حضرت مى فرمايد: اين سخن كه مى گويى خالق
و صانع جهان چرا دو تا نباشد، يا هر دو قديم و قويند، يا هر دو ضعيفند، و يا يكى
ضعيف و ديگرى قوى مى باشد. اگر هر دو قوى باشند، چرا هر كدام با ديگرى مبارزه نمى
كند تا در الوهيت و ربوبيّت يگانه شود، و اگر يكى قوى و ديگرى ضعيف است ، ثابت مى
شود كه خداى منّان همان صانع قوى و قادر است كه يكى است .
اگر دو خدا وجود داشته باشد، يا هر دو با هم متفقند و يا متفرقند، كه در هر صورت
موجبات فساد نظام عالم و مخلوقات و موجودات آن را فراهم مى كند، ولى چون همه خلايق
انتظام دارند و اختلاف ليل و نهار و شمس و قمر همه موافق مقدّرات مى باشد، همه
اينها دلالت بر بصير بودن مدير واحد دارد.(440)
برهان تمانع
در پاسخ به اين سؤ ال كه چرا جايز نيست آفريننده جهان بيش از يكى باشد، دانشمندان
علم كلام برهانى را به نام ((برهان تمانع ))
بيان مى كنند. بر اساس اين برهان وجوب وجود، مستلزم توانايى كامل به ايجاد تمام
ممكنات است ، و البته توانايى بر ايجاد چيزى بدون توانايى بر رفع و دفع موانع و
اضدادش ممكن نيست . چنانچه واجب الوجودى اين توانايى را نداشته باشد، ناقص خواهد
بود و ناقص ، شايسته مقام خدايى نيست .
بنابراين اگر در جهان هستى دو واجب الوجود باشد، بايد هر دو تواناى على الاطلاق
باشند و از فرض توانايى مطلق هر دو، عجز و ناتوانى هر دو نيز لازم مى آيد؛ زيرا
توانايى مطلق هر يك مستلزم ، بلكه عين توانايى بر دفع ديگرى است .
2. زنديق با استدلالى باطل ، بيان مى كند كه اگر خدا در آسمان باشد، چگونه مى تواند
در هم زمين باشد و اگر در زمين باشد، چگونه مى تواند در آسمان هم باشد؟
امام با منطق و برهانى قاطع مى گويد آنچه كه توصيف كردى ، صفت مخلوق است نه صفت
خالق ؛ زيرا اين مخلوق است كه وقتى از مكانى به مكان ديگر منتقل مى شود، محل اول
خالى از اوست و از جرياناتى كه در مكان اول اتفاق مى افتد، مطّلع نيست . ولى خداوند
متعال هيچ مكانى از او خالى نيست .(441)
3. حدوث عالم به چه صورتى است ؟
حضرت در پاسخ مى فرمايند: همه مخلوقات خداوند را اگر به مثل آن ، خواه بزرگ و يا
كوچك باشد ضميمه نماييم ، آن شى ء بزرگتر از اوّلش مى شود. پس در اين حالت زوال و
انتقال وجود دارد و اين تغيير يعنى حدوث . ولى اگر قديم باشد، زوال بر آن محال است
؛ زيرا هر چه زوال و تغييرپذير باشد، جائز است كه موجود گردد؛ پس هر چه از عدم
موجود شود، حادث است و هر چه از ازل باشد، قديم است و هرگز صفت حدوث و قدم در يك شى
ء جمع نمى شود.(442)
4. ابو شاكر ديصانى در حضور امام صادق عليه السّلام شرفيات مى شود و مى گويد اجازه
مى فرماييد از مطلبى سؤ ال كنم ؟ امام مى فرمايد: هر چه مى خواهى سؤ ال كن .
((ديصانى )) مى گويد: چه دليلى مى
توانيد براى آفريننده و صانع اقامه كنيد؟
امام مى فرمايد: وجود خودم دليل وجود صانع است ؛ زيرا بر حسب تصور از دو حال خارج
نيست .
الف . خود، صانع خود باشم . بنابراين دو صورت محتمل است :
1. در حالى كه بوده ام ، خود را آفريده باشم .
2. در حالى كه نبوده ام ، خود را آفريده باشم .
صورت اول باطل است ؛ چرا كه بديهى است آفريدن چيزى كه هست (موجود)، تحصيل حاصل و
محال است . صورت دوم نيز باطل است ؛ زيرا بديهى است چيزى كه نيست (معدوم )، نمى
تواند چيزى را بيافريند.
ب . غير، مرا آفريده باشد. بنابراين فرض ، آن غير اگر مانند خودم باشد، همين اِشكال
بر او نيز وارد است . پس به ناچار بايد صانع من موجودى باشد كه مانند من نباشد؛
يعنى واجب الوجود و قديم باشد و او رب العالمين است .(443)
5. مورد خطاب قرار دادن افراد با صفات
نيكو و رعايت ادب
1. حضرت امام صادق عليه السّلام ضمن گفت و گوهايش با گروههاى مختلف با
استفاده از واژه هاى مؤ دبانه و احترام آميز آنها را مورد خطاب قرار مى داد. مثلا
هنگامى كه زنديقى از مصر براى مناظره با حضرت به مدينه و بعد از آن به مكّه آمده
بود، حضرت او را چنين خطاب مى كند: ((يا
اخا اهل مصر؛ اى برادر اهل مصر)) و نتيجه مناظره وى
با امام اين بود كه زنديق ايمان آورد و امام نيز يكى از اصحاب خود به نام هشام بن
حكم را ماءمور تعليم آداب و شرايع اسلام به او نمود.(444)
2. ابان بن تغلب روايت مى كند كه من در خدمت حضرت ابوعبداللّه حاضر بودم كه ناگاه
مردى از اهل يمن به خدمت آن امام رسيد و سلام كرد. آن حضرت جواب سلام او را داده و
گفت : مرحبا يا
سَعد.
3. در روايتى كه ابان بن تغلب آورده است حضرت امام صادق عليه السّلام از مردى كه
پيش او آمده بود سؤ الاتى را مى پرسد و در ضمن سخنان او را با القاب محترمانه اى
مورد خطاب قرار مى دهد. مثلا
((يا اءخا العرب ))؛ كه در پاسخ ، شخص نيز
متقابلا ادب را رعايت مى كند.(445)
علاوه بر اين مناظرات امام صادق از شرايط كلى اخلاقى نيز برخوردار بود كه به پاره
اى از آنها اشاره مى شود:
1. سعه صدر
2. برخورد هدايتى و دلسوزانه
3. شنيدن كامل ادعا
4. عدم خود ستايى هنگام غلبه
5. رعايت ادب و احترام
6. باطل كردن مدّعاى فرد با استفاده
از كلام وى
براى باطل كردن مدعاى خصم ، از دو طريق مى توان عمل نمود:
1. صفتى در سخن طرف مقابل واقع شود به كنايه از چيزى كه حكم خاصى از آن اثبات
گرديده و شخص آن حكم را براى غير آن شى ء اثبات نمايد.
2. حمل لفظى كه در سخن ديگرى آمده برخلاف مراد و منظور او؛ در صورتى كه با ذكر
متعلق آن حَمل را بپذيرد.
از هشام بن حكم روايت شده كه گفت : ابو شاكر ديصانى گفت : در قرآن آيه اى است كه
ديدگاه ما را تقويت مى كند. گفتم : كدام آيه ؟ گفت : آيه اى كه مى گويد:
((و او كسى است كه در آسمان اله است و در زمين اله است
)). من پاسخش را ندانستم تا به حج رفتم و امام صادق عليه
السّلام را از آن آگاه ساختم و امام فرمود: اين سخن زنديقى خبيث است ! هرگاه به سوى
او بازگشتى ، به او بگو نام تو در كوفه چيست ؟ او مى گويد: فلان . بگو نام تو در
بصره چيست ؟ او مى گويد: فلان و تو بگو پروردگار ما نيز به اينگونه هم در آسمان
اِله ناميده مى شود و هم در زمين و هم در دريا. او در همه مكانها اِله ناميده مى
شود.
هشام مى گويد: بازگشتم ، نزد ابوشاكر رفتم و آگاهش ساختم . او گفت : اين پاسخ از
حجاز به اينجا رسيده است .(446)
در اين مناظره امام با بهره گيرى از كلام خصم ، راه هر گونه مناقشه اى را بسته و او
را به عجز مى كشاند.
7. قرار گرفتن در جايگاه پرسشگر
امام صادق عليه السّلام در برابر شبهاتى كه زنادقه ايجاد مى كردند، به جاى
بحث و استدلال هاى پيچيده ، با طرح سؤ الاتى ساده و بيدار كننده ، مخاطب را به عجز
مى كشاند و اين همان چيزى است كه در شيوه مناظرات حضرت ابراهيم عليه السّلام در
برخورد با نمرود مشاهده شد.
1. گاهى خود حضرت ابتدا از افراد سؤ ال مى كرد. هر كس ادعاهايى داشت ، با سؤ الاتى
كه از پرسيد، آنها را متقاعد مى كرد، به جهل خودشان آگاهشان مى نمود، و آنها را
آماده شنيدن حقيقت مى ساخت ؛ يعنى از مرحله انكار به مرحله شك رسيده و در اين زمان
آنها آماده شنيدن حقايق و در نتيجه پذيرفتن آن مى شدند.
گاهى حضرت در مورد مسئوليت هايى كه بر عهده افراد بود، سؤ ال مى كردند تا خود افراد
متوجه شوند كه طبق كتاب ، سنت و سيره ائمه عمل نمى كنند. مثلا در برخورد با ابن ابى
ليلى كه از زنادقه متكلم بود و سِمت قضاوت را در حكومت بنى عباس بر عهده داشت ، اين
گونه عمل كرد.(447)
2. گاهى خود حضرت از افرادى كه به قصد مناظره به حضورش مى رسيدند، سؤ الاتى را مى
پرسيد تا آنها كه منكر هستند، بعد از آگاهى يافتن ، به مرحله شك و بعد از آن به
مرحله آمادگى شنيدن حرف حقّ برسند. مانند مناظره مرد شامى كه به قصد مناظره به خدمت
حضرت رسيده بود.(448)
3. گاهى نيز حضرت از شخصى كه به نزد او مى آمد و سؤ الاتى داشت ، پرسش هايى را مى
پرسيد تا با توجه به پاسخ فرد و ادعايش ، وى را مجاب نمايد و عقايد حقّه را اثبات
كند.
در همين باره از هشام بن حكم روايت شده كه ابن ابى العوجاء به خدمت امام صادق عليه
السّلام رسيد و امام از او پرسيد آيا تو مصنوعى ؟ او نيز در پاسخ گفت : من مصنوع
نيستم . حضرت از او مى پرسد؟ اگر مصنوع نيستى ، پس چه هستى و اگر مصنوع بودى چگونه
بودى ؟(449)
4. امام گاهى با سؤ الاتى كه از افراد مى پرسيدند، آنها را متوجه عقايد توحيدى مى
كردند. به طور نمونه وقتى زنديقى كه از مصر به قصد مناظره با حضرت روانه مدينه شده
بود و بعد از با خبر شدن از اين كه حضرت در مكّه است به آنجا رفته و در هنگام طواف
با امام برخورد كرد و به او سلام كرد، حضرت از او پرسيد نام تو چيست ؟ گفت :
عبدالملك . آن حضرت فرمود: كنيه ات چيست ؟ پاسخ داد: ابوعبداللّه . امام فرمودند:
كدام ملك است كه تو بنده آن هستى ؟ آيا از پادشاهان آسمان است يا زمين و نيز پسرت
بنده خداى آسمان است يا بنده خداى زمين ؟
زنديق چون حرفى براى گفتن نداشت ، ساكت شد. در اين زمان چون حضرت او را ساكت ديد،
به او گفت كه بعد از طواف به نزدش برود تابه سؤ الاتش پاسخ گويد. بعد از اين كه وى
دوباره به خدمت امام رسيد، حضرت باز از او سؤ الاتى مى پرسد و او را به جهل خودش
آگاه مى كند. حضرت در ضمن بحث و گفت و گو با وى ، ظنّ و گمان را نفى مى كند و مى
فرمايد ظن عجز ظاهر و آشكار است ، مادامى كه امرى معين نباشد.(450)
8. تذكر دادن به امور ملموس در زندگى
از هشام بن سالم روايت شده كه گفت : به امام صادق گفته شد: پروردگارت را به
چه شناختى ؟ حضرت فرمود: به فسخ تصميم ها و نقض اراده ها؛ تصميم گرفتم آن را بر هم
زد، اراده كردم آن را گسست .(451)
امام صادق عليه السّلام در اين پرسش و پاسخ با تذكر دادن به امور ملموس در زندگى
انسان ، بر ربوبيت ((اللّه )) و حضور
تدبير الهى در حيات بشر استدلال كرده است .
9. برخورد كوبنده
1. امام صادق با ابن ابى ليلى كه گفته شده بود قاضى مسلمانان است ، برخورد
تندى داشت ، به طورى كه وقتى حضرت از او مى پرسد كه به چه چيز در بين مردم حكم مى
كنى ؟ وى در پاسخ مى گويد: با آنچه از رسول خدا و ابوبكر و عمر به من رسيده است .
حضرت مى فرمايد: آيا رسول صلّى اللّه عليه و آله در مورد حضرت على عليه السّلام
نفرموده كه :
اءقضاكم علىّ؟ وى مى گويد: بله ، اين حديث بين مردم مشهور است . حضرت مى
فرمايد: اگر تو را به خدمت رسول خدا ببرند و از تو بپرسند كه چرا به غير حكم على
مرتضى حكم مى كنى ، چه خواهى كرد؟
راوى مى گويد: رنگ ابن ابى ليلى بعد از استماع اين كلام حضرت زرد شد. وى از حضرت مى
خواهد كه در آن مورد سخنى با او نگويد و من هم در آن مورد سخنى نمى گويم .(452)
2. از حسن بن محبوب روايت شده كه از سماعة شنيدم ، ابوحنيفه به خدمت امام صادق عليه
السّلام رسيد و پرسيد مسافت ميان شرق و غرب چه مقدار است ؟
حضرت پاسخ دادند: مسافت ميان مشرق و مغرب ، سير يك روزه آفتاب است ، بلكه كمتر از
آن . وى گفت : اين امرى بس عظيم و عجيب است . حضرت فرمودند: اى عاجز، اين آفتاب از
مشرق طلوع مى كند و در مغرب غروب مى نمايد.(453)
3. احمد بن عمر و بن المقدام الرازى مى گويد: مگسى بر منصور نشست ، منصور آن را
پراند. مگس مجددا بر منصور نشست و او دوباره آن را پراند تا اين كه منصور به تنگ
آمد. ناگهان امام صادق وارد مجلس شد، منصور از امام سؤ ال كرد خداوند مگس را براى
چه خلق كرده است ؟
امام پاسخ داد: تا ستمگران را ذليل كند.(454)
اعتقاد به غايب بودن خداوند
4. ابن ابى العوجاء كه به غايب بودن خداوند اعتقاد داشت ، حضرت در پاسخ با او
برخورد تندى كرد كه واى بر تو! چگونه خداوند متعال غايب است در صورتى كه با خلق خود
حاضر و شاهد است و به بندگان خود از رگ گردن هم نزديك تر است .
10. ردّ قياس و راءى (با استناد به
آيه قرآن و احاديث )
پس از آنكه اسلام گسترش يافت ، گروههاى مختلف و به تبع آن افكار و پيچيدگى
هايى در اذهان به وجود آمد كه از نصوص رسيده راه حلى براى آن وجود نداشت . لذا به
ناچار به غير از كتاب و سنت به دلايل و وسايل ديگرى از قبيل استحسان و قياس و انواع
ادّله اجتهادى رجوع مى كردند. اين امر باعث شد كه ذوق و اخلاقيات شخصى نيز وارد
قانونگذارى شود.
از اين رو در عصر امام باقر و امام صادق عليه السّلام فعاليت هايى آغاز شد و مكاتبى
كه به ((راءى )) و گاهى
((قياس و استحسان )) تكيه داشتند،
توسعه و گسترش يافت . اين جريان ها با خط مرجعيت اهل بيت عليهم السّلام ، اختلاف
داشت و در اين راستا اهل بيت عهده دار پاسخ گويى به ادّعاهاى آنان شدند و با پاسخ
گويى به اين خطوط فكرى ، خصوصيات و ويژگى هاى مذهبشان را كه داراى مركزيت و قدرت
است ، تاءييد كردند.
ابوحنيفه و پيروان مكتب او چندين قاعده را براى استخراج احكام ، به نامهاى قياس ،
استحسان و مصالح مرسله ، تعيين نمودند كه حقيقت آنها عمل كردن به راءى انسان است .
آنان اين قاعده ها را مانند كتاب خدا و سنّت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مدرك
احكام قرار مى دادند و آن كسى كه احكام را استخراج مى كرد ((مجتهد))
و كار او را ((اجتهاد)) مى ناميدند.
شايسته است يادآور شويم كه در مكتب خلفا اجتهاد با عمل كردن به راءى خود در مقابل
احكامى كه در كتاب خدا و سنت پيامبر آمده ، از زمان صحابه و سه خليفه اول بنيان
گذارى شد.(455)
در اين قسمت به عنوان نمونه به چند مناظره كه در آن ، حضرت قياس و استحسان را ردّ
كرده اند، اشاره مى شود.
1. ابن جميع مى گويد: به نزد جعفر بن محمّد عليه السّلام رفتم . ابن ابى ليلى و
ابوحنيفه نيز با من بودند. او به ابن ابى ليلى گفت : اين مرد كيست ؟ جواب داد: او
مردى است كه در دين بينا و با نفوذ است . امام فرمود: شايد به راءى خود قياس مى
كند؟ سپس رو به ابوحنيفه كرد و فرمود: اى نعمان ، پدرم از جدّم روايت كرد كه رسول
خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((نخستين كسى كه امر دين
را به راءى خود قياس كرد، ابليس بود و خداوند متعال هر كس را كه به راءى خود در دين
قياس نمايد، در روز قيامت با ابليس قرين مى سازد؛ زيرا او شيطان را از طريق قياس
پيروى كرده است )).
سپس امام جعفر صادق آن گونه كه در روايت ابن شبرمه آمده است از ابوحنيفه مى پرسد مى
توانى بدنت را قياس كنى ؟ ابوحنيفه گفت : نه . حضرت فرمودند: پس مى دانى كه خداوند
شورى در دو چشم ، تلخى در گوش ها، خنكى در بينى و عذوبت در لبها را براى چه آفريده
است ؟
ابوحنيفه گفت : نه ، نمى دانم . امام صادق فرمودند: خداوند متعال به فضل خود بر
فرزندان آدم چشم ها را به صورت پيه آفريده و نمك و شورى را در آن دو قرار داد تا
پيه ، ديده را نبندد، و تلخى را در گوشها قرار داده تا حشرات و حيوانات در گوش
نروند كه از مغز آن بخورند، و آب را در بينى قرار داده تا نفس را بالا و پايين ببرد
و رايحه نيكو را بيابد، و عذوبت و گوارايى را در لبها گذاشته تا انسان ، لذت طعام و
نوشيدنى خود را درك كند.
سپس از ابوحنيفه در مورد كلمه اى كه اولش شرك و آخرش ايمان است پرسيد و او در پاسخ
گفت : نمى دانم . حضرت فرمود:
((لا إ له إ لّا اللّه )).
سپس فرمود: كدام يك نزد خداوند تعالى عظيم تر است قتل يا زنا؟ ابوحنيفه پاسخ داد:
قتل نفس . امام فرمود: خداوند متعال در مورد قتل دو شاهد قرار داد و در زنا جز به
چهار شاهد راضى نمى شود. سپس فرمودند، شاهد در زنا، به دو نفر شهادت مى دهد و در
قتل نفس بر يك نفر؛ چرا كه قتل يك عمل است و زنا دو عمل .
اين نبرد كه اهل بيت وارد آن شدند، از شدت تاءثير اهل راءى كاست . آنها بر ضد اهل
راءى ايستادگى كردند و در اين راه به شعار معروف شان تمسك مى جستند كه
((همانا دين خدا با عقول سنجيده نمى شود)).
2. در روايت ديگرى آمده است كه وقتى ابوحنيفه به خدمت امام صادق رسيد، امام از او
پرسيد: اى ابوحنيفه ، به من خبر رسيده كه تو قياس مى كنى و اساس كار تو در احكام
شرع رسول اللّه ، به قياس است ؟ وى مى گويد: بله . حضرت نيز او را از اين كار نهى
مى كند و مى فرمايد اولين كسى كه قياس كرد شيطان بود. اين روايت از عيسى بن
عبداللّه القرشى روايت شده است .(456)
11. محسوس نمودن امور معقول
سيد مرتضى مى نويسد كه جعد بن درهم مقدارى گل و لاى را در شيشه اى ريخت و
سپس كرم و پشه توليد شد. او به اطرافيانش گفت : من خودم اين موجودات را آفريده ام
زيرا من سبب خلقت آن ها شده ام . اين خبر به امام صادق عليه السّلام رسيد. امام
فرمود: اگر تو خالق آنها هستى ، بگو بدانم چند كرم و چند پشه خلق نموده اى ؟ و از
آنها چه تعداد نر و چه تعداد ماده است ؟ و وزن هر يك چقدر است ؟
اين زنديق هم از پاسخ دادن به امام عاجز ماند و ادّعايش به اين ترتيب باطل شد.
12. هدايت تدريجى از راه جدل ، خطابه
و برهان
هشام بن حكم گويد: در مصر زنديق بود كه درباره امام صادق عليه السّلام
چيزهايى شنيده بود. به مدينه آمد تا با آن حضرت مناظره كند. در مدينه حضرت را نديد،
به او گفتند به مكه رفته است . او هم به مكه رفت تا امام را ببيند. هشام گويد: ما
به همراه امام در حال طواف بوديم كه آن زنديق به ما برخورد كرد. در همان حال طواف
شانه به شانه حضرت زد. امام به او فرمود: نامت چيست ؟ گفت : نامم عبدالملك است .
فرمود: كنيه ات چيست ؟ گفت : ابوعبداللّه .
امام فرمود: اين ملكى كه تو بنده او هستى از ملوك زمين است يا از ملوك آسمان ؟ و
پسرت بنده خداى آسمان است يا خداى زمين ؟
سپس امام صادق به او فرمود: چون از طواف فارغ شدم نزد من بيا. هشام گويد: پس از
طواف ، آن زنديق به حضور امام صادق رسيد و جلوى آن حضرت نشست و ما هم گرد آن حضرت
بوديم .(457)
فيض كاشانى در كتاب ((وافى )) مى گويد
كه استاد ما ((صدرالمحققين )) فرموده
است : ((امام صادق عليه السّلام به منظور هدايت تدريجى در
اين مناظره راه هاى سه گانه استدلال (جدل ، خطابه و برهان ) را پيموده و مطابق
دستور خداوند در قرآن
((ادع إ لى سبيل ربّك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالّتى هى اءحسن
(458))) رفتار نموده است .
الف . جدال اَحسن
امام صادق عليه السّلام اول از راه مجادله به وجه اَحسن فرمود: نامت چيست ؟
كنيه ات چيست ؟ وجه مجادله در اين گفت و گو اين است كه اسم بايد با مسمّى مطابقت
داشته باشد.
ب . خطابه
سپس از راه خطابه با اين جمله استدلال مى كند كه آيا مى دانى زمين و آسمان
زير و زبرى دارند؟ تا آنجا كه مى فرمايد: آيا خردمند به خود اجازه مى دهد چيزى را
كه نمى داند و نمى شناسد انكار نمايد. منظور از اين بيان آن است كه خصم را از مقام
انكار خارج ساخته و به مرحله شك و ترديد آورد، تا آماده قبول حقّ گردد.
خلاصه استدلال اين است كه تو براى اين كه آفريننده جهان را نديده اى ، او را انكار
مى كنى و اگر ديده بودى ، انكار نمى كردى . مگر تو بر تمام جهان احاطه كامل دارى و
تمام عوالم را ديده اى ؟ شايد خدا در مقام و موضعى كه تو نديده اى ، وجود داشته
باشد.
اين كه مى گويى گمان مى كنم در ماوراى آسمانها نباشد، دليل عجز توست . چون به نبرد
خداوند يقين ندارى ، و اگر قادر به تحصيل يقين بودى ، اين طور تغيير نمى كردى ، و
عاقل چيزى را كه دليلى بر نفى آن ندارد، انكار نمى كند.
در نتيجه آن زنديق فهميد كه براى انسان خردمند زشت است كه بدون دليل قاطع چيزى را
انكار كند. بنابراين اقرار نمود كه من در وجود خدا شك و ترديد دارم ؛ ممكن است وجود
داشته باشد و ممكن است وجود نداشته باشد.
ج . برهان
تقرير برهان نيز به اين صورت است كه حركت يكنواخت آفتاب و ماه ، و آمد و شد
يكنواخت شب و روز، دليل اضطرار آنها و مسخّر بودنشان توسط نيروى ديگرى است ؛ زيرا
اگر به اختيار خود حركت مى كردند، حركت شان يكنواخت و به يك جهت نبود.
بديهى است چنانكه حركت از مشرق به مغرب ممكن است ، عكس آن يعنى حركت از مغرب به
مشرق هم ممكن است ، و انتخاب اين جهت يعنى حركت از مشرق به مغرب ، اگر با رعايت
مصلحت باشد، معلوم مى شود كه محرّك آنها نيروى با ادراك و اراده اى است كه ما آن را
خدا مى ناميم و اگر شما او را دهر بناميد، واقعيت و حقيقت منقلب نمى شود. اگر
انتخاب اين جهت بدون رعايت مصلحت باشد، ترجيح بلامرجح لازم مى آيد و ترجيح بلامرجح
محال و استحاله آن اساس و پايه قانون عليّت است .
بيان كامل اين برهان به اين نحو است كه هر چيزى كه ذاتا ممكن باشد، يعنى وقوع و عدم
وقوع آن روا باشد، وقوعش نيازمند عالم مرجح مى باشد. چون ترجيح بلامرجح محال است و
اگر فاعل امرى بدون شعور و اراده باشد، وقوع امر ممكن از آن فاعل بر مجبور بودن او
در آن امر دلالت مى نمايد؛ مگر اين كه فاعل داراى حكمت و ادراك باشد و حكمت هم عين
ذاتش باشد و اگر طرف مقابل اين فرض را قبول كند، خدا را قبول كرده است .(459)
نمونه هايى از مناظرات
مناظره يكم (مناظره امام با زنديق مصرى )
امام : تو مى دانى كه زمين زير و زبرى دارد؟
گفت : آرى .
امام : زير زمين رفته اى ؟
گفت : نه .
امام : پس چه مى دانى زير زمين چيست ؟
گفت : نمى دانم ، ولى به گمانم كه زير زمين چيزى نيست .
امام : ظنّ و گمان ، اظهار درماندگى است ، نسبت به چيزى كه نتوانى يقين كنى .
امام : به آسمان بالا رفته اى ؟
زنديق : نه .
امام : مى دانى در آن چيست ؟
زنديق : نمى دانم .
امام : از تو عجب است كه نه به مشرق رسيده اى و نه به مغرب ، نه به زير زمين فرو
شده اى و نه به آسمان بالا رفته اى و نه به آنجا گذر كرده اى تا بفهمى چه آفريده اى
دارند در حالى كه منكر هر چه در آن هاست ، هستى . آيا خردمند چيزى را كه نداند،
منكر آن مى شود؟
زنديق : هيچ كس جز تو با من اين سخن را نگفته است .
امام : پس تو در اين شك دارى ، شايد كه آن همان باشد و شايد هم نباشد.
زنديق : شايد همين طور است .
امام : اى مرد، كسى كه نمى داند، بر كسى كه مى داند، دليلى ندارد؛ اى برادر مصرى ،
نادان كه دليلى ندارد. از طرف من اين نكته را خوب بفهم كه ما هرگز درباره خدا
ترديدى نداريم ، مگر نمى بينى خورشيد و ماه و شب و روز غروب مى كنند و بى اشتباه و
كم و بيش برمى گردند؟ ناچار و مسخرّند، جز مدار خود مكانى ندارند، اگر مى توانستند
مى رفتند و بر نمى گشتند. اگر ناچار نبودند، چرا شب ، روز نمى شد و روز، شب نمى شد.
اى برادر اهل مصر، به خدا قسم آن دو مسخّر و ناچارند كه به وضع خود ادامه دهند و
آنكه آنها را مسخّر و ناچار كرده است ، از آنها محكم تر و حكيم تر و بزرگتر است .
زنديق : درست مى فرماييد.
امام : اى برادر مصرى ، به راستى آنچه را شما به آن گرويده ايد و گمان مى كنيد كه
دهر است ، اگر دهر است ، آن گاه مردم را از بين مى برد، چرا آنها را برنمى گرداند؟
اگر آنها را بر مى گرداند، چرا نمى برد؟ (يعنى چون دهر شعور و حكمت ندارد، اگر مؤ
ثر باشد بايد افعال صادره از او مختل باشد و به جاى ايجاد، از بين ببرد و به جاى از
بين بردن ، ايجاد كند؛ زيرا ترجيح بين آنها را نمى فهمد.)
اى برادر مصرى ، همه ناچارند. راستى چرا خداوند آسمان افراشته است و زمين را هموار
و زير پا نهاده است و چرا آسمان بر زمين نمى افتد و زمين بالاى طبقات آسمان فرو نمى
رود و به هم نمى چسبند و كسانى كه در آنها هستند، به هم نمى چسبند؟
زنديق : خداوند پرورنده و سيّد و سرورشان ، آنها را نگه داشته است .
در پايان اين مناظره آن زنديق به دست امام صادق عليه السّلام مؤمن شد. آن تازه
مسلمان به امام عرض كرد: مرا به شاگردى خود بپذير. امام به هشام بن حكم فرمود: او
را با خود ببر و به او تعليم ده . هشام او را تعليم داد.(460)