الهی! به هر صفت که هستم بر خواست تو موقوفم، به هر نام که مرا
خوانند به بندگی تو معروفم، تا جان دارم رخت از این کوی بر ندارم، او که تو در
زندگانی اویی جاوید زنده است.
الهی! گفتِ تو راحتِ دل است و دیدارتو زندگانی جان، زبان به یاد تو نازد و دل به
مهر و جان به عیان.
الهی! ار تو فضل کنی، از دیگران چه داد و چه بیداد، ور تو عدل کنی پس فضل دیگران
چون باد.
الهی! آنچه من از تو دیدم دو گیتی بیاراید عجب اینست که جان من از بیمِ داد تو می
نیاساید.
الهی! چند نهان باشی؟ و چند پیدا؟ که دلم حیران گشت و جان شیدا! تا کِی این استتار
و تجلی؟ کِی بود آن تجلیِ جاودانی؟
الهی! چند خوانی و رانی؟ بگداختم در آرزوی روزی که در آن روز تو مانی، تا کِی افکنی
و برگیری؟ این چه وعده است بدین درازی و این دیری؟ سبحان الله! ما را برین درگاه
همه نیاز، روزی چه بود که قطره ای از شادی بر دل ما ریزی؟ تا کی ما را می آب و آتش
بر هم آمیزی؟ ای بختِ ما از دوست رستخیزی، روزگاری او رامی جستم خود را می یافتم،
اکنون که خود را می جویم او را می یابم، ای حجت را یاد و انس را یادگار، چون حاضری
این جستن به چه کار؟
الهی! یافته می جویم با دیده ور می گویم که دارم چه می جویم که می بینم چه گویم،
شیفته ی این جستجویم، گرفتار این گفتگویم، ای پیش از هر روز و جدا از هرکس مرا درین
سور هزار مطرب به پس.
الهی! به عنایت ازلی تخم هدایت کاشتی، به رسالت انبیاء آب دادی و به معونت و توفیق
پروردی، به نظر خود به بر آوردی.
خداوندا! سزد که اکنون سموم قهر از آن بازداری و کشته ی عنایت ازلی را به رعایت
ابدی مدد کنی.
الهی! گاه گویم که در قبضه ی دیوم، از بس پوشش که بینم باز ناگاه نوری تابد که جمله
ی بشریت در جنب آن ناپدید بود.
الهی! چون عین هنوز منتظر عیانست این بلای دل چیست؟ چون این طریق همه بلاست چندین
لذت چیست؟
الهی! گاه از تو می گفتم و گاه می نیوشیدم میان جرم خود و لطف تو می اندیشیدم،
کشیدم آنچه کشیدم، همه نوش گشت چون آوای قبول شنیدم.
الهی! آنچه ناخواسته یافتنی است، خواهنده ی بِدان کیست و آنچه از پاداش برتر است،
سئوال در جنب آن چیست؟
الهی! دردیست مرا که بهی مباد، این دردمرا صواب است با دردمندی به درد خرسند کسی را
چه حساب است؟
الهی! قصه این است که برداشتم، این بیچاره ی درد زده را چه جواب است؟
خداوندا! عابدان وصف بزرگواری تو شنودند، گردن ها بسته کردند، سلطانان وصف علاء تو
شنیدند از بیم قهر تو گردن نهادند، عاصیان صفت رحمت تو شنیدند امیدها دربستند.
الهی! گاهی به خود نگرم گویم از من زارتر کیست؟ بنده چون به فعل خود نگرد به زبان
تحقیر از کوفتگی و شکستگی گوید: پر آب دو دیده و پر آتش جگرم، پر باده دو دستم و پر
از خاک سرم، چون به لطف الهی و فضل ربانی نگرد، به زبان شادی و نعمت آزادی گوید.
چه کند عرش که او غاشیه ی من نکشد چون به دل غاشیه ی حکم و قضای تو کشم
بوی جان آیدم از لب چو حدیث تو کنم شاخ عزّ رویدم از دل چو بلای تو کشم
من چه دانستم که بر کشته ی دوستی قصاص است، چون بنگرستم این معاملت ترا با خاص است.
الهی! در سر گریستنی دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن یتیم از
حسرت است و گریستن شمع بهره ی ناز، از ناز گریستن چون بود؟ این قصه ای است دراز.
الهی! آمدم با دو دست تهی، بسوختم بر امید روزبهی، چه بود اگر از فضل خود بر این
خسته دل مرهم نهی؟
الهی! وصف تو نه کار زبان است عبارت از حقیقت یافتِ تو بهتان است، با صولت وصال دل
و دیدار را چه توان است؟
حسن تو فزون است ز بینایی من راز تو برون است ز دانایی من
ای کارنده ی غمِ پشیمانی در دلهای آشنایان، ای افکننده ی سوز در دلهای تائبان، ای
پذیرنده ی گناهکاران و معترفان، کس باز نیامد تا باز نیاوردی و کس راه نیافت تا دست
نگرفتی، دست گیر که جز تو دستگیر نیست، دریاب که جز تو پناه نیست و سئوال ما را جز
تو جواب نیست و درد ما را جز تو دارو نیست و از این غم ما را جز تو راحت نیست.
الهی! تو دوستان خود را به لطف پیدا گشتی تا قومی را به شراب انس مستان کردی قومی
را به دریای دهشت غرق کردی.
ندا از نزدیک شنوانیدی، و نشان از دور دادی، رهی را باز خواندی و آنگه خود نهان
گشتی، از وراء پرده خود را عرضه کردی و به نشانِ عظمت خود را جلوه کردی، تا آن
جوانمردان را در وادی دهشت گم کردی و ایشان را در بی طاقتی سرگردان کردی.
این چیست که با آن بیچارگان کردی، داورِ آن نفیرخواهان تویی و دادده ی آن
فریادجویان تویی! ودیت آن گشتگان تویی و دستگیر آن غرق شدگان تویی و دلیل آن
گمشدگان تویی، تا آن گمشده کجا با راه آید؟ و آن غرق شده کجا با کران افتد، و آن
جانهای خسته کی بیاساید و آن قصه ی نهانی را کی جواب آید و آن شب انتظار ایشان را
کی بامداد آید.
الهی! تو آنی که نور تجلی بر دلهای دوستان تابان کردی، چشمه های مهر در سرهای ایشان
روان کردی، و آن دلها را آیینه ی خود و محل صفا کردی، تو در آن پیدا، و به پیدایی
خود در آن دو گیتی ناپیدا کردی.
ای نور دیده ی آشنایان و سور دل دوستان و سرور جان نزدیکان، همه تو بودی و تویی، نه
دوری تا جویند نه غایبی تا پرسند نه ترا جز به تو یاوند.
الهی! هرچه می نشان شمردم پرده بود و هرچه می مایه دانستم بیهوده بود. الهی! یکبار
این پرده ی من از من بدار و عیب هستی من از من وادار، و مرا در دست کوشش بمگذار.
الهی! کِردِ ما در میار و زیان ما از ما وادار، ای کردگار نیکوکار آنچه بی ما
ساختی، بی ما راست دار، و آنچه تو برتاوی به ما مسپار.
الهی! راهمنمای به خود، و بازرهان مرا از بنده ی خود، ای رساننده، به خود رسانم که
کس نرسید به خود، الهی یاد تو عیش است و مهر تو سور است، شناخت تو ملک است و یافت
تو سرور، محبت تو روح روح است و قرب تو نور، جوینده ی تو کشته ی با جان است و یافت
تو رستخیز بی صور.
الهی! به جز از شناخت تو شادی است، نه جز از یافت تو زندگانی، زندگانی بی تو مردگی
است و زنده ی به تو هم زنده و هم زندگانی است.
ای یافته و یافتنی، از مست چه نشان دهند جز بی خویشتنی؟ همه خلق را محنت از دوری
است و این بیچاره را از نزدیکی، همه را تشنگی از نایافت آب است و ما را از سیرآبی.
الهی! همه دوستی میان دو تن باشد، سه دیگر در نگنجد، و درین دوستی همه تویی، من در
نگنجم، گر این کار سَزارِ منست، مرا بدین کار نه کار، ور سزار تو است همه تویی، من
فضول را به دعوی چه کار؟
الهی! از کجا بازیابم من آن روز که تو مرا بودی و من نبودم، تا باز بدان روز رسم
میان آتش و دودم، اگر به دو گیتی آن روز من یابم پرسودم، ور بودِ خود را دریابم به
نبودِ تو خشنودم.
الهی! ای داننده ی هر چیز و سازنده ی هرکار و دارنده ی هرکس، نه کس را با تو انبازی
و نه کس را از تو بی نیازی، کار به حکمت می اندازی و به لطف می سازی، نه بیداداست و
نه بازی.
الهی! نه به چراییِ کار تو بنده را علم، و نه بر تو کس را حکم، سزاها تو ساختی و
نواها تو ساختی، و نه از کسی به تو، نه از تو به کس، همه از تو به تو، همه تویی و
بس.
الهی! ترا آنکس بیند که ترا در ازل دید که دو گیتی او را ناپدید و ترا او دید که
نادیده پسندید.
الهی! بر هزاران عقبه بگذرانیدی و یکی ماند، دل من خجل ماند از بس که ترا خواند.
الهی! به هزاران آب بشستی، تا آشنا کردی با دوستی و یک شستنی ماند آن که مرا از من
بشوی تا از پس خود برخیزم و تو مانی.
الهی! هرگز بینما روزی بی محنت خویش؟ تا چشم باز کنم و خود را نبینم در پیش.
الهی! نصیب این بیچاره از این کار همه درد است، مبارک باد که مرا ازین درد سخت
درخورد است، بیچاره آنکس که ازین درد فرد است، حقا که هرکه بدین درد ننازد
ناجوانمرد است.
الهی! تو آنی که از احاطت اوهام بیرونی و از ادراک عقول مصونی، نه مُحاطِ ظُنونی،
نه مُدرِکِ عیونی، کارساز هر مفتون و فرح رسان هر محزونی در حکم بی چرا و در ذات بی
چند و در صفات بی چونی، تو لاله ی سرخ و لوءلوء مکنونی، من مجنونم تو لیلیِ مجنونی،
تو مشتریانِ بابضاعت داری با مشتریان بی بضاعت چونی؟
ای خداوندی که در دل دوستانت نور عنایتت پیداست، جانها در آرزوی وصالت حیران و
شیداست، چون تو مولی کراست چون تو دوست کجاست؟ هرچه دادی نشان است و آیینِ فرداست،
آنچه یافتیم پیغام است و خلعت بر جاست.
الهی! نشنت بیقراری دل و غارت جان است، خلعت وصال در مشاهده ی جلال چه گویم که چون
است؟
روزی که سر از پرده برون خواهی کرد دانم که زبانه را زبون خواهی کرد
گر زیب و جمال ازین فزون خواهی کرد یارب چه جگرهاست که خون خواهی کرد
الهی! نالیدن من از درد، از بیم زوال درد است او که از زخم دوست بنالد در مهر دوست
نامرد است.
ای یادگارِ جانها، و یاداشته ی دلها و یادکرده ی زبانها، به فضل خود ما را یاد کن و
بیادِ لطفی ما را شاد کن، ای قائم بهیادِ خویش و زِ هر یادکننده به یاد خود پیش،
یاد تو است که ترا به سزا رسد ورنه از رهی ترا چه آید که ترا سزد؟
الهی! تو به یادِ خودی و من به یاد تو، تو بر خواستِ خودی و من بر نهادِ تو.
الهی! بقدرِ تو نادانم و سزات را ناتوانم، در بیچارگیِ خود سرگردانم و روز بروز بر
سرِ زیانم، چون منی چون بود، چنانم و از نگرستن در تاریکی به فغانم، که بر هیچ چیز
هستِ ما ندانند ندانم، چشم به روزی دارم که تو مانی و من نمانم، چون من کیست گر آن
روز بینم، ور بینم جان فدای آنم.
ای نادریافته یافته و نادیده عیان، ای در نهانی پیدا و در پیدایی نهان، یافت تو روز
است که خود برآید ناگاهان، یابنده ی تو نه به شادی پردازد و نه به اندوهان، به سر
بر ما را کاری که از آن عبارت نتوان.
الهی! زندگانی همه با یادِ تو، و شادی همه با یافتِ تو و جان آنست که درو شناختِ
تو.
الهی! موجودِ نفس های جوانمردانی، حاضرِ دلهای ذاکرانی، از نزدیکت نشان می دهند و
برتر از آنی و از دورت می پندارند و نزدیکتر از جانی، ندانم که در جانی یا خودِ
جانی، جان را زندگی می باید تو آنی.
الهی! او که حق را به دلیل جوید، به بیم و طمع پرستد، و او که حق را به احسان دوست
دارد، روز محنت برگردد، و او که حق را به خویشتن جوید نایافته را یافته پندارد.
الهی! عارف ترا بنورِ میداند از شعاع وجود عبارت نمی تواند، در آتش مهر می سوزد و
از نار باز نمی پردازد، از کجا بازیابم آنروز که تو مرا بودی و من نبودم، تا باز آن
روز رسم میان آتش و دودم، ور به دو گیتی آن روز را یابم بَر سودم ور بودِ تو دریابم
به نبودِ خود خشنودم.
الهی! در سر گریستنی دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن از حسرت
بهره ی یتیم است و گریستنِ شمع بهره ی ناز، از ناز گریستن چون بود؟ این قصه ایست
دراز.
ای یار مهربان! بارم ده تا قصه ی درد خود به تو پردازم، و بر درگاه تو می زارم و در
امیدِ بیم آمیز می نازم.
الهی! بپذیرم تا با تو پردازم، یک نظر در من نگر تا دو گیتی به آب اندازم، نه پیدا
که عزتِ قدمِ رهی را چه ساخته از انواعِ کَرَم، رهی را اول قصدی دهد غیبی تا از
جهانش باز برد، پس کششی دهد قُربی تا از آب و گل بازبَرَد، چون فرد شود آنگه وصالِ
فرد را شاید.
جوینده ی تو همچون فردی باید آزاد ز هر علت و دردی باید
زان می نرسد به وصل تو هیچ کسی کاندر خور غم های تو مردی باید