مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری

- ۳ -


الهی! چه زیباست ایام دوستان با تو، چه نیکوست معاملت ایشان در آرزوی دیدار تو، چه خوش است گفتگوی ایشان، در راه جستجوی تو، چه بزرگوار است روزگار ایشان در سر کار تو. ملکا! آب عنایت تو به سنگ رسید سنگ بار گرفت، از سنگ میوه، میوه طعم و خوار گرفت. ملکا! یاد تو دل را زنده کرد و تخم مهر افکند، درخت شادی رویانید و میوه ی آزادی داد، چون زمین نرم باشد و تربت خوش و طینت قابل، تخم جز شجره ی طیبه از آن نروید و جز عبهر عهد بیرون نیاید.
الهی! یافته می جویم، با دیده ور می گویم که دارم؟ چه جویم؟ که می بینم؟ چه گویم؟ شیفته ی این جستجویم، گرفتار این گفتگویم. الهی! زانِ تو می فزود و زان رهی می کاست تا آخر همان ماند که بود راست.
گفتی کم و کاست باش خوب آمد و راست تو هست بسی رهیست شاید کم و کاست
الهی! مشرب می شناسم، اما واخوردن نمی یارم، دل تشنه و در آرزوی قطره ای میزارم، سقایه مرا سیری نکند من در طلب دریااَم، بر هزار چشمه و جوی گذر کردم، تا بو که دریا دریابم، در آتش عشق غریقی دیدی؟ من چنانم، در دریا تشنه ای دیدی؟ من آنم، راست به متحیری مانم که در بیابانم، فریاد رس که از دست بیدلی به فغانم.
الهی! غریب ترا غربت وطن است، پس این کار کی دامن است؟ چه سزای فرج است او که به تو ممتحن است؟ هرگز کی به خانه رسد او را که غربت او را وطن است؟ الهی! مشتاق کشته ی دوستی است و کشته ی دوستی را دیدار تو کفن است. الهی! چه خوش روزگاری است روزگار دوستان تو با تو، چه خوش بازاری است بازار عرفان در کار تو، چه آتشین است نفس های ایشان در یادکرد و یادداشت تو، چه خوش دردی است درد مشتاقان در سوز شوق و مهر تو، چه زیباست گفتگوی ایشان در نام و نشان تو.
ای سزاوار ثنای خویش، ای شکر کننده ی عطای خویش، ای شیرین نماینده ی بلای خویش، رهی بذات خود از ثنای تو عاجز و به عقل خود از شناخت منت تو عاجز و به توان خود از سزای تو عاجز.
کریما! گرفتار آن دردم که تو دوای آنی، بنده ی آن ثنااَم که تو سزای آنی، من در تو چه دانم تو دانی، تو آنی که خود گفتی، و چنانکه خود گفتی آنی.
خدایا! گرفتار آن دردم که تو دوای آنی، در آرزوی آن سوزم که تو سرانجام آنی، من در تو چه دانم تو دانی، تو آنی که خود گفتی، و چنانکه خود گفتی آنی.
در هجر تو کار بی نظام است مرا شیرین همه تلخ و پخته خام است مرا
در عالم اگر هزار کار است مرا بی نام تو سربه سر حرام است مرا
الهی! آنکس که زندگانی وی تویی، او کی بمیرد و آنکس که شغل وی تویی شغل بسر کی برد؟ ای یافته و یافتنی، نه جز از شناخت تو شادی، نه جز از یافت تو زندگانی، زنده بی تو چون مرده زندانی و صحبت یافته با تو، نه این جهانی نه آن جهانی. کریما! گر زارم، در تو زاریدن خوشست و نازم به فضل تو نازیدن خوشست، هر خانه ای که حدّ آن با توست آبادان است، هردل که در ةآن مهر توست شادان است، آزاد آن نفس که به مهر تو یازان است، شاد آن دلی که به مهر تو تازان است.
مهر ذات توست الهی دوستان را اعتقاد یاد وصف توست یارب غمگنان را غمگسار
الهی! نه جز از شناخت تو شادی است، نه جز از یافت تو زندگانی، زنده بی تو چون مرده زندانی است، زندگانی بی تو مرگی است و زنده به تو زنده ی جاودانی است.
بی جان گردم که تو ز من برگردی ای جان جهان تو کفر و ایمان منی
الهی! اگر این آه از ما دعویست سزای آنی، ور لاف است به جای آنی، ور صدق است وفای آنی.
الهی! اگر دعویست سخن راست است ور لاف است ناز است، ور صدق است کار راست است، ار دعوی است نه بیداد است ور لاف است از آن است که دل شاد است ور صدق است، از تاوان آزاد است.
الهی! تو دانی که کدام است اگر دعوی بر کرم عرض کنی، ناز مرا ضرور است. الهی! از سه چیز که دارم در یکی نگاهکن، اول سجودی که جز تو را از دل نخاست دیگر تصدیقی که هرچه گفتی گفتم که راست، سدیگر چون باد کرم خاست دل و جان جز ترا نخواست.
الهی! نزدیک نفسِ هاءِ دوستانی، حاضرِ دل ذاکرانی، از نزدیک نشانت می دهند و برتر از آنی، از دورت می جویند و نزدیکتر از جانی، ندانم که در جانی یا جان را جانی، نه اینی و نه آنی، جان را زندگی می باید، تو آنی.
کریما! این سوز ما امروز دردآمیز است، نه طافت بسر بردن و نه جای گریز است، سر وقت عارف تیغی تیز است، نه جای آرام و نه روی پرهیز است.
لطیفا! این منزل ما چرا چنین دور است، همراهان برگشتند که این کار غرور است، گر منزل ما سرور است، این انتظار سور است و گر جز منتظر مصیبت زده است معذور است.
الهی! کشیدیم آنچه کشیدیم، همه نوش گشت چون آوای قبول. الهی! دانی که هرگز در مهر شکیبا نبودیم، و بهر کوی که رسیدیم، حلقه ی درِ دوستی گرفتیم و به هر راه که رفتیم، بر بوی تو آن راه بریدیم دل رفت مبارک باد، ور جان برود در این راه پسندیدیم.
الهی! ای دهنده ی عطا و پوشنده ی جفا، نه پیدا که پسند کو؟ او پسندیده ی چراینده ی بناها به قضا پس کوی که چرا؟
الهی! کار پیش از آدم و حواست و عطا پیش از خوف و رجاست، اما آدمی به سبب دیدن مبتلاست، خلاصه او آن کس است که از سبب دیدن رهاست، اگر آسیاء احوال است قطب مشیت بجاست.
الهی! آتش یافت با نور شناخت آمیختی و از باغ وصال نسیم قرب انگیختی باران فردانیت بر گرد بشر ریختی، با آتش دوستی آب گل سوختی تا دیده ی عارف را دیدار خود آموختی.
الهی! همه به تن غریبند و من به جان و دل غریبم، همه در سفر غریبند و من در حضر غریبم.
الهی! هر بیماری را شفاء از طبیب است و من بیمار از طبیبم، هرکرا ز قسمت بهره ی اوست و من بی نصیبم، هر دل شده ای با یاری و غمگساری است و من بی یار و غریبم.
همه شب مردمان در خواب و من بیدار چون باشم غنوده هر کسی با یار و من بی یار چون باشم
الهی! عنایتت کوه است و فضل تو دریاست، کوه کِی فرسود و دریا کِی کاست؟ عنایت تو کی جُست و فضل تو کی وا خواست؟ پس شادی یکی است که دوست یکتاست.
الهی! نه دیدارِ ترا بهاست و نه رهی را صحبت سزاست، و نه از مقصود ذره ای در جان پیداست، پس این درد و سوز در جهان چراست؟ پیداست که بلا را در جهان چند جاست، این همه سهم است اگر روزی باین خار خرماست.
الهی! از کرم همین چشم داریم و از لطف تو همین گوش داریم، بیامرز ما را که بس آلوده ایم به کِردِ خویش، بس درمانده ایم به وقت خویش، بس مغروریم به پندار خویش، بس محبوسیم در سزای خویش، دست گیر ما را به فضل خویش، بازخوان ما را به کَرَم خویش، بار ده ما را به احسان خویش.
آه از روزِ بَتَری، فریاد از دردِ واماندگی.
الهی! چه سوز استاین که از بیم فوت تو در جان ما، در عالم کسی نیست که ببخشاید بروز زمان ما.
الهی! دلی دارم پر درد و جانی پر ز حیر، عزیز دو گیتی این بیچاره را چه تدبیر، جوهری است بر خاک اوفتاده، میان راه، عالم از قیمت آن جوهر نا آگاه، صاحب دولتی بسر آن رسید ناگاه، پادشاهی جاوید یافت بی طبل و کلاه، از قیمت آن جوهر بر راه چیزی نکاست، قیمت آن جوهر هم که وی بود بجاست، نور جوهر کرا تابان است؟
آنرا که عنایت معلوم است گله برجاست، ابتداء به بر کی کرد، و از آغاز این کار که خواست؟ درخت مهر که کشت و سرای دوستی که آراست؟پس با چندین لطف این بد اندیشی چراست؟ روز خریداریعیب می دید و گفت که رواست.
الهی! اینهمه شادی از تو بهره ی ماست، چون تو مولی کراست؟ و چون تو دوست کجاست و به آن صفت که تویی، از تو جز این نه رواست و تا می گویی که این خود نشان است و آیینِ فرداست، این پیغامست و خلعت برجاست، صبر را چه روی آرام و چه خاست.
روزی که سراپرده برون خواهی کرد دانم که زمانه را زبون خواهی کرد
گر زیب و جمال ازین فزون خواهی کرد یارب چه حکم هاست که چون خواهی کرد
الهی! یاد تو میان دل و زبان است و مهر تو میان سر و جان، یافتِ تو زندگانیِ جان است و رستخیز نهان، ای ناجسته یافته و در یافت نادریافته یافت تو روز است که خود برآید ناگاهان، او که ترا یافت نه به شادی پرداز و نه به اندهان.
الهی! تا آموختنی را آموختم و آموخته را جمله بسوختم، انداخته را برانداختم و اندوخته را بیندوختم، نیست را بفروختم تا هست را بیفروختم.
الهی! تا یگانگی بشناختم در آرزوی شادی بگداختم کِی باشد که گویم پیمانه بیانداختم؟ و از علایق واپرداختم و بود خویش جمله درباختم.
کی باشد کین قفس بپردازم در باغ الهی آشیان سازم
الهی! گاه می گویی که فرود آی و گاه می گویی که گریز، گاه فرمایی که بیا و گاه گویی که بپرهیز!
خدایا! نشان قربت است این؟ یا محض رستاخیز؟ هرگز بشارت ندیدم تهدیدآمیز.
ای مهربانِ بردبار! ای لطیف و نیک یار، آمدم به درگاه خواهی به ناز دار و خواهی خوار.
الهی! کانِ حسرت است این دلِ من! مایه ی درد و غم است این تنِ من.
الهی! نیازم گفت که اینهمه چرا بهره ی من؟ نه دست رسدبه معدنِ چاره ی من.
الهی! تا مهر تو پیدا گشت، همه ی مهرها جفا گشت، و تا بر تو پیدا گشت، همه ی جفاها وفا گشت.
الهی! ما نه ارزانی بودیم تا ما را برگزیدی و نه ناارزانی بودیم که به غط گزیدی، بلکه بخود ارزانی کردی تا برگزیدی و بپوشیدی عیب که می دیدی، حبّذا روزی که خورشیدِ جلالِ تو بما نظری کند. حبّذا وقتی که مشتاق از مشاهده ی جمال تو ما را خبری دهد، جان خود طعمه سازیم بازی را که در فضای طلب تو پروازی کند، دلِ خود را نثار کنم محلی را که بر سر کوی تو آوازی دهد.
الهی! نصیب این بیچاره از این کار همه درد است، مبارک باد که این درد مرا سخت درخور است. بیچاره آنکس که از این درد فرد است، حقا که هرکه بدین درد ننازد ناجوانمرد است.
هر درد که زین دلم قدم برگیرد دردی دگرش بجای در برگیرد
زان با هر درد صحبت از سر گیرد کآتش چو رسد به سوخته اندر گیرد
الهی! نور دیده ی آشنایانی، روز دولت عارفانی.
لطیفا! چراغ دل مریدانی و انس جان غریبانی. کریما! آسایش سینه ی محبانی و نهایت همت قاصدانی. مهربانا! حاضر نفس واجدانی و سبب دهشت والهانی. نه به چیزی مانی تا گویم چنانی، آنی که خود گفتی و چنانکه گفتی آنی.
جانهای جوانمردان را عیانی و از دیده ها امروز نهانی.
اندر دل من بدین عیانی که تویی وز دیده ی من بدین نهانی که تویی
وصّاف ترا وصف نداند کردن تو خود به صفات خود چنانی که تویی
الهی! گاهی بخود نگرم گویم از من زارتر کیست، گاهی بتو نگرم گویم از من بزرگوارتر کیست؟ گاهی که به طینت تو افتد نظرم، گویم که من از هرچه به عالم بَتَرم، چون از صفت خویشتن اندر گذرم، از عرش همی به خویشتن در نگرم.
الهی! شاد بدانم که اول من نبودم تو بودی، آتشِ یافت با نورِ شناخت تو آمیختی، از باغ وصال نسیم قرب تو انگیختی، باران فردانیت بر گرد بشر ریختی، با آتش دوستی آب و گل بسوختی تا دیده ی عارف بدیدار خود آموختی.
الهی! در سر گریستنی دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز، گریستن از حسرت نصیب یتیم است و گریستن شمع بهره ی ناز، از ناز گریستن چون بود این قصه ایست دراز.
الهی! جوی تو روان و مرا تشنگی تا کِی؟ این چه تشنگی استو قدح ها می بینم پیاپی.
زین نادره تر کِرا بود هرگز حال من تشنه و پیش من روان آب زلال
عزیز دو گیتی! چند نهان شوی و چند پیدا، دلم حیران گشت و جان شیدا، تا کی این استتار و تجلی آخر کِی بود آن تجلی جاودانی؟
الهی! جلال عزت تو جای اشارت نگذاشت، محو و اثبات تو راه اضافت برداشت تا گم گشت هرچه رهی در دست داشت.
الهی! زانِ تو می فزود و زانِ رهی می کاست تا آخر همان ماند که اول بوده است.
محنت همه در نهادِ آب و گل ماست پیش از گِل و دل چه بود آن حاصل ماست.
الهی! آب عنایت تو به سنگ رسید، سنگ بار گرفت، سنگ درخت رویانید درخت میوه و بار گرفت، درختی که بارش همه شادی، طعمش همه انس، بویش همه آزادی، درختی که بیخ آن در زمین وفا، شاخ آن بر هواء رضا، میوه ی آن معرفت و صفا، حاصل آن دیدار و لقا.
الهی! از جود تو هر مفلسی را نصیب است از کرم تو هر دردمندی را طبیبی است از سعت رحمت تو هر کسی را بهره ایست، از بسیاری صواب بر تو هر نیازمندی را قطره ایست بر سر هر مؤمن از تو تاجی است، در دل هر محب از تو سراجی است، هر شیفته ای را با تو سروکاری است، هر منتظری را آخر روزی شرابی و دیداری است.
الهی! دانی به چه شادم؟ به آنکه نه به خویشتن به تو افتادم. الهی! تو خواستی، من نخواستم.
الهی! این چه بتر روزی است؟ ترسم که مرا از تو جز حسرت نه روزی است.
الهی! می لرزم، از آنکه نه ارزم چه سازم جز از آنکه می سوزم تا از این افتادگی برخیزم.
الهی! از بخت خود چون پرهیزم و از بودنی کجا گریزم؟ و ناچاره را چه آمیزم و در هامون کجا گریزم؟
الهی! کانِ حسرت است این دل من، مایه ی درد و غم است این تن من، نیارم گفت که این همه چرا بهره ی من نه، دست رسد مرا به معدن چاره ی من!
مرا تا باشد این دردنهانی تو را جویم که درمانم تو دانی
این بود و هست و بودنی، گفتنت شنیدنی، مهرت پیوستنی و خود دیدنی، ای نور دیده و ولایت دل و نعمت جان، عظیم شأنی و همیشه مهربان، نه ثنای ترا زبان، نه یافت تو را درمان، ای هم شغل دل و هم غارت جان، برآر خورشید شهود یک بار از افقِ عیان و از ابر جود قطره ای چند بر ما باران!
ای گشاینده ی زبانِ مناجات گویان! و انس افزای خلوت های ذاکران و حاضر نفس های رازداران، جز از یادکرد تو ما را همراه نیست، و جز از یاداشت تو ما را زاد نیست و جز از تو به تو دلیل و رهنمای نیست.
خدایا! نظر کن در حاجت کسی کَش جز از یک حاجت نیست.
الهی! معنی دعوی صادقانی، فروزنده ی نفسهای دوستانی، آرامِ دلِ غریبانی، چون در میان جان حاضری، از بیدلی می گویم که کجایی، زندگانی جانی و آیین زبانی، به خود از خود ترجمانی، به حقِ تو بر تو که ما را بر سایه ی غرور بنشانی و به وصال خود رسانی.