مبحث نخست : نظم در برابر عدالت
نظام بين الملل بر دو وصل استوار است : يكى حاكميت كشورها بر سرنوشت خويش و ديگرى
برقرارى و حفظ صلح ميان آنها. از دير باز فرض و تصور بر اين بوده است كه حق تعيين
سرنوشت ملتها و براز خواستهاى ملى گرايانه مشروع ، با دو اصل كلى فوق هم راستا
هستند.
اغلب چنين است و هنگاميكه مناقشه يا درگيرى رخ مى دهد مى توان از طريق مكانيسمهاى
پيش بينى شده براى اين منظور چون مذاكره همه پرسى و مسايل توافق شده ، آنها را به
شكلى صلح آميز حل و فصل كرد. اما متاسفانه با نگاهى هر چند گذرا به نظام بين بين
المللى در عرض دو صده اخير در مى يابيم تناقضهايى كه در اين زمينه وجود دارد، اغلب
به جنگ و بى عدالتى منجر گرديده است . اصل موازنه قوا اغلب با اصل خودمختارى در
تعيين سرنوشت در تناقض است . حتى ممكن است كه حفظ صلح ميان قدرتهاى برزگ باعث گردد
اين قدرتها براى خود حوزه هاى نفوذ)
قايل شوند و يا مستعمراتى را به تملك خويش در آورند، همچنانكه چنين نيز شد. براى
مثال ، در دهه 1790 دو امپراطورى روس و پروس ، لهستان را كه تا آن زمان كشورى مستقل
بود ميان خويش تقسيم نمودند و اين امر را در راستاى حفظ موازنه قواى موجود انجام
دادند. در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم نيز برخى كشورهاى اروپايى بر سر
ايجاد مستعمرات و حوزه هاى نفوذ در آسيا و آفريقا به توافق رسيدند. همچنين در خلال
جنگ سرد و پس از آن ، دنياى غرب و به روسيه اجازه داد تا ملتهاى اروپايى شرقى و
مردم كشورهاى عضو اتحاد جماهير شوروى و حتى مردم خود روسيه را تحت يوغ خويش قرار
دهد تا مبادا مجبور شود امتيازات امنيتى - ثباتى حياتى ترى را واگذار نمايد.
(شايد از مثالهاى بارزى كه در اين
زمينه مى توان ذكر كرد يكى سركوب قيام مردم مجارستان در سال 1956 و ديگرى قتل عام
مردم چچن در سال 1994 باشد كه در هيچيك از اين دو مورد دنياى غرب در زمينه عدم
اعطاى حق مسلم ملتها در تعيين سرنوشت خويش ، واكنشى از خود نشان نداد و سكوت اختيار
كرد). در ديگر بخشهاى جهان نيز به
خواستهاى مشروع ملتها براى دستيابى به استقلال به بهانه به خطر افتادن امنيت منطقه
اى توجهى نشده است . براى نمونه ، از سال 1961 يعنى زمانى كه جنگ ميان اريتره و
اتيوپى آغاز شد، كشورهاى آفريقايى همواره از پذيرش كشور مستقلى به نام طفره مى
رفتند، تا اينكه در سال 1991 در مقابل عمل انجام شده اى قرار گرفتند و با اكراه
آنرا پذيرفتند. همچنين هيچ دولتى در دنيا حاضر به شناسايى بين الملى كشور مستقل
كردها كه از جمعيتى در حدود 15 الى 20 ميليون نفر برخوداراند و در تركيه ايران و
عراق پراكنده اند نيست . با فروپاشى كمونيسم ، جامعه جهانى - هر چند با اكراه -
كشورهاى جدا شده از پيكره اتحاد جماهير شوروى را پذيرفت و استقلال آنها را به رسميت
شناخت ، ولى بر اين عقيده اتفاق نظر داشت كه اين روند استقلال طلبى بايد هر چه
سريعتر خاتمه ياد.
پايان حق تعيين سرنوشت
" اميدوارم كه ديگر شاهد تشكيل كشورهاى مستقل بيشترى نباشيم . " برگرفته از سخنرانى
(داگلاس هرد) وزير خارجه
وقت انگلستان در سال 1993 در موسسه سلطنتى امور بين الملل در لندن .
سردرگمى راجع به مساله حق ملتها در تعيين سرنوشتشان از عوامل اصلى تشويش
سياستگذاران غربى در زمينه بحرانهاى پديد آمده در اوايل دهه 1990 در يوگسلاوى سابق
بود.
اين سياستمدارن نمى دانستند كه تا چه حد بايد به مردم نوسنى و كرووات تبار يوگسلاوى
در دستيابى به استقلال كمك نمايند و يا اينكه چه هنگام بايد اين كمكها را قطع كنند.
از سوى ديگر، استقلال اين دو كشور معضل جديدى بوجود مى آورد.
چرا كه اين تصور مطرح مى شد كه اگر جامعه اى حق دارد كه سرنوشت خود را خود رقم زند
پس نبايد اقليتهاى ساكن آن جامعه را از ساكن بوسنى و كرواسى ، روسهاى ساكن اوكراين
، اعراب مقيم اسرائيل و آلمانى هاى ساكن خارج از امپراطورى رايش مصداق داشت البته
اين استدلال كه تمامى جوامع دنيا كه دستيابى به هويتى مستقل از حقوق حقه آنهاست
بايد اجازه يابند تا كشور مستقل داشته باشند نوعى بيهوده گويى است براى مثال در
دنيا به بيش از چهار هزار زبان تكلم مى شود آيا تشكيل چهارهزار زبان ممكن و عقلانى
است ؟! حتى گويشوران يك زبان واحد نيز ممكن است كشورهاى مستقلى تشكيل دهند مثل
كشورهاى عرب زبان يا اسپانولى زبان و غيره . پرسشى كه در اينجا مطرح مى شود اين است
كه سقف نهايى بايد در بردارنده چه تعداد كشور باشد؟ البته يافتن اين سقف دشوار است
، چرا كه ما بايد مابين نظم و عدالت بين الملل موازنه اى برقرار ساخت همواره حق
جوامع مختلف براى بدست گرفتن سرنوشت خويش و تشكيل كشورى واحد و مستقل با ديگر اصول
روابط بين الملل مغايرت داشته است .
مبحث دوم : تاريخ در برابر مدرنيته
تكيه گاه ملى گرايى تصورى است موسوم به پيوستگى و استمرار تاريخى قرنهاست كه بشر بر
اين كره خاكى زيسته است و كسب استقلال ملى و تشكيل كشور خودمختار را به عنوان آرزوى
نهايى خود همواره در سر پرورانده است بى شك توجه بشر به شناختن آثار باستانى و
نياكان خويش و نيز خلق واژگانى چون (بيدارى
دوباره ) و
(نوزايى ) بى ارتباط با اين
ملزومات نيست از ادعاهاى تاريخى همچنين به منظور حل و فصل بحث ها در زمينه تعيين
(واقعى ) و
(غير واقعى ) بودن امور و
مسايل استفاده مى شود كه اين امر تبعات بسيارى براى علم روابط بين الملل به همراه
دارد اين پرسش ممكن است در ذهن بسيارى از ديرينه نگرها مطرح باشد كه قلمرو ملى ،
تاريخى ، طبيعى و (خدادادى
) كشورها چه ميزان وسعت دارد. براى نمونه ، هنگامى كه ملتى مى خواهد
مشروعيت ملتى ديگر را زير سؤ ال ببرد، چنين ادعا مى كند كه در تاريخ چنين ملتى وجود
خارجى نداشته ست ، يا اينكه در صورت وجود، قدمت چندانى ندارد و يا اينكه چنين ملتى
وجود داشته ، اما در نقطه اى ديگر از كره زمين و يا اينكه آن ملت را محكوم مى نمايد
كه دست نشانده قدرتهاى بيگانه است در اينگونه استدلالها و دعاوى ، مرجع تاريخ است .
چنين رويكردى به ملى گرايى در تمامى جنبشهاى ملى گرايانه مشهود است و آنرا رويكرد
ديرينه نگر مى نامند.از سوى ديگر دانشمندان علوم اجتماعى در برابر پيروان اين
رويكرد قد برافراشته ، تمامى تصورات آنان را بيهوده خوانده و ادعا كرده اند كه
ملتها يك ، تصادفى و دو، پديده هايى نو ظهورند. اين نگاه دوم را رويكرد مدرنيست مى
نامند. مدرنيست ها معتقدند كه ممكن است نقشه قلمرو ملى كشورها بسيار متفاوت از شكل
كنونى آنها باشد و اين نقشه ها تنها نشانگر روندهاى تصادفى و نوظهور مى باشند از
جمله عواملى كه در ترسيم نقشه كشورها در قالب فعلى مؤ ثر بوده مى توان به دخالت
كشورهاى استعمارگر، جنگها، و پيروزى برخى گروههاى سياسى - كه خود را نماينده ملتى
مى دانستند كه در حال تشكيلش بودند - اشاره كرد. ملى گرايى ، تجلى نهايى نوعى
سرنوشت قهرى تاريخى نبوده است بلكه جايگزينى بوده براى اشكال پيشين اجتماع كه بر
مبناى مذهب ، حكومت سلسله پادشاهان و زندگى روستايى استوار است . ملى گرايى همچنين
به حيات ساكنان شهرهاى بزرگ معنى و مفهوم مى بخشد و نوع ديگرى از تعلق را كه در
جامعه اى ساختگى تحقق مى يابد ايجاد مى كند. عبارت جامعه ساختگى را اول بار بنديكت
اندرسون (andeson benedict) وضع كرد. اندرسون از اين عبارت بارى اطلاق به افرادى كه
به زعم خويش در يك جامعه زندگى مى كنند، اما تمامى آنها هرگز قادر به ديدار
رودرروى يكديگر نيستند، استفاده مى كرد. مدرنيست ها بر اين عقيده اند كه گذشته -
سنت ، تاريخ ، زبان و ادبيات عاميانه - تعيين گر حال بلكه دستمايه و اهرم رهبران
فكرى سياسى است و هر كجا كه چنين گذشته اى وجود نداشته باشد، اختراع مى شود. البته
اين امر ضرورى ندارد و بايد آگاه بود كه صرفنظر از تمامى منافع ملى گرايى ، اين
پديده گريز ناپذير است . اما نبايد فراموش كرد كه تشكيل ملتها و و كشورها نيز امرى
تصادفى است . اندراسون كه خود يك مدرنيست است ، عقيده داشت كه
(ملى گرايى جادويى است كه شانس و اقبال را به سرنوشت مبدول مى سازد).
علاوه بر دو رويكرد ديرينه نگر و مدرنيست ، رويكردهاى ديگرى نيز وجود دارد كه از
حساسيت كمترى برخورداراند. برخى نظريه پردازان چنين استدلال مى كنند كه ملتها و
روندهاى ملى گرايى در معناى سياسى معاصر پديده هاى نوظهور هستند، اما نبايد غافل
ماند كه اين ملتها بر مبناى فرهنگ ، زبان و سياست پيشين استواراند و اين خود حاكى
از آن است كه ملتها چندان نوپا و نوظهور نيستند. براى مثال ، مى توان تاريخ مردم
روسيه ، ايران ، آلمان و غيره را تدوين و گردآورى كرد. آنتونى اسميت (SmithAnthony
)، براى توجيه ملى گرايى بر نماد شناسى تاكيد مى ورزد.
وى همچنين براى اشاره به جوامعى كه در دورانى بوجود آمده بودند كه هنوز ملى گرايى
شناخته نشده بود و با اين حال مادر ملتهاى كنونى هستند مفهوم (ethnic) را كه بر
مبناى واژه هاى فرانسوى است به معناى يك گروه نژادى ، بكار برد.
برخى نويسندگان از اين رويكرد سوم براى تميز دادن ميان ملتهاى مختلف استفاده كرده
اند. از منظر اين رويكرد، دو نوع ملت متمايز وجود دارد 1 - ملتهاى داراى پيشينه اى
كهن كه منشا آنها مبناى نژادى است . كشورهاى چين ، ايران ، مصر و ديگر كشورهاى از
اين دست در اين طبقه جاى مى گيرند.
2 - ملتهاى نوپا كه ماحصل نظام استعمارگرى اروپاييها هستند، مثل استراليا، امريكا،
كانادا و بسيارى از كشورهاى آفريقايى . پس بايد تمايزى ميان ملى گراييهاى نژادى يا
تاريخى و ملى گراييهاى سياسى يا نو ظهور برقرار ساخت .
در حالت اول ، كشور و ملى گرايى مرتبط بدان ، در حكم نماينده جامعه اى است كه پيشتر
وجود داشته است و در حالت دوم حاكمان و سياستمداران خود ملى گرايى مرتبط بدان ، در
حكم نماينده جامعه اى است كه پيشتر وجود داشته است و در حالت دوم حاكمان و
سياستمداران خود ملى گرايى را بنا نهاده اند و از آن در راستاى ايجاد وحدت و
يكپارچگى ميان مردم تحت امر خويش استفاده كرده اند. در اين تمايز حقيقتهاى نهفته
است ، اما ممكن است از اهميت اين نكته كه تمامى كشورها تا چه ميزان در ايجاد و
اشاعه ملى گرايى معاصر سهيم بوده اند بكاهد.
نمادهاى ملى
(1)كليات
- خوردنيها و نوشيدنيها
- لباس
- زبان
- تعطيلى هاى يادبود
- قهرمانان نظامى
- پرچم ها، رنگ ها، و سرودهاى ملى
- واژگان موهن در رابطه با بيگانگان
(2)رسوم (ابداع شده
) در مجموعه جزاير انگليس
- كريسمس
- رقص موريس
- دامن اسكاتلندى
- ترشك شبدرى (نام گياهى كه نماد ملى ايرلند نيز هست )
- تره فرنگى
- ساندويچ پنير و ترشى
مبحث سوم : تبعات مثبت و منفى
اغلب صاحب نظران ، هنگام بررسى نقش ملى گرايى در روابط بين الملل برآيند تا تبعات و
عملكردهاى مثبت و مطلوب ملى گرايى را از تبعات و عملكردهاى منفى آن متمايز سازند.
در زمينه تاثيرات مثبت و مطلوب ملى گرايى مى توان حداقل چهار مورد را بر شمرد.
1 - رشد ملى گرايى ، ايجاد اصل مشروعيت كشورها بوده كه اين اصل بن مايه نظام جهانى
معاصر را تشكيل مى دهد. اصل مشروعيت بيان مى دارد كه دولتها مى توانند و حتى بايد
نماينده ملتهاى خود باشند و اين حقيقت است كه به آنها در عرصه هاى بين المللى
مشروعيت مى بخشد. دولت منتخب ، مطرح شده از سوى روسو و ميل ، در عرصه بين المللى
متجلى مى شود.
2 - ملى گرايى در واقع تبلور اصول دموكراتيك است . به بيان ديگر، ملى گرايى اهرمى
است براى پيشبرد آمال عصر روشنفكرى و تحقيق اصل دولت منتخب در نظام بين الملل
معاصر.
3 - تاثير و عملكرد ملى گرايى از ديدگاه روشناختى نيز بسيار مهم است ، زيرا تعلق را
در مردم ايجاد مى كند، اين حس كه جوامع مختلف ريشه در كجا دارند، گذشته شان چطور
بوده و آينده شان چگونه رقم خواهد خورد و نيز فرهنگ خاص خودشان را چگونه بايد ابراز
نمايند. اين حس در ميان تمامى انسانها وجود دارد و در غياب آن آشوب ، هرج و دلمردگى
پديده مى آيد. در شرايط معاصر، ايجاد گر اين حس ، ملى گرايى است .
4 - ملى گرايى يكى از عوامل اصلى شكوفايى خلاقيتها و تنوع انسانى بوده و هست كه مى
توان نمودهاى آن را در هنر، ادبيات ، موسيقى ، ورزش و بسيارى از جنبه هاى ديگر
جوامع مختلف شاهد بود. ملى گرايى با تكامل و تعالى افراد، در واقع بر كل بشريت
تاثيرى مثبت بر جاى نهاده است و نبود آن جهان را بسيار خسته كننده و يكنواخت مى
نمايند. بى ترديد، گسترش سريع چند فرهنگى و رشد فزاينده ابزار هويت مستقل فرهنگى
از سوى گروه هاى نژاد ساكن جوامع بزرگتر از وجوه چشمگير ملى گرايى است .
البته در بررسى ملى گرايى نبايد تصور كرد اين روند ما را به مدينه فاضله رهنمون مى
كند، چرا كه تبعات منفى اى نيز بدنبال داشته است :
1 - ملى گرايى در طول تاريخ عامل جنگ و خونريزى بوده است . ملى گرايى با تشويق
ادعاهاى حل ناشدنى ارضى و با دخيل كردن عامل هيجان و احساس در ترسيم خط مشى هاى ملى
و بين المللى ، عامل اصلى رخداد جنگهاى جهانى اول و دوم ، قتل عام نژادى ، نسل
كشيها و بسيارى از بحرانهاى محدود در سطح جهان بوده واز اينرو در نظر بسيارى ، شوم
و ملعون است . ممكن است كه ملى گرايى در نگاه اول به صورت يك ايدئولوژى مشروع و
معقول جلوه گر شود، اما در نگاههاى بعدى آشكار مى شود كه خيلى سريع در لفافه ديگر
تفكرات سياسى چون بيگانه هراسى و بيگانه ستيزى ، ميهن پرستى افراطى (رويكردى ستيزه
آميز با بيگانگان و كشورهاى بيگانه )، نظامى گرى (استفاده از زور براى حل معضلات )،
و امپريالسيم (تمايل براى ايجاد امپراطوريها و انقياد ملتها)پيچيده مى شود.
2 - ملى گرايى حتى اگر در نقشى جنگ افروزانه ظاهر نشود، محدود كننده همكاريهاى بين
المللى در زمينه مسايل مختلفى چون تجارت ، مهاجرت ، محيط زيست و بسيارى مسايل معاصر
ديگر خواهد بود. روز به روز ضرورت برقرارى هر چه بيشتر همكاريهاى بين المللى و در
نظرگيرى منافع جهانى مشترك و لزوم طرد دل مشغوليهاى ملى ، محسوس تر مى شود و احتمال
تكثير سلاحهاى هسته اى در دنياى كنونى و تخريب محيط زيست ضرورت اين همكاريها را صد
چندان مى كند.
3 - ملى گرايى با تشويق جوامع و نژادهاى ادغام شده در يك موطن به تجزيه طلبى ، مانع
پايايى و در نتيجه پويايى سياسى - اقتصادى كشورها مى شود. تجزيه ، چندان آش دهن
سوزى نيست ؛ مشكلاتى چون عدم تساوى در برخوردارى از حقوق سياسى و امكانات رفاهى -
اقتصادى در تمامى جوامع وجود دارد و براى رفع آنها مى توان بدون تجزيه طلبى ،
تدابير لازم ديگرى را اتخاذ كرد.
4 - ترويج ملى گرايى در درون كشورها، جو زور سالارى و كم ظرفيتى وعدم تحمل آراى
مخالف را بوجود مى آورد. بسياراند حاكمانى كه با بهانه قرار دادن ملى گرايى و به
خطر افتادن امنيت ملى ، در صدد توجيه قبضه قدرت و زور گويى بر آمده اند.
اين چهار مورد نمود ديگرى نيز دارد. براى مثال ، ممكن است اكثريت موجود در يك كشور،
ملى گرايى را چماقى سازند براى سركوب ، اخراج و حتى قتل عام اقليتها؛ چنانكه در
صربستان به فجيع ترين شكل اجرا شد. وجود چنين جو خفقان و اضطراب در كشور، حاكمان را
در قبال فشارهاى بين المللى كه خواستار احقاق حقوق بشر هستند بى اعتنا مى سازد.
دولتهايى كه مى خواهند نقض حقوق شهروندان خويش را توجيه كنند، بهانه هاى واهى
مختلفى مطرح مى سازند، بهانه هايى از قبيل : هر گونه انتقادى ، مداخله در امور
داخلى يك ملت است ؛ انتقاد كنندگان دشمن ملتند؛ ارزشهايى كه نزد منتقدين والا هستند
در نظر ما ضد ارزشمند و تداعى كننده ارزشهاى بيگانه اند. در بعد فرهنگى نيز ملى
گرايى پديد آورنده كوته نظرى و خود شگفتى است كه ريشه هر گونه مبادله فرهنگى را مى
خشكاند و مانع از تعاملات بالنده مى شود كه پرونده فرهنگ ، مذهب و زبان در دنياى
معاصر است . ملى گرايى همواره از سوى كسانى كه آن را اهرمى مى دانند براى تك صدايى
كردن جامعه و در نطفه خفه كردن آراى مختلف و گاها متضاد، مورد نكوهش قرار گرفته است
.
مبحث چهارم : وفادارى اوليه
ادعاى اخلاقى كه زيربناى ملى گرايى است ، موضوعاتى را مطرح مى سازد كه در نظريات
سياسى جايگاهى محورى دارد. البته فرايند جهانى شدن نيز چنين ادعايى را برانگيخته
است . براساس اين ادعا، فرد بواسطه تولد يا پناهندگان يا كشورها در مى آيد و از
اينرو بايد در ابتدا و به طور كلى بدان ملت وفادار باشد. اين امر در طول قرن اخير،
مبناى برقرارى نظم در داخل كشورها و مشروعيت بخشى به آنها زمينه معقول جلوه دادن
اين ادعا مطرح شده ، بسيار محكم است ، اما نبايد آنها را مطلق دانست بلكه آنها به
منزله پاسخى هستند به يك پرسش ، پرسشى كه پاسخهاى ديگرى نيز مى تواند داشته باشد،
به ويژه در حال حاضر كه عصر جهانى شدن است . در حقيقت يك فرد ممكن است به سه چيز
وفادار باشد:
1 - دولت ملت
2 - جامعه اى فرا كشورى مانند جوامع مذهبى ، طبقه كارگر، كل جامعه بشرى ، اروپا
و...
3 - جامعه اى درون كشورى مانند خانواده ، قبيله ، محله ، شركت بازرگانى و...
البته اولويت بندى ميان اين سه ، چندان آسان نيست . تا پيش از پيدايش ملى گرايى ،
وفادارى اصلى به تركيبى از مذهب و خانواده يا قبيله بود. بسيارى از جنبشهاى سياسى -
اجتماعى معاصر مثل كمونيسم ، مذهب كاتوليك ، اسلام اصولگرا، فمينيسم ، فراماسونرى و
مافيا، از پيروان و هواداران خود مى خواستند كه وفاداريشان فراكشورى باشد. در برخى
موارد، وفادارى به يك ملت اقليت يا سركوب شده در حكم رد وفادارى به ملتى است گسترده
تر كه معرف دولت ملى است . اين مساله در مورد يك فرد اسكاتلندى يا مالزى و همچنين
فردى از اقليتهاى نژادى تشكيل دهند جامعه امريكا كه داراى گرايشهاى ملى گرايانه است
نيز مصداق دارد.
افراد بسيارى نيز هستند كه ترجيح مى دهند به گروهايى كه زير مجموعه كشور هستند .
و وفادار باشند. ذكر اين نكته از نويسنده معروف گراهام گرين (GrahamGreene ) جالب
به نظر مى رسد كه مى گفت : (من حاضرم
به كشورم خيانت كنم ، اما هيچگاه حاضر نيستم به دوستانم خيانت كنم
). همچنين نويسندگان فمينيست و در راس آنها ويرجينياولف (Virqinia
Woolf)، شديدا به ارايه يك تعريف مردانه از ملت و مليت و بهره جويى از آن توسط
مردها معترضند و عقيده دارند كه مردها از ملت و مليت براى سركوب و عقب نگاه داشتن
زنان سود جسته اند.
البته شايان ذكر است كه گزينش وفادارى نسبت به سه گزينه اى كه پيشتر اشاره شد، حالت
مطلق ندارد. بسيارى هستند كه نسبتا به هر سه مورد وفادارند و سعى در تركيب اين سه
با يكديگر دارند بدون اينكه با مشكل قابل ملاحضه اى مواجه گردند. متاسفانه اين امر
چندان ساده نيست ، به ويژه در دوران معاصر كه عصر جهانى شدن است ، زيرا هم
وفاداريهاى بين المللى در حال گسترش اند و هم كمرنگ شدن كنترل كشورها بر برخى حيطه
هاى زندگانى شهروندانشان كه منجر به پيدايش مراكز مشروع محدودتر و كوچكتر شده است .
فرايندهايى از قبيل اتحاد اروپا، توسعه فرهنگ مصرف گرايى و نيز پيدايش شعارهايى از
قبيل اتحاد و هم شدن تمامى جوانان جهان و استخدام در شركتهاى چند مليتى ، چرخشهاى
پيچيده اى در زمينه نوع و ميزان وفادارى به وجود آورده است كه درك آن را دشوار مى
نمايد.
منتقدين ملى گرايى
كمونيستها: (طبقه كارگران را كشوى نيست
. ما نمى توانيم آنچه را كه ايشان ندارند از آنان بستانيم ... رنگ باختن بيش از پيش
اختلافات ملى و دشمنيهاى ميان مردم و امرار توسعه بورژوازى ، آزادى تجارت ايجاد
بازارهاى جهانى ، همسانى در نحوه توليد و همانندى در زندگانى مردم است كه با يكسانى
فرايند و توليد رابطه اى تنگاتنگ دارد).
London ,1848 of Revolutions The,Mary Karl )
(85-84:1973
فمينيستها: (بنابراين ، اصرار شما بر
جنگيدن در راستاى ارضاى غريزه كه در من نيست ؛اين اصرار شما به منظور تحصيل منافعى
است كه مرا در آن سهمى نبوده ، نيست و نخواهد بود. جنگيدن شما در راستاى تحقيق آمال
من ، يا دفاع از من و يا كشورم نيست . من ، در مقام يك زن موطنى ندارم . نياز به
موطن ندارد و موطن او سرتاسر گيتى است .)
University Oxford,ones of Room A ,Woolf Virginia)
(313:1992,Press
نكات اصلى
- ملى گرايى توامان هم در نقش افزايشگر ضريب امنيتى كشورها و هم در نقش كاهشگر آن
ظاهر مى شود.
- ملى گرايى را مى توان از دو ديدگاه ديرينه نگر (تاريخى ) و مدرنيست بررسى كرد. از
ديدگاه ديرينه نگر ملى گرايى ، تلبور نهايى تحولات قومى - جمعيتى ممتد و تاريخى است
و از نظر مدرنيست ، در حكم پديده اى منطبق با تحولات و تغييرات اجتماعى است كه در
دوران معاصر به وقوع پيوسته است .
- استدلالهاى محكمى در زمينه منافع و مضرات ملى گرايى در نظام بين الملل وجود دارد.
- ملى گرايى يكى از پاسخهايى است كه بشر به پرسش وفادارى و هويت داده است .
آيا بسوى عصرى پساملى گرايانه در حركتيم ؟
از بدو ظهور ملى گرايى در اوايل قرن نوزدهم ، گروههاى متعددى همواره آرزو مى كردند
كه موج جديدى از فرايندهاى بين المللى فراكشورى و فرامليتى ، آنرا از ميان بردارد.
در قرن نوزدهم ، ليبرالها و كمونيستها بر اين عقيده بودند كه پيدايش بازارهاى جهانى
اختلافات ميان كشورها را به كنار خواهد زد. اميد آن مى رفت كه پايان جنگ جهانى اول
وضع قوانين بين المللى ، گسترش دموكراسى و حتى گسترش اصل آزادى در تعيين سرنوشت ،
جهان شاهد ريشه كنى درگيرى هاى ملى باشد.
از دهه 1970 تا كنون ، تحليلگران و مفسران پديده (وابستگى
متقابل ) كه بعدها جاى خود را به پديده
جهانى شدن داد، بر اين باور بوده اند كه جهان رو بسوى يكپارچگى هر چه بيشتر دارد و
به تدريج از دامنه اختلاف ملى و نفوذ دولت ملى و همچنين ضرورت و اهميت آن كاسته
خواهد شد.
ملى گرايى بخش لاينفك روابط بين الملل است ، اما به رغم تداوم ملى گرايى و تبعات
ناشى از آن مى توان چنين استدلال كرد كه شرايط نوينى بر جهان حكمفرماست . بايد به
اين نكته توجه داشت كه ما ديگر شاهد بازگشت آن الگو از ستيز ملى كه در طى دو قرن
اخير، جهان را دستخوش آماج خود قرار داده بود، نخواهيم بود، چرا كه :
1 - عليرغم تمامى حركتهاى ملى گرايانه نوينى كه در سرتاسر جهان مشهود است و به
تدريج بر ابعاد دامنه آنها افزوده نيز مى شود، بايد متذكر شد كه توجيهات ديرينه اى
كه دستمايه ملى گرايان و استقلال طلبان بود، يعنى رهايى از بند يوغ حاكمان بيگانه و
استعماگر، تقريبا به كلى رخت بربسته است . بى ترديد، فروپاشى اتحاد جماهير شوروى و
ديگر كشورهاى چند نژادى كمونيست ، پايان بخش اين برهه ننگين از تاريخ بشريت بود. در
نتيجه ، امروز استقلال طلبان و ملى گرايان با سدى عظيم بر سر راه نيل به آمال خويش
مواجهند و آن عدم شناسايى بين المللى آنهاست . با پايان يافتن استعمار كشورهاى
آسيايى - آفريقايى از سوى قدرتها اروپايى و تجزيه دنياى كمونيست ، تعداد كشورهاى
مستقل دنيا به مرز 200 كشورهاى نزديك است و چنين به نظر مى رسد كه نظام بين الملل ،
ديگر خواهان شناسايى كشورهاى مستقل بيشترى نبوده و از اين به حد اشباع رسيده باشد.
البته اين اكراه نظام بين الملل بر مبناى ملاحظات عدالت خواهانه نيست ، بلكه بر اين
پايه استوار است كه در حال حاضر جهان به حد كافى داراى كشورهاى مستقل است و افزودن
بر اين تعداد به هرج و مرج ، بى نظمى و بلاتكليفى منجر مى گردد. اگر خاطرتان باشد،
پيشتر به آراى ماتسينى و وودر و ويلسون اشاره كرديم كه عقيده داشتند كه افزايش
تعداد كشورهاى مستقل مساوى است با افزايش نظم و هماهنگى جهانى ؛اما اكنون تصور
عمومى بر اين است كه افزايش اين تعداد به بى نظمى و عدم هماهنگى جهانى مى انجامد.
ماتسينى نخستين كسى بود كه تعبير (خانواده
ملل ) را به كار برد. به عقيده وى
(جمعيت ) اين
(خانواده ) هر چه بيشتر
باشد بهتر است ، اما اين طرز تفكر ديگر منسوخ شده و عقيده غالب در حال حاضر، خواهان
(تنظيم ) اين
(خانواده ) و
(كنترل جمعيت
) آن است زيرا هر چه اين جمعيت بيشتر باشد بر آشوب جهان نيز افزوده مى
شود.
2 - سرنوشت روابط ميان قدرتهاى بزرگ به ميزان قابل ملاحظه اى منوط است به استمرار
دموكراسى جهانى . به عقيده متفكرين سياسى ،كشورهاى دموكراتيك با يكديگر جنگ نمى
شوند و هر قدر اختلافات ميان كشورهاى دموكراتيك توسعه يافته ، حتى اختلافات ميان
كشورهاى دموكراتيك توسعه يافته ، حتى اختلافات اقتصادى ، گسترده باشد باز اين
كشورها از آغاز جنگ كه از كوبنده ترين عواقب ملى گرايى است ، مى پرهيزند.
3 - نبايد چنين تصور كنيم كه افكار سياسى بنيادينى كه ملى گرايى بر آنها استوار است
همواره ثابت مى مانند و دستخوش تغيير و نوانديشى نمى گردند. با اينكه جهان در دهه
هاى 1980 و 1990 شاهد شكوفايى جنبشها و حركتهاى ملى گرايانه (بخصوص در كشورهاى
كمونيست سابق ) بود، اما اين مايه تفكرات اقتصادى كه در بطن شعارهاى ملى گرايان
قرار داشت تغيير يافته است . به قول (اريك
هابزبوم ) (Eric1990 ,Hobsbawn):
ريشه هاى اين تفكر كه مى توان با توسعه نوعى اقتصاد ملى و خودكفا به منافع و مناعت
ملى دست يافت ، به ميزان قابل توجهى خشكيده و نوع ديگرى از تفكر و برداشت ملى گرا
جايگزين آن شده است كه بر اساس آن ، استقلال ملى بهترين راهكار است براى دستيابى
توافق شده به جايگاهى مطلوب در بازارهاى جهانى .
در نهايت به مبحثى بر مى خوريم كه در بطن پديده جهانى شدن واقع است و آن اينكه
گسترش ارتباطات ميان جوامع - بواسطه تجارت ، مهاجرت ، گردشگرى و وسايل ارتباط جمعى
چون ماهواره و...- و ايجاد (دهكده
جهانى ) به افول هويتهاى ملى منجر گشته
و گسترش اهرمها و نهادهاى نظارت و اداره جهانى شدن بازارها نيز، از قدرت و نقش
كشورها خواهد كاست . براى پى بردن به صحت مطلب فوق نيازى به اقتباس افراطى ترين صور
نظريه جهانى شدن و يا تصور استقبال از نابودى دولت ملى نيست . چرا كه در مخالفت با
مطلب فوق استدلالهايى مطرح شده است ، از جمله : همگرايى و اتحاد، توليد كننده نوعى
واكنش معكوس است و جهانى شدن يعنى تحميل منافع و ارزشهاى كشورى بر ساير ملل و
كشورها. فرايند جهانى شدن همواره با روندهايى تجزيه گر و محور گريز همراه خواهد
بود، كما اين كه در طول تاريخ پيدايش نظام معاصر بين المللى چنين بوده است .
همانگونه كه در مورد مساله ملى گرايى شاهد بوديد، نظريه ها و امكانات تجزيه و محور
گريزى را خود نظام بين الملل فراهم مى سازد. البته ممكن است جنبشهايى نيز در راستاى
بين بين المللى و جهانى شدن وجود داشته باشند، جنبشهايى كه عليرغم عظيم بودنشان ،
هر آن امكان از بين رفتنشان مى رود. اين جنبشها ممكن است براى مثال ، به شكل اتحاد
اروپا و همكاريهاى بين المللى براى جلوگيرى يا محدود سازى جنگ و يا به صورت شكل
گيرى فرهنگ ، ذهنيت و آگاهى مشترك ميان نسل جوان تمامى كشورهاى دنيا متجلى گردد.
ملى گرايى در تمامى اشكال و نمودهاى آن ، به صورت بخشى از زندگى مردم و نظام بين
الملل باقى خواهد ماند. اما نكته اصلى در اينجاست كه گرچه ملى گرايى با توسعه نظام
بين الملل مخالف است و در برابر آن مقاومت مى ورزد، اما نظام بين بين المللى است كه
از تركتازى آن جلوگيرى مى كند و آنرا چون مومى شكل مى بخشد. رويكرد به ملى گرايى در
بطن جهانى شدن نهفته است و جز لاينفكى از آن است .
نكات اصلى
- ملى گرايى كماكان بصورت بخش مهمى از روابط ميان كشورها و نيز سياست داخلى بسيارى
از كشورها، باقى خواهد ماند.
- ثابت شد كه پيش بينى هايى كه در طى يك قرن و نيم گذشته از ميان رفتن ملى گرايى را
مطرح مى ساختند، اشتباهند.
- ملى گرايى واكنشى است به شرايط نوين بين المللى . بى ترديد مقابله با جهانى شدن
منافعى را براى ملى گرايى به همراه دارد، اما براى هر چه استوارتر ماندن ، ملى
گرايى بايد با در نظر گرفتن نيازها و مقتضيات زمان حركت كند.