ملى گرايى

احمد عليخانى

- ۱ -


فهرست مطالب 
سخن ناشر
پيشگفتار
ملى گرايى و جهان گرايى
جهانى شدن و ملى گرايى : فرآيندهاى متناقض
نكات اصلى
ملى گرايى به عنوان يك ايدئولوژى
اصول هفتگانه ايدئولوژى ملى گرايانه
نكات اصلى
ملى گرايى به عنوان يك جنبش
نكات اصلى
تاثيرات ملى گرايى بر روابط بين الملل
نكات اصلى
چهار مبحث درباره ملى گرايى
مبحث نخست : نظم در برابر عدالت
پايان حق تعيين سرنوشت
مبحث دوم : تاريخ در برابر مدرنيته
نمادهاى ملى
مبحث سوم : تبعات مثبت و منفى
مبحث چهارم : وفادارى اوليه
منتقدين ملى گرايى
نكات اصلى
آيا بسوى عصرى پساملى گرايانه در حركتيم ؟
نكات اصلى
سخن ناشر 
پيچيدگى هاى روز افزون تحولات نظام بين الملل و تعامل تنگاتنگ و نزديك فعل و انفعالات سياسى و فرآيندهاى نظامى ، محيط جنگ هاى پيشرفته را از حاكميت مطلق تاكتيك ها و استراتژى هاى نظامى خارج ساخته و حوزه نفوذ و تاثير عوامل تكنولوژيك ، اقتصادى ، روانى ، فرهنگى ، سياسى و...را در اين محيط به شدت گسترش داده است . از سوى ديگر بروز تغييرات اساسى در مولفه هاى قدرت و حاكميت در واحدهاى سياسى كه مى توان آن را پى آمد تحولات فوق دانست ، سبب قرابت و همگرايى در حوزه مطالعات نظامى ، استراتژيك و روابط بين الملل شده است .
براى شناخت دقيق و عميق از عوامل موثر و تداوم بخش در حاكميت دولت ها در اين عرصه ، ناگريز بايد زمينه آشنايى بيشتر با فضاى طراحى استراتژيك ، تصميم سازى و مديريت اجرا در ساختار حكومتى و نيروى نظامى آنها، فراهم آيد. در اين رهگذر بررسى نظريه هاى نظامى - استراتژيك نخبگان كشورهايى كه به نوعى در محيط امنيت ملى جمهورى اسلامى ايران موثر هستند از درجه اول اهميت برخوردار است . دوره عالى جنگ با هدف برگزارى دوره دكتراى علوم دفاعى و امنيتى در سال 1370 تاسيس شد و تاكنون در كنار اجراى برنامه آموزشى ، به مطالعه و تحقيق در مورد مسايل دفاعى - امنيتى و ساير دانش هاى مرتبط با آن پرداخته است . اين دوره ضمن بررسى و پژوهش در زمينه هاى سياسى ، اقتصادى ، فرهنگى ، اجتماعى ، حقوقى و....در حوزه جنگ و امنيت برآنست كه نتايج حاصل را بر حسب اقتضاى ماهيت مساله ، به صورت مقاله ، گزارش و يا كتاب در دسترس علاقمندان قرار دهد. همچنين دوره عالى جنگ به منظور ترسيم شفاف فضاى حاكم بر محيط جهانى و آشنايى بيشتر با انديشه هاى بازيگران صحنه بين المللى اقدام به ترجمه و طبع نظريات و ديدگاه هاى مختلف بدون هيچ گونه نقد يا دخل و تصرف نموده تا در معرض قضاوت ، بحث و نقد كارشناسان و متخصصان مسايل دفاعى و امنيتى قرار گيرد. بديهى است اتخاذ چنين شيوه اى به مفهوم رد يا قبول مفروضات و يا تعابير نويسندگان و ناشران اين مجموعه ها نخواهد بود و باب بحث و بررسى درباره مطالب ارايه شده به منظور تبادل آرا و ارتقاى سطح دانش و آگاهى هاى علاقمندان ، همواره مفتوح است . اين مجموعه كه در شمارگان محدود منتشر شده ، در اختيار تعدادى از اساتيد، فرماندهان ، صاحبنظران و نخبگان نظامى قرار مى گيرد. اميد است با بهره گيرى از نظريات و پيشنهادات ارسالى ، به نحو شايسته تر به رسالت خود جامه عمل پوشيم .
در تدوين برنامه و انتشار مجموعه فوق از كمك ها و رايزنى هاى بسيارى از مديران و صاحبنظران امور آموزشى و پژوهشى دانشكده - بخصوص ‍ آقايان على بختيارپور، على اكبر رمضانزاده ، حسين سلامى ، احمد غلامپور، غلامرضا محرابى ، مجيد مختارى ، مهدى نطاق پور و محمد رضا نيله چى - بهره مند بوده ايم . در اينجا از همه آنها و نيز از آقاى عليرضا فرشچى كه سرپرستى گروه مترجمان را به عهده گرفته اند و همچنين از كليه ويراستاران و همكاران عزيز كه در به ثمر رساندن اين برنامه نهايت همكارى را مبذول داشته اند، صميمانه تشكر مى كنيم .
مدير تحقيق و پژوهش دوره عالى جنگ
جواد زمان زاده
پيشگفتار 
ملى گرايى ، در قالب يك نظام اعتقادى ، يك ايدئولوژى و يا در چارچوب جنبش سياسى ، از جمله روندهاى تكوينى دنياى معاصر بوده است .
ملى گرايى به عنوان يك ايدئولوژى ، فراهم آورنده است درباره سازمان انسانى در جامعه ، نظراتى درباره اشكال سياسى مناسب در سازماندهى و اداره اموال و همچنين در برگيرنده نظراتى درباره چگونگى اداره روابط بين دولتهايى است كه نماينده ملت ها هستند.
ملى گرايى ، سبب بروز اختلافات زيادى در عرصه علوم اجتماعى به طور كلى و در روابط بين الملل به طور خاص شده است .
برخى از اين اختلافات حول اين نكته اند كه چرا و چگونه ملى گرايى پديده جهانى شده است ، پاره ديگر دشوارى انطباق ادعاهاى ملى گرايانه با مقتضيات نظم بين الملل را شامل مى شوند.
ملى گرايى اغلب به عنوان پديده اى تاريخى در نظر گرفته مى شود.
پديده اى كه هم در برابر جهانى شدن سياستها مقاومت مى كند و هم به سبب آن رشد مى يابد.
ماهيت متناقض ملى گرايى زمانى آشكار مى شود كه ملى گرايى در قالب يك ايدئولوژى ، ويژگى هاى متمايز دولت ها و ملت ها را موارد تاكيد قرار مى دهد.
در شرايطى كه همه كشورها به يكديگر پيوند خورده و يك نظام سياسى - ارزشى واحد را تشكيل دهند ملى گرايى خود به خود حاصل يك روند جهانى تبديل مى شود.
ملى گرايى و جهان گرايى 
ملى گرايى ، چه در چهارچوب ايدئولوژى و چه در قالب جنبش هاى اجتماعى ، در تكوين دنياى معاصر نقش بسزايى داشته است .
با اين حال از ورود مبحث ملى گرايى به كتب روابط بين الملل مدت چندانى نمى گذرد.
برخى ، ملى گرايى را عامل اصلى وقوع جنگ در اروپا تا سال 1945 دانسته ، به آن به ديده تحفه اى مى نگرند كه كشورهاى استعمارگر براى ملل جهان سوم به ارمغان بردند و همچنين آن را يكى از ويژگيهاى نامعقول - هر چند اجتناب ناپذير - روابط بين الملل به حساب مى آورند.
اينان ملى گرايى را به جا مانده از پيدايش صلح ميان قدرتهاى متخاصم در جنگ جهانى دوم و همچنين استقلال يابى كشورهاى مستعمره مى دانند.
خلاصه به زعم اين افراد بازار ملى گرايى از رونق افتاده است .
تلقى عمومى اين بوده است كه ملى گرايى در تعامل بين بين المللى كم رنگ تر خواهد شد و در كشورها به منظور برقرارى همكارى هر چه بيشتر، بيش از پيش به سمت تشكيل و تقويت نهادهاى بين بين المللى چون سازمان ملل متحد و اتحاديه اروپا و از اين قبيل سازمانها، روى خواهند آورد.
انتظار مى رفت جهانى شدن كه متضمن نزديكى فزاينده كشورهاست تسريع كننده رويگردانى از ملى گرايى و رويكرد به فراملى گرايى باشد.
همچنين برداشت عمومى آن بود كه از شدت اختلافات ميان كشورها كاسته شود، انسانها با ديدى بازتر به مسايلى چون همكارى بين بين المللى و اقتصاد جهانى بنگرند و نيز هويت وفادارى جهانيان كه عموما بر مبناى دولت و ملت بود دستخوش تحول گردد.
در واقع ملى گرايى بيش از هر چيزى با روح جهانى شدن در تضاد بوده و به تعبيرى آفت آن مى باشد.
به هر حال ، اساس عقايد فوق يعنى چيرگى جهانى شدن بر ملى گرايى به مرور سست تر و لرزان تر شده است ، تا جايى كه در حال حاضر چنين و عقيده اى كاملا غير منطقى مى نمايد.
منحنى روند ملى گرايى در كشورهاى عقب مانده و در كشورهاى توسعه يافته سيرى صعودى دارد، خواه اين روند به شكل استقلال خواهى يا خود مختارى بيشتر قوميت ها نمود پيدا كند، خواه در ظاهر اعتراض به مهاجرت و تجارت آزاد.
ملى گرايى براى برخى از كشورها دستاويزى در جهت دامن زدن به مناقشات مرزى ، جنگ و باج خواهى اقتصادى است .
در دهه هاى گذشته ، تاكيد بر همگرايى ، جهانى شدن و حتى ايجاد جامعه واحد، جايگاه متمايز در ترسيم خط مشى هاى داخلى و بين بين المللى كشورها داشت ، اما اكنون بر عوامل متمايز كننده كشورها چون سنن ، پيشينه ، هويت و غيره ، بيشتر تاكيد مى شود؛
خلاصه سياست ، سياست اختلاف است (difference of Politics) و نه سياست اشتراك .
گسترش ملى گرايى در عين حال حكايت از آن دارد كه جهانى شدن شمشيرى دولبه است ، زيرا اين فرايند با ايجاد بازار جهانى مشترك و گسترش تبادل آسان و سريع كالا و فناورى و افزايش مهاجرت ، موجب واكنشهاى منفى و مقاومتهايى از سوى كسانى كه به سبب اين فرايند در معرض تهديد قرار مى گيرند و منافعشان به خطر مى افتد مى شود، اين مقاومت ها در كشورهاى مختلف نمودهاى متفاوتى دارد.
براى مثال ، نمود آن در كشورهاى توسعه يافته به شكل مخالفت با مهاجرت و تجارت آزاد به چشم مى خورد و كشورهاى توسعه نيافته كه خود را تحت سيطره روزافزون كشورهاى پيشرفته احساس مى كنند نيز به نحوى از انحا در قبال آن از خود واكنش نشان مى دهند.
پس در وهله اول مى توان ملى گرايى را نوعى واكنش در مقابل جهانى شدن است .
شايان ذكر است كه رويكرد رو به رشد ملى گرايى در دهه هاى 1980 و 1990 نشانگر عدم توفيق ساير رويكردها در كشوردارى ، به ويژه در كشورهاى چند قوميتى دنياى كمونيست سابق مى باشد.
پس از اضمحلال كمونيسم در اتحاد جماهير شوروى در سال 1991 چهار كشور اتحاد جماهير شوروى ، چكسلواكى ، يوگسلاوى و اتيوپى از هم فروپاشيدند و هر يك به كشورهاى كوچكترى كه معروف مليتها و قوميتهاى محدودتر و بارزترى بودند تقسيم بندى شدند كه تعداد شان بالغ بر بيست كشور بود.
عامل اصلى و تسريع بخش اين فرآيند، فشارهاى اجتماعى - اقتصادى بود كه از سوى دنيا غرب بر پيكره دنياى كمونيست وارد مى شد، دنيايى كه سعى داشت پيله اى محافظ به دور خويش بتند.
در دنياى معاصر كه جهانى شدن به گونه اى چشمگير خودنمايى مى كند، ملتها ديگر خواهان پيوستن به يكديگر و تشكيل كشورهاى بزرگ چند مليتى نيستند، بلكه در صدد دستيابى به استقلال ، تجزيه (Secession) و همچنين دادوستد جهانى بر اساس خواست خود مى باشند.
فروپاشى كمونيسم آتش بعدى ملى گرايى ، يعنى تلاش براى رسيدن به (وحدت ملى ) (unification National) را نيز شعله ور ساخت كه در آلمان ، يمن ، كره و چين شاهد آن بوديم .
از گفته هاى فوق درمى يابيم كه تاءثير جهانى شدن بر ملى گرايى به دو شكل ظاهر مى شود، يكى تجزيه و ديگرى اتحاد.
براى يافتن دركى هرچه بهتر از تاءثير جهانى شدن بر روند ملى گرايى ، بايد به عواملى اشاره داشت كه در تكوين نظام بين الملل معاصر دخيل بوده اند.
اگر جنبه آيينى ( يا دكترينى ) ملى گرايى را بررسى كنيم پى مى بريم كه ملى گرايى به نوعى خواستار تشكيل كشورهاى مجراست .
آيين ملى گرايى به تاريخ و فرهنگ متمايز ملتها اشاره مى كند و همچنين بر اين نكته تاكيد مى ورزد كه ملل مختلف پيشينه منحصر به خود را دارند.
اما نبايد غافل بود كه رشد ملى گرايى در خلال دو صده اخير مرهون برخى تحولات در عرصه جهانى است كه از آن جمله مى توان به موارد زير اشاره كرد: همگرايى فزاينده بازارهاى جهانى ، تشكيل امپراطورهاى استعمارگر اروپايى ، پيدايش جنبشهاى مبارزه عليه اين استعمارگران ، جنگهاى اول و دوم و همچنين گسترش دموكراسى .
از اينرو بواسطه تحولات فوق ، اشكال قديمى يكپارچگى و وفادارى ، به تدريج رنگ باخت و انواع ديگرى از وفادارى و احساس تعلق جايگزين آن شد.
جملات فوق نكته متناقضى را آشكار مى سازد و آن اينكه آيين ملى گرايى كه شعار متمايز بودن ملتها را سر مى دهد به دليل جهانى شدن و برخى روندهاى بين بين المللى ديگر و يا به بيان دقيقتر به سبب واكنش جهانى عليه اين روندها، ريشه دوانيده است .
رابطه ميان ملى گرايى و نظام بين الملل معاصر تنها يك رابطه تاريخى نيست ، بلكه جنبه ارزشى (Normative) نيز دارد؛
يعنى ارزشهايى از قبيل اينكه مردم بايد به چه نحو روزگار بگذرانند و يا بايد از چه مرجعى فرمان ببرند را هم در بر مى گيرد.
در واقع گسترش جهانى ملى گرايى در حكم عامل اصلى مشروعيت بخشى به نظام بين الملل معاصر در آمده است ، زيرا تا پيش از آن مشروعيت كشورها بر مبناى حكمرانانشان ، سلسله هاى حاكم بر آنها و مذهبشان بود.
گسترش ملى گرايى خط بطلانى بر اينگونه مشروعيت بخشيها كشيد و از آن پس آنچه كه به دولتها و كشورها مشروعيت مى بخشيد اين حقيقت بود كه اين كشورها نماينده مردم تحت امر خويش بودند.
پيدايش عبارت (دولت - ملت ) (State Nation) نيز با اين تحولات متقارن مى باشد.
اين عبارت بيان مى كند كه كشورها بايد نماينده ملتها باشند.
همچنين مطابق اصل (خودمختارى ملى ) (- self Nationaldetermination ) هر ملتى حق دارد تعيين سرنوشت خويش را بدست گرفته و آزادانه تصميم بگيرد كه مى خواهد مستقل باشد يا نه ، مى خواهد به صورت بخشى از يك كشور بزرگتر باشد، يا نه .
در حقيقت تمامى اصول نظم ، قانون و مشروعيت بين المللى كه پيشتر بر مبناى ديگرى استوار شده بود بر مبناى اصل فوق بنيان نهاده شد.
تاءثير اخلاقى - ارزشى ملى گرايى بر روابط بين الملل تا بدان پايه است كه ارگانى كه در آن تمامى كشورهاى جهان گردهم مى آيند به اسم (سازمان ملل ) نامگذارى شده است .
جهانى شدن و ملى گرايى : فرآيندهاى متناقض  
عوامل سد راه ملى گرايى :
# سعادت مشترك
# همگرايى اقتصادى
# مهاجرت
# گردشگرى و مسافرت
# يافتن شغل در خارج از كشور
# تهديدات جهانى
# ارتباطات جهانى
# پايان عمر اعتقاد به حاكميت اقتصادى
عوامل مشوق ملى گرايى :
# بدست گرفتن كنترل كشور توسط سرمايه گذاران خارجى
# مخالفت با مهاجرت
# ترس از بيكارى
# مخالفت با نهادهاى فراملى
# تنفر از فرهنگهاى غير خودى
# ترس از براندازى و تروريسم
# مخالفت با رسانه هاى جهانى
# جاذبه هاى تجزيه و استقلال
نكات اصلى  
- ملى گرايى تنها در دو دهه اخير بود كه در مباحث روابط بين الملل جايگاه حقيقى خود را باز شناخت .
- ملى گرايى فرايندى است مخالفت جهانى شدن و در عين حال زاينده آن .
- گسترش ملى گرايى نتيجه تحولاتى است كه در طى دو صده اخير رخ داده است .
- در حال حاضر ملى گرايى ، به مبناى روابط اخلاقى كشورها و نظام بين المللى تبديل شده است .
ملى گرايى به عنوان يك ايدئولوژى 
ملى گرايى همانند ديگر مفاهيم علوم اجتماعى چون (دموكراسى )، (انقلاب )، (ليبراليسم )، و يا (سوسياليسم )، مفهومى است كلى و از آن براى تشريح دو مقوله كاملا متمايز استفاده مى شود كه عبارتند از 1) ايدئولوژى يا دكترين سياسى ؛
يعنى مجموعه اى از اصول سياسى كه مورد قبول و حمايت برخى جنبش ها افراد است .
2) جنبش سياسى - اجتماعى ؛
يعنى گرايشى جهان شمول كه در طول دو قرن اخير تمامى جوامع را متاثر از خود نموده و سياست هاى آنها را متحول ساخته است .
از اينرو، براى تبيين هر چه كاملتر مفهوم ملى گرايى بايد دو بعد آنرا جداگانه مورد بررسى قرار داد.
ملى گرايى از ديدگاه ايدئولوژيكى ، صور متعددى دارد و نمى توان به سادگى آنرا تبيين نمود.
از عواملى كه بر پيچيدگى مفهوم ملى گرايى افزوده اين است كه مفهوم بر پيچيدگى مفهوم ملى گرايى افزوده اين است كه اين مفهوم بر خلاف اكثر مفاهيم و دكترين هاى سياسى ديگر، بنيانگذار مشخصى ندارد و هيچگونه كتيبه اى در اين زمينه يافت نشده است تا بتوان به آن مراجعه نمود و يا در مورد آن مراجعه نمود و يا در مورد آن بحث پرداخت .
به قول فيلسوفان ، ملى گرايى مفهومى است (خوشه اى ) كه معمولا چندين عامل بدان متصل است .
(آنتونى اسميت ) (Smith Anthony) كه از بزرگترين تحليلگران ملى گرايى است با معرفى اصول هفتگانه اى ، شالوده ايدئولوژيك ملى گرايانه را چنين عنوان مى كند:
اصول هفتگانه ايدئولوژى ملى گرايانه
1 - جامعه بشرى از همان آغاز به ملتهاى مختلف تقسيم شده است .
2 - هر ملتى ويژگيهاى خاص خود را دارد.
3 - سرچشمه هر گونه قدرت و اختيار سياسى ، ملت است يا به بيان ديگر، تمامى افراد يك جامعه .
4 - انسانها براى اينكه آزاد و نظاره گر تبلور فردى خويش باشند، بايد به ملتى تعلق داشته باشند.
5 - انسانها فقط مى توانند در قلمرو متعلق به خود ملتى را تشكيل دهند.
6 - وفادارى به دولت ملى بر ديگر انواع وفادارى ارجحيت دارد.
7 - شرط اوليه گسترش آزادى و هماهنگى در سطح جهان ، تقويت دولتهاى ملى است .
.edn 2nd Nationalism of Theories .Smith Anthony)21 ؛1983 ؛Worth uck D ؛London
(ارنست گلنر) (Gellner Ernets) نيز بى ترديد تعريفى موجز از ملى گرايى به دست داده است .
وى بيان مى دارد: (در اصل ، ملى گرايى يك اصل سياسى است ، بدين مضمون كه حاكميت سياسى بايد با حاكميت ملى همخوان باشد).
از گفته (گلزار) چنين استنباط مى گردد كه ملى گرايى بطور عمده يك اصل اخلاقى مى باشد.
وى مدعى است كه ملتها وجود دارند و تاكيد مى كند كه جوامع سياسى و ملتها بايد مقوله اى واحد باشند و استقلال داشته باشند.
بنابراين ، اگر به ملى گرايى از ديدگاه ايدئولوژيكى بنگريم در مى يابيم كه در واقع اصلى است اخلاقى و ارزشى و مبين اين نكته كه دنيا چگونه است و چگونه بايد باشد.
حاميان ملى گرايى بر اين عقيده اند كه (ملتهاى ) مستقل ، روحيه ملى گرايى را از ديرباز و يا حداقل از صدها سال پيش داشته اند.
تمسك به تاريخ بشريت ، همواره زيربناى گفتار و نوشتار ملى گرايان را تشكيل مى داده و از ايبروست كه واژگان و عبارتى چون (تاريخى )، (آغازين )، (ديرينه )، (سنتى ) و غيره در ميان اين افراد بسيار رايج است .
اما دكترين ملى گرايى قدمت چندانى ندارد و بدنبال تحولات صورت گرفته در نظام بين المللى در خلال نيمه دوم قرن هجدهم و نيمه اول قرن نوزدهم پديد آمده است .
كلمه (ملت ) و يا كلمات مشابه در ساير زبانها از ديروز وجود داشته و از آن براى توصيف آنچه كه امروز قبايل ، مردم ، پيروان يك پادشاه و يا جوامع ناميده مى شود، استفاده مى شده است .
در فرهنگهاى مختلف ، آرايى در زمينه تشكيل جامعه اى با تاريخ ، هويت و اغلب زبان و دين خاص وجود داشته است .
به هر حال ، كاربرى واژه هاى (ملت ) و (ملى گرايى ) در جهان معاصر، ريشه در تحولات پديدار شده در قرن هجدهم دارد.
به نظر مى رسد كه كاربرد معاصر واژه هاى (ملت ) و (همگرايى ) در سه مرحله به ظاهر مجزا، اما در واقع به هم پيوسته شكل گرفته باشد.
مرحله اول با عصر روشنگرى و به ويژه با گسترش اصل خودمختارى جوامع در ارتباط است .
اين اصل بيان مى دارد كه جوامع مختلف منافع مشترك خاص خود را دارند و بايد به آنها اجازه داد به هر نحو كه مى خواهند منافع خود را به بهترين صورت تامين نمايند.
(ژان ژاك روسو) (Russeau Jacques - Jean) اصل خودمختارى جوامع را كه مشتق از مفهوم يونانى (Polis) يا جامعه سياسى است ، به طور روشن توضيح داده و همچنين سنگ بناى مفاهيم معاصرى چون دموكراسى و مشروعيت حاكميت اكثريت را بنيان نهاده است .
بعدها، ديگر متفكرين دموكراسى خواه و در راس آنها (جان استوارت ميل ) (Mill Stuart John) نيز با تاكيد بر ضرورت وجود (دولت منتخب ) به عنوان مطلوب ترين نوع نظام سياسى ، مشوق اصل فوق شدند.
به عقيده اين متفكرين ، اگر نظريه دولت منتخب كه ابزارى است در جهت تحقيق اصل اختيار افراد در بدست گرفتن سرنوشت خويش ، مقبوليت يابد، پذيرش اصل خود مختارى ملتها بسى سهل تر خواهد بود.
دومين مرحله در تكامل تدريجى نظريه ملى گرايى مقارن با انقلاب فرانسه ، در سال 1789 بود.
مخالفان پادشاه خود را (Nation la) يا (ملت ) مى خواندند.
در واقع واژه (ملت ) به تمامى مردم فرانسه ، صرف نظر از انقلاب و مقاومتهاى پيشين آنها، اطلاق مى شد.
به بيان ديگر، مفهوم برابرى افراد جامعه همچنين در شعار متداول آن روز فرانسه ، يعنى (آزادى ، برابرى ، برادرى ) متبلور بود.
شايد شعار (Nation la viva) يعنى (زنده باد ملت ) را بتوان رساترين و همگانى ترين شعار مردم فرانسه در دوران انقلاب ناميد.
از اينرو، مفهوم (ملت ) با اصل برابرى تمامى افراد يك جامعه پيوند خورده بود، اصلى كه بعدها به نام دموكراسى تغيير نام داد.
همزمان با اين تحولات در فرانسه ، جريانات مشابهى نيز در قاره بر ضد سلطه بريتانيا مى شوريدند (83 - 1776) و ساكنان جنوب آن عليه استعمار اسپانيا (1828 - 1820).
اين شورشها علتى سياسى داشت ، بدين معنى كه مهاجران ساكنان قاره امريكا كه زبان و نژادى همانند استعمارگرانى داشتند كه مى خواستند اين قاره را همچنان تحت سلطه خود باقى نگه دارند، ديگر زير بار حاكميت مراكز استعمارگر نمى رفتند و در پى آن بودند تا به حقوق سياسى خود عينيت بخشند و جامعه اى مستقل و خودگران تشكيل دهند.
حال به مرحله سوم از شكل گيرى مفهوم (ملى گرايى ) مى رسيم .
در بالا به دو برداشت از مفهوم (ملت ) اشاره كرديم .
يكى برداشت دموكراتيك از مفهوم (ملت ) بود كه در انقلاب فرانسه شاهد آن بوديم و ديگرى برداشت سياسى بود كه در قاره امريكا رخ داد.
بعدها در آلمان ضلع سوم اين مثلث نيز ترسيم شد.
اين ضلع سوم عبارت بود از نظريه (Volk) يا (مردم ) كه برگرفته از مكتب رمانتيك آلمان بود.
(Volk) بيانگر جامعه اى است كه بطور عمده حول محور تاريخ ، سنت و فرهنگ استوار شده است نه هويت سياسى .
واضعان نظريه (Volk) كه متفكرانى به نامهاى (هر در) (Herder) و (فيشه ) (Fichte) بودند، عقيده داشتند كه بشريت به ملل مختلفى تقسيم بندى شده است كه مى توان از طريق تحقيق و مطالعه به وجود وجه تمايز آنها پى برد.
به عقيده اينان ، همانگونه كه دانشمندان قادرند گياهان ، حيوانات و كانيهاى نقاط مختلف دنيا را روى نقشه كره زمين نشان دهند و همانگونه كه زبان شناسان مى توانند زبانهاى متعدد ساكنان كره زمين را نشان دهند، پس بايد بتوان وجود ملل مختلف را با ويژگيهاى خاص خود نيز نشان داد.
اين سه روند مختلف دست به دست هم داد و در اوايل قرن نوزدهم منجر به پيدايش دكترينى سياسى شد كه امروز به نام ملى گرايى خوانده مى شود.
يكى از كسانى كه در راه شناساندن و تبيين مفهوم ملى گرايى تلاش بسيارى كرد، (جيسپ ماتسينى ) (Mazzini Giuseppe) ايتاليايى بود.
(ماتسينى ) وجود ملتها و قلمرو آنان را اصلى بديهى مى شمرد و عقيده داشت كه ملتها بايد استقلال داشته باشند.
(ماتسينى ) همچنين دو ركن اساسى آنچه را كه ما امروز ملى گرايى مى ناميم تبيين كرده است .
يكى از اين دو ركن ، بعد اخلاقى مفهوم ملت بود كه بر اساس آن هر فرد، نه تنها به يك ملت تعلق خاطر دارد، بلكه بايد وظايفى را كه آن ملت بر وى محول ساخته است ، بى چون و چرا به انجام رساند.
بدين ترتيب بود كه مفاهيمى چون به صورت بخشى از نظام كشوردارى معاصر درآمد.
ركن دومى كه (ماتسينى ) بدان پرداخت ، نظريه (خانواده ملل ) بود.
وى عقيده داشت كه اگر فرض كنيم جهان به ملتهاى مختلف تقسيم شده ، است ، پس اين ملتها مى توانند يا با پيوستن به ساير ملل و يا با بدست گرفتن سرنوشت خويش به استقلال دست يابند كه نتيجه آن صلح بين بين المللى خواهد بود.
ارنست زنان (Renun Ernest)، نويسنده فرانسوى ، ملى گرايى را (يك همه پرسى همه دوزه ) مى دانست ، فرايندى كه بواسطه آن جامعه كه تاريخ ايجادگر آن بوده ، قادر است به حيات مستمر خويش ، خود مختارى و خواسته هاى خود را همواره بيان كند.
آراى ماتسينى در مورد استقلال ملى
((...بى شك آن مشى الهى به حقيقت خواهد پيوست .
تقسيم بندى طبيعى ،و گرايشات ذاتى و خود جوش انسانها، جايگزين تقسيم بندى مصنوعى و مستبدانه اى خواهد شد كه كه دولتهاى فاسد بر انسانها تحميل كرده اند.
نقشه قاره اروپا دگرگون خواهد شد.
كشورهاى پادشاهان و طبقه هاى بهرمند ويران خواهند شد و بر اين ويرانه ها، نهال كشورهاى ملل آزاده ريشه خواهد دوانيد.
صلح و توازن و برادرى ميان اين كشورها حكمفرما خواهد گشت .
سپس كار بشريت در راستاى بهبود وضع عموم و همچنين كشف و بكار گيرى قانون واقعى حيات خواهد بود.
تقسيم كار بر مبناى ظرفيتها و توانمنديهاى محلى صورت خواهد گرفت .
در نهايت ، توسعه صلح آميز و مترقى بر اين كارها سنگ تمام خواهد گذشت ؛
سپس يكايك شما نوع دوستان كه در خدمت ميليونها انسان هم گرايش ، هم زبان ، هم رسم و هم سنت خويش هستند، آرزوى خدمت به تمامى بشريت را در سر خواهيد پروراند).
(1907,London-Man Of Duties The,Muzzini.J)
نكات اصلى  
- از ديدگاه ايدئولوژيكى ، ملى گرايى نظريه اى است ارزشى ، بدين مضمون كه انسانها وجود خارجى دارند، پس بايد حق تعيين سرنوشت نيز داشته باشند.
- آرى كنونى در مورد ملى گرايى ملغمه اى است از 1- آرى عصر روشنگرى و مفاهيم ليبرال در مورد جوامع خودمختار.
2- نظريه تشكيل جوامعى كه در آن تمامى شهروندان از حقوق يكسانى برخوردارند كه اين نظريه ريشه در انقلاب كبير فرانسه داشت .
3- معرفى مفاهيمى از سوى برخى آگاهان آلمان مبنى بر وجود جوامعى كه تاريخ ، فرهنگ و ادب و سنن يكسانى دارند.
ملى گرايى به عنوان يك جنبش 
ملى گرايى از ابتداى ظهور خود در اواخر قرن هجدهم با روندى تكاملى به هيئت ايدئولوژى اى در آمد كه امروز مى شناسيم ، ايدئولوژيى كه به تدريج در سر تا سر گيتى گسترش و مقبوليت يافته است .
اروپا در اوايل قرن نوزدهم شاهد تكوين ملى گرايى در يونان ، آلمان ، ايتاليا و ايرلند بود و سپس دامنه اين موج به امپراطوريهاى چند قومى اتريش ، مجارستان ، پروس ، روسيه و عثمانى نيز رسيد.
فشارهاى خارجى و داخلى باعث شد تا اين امپراطوريها به تدريج در برابر استقلال طلبان سرتسليم فرود آورند و بدنبال جنگ جهانى اول ، تمامى اين چهار امپراطورى فرو ريختند و كشورهاى مستقل متعددى از بطن آنها پديدار شد.
در اروپاى غربى نيز امپراطورى چند مليتى بريتانيا بالاخره در برابر سركشيهاى ايرلند طاقتش تمام شد و در سال 1921 ايرلند استقلال يافت .
پس از پايان يافتن جنگ جهانى اول ، اصل (خودمختارى ملى ) كه تا آن زمان به اروپا و نخبگان سفيدپوست قاره امريكا محدود بود به صورت اصلى جهان مشمول در آمد.
اين تبديل در انقلاب بلشويكى روسيه (1917) حالتى راديكال و انقلابى داشت ، اما (ودرو ويلسون ) (Wilson Woodrow)، رييس جمهور وقت (1918) امريكا ان را به شكلى ليبرال مطرح ساخت .
تا پيش از جنگ جهانى اول ، اكثريت ملى گرايان چنين استدلال مى كردند كه از طريق ايجاد حقوق منطقه اى و فدرال در درون كشورها و يا بواسطه داشتن استقلال فرهنگى از حكومت مركزى ، قادر به احقاق حقوق منطقه اى و فدرال در درون كشورها و يا بواسطه داشتن استقلال فرهنگى از حكومت مركزى ، قادر به احقاق حقوق و خويش خواهند بود و براى اين كار به تجزيه و جدايى طلبى نيازى نيست .
براى مثال ، در كشورهاى چكسلواكى ، بلژيك و سوئيس چنين وضعيتى حاكم بود.
اما پس از پايان يافتن جنگ جهانى اول ، تصور اكثريت بر آن بود كه احقاق حقوق جز از طريق كسب استقلال كامل و بدست گيرى سرنوشت قومى -ملى ممكن نيست .
در اين دوران چنين به نظر مى رسيد كه در راه براى گسترش اصل خودمختارى ملى و بنابه تصور ماتسينى ، پيدايش (خانواده ملل ) هموار باشد، اما چنين نشد؛
علت آن به اين سه دليل بود: دليل اول : قدرتهاى استعمارگر اروپايى از اعطاى استقلال به ملتهاى آسيايى و آفريقايى تحت سيطره خويش امتناع مى ورزيدند.
به هر حال ، پايان يافتن جنگ جهانى دوم كه بواسطه آن از توان كشورهاى پيروز اين جنگ به شدت كاسته شده بود و كشورهاى مغلوب نيز شيرازه شان از هم پاشيده شده بود، بريتانيا، فرانسه ، هلند و بلژيك (كشورهاى تحليل رفته ) را وادار به اعطاى استقلال به كشورهاى مستعمره خويش نمود كه اين روند در خلال دهه هاى 1950 و 1960 به طول انجاميد.
دليل دوم : متاسفانه با گسترش و موفقيت ملى گرايان در سطح جهان نه تنها سطح جهان نه تنها صلح فراگيرتر نشد، بلكه صلح موجود نيز جاى خود را به ستيز، ديكتاتورمابى و در نهايت جنگهاى جهانى داد.
(خانواده ملل ) كه ماتسينى پيش بينى نموده بود، خانواده اى مملو از صلح و آرامش نبود بلكه اعضاى اين خانواده اى مملو از صلح و آرامش نبود بلكه اعضاى اين خانواده اى مملو از صلح و آرامش نبود بلكه اعضاى اين خانواده اى مدام با يكديگر سر ناسازگارى داشتند.
از دلايل اصلى اين امر اين بود كه جوامع مختلف با زبانها و دين هاى مختلف اغلب تحت لواى يك پرچم (مليت ) گردهم آمده بودند و از اينرو ميان آنها تضاد و رقابت به چشم مى خورد.
ارتباط مستقيم و قابل درك و ساده اى ميان ادعاهاى ملى وادعاهاى ارضى برقرار نبود.
همچنين وجود مناقشات بر سر نحوه حاكميت بر مناطق و جوامع مختلف در شبه جزيره بالكان و برخى مناطق ديگر دنيا، منجر به درگيريهاى خونين ميان نژادى شد، درگيريهايى كه كينه هاى تاريخى بوجود آورده و به هيچ ميزان ، ميانجيگرى هاى تاريخى بوجود آورده و به هيچ ميزان ، ميانجيگرى هاى خارجى و يا ترسيم مجدد مرزها، آنها را فروننشاند.
همچنين عدم واگذارى تمام خاك ايرلند به مردم اين كشور و در اشغال نگه داشتن ايرلند شمالى از سوى بريتانيا نيز چنين كينه هاى را دامن زد.
موج ملى گرايى كه آلمان و ايتاليا را در نورديد، برخاسته از قدرت طلبى سردمداران اين دو كشور و توسعه نظامى بود كه در آلمان منجر به آغاز تجاوز به كشورهاى همسايه و نسل كشى يهوديان شد.
دليل سوم : سومين دليلى كه سد راه توسعه سريع ملى گرايى پس از سال 1918 و مانع تحقق آرمانهاى مطرح شده در اين سال گشت ، با پايان يافتن جنگ جهانى دوم آشكارتر شد.
آن دليل عبارت بود از اينكه در درون كشورهاى مستقل كه در آنها مساله هويت و خودمختارى ملى ظاهرا به طور كامل جا افتاده بود، تنشهاى نوينى پديدار شد.
اين تنشها اول در اروپاى غربى و آمريكا خودنمايى كرد.
در اين كشورها، از دهه 1960 به بعد، اعتراضات جديدى در راستاى دستيابى به خودمختارى ملى و به رسميت شناختن حقوق و تنوع و پراكندگى نژادى صورت گرفت كه از آن جمله مى توان به اعتراضات باسكها (Basques) در اسپانيا و اعتراضات مسيحيان كاتوليك در ايرلند شمالى ، اسكاتلند، بلژيك و كورسيكا (Corsica) اشاره كرد.
در امريكا نيز اعتراضات گسترده اى در ارتباط با تضييع حقوق مدنى سياهپوستان (و بدنبال آن در ارتباط با آگاهى فزاينده نژادهاى غير سفيدپوست امريكايى از حقوق شهروندى خويش و تلاش در جهت اعتلاى آن ) صورت پذيرفت .
در كانادا، ساكنين فرانسوى زبان ايالت كبك (Quebec)، خواستار دستيابى به خودگردانى بيشتر و حتى استقلال شدند.
در هر حال ، به رغم تمامى تبعات بين بين المللى ، نمو مجدد سياست ملى - نژادى در اروپاى غربى و امريكاى شمالى ، محدود و مهار شده بود و هيچ كشورى از اين مناطق تجزيه نشد.
توسعه ملى گرايى در كشورهاى كمونيست شرق بسيار سريع بود.
در كشورهاى اروپاى شرقى ملى گرايى كه در حكم مبارزه با حاكميت شوروى و تمايل در جهت برقرارى پيوند مجدد با دوران پيش از كمونيسم و تلاش براى كسب دموكراسى و توسعه اقتصادى بود، نقشى حياتى در گسترش مبارزات مردم اين كشورها عليه كمونيسم ايفا نمود.
ملى گرايى در اتحاد جماهير شوروى هم چالشهايى پديد آورد.
اتحاد جماهير شوروى پس از جنگ جهانى اول به عنوان يك كشور چند نژادى حيات سياسى خود را آغاز كرد.
در سال 1991 هنگامى كه از شدت كنترل دولت مركزى كمونيسم به سبب بروز پاره اى مشكلات بر كشورهاى عضو كاسته شد، اين كشورها از بدنه اتحاد جماهير شوروى جدا شدند و كشورهاى مستقلى را تشكيل دادند.
اكثر اين جدايى طلبى ها به رهبرى نخبگان كمونيست اين كشورها صورت گرفت .
زيرا اينان خود، از ظهور روندها در سرتاسر جهان و تاريخ نظام بين بين المللى معاصر، چه به لحاظ حجم و چه به لحاظ سرعت ، بى نظير بوده است .
همانگونه كه در ادامه خواهيد ديد، درك تاثير ملى گرايى بر نظام بين بين المللى چندان آسان نيست .
نكات اصلى  
- جرقه ملى گرايى در اروپاى غربى و قاره امريكا زده شد.
- با پايان يافتن جنگ جهانى اول ، امپراطوريهاى چند نژادى اروپاى شرقى فروپاشيد و پس از جنگ جهانى دوم نيز جهان شاهد مرگ امپراطوريهاى اروپايى در آسيا و آفريقا بود.
تاثيرات ملى گرايى بر روابط بين الملل 
تبعاتى كه پيدايش و گسترش دكترين ملى گرايى براى روابط بين الملل به همراه داشته بسيار زياد است ، چه از نظر تاثير ملى گرايى بر نظام بين المللى و چه از منظر مشكلات (تحليلى - اخلاقى ) (Ethical 8 Analytical) كه اين دكترين براى علم روابط بين الملل ونيز چگونگى اجراى اصول اين علم در سطح جهانى به ارمغان آورده است .
تاءثيرات ملى گرايى بر روابط بين الملل را مى توان در چهار مورد عمده خلاصه كرد.
مورد اول : از ديدگاه اداره و نظام دهى كشورها، ملى گرايى ارزشهاى نوين و نظام مشروعيت بخش جديدى ارايه نموده است .
از منظر برداشتهاى سنتى از مفاهيم حاكميت و همزاد قهرى آن يعنى عدم مداخله كه در نظام (وستفيليايى ) به خوبى تبيين شده ، كشورهاى مختلف در حال حاضر ادعا مى كنند كه آنها نماينده تامين منافع افراد مختلف تحت حاكميت خود كه فردا نيز مشروعيت دارند، مى باشند.
ملى گرايى ، واژه (دولت - ملت ) را نيز به جمع واژگان سياسى افزود.
اين واژه حكايتگر آن است كه دولتها نماينده واقعى هستند كه البته بسيارى با اين گفته مخالفت مى ورزند. ( شايان ذكر است كه اين ابهام ريشه در خود واژه (بين بين المللى ) بيز دارد.
اين گفته را يك نظريه پرداز سياسى انگلسى به نام جرمى بنتام (JeremyBentham ) در سال 1780 براى اشاره به نوع قانونى كه ميان قبايل مختلف رومى حاكم بود، مطرح ساخت .
اين واژه به تدريج معناى (بين الممالك ) به خود گرفت و در حال حاضر نيز از آن در معناى (بين الملل ) استفاده مى شود).
اصل خودمختارى ملتها بصورت اصلى جهانى و مبناى فرضى نظم بين بين المللى كنونى در آمده است .
هم منشور جامعه ملل و هم منشور سازمان ملل ، هر دو بر مبناى اين اصل استوار اند و همچنين تدوين حقوق بين الملل نيز عمدتا بر اين پايه بنيان نهاده شده است .
ممكن است كه كشورها (دولتها)در عمل نماينده واقعى ملتهاى خويش ‍ نباشند، اما در نظام ديپلماسى و مجموعه قوانين بين بين المللى كنونى فرض بر اين است .
منشور سازمان ملل : بند 1 از بخش 2
(بايد ملتها ى مختلف روابط دوستانه اى را بر مبناى دو اصل حقوقى يكسان و خودمختارى ملتها پايه ريزى كرد و بايد در راستاى تقويت پايه هاى صلح جهانى تدابير ضرورى ديگر را نيز بكار بست .)
مورد دوم : ملى گرايى از همان ابتدا يكى از عوامل اساسى و حياتى در پيدايش كشورهاى متعددو همچنين شكل گيرى نوعى (هويت و ذهنيت مشترك ) در ميان جوامع مختلف بوده است .
البته تا پيش از آن اشكال ديگرى از وفادارى نيز وجود داشته است .
براى مثال ، از ديرباز بشر همواره جانبازى براى جامعه خويش را نوعى وظيفه و افتخار به حساب مى آورده است .
اما دولتهاى امروزى كه دست به گريبان مسايلى از قبيل مهاجرت فوج عظيمى از روستاييان به شهرها و ضرورت بسيج منابع ، براى مقابله با تهديد و رقباى خارجى هستند، سعى داشته اند كه يك هويت و هدفمندى ملى ايجاد نمايند.
آنها تلاش كرده اند از طريق آموزش ، ساخت فيلمهاى وطن دوستانه ، ترويج و نشر تاريخ ملى و به خدمت درآوردن جوانان در ارتشهاى ملى ، بدين مهم نايل آيند.
تمامى عوامل فوق در ايجاد نوعى هويت مشترك و واحد و افزايش ‍ مقبوليت دولت در ميان مردم موثراند.
از اينرو مى توان ملى گرايى را عاملى در زمينه منسجم ساختن حمايت مردمى از نخبگان و نظم حاكم دانست .
نويسندگان مختلفى كه در زمينه ملى گرايى را عاملى در زمينه منسجم ساختن حمايت مردمى از نخبگان و نظم حاكم دانست .
نويسندگان مختلفى كه در زمينه ملى گرايى قلم فرسايى مى كنند، اغلب چنين استدلال مى كنند كه تبليغ و اشاعه ملى گرايى با اين تفكر، به طور عمده در ميان كشورهاى مستعمره سابق ، مشهود بوده است .
چرا كه در اين كشورها، مرزبندى و هويت كشور از جانب استعمار گران تحميل شده و از قدمت و پيشينه چندانى برخوردار نيست .
بى شك سردمداران كشورهاى جهانى سومى و مستعمره ، ترويج ملى گرايى رسمى را سرلوحه كار خويش قرار داده و آنرا عاملى حياتى در تحكيم پايه هاى حكومت خود مى دانستند.
اما اينگونه ملى گرايى مختص جهان سوم نيست .
در كشورهاى پيشرفته نيز به اشاعه نوعى هدفمندى و هويت ملى اهتمام شده است .
اين امر بصورت حلقه اى درآمده است كه زنجيره ارتباط ميان دولت و جامعه را به هم پيوند مى زند، حلقه اى ارزشمند كه در غياب آن اين زنجيره از هم مى گسلد.
همچنين برخوردارى از يك هويت ملى ، در عرصه هاى بين بين المللى اجتناب ناپذير بوده و به كشورها پشتوانه مردمى و توان مى دهد، پشتوانه اى كه كشورها را قادر مى سازد در عرصه هاى بين المللى قاطعانه پيش روند و به رقابت برخيزند.
مورد سوم : تمسك به ملى گرايى بهانه اى بوده است در خدمت عده اى تا همواره نقشه بين المللى را دگرگون سازند.
يعنى قلمرو تحت حاكميت خويش و مرزهاى ميان كشورها را برانداخته و طرحى نو را تحميل سازند.
نگاهى به نقشه كره زمين حقيقتى بنيادين را آشكار مى سازد، حقيقتى بنيادين را آشكار مى سازد، حقيقى كه ديرينه است و آن اينكه ملتهاى مختلف در سرتاسر گيتى پراكنده اند.
آنچه كه در اطلسهاى امروزى نشانگر قلمرو و نقشه كشورهاست در واقع ، متعلق به ملل گذشته است ، اما تمامى كشورهاى كنونى خود به دور خويش ‍ اقدام به مرزبندى بكرده و منطقه اى خاص را به عنوان قلمرو خويش بر نگزيده اند، بلكه عوامل ديگرى نيز در اين زمينه دخيل بوده اند.
مرزهاى كنونى حكايت گر سير تحولات تاريخى است كه اغلب ناخواسته منجر به تشكيل اين مرزها شده است .
براى مثال ، در اروپا محلى كه ارتشهاى درگير از ادامه نبرد منصرف شدند به مرز حايل كشور سازان ، قدرتهاى استعمار گر و سربازان مزدورشان بودند.
دست تاريخ را مى توان حتى در ايجاد مرز حايل ميان امريكا، كانادا، اسپانيا و پرتقال كه از ثابت ترين و آرامترين مرزها مى باشند، مشاهده كرد.
به هر حال ، گذر زمان و نشر اين تفكر كه (نقشه كشورها بايد با ملل تحت امر آنها سازگار باشد)، مرزهاى كنونى را كه ميراث تاريخ است كم اعتبار و حتى بى اعتبار ساخته است .
همانطور كه پيشتر با اشاره به فروپاشى كمونيسم بيان شد، دگرگونى در مرزهاى بين المللى به دو صورت تجزيه و اتحاد مشهود بوده است .
از اين رو ملى گرايى به دو شكل متجلى است ؛
اول : به شكل جنبشهايى كه در پى تجزيه كشورها بوده اند.
دوم : به صورت جنبشهايى كه در صدد متحد ساختن سرزمين هاى محزا بوده اند.
براى نمونه حركتهاى ملى گرايانه در ايتاليا، آلمان ، يمن ، سومالى و برخى كشورهاى ديگر به اتحاد و يكپارچگى دوباره اين كشورها انجاميده است .
مورد چهارم : ملى گرايى اغلب منشا ايجاد نزاع و جنگ بوده است .
مناقشاتى كه پس از جنگ جهانى اول بر سر تقسيم بندى ارضى پديدار گشت ، بر اين تصور كه اجراى اصل خودمختارى و تعيين سرنوشت ملى ايجادگر صلحى فراگير و جهانى خواهد بود، خط بطلان كشيد.
در دوران معاصر نيز مناقشات مرزى ميان كشورها و همچنين منازعات و كشمكشهاى متعدد در درون كشورهايى كه آميزه اى از چندين نژاد هستند، جنگهاى خونينى را دامن زده است كه جنگهاى : اعراب - اسرائيل ، كشمير، سريلانكا و يوگسلاوى از آن جمله است .
فاجعه آميزتر آنكه ، ملى گرايى بصورت عامل و دستاويزى در زمينه جنگ ميان كشورها تبديل شده كه بارزترين شاهد آن تلاش گسترده آلمان براى تصرف و تسخير اروپا و تجاوزات ژاپن به شرق آسيا در خلال جنگ جهانى دوم است .
عواقب خونبار روند ملى گرايى در اين دو كشور سبب شد كه از آن به بعد، ملى گرايى را نيرو و پديده اى مخرب قلمداد كنيم .
عامل ديگرى كه منجر به گسترش اينگونه طرز تلقى از ملى گرايى شده اين است كه حكومتهاى ديكتاتورى ، از جمله ژاپن و آلمان در سالهاى 1942 - 1941 ملى گرايى را بهانه اى قرار مى دهند در جهت سركوب مخالفين داخلى ، ايجاد جو رعب و اختناق در داخل كشور و بسيج و تهييج نيروها به منظور محقق نيات توسعه طلبانه و تجاوز كارانه خويش .
نكات اصلى  
- در طى دو قرن اخير، ملى گرايى در حكم مبنايى اخلاقى - ارزشى براى اداره كشورها بوده است .
- ملى گرايى به كشورهاى مشروعيت مى بخشد و در ايجاد كشورها نيز نقش عمده اى داشته است .
- ملى گرايى عامل بيشتر تجزيه طلبيها و طرح ادعاها ارضى بوده است .
- ملى گرايى در بسيارى موارد، از عوامل اصلى رخداد جنگ بوده است .
چهار مبحث درباره ملى گرايى 
مبحث ملى گرايى ، مانند ديگر مباحث قدرتمند ايدئولوژى ، جنجالهاى بسيارى را چه در مباحث عمومى سياسى و چه در علوم اجتماعى ايجاد نموده است . اين حقيقت كه در طول دهه هاى بسيار، تنها تاريخ شناسان بدان مى پرداختند، بيانگر پيچيدگى و ابهامهاى موجود در آن است . براى نمونه ، نبود تعريف ايدئولوژيكى واضح ، غير معقول بودن ظاهرى و رد مقولات عقلانى جهانى كه خود به تلويح بدان اشاره مى كند، از ويژگيهاى ملى گرايى است . مشكلات و دشواريهايى را كه ملى گرايى در زمينه علوم اجتماعى ايجاد كرده است از ساير مشكلات ايجاد شده توسط اين پديده مهمتر و بارزتر است . چرا كه بسيارى از مباحث آن در حيطه جامعه شناسى صورت پذيرفه است نه در حيطه علم روابط بين الملل به هر حال مباحث جامعه شناسانه و ديگر مباحث ملى گرايى در نظريه سياسى تبعات بسيارى براى علم روابط بين الملل به همراه داشته و همچنين بحث و تبادل نظر در زمينه اين علم و مبانى ان را متاثر ساخته است .

next page

fehrest page