و اين را
بدان : من مردى هستم كه درصدد پيدا كردن راه نجاتى براى خودم هستم ، و
كوشايم تا كارى كنم كه رضاى خداى عزوجل را به دست آورم ، و عملى انجام
دهم كه مقرب درگاه او گردم ، ولى هر چه فكر كردم راهى به منظور خود
نيافتم و از اين رو به قرآن كه هر هدايت
و درمانى در آن است مراجعه كردم و يك يك سوره ها و آيه ها آن را از زير
نظر گذراندم و مشاهده كردم كه چيزى براى تقرب به درگاه خداى عزوجل براى
انسان بهتر از شهادت در راه طلب رضاى او نيست .
آنگاه براى آنكه بدانم كداميك از اقسام جهاد در راه خدا فضيلتش بيشتر
است و با كدام دسته از مردم بهتر باشد و دوباره قرآن را ورق زدم و ديدم
خداى جل و علا مى فرمايد:
قاتلو الذين يلونكم من الكفار وليجدوا فيكم غلظة
(446)
پيكار كنيد با كافرانى كه مجاور شما هستند و بايد آنان در شما خشونتى
ببينند.
آنگاه در صدد برآمدم تا بدانم كدام دسته از كافران زيانشان براى اسلام
بيشتر است ، و به جايگاه من نزديكترند، مشاهده كردم كه هيچ كافرى ضررش
براى اسلام بيش از تو نيست ، زيرا كافران كفر خود را آشكار ساخته و
مردم آنها را شناخته اند و به كارشان بينا گشته و از آنان دورى جسته و
ترس دارند.
ولى ، در زير سرپوش اسلام مردم را فريفته
و كفر خود را پنهان داشته اى ، و به مجرد سؤ ظن (بدون تحقيق مردم را)
مى كشى و با يك تهمت بندگان خدا را به شكنجه و زنجير مى كشى ، و اموال
مردم را به زور مى گيرى و به ناحق خرج مى كنى ، و علنا مى گسارى مى كنى
- كه خدا حرام كرده - و اموال خدا را به مطربان و آوازه خوانان مى دهى
و حقوق مسلمانان را منع كرده ، و با اسلام راه نيرنگ گرفته اى ، و به
ناحق جوانب آن را احاطه كرده اى و به سود شرك در آن حكم نموده اى ، و
چون دشمنان راه دشمنى پيموده اى ، پس اگر روزگار با من مساعدت كرد و
خداوند مرا به وسيله ياراى از اهل حق يارى داد كه جان خود را در راه
جهاد با تو بذل خواهم كرد آن چنان كه خدا از من خشنود گردد، و اگر خدا
به تو مهلت داد و كيفر تو را به روز جزا محول فرمود يا عمر من تا به آن
روز نكشيد، پس همين تصميم و نيتى كه من براى جهاد با تو در دل دارم و
خدا بدان داناست مرا از كوشش و جهاد كفايت مى كند. والسلام .
و عبدالله بن موسى پيوسته متوارى بود تا اينكه در زمان متوكل از اين
جهان رفت .
احمد بن سعيد به سندش از محمد بن سليمان زينبى روايت كرده كه گفت :
چهارده روز پس از اينكه عبدالله از دنيا رفته بود خبر مرگ او و همچنين
خبر مرگ احمد بن عيسى را با هم به متوكل دادند و او از اين خبر خيلى
خوشحال شد و نشاط زيادى بدو دست داد، زيرا از آن دو بسيار وحشت داشت و
از قيام و انقلاب ناگهانى آن دو مى ترسيد چون فضيلت آنها را مى دانست و
از فرمانبردارى و اطاعت زيديه از آن دو نفر كاملا آگاه بود، و چون آن
دو از دنيا رفتند خيالش از ناحيه زيديه آسوده شد و اطمينان خاطر پيدا
كرد.
و خود متوكل نيز يك هفته پس از اين كه خبر عبدالله و احمد را بدو دادند
به قتل رسيد.
عبدالله بن موسى از شعر نيز بى بهره نبود و اشعارى از او نقل شده .
از آن جمله اشعار زير است كه احمد بن سعيد به سندش از اسماعيل بن
يعقوب روايت كرده :
و انى لمرتاد جوادى و قاذف
|
به و بنفسى العام احدى المقاذف
|
كما مال فيها الهالك المتجانف
|
فيارب ان حانت و فاتى فلاتكن
|
على شرجع يعلى بخضر المطارف
|
يصابون فى فج من الارض خائف
|
اذا فارقوا دنيا هم فارقوا الاذى
|
و صاروا الى ميعاد ما فى المصاحف
(447)
|
1. من اسب تندروى خود را علوفه مى دهم و او و هم خود را در اين سال به
يكى از مهلكه ها مى اندازم .
2. بدان جهت كه مى ترسم دنياى بى ارزش مرا منحرف و متمايل سازد؛ همان
طور كه شخص منحرف را به انحراف وادارد.
3. پروردگارا اگر مرگ من نزديك گشته بدان صورت نباشد كه بميرم و جنازه
ام را در تابوتى نهاده و پارچه سبزى روى آن بكشند.
4. بلكه كشته اى شهيد در ميان گروهى كه در ميان دره اى ترسناك دچار
دشمن گردند.
5. كه به محض اينكه از اين دنيا رفتند از هر گونه اذيت و آزارى راحت
شوند و به و عهده گاهى كه در قرآن و ساير كتابهاى آسمانى داده شده وارد
گردند.
دوران خلافت منتصر
از آنجايى كه منتصر به خاندان ابوطالب
علاقه مند بود و مخالف كارهاى پدرش متوكل بود از اين رو تا جايى كه ما
اطلاع داريم به فرزندان ابوطالب آزارى نرساند و كسى از آنها را به قتل
نرساند و به زندان نيفكند. والله اعلم .
دوران خلافت مستعين
فرزندان ابوطالب كه در زمان مستعين خروج كرده و به قتل رسيدند.
86: يحيى بن عمر بن الحسين
ابن زيد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب
كنيه او ابوالحسن ، و مادرش ام الحسن دختر عبدالله بن اسماعيل بن
عبدالله بن جعفر بن ابيطالب است .
يحيى در زمان متوكل در خراسان خروج كرد، و عبدالله بن طاهر (حاكم
خراسان ) او را دستگير ساخت ، متوكل دستور داد او را به عمر بن فرج
رخجى بسپارد، و عمر بن فرج با تندى با او سخن گفت ، يحيى پاسخش را داده
و بدو دشنام گفت ، عمر بن فرج با جريان را براى متوكل نوشت ، و متوكل
دستور داد چند تازيانه بدو بزنند. آنگاه او را در خانه يحيى بن خاقان
(وزير خود) زندانى كرد و مدتى در آنجا بود تا اينكه آزاد شد و به بغداد
رفت و مدتى در آنجا به سر برد.
سپس به كوفه رفت و مردم را به رضا (آن كه
مورد پسند است ) از خاندان خوش سلوكى عمل كرد و همچنان بود تا وقتى كه
به قتل رسيد - رضوان الله عليه - و ما جريان قتل او را در صفحات بعد
مذكور خواهيم داشت .
يحيى مردى شجاع و سوارى جنگجو و نيرومند و دلير بود و از سبك سرى هاى
جوانى كه موجب عيب ديگران است بركنار بود.
محمد بن احمد صيرفى و ديگران روايت كرده اند كه يحيى در بغداد سكونت
داشت ، او عمودى آهنين در خانه داشت كه هر گاه به يكى از غلامان و
كنيزان خود خشم مى كرد آن عمود آهنين را به گردنشان مى پيچيد و احدى جز
او نمى توانست آن را باز كند و تا وقتى كه خود او آمد و باز مى كرد.
و احمد بن عبيدالله از ابى عبدالله بن ابى الحصين روايت كرده كه وقتى
كه يحيى تصميم به خروج گرفت ، نخست به زيارت قبر حسين عليه السلام آمد،
و براى زوارى كه در آنجا بودند تصميم خود را آشكار ساخت ، جمعى از
حاضران در آنجا دعوتش را پذيرفتند، و اطراف او را گرفتند، يحيى از آنجا
به شاهى
(448) آمد و تا شب در آنجا توقف كرد و چون شب فرا رسيد
به سوى كوفه حركت كرد و شبانه وارد كوفه گرديد، كسانى كه همراهش بودند
فرياد مى زدند: ايا مردم ، داعى حق را پاسخ دهيد
و دعوت او را بپذيريد. جمع بسيارى گرد او را گرفته و با او بيعت
كردند.
چون روز ديگر شد به طرف بيت المال رفت و هر چه در آنجا بود تصرف كرد،
آنگاه به نزد صرافانى كه پول هاى حكومتى نزد آنان بود فرستاد و آن
پولها را نيز از آنها گرفت ، و سپس به محله بنى حمان كه اهل آن محل به
يارى او برخاسته بودند رفت ، و در آنجا نشست ، در اين حال ابوجعفر محمد
بن عبيدالله حسنى معروف به اءدرع در كنار
او نشسته بود و در گوشى با او سخن مى گفت و از قدرت حكومت وقت براى او
مى گفت كه ناگاه عبدالله بن محمود با لشكرى كه از اطراف كوفه جمع آورى
كرده بود به جنگ يحيى آمد، برخى از اعراب كه ناظر بودند به يحيى فرياد
زدند كه : مواظب باش غافلگير نشوى ، لشكر از راه مى رسد يحيى از جا
برخاست و بر اسب خود سوار شد و به عبدالله بن محمود حمله كرد و ضربتى
با شمشير به صورت او زد، همراهان او كه چنان ديدند رو به هزيمت نهادند.
يحيى به نزد ياران خود بازگشت و ساعتى پهلوى آنها نشست آنگاه با
همراهان خود به وازار رفت و از آنجا نيز
به حنبلا رهسپار شد.
از آن سو چون خبر قيام يحيى بن عمر به بغداد رسيد، محمد بن عبدالله بن
طاهر (والى بغداد) عموزاده اش حسين بن اسماعيل را براى دفع يحيى
مامور ساخت و گروهى از سرلشكران خود را نيز همراه او كرد كه از آن جمله
بودن : خالد بن عمران و ابوالسناء غنوى و وجه
فلس ، عبدالله بن نصر بن حمزه و سعد ضبابى و آنها از روى كراهت
پذيرفتند. چون مردم در دل متمايل به يحيى بن عمر بودند و جز او هيچ گاه
ديده نشد كه اهل بغداد به يكى از فرزندان ابوطالب در طول خلافت بنى
عباس قيام كردند، متمايل گردند. به هر حال افراد مزبور به حسين بن
اسماعيل پيوستند.
حسين به دنبال ماموريت خود به كوفه آمد و چند روزى در آنجا ماند، آنگاه
به قصد جنگ با يحيى حركت كرد تا بدو رسيد، يحيى چند روزى در برابر حسين
ايستادگى كرد آنگاه به قصد قسين از آنجا
كوچ كرد و همچنان تا قريه اى به نام بحريه
پيش رفت .
در آن ناحيه مامور جمع آورى اموال حكومت مردى به نام احمد بن على
اسكافى و مامور سپاه آن حدود مردى به نام احمد بن فرج فزارى بود. احمد
بن على اموال دولتى را برداشت و فرار كرد ولى احمد بن فرج به جنگ يحيى
آمد اما پس از مختصر جنگى كه كرد فرار را برقرار ترجيح داد و ره به
هزيمت نهاد.
يحيى راه كوفه را پيش گرفت و به قصد كوفه به راه افتاد، وجه فلس سر راه
او آمد و جنگ سختى با او كرد ولى در برابر يحيى تاب نياورد گريخت ولى
يحيى او را تعقيب نكرد. وجه فلس همچنان برفت تا به شاهى رسيد و در آنجا
به حسين ابن اسماعيل برخورد و با هم در آنجا به استراحت و عيش و نوش
پرداختند و از دو لشكر آنها كه به هم رسيده بود سپاهى نيرومند تشكيل
شد.
از آن سو ياران يحيى بن عمر او را وادار كردند تا هر چه زودتر به جنگ
حسين بن اسماعيل برود. در ميان آنها مردى به نام هيضم بن علاء عجلى بود
كه با گروهى از خويشان و فاميل خود به يارى يحيى آمده بود ولى پيادگان
و اسبان آنها به علت اينكه راه زيادى پيموده ، خسته بودند، و هنگامى كه
جنگ شروع شد نخستين كسانى كه فرار كرد همين هيضم و همراهان او بودند.
و گفته اند: حسين بن اسماعيل اين نقشه را كشيده بود و قبلا با هيضم
قرار گذارده بود كه چون جنگ آغاز شد او و همراهان وى فرار كنند (تا
ديگران نيز فرار نمايند.) ولى دسته ديگرى گفته اند: فرار آنها به خاطر
همان خستگى و رنجى بود كه در راه ديده بودند.
و على بن سليمان كوفى از پدرش روايت كرده كه (پس از قتل يحيى ) روزى من
با هيضم در جايى بوديم ، سخن از جريان كار يحيى بن عمر به ميان آمد،
هيضم سوگند به طلاق همسرش خورد كه فرار من طبق نقشه و دسيسه اى نبود،
بلكه يحيى در جنگ مردى بى باك و متهور بود به طورى كه يكه و تنها حمله
مى كرد و ميان لشكر دشمن مى رفت و دوباره بازمى گشت ، و من او را از
اين كار نهى كردم ولى نپذيرفت تا اينكه يك بار يك تنه حمله كرد و من
نگاه كردم ديدم در ميان لشكر دشمن به زمين افتاد و چون ديدم كه او كشته
شد با همراهان خود از ميدان بازگشتيم .
ابن عمار - راوى حديث - گويد: همين كه يحيى مشاهده كرد هيضم از ميدان
گريخت در جاى خود ايستاد و جنگيد تا به قتل رسيد، و سعد ضبابى سرش را
جدا كرده به نزد حسين بن اسماعيل آورد، و در چهره اش به قدرى اثر شمشير
و زخم بود كه شناخته نمى شد.
از اين سو مردم كوفه كه قتل يحيى را باور نمى كردند، حسين بن اسماعيل ،
ابوجعفر حسنى (معروف بن اءدرع ) را كه پيش از اين نامش برده شد به نزد
مردم كوفه فرستاد كه خبر قتل يحيى را بدانها بدهد، ولى هنگامى كه
ابوجعفر به نزد آنان آمد و خبر مزبور را داد مردم يكسره او را دشنام
داده و سخنان ناهنجارى بدو گفتند و به قصد جنگ با او جنبش كردند تا
جايى كه يكى از غلامان او را نيز كشتند، حسين (يا ابوجعفر حسنى ) كه
چنان ديد يكى از برادران مادرى يحيى بن عمر را به نام على بن محمد صوفى
كه از فرزندان عمر بن على بن ابيطالب بود به نزد مردم كوفه فرستاد و او
خبر قتل يحيى را به مردم رسانيد، و مردم كوفه با ديدن او يقين به قتل
يحيى كردند و صداها را به گريه و شيوه بلند ساخته به سوى شهر بازگشتند.
حسين بن اسماعيل سر يحيى بن عمر را برداشته و به سوى بغداد حركت كرد،
مردم بغداد نيز چون هواخواه يحيى بودند از اين رو قتل يحيى را باور
نداشتند و با صداى بلند فرياد مى زدند: يحيى كشته نشده ، و اين صداها
به قدرى زياد شد كه كودكان در كوچه فرياد مى زدند:
ماقتل و مافر، و لكن دخل البر نه كشته
شده و نه گريخته بلكه سر به بيابان نهاده است .
ولى هنگامى كه سر يحيى وارد بغداد شد، مردم نيز به محمد بن عبدالله بن
طاهر رفته و به او براى اين فتح كه نصيبش شده تبريك گفتند، و از جمله
كسانى كه در ظاهر براى تبريك به مجلس محمد بن عبدالله آمد، ابوهاشم
داود بن هاشم جعفرى بود كه مردى صريح اللهجه و زبان دار بود و در اظهار
عقيده اش باكى از حاكم و مامورين دولتى نداشت .
احمد بن عبيدالله و حكيم بن يحيى گويند: هنگامى كه ابوهاشم بر محمد بن
عبدالله وارد شد رو بدو كرده گفت : اى امير من آمده ام تا درباره چيزى
به تو تبريك گويم كه اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده بود آن
حضرت را بدان تسليت مى دادند، محمد سخن وى را شنيد ولى هيچ پاسخى بدو
نداد.
محمد بن عبدالله پس از اين واقعه به خواهر خود و زنانش دستور داد به
سوى خراسان حركت كنند و گفت : در هيچ خانه اى سر كشته اى از كشتگان اين
خاندان نرفت جز آنكه نعمت از آن خانه بيرون شد و دولت از آنجا رخت
بربست . زنان به دستور او آماده حركت به سوى خراسان شدند.
ابن عمار در حديث خود گويد: پس از ورود حسين بن اسماعيل به بغداد
اسيران اصحاب يحيى بن عمر را وارد بغداد كردند، و تا به آن روز هيچ
اسيرى را بدان وضع رقت بار به شهر بغداد نياورده بودند، زيرا كه آنها
را با پاى برهنه مى دوانيدند و هر كدام عقب مى ماندند گردش را مى زدند.
تا اينكه نام مستعين كه حاوى فرمان آزادى آنها بود رسيد، و به دستور وى
همه را جز يك تن به نام اسحاق بن جناح كه رئيس پليس يحيى بن عمر بود،
آزاد كردند، و محمد بن حسين اُشنانى روايت كرده كه او را به زندان
افكندند و همچنان در زندان بود تا از دنيا رفت ، و پس از مرگ وى دستورى
از محمد بن عبدالله ابن طاهر رسيد كه نوشته بود: مرد پست نجس : اسحاق
بن جناح را با يهود دفن كنيد و با مسلمانان او را دفن نكنيد، و كسى بر
جنازه اش نماز نخواند و غسلش ندهيد و كفنش نكنيد. به همين سبب جنازه او
را در همان لباس هايى كه داشت در ميان پارچه اى قومسى پيچيدند و به
خرابه اى بردند و در آنجا افكنده ، ديوار ويرانه اى را روى او خراب
كردند - رحمة الله عليه .
در ميان مردمى كه به يارى يحيى بن عمر خروج كردند بسيارى از بزرگان اهل
كوفه و دانشمندان وجود داشتند، و من از برخى از مشايخ اهل حديث - يعنى
محمد بن حسين - شنيدم كه مى گفت : از كسانى كه با يحيى بن عمر خروج كرد
و از سواران با نام و نشان يحيى بود: ابومحمد عبدالله بن زيدان بجلى
بود كه من او را ديدار كرده و حديث از او يادداشت كرده ام ، و شدت
احتياط و پرهيزى كه از مردم داشت نشانه آن بود كه هر چه درباره اش ( از
تقوى و درستى و علم و دانش و غيره ) مى گفتند راست و صحيح بوده است .
و من نشنيده ام كه شعرا در رثاى هيچ يك از مقتولين دوران بنى عباس به
اندازه يحيى بن عمر بسرايند، و اين بدان جهت بود كه در زمان قتل او
شعراى بسيارى وجود داشتند كه همگى مؤ من به فرزندان ابوطالب و جزء
هواخواهان آنها بودند و ما براى رعايت اختصار به ذكر برخى از آن اشعار
اكتفا مى كنيم .
از آن جمله است شعر على بن عباس رومى كه مى توان گفت بهترين اشعارى است
كه در رثاى او گفته اند، و تنها يك ايراد آن است كه از حد تجاوز كرده و
در دشنام گويى بنى عباس زمامداران وقت جانب ميانه روى را مراعات ننموده
، و كلماتى ناهنجار درباره آنها گفته است ،
(449) و اشعار اينها است :
امامك فانظر اى نهجيك تنهج
|
طريقان شتى مستقيم و اءعوج
|
الا ايهذا الناس طال ضريركم
|
بآل رسول الله فاءشخوا اءو ارتجوا
|
فلله دين الله قد كاد يمرج
|
لقد الحجوكم فى حبائل فتنة
|
و للملحجوكم فى الحبائل الحج 5
|
بنى المصطفى كم ياكل الناس شولكم
|
لقد عمهوا ما اءنزل الله فيكم
|
اءلا خاب من انساه منكم نصيبه
|
متاع من الدنيا قليل و زبرج
|
اءبعد المكنى بالحسين شهيدكم
|
تضاء مصابيح السماء فتسرج 10
|
لنا و علينا، لا عليه و لا له
|
تسجسج اءسراب الدموع و تنشج
|
له فى جنان الخلد عيش مخرفج
|
فان لا يكن حيا لدينا فانه
|
لدى الله حس فى الجنان مزوج
|
و قد نال فى الدنيا سناء وصية
|
شوى ما اصابت اءسهم الدهر بعده
|
هوى ما هوى اءو مات بالرمل بحزج 15
|
فساهمنا ذوالعرش فى ابن نبيه
|
ففاز به والله اءعلى و اءفلج
|
مضى و مضى الفراط من اءهل بيته
|
فاءصبحت لاهم اءبسئونى بذكره
|
و لا هو نسافى اءساى عليهم
|
بلى هاجه ، والشجو للشجو اءهيج 20
|
اءبيت اذا نام الخلى كانما
|
اءيحيى العلا لهفى لذكراك لهفة
|
يباشر مكواها الفؤ اد فينضج
|
اءحين تراء تك العيون جلاءها
|
و اءقذاءها اءضحت مراثيك تنسج
|
بنفسى و ان فات الفداء بك الردى
|
لمن تستجد الارض بعدك زينة
|
فتصبح فى اثوابها تتبرج ؟ 25
|
سلام و ريحان و روح و رحمة
|
عليك و ممدود من الظل سجسج
|
و برح القاع الذى انت جاره
|
و يا اءسفى اءلا اءنت جاره
|
لا انما ناح الحمائم بعد ما
|
اءذم اليك العين ان دموعها
|
تداعى بناالحزن حين توهج 30
|
و احمدها لو كفكت من غروبها
|
عليك و خلت لاعج الحزن يلعج
|
و ليس البكا ان تسفح العين انما
|
احرالبكاء ين البكاء المولج
|
و انت لاذيال الروامس مدرج
|
فانى الى ان يدفن القلب داءه
|
ليقتلنى الداء الدفين لاءحوج
|
فليس بها للصالحين معرج 35
|
الا ايها المستبشرون بيومه
|
باءن رسول الله فى القبر مزعج
|
قلاتشمتوا وليخسا المرء منكم
|
بوجه كان اللون منه اليرندج
|
فلو شهد الهيجا بقلب ابيكم
|
غداة التقى الجمعان و الخيل تمعج
|
لاعطى يدالعافى اءو ارمد هاربا
|
كما ارمد بالقطاع الظليم المهيج 40
|
شبا الحرب حتى قال ذوالجهل اءهوج
|
و حاشا له من تلكم غير انه
|
ابى خطة الامر التى هى اسمج
|
و اءين به عن ذاك ؟ لا اءين انه
|
ابى حسن ، والغصن من حيث يخرج
|
كانى به كالليث يحمى عرينه
|
و اشبا له يزيديه المهجهج 45
|
شوارع كالاشطان تدلى و تخلج
|
كانى اراه ذا هوى عن جواده
|
و عفر بالترب الجبين المشحج
|
فحب به جسما الى الارض اذ هوى
|
و حببها روحا الى الله تعرج
|
اءاءرديتم يحيى و لم يطو ايطل
|
طرادا و لم يدبر من الخيل منسج ؟
|
تاءتت لكم فيه من السؤ هينة
|
و ذاك لكم بالغى اغرى و الهج 50
|
تمدون فى طغيانكم و ظلالكم
|
و يستدرج المغرور منكم فيدرج
|
اءجنوا بنى العباس من شنآنكم
|
و شدو على ما فى العياب و اءشرجوا
|
و خلو ولاة السؤ منكم و غيهم
|
فاحر بهم ان يغرقوا حيث لججوا
|
نظار لكم اءن يرجع الحق راجع
|
الى اهله يوما فتشجوا كما شجوا
|
على حين لا عذرى لمعتذريكم
|
و لا لكم من حجة الله مخرج 55
|
فلا تلحقوا الآن الضغائن بينكم
|
تدوم لكم ، والدهر لو نان اخرج
|
لعل لهم فى منطوى الغيث ثائرا
|
سيسمو لكم والصبح فى اليل مولج
|
بمجر تضيق الارض من زفراته
|
له زجل ينفى الوحوش و هزمج
|
اذا شيم بالابصار ابرق بيضه
|
بوارق لا يسطيعهن المحمج 60
|
يرى البحر فى اعراضه يتموج
|
له وقدة بين السماء و بينه
|
تلم به الطير العوافى فتهرج
|
اذا كر فى اعراضه الطرف اعرضت
|
حراج تحار العين فيها فتحرج
|
يؤ يده ركنان ثبتان : رجلة
|
و خيل كارسال الجراد و اوثج
|
بامثالهم يثنى الابى فيعنج 65
|
تداونوا فما للنقع فيهم خصاصة
|
كان الزجاج اللهذميات فيهم
|
فيدرك ثارالله انصارا دينه
|
و الله اءوس آخرون و خزرج 70
|
و تظعن خوف البسى بعد اقامة
|
و يقضى اما الحق فيكم قضاءه
|
تماما و ماكل الحوامل تخدج
|
و قد كان فى يحيى مذمر خطة
|
وناتجها لوكان فى الامر منتج
|
اذا ظلت الاعناق بالسيف تودج
|
لاعنق فى ساءكم و اهملج 75
|
مه لا تعادوا غرة البغى بينكم
|
كما يتعادى شعلة النار عرفج
|
افى الحق ان يمسوا خماصا و انتم
|
و تمشون مختالين فى حجراتكم
|
ثقال الخطا اكفالكم تترجرج
|
و ليدهم بادى الوطى و وليدكم
|
من الريف ريان العظام خدلج
|
تذودونهم عن حوضهم بسيوفكم
|
و يشرع فيه اءرتبيل و اءبلج 80
|
فقد الجمتهم خيفة القتل عنكم
|
و بالقوم حاج فى الحيازم حوج
|
بنفسى الالى كظتهم حسراتكم
|
فقد علزوا قبل الممات و حشرجوا
|
و لم تقنعوا حتى استثارت قبورهم
|
و عيرتموهم بالسواد و لم يزل
|
من العرب المحاض اخضر ادعج
|
بنى الروم ، من الروم نعج 85
|
لئن لم تكن بالهاشميين عاهة
|
لما شكلكم تالله الا المعلهج
|
يبيت اذا الصهباء روت مشاشه
|
يقوم لها من تحته و هو افحج چ
|
لذاك بنى العباس يصبر مثلكم
|
و يصبر للموت الكمى المدجج 90
|
فلا تجلسوا وسط المجالس حسرا
|
و لا تركبوا الا ركائب تحدج
|
ابى الله ان يطيبوا و تخبثوا
|
و ان يسبقوا بالصالحات و يفلجوا
|
و ان كنتم منهم و كان ابوكم
|
اباهم فان الصفو بالرنق يمزج
|
رونى امرءا منهم يزن بابنة
|
و لا تنطقوا البهتان والحق ابلج 95
|
لعمرى لقد اغرى القلوب ابن طاهر
|
ببغضائكم ما دامت الريح تناج
|
سعى مثلها مستكره الرجل اعرج
|
فلن تعدموا ما حنت النيب فتنة
|
تحشن كما حش الحريق الموحج
|
و قد بدات لم تزجرون بريحها
|
عد سواكم افصحوا او تلجلجوا 100
|
لكم كدماء الترك و الروم تهرج
|
يلى سفكها العوران والعرج منكم
|
و غوغاؤ كم جهلا بذلك تبهج
|
و ما بكم ؤ تنصوا اولياءكم
|
و لكن هنات فى الصدور تاجج
|
ولو امكنتكم فى الفريقين فرصة
|
لقد اظهرت اشياء تلوى و تحنج
|
اذن لاستقدتم منهما وتر فارس
|
و ان ولياكم فالوشائج اوشج 105
|
ابى ان تحبوهم يدالدهر ذكركم
|
و انى على الاسلام منكم لخائف
|
بوائق شتى بابها الان مرتج
|
و فى الحزم ان يستدرك الناس امركم
|
بنى مصعب لن يسبق الله مدلج
|
لعل قلوبا قد اظلمتم غليلها
|
ستظفر منكم بالشفاء فتثلج 110
|
ترجمه اشعار ابن رومى
(450):
1. در پيش روى تو دو راه يكى راست و ديگرى كج به چشم مى خورد و تو بنگر
تا به كدامين راه مى روى .
2. هان اى مردم به راستى كه زيان شما نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و
آله بسيار شد، پس بترسيد و خائف باشيد.
3. آيا در هر زمان بايد يكى از فرزندان پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله
كشته شده و در خون خود آغشته گردد.
4. آيا دين خود را به خاطر آنها به بدترين زمامداران (بنى عباس ) مى
فروشيد، به خدا كه نزديك است دين خدا به كلى فاسد و تباه گردد.
5. همانا كه بنى عباس شما را در دام هاى فتنه انداخته اند، و گرچه خود
آنها سخت تر از شما به دام فتنه افتاده اند.
6. اى فرزندان مصطفى تا چند مردم از گوشت اعضاى شما بايد بخورند، به
زودى گرفتارى شما برطرف خواهد شد.
7. آيا يك تن نيست كه درباره آنها پيغمبر خدا را مراعات كند و يا كسى
نيست كه از پروردگار خود بترسد.
8. اينان آياتى را كه خدا در شان شما نازل فرموده ناديده گرفته و چنان
است كه گويا كتاب خداى براى آنها آشكار نيست .
9- به راستى كه نوميد و بى بهره است هر كه قرآن را در مورد شما فراموش
كرد، و بهره اش از اين دنيا تنها اندك زيورى است .
10. آيا پس از آن شهيد بزرگوار شما كه كنيه اش حسين بود باز هم ستارگان
آسمانى به صورت چراغهايى مى درخشد؟
11. براى ما و بر ما ، نه بر او و نه براى او مى ريزد سيلاب اشك و گريه
. (يعنى ما براى او نمى گرييم .)
12. چه سان بگرييم براى كسى كه در نزد پروردگار خود گشته و در بهشت
برين زندگى عالى و فراخى دارد.
13. اگر در اين جهان و پيش ما زنده نيست وى در نزد خداوند در بهشت زنده
و به همسر نيز كامياب است .
14. و در دنيا نيز با مقامى ارجمند و با آوازه زندگى كرد و چون افراد
پست و فرومايه زندگى نكرد و به درجه اى رسيد و مقامى داشت كه زائل شدنى
نبود.
15. كوچك است هر چه را كه تيرهاى روزگار پس از وى بدو رسيد و ساقط شد
آنچه سقوط كرد يا اينكه در بيابان بچه آهوى تيزپا از خستگى بمرد.
16. ما براى برطرف كردن تاريكى ها بدو چشم اميد مى داشتيم ، و تاريكى
ها به امثال او روشن گردد.
17.خداى بزرگوار عرش براى بردن پسر پيغمبر خود گوى سبقت را از ما ربود
و خدا هميشه برتر و پيروزتر است .
18. هم او و هم پيشتازان خاندانش از اين جهان رفتند، و روش مرگ و مردن
را بايد از ايشان آموخت .
19. اكنون چنانم كه نه آنها مرا از ياد بازدارند چنان كه
مورج شاعر پيش از من درباره اعتياد به آن
دو گفته .
20. و نه مرگ او مى تواند مرا از اندوه و غم آنان بازدارد، بلكه داغ
مرا براى آنان تحريك كرده و اساسا اندوه ، اندوه مى آورد.
21. هنگامى كه مردم به خواب روند من هم براى استراحت مى روم ولى چنان
است كه گويا چشمانم پر از خار و خس است .
22. اى يحيى - اى بزرگ مرد - ياد تو چنان مرا سوزانده كه سوزشش به دل
رسيده و دلم را كباب كرده .
23. هنگامى كه ديدگانى تو را ديدار كنند كه جلاى آنهايى (ديدگان دوستان
) و نيز ديدگانى كه خار آنهايى (ديدگان دشمنان ) مرائى تو به نظم
درآيد.
24. جانم به فدايت گرچه از اين جهان رفتى و هلاك گشتى ولى محاسن تو
پيوسته رو به فزونى و ازدياد است و سرمشق ديگران است .
25. براى هر كس كه زمين پس از تو آرايش تجديد كند تو در جامه هاى آن
خودنمايى دارى (شايد كنايه از اين باشد كه در تحولات روزگار تو هرگز
فراموش نخواهى شد.)
26. سلام و ريحان و روح و رحمت بر تو باد و نسيم جانبخش سايه عرش خدا
پيوسته بر تو باد.
27. افسوس كه تحيتى از تو (به سوى ما بازنگردد) جز همان عطرى كه از خاك
قبرت به مشام ما مى وزد.
28.سرزمينى كه تو همسايه اش باشى پيوسته بوى گل اقحوان (بابونه )
روييده بر آن وزد.
29. از آن ساعتى كه تو در قبر مسكن گزيدى كبوتران ناله مى كنند در
صورتى كه پيش از آن آواز طرب انگيز داشتند.
30. من ديده ام را نكوهش مى كنم اگر سركش پيوسته به آتش اندوه بريزد.
31. و ستايشش كنم اگر جلوى اشك خود را بگيرد و تنها به اندوه دردناك
سوزان خود اكتفا كند.
32. زيرا گريه آن نيست كه چشم اشك فرو ريزد بلكه سوزنده ترين گريه ها
گريه موثر در دل است .
33. آيا چشم من با قطراتى از اشك خود مى تواند مرا درباره تو سود بخشد
با اينكه بادهاى خزان كننده نامها و فراموش كننده نشان ها دامن خويش بر
تو افشاند!
34. و با اين حال من به سختى نيازمندم تا اين درد پنهان دل مرا بكشد تا
در نتيجه دل من بتواند درد خود را در (دل زمين ) دفن كند.
35. خاك بر سر آن خانه اى كه تو به خاطر خانه ديگر از آن كوچ كردى ، و
راستى كه هم اين سراى براى مردمان صالح و شايسته جاى توقف و دلخوشى
نيست .
36. هان اى جنايتكارانى كه به كشتن او به يكديگر مژده مى دهيد، بر سر
شان سايه افكند كه برطرف شدنى نيست .
37. ايا شما شام كنيد و آسوده در بستر بيارميد با اينكه رسول خدا صلى
الله عليه و آله در قبر خويش پريشان و مضطرب است .
38. پس در اين مصيبت ما را شماتت نكنيد و بايد هر يك از شما با رويى
سياه از پيش ما دور شويد.
39. و اگر پدر شما در روز جنگ حاضر بود در آن وقتى كه دو لشكر به هم
رسيدند و اسبان تاخت تاز مى كردند.
40. ناچار تن به ذلت مى داد، يا به سرعت مى گريخت چنان كه شتر مرغ
رميده بگريزد.
41.ولى او (يعنى يحيى ) پيوسته به رو خود را در تنور جنگ مى انداخت و
چنان بيباك بود كه مردم نادان مى گفتند: اين مرد بى عقل است .
42. اما هرگز چنين نبود بلكه او حاضر بود زير با كار سختى برود كه آن
زشت تر بود.
43. او كجا و چنين نسبتى ؟ بلكه او بدو اصل پاك خود (از طرف پدر و
مادر) بسته بود.
44. همانند شيوه (جدش ) ابوالحسن على عليه السلام كه پيش از او در جنگ
ها بود، بو شاخه از درخت مى رويد.
45. گويا او را مى نگرم كه همچون شير ژيان از لانه و بچه هايش حمايت مى
كند و فريادهاى متوالى بازدارنده هرگز او را جلوگير نبود.
46.گويا وى را مى بينم كه نيزه هاى بسيار همه او را هدف قرار داده و
چون ريسمانهاى درازى به سويش كشيده شده و در پيكرش فرو رفته و بيرون مى
شوند .
47. گويا او را مى نگرم كه از اسب خود درافتاد و پيشانى مجروح و شكسته
اش به خاك آلوده شده بود.
48.پس چه محبوب بدنى كه به زمين افتاد، و چه محبوب جانى كه به سوى خدا
بالا رفت .
49. آيا يحيى را از بين برديد كه هرگز از جنگ روگردان نبود و هيچ گاه
گردن اسبش به پشت كردن به دشمن كج نشد .
50. به خوبى راه آرزوهاى بد شما درباره او هموار گشت ، و اين براى
گمراهى شما وسيله اى آماده تر و نزديك تر بود.
51. شما به سركشى و گمراهى خود ادامه دهيد و آنان كه از شما مغرور گشته
اند در غى ضلال خود آزادانه فرو روند.
52. اى بنى عباس زشتى هاى خشم خود را بپوشانيد و سر صندوقها (ى كينه حق
خود) را ببنديد و بند كيسه هاى دشمنى را بكشيد.
53. و جلوى اين فرمانروايان بد كردار خويش را براى گمراهى آزاد بگذاريد
كه شايسته اند تا در همان منجلابهاى بدبختى خود غرق شوند.
54. باشد تا روزى كه حق به اهل خود بازگردد و چنان كه اينان به اندوه و
غم مبتلا گشتند شما نيز بدان مبتلا گرديد.
55. آنگاه كه عذرخواهتان عذرى نداشته باشد، و خود از بازخواست خداوند
راه فرار و گريزى نداشته باشيد.
56. پس تخم كينه در مابين خود و آنها نيفشانيد و شتر كينه را حامله
كنيد كه روزى اين كينه ها به ثمر خواهد رسيد.
57. اگر به شما گفته اند و شما آن را راست پنداشته ايد كه اين سلطنت
براى شما دوام دارد گول خورده ايد (و سخت در اشتباه هستيد) زيرا دنيا
دو رنگ (و دو صورت ) دارد (گاهى به نفع شما و گاهى بر زيان شماست ).
58. شايد آنها در پايان اين دوران انقلاب دولتى داشته باشند كه بر شما
برترى گيرند، زيرا كه شب به صبح آبستن خواهد بود.
59. با سپاهى بى كران كه زمين از نعره شان تنگى گيرد، و هياهو و
صدايشان حوش را فرارى دهد.
60. چنان چه با ديدگان درست ديده شوند كله خودشان چنان برق زند كه كس
نظر كردن بدانها نتواند.
61. و چون خورشيد بدانها بتابد مانند دريايى كه به موج درآيد.
62. آتش ميدان كارزار چنان شعله كشيد كه پرندگان بدانجا درآيند از شدت
گرما درافتند.
63.وقتى كه انسان بخواهد به اطراف آن (سپاه ) ديده بگرداند، جنگلى بيند
كه ديده حيرت فراگيرد و از ادامه نظر بازماند.
64. دو دسته آنان را كمك دهند يك دسته پيادگان ، و دسته ديگر آن
سوارگانى چون دسته هاى مور و ملخ .
65. در آنها مردانى شجاع چون شير خشمگين باشند كه به امثال آنه شجاعان
سخت نيرو را تحت اراده آورده و به زانو درآورند.
66. نزديك يكديگر روند كه چون اسبان آنها گرد و غبار برانگيزند و آن
غبار برطرف شدنى نباشد.
67. اگر ابى در فضا بر آنها سنگ ببارد پيوسته آنها از روى آن سپاه
درغلتد.
68. گويا دسته هاى نيزه هاى برنده آنها فتيله هايى است كه به پاى نيزه
ها روشنى مى دهد (يا مى سوزد).
69. هر آن كس كه آنها را ديدار كند دوست مى دارد كه چون زنان اسلحه اش
خلخال و بازوبندى بر دست و پاى او باشد.
70.آن ياوران دين خدا انتقام دين خدا را بگيرند و خدا را اوس و خزرج
ديگرى هست .
71. و كوچ كنند پس از توقف از ترس اسارت زنانى كه بر محملهاى بى سرپوش
سوار شده اند.
72. در آن زمان او به حق درباره شما به طور كامل حكم كند، و هر زنى
چنان نيست كه بچه ناقص بزايد.
73. به راستى كه يحيى چنان بود كه به كارهاى مشكل و نتيجه بخش بينا بود
اگر فرصتى در كار به دست مى آورد و مرگ بدو مهلت مى داد.
74. در اينجا است كه جوشش نادانى شما فرو نشيند چون گردن ها با شمشير
بريده گردد.
75. من نصيحت خالصانه خود را با شما گفتم و پس از اين با گامهاى باز به
سرعت راهى را كه خوشايند شما نيست مى پيمايم .
76. باشد تا بلكه آتش دشمنى و كينه ميان شما شعله ور نگردد همان طور كه
گياه عرفج شعله آتش را زياد كند.
77. آيا اين حق و انصاف است كه آنها با شكم گرسنه روز را به شام برند
ولى كسان شما از سيرى نزديك است بتركند.
78. شما در ميان خانه هاى خود متكبرانه راه برويد و از شدت فربهى پاها
را سنگين برداشته و كفلهاتان در وقت راه رفتن بالا و پايين رود.
79. كودكان آنها از گرسنگى شكمهاشان تهى و بچه هاى شما از سيرى
استخوانهايشان نيرومند و پر گوشت باشد.
80. شما آنها را با شمشيرهاى خودتان از حوض مخصوص به خودشان (و حق
مسلم خودشان ) دور كنيد. آنگاه ارتبيل و
اءبلج از آن بياشامند (ظاهرا ارتبيل و
اءبلج اشاره به برخى از خلفاى بنى عباس يا برخى از وزراء و كارگردانشان
باشد.)
81. آنان را ترس كشته شدن از شما بازداشته با اينكه نيازهاى سختى در
سينه دارند.
82. جانم به فداى آن بزرگانى كه حسرت هاى شما دلشان را پر از اندوه كرد
پيش از مرگ ناراحت و اندوهگين بوده و ناله از سينه بركشند.
83. به اينها هم اكتفا نكرده قبرهايشان را نيز سگان (جيره خوار) (يعنى
) بهيم (سگ سياه ) و ديزج
(451) شخم زدند.
84. شما آنها را به سياهى چهره شان سرزنش كنيد با اينكه عرب خالص همان
گندمگون هاى سياه چهره هستند.
85. ولى شما ازرق چشمانى هستيد كه روهاى شما را روميان به سفيدى زيور
داده اند و اين رنگى است كه از روميان داريد.
(452)
86. اگر چه در فرزندان هاشم عيبى نيست اما شما با اينكه هاشمى هستيد،
شكل شما به خدا همچون كسانى است كه از دو نژادند (ممكن است معناى شعر
اين باشد) اگر در هاشميان كه شما از آنها راضى هستيد عيبى نبود رنگ شما
هم به به خدا مانند علويين مى بود.
87. به دليل آنكه مردان شما از جا برنخيزند جز آنكه آنها را به رو
دراندازند و با آنها همان كنند كه با كنيزكان كنند.
88. بخوابد آنگاه كه شراب خوب در وى تاثى كرد آن وقت برجهد بر او يكى
از مردمان قوى هيكل رومى .
89. و با او درآميزد و چون از زير او برخيزد پاهايش باز باشد!!
90. اى بنى عباس امثال شما هستند كه تن به چنين ننگ ها مى دهند و صبر و
پايداريشان در اين امور زياد است ولى پهلوان مسلح هنگام مرگ است كه صبر
و پايدارى دارد.
91. آيا فساد و ننگى مانند اين هست ؟ و به راستى كه شما دروغگوترين
بازخواست شدگان و پرسش شدگان از حق هستيد كه مزخرف بافتيد.
92. و با اين وضع شما بى نقاب و آزادانه در ميان هر انجمن ننشينيد و بر
مركب ها سوار نشويد جز بر آن مركب هايى كه زنان سوار مى شوند.
93. خدا نخواسته جز آنكه آنها (علويان ) پاك سرشت باشند و شما مردمانى
ناپاك ، و آنها گوى سبقت را در كارهاى نيك ببرند و رستگار گردند.
94. و گرچه شما هم از تيره آنها هستيد و پدر شما با پدر آنها يكى است
ولى گاهى آب صافى پاك به گل و لاى آلوده و مخلوط گردد.
95. (اگر نه چنين است ) يك تن از آنها (علويان ) را به من نشان دهد كه
متهم به اُبنه باشد ولى به دروغ سخن
نگوييد زيرا حق خود آشكار است .
96. به جان خودم سوگند كه فرزند طاهر (محمد بن عبدالله بن طاهر با كشتن
يحيى ) تا وقتى كه باد مى وزد (و دنيا برپاست ) كينه شما را در دل ها
جايگير ساخت .
97. به خاطر طرفدارى شما راه بد و مذمومى را در پيش گرفت مانند راه
رفتن شخصى كه پايش معيوب و شل است .
98. تا مادامى كه ناقه به بچه هايش علاقمند است آتش اين فتنه بر شما
خاموش نگردد و روز به روز شعله اش بالا گيرد و زبانه كشيد.
99. آرى گرفتارى ها آرام آرام شروع شد هر چند شما به ياد آنها رانده مى
شويد و از هر سو خود را ظاهر ساخت .
100. اما اى فرزندان مصعب ! پيغمبر و اهل بيتش جز شما دشمنى ندارد خواه
علنى كنيد و آشكارا بگوييد و خواه تردد و تلجلج كنيد.
101. خون اولاد عباس شما، و خون فرزندان على ايشان براى شما مانند خون
ترك و ديلم است كه ريخته شود.
102. متصدى ريختن آن شوند آنان كه از شما يك ديده شان كور است و چلاق
اند، و مردمان پست شما از روى نادانى از آن خوشحال باشند.
103. چه مى شود كه يارى كنيد دوستان خود را اما اين شعله كينه هاست كه
در سينه ها زبانه مى كشد.
104. اگر روزى قدرتى به دست شما بر بنى عباس و فرزندان على افتد آن روز
آشكار شود چيزهايى كه امروز پيچيده و پنهان است .
105. در آن روز خونخواهى كنيد از آنها خون سوار يكه تاز را اگر چه
قرابت و خويشى به هم پيوسته باشد.
106. نمى خواست و نمى خواهد يادكردن شما از روزگارى كه گذرانده ايد و
آن شبهايى كه در آرزوى رياست و زمامدارى به سر برديد آنكه با آنان
دوستى كنيد.
107. من بر اسلام از شما ترسانم از همان حوادث و گرفتارى ها كه امروز
دوش بسته است .
108. و در آرامش و با طماءنينه بودن بالاخره مردم رشته كار شما را به
دست خواهند گرفت زيرا طناب و ريسمان آنان و نيز گره اش محكم است .
109. اى بنى مصعب منتظر باشيد اندكى نمى گذرد كه خداوند انتقامش را
خواهد گرفت زيرا آن كه شب فرار كند از انتقام پروردگار جان به در
نخواهد برد.
110. اميد است دلهايى كه آتشش را شما زياد نموده ايد بر شما پيروز گردد
و شفاى خود را بگيرد و قلب خود را خنك سازد.
و على بن محمد بن جعفر علوى درباره مردم براى تبريك محمد بن عبدالله بن
طاهر در مجلس وى گويد:
1. تو عزيزترين افرادى را كه بر پشت مركب سوار مى شد به قتل رسانده اى
و من با تو نرم زبانى مى كنم .
2. بر من ناگوار است كه تو را ديدار كنم جز آن وقتى كه ميان ما و تو
شمشير بران باشد.
3. ولى چون پرنده اى كه شهپرش شكسته شد (به خاطر ناتوانى ) به كوه ها و
تپه هاى خاك برخورد مى كند.
و در رثاء يحيى گويد:
تضوع مسكا جانب القبر ان ثوى
|
و ما كان لو لا شلوه يتضوع
|
1. قبر يحيى بوى مشك مى دهد چون او در آن آرميده ، و اگر بدن او در آن
قبر نبود بوى مشك نمى داد.
2. آرامگاه مردانى بزرگوار و عزيز در ميان آنها آرامگاه يحيى آشكار است
. و نيز در رثا او گويد:
فان يك يحيى ادرك الحتف يومه
|
و مامات حتى قال طلاب نفسه :
|
فتى آنست بالروع و الباس نفسه
|
و ليس كمن لاقاه و هو سنوم
|
و وجه لوجه الجمع و هو عظيم
|
لعمرى ابنة الطيار اذنتجت به
|
لقد بيضت وجه الزمان بوجهه
|
و سرت به الاسلام و هو كظيم
|
و لا قبلته الكف و هو فطيم
|
1. اگر مرگ در آن روز به سراغ يحيى آمد و در حال بزرگوارى از اين جهان
رفت .
2. و از اين جهان نرفت تا وقتى كه حتى دشمنانش گفتند: خدا يحيى را
سيراب كند كه مردى پاك و بزرگوار بود.
3.جوانمردى كه جانش به سختى و هراس مانوس گشته بود و مانند مردان حيله
گر نبود.
4. جوانمردى كه روشنى روزهاى تار مى بود و نيز بزرگ هر انجمن و شخص
بزرگوارى بود.
5. قسم به جان خودم كه مادرش فرزند جعفر طيار، هنگام كه او را در شكم
داشت داراى خصالى بود و بوى خوشى داشت كه ناخوش داشت در آنجا باشد.
6. راستى كه چهره روزگار را مادرش به چهره او روشن كرد و اسلام را به
وجود او خشنود نمود و فرزند او خشم خود فرو برنده بود.
7. هيچ زن هاشمى مانند او را نزاييد، و هيچ دستى مانند او را پرستارى
نكرد تا از شير بازگرفته شد.
و احمد بن عبيدالله به سندش از ابن سميدع روايت كرده كه گفت : من مردى
را پارساتر از يحيى بن عمر نديدم ، هنگامى كه قيام كرد به نزدش رفتم و
گفتم : شايد آنچه تو را وادار به قيام كرد فشار زندگى است ، اگر چنين
است من هزار دينار نقد دارم و جز آن چيزى نزد من نيست ، من اين پول را
به تو مى بخشم و هزار دينار ديگر نيز از برادران مسلمانى كه دارم برايت
مى گيرم .
يحيى سر را بلند كرد و گفت : همسرم مطلقه باشد اگر من از اين قيام
منظورى جز رضاى خداى عزوجل داشته باشم ، من چون چنان ديدم بدو گفتم دست
خود را دراز كن تا با تو بيعت كنم ، و بدين ترتيب با او بيعت كرده و به
ياريش بيرون رفتم .