گفتم : پس
فورا انگشتريت را به من بده ، محمد فورا آن را از دست خويش درآورده به
من داد، و من نخست آن را با انگشترى مخصوص خود به مردى دادم و اسبى
تندرو در اختيار او گذاردم و اسب ديگرى هم يدك به او دادم كه اگر اسب
زير پايش در راه بازماند بر آن اسب ديگرى سوار شود و خود را به عبدالله
برساند، آنگاه به يك تن از همراهان خود دستور دادم به درون بالا خانه
رود؟ محمد گفت : مرا كه دستگير كردى ديگر چه منظورى از ورود به اين
اتاق دارى ؟ ديگر كسى در اينجا نيست ؟! من به سخن او توجه نكرده را در
زير لوكى چوبين - كه ماند حوض كوچكى است و معمولا خمير و يا شراب در
آن درست مى كنند - يافته و از آنجا بيرونش آورند، من دستور دادم هر دو
را با زنجيرهاى گرانى محكم بستند. و سپس جريان را براى عبدالله بن طاهر
نوشتم ، و از آنجا به سوى نيشابور حركت كردم و شش روز در راه بوديم تا
به نيشابور رسيديم ، و چون بدانجا وارد شديم محمد بن قاسم را به يكى از
اتاقهاى خود بردم و برخى از مردان مخصوص مورد اعتماد خود را بر او
گماشتم و عبد شعرانى
(428)را نيز بر ابى تراب موكل ساختم ، در اين حال محمد
جامه خود را پهن كرد و به نماز ايستاد، عبدالله طاهر نيز از بالاى
قصرهاى شادياج از دور ما را مشاهده مى كرد.
و چون از اين كار فراغت حاصل كردم به نزد عبدالله رفتم و جريان را
حضورا بدو گزارش دادم ، عبدالله گفت : من بايد او را از نزديك ببينم ،
چون هنگام مغرب شد، مرا با خود برداشت و جامه و رداى خود را در بر كرد
و به طور ناشناس به خانه من آمد و چون بر در اتاق رفت و محمد را بدان
حال نگريست و آن زنجيرهاى گران را در پاى او ديد، رو به من گفت : اى
ابراهيم ! به راستى تو از خدا نترسيدى كه اين مرد صالح را در اين
زنجيرهاى گران بستى !
گفتم : اى امير، ترس و هراس از فرمان تو، ترس خدا را از سرزمين من
بيرون كرد و تهديدهايى كه تو كردى همه چيز را از ياد من برد.
عبدالله گفت : اين زنجير را بردار و زنجير سبكترى بر پايش ببند كه در
حلقه اش يك رطل آهن باشد - و رطل نيشابورى معادل دويست درهم بود. و
ميله آن نيز بلند و حلقه هايش فراخ باشد كه به خوبى بتواند در آن زنجير
راه برود. اين دستور را داد و رفت .
و پس از اين جريان عبدالله سه ماه در نيشابور ماند تا مردم از كار محمد
اطلاع پيدا نكنند زيرا در اطراف خراسان مردم بسيارى با محمد بيعت كرده
بودند و عبدالله ترس آن را داشت كه مبادا به طرفدارى او قيام كنند. و
به همين منظور دستور داد محلهايى را روى چند قاطر بستند و آنها را از
اصطبل بيرون آوردند، تا مردم خيال كنند محمد بن قاسم را از نيشابور
بيرون برده اند، و چون قاطرها مقدارى راه رفتند، دستور بازگشت آنها را
داد و بدين ترتيب مردم نيشابور ندانستند كه محمد هنوز در نيشابور است
كه تا آنكه نيمه شبى او را با ابراهيم بن غسان كه ، به همراهى او وى را
دستگير ساخته بود، به جانب رى روانه ساخت و به كسى كه همراهش روانه كرد
دستور داد، همه جا شبانه او را حركت دهد. بدين ترتيب كه هر سه شب يك
بار قاطرى را با محملى سرپوشيده به راه اندازد و لشكرى اطراف آن را
بگيرند تا بدين ترتيب از حدود رى بگذرند و تا جايى كه ممكن است او را
در شب حركت دهند، و تمام اين احتياطات به خاطر طرفداران زيادى بود كه
محمد در آن حدود داشت و بيعتش را پذيرفته بودند.
مامورين بر طبق دستورى كه عبدالله داده بود با احتياط كامل او را از
حدود رى گذراندند به طورى كه احدى عبور وى را از آن حدود نفهميد و از
آنجا به سوى بغداد حركتش دادند.
ابراهيم بن غسان - كه همراه محمد بود - مى گويد:
از طرف عبدالله بن طاهر اموال نفيس و جواهرات زيادى به نزد محمد آوردند
كه آنها را بپذيرد ولى محمد هيچ كدام را نپذيرفت ، جز قرآن جامع و
نفيسى كه جزء اموال شخصى عبدالله بن طاهر بود، چون آن را قبول كرد
عبدالله خوشحال شد، و آن را هم بدان خاطر پذيرفت كه مشغول حفظ قرآن
بود، خواست بدان رجوع كند.
و ابراهيم به سخن خود ادامه داده مى گويد: من در عمرم هرگز كسى را
كوشاتر در عبادت و خويشتن دارتر و زبانش به ذكر خداى عزوجل گوياتر از
او مشاهده نكردم ، با آن همه گرفتاريهايى كه برايش پيش آمده بود چنان
خوددار و خونسرد بود كه هيچ گاه بيتابى نكرد و شكستى در روحيه اش ديده
نشد و هيچ گاه در طول راه زبان به شوخى و بذله گويى و مضحكه باز نكرد
جز يك بار كه چون از گردنه حلوان خواستند سرازير شوند، محمد خواست سوار
شود، يكى از دوستان ابراهيم بن غسان نزديك آمد و كمر خود را براى محمد
خم كرد تا او پى روى كمرش بگذارد و بر محمل سوار شود. همين كه محمد
در محمل جاگير شد رو بدان مرد كرده و از روى شوخى گفت : حقوق از بنى
عباس مى گيرى و خدمت فرزندان على مى كنى ؟ و دنبال اين سخن تبسمى كرد.
آن مرد نيز كه اسمش محمد شعرانى و از طرفدارانى بنى عباس بود در پاسخ
گفت : قربانت گردم فرزندان على و عباس در نزد من يكسان اند.
و جز همان يك بار ديگر جايى ديده نشد كه او تبسم كند و يا با كسى شوخى
و مزاح نمايد و در تمام پيش آمدهاى ناگوار و گرفتاريها غمناك ديده نشد
جز آن روزى كه در نهروان نامه معتصم رسيد كه او در پاسخ ما كه براى
ورود محمد بن قاسم به شهر اجازه خواسته بوديم ، دستور داده بود كه
روپوش محمل را برداريم و همچنان با محمل رو باز او را وارد بغداد كنيم
و همچنين نوشته بود چون به نهرين (نزديكى
بغداد) رسيديد عمامه از سر او بگيريد و او را سر برهنه وارد شهر بغداد
كنيد - و اين جريان پيش از بناى شهر سامرا و انتقال مركز خلافت از
بغداد به سامرا بود. ما بر طبق دستور معتصم همين كه خواستيم از نهروان
حركت كنيم ، روپوش محمل را برداشتيم و چون محمد سبب آن را پرسيد جريان
را بدو شرح داديم ، از شنيدن سخن ما غمگين شد و همين كه به
نهرين رسيديم بدو گفتيم : اى اباجعفر
عمامه از سر برگير، چون اميرالمؤ منين دستور داده سربرهنه وارد بغداد
شوى ! محمد عمامه اش را به نزد من انداخت و چون وارد شماسيه
(429) شديم روز نوروز بود و با سال 29 قمرى مصادف بود.
محمد همچنان در محمل روباز با سر برهنه نشسته بود، و هم كجاوه اى او
پير مردى از ياران عبدالله بن طاهر بود و پيش روى او بازيگران مى
رقصيدند. محمد كه آنها را ديد گريبان شد، آنگاه گفت : بار خدايا تو مى
دانى كه من پيوسته كوشا بودم كه اين كارها را تغيير دهم و از آنها تنفر
داشتم .
و همچنان كه بازيگران مى رقصيدند به سوى مردم حمله ور مى شدند و به
آنها نجاست و حيوانات مرده پرتاب مى كردند
(430) و معتصم بدان منظره مى خنديد، اما محمد بن قاسم
زبانش به تسبيح استغفار گويا و گاهى بدانها نفرين مى كرد، معتصم در آن
حال در شماسيه در قصر خود نشسته بود و بدانها مى نگريست و محمد سراپا
ايستاده بود.
و چون برنامه مزبور به پايان رسيد و معتصم از تماشاى آن فراغت يافت ،
محمد بن قاسم را به نزد وى بردند. او محمد را به مسرور (پيشكار مخصوص
خود) سپرد، مسرور محمد را در سردابى كه همانند چاه بود زندانى كرد،
بدانسان كه نزديك بود محمد در آن زندان به هلاكت رسد تا اينكه خبر به
معتصم رسيد و دستور داد او را از آن زندان بيرون آورده و در بالاخانه
اى در باغ موسى در كنار خانه معتصم جاى دادند، و مسرور جمعى از غلامان
و نزديكان خود را بر او گماشت و آن بالاخانه روزنه ها و دريچه هايى به
خارج داشت كه نسبتا وسيع بود، محمد روزى از گماشتگان مقراضى براى چيدن
ناخنهاى خود طلبيد، و چون مقراض را براى او آوردند نمدى را كه در زير
پايش بود با آن مقراض دو نيم كرد، و بعد آنرا با مقراض چند پاره
باريك كرد كه هر يك به اندازه تسمه اى پهن بود. آنگاه به بهانه راندن
موشهاى اتاق كه نانها را مى خورند و فضله بر آن مى اندازند از مامورين
چوبه خرما خواست ، چون برايش آوردند كه هر كدام را با همان مقراض به
سه قسمت تقسيم كرد و دو طرف از آنها را با مقراض تراشيد و تسمه هاى
نمدى را به آن وصل كرد، بدين ترتيب نردبانى ساخت و با آن خود را به يكى
از دريچه هاى پايينتر رسانيد و شب هنگام از بالاى دريچه بيرون پريد. و
اين موجب شد كه يكى از مهره هاى كمرش جا به جا شود.
تصادفا در آن شب ، شب عيد فطر سال 219 هجرى بود و حمالان و باركشان
بارهاى ميوه و وسايل پذيرايى عيد را به داخل آورد بودند و سبدهاى جاى
ظروف و ميوه ها را به كنار گذارده و اطراف بالاخانه محمد بن قاسم خفته
بودند. محمد آرام در ميان آنها خوابيد و پس از لختى برخاست كه يكى از
آن سبدهاى خالى را به دوش گرفت و آمد تا از در باغ بيرون رود، دربان
بدو گفت : كيستى ؟ پاسخ داد: يكى از باربران هستم كه بار خود را گذارده
و اكنون مى خواهم بيرون روم ، دربان گفت : اگر الآن بيرون بروى ممكن
است مامورين شبگرد تو را دستگير سازند، اينك نزد من بخواب تا صبح شود،
محمد پيش دربان خوابيد و چون سپيده صبح زد از در باغ بيرون رفته و بدين
ترتيب فرار كرد
چون صبح شد و در اتاق او را باز كردند، او را نيافتند، مسرور را از
ماجراى مطلع ساختند، مسرور وحشت زده با پاى برهنه در حالى كه آماده
كشته شدن بود به نزد معتصم آمد و جريان را بدو گزارش داد، معتصم گفت :
خاطرت آسوده باشد و باكى بر تو نيست ، اگر خود را ظاهر كرد كه دستگيرش
مى كنيم و اگر سلامت خود را خواست و پنهان شد كه كارى بدو نداريم و او
را به حال خويش وامى گذاريم .
مسرور پس از اين جريان مى گفت : راستى كه اين تفضل و كرمى بود كه خليفه
نسبت به من انجام داد، و اگر چنين جريانى در زمان هارون اتفاق افتاده
بود وى مرا به قتل مى رسانيد.
(431)
و در اينكه محمد از آن پس به چه سرنوشتى دچار شد اختلاف است ، برخى
گفته اند: به طالقان بازگشت و در آنجا از دنيا رفت . و برخى معتقدند كه
به واسط رفت ، و صحيح نيز همان است .
محمد بن ازهر در حديث خود گويد: در آن روزى كه محمد را به بغداد من او
را مشاهده كردم ، مردى ميانه بالا و گندمگون بود و در چهره اش اثر آبله
ديده مى شد و سجده هاى بسيار رخسارش را متاثر كرده بود.
و على بن محمد ازدى و حسين بن موسى گفته اند: وقتى كه محمد بن قاسم از
زندان معتصم فرار كرد خود را به قطيعة الربيع
(432) رسانيد و به خانه منير بن موسى رفت ، و او وى را
به منزل ابراهيم بن قيس منتقل كرد و در آنجا درباره توقف او سخن گفتند
و صلاح او را در آن ديدند كه از بغداد خارج شود و بدو گفتند: مامورين
در تعقيب تو هستند و كار را بر تو سخت مى گيرند و تا گرفتار نشده اى از
بغداد خارج شو.
محمد از بغداد به سوى واسط حركت كرد و به خاطر همان جا به جايى مهره
كمرش درد داشت و چون به واسط رسيد از دنيا رفت - رحمة الله عليه .
و على بن محمد ازدى از على فرزند محمد بن قاسم روايت كرده كه چون پدرش
به واسط رسيد به سمت غرب دجله آمد و به خانه مادر عموزاده اش : على بن
حسن بن على بن عمر بن على بن الحسين رفت ، و او با اينكه پيرزنى زمين
گير بود چون چشمش به محمد افتاد از شدت خوشحالى از جا برخاست و گفت :
به خدا محمد است ، جانم به قربانت ، سپاس خداى را كه تو را به سلامت
ديدم و خود را روى پاى محمد انداخت ، و او سالها بود كه از زمين بلند
نشده بود و روى پا نايستاده بود، محمد مدت مديدى در نزد آن زن ماند، و
در اثر همان استخوان كمرش كه جا به جا شده بود بيمار شد و به همان
بيمارى در واسط از دنيا رفت .
و احمد بن حارث در حديث خود گفته كه چون محمد بن قاسم از زندان گريخت
خواست از آن سو دجله - يعنى از سمت شرقى - آن به سوى سمت غربى برود، در
ميان قايقى نشست كه خود را به آن سو برساند در اين وقت ميان قايق
نگريست پيرمردى را ديد كه در قايق نشسته بود، او جزء موكلان زندان محمد
بن قاسم بود كه محمد او را پشت در اتاق ديده بود و مى شناخت ، محمد
فورا او را شناخت ولى آن پيرمرد محمد را نشناخت ، و چون به سمت غربى
دجله رسيدند صاحب قايق از محمد اجرت سواريش را مطالبه كرد، محمد برايش
سوگند خورد كه جز جامه پشمينى كه در بر دارد مالك چيزى نيست ، پيرمردى
كه در قايق بود دلش به حال محمد سوخت و اجرت سواريش را به قايقبان
پرداخت .
و احمد بن حارث گفته : محمد بن قاسم متوارى گشت و در ايام خلافت معتصم
و پس از آن در ايام خلافت واثق نيز متوارى بود تا اينكه در زمان متوكل
او را دستگير ساختند و به نزد او بردند و به دستور او به زندانش
افكندند و همچنان در زندان او بود تا از اين جهان برفت .
و برخى گفته اند: زهرى بدو خورانيدند كه در اثر آن زهر از دنيا رفت .
و احمد بن سعيد به سند خود از عباد بن يعقوب روايت كرده كه گفت : من و
يحيى اين حسن بن فرات با محمد بن قاسم در قايقى سوار بوديم و قصد رفتن
به رقه را داشتيم ، و گروهى از هم مذهبان
ما نيز در قايق بودند و پس از اينكه مقدارى با محمد سخن گفتيم متوجه
شديم كه او با معتزله هم عقيده است ، از اين رو ما از وى جدا شده و او
را رها كرديم و از آن قايق بيرون آمديم ، محمد كه چنان ديد گريست و از
ما خواست كه به نزدش بازگرديم ولى ما به سخن او توجهى نكرده ديگر به
نزدش نرفتيم .
80: عبدالله بن حسين بن عبدالله
و از جمله عبدالله بن حسين بن عبدالله بن
اسماعيل بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب است .
و سبب دستگيرى و مرگ او آن شد كه از پوشيدن لباس سياه (كه شعار بنى
عباس بود) خوددارى كرد، و چون او را مجبور به پوشيدن كردند، آن لباس را
دريد و همين باعث شد كه او را در سامرا به زندان انداختند و همچنان در
زندان بود تا از دنيا رفت . رضوان الله عليه .
زمان خلافت واثق بالله
مولف گويد: ما كسى از فرزندان ابوطالب را سراغ نداريم كه در
زمان واثق بالله كشته شده باشد، جز آنكه على بن محمد بن حمزه نقل كرده
كه عمرو بن منيع در زمان واثق ، على بن محمد بن عيسى بن زيد بن على بن
حسين را به قتل رسانيد، ولى سبب آن را ذكر نكرده است . و ما نيز بر طبق
نقلى كه او كرده است اين جريان را نقل كرديم و قتل او در آن واقعها اى
بود كه ميان محمد بن ميكال محمد بن جعفر در رى اتفاق افتاد.
و در زمان خلافت واثق ، فرزندان ابوطالب همگى در سامرا جمع شده بودند و
واثق براى آنها حقوقى تعيين كرده بود و مخارج زندگى آنها را تامين مى
كرد و چون متوكل به خلافت رسيد، آنها پراكنده شدند.
كسانى كه از آل ابيطالب
در دوران خلافتمتوكل خروج كرده و كشته شدند و همچنين در زندان وى از
دنيا رفتند.
قبلا بايد دانست كه متوكل نسبت به فرزندان ابوطالب خيلى بدرفتار
بود و با آنها با خشونت و تندى رفتار مى كرد و كينه سختى از آنها به دل
گرفته بود و نسبت بدانها بدگمان بود. و چيزى كه به اين بدرفتارى كمك مى
كرد سعايتهايى بود كه وزير او عبيدالله بن يحيى بن خاقان از آنها در
نزد وى مى كرد و كار بد سلوكى او با آنها به حدى رسيد كه هيچ يك از
خلفاى بنى عباس با آنها چنان رفتار نكرده بودند، و از جمله كارهاى
ناشايست او آن بود كه قبر حسين عليه السلام را با خاك يكسان كرده و روى
آن زراعت كردند . در راهها پاسگاهها و سربازانى گماشت تا هر كس را به
زيارت قبر آن حضرت مى رود دستگير كرده و به نزد وى ببرند و سپس او
دستور قتل يا شكنجه آنها را صادر مى كرد.
و احمد بن جعد و شاء براى من حديث كرد كه سبب اين كار متوكل آن شد كه
پيش از آنكه وى به خلافت رسد يكى از زنان مغنيه ، كنيزكان خود را براى
او مى فرستاد كه هر گاه شراب مى آشامد آن كنيزكان برايش خوانندگى كنند،
چون به خلافت رسيد كسى را به نزد آن زن مغنيه فرستاد و تا آن كنيزكان
را به نزد او بفرستد، آن زن در خانه نبود و به زيارت قبر حسين عليه
السلام رفته بود، چون خبر يافت كه متوكل به سراغ او فرستاده به شتاب
بازگشت و يكى از كنيزكان مورد علاقه متوكل را به نزدش فرستاد، متوكل از
آن كنيزك پرسيد: كجا رفته بودى ؟ پاسخ داد: بانوى ما به حج رفته بود و
ما را نيز با خود برده بود و چون اين جريان در ماه شعبان اتفاق افتاده
بود متوكل پرسيد: شما در ماه شعبان كجا به حج رفته بوديد؟ كنيزك پاسخ
داد: به زيارت قبر حسين عليه السلام .
متوكل از اين سخن سخت خشمناك شد و دستور داد آن زن مقنيه را كه بانوى
آن كنيزك بود، به زندان افكندند و املاك و داراييش را ضبط كردند، آنگاه
مردى از نزديكان خود را به نام ديزج كه
قبلا يهودى بوده و چندى بود كه مسلمان شده بود براى خرابى قبر امام
حسين عليه السلام روانه كرد و بدو دستور داد آنجا را با خاك يكسان كند
و آثار آن را به كلى محو سازد و خانه هاى اطراف آن را نيز يكسره ويران
كند.
ديزج طبق دستور متوكل به كربلا آمد و آن قبر مطهر و اطراف آن را تا
حدود دويست جريب از چهار طرف ويران كرد، و همين دستور سبب شد كه كسى
بدان قبر نزديك نشود، سپس ديزج جمعى از يهوديان را بدانجا برد و بدانها
دستور داد تا در آن زمينها زراعت كنند و آب در آن حوالى روان كرد،
پاسگاهها و سربازان مسلحى آن اطراف گماشت كه فاصله بين هر كدام يك ميل
راه نبود و بدانها دستور داد هر كه به زيارت آن قبر آمد او را دستگير
ساخته به نزد وى ببرند.
محمد بن حسين اُشنانى گويد: مدتى گذشت كه من از ترس مامورين متوكل
نتوانستم به زيارت آن قبر مطهر بروم تا سرانجام جان خود را به مخاطره
انداختم و تصميم گرفتم به هر ترتيب كه شده خود را بدان قبر مطهر برسانم
، يكى از عطرفروشان نيز همراه من شد و هر دو به قصد زيارت قبر آن حضرت
به راه افتاديم ، شبها راه مى رفتيم و روزها پنهان مى شديم تا چون به
نواحى غاضريه رسيديم صبر كرديم تا نيمى از شب گذشت ، آنگاه برخاسته و
آهسته از مين دو تن از سربازان متوكل كه هر دو خواب بودند، گذشتيم و
خود را بر سر قبر رسانديم ، ولى در اثر خرابى جاى قبر براى ما معلوم
نبود. شروع كرديم خاكهاى آن زمين را بوييدن و پيش رفتن و همچنان مشت
مشت بو كرديم ، و پيش رفتيم تا چون به قبر مطهر رسيديم
(433) ديديم صندوق و ضريح را برداشته و سوزانده اند و
جاى آن را نيز آب بسته اند و آبها فرو رفته و آنجا همچون گودالى شده
بود، ما همانجا را زيارت كرديم و خود را به روى آن خاكها افكنديم و بوى
خوشى استشمام كرديم كه تاكنون از هيچ عطرى چنان بويى به مشامم نخورده
بود، بدان عطرفروش كه همراهم بود گفتم : اين بوى چه عطرى است ؟ در
پاسخم گفت : به خدا سوگند من تا كنون بويى نظير اين بوى اين عطر به
مشامم نخورده است .
ما با آن قبر وداع كرده و نشانه هايى در اطراف آن قبر مطهر نصب كرديم ،
و چون متوكل كشته شد با جماعتى از فرزندان ابوطالب و شيعيان حركت كرديم
و به نزد آن قبر مطهر رفتيم و آن نشانه ها را پيدا كرده و قبر را بنا
كرديم
و ديگر از كارهاى متوكل آن بود كه عمر بن فرج رخجى را بر مكه و مدينه
حاكم ساخت ، و او از تماس ابوطالب با مردم جلوگيرى كرد، و همچنين مانع
كمك و احسان مردم بدانها شد و اگر مى شد كسى بدانها كمكى كرده است ، هر
اندازه هم كه آن كمك اندك بود، آن شخص را شكنجه و آزار مى داد و جريمه
سنگينى برايش تعيين مى كرد، همين سبب شد كه كار تنگدستى زنهاى علويه
مدينه به جايى رسيد كه چند تن از آنها يك پيراهن بيشتر نداشتند و ناچار
بودند هنگام نماز آن پيراهن را روى نوبت بپوشند و نماز بخوانند و بقيه
ساعات روز را در اتاقهاى خود برهنه به سر برند، و به همين وضع روزگار
خود را به سر بردند تا متوكله به قتل رسيد. پس از او، منتصر كه روى كار
آمد به وضع رقت با آنها رسيدگى كرد و مالى فرستاد ميان آنها تقسيم
كردند و ساير كارهاى ناهنجار پدر را نيز از ميان برداشت .
81: محمد بن صالح بن عبدالله
از جمله كسانى كه از فرزندان ابوطالب در زمان متوكل خروج كرد و
به زندان افتاد: ابوعبدالله محمد بن صالح بن عبدالله بن موسى بن
عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب عليه السلام بود، او يكى از
جوانمردان ابوطالب و شجاعان و ظريفان و شاعران آنها بود.
محمد بن صالح در سويقه خروج كرد و جمعى را با خود همراه كرد، و در آن
سال ابوالساج از طرف متوكل به حج آمد، عموى صاحل كه از آمدن ابوالساج
مطلع گشت ، بر خود و خاندانش خائف شد و از اين رو به نزد ابوالساج رفته
و ابتدا براى محمد بن صالح از وى امان گرفت و سپس وى را تسليم او كرد
ابوالساج نيز وى را به سامرا برد و او مدتى در آنجا زندانى بود، سپس از
زندان بيرون آمد و چند سالى در سامرا ماند و همانجا از دنيا رفت - رحمة
الله عليه .
.
محمد بن خلف از احمد بن ابى خيثمه روايت كند كه گفت : محمد بن صالح در
سويقه خروج كرد و جمعى با او خروج كردند و در آن سال ابوالساج (از طرف
متوكل ) به حج آمد و قصد دستگيرى محمد بن صالح و جنگ با او را كرد،
عمويش موسى بن عبدالله بن موسى كه از اين جريان خبر يافت ترسيد كه
ابوالساج آزارى بدو و خاندان و فرزندانش برساند، از اين رو به نزد
ابوالساج رفته متعهد شد آزارى بدو و خاندان و فرزندانش برساند، و از
اين رو به نزد ابوالساج رفته و متعهد شد كه محمد بن صالح را تسليم وى
گرداند به شرطى كه در امان باشد و پس از اينكه با سوگندهاى محكم از
امان دادن او اطمينان يافت به نزد محمد بن صالح آمده ، جريان را بدو
گفت و او را قسم داد كه اسلحه را زمين بگذارد، او نيز پذيرفت و به نزد
ابوالساج آمده ، تسليم شد. ابوالساج وى را به زنجير بسته با گروهى از
نزديكانش روانه سامرا كرد، و سه سال در آنجا زندانى بود و پس از آن
آزاد شد و در آنجا بود تا از دنيا رفت ، و سبب مرگش نيز بيمارى آبله اى
بود كه در سامرا آمد و او به همان بيمارى مبتلا شده ، از دنيا رفت . و
اشعار زير از اوست كه در زندان گفته :
طرب الفؤ اد و عاودت اءحزانه
|
يبدو كحاشية الرداء و دونه
|
فدنا لينظر اءين لاح فام يطق
|
فالنار ما اشتملت عليه ضلوعه
|
ثم استعاذ من القبيح و رده
|
نحو العزاء عن الصبا ايقانه
|
و بدا له اءن الذى قد ناله
|
يا قلب لا يذهب بحملك باخل
|
يعد القضاء و ليس ينجز موعدا
|
خدل الشوى حسن القوام مخصر
|
واقنع بما قسم الاله فاءمره
|
ما لا يزال عن الفتى اتيانه
|
والبؤ ست فان لا يدوم كما مضى
|
عصرالنعيم و زال عنك اءوانه
|
1. دل از جاى جنبيد و به شور افتاد و اندوه هايش بازگشت ، و غمهايش از
هر سو بر او پراكنده شد .
2. و پس از آنكه زخم غمش رو به بهبود گذاشت پرتو اميدى شب هنگام براى
او برق زد.
3. و آن برق برق حاشيه عبا بود و در مقابلش گرفتاريهاى دشوار كه پايه
هاى محكم داشت بود.
4. نزديك شد تا ببيند اين برق از كجا زد ولى نتوانست بدان نظر افكند و
زندانبانها او را بازگرداندند.
5. پس آتش همان است كه اضلاع دل او آن را در خود گرفته و آب همان است
كه پلكان چشم او فرو مى ريزد.
6. سپس از آن كار نادرست به خدا پناه برد و مقام يقينش او را از بى
رويه گرى به سوى عزا بازگردانيد.
7. و براى او آشكار شد كه آنچه بدان رسيده ، همان بوده كه خدايش براى
وى مقدر داشته .
8. تا اينكه دلش آرام شد و گويا علاقه ها را سر و سينه نيزه اش از هم
دريد. (يا گويا كارگرى است كه خواب سنگين علايق او را از دنيا بريده .)
9- اى دل حلم تو را بخيل نبرد، آنكه از كاروان بخل ورزد، لكن چيز پستى
ببخشد و منت گذارد.
10. و وعده دهد كه كار را انجام دهم و ليكن هيچ كدام از وعده ها را وفا
نكند و پيش از وفا كردن دبه نموده و خلف نمايد.
11. دست و پا پر گوشت ، خوش قامت ، كمر باريك ، شيردهن ، پاكزاد.
13. و بدانچه خدا روزى تو كرده قانع باش كه فرمان او پيوسته بر جوانمرد
درآيد.
13. اين سختى و گرفتارى برطرف خواهد شد چنان كه دوران نعمت و زمان آن
نيز سپرى شد.
حسين بن محمد از احمد بن طاهر روايت كرده كه گفت : من با محد بن صالح
در خانه يكى از هم مسلكان خود بوديم و او تا نيمه شب نزد ما بود و من
فكر كردم او تا صبح پيش ما خواهد ماند ولى چون شب به نيمه رسيد برخاست
و شمشير خود را حمايل كرده ، عزم رفتن كرد. من از خروج او در آن وقت شب
بر او بيمناك گشته از او خواستم كه شب را تا به صبح در نزد ما بماند و
اظهار كردم من از خروج تو در اين موقع شب بيمناكم ، محمد بن صالح با
تبسم و خنده رو به من كرده گفت :
اذا ماشتملت السيف و الليل لم اهل
|
بشى ء و لم تقرع فؤ ادى القوارع
|
يعنى : (هر گاه من شمشير با خود داشته باشم و گر چه شب باشد از چيزى
هراس ندارم و دلم وحشت و تپشى از پيش آمدهاى كوبنده و ناگوار ندارد.
)
و نيز احمد نقل كرده كه محمد بن صالح به قبر يكى از فرزندان متوكل
برخورد و مشاهده كرد كه كنيزكان بر سر آن قبر نشسته و سيلى بر صورت مى
زنند و (سوگوارى مى كنند) محمد اين اشعار را در اين مورد نوشت :
عيونا يروق الناظرين فتورها
|
تزور العظام الباليات لدى الثرى
|
تجاوز عن تلك العظام غفورها
|
فلولا قضاءالله اءن تعمو الثرى
|
الى اءن ينادى يوم ينفخ صورها
|
لقلت عساها اءن تعيش و اءنها
|
اءسيلات مجرى الدمع اما تهللت
|
شؤ ون المآقى ثم سح مطيرها
|
بوبل كاءتوام الجمان تقيضه
|
على نحرها اءنفاسها و زفيرها
|
فيمارحمه ما قد رحمت بواكيا
|
ثقالا تواليها، لطافا خصورها
|
1. بامداد جمعه اى در سامرا ديدگانى را ديدم كه پلك هاى سوخته اش چشم
بيننده را مى زد.
2. اينان به زيارت استخوانهاى پوسيده در دل خاك آمده بودند -
استخوانهايى كه پروردگارش بيامرزد.
3. و اگر نبود فرمان خدا كه تا روز نفخ صور اين استخوانها بايد ساكن در
زير خاك باشد.
4. من مى گفتم به خاطر اين چشمان جوانى كه به ديدار او آمده اند بعيد
نيست كه زنده شود و خيلى زود از قبر درآيد.
5 و 6. آن گونه هاى شفافى كه محل ريزش اشك بود، و چون رگهاى چشم براى
گريه باز مى شد و آنگاه رگبار اشك همانند دانه هاى مرواريد بر آن گونه
هاى مى غلطيد ناله ها و فغانها آنها را بر گردنهايشان سرازير مى ساخت .
7. پس اى هماى مهر و رحمت كجايى كه بال مهر برگشايى و بر آن گريه
كنندگان باسن بزرگ و كمر باريك رحمت آرى .
حسن بن على خفاف به سندش از ابراهيم بن مدبر روايت كرده كه گفت : وقتى
محمد بن صالح به نزد من آمد و از من خواست به نزد عيسى بن موسى بن ابى
خالد بروم و دخترش - يا خواهرش - را(ترديد از رواى است ) براى او
خواستگارى كنم ، من به نزد عيسى رفتم و جريان را بدو گفتم و از او
تقاضا كردم تا اين ازدواج موافقت كند ولى او حاضر نشد و در پاسخ من گفت
: به خدا دروغ به تو نمى گويم ، موافقت نكردن من با اين ازدواج نه به
خاطر آن است كه كسى از او شريفتر و مشهورتر سراغ دارم ، و به راستى من
از او شريفتر و مشهورتر كسى را سراغ ندارم ولى از متوكل و فرزندان او
بر جان و بر دارايى خود مى ترسم ، من به نزد محمد بن صالح بازگشتم و
پاسخ عيسى را بدو گفتم ، محمد بن صالح سكوت كرد و مدتى از اين جريان
سخن به ميان نياورد، تا پس از چندى دوباره به نزد من آمده و از من
خواست بار ديگر به نزد عيسى بروم و همان درخواست را از بكنم ، من
دوباره به نزد وى رفتم و از روى رفاقت از او موافقت آن كار را خواستم و
تا سرانجام او موافقت كرده ، ازدواج انجام شد و محمد پس از انجام آن
اشعار زير را درباره من سرود:
خطبت الى عيسى بن موسى فردنى
|
لقد ردنى عيسى و يعلم اردنى
|
سليل بنات المصطفى و عريقها
|
و اءن لنا بعد الولادة بيعة
|
فلما اءبى بخلا بها و تمنعا
|
تداركنى المرء الذى لم يزل له
|
من المكرمات رحبها و طليقها
|
و حمال اءعباء العلا و طريقها
|
و زوجها و المن عندى لغيره
|
فيابيعة وفتنى الربح سوقها
|
و يا نعمة لابن المدبر عندنا
|
1. من براى خواستگارى به نزد عيسى بن موسى رفتم ولى او مرا رد كرد و به
خدا او دوست دار
مره و
عتيق است (ظاهرا مقصود از مره قبيله
ابوبكر عتيق هم نام ابوبكر است ).
2. عيسى مرا رد كد با اينكه مى دانست نژاد من از نژاد اصيل دختران رسول
خدا صلى الله عليه و آله است .
3. و گذشته از موضوع پاكزادى ما را ريشه و اصلى است كه پيغمبر خدا شاخه
و قسمتى از آن اصل است .
4. و چون عيسى از روى بخل بدان زن خواسته مرا نپذيرفت و مرا به عشقى
بيرون از طاقتم مبتلا كرد.
5. آن مردى كه پيوسته وسيعترين و بهترين مكارم و خوبيها و آزادترين
آنها را دارا بود، تدارك كار مرا نمود.
6. آن مردى همنام خليل خدا ابراهيم ( يعنى ابراهيم بن مدبر) و فرزند
ولى خدا بود و بار بزرگوارى و طريقه آن را به دوش دارد.
7. او آن زن را به ازدواج من درآورد لكن من منت از غير دارم وه چه
معامله اى كه بازارش سراسر سود و فايده اش را به من داد.
8. و چه حق نعمتى كه ابن مدبر به گردن ما دارد آن نعمتى كه خرمى و
زيباييش در طول زمان پيوسته تجديد مى گردد.
ابراهيم گويد: و نام آن زن حمدونه بود و زنى با كمال و خردمند و زيبا
بود و چون به خانه محمد بن صالح رفت ، محمد اشعار زير را درباره اش
سرود:
و فضلها بين النساء الوسام
|
مع الشوى الخدل و حسن القوام
|
1. به جان حمدونه سوگند كه من شيدا و بيمار او هستم .
2. عشق او در دل من از حد گذشته و باكى از سرزنش كنندگان ندارم .
3. ملالتها را به كنارى گذارده و ترس جان و هراس اين موفقيت يا روز
رستاخير را بر خود خريده ام .
4. به دنبال من دلى است كه ناسزا را بر خود بيم دارد و بر آبروى خود مى
ترسد و نيز شمشيرى است كه استخوانهاى سخت و محكم را درهم مى شكند.
5. و آنچه مرا در اين باره پابرجا كرده همان عشقى است كه من بدو دارم و
همان امتيازاتى كه او در ميان زنان زيبا دارد .
6. پيچيده ساق ، داراى عضلاتى فربه و پرگوشت و اندامى خوش است .
7. راه رفتنش نرم ، اندامش لرزان ، مچهايش باريك ، سرينها درشت ، و نيز
سنگين خيز است .
8. چشمان افتاده و خوابيده ، نازپرورده (پيش از ظهر خواب )، روشن روى
مانند برق .
9- خدا او را آرايش داده و آنچه (از زيبايى ) مطلوب و خواسته اوست همه
را به طور كامل بدو ارزانى داشته .
10 . اين است كه آن اگر من پاى بندش نبودم توقفم در سامرا اندك بود .
عمويم حسن بن محمد داستان علاقه را، به حمدونه و ازدواج آن دو را
مبسوطتر از اين به سندش از ابراهيم بن مدبر براى من روايت كرده ، و بر
طبق نقل او ابراهيم گفته است : پس از آنكه محمد بن صالح از زندان آزاد
شد روزى به نزد من آمد و اظهار كرد من امروز آمده ام تا ساعتى در خلوت
نزد تو باشم و جريانى از زندگى خود را با تو در ميان بگذارم و جز من و
تو صلاح نيست كسى از آن ماجرا اطلاع حاصل كند، من بدو گفتم : هم اكنون
منزل را برايت خلوت مى كنم ، و سپس كسانى را كه در آنجا حضور داشتند
بيرون كرده و دستور دادم مركب او را نيز به خانه اش بازگردانند، و چون
منزل كاملا خلوت شد غذا حاضر كردند و پس از صرف طعام و استراحت و
اطمينان خاطر، سرگذشت خود را آغاز كرده گفت :
ما در فلان سال با ياران خود به كاروانى حمله برديم و چند تن از آنان
كشته و ديگران تسليم گشتند و كاروان به دست ما افتاد، همچنان كه من
شتران كاروان را مى خواباندم كه اموال آن را ضبط كنم ، زنى كه من هرگز
زنى بدان زيبايى و شيرين سخنى نديده بودم ، از ميان يكى از كجاوه ها سر
بيرون كرده گفت : اى جوان اگر بتوانى امير اين لشكر را به نزد من آر كه
مرا بدو حاجتى است !
بدو گفتم : امير لشكر تو را ديد و سخنت را شنيد.
زن گفت : تو را به خدا و رسول خدا تو امير لشكر هستى ؟
گفتم : آرى به خدا و رسول او امير اين لشكر من هستم .
زن كه اين سخن را از من شنيد گفت : من حمدونه دختر عيسى بن موسى بن ابى
خالد حرى هستم ، و پدرم در نزد خليفه مقام و منزلتى دارد، و اگر شنيده
باشى ما مردمانى محترم و ثروتمند هستيم ، و اگر هم نشنيده اى از ديگران
بپرس . به خدا سوگند من تمام دارايى خودم را اينكه به تو مى دهم و خداى
عزوجل را نيز در اين باره شاهد مى گيرم و عهد مى كنم كه چيزى براى خود
نگاه ندارم در مقابل آنها تنها يك خواهش از تو دارم و آن اين است كه
ناموس مرا حفظ كنى و مرا بپوشانى ، و اينك اين هزار دينار خرجى راه من
است و اين هم جواهرات من است پانصد دينار ارزش دارد و اضافه بر اينها
نيز هر چه بخواهى ضمانت مى كنم كه از تجار مكه و مدينه و مردم عراق كه
در موسم حج به مكه مى آيند بگيرم و به تو بدهم ، زيرا شخصيت ما چنان
است كه هر چه از آنها بخواهم به من خواهند داد، و تنها خواهش من در عوض
همان است كه مرا از يارانت حفظ كنى و نگذارى دامنم لكه دار شود!
محمد گويد: سخن آن زن سخت در دل من اثر كرد و بدو گفتم : خدا اموال و
آبرو و ناموس تو را حفظ كرد و تمام مردم اين كاروان و اموالشان را به
تو بخشيدم . آنگاه برخاسته و فريادى زدم ، همه يارانم گرد آمدند، من
اين كاروان و مردم و اموال آن را پناه دادم و همه را در پناه رسول خدا
و خدا و امان خويش قرار دادم ، اكنون هر كدام هر چه از اين كاروان برده
ايد تا سوزن و نخ و پاى بند شتران همه را باز پس دهيد و با من
بازگرديد، و در اثر سخنى كه من گفتم همه آنها اموالى را كه برده بودند
بدانها پس داده و با من بازگشتند.
اين جريان گذشت تا چون مرا دستگير كرده و به زندان افكندند، روزى
زندانبان پيش من آمد و گفت : دو نفر زن بر در زندان آمده و مى گويند:
ما از خاندان محمد هستيم ، و من با اينكه ماءذون نيستم احدى را به نزد
تو راه دهم ولى چون آن دو زن دستبندى از طلا به من داده اند كه به نزد
تو راهشان دهم پذيرفته ام و اكنون هر دوى آنها در دهليز زندان به
انتظار تو ايستاده اند.
محمد گفت : من هر چه فكر كردم در اين شهر غريب كه هيچ كس مرا نمى شناسد
آيا اين دو زن كيستند، فكرم به جايى نرسيد. سپس قدرى فكر كردم و با خود
گفتم : شايد اينها فرزندان پدرم باشند يا از زنان فاميل . به هر صورت
از ميان زندان برخاسته دم در آمده و چون نگاه كردم ديدم همان زنى است ؟
در كاروان ديده بودم ، وى چون مرا بدان حال و بسته به زنجير ديد گريست
، و آن زن ديگرى كه همراهش بدو گفت : آيا خود اوست ؟ در پاسخش گفت :
آرى به خدا خود اوست !
آنگاه شروع به سخن كرده ، گفت : پدر و مادرم به قربانت ، اگر من مى
توانستم به وسيله اى تو را از اين گرفتارى برهانم اگر چه به قيمت جان
خود و خاندان تمام مى شد، رها مى كردم و تو سزاوار چنين خدمتى از جانب
من بودى ، و به خدا سوگند اكنون نيز به هر وسيله اى بتوانم براى رهايى
تو كوشش خواهم كرد و براى انجام اين منظور از بذل هر مقدار پول و اقدام
به هر كارى دريغ نخواهم كرد، و اينك چند دينار پول و مقدارى عطر و جامه
است كه براى تو آورده ام تا در زندان از آنها استفاده كنى و فرستاده من
نيز هر روز به نزد تو خواهد آمد و تا هر چه را خواسته باشى برايت
بياورد و تا وقتى كه خداوند تو را از اين گرفتارى برهاند او هر روزه به
نزدت مى آيد.
سخنش كه تمام شد، دست برد و جامه اى را با مقدارى عطر و دويست دينار
پول به من داد و فرستاده اش نيز هر روز به نزد من مى آمد و غذاى پاكيزه
اى برايم مى آورد، و پيوسته به زندانبان نيز نيكى مى كرد و از اين جهت
من هر چه از زندانبان تقاضا مى كردم ممانعت نمى كرد و تا اينكه خداوند
مرا از زندان نجات داد.
و پس از خروج از زندان كسى را به نزد آن زن فرستادم و از وى خواستگارى
كردم ، او براى من پيغام داد كه من خود من به ازدواج تو موافقم و تحت
فرمان و اطاعت تو هستم لكن در دست پدرم است ، من به نزد پدرش رفتم و از
آن دختر خواستگارى كردم ولى پدرش مرا رد كرد و در پاسخم گفت : حاضر
نيست به اين كار به شايعاتى كه درباره اين دختر بر سر زبانهاى مردم است
جامه عمل بپوشانم و به راستى كه او (يا تو) كار ما را به رسوايى
كشانيده است .
من كه اين سخن را از وى شنيدم ، شرمنده و دل شكسته از نزدش برخاستم و
اين دو بيت را در اين باره سروده ام :
رمونى و اياها بشنعاء هم بها
|
احق ، ادال الله منهم فعجلا
|
باءمرحوم تركناه و رب محمد
|
1. من و اين زن را به كار زشتى متهم ساخته اند كه خود بدان سزاوارترند
و اميدوارم خدا به سرعت اين قدرت را از آنها بگيرد .
2. متهم به كارى كرده اند كه قسم به پروردگار محمد از روى پاكدامنى با
خوددارى ، از خوارى ، آن كار را انجام نداده ايم .
ابراهيم گويد: همين كه سخن محمد بدينجا رسيد من بدو گفتم : عيسى دست
پرورده برادر من است و از اين رو سخن مرا مى پذيرد و مطمئن باش كه من
اين كار را براى تو انجام مى دهم ، و چون فرداى آن روز شد به خانه عيسى
رفتم و بدو گفتم : براى حاجتى پيش تو آمده ام .
عيسى گفت : هر حاجتى داشته باشى حاجتت برآورده است ، و اگر رضايت مرا
در اين باره مى خواستى خوب بود به من دستور مى دادى تا من براى انجام
حاجتت به نزد تو مى آمدم و اين كار مرا خوشحال مى كرد ( از اينكه تو
براى گرفتن حاجتت به خانه من بيايى )!
بدو گفتم : به خواستگارى دخترت آمده ام .
بلادرنگ پاسخ داد: دختر من كنيز توست و من هم بنده تو هستم و من با اين
ازدواج موافقم .
بدو گفتم : من او را براى كسى خواستگارى مى كنم كه از نظر پدر و مادر
بهتر از من است ، و از نظر دامادى و پيوند با تو نيز براى شرف و مقام
تو بهتر است ، و او محمد بن صالح علوى است .
عيسى گفت : اى آقاى من ، اين مرد كسى است كه ما به خاطر او دچار تهمت
گشته ايم و مردم درباره ما حرفها زده اند.
گفتم : مگر آن حرفها دروغ و بى اساس نيست ؟ گفت : چرا بحمدالله .
گفتم : پس اين حرفهاى بى اساس چه اثرى دارد، مثل آن است كه اصلا حرفى
در كار نبوده ، و پس از اينكه اين ازدواج صورت گرفت همه اين حرفها ياوه
خود به خود از بين خواهد رفت ...... و همچنان دنبال اين گفتگو سخنان
ديگرى نيز گفتم تا او را بدين كار موافق ساختم و فورا شخصى را به نزد
محمد بن صالح فرستادم و او را بدان مجلس حاضر كردم و از جاى برنخاست تا
وقتى كه عيسى دخترش را بدو تزويج كرد و مهريه را نيز من خودم از مال
شخصى خود پرداختم .
احمد بن جعفر برمكى از مبرد روايت كرده كه گويد: محمد بن صالح پيوسته
در زندان بود تا وقتى كه
بنان از اين شعر
او كه گويد:
و بداله من بعد ما اندمل الهوى
|
برق تالق موهينا لمعانه
(434)
|
ترانه اى ساخت و (براى متوكل خواند)، متوكل هم از ترانه و هم از شعر
خوشش آمد و پرسيد گوينده شعر كيست ، بدو گفتند: گوينده اش محمد بن صالح
است ، آنگاه درباره آزاديش سخن گفتند: و حاضران در مجلس هر كدام به
نحوى او را ستودند: و فتح بن خاقان (وزير متوكل ) نيز قصيده اى را كه
محمد در مدح متوكل سروده بود در آن مجلس خواند و مطلعش اين شعر است :
الف التقى و فى بنذر الناذر
|
و اءبى الوقوف على المحل الداثر
(435)
|
و پس از قرائت آن قصيده ، فتح كفيل او شد كه از زندان بيرون آيد و با
اين مقدمات متوكل دستور آزادى محمد را صادر كرد، چون او را از زندان
بيرون آوردند فتح دستور داد وى را به نزد او ببرند و همانجا باشد كه تا
وقتى كه خودش كفيلانى بياورد كه تعهد كنند او در شهر سامرا بماند و به
سوى حجاز نرود و بدين ترتيب فتح او را رها كرد و متكفل كار او شد و
محمد همچنان در سامرا بود تا از دنيا رفت .
احمد بن عبدالله بن سندش از ابوعبدالله جهنى روايت كرده كه گفت :
هنگامى كه محمد بن صالح در زندان بود من به نزدش رفتم و او اشعار زير
را در هجاء ابوالساج ( كه او را در حجاز دستگير ساخته و به سامرا
فرستاده بود) براى من انشاء كرد:
علون مجدعا اشروسنيا
(436)
|
فقصرهن لما طلن حتى استوين
|