76: عبدالله بن جعفر بن ابراهيم
از جمله عبدالله بن جعفر بن ابراهيم بن
جعفر بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب عليه السلام است . وى مادرش
آمنه ، دختر عبيدالله بن حسين بن على بن حسين بود و او در زمان مامون
به قصد رفتن به فارس بيرون رفت ، و در راه گروهى از خوارج او را به قتل
رسانيدند.
77: على بن موسى بن جعفر
و از جمله حضرت رضا عليه السلام ابن موسى بن جعفر بن محمد بن
على بن حسين بن على بن ابيطالب عليه السلام است .
كنيه آن حضرت ابوالحسن بوده ، و برخى آن را ابوبكر ذكر كرده اند.
مادرش كنيز بوده .
حسن بن على خفاف از عيسى بن مهران از اءباصلت هروى
(420) روايت كرده كه گفت : روزى ماءمون مسئله اى از من
پرسيد و من در پاسخش گفتم : ابوبكر در اين مسئله چنين گفته است :.
ماءمون گفت ابوبكر كيست ؟ آيا ابوبكر ما، يا ابوبكر عامه (اهل سنت )؟
گفتم : ابوبكر ما.
عيسى بن مهران - رواى حديث - گويد: به اءباصلت گفتم : ابوبكر شما كيست
؟ پاسخ داد: على بن موسى الرضا عليه السلام كه كنيه اش ابوبكر و مادرش
كنيز بود.
و ماءمون آن حضرت را به وليعهدى خود برگزيد. ولى به شرحى كه ذكر مى شود
او را مسموم ساخت و از اين جهان رفت .
شرح اين ماجرا
بر طبق آنچه على بن حسين بن على بن حمزه از عمويش محمد بن على بن
حمزه علوى - و احمد بن محمد بن سعيد از يحيى بن حسن علوى - كه هر كدام
قسمتى از آن را نقل كرده و من آن را با هم آميخته ام آن است كه :
ماءمون به سراغ گروهى از فرزندان ابوطالب - كه در مدينه سكونت داشتند -
فرستاد و آنها از جمله على بن موسى الرضا عليه السلام را به نزد خود
خواند.
كسى كه مامور اين كار بود، شخصى بود معروف به جلودى
(421) از اهل خراسان . وى آنان را از راه بصره به
خراسان آورد و ماءمون دستور داد براى على بن موسى الرضا خانه اى
جداگانه ترتيب دادند و مابقى همه را در يك خانه جا داد.
آنگاه به نزد فضل بن سهل (وزير خود) فرستاد و به اطلاع او رسانيد كه
قصد دارد على بن موسى را به وليعهدى خود انتخاب كند و به او دستور داد
كه خود و برادرش حسن بن سهل براى اين كار نزد ماءمون بروند، و چون آن
دو به نزد وى حاضر شدند، حسن بن سهل زبان گشود و خواست ماءمون را از
اين كار منصرف كند و بدو گوشزد ساخت كه با اين عمل منصب خلافت را از
اين خاندان بيرون خواهى برد.
ماءمون در جواب حسن بن سهل گفت : من با خداوند عهد كرده ام كه اگر بر
امين ظفر يافتم ، خلافت را به بهترين
فرزندان ابوطالب بسپارم و كسى را در ميان ايشان داناتر از اين مرد سراغ
ندارم .
آن دو كه ماءمون را مصمم بدين كار ديدند، موافقت خود را در اين مورد
اعلام داشتند و ماءمون به همين منظور آن دو را به نزد على بن موسى
الرضا عليه السلام فرستاد و آن دو جريان را به اطلاع آن حضرت رساندند.
حضرت در آغاز از قبول اين كار امتناع و0رزيد، آن دو اصرار كردند ولى آن
جناب همچنان امتناع مى كرد تا سرانجام يكى از آن دو نفر گفت : اگر
پذيرفتى كه هيچ وگرنه ما چنين و چنان خواهيم كرد و سخنانى تهديدآميز بر
زبان جارى كرد، و آن ديگرى آشكارا گفت : به خدا سوگند ماءمون به من
دستور داده كه اگر با اين كار مخالفت كنى گردنت را بزنم .
پس از اين جريان خود ماءمون آن جناب را طلبيد و موضوع را اظهار كرد و
آن حضرت امتناع ورزيد، ماءمون سخنى تهديدآميز گفته و ادامه داد كه :
عمر - هنگام مرگش - دستور داد شورايى شش نفرى تشكيل دهند كه يكى از
آنها جد تو بود، و فرمان داد كه هر كدام آنها مخالفت ورزيد گردنش را
بزنيد، و تو ناچارى كه وليعهدى مرا بپذيرى !
على بن موسى كه چنان ددى وليعهدى او را پذيرفت و ماءمون در يك روز
پنجشنبه جلوس رسمى كرد و فضل بن سهل در آن مجلس تصميم خليفه را به
اطلاع عامه مردم رسانيد و لقب آن حضرت را رضا
نهادند و به مردم دستور دادند جامه سبز بپوشند و روز پنجشنبه آينده بار
دوم براى تجديد بيعت به نزد او بروند و مخارج و روزى يك سال خود را به
خاطر آن روز فرخنده از دست خليفه دريافت كنند.
چون روز پنجشنبه موعود فرا رسيد، صاحب منصبان و سرلشكران و قاضيان و
ساير مردم جامه هاى سبز پوشيده و رو به قصر سلطنتى ماءمون به راه
افتادند، ماءمون نيز دستور داد دو عدد تشك و پشتى بزرگ گذاشتند، به
طورى كه به تخت مخصوص و جاى نشستن او متصل مى شد، و حضرت رضا عليه
السلام را كه لباس سبزى بر تن داشت و عمامه اى بر سر و شمشيرى حمايل
كرده بود، روى آن تشك نشانيد. آنگاه به پسرش عباس بن ماءمون دستور داد
كه پيش از همه مردم با آن حضرت بيعت كند، و حضرت رضا دستش را بلند كرد
و به طورى كه پشت دست به طرف خود آن حضرت و روى آن به طرف بود. ماءمون
گفت : دستت را براى بيعت باز كن !
حضرت رضا عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله اين چنين با
مردم بيعت كرد و بدين ترتيب مردم با آن حضرت بيعت كردند، سپس كيسه هايى
پر از طلا را آوردند، و خطبا و شعرا به پا خواستند و هر يك در فضيلت
على بن موسى الرضا اشعار و سخنهايى گفتند، آنگاه ابوعباد (كه ظاهرا
خزينه دار مامون بوده ) عباس بن مامون را براى دريافت جايزه اش صدا زد
و او برخاست و به نزديك پدرش رفت و دست او را بوسيد و همانجا نشست ،
سپس محمد بن جعفر بن محمد را كه عموى حضرت رضا عليه السلام بود كه
شرح حالش پيش از اين گذشت صدا زدند، فضل بن سهل بدو گفت : برخيز، محمد
بن جعفر برخاست و همچنان تا نزديك ماءمون رفت ولى دست او را نبوسيد و
از جلوى او گذشت تا پيش خزينه دار رفت و جايزه خود را دريافت كرد،
مامون صدا زد: اى اباجعفر به جايگاه خود بازگرد.
آنگاه ابوعباد يك يك علويان و عباسيان را صدا مى زد و هر كدام برخاسته
و جايزه خود را مى گرفتند و تا اينكه پولها و اموال به پايان رسيد،
آنگاه مامون رو به حضرت رضا عليه السلام كرده گفت : اكنون برخيز و براى
مردم خطبه اى بخوان و با آنان سخن بگوى .
حضرت رضا عليه السلام برخاست و پس از حمد و ثناى الهى فرمود:
ان لنا عليكم حقا برسول الله عليه السلام ، و
لكم علينا حق به ، فاذا اديتم الينا ذلك وجب علينا الحق لكم
(همانا ما را به واسطه - رسول خدا صلى الله عليه و آله بر شما حقى است
، و شما را نيز به خاطر همان حضرت بر ما حقى است ، و هر گاه شما حق ما
را پرداختيد بر ما نيز واجب است حق شما را بدهيم .)
و بيش از اين مقدار در آن مجلس ، سخنى از آن حضرت نقل نشده است .
چون جريان وليعهدى آن حضرت انجام شد، مامون دستور داد سكه ها را به نام
آن حضرت زدند.
و از كارهاى ديگرى كه در آن سال انجام داد اين بود كه دختر اسحاق بن
جعفر بن محمد را به همسرى عموزاده وى اسحاق بن موسى بن جعفر درآورد و
بدو دستور داد در آن سال با مردم حج بگذارد ( و به اصطلاح او را
اميرالحاج مردم كرد) و در تمام شهرها به وليعهدى على بن موسى الرضا
خطبه خوانده شد.
احمد بن محمد بن سعيد از يحيى بن حسن علوى روايت كرده كه او از كسى كه
در مدينه پاى منبر عبدالجبار بن سعيد (والى مدينه ) بوده شنيده است كه
او گفت : من از عبدالجبار شنيدم كه در مدينه بالاى منبر رسول خدا صلى
الله عليه و آله خطبه خواند و هنگام دعا گفت :
خدايا، براى ما شايسته گردان وليعهد مسلمانان :
على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على عليه السلام را.
هم خير من يشرب صوب الغمام
|
(شش تن پدرانى چه پدرانى ! پدرانى كه بهترين آشامندگان آب بارن اند
(يعنى بهترين خلق خدا هستند).
و حسن بن طبيب بلخى نيز مانند همين حديث را از محمد بن ابى عمر عدنى
روايت كرده كه او خود پاى منبر عبدالجبار اين سخنان را از او شنيده است
.
و از جمله كارهاى مامون به دنبال وليعهدى آن حضرت اين بود كه دخترش ام
الفضل را به عقد (حضرت جواد) محمد بن على بن موسى عليه السلام درآورد،
با اينكه آن جناب گندمگون و سياه چهره بود. و ام الفضل را همراه او كرد
و همچنان تا پايان عمر نزد او به سر برد.
جريان شهادت آن حضرت
حضرت رضا عليه السلام بيمار شد - همان بيمارى كه موجب شد از اين
جهان برود.
و پيش از اين بيمارى هرگاه نزد مامون سخن از فرزندان سهل (فضل بن سهل
وزير و حسن بن سهل والى عراق و حجاز و شامات و غيره ) به ميان مى آمد،
حضرت رضا از آنها عيب جويى مى كرد و ماءمون را از پيروى آن دو و شنيدن
سخنانشان نهى مى فرمود.
و ديگر آن روزى مشاهده فرمود كه مامون براى نماز وضو مى سازد و آب وضوى
او را غلام به دستش مى ريزد، حضرت رضا عليه السلام بدو فرمود: اى
اميرالمؤ منين در عبادت پروردگارت هيچ كس را شريك او مساز!
(422)
و چون آن حضرت بيمار شد، مامون به عيادت او مى آمد تا چون بيمارى آن
حضرت سنگين شد (وى را به شرحى كه پس از اين بيايد مسموم كرد) و خود
مامون نيز تمارض كرد و چنان وانمود كرد كه او نيز با آن حضرت در اثر
خوردن مسموم بيمار شده و حضرت رضا عليه السلام بيماريش ادامه يافت تا
از اين جهان رفت .
در سبب وفات آن حضرت
و در كيفيت مسموم ساختن آن حضرت اختلاف است ، محمد بن على بن
حمزه از منصور ابن بشير روايت كرده كه او از برادرش عبدالله بن بشير
نقل كرده كه مامون بدو دستور داد تا ناخنهايش را بلند كند، آنگاه چيزى
شبيه به تمرهندى به او داد و گفت : اين را خوب به هر دو دستت بمال ، و
عبدالله بن بشير چنان كرد، آنگاه مامون به نزد حضرت رضا عليه السلام
رفت و گفت : حال شما چگونه است ؟ فرمود: اميد بهبود دارم . مامون
پرسيد: آيا امروز هيچ يك از غلامان و پرستاران به نزد شما آمده اند؟
حضرت فرمود: نه . مامون خشمناك گشته و بر سر غلامان فرياد زد، آنگاه به
حضرت رضا گفت : هم اكنون آب انار بگير و بخور كه چاره اى از خوردن آن
نيست (و لازم است براى بهبود از آن بخوريد)، آنگاه انارى طلبيد و آن را
به عبدالله بن بشير داد و گفت : آب آن را با دست خود بگير، عبدالله آن
انار را با دستهاى خود آب گرفت و مامون همان آب را به خورد آن حضرت
داد، و همان سبب مرگ او شد و دو روز بيش زنده نبود و سپس از اين جهان
رفت .
محمد بن على بن حمزه و يحيى از اءباصلت روايت كرده اند كه گويد: من پس
از اين جريان به خدمت حضرت رضا عليه السلام شرفياب و حضرت به من فرمود:
اينها كار خود را كردند،
يعنى مرا مسموم ساختند.
محمد بن على گويد: و من از محمد بن جهم شنيدم كه مى گفت : حضرت رضا
انگور را دوست مى داشت و براى مسموم ساختن آن حضرت انگورى را گرفتند و
در بيخ دانهاى آن سوزن هاى زهر آلود زدند و چند روز آن سوزنها به همان
حال بود، سپس انگورها را به نزد آن جناب بردند، حضرت از همان انگورها
خورد و همين موجب مرگ وى شد، و گفته اند: اين نوع زهر خورانيدن ماهرانه
ترين نوع آن است .
و چون حضرت رضا عليه السلام از دنيا رفت مرگ او را مخفى داشت و يك
شبانه روز جنازه را گذارد، و آنگاه كسى را به نزد محمد بن جعفر بن محمد
- عموى آن حضرت در خراسان بود
(423) - فرستاد و او را با گروهى از فرزندان ابوطالب
حاضر كرد و خبر مرگ آن حضرت را به اطلاع آنان رسانده و جنازه را كه در
ظاهر صحيح و سالم بود و اثرى در آن مشاهده نمى شد، نشان آنها داد.
آنگاه گريست و (بدن مطهر آن حضرت را مخاطب ساخته ) گفت : اى برادر به
راستى بر من ناگوار است كه تو را بر اين حالت ببينم ، و من آرزومند
بودم كه خودم پيش از تو از اين جهان بروم ولى خدا نخواست ، و پس از اين
سخنان اندوه و بى تابى زيادى از خود نشان داد. آنگاه به دنبال آن حضرت
حركت كرد و آن را به دوش كشيد تا جايى كه اكنون حضرت در آنجا مدفون
است ، جنازه را آورد و در آنجا در كنار قبر هارون به خاك سپرد.
على بن حسين بن على بن حمزه از عمويش روايت كرده كه اشبع بن عمرو سلمى
در رثاى آن حضرت اشعارى سرود و چون آن اشعار شايع شد، اشبع الفاظ آن را
تغيير داد و آنها را به هارون الرشيد. كرد. و اشعار اين است :
يا صاحب العيس يحديى فى ازمتها
|
اسمع و اسمع غدا يا صاحب العيس
|
اقرءالسلام على قبر بطوس و لا
|
تقرءالسلام و لا انعمى على طوس
|
فقد اءصاب قلوب المسلمين بها
|
روع و اءفرخ فيها روع ابليس
|
و اءخلست واحد الدنيا و سيدها
|
ولى بدا الموت حتى يستدير به
|
لاقى وجوه رجال دونها شوس 5
|
بؤ سا لطوس فما كانت منازله
|
يا طول ذلك من ناى و تعريس
|
ان المنايا انالته مخالبها
|
ما زال مقتبسا من نوره والده
|
الى النبى ضيائ غير مقبوس 10
|
بباسق فى بطاح الملك مغروس
|
والفرع لا يرتقى الا على ثقة
|
من القواعد والدنيا بتاسيس
|
لا يوم و اولى بتخريق الجيوب و لا
|
لطم الخدود و لا جدع المعاطيس
|
حقا بان الرضا اءودى الزمان به
|
ما يطلب الموت الا كل منفوس 15
|
ذااللحظتين و ذاليومين مفترش
|
ما كان يوم الردى عنه بمحبوس
|
يا نازلا جدثا فى غير منزله
|
لبست ثوب البلى قد كنت تعبده
|
تحت الهواجر فى تلك الا ما ليس 20
|
لولا منقضة الدنيا محاسنها
|
لما تقايسها اءهل المقاييس
|
فى منزل برسول الله ماءنوس
|
1. اى ساربانى كه براى شتران آواز وحدت مى خوانى اين سخن را بشنو و در
گوش داشته باش و آن را برسان .
2. سلام مرا بر آن قبرى كه در طوس است برسان ولى به خود شهر طوس سلام و
اكرام مباد.
3. چون نام طوس دلهاى مسلمانان را بى تاب و نگران كرده و از آن سو خيال
شيطان را آسوده ساخته .
4. و طوس يگانه شخص دنيا و آقاى آن را از دست ما ربود، و به راستى كه
چه شخصيتى را از ما ربود .
5. و اگر مرگ دررسد و او را احاطه كند، روى مردان را ديدار كند كه در
مقابلش سخت و پايدارند.
6. بدا بر طوس كه منازلش پيش از اين چنان نبود كه روزگار بتواند از
سختى آن را بترساند.
7. استراحت گاهى مى نمود آنجا كه استراحت گاه ديگرى پيدا نبود. آه كه
چقدر قرار داشت .
8. همانا مرگ چنگال تيز خود را بر سر او درآورد. و در كنارش لشكرى عظيم
قرار داشت .
9 هلاكت و را در ميان شيران بيشه فرا گرفت ، و مرگ چنان است كه شير را
در بيشه ديدار مى كند (و واهمه اى ندارد).
10. پيوسته از نور پدرانش تا برسد به پيغمبر پرتوى اصيل كسب مى نمود.
11. در رستنگاهى ريشه خانوادگى درخت وجود آنها پا بر جا گشته كه اصل
شاخه هاى آن در صحراى پهناور سلطنت غرس شده است .
12. و شاخه بالا نرود جز به روى پايه محكم و كار دنيا هر روز روى اساس
نو و پايه جديدى ات .
13 و 14. روزى براى گريبان چاك زدن و مشت بر صورت كوفتن و بينى به سزا
تر از روز طوس نيست كه خبر دهندگان مرگ و نامه ها خبر اندوه بار مرگ او
را دادند.
15. حقا كه (حضرت ) رضا را روزگار (نابكار) درربود و مرگ به دنبال هر
موجود نفيسى مى گردد.
16. دو لحظه و دو روز بيش بيمارى نكشيد كه در روز دوم در بستر خاك
آرميد.
17. در آغاز طلوع خورشيد مرگش در رسيد، و آن روز هلاكت بار از درك او
بازنماند.
18. اى آرميده ، در قبرى كه منزلگاهى چنين جاى تو نبود، و اى شكار آن
روزى كه حق چنين شكارى در آن روز نبود.
19. جامه كفن در بر كردى ولى بسيار بر من گران است پوشيدن تو لباس نو و
پيرآهنى را كه پوشيدنى نبود.
20. درود فرستد بر تو آن خدايى كه در زير آفتاب سوزان و بيابانها
پهناور او را پرستش مى كردى .
21. اگر چنان نبود كه خوبيهاى دنيا از دست رفتنى است ، مردمان نكته سنج
آن را مورد سنجش قرار نمى دادند.
22. خداوند تو را در خانه اى جاويدان يعنى بهشت جاى داد، و در جايى كه
با رسول خدا صلى الله عليه و آله ماءنوس هستى .
و اخفش ابيات آتيه را برايم نقل كرد كه آنها را دعبل بن على خزاعى در
رثاء فرزندش گفته و در آن از حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام و
جريان مسموم شدن آن حضرت ذكرى به ميان آورده و خلفاى بنى عباس را در
اين شعر هجو كرده است :
(424)
على الكره ما فارقت احمد وانطوى
|
و اءسكنته بيتا خسيسا متاعه
|
و لو لا التاسى بالنبى و اءهله
|
لهم دون نفسى فى الفؤ اد كمين
|
رعتهم ذئاب من امية وانتحت
|
و عاثت بنوالعباس فى الدين عيثة
|
و سموا رشيدا ليس فيهم لرشده
|
فما قبلت بالرشد منهم رعاية
|
لهذا رزيا دون ذاك مجون 10
|
لا ايها القبر الغريب محله
|
شككت فما ادرى امسقى بشربة
|
فابكيك ام ريب الردى فيهون
|
و ايها ما قلت ان قلت شربة
|
ايا عجبا منهم يسمونك الرضا
|
اتعجب للاجلاف اءن يتخيفوا
|
معلام دين الله و هو مبين 15
|
1. با ناراحتى از احمد جدا نشدم در حالى كه در زير لحدى سنگين قرار
گرفت .
2. و او را در خانه اى پست سامان جاى دادم ، و من بر خلاف ميل خود بدان
بخل مى ورزم .
3. و اگر به خاطر تاءسى و اقتداى به پيغمبر و خاندان وى نبود، از رگهاى
ديده ام سيلاب اشك روان مى گشت .
4. او جان من است جز آنكه خاندان محمد را در برابر جان در خانه دل
جايگاهى پنهان است .
5. ميراث پيغمبر به آنان زيان زد و كارشان بدانجا كشيد كه ديگر در آن
براى مردن و مرگ قرعه مى كشند.
6. بر آنان حكومت كردند گرگانى از بنى اميه ، و پى در پى سختى و قحطى
بر آنها رو آورد.
7. و بنى عباس در دين فسادى كردند و مردمان ستمگر و متهم به ميل خود در
دين حكومت و خودسرى نمودند.
8. كسى را رشيد نام نهادند كه در ميان آنها رشدى نداشت ، و اين هم
ماءمون و آن ديگر هم امين آنهاست .
9- نه رشدى از آنها در رعايت حق ديده و پذيرفته شد و نه دينى در امانت
.
10. رشيدشان گمراه بود و همچنان بچه هايش پس از وى ، و در اينها ( و
حكومتشان ) مصيبتهاى سختى پريشان كننده براى مردم و اسلام پيش آمد.
11. آيا اى قبرى كه جايگاهش در طوس غريب است ، اشكهاى غم پيوسته بر تو
ريزان است ؟
12. در شبهه ام كه آيا تو را زهر خوراندند تا بر تو گريه كنم يا به مرگ
طبيعى از دنيا رفته اى تا داغ تو بر من آسانتر گردد.
13. و هر كدام را بگويى چه بگويى به زهر و چه بگويى به مرگ طبيعى هر دو
سزاوار گريستن است .
14. شگفتا كه تو را
رضا مى نامند ولى تو
بايد از آنها بيم و رنج ببينى .
15. آيا تعجب مى كنى از اين سخن دلان كه معالم آشكار دين خدا را دستخوش
تغيير و تبديل كنند.
16. در فضل تو ميان آنها نزد من آيه (و نشانه ) اى از پيش بوده ولى (
چه بايد كرد) كه در آنجا يقينى نيست .
و حسن بن على بن خفاف از اءباصلت هروى روايت كرده كه گفت : مامون در
ساعات آخر عمر حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام آن وقت كه آن حضرت
مشغول جان دادن بود، به عيادت وى آمد و گريست و گفت : برادرجان بر من
ناگوار است مانده باشم و اين روز تو را ديدار كنم و چقدر آرزوى حيات و
زندگى شما را داشتم ، و از همه اينها بر من سخت تر آن است كه مردم مى
گويند: من شما را مسموم كرده ام و من به به درگاه خدا از اين كار پناه
مى جويم و بى گناهم .
حضرت رضا عليه السلام فرمود: راست مى گويى اى اميرالمؤ منين ، آرى به
خدا تو برى هستى !؟
(425)
در اين وقت مامون برخاسته از نزد آن حضرت بيرون رفت ، و حضرت رضا عليه
السلام نيز از دنيا رفت . قبل از آنكه آن حضرت را در قبر بگذارند،
مامون آمد و دستور داد قبر را در كنار قبر پدرش هارون حفر كنند، آنگاه
رو به ما كرده گفت : صاحب اين جنازه به من خبر داد كه قبرى براى او حفر
كنند و در آن قبر آب و ماهى پيدا مى شود، آنگاه گفت : حفر كنيد. و چون
مقدارى حفر كردند و به لحد آبى رسيد آبى از زمين جوشيد و در آن ماهى
پيدا شد، آنگاه آب فرو رفت و حضرت رضا را در آن قبر دفن كردند.
78: محمد بن عبدالله بن حسن
و از جمله محمد بن عبدالله بن حسن بن على بن حسين بن على بن
ابيطالب است .
كنيه اش ابوجعفر است ، و او فرزند
ابن افطس
است كه جريان قتل پدرش در زمان هارون در صفحات پيش مشروحا گذشت
.
مادرش زينب دختر موسى بن عمر بن على بن الحسين عليه السلام است .
على بن حسين علوى به سندش از ابراهيم بريدى روايت كرده كه در وقتى كه
معتصم ، وليعهد مامون بود ما در نزد او نشسته بوديم ، و او (براى تفريح
و زورآزمايى ) ميله آهنى سنگينى را به دست گرفت و آن را از زمين بلند
كرد و هشت بار آن را خم كرد و باز كرد، آن گاه آن را پيش عباس بن على
بن ريطه انداخت ، او نيز هفت بار آن را خم كرد - يك بار از معتصم كمتر
- در اين وقت معتصم متوجه محمد بن عبدالله بن افطس (كه در مجلس حاضر
بود) گشته بدو گفت : اما شما اى اباجعفر از اين ضرب دست و قدرتى كه ما
داريم بى بهره هستيد!
محمد گفت : آيا به من چنين مى گويى ؟ آهن را به من بده ، معتصم آن آهن
را به نزد محمد انداخت ، محمد آن را زمين برداشت و آن را زير و رو كرده
و شانزده بار آنرا خم كرد، معتصم از شدت ناراحتى رنگش سرخ و زرد مى شد
و پيش از اين جريان معتصم پيش مامون وساطت كرده بود و مامون او را به
حكومت بصره منصوب داشته بود - در اين وقت محمد آهن را از دست خود به
زمين افكند، معتصم بدو رو كرده گفت : اكنون برخيز و به دنبال كار خود
برو، محمد برخاست و به سوى ماموريت خويش رفت ، پيش از بيرون رفتن او
معتصم شربت مسمومى برايش فرستاد و پيغام داد: من دوست دارم كه تو از
اين شربت به محض رسيدن آن به دستت - بنوشى ، و محمد نيز آن شربت را
خورد و همان ساعت از دنيا رفت .
دوران خلافت معتصم و فرزندان ابوطالب كه در زمان
او خروج كردند:
79: محمد بن قاسم بن على
ابن عمر بن على بن حسين بن على بن ابيطالب
مادرش صفيه دختر موسى بن عمر بن على بن الحسين بود . و كنيه اش ابوجعفر
است ، و مردم او را
صوفى لقب داده بودند
به خاطر آنكه هميشه جامه پشمى سفيدى مى پوشيد و مردى دانشمند و فقيه و
متدين و زاهد بود.
و از كسانى بود كه قائل به عدل و توحيد
(426) بود. و با طايفه زيديه جاروديه هم عقيده بود.
محمد در زمان معتصم در طالقان
(427) خروج كرد و پس از جنگهايى كه ميان او عبدالله بن
طاهر رخ داد، عبدالله او را دستگير ساخته و به نزد معتصم فرستاد.
جريان قيام و دستگيرى او را احمد بن عبيدالله از محمد بن اءزهر براى من
نقل كرد و مقدارى را نيز از كتاب احمد بن حارث خراز استنساخ كردم و
مشروح آن را جعفر بن احمد بن ابى مندل كوفى به سندش از ابراهيم بن
عبدالله عطار كه خود همراه محمد بن قاسم در طالقان بوده است براى من
حديث كرد.
ابراهيم بن عطار گويد: ما بيش از ده نفر بوديم كه با محمد از كوفه به
سمت خراسان حركت كرديم و تا به مرو پيش رفتيم و قبل از اين جريان
محمد به سوى ناحيه
رقه و
روز خروج كرد و گروهى از زيديه نيز
همراهش بودند كه از آن جمله بود: يحيى بن حسن بن فرات ، و عباد بن
يعقوب رواجنى . و چون سخنانى از او شنيدند كه موافق مذهب معتزله بود از
اين رو اهل كوفه از وى كناره گرفتند، فقط ما كه كمتر از بيست نفر بوديم
با وى مانديم تا به مرو رسيديم ، در آنجا به ميان مردم پراكنده شديم ،
و از آنها براى محمد بن قاسم بيعت مى گرفتيم و طولى نكشيد كه چهل هزار
نفر مردم آنجا با وى بيعت كردند، و ما محمد را در يكى از قصبات مرو كه
مردمش همگى شيعه بودند، برديم و آنها نيز وى را در قلعه اى كه پرنده
بدان راه نداشت و در كوهى مرتفع قرار داشت ، جاى دادند. و چون مقدمات
كار خروج او فراه شد با مردمى بيعت كرده بودند، شبى را وعده گذارد ؤ ان
مردم در آن شب به وعده گاه آمده و محمد نيز از قلعه به زير آمد، در اين
ميان صداى گريه مردى به گوش ما خورد، محمد رو به من كرده گفت : برخيز
ببين اين گريه براى چيست ، من به دنبال آن صدا آمدم و ديدم مردى نساج
(بافنده ) است كه نمدى داشته و يكى از آن مردمى كه با ما بيعت كرده
بودند از آن را به زور از آن مرد گرفته است . از آن مرد نساج پرسيدم :
چرا گريه مى كنى ؟ گفت : يكى از مردان شما را نمدم را گرفته .
من بدان شخص گفتم : نمدش را به او بازگردان كه محمد بن قاسم صداى گريه
اين مرد را شنيده است !
آن شخص - كه اين سخن را از من شنيد - رو به من كرده گفت : ما با شما
خروج كرده ايم به خاطر آنكه سود و نفعى به دست آورديم و آنچه مورد حاجت
و نياز ماست و از مردم به هر نحو كه شده بگيريم !
ابراهيم گويد: من به هر زبانى بود آن نمد را از دست آن شخص گرفته به
صاحبش برگرداندم ، آنگاه به نزد محمد بن قاسم رفته و جريان را بدو گفتم
، محمد به من گفت : اى ابراهيم آيا با اين كارها ( و با اين مردم ) مى
شود دين خدا را يارى كرد؟ اين سخن را گفت و به ما دستور داد به مردم
بگوييم : اكنون پراكنده شويد تا ما خود فكرى در اين مورد بكنيم !
ما به دنبال او به نزد آن مردم رفتيم و بدانها گفتيم : كارى پيش آمده
كه اكنون محمد دستور داده است پراكنده شويد، مردم كه اين سخن را شنيدند
متفرق شدند و محمد نيز ديگر در آنجا توقف نكرده ، فورا به سمت طالقان
كه فاصله اش تا مرو چهل فرسخ بود، حركت كرد و ما نيز در ميان مردم
پراكنده شديم تا آنها را بار ديگر به سوى او دعوت كنيم ، و پس از آنكه
جمع زيادى با او بيعت كردند به نزد وى رفتيم و بدو گفتيم : اگر به
راستى تصميم خروج دارى ، چنانچه اكنون بيرون آيى و به جنگ دشمنانت بروى
اميد آن هست كه خدايت نصرت و پيروزى دهد، و پس از پيروزى هر يك از
لشكريان خود را كه مى خواستى و دين و ايمان را پسند كردى انتخاب كن و
آنها را نگاه دار و بقيه را بازگردان و اگر آن كارى را كه در مرو انجام
دادى - و از همان آغاز كار به خاطر عملى كه آن مرد انجام داد مردم را
بازگرداندى - مى خواهى در اينجا هم چنين كارى بكنى بدان كه به طور حتم
عبدالله بن طاهر تو را دستگير خواهد ساخت و بهتر آن است كه پيش از
اينكه ما و همچنين خودت را تسليم كنى ، در خانه ات بنشينى و مانند ساير
افراد خانواده خود زندگى خويش را(با آرامش ) به سر برى !
محمد كه اين سخنان را شنيد، تصميم به خروج گرفت و بيرون آمد و خبرش به
گوش عبدالله بن طاهر رسيد. وى لشكرى را به سركردگى مردى به نام حسين بن
نوح كه رئيس شرطه و پليس او در خراسان بود، به جنگ محمد فرستاد و ما در
همان برخورد اول او را به سختى شكست داديم . اين خبر كه به گوش عبدالله
بن طاهر رسيد، دنيا در نظرش تاريك شد و يكى ديگر از سركردگان لشكر خود
را به نام نوح بن حبان بن جبله - يا حبان بن نوح بن جبله - به جنگ ما
فرستاد و ما او را نيز شكستى سخت تر از شكست نوح بن حسين داديم ، ولى
او ديگر به نزد عبدالله بن طاهر بازنگشت و به سويى رفته از آنجا نامه
اى به عنوان معذرت خواهى براى عبدالله نوشت و براى او سوگند ياد كرد تا
پيروز گردد و يا كشته شود، عبدالله بن طاهر يك لشكرى بزرگ را به كمك او
فرستاد آنها دوباره به جنگ ما آمدند و لشكر نوح بن حبان در چند جا كمين
كرده بودند و چون جنگ شروع شد پس از ساعتى نوح فرار كرد و ما به دنبال
آنها پراكنده شديم ، در اين وقت آنهايى كه در كمين بودند، بيرون ريخته
و شمشير در ميان لشكريان ما گذارند و همين سبب شد كه ما منهزم گرديم ،
در اين ميان محمد بن قاسم خود را به شهر
نسا
رسانيد و در آنجا پنهان گشت و ما نيز به اطراف رفته از نو مردم به سوى
او دعوت كرديم .
ابوالازهر به سندش از ابراهيم بن غسان كه يكى از نزديكان عبدالله بن
طاهر است ، نقل كرده گفت : روزى عبدالله بن طاهر مرا خواست ، به نزدش
رفتم ، ديدم نشسته و در كنار او ميزى قرار دارد و روى آن ميز نامه اى
سر بسته اى گذارده ، اما روى آن نامه اسم كسى نوشته نشده بود. و پيوسته
انگشتان خود را در ريشش فرو مى برد و آنها را با انگشت شانه مى زد - و
هرگاه چنين مى كرد نشانه اين بود از چيزى خشمگين است - من كه آن وضع را
ديدم در دل خود از شر او به خدا پناه بردم و نزديك رفته در كنار نشستم
، عبدالله آهسته مرا مخاطب ساخته ، گفت : اى ابراهيم ! خوب بشنو تا چه
مى گويم مبادا از دستورى كه به تو مى دهم سرپيچى كنى كه به عقوبت سخت
من گرفتار خواهى شد و دودمانت را به باد مى دهم !
من اظهار داشتم : به خدا پناه مى برم كه در مورد فرمانبردارى دستورهاى
شما نيازى به اين تهديدات داشته باشم و خود را در معرض خشم تو درآورم .
عبدالله كه پاسخ مرا شنيد گفت : من هزار سوار از افراد زبده لشكرم جدا
كرده و دستور داده ام صد هزار درهم پول نيز به تو بدهند كه هزينه سفر و
احتياجات كنى و يدك به همراه خود ببر و مردى را نيز كه تعيين كرده ام
بر يكى از اسبان سوار كنى كه او دليل راه تو باشد و همه جا پيش روى
تو برود و چون به يك فرسخى
نسا رسيدى اين
نامه را باز كن و دقيقا هر چه در آن نوشته شده ، عمل كن حتى كوچكترين
دستورى را كه در آن نوشته شده باشد بايد انجام دهى و يك حرف آن را نيز
فرو نگذارى ، و اين را هم بدان كه من ديده بانى بر تو گماشته ام كه
تمام كارهاى تو را حتى نفسهايى را كه مى كشى به من گزارش دهد، و بدين
ترتيب كاملا مراقب دستورهاى من و انجام آنها به نحوى كه نوشته ام باش !
ابراهيم گويد: من از نزد عبدالله بيرون آمدم و طبل و شيپور جنگ
نواختند، و سوارانى را كه عبدالله تعين كرده بودند در
شادياج - كه قصرهاى خاندان طاهر در آنجا
بود - نزد من گرد آمدند، عبيدالله خود از يكى از قصرها ما را مى نگريست
، من آهسته تر و گاهى تندتر تا روز سوم به يك فرسخى
نسا رسيديم ، در آنجا من نامه عبدالله را
گشودم ديدم نوشته است :
به اميد خدا برو تا چون به يك فرسخى
نسا
رسيدى همراهان خود را آماده كارزار كن ، آنگاه داخل شهر شو و كى از
سركردگان لشكرت را با سيصد نفر بر خانه پيك رسانان بگمار تا آنها را
محاصره كنند، آنگاه يكى از سركردگان را با پانصد هزار سوار بر خانه
حاكم شهر بگمار كه مبادا به خاطر بيعتى كه با محمد بن قاسم كرده اند
حيله اى بكار برند، سپس با سواران ديگرى كه براى تو باقى مانده به فلان
محله برويد، آنگاه به فلان كوچه داخل شويد و چون به در فلان خانه
رسيديد داخل خانه شويد، از آنجا به خانه دوم برويد، و از آنجا به خانه
سوم داخل شويد، و چون بدانجا وارد شدى پله هايى را كه سمت راست است
بگير و بالا برو، در آنجا بالا خانه اى است كه محمد بن قاسم علوى صوفى
در آنجا به سر مى برد. و يكى از ياران او نيز به نام ابوتراب پيش اوست
، هر دو را دستگير كن . و با زنجير محكم ببند. و چون اين كار را انجام
دادى بى درنگ انگشترى (يا مهر) مخصوص خودت را با انگشترى (يا مهر)
مخصوص محمد بن قاسم براى من بفرست كه پيش از آنكه جريان را به تفصيل
براى من بنويسى من از موفقيت تو در ماموريتت آگاه باشم ، و به كسى كه
آنها را مى دهى سفارش كن كه به سرعت راه را بپيمايد كه روز سوم خود را
به من برساند، و پس از آن ماجرا را برايم بنويس ، و در پايان به تو
سفارش مى كنم كه كاملا مراقب محمد بن قاسم باش تا او را با رفيقش به من
برسانى .
ابراهيم گويد: مندرجات آن نامه مانند وحى بود و بر طبق نشانيهايى كه
داده بود قدم به قدم پيش رفتيم تا بدان خانه رسيديم و محمد بن قاسم را
كه در بالاى پله ها استاده بود و عمامه اى بر سر و صورت بسته بود
مشاهده كرديم او قصد داشت همان ساعت از آن پله ها به زير آيد و با
استرى كه پاى پله ها زين كرده و آماده بود راه خوارزم را پيش گيرد و
بدانجا برود، در همان حال جلوى او را گرفتم ، پرسيد: تو كيستى و چه كار
دارى ؟ گفتم : محمد بن قاسم را مى خواهم ، گفت : من محمد بن قاسم هستم
چه مى گويى ؟