پيروى از امام رضا عليه السلام
قبل از انقلاب براى تبليغ و كلاسدارى به شهرستان خوانسار رفتم ، از جلسات استقبالى
نشد. يك روز در حمّام عمومى بودم كه جوانى در زدن كيسه و صابون از من كمك خواست .
(يك لحظه به ذهنم رسيد كه امام رضا عليه السلام هم در حمام چنين كارى كرد) بدون
تاءمل كيسه و صابون را گرفته و كمك كردم .
من زودتر از او از حمّام بيرون آمده ولباسهايم را پوشيدم ، او وقتى مرا با لباس
روحانيت ديد جلو آمد و شروع به عذرخواهى كرد. گفتم : اشكالى ندارد، من به وظيفه ام
عمل كرده ام . پول حمام او را هم حساب كردم .
از حمام كه بيرون آمديم گفت : حاج آقا! مرا خجالت داده ايد، من هم بايد براى شما
كارى بكنم . گفتم : من احتياجى ندارم ، ولى داستان آمدنم به خوانسار و استقبال
نكردن از كلاس را برايش تعريف كرده و از هم جدا شديم .
از آن به بعد ديدم جلسه شلوغ شد و عدّه زيادى جوان آمدند، متوجّه شدم كه اين به
بركت تقليد از امام رضا عليه السلام و پى گيرى آن جوان بوده است .
قرائتى خطشكن
در زمان رياست جمهورىِ مقام معظم رهبرى ، به عنوان هياءت همراه به چند كشور رفته
بوديم ، در يكى از كشورها در هتل محلّ اقامت ما استخرى بود، در حضور همه شخصيّت ها
و حتّى آنها كه از آن كشور بودند، به استخر پريدم و بعد از من بقيّه نيز آمدند و به
من گفتند: چه خوب شد شما خط شكنى كرديد، ما هم مى خواستيم ولى خجالت مى كشيديم .
خانم بزرگ صدا وسيما
الحمدلله بيش از بيست سال است كه به بركت خون شهدا، در صدا و سيما برنامه دارم و به
قولى جزو مادر بزرگ هاى صدا و سيما شده ام . شايد اكثر شخصيّت هاى جمهورى اسلامى به
من گفته اند علّت عمده اينكه توانسته اى مدّت طولانى در ميدان صدا و سيما بمانيد و
برنامه جذّابى داشته باشيد، اين است كه هيچ رنگى نگرفته ايد و هيچ تمبرى به پيشانى
شما نچسبيده است .
تاءثير عمل يا سخنرانى
در اهواز كلاسهاى زيادى داشتم ، در يكى از كلاسها عنوان درسم اين بود: خداوند چرا
در دنيا ما را به جزاى اعمالمان نمى رساند؟
براى اين سؤ ال چند جواب آماده كرده بودم ، ولى قبل از پاسخ به سؤ ال به جوانها
گفتم : شما نيز فكر كنيد و جواب بدهيد. يكى از جوانها بلند شد و جوابى داد، ديدم
جواب خوبى است و آن جواب در يادداشت هاى من نيست ، قلم و دفتر خود را برداشتم و
همانجا يادداشت كرده و آن جوان را هم تشويق كردم و گفتم : من اين را بلد نبودم .
روز آخرى كه خواستم از اهواز بيرون بيايم ، يكى از دبيران گفت : عكس العمل شما در
مقابل آن دانش آموز و قبول و يادداشت جواب او، از همه سخنرانى هاى شما اثر تربيتيش
بيشتر بود.
مطالعه بحارالانوار
روزى در مسير راه به علامه طباطبائى قدّس سرّه برخورد كردم ، از ايشان خواستم مرا
نصيحت كند! فرمود: بحار را زياد مطالعه كنيد و از روايت هاى آن ساده نگذريد.
(آيا اين بد نيست كه مطالعه روزنامه مؤ منى بيشتر از منابع دينى او باشد)
دوستى بدون عمل
بچه ام كوچولو بود از من بيسكويت خواست . گفتم : امروز مى خرم . وقتى به خانه
برگشتم فراموش كرده بودم . بچه دويد جلو و پرسيد: بابا بيسكويت كو؟ گفتم : يادم رفت
. بچه تازه به زبان آمده گفت : بابا بَده ، بابا بَده .
بچه را بغل كردم و گفتم : باباجان ! دوستت دارم . گفت : بيسكويت كو؟ دانستم كه
دوستى بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد.
آرى چگونه ما مى گوئيم خدا و رسول و اهل بيت او را دوست داريم ، ولى در عمل كوتاهى
مى كنيم ؟
بركت كلاس بچه ها
قبل از انقلاب يكدوره روش كلاسدارى براى طلبه ها در قم گذاشته بودم ، مدّتى پس از
پايان كلاسها طلبه اى به در خانه ما آمد و گفت : من مى خواهم دست شما را ببوسم .
گفتم : شما از من بهترى ، قصّه چيست ؟ گفت :
پس از اتمام دوره ، به شمال رفتم و براى بچه ها كلاس دائر كردم ، يكى از جوانها در
سايه قصه ها و مطالب كلاس ، نماز خوان شد. روزى پدرش آمد و به من گفت : من مى خواهم
در مقابل اين كار بزرگ كه فرزند مرا با نماز آشنا كرده اى ، خدمتى به شما كرده باشم
و اصرار كرد كه احتياج من در زندگى چيست ؟ بالاخره بعد از اصرار وقتى فهميد من خانه
ندارم ، به قم آمد و خانه اى براى من خريدارى كرد و امشب اوّلين شبى است كه به خانه
جديد مى رويم ، آمدم از شما تشكّر كنم .
تحليل هاى مادّى
زمانى كه در كاشان براى بچه ها كلاس داشتم ، شخصى به من گفت : تو خيلى سياستمدارى .
گفتم : چطور؟
گفت : تو اين بچه ها را جمع مى كنى و برايشان كلاس مى گذارى تا چند سال ديگر كه
بزرگ شدند، خمس وسهم امامشان را به تو بدهند!!
شيوه هاى جذب
زمان طاغوت براى تبليغ به اطراف زرّين شهر اصفهان رفته بودم . هرچه از مردم دعوت مى
شد، كمتر كسى به مسجد مى آمد. در نزديكى مسجد جوانها واليبال بازى مى كردند. از
آنها خواستم تا همبازى آنان شوم . با ترديد پذيرفتند، عبا و عمامه را كنار گذاشته و
قدرى واليبال بازى كردم .
هنگام اذان شد، از آنها تقاضا كردم كه با من به مسجد بيايند و 5 دقيقه نماز و ده
دقيقه به صحبت من گوش كنند. آنان پذيرفتند و از آن پس هرشب جوانها به مسجد مى
آمدند.
موسيقى در اتوبوس
زمان طاغوت در اتوبوس عازم سفرى بودم . شخصى مى خواست مرا عصبانى كند گفت : آقاى
راننده ! آقا در ماشين تشريف دارند، موسيقى را روشن كنيد.
راننده هم نامردى نكرد و موسيقى را روشن كرد. من ماندم كه چه كنم ؟ پياده شوم يا
بنشينم ؟ همين طور كه فكر مى كردم آن آقا گفت : حاج آقا چطوره ؟ خوشت مى آيد؟ گفتم
: صحبت خوش آمدن و نيامدن نيست . غير از اين است كه خواننده اى مى خواند؟ گفت : نه
. گفتم : من حيفم مى آيد مغزم را در اختيار اين خواننده بگذارم . اگر شما هم يك
نوار داشته باشيد، هر صدايى را روى آن ضبط نخواهيد كرد.
آرامش در تنهايى
در رژيم طاغوت ، شهيد محراب حضرت آيت الله مدنى در نورآباد كازرون تبعيد بود. من به
ديدنش رفتم ، ديدم اين عالم ربّانى در تنهايى به سر مى برد. گفتم : از تنهايى
ناراحت نيستيد؟ فرمود: من تنها نيستم ، در محضر خدا هستم . هرشبى كه مى خوابم ، يك
قدم بخدا نزديك مى شوم و هر قدمى كه دشمنم (شاه ) برمى دارد، يك قدم از خدا دور مى
شود.
بلد نيستم !
جلسه پاسخ به سؤ الات بود و من مسئول پاسخگويى به سؤ الات . سؤ ال اوّل مطرح شد،
گفتم : بلد نيستم . سؤ ال دوّم ؛ بلد نيستم . سؤ ال سوّم ؛ بلد نيستم . تا بيست سؤ
ال كردند؛ بلد نبودم ، گفتم : بلد نيستم . گفتند: مگر اسم جلسه پاسخ به سؤ الات
نيست ؟ گفتم : پاسخ به سؤ الاتى كه بلدم . خوب اينها را بلد نيستم . خداحافظى كرده
، سالن را ترك كردم .
مردم بهم نگاه كردند و از سالن به خيابان ريختند و دور من جمع شدند و يكى يكى مرا
بوسيدند. مى گفتند: عجب شيخى ! صاف مى گويد بلد نيستم !
نه آقا! اين خبرها نيست
استادى داشتم كه در درس اين جمله را زياد مى گفت : ((و
هذا نهاية ما يتحقّق فيه كلّ محقّق
)) يعنى اوج تحقيقات محققين روى زمين اين است .
گفتم : نه آقا! اين خبرها هم نيست . سعى كنيم حرف و طرح خود را بهترين و كامل ترين
حرف ها نپنداريم تا سبب غرور خود و تكبّر شاگردمان نشود.
علم مفيد
استاد ما مى گفت : افرادى بودند كه وقتى نزد آنها از كسى غيبت مى شد، حالشان بهم مى
خورد و مثل اينكه برق آنها را گرفته باشد، به خود مى لرزيدند.
مى فرمود: به راستى اينها عالم هستند، علم مفيد اين است . علم مفيد با خشيت خدا
همراه است .
برداشت هاى جديد
يكى از كسانى كه اعدام شد روزى آمد قم و به من گفت : طلبه ها را جمع كن حرف هاى
تازه اى دارم . جلسه تشكيل شد و او برداشت هاى جديد و تفسيرهاى امروزى پسند از قرآن
داشت . من گفتم : شما اين حرفها را از كجا آورده اى ؟
گفت : اينها استنباط و برداشت هاى جديد من است .
گفتم : اوّلاً شما سواد چندانى ندارى . ثانياً شما حق ندارى چنين برداشت كنى . بايد
ببينى امامان معصوم عليهم السلام از اين آيات چه فهميده اند؟ بايد با جوّ قرآن آشنا
بشوى . حالا براى اينكه مشكل حل شود، خوب است شب جمعه به مجلس استاد مطهرى برويم و
شما مطالب خود را عرضه كنيد.
ايشان گفت : اگر اين حرفها را به مطهرى بگوئيد، شما خائن هستيد. اين اسلام نابى است
كه من دوست دارم شما طلبه ها بدانيد. گفتم : اين چه اسلامى است كه گوينده مى خواهد
طلبه بفهمد، اما نمى خواهد استادش بفهمد.
صرفه جويى
در درس يكى از علماى قم مى رفتم كه دويست شاگرد داشت . ايشان درسش را پشت پاكت نامه
هايى كه برايش مى آمد مى نوشت .
زندگى استاد
روزى به شهيد مطهرى مطلبى را گفتم كه ايشان خنديد. گفتم : شما استاد ما هستى وعلامه
طباطبايى استاد شماست . اگر شما چند روزى به مدرسه فيضيّه تشريف مى آورديد و طلبه
ها سادگى زندگى شما، ظرف شستن ولباس شستن شما را از نزديك مى ديدند، درس بزرگى براى
آنان بود. اين صحنه ها مشكلات را برايشان آسان وبه زندگى دلگرم مى كند.
الگوگيرى از استاد
استادى داشتم كه كتاب هايش را در دستمالى مى گذاشت و به كلاس درس مى آمد. وقتى ما
استاد را اين گونه مى ديديم ، از نداشتن كيف غصه نمى خورديم .
قرائتى و رجائى
روزى شهيد رجائى به من گفت : آقاى قرائتى ! شما قرائتى با همزه هستى يا با عين ؟
گفتم : خوب معلوم است با همزه و از قرائت گرفته شده است .
آقاى رجائى گفت : قرائتى با عين هم داريم . من در فكر بودم كه قرائتى با عين به چه
معناست . ايشان گفتند: از قارعه مى آيد، يعنى كوبندگى . بعد گفت : در فرازى از دعا،
هم قرائتى با عين آمده هم رجائى . گفتم : كدام جمله ؟ گفت : ((الهى
قَرَعتُ باب رحمتك بيد رجائى )) خدايا! دَرِ خانه رحمت
تو را با دست اميدم كوبيدم .
گفتم : آفرين بر اين معلّم ، چقدر با قرآن و دعا ماءنوس است !!
استاد نمونه
در قم استادى داشتم حضرت آيت الله ستوده روزى كه همسرش از دنيا رفته بود، در درس
حاضر شد و فرمود: به خاطر اهميّتى كه براى درس شما قائل هستم ، اوّل به مجلس درس
آمدم ، سپس به تشييع جنازه همسرم مى روم .
گريه مرجع
پليس مخفى رژيم گذشته (ساواك )، براى جذب طلاب ضعيف الايمان دفترى در قم تاءسيس
كرده بود.
روزى آيت الله العظمى گلپايگانى قدّس سرّه قبل از شروع درس قدرى گريه كردند. من هم
آن روز در درس حاضر بودم . طلبه ها گيج شده بودند كه راز گريه آقا چيست ؟ آقا لب به
سخن گشود و فرمودند: شنيده ام چند نفر آخوند پول گرفته و خود را به رژيم شاه فروخته
اند! من اعلام مى كنم ، هر طلبه اى كه پول طاغوت را گرفت و رفت ، نگويد رفتم ، بلكه
بگويد: من قابل نبودم و امام زمان عليه السلام مرا از حوزه بيرون انداخت .
شهامت در تبليغ
زمان طاغوت به شهرى رفته بودم . با شركت گروهى از فرهنگيان وطلاب و سرشناس هاى شهر،
جلسه اى مخفيانه ، تشكيل شده بود. جلسه از ساعت 12 تا 3 نيمه شب طول كشيد. بحث اين
بود كه با اين شاه و برنامه هايش چه بايد كرد؟ هركس چيزى گفت . من گفتم : ما بايد
اين سد منيّت را بشكنيم . به جاى اينكه منتظر آمدن جوانها به مسجد باشيم ، عبا را
كنار بگذاريم و پاى تخته سياه برويم ، بايد شهامت داشته باشيم ، آن وقت مثالى زدم .
گفتم : حديث داريم نگهداشتن بول ، مضر و نمازخواندن در اين حالت مكروه است . اگر با
وضو به مسجد رسيدى و احتياج به آب پيدا كردى ، در صورتى كه بول كنى و وضو بگيرى ،
به نماز جماعت نمى رسى ، اسلام مى گويد: از نماز جماعتى كه آن قدر ثواب دارد، صرف
نظر كن و بول را نگه ندار.
اما ما گاهى ساعت ها در جلسه اى مى نشينيم در حالى كه بول خود را نگه داشته ايم و
شهامت بيرون رفتن و ادرار كردن را نداريم و مى گوئيم زشت است . كسى كه شهامت اين
كار را ندارد، نمى تواند مردم را براه بيندازد.
تا من اين را گفتم ، جمعيّتى بلند شدند و راه افتادند. معلوم شد همه ادرار داشته
اند.
اشتباه در تبليغات
گروهى از بازاريان شهرى براى ايام فاطميّه از من دعوت كردند تا در مسجد بازار
سخنرانى كنم . گفتم : آقايان در اين ايام بايد از كسى دعوت كنيد كه درباره حضرت
زهرا عليها السلام كتابى نوشته باشد. ثانياً بجاى مسجد، تمام دختران دانشجو و دانش
آموز را در سالنى دعوت كنيد تا ايشان درباره زن نمونه صحبت كند.
شما مرتكب چند اشتباه شده ايد: انتخاب گوينده ، انتخاب شنونده و انتخاب مكان . به
جاى آية الله ابراهيم امينى نويسنده كتاب بانوى نمونه مرا انتخاب كرده ايد، به جاى
دخترها پيرمردها را و به جاى دبيرستان ، بازار را برگزيده ايد. دعوت كنندگان ساكت
شدند و رفتند.
به تو بودم !
در بازار كاشان ديوانه اى بود. وقت نماز وارد مسجد شد و با صداى بلند به مردم گفت :
همه شما ديوانه هستيد. همه خنديدند. گفت : همه شما چه و چه هستيد. باز همه خنديدند.
آنگاه آمد صف جلو و رو كرد به پيشنماز و گفت : آقا به تو بودم . بعد از صف اوّل
شروع كرد و يكى يكى گفت : به تو بودم ، به تو بودم ، اين دفعه مردم عصبانى شده
ديوانه را بغل كردند و از مسجد بيرون انداختند.
از اين ديوانه ياد گرفتم كه گاهى بايد گفت : به تو بودم و سخنرانى عمومى تاثير
ندارد.
السلام عليك يا مظلوم
از خاطرات جالبى كه از حوزه نجف بياد دارم ، زيارت آمدن مرحوم علامه امينى بود.
وقتى آن مرد بزرگ به حرم حضرت امير عليه السلام مى آمد، كنار ضريح مى ايستاد و مى
گفت : ((السلام عليك يا مظلوم ))
و زار زار گريه مى كرد.
نقش مدرسه
در نجف بودم كه مرحوم شيخ عباسعلى اسلامى (بنيانگذار مدارس تعليمات اسلامى در ايران
) به نجف آمدند و قصه اى را تعريف كردند بسيار آموزنده ، فرمودند:
من مسئول مدرسه اسلامى هستم ، يك نفر غيرمسلمان به من مراجعه كرده و پولى را به من
داد تا خرج مدرسه كنم . گفتم : مدرسه ما صدرصد دانش آموز مسلمان مى پذيرد و بچه هاى
غيرمسلمان را راه نمى دهيم . انگيزه شما از كمك به اين مدرسه چيست ؟
گفت : درست است كه من غيرمسلمانم ، امّا بچه هايى كه در همسايگى ما زندگى مى كنند و
به مدرسه شما مى آيند به قدرى با تربيت و مؤ دّب هستند كه در بچه هاى من هم اثر
گذاشته اند.
عزادارى امام زمان عليه السلام
توفيقى بود چند عاشورا كربلا بودم ، روز عاشورا مردم كربلا عزادارى را زود تمام
كرده و به استقبال هيئت طويريج
(20) مى روند.
من علماى زيادى را ديدم كه پابرهنه در اين هيئت به سر و سينه مى زدند، از جمله شهيد
محراب آيت الله مدنى ، پرسيدم : راز اين قصه چيست ؟
فرمودند: سيدبحرالعلوم كه از علماى بزرگ نجف بود، براى زيارت به كربلا آمده بودند.
در مسير راه حرم ، به تماشاى هيئت عزاداراى طويريج مى ايستد. ناگهان مردم مى بينند
سيد بحرالعلوم عبا و عمامه را به كنارى گذارده وبه داخل جمعيت رفته و ياحسين !
ياحسين مى كند.
طلبه ها مى روند آقا را از داخل جمعيّت نجات دهند تا زير دست و پا له نشود؛ امّا
اجازه نمى دهند. بعد از عزادارى مى بينند سيد در آستانه غش كردن است ، علّت اين
حركت را مى پرسند؟ سيد مى گويد: همين كه مشغول تماشاى هيئت بودم ، حضرت مهدى عليه
السلام را ديدم كه با پاى برهنه و سر بدون عمامه ، در ميان عزاداران به سر و سينه
مى زند، من شرم كردم كه تماشاچى باشم .
يك امتحان
پس از اينكه كتاب امامت را تاءليف كردم ، به حرم امام رضا عليه السلام رفتم و از
امام خواستم تا مزد و پاداش مرا بدهد. وقتى كه از حرم بيرون مى آمدم درهاى طلايى را
بوسيدم امّا درهاى چوبى را حال نداشتم ببوسم ، به خود گفتم : كتاب امامت نوشتى ،
امّا امامت خودت با طلا مخلوط است !!
سيّد جمال در اروپا
سيّد جمال الدين اسدآبادى در اروپا به مجلس مهمانى دعوت شده بود همه قاشق و چنگال
داشتند، امّا ايشان آستين را بالا زده دستهايش را خوب شست و شروع كرد با دست غذا
خوردن . اروپائيان خنديدند. ايشان گفت : نخنديد، من مى دانم دستهايم را چگونه شسته
ام ، امّا نمى دانم اين قاشق ها چگونه شسته شده است !
دخترخاله قرائتى
از قم به طرف تهران مى آمديم كه در پليس راه وقت نماز شد، گفتيم با بچه هاى پاسگاه
نماز را بخوانيم و بعد وارد شهر شويم . همزمان با رسيدن ما به پليس راه در حين
بازديد از مسافران اتوبوسى ، به خانمى مشكوك مى شوند، ايشان هم خودش را به عنوان
دختر خاله آقاى قرائتى معرّفى مى كند. امّا از شانس بد او ما از راه مى رسيم .
دروغگو رسوا شد و اظهار شرمندگى و پشيمانى كرد.
بازديد از هتل شاه عباسى
اوائل انقلاب بود رفته بودم اصفهان ، خيلى دلم مى خواست هتل شاه عباس را ببينم كسى
هم ما را نمى شناخت . پا به پا مى كردم ، آخر گفتم : بايد محكم وارد شوم . وارد هتل
شدم و گفتم : بگوئيد كليدها را بياورند مى خواهم بازديد كنم . كليدها را آوردند و
از تمام قسمت ها بازديد كردم .
از آن روز فهميدم بعضى مواقع لازم است محكم حرف بزنم تا كار پيش برود!
حرف مردم
در روزگار ناامنى و در يك روزِ راهپيمايى ، با ماشين به راهپيمايى رفتيم در راه
ديدم مردم نگاه مى كنند، يكى گفت : اين آخوندها ما را به راهپيمايى دعوت مى كنند
امّا خودشان از ماشين پياده نمى شوند! ماشين را پارك كرديم و پياده با مردم همراه
شديم ، يك نفر آمد گفت : آقاى قرائتى غيبت شما را كردم ، گفتم اين قرائتى هم حقّه
بازه ، پياده راه مى رود تا بگويد من آخوند خوبى هستم !!!
مزار شهدا
از من دعوت شد در بهشت زهرا براى بزرگداشت شهدا سخنرانى كنم . گفتم : نگاه به مزار
شهدا، اثرش بيشتر از سخنرانى من است .
نقش نيّت
شخصى از جلوى من گذشت و سلام كرد، من جواب سلام او را دادم .
وقتى از كنار من گذشت از كسى پرسيد: اين همان آقاى قرائتى تلويزيون نيست ؟ دوستش
گفت : چرا. برگشت و اين دفعه محكم گفت : سلام عليكم . گفتم : سلام اوّلى ثواب داشت
، چون سلام دوّم به خاطر اينكه من در تلويزيون هستم و به خاطر شهرت من بود.
روزى كه به تلويزيون رفتم
خدا رحمت كند شهيد مطهرى را. چون مرا مى شناخت و برنامه هاى مرا ديده بود، مرا به
تلويزيون فرستاد. به سراغ رئيس وقت صدا و سيما رفتم . ايشان گفت : تلويزيون جاى
آخوند نيست ، اينجا بازى نيست مسئله هنر است .
گفتم : احتمال نمى دهى كه من معلّم هنرمندى باشم ؟ دستور داد مرا به اتاقى بردند كه
عدّه اى از هنرمندان نشسته بودند. گفتند: حرف حساب تو چيست ؟
گفتم : من يك معلّم هستم و مى خواهم درس بدهم ، از اين لحظه تا دو ساعت مى توانم با
حرف حق شما را چنان بخندانم كه نتوانيد لب هاى خود را جمع كنيد.
ساعت گذاشتند و من برنامه بسيار شادى را اجرا كردم و بالاخره ورود من به تلويزيون
مورد قبول آنان واقع شد.
تماشاى برنامه خودم
شخصى از من پرسيد: آقاى قرائتى ! آيا خودت هم از تلويزيون برنامه خودت را مى بينى ؟
گفتم : بله ، خوب هم گوش مى كنم . چون در آن وقت است كه نقاط ضعف و قوّت خود را مى
فهمم .
بخل فرهنگى
منزل يكى از دوستان مهمان بودم . يادداشت هاى او را مطالعه كردم ، مطالب خوبى داشت
، از او خواستم از نوشته هايش استفاده كنم و در تلويزيون بگويم . گفت : نمى دهم .
هرچه اصرار كردم گفت : راضى نيستم بنويسى . دفتر را پس دادم و از اين بخل فرهنگى
غصه خوردم .
تكبّر در صلوات
تازه وارد تلويزيون شده بودم و با اتوبوس از قم به تهران مى آمدم و برمى گشتم .
روزى بعداز ضبط برنامه ، با اتوبوس به سمت قم در حركت بودم . نزديك بهشت زهرا كه
رسيديم خواستم بگويم : براى شادى ارواح شهدا صلوات ، ديدم در شاءن من نيست و من حجة
الاسلام و...
به خودم گفتم : بى انصاف ! تو خودت و تلويزيونت از شهدا است ، تكبّر نكن . بلند شدم
و باز نشستم ، مسافران گفتند: آقا چته ؟ صندليت ميخ داره ؟ گفتم : نه . خودم گير
دارم !
بالاخره از بهشت زهرا گذشته بوديم كه بلند شدم و گفتم : صلوات ختم كنيد. آنجا بود
كه فهميدم كه علم و شخصيّت سبب تكبّر من شده است .
در مَثَل ، مناقشه نيست !
در يكى از برنامه هاى تلويزيونى كه موضوع بحثم نگاه بود، در حين بحث مَثَلى زدم كه
در طول هفته تلفن بارانم كردند؛ براى بيان اين مطلب كه نگاه به زن نامحرم اگر عميق
و ادامه دار باشد، حرام است و اگر گذرا و سطحى باشد، اشكالى ندارد و اينكه زيرنظر
گرفتن يك زن و نگاه كردن به او حرام است ، امّا نگاه گذرا و سطحى به جمعى از زنان ،
اشكال ندارد، اين گونه مثال زدم كه در خيابان يك ماشين هندوانه مى بينيد، گاهى به
مجموعه هندوانه ها نگاه مى كنيد و گاهى يك هندوانه را زيرنظر مى گيريد.
در طول هفته تلفن هاى زيادى زدند كه مگر خانم ها هندوانه هستند؟
در برنامه بعد سخنم را اصلاح كردم و جمع خانم ها را به گلستان گلى تشبيه كردم و در
پايان گفتم :
در مَثَل ، مناقشه نيست .
روضه ((حضرت ابوالفضل
)) عليه السلام
زمستان 57 بود و هوا بسيار سرد و نفت بسيار كم بود. شب عاشورا به مجلسى رفتم و
خواستم روضه حضرت ابوالفضل را بخوانم ، با اينكه معمولا روضه نمى خوانم روضه را
اينگونه بيان كردم و گفتم :
شما سالهاست كه روضه ابوالفضل را شنيده ايد، ابوالفضل دستهايش را زير آب برد و
خواست آب بنوشد، ديد ديگران عطش بيشترى دارند، آب نخورد و به ديگران داد. شما هم كه
آمدى روضه ابوالفضل ، اگر نفت دارى و همسايه ها از سرما مى لرزند، نفت را در بخارى
همسايه بريز.
مردم متحيّر بودند با اين روضه من بخندند يا گريه كنند!
مبلّغ نوجوان
در خانه به تماشاى تلويزيون نشسته بودم كه فيلم اسيران ايرانى را نشان مى داد.
خبرنگار بى حجاب سازمان ملل مى خواست با نوجوان كم سن و سال ايرانى مصاحبه كند.
نوجوان شوشترى به او گفت :
اى زن ! به تو از فاطمه اينگونه خطاب است
|
ارزنده ترين زينت زن ، حفظ حجاب است
|
و به اوگفت : تا حجابت را درست نكنى ، من با تو مصاحبه نمى كنم . آن شب خيلى گريه
كردم . باخود گفتم : آيا تبليغ چند ساله من در تلويزيون با ارزش تر بوده يا تبليغ
چند دقيقه اى اين نوجوان اسير؟
هشدار به مبلّغان
قبل از انقلاب در سفرى كه به كرمان داشتم وارد دبيرستانى شدم . بچه ها در حال بازى
بودند و رئيس دبيرستان زنگ را به صدا در آورد و ورزش را تعطيل و بچه ها را براى
سخنرانى من جمع كرد.
من هم گفتم : بسم اللّه الرّحمن الرّحيم . اسلام طرفدار ورزش است والسلام . اين بود
سخنرانى من ، برويد سراغ ورزش .
رئيس دبيرستان گفت : آقاى قرائتى شما مرا خراب كردى ! گفتم : تو خواستى مرا خراب
كنى و بچه ها را از بازى شيرين جدا كنى وپاى سخن من بياورى . آنان تا قيامت نگاهشان
به هر آخوندى مى خورد مى گفتند: اينها ضد ورزش هستند. وبا اين حركت از آخوند يك
قيافه ضد ورزش درست مى كردى .
بچه ها دور من جمع شدند و گفتند: عجب آقاى خوبى . پرسيدند شبها كجا سخنرانى داريد.
من هم آدرس مسجدى كه در آن برنامه داشتم را به بچه ها دادم . شب ديدم مسجد پر از
جوان شد.
اخلاص در عبادت
كنار ضريح حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام مشغول دعا بودم . حالى پيدا كرده
بودم كه كسى آمد و سلام كرد و گفت : آقاى قرائتى ! اين پول را بده به يك فقير.
گفتم : آقاجان خودت بده . گفت : دلم مى خواهد تو بدهى . گفتم : حال دعا را از ما
نگير، حالا فقير از كجا پيدا كنم . خودت بده . او در حالى كه اسكناس آبى رنگى را
لوله كرده بود به من مى داد دوباره گفت : تو بده . آخر عصبانى شدم و گفتم : آقاجان
ولم كن . بيست تومن به دست گرفتى و مزاحم شدى . گفت : حاج آقا! هزار تومانى است ،
دلم مى خواهد شما به فقيرى بدهى .
وقتى گفت : هزار تومانى است ، شل شدم و گفتم : خوب ، اينجا مؤ سسه خيريه اى هست
ممكن است به او بدهم . گفت : اختيار با شما. وقتى پول را داد و رفت ، من فكر كردم و
بخودم گفتم : اگر براى خدا كار مى كنى ، چرا بين بيست تومانى و هزار تومانى فرق
گذاشتى ؟! خيلى ناراحت شدم كه عبادت من خالص نيست و قاطى دارد.
حج يا تبليغ در روستا
يك سال مى خواستم به حج بروم ، با خود گفتم : امسال مى خواهم حجم حجى حساب شده
باشد. لذا از يك هفته قبل شروع كردم به مطالعه آيات و روايات حج و بعد به سراغ
حسابرسى مالى و وصيت نامه رفتم ، از دوستان و بستگان حلاليت طلبيده و براى اينكه حج
مقبولى باشد، نيت كردم به نيابت از امام زمان عليه السلام به حج بروم . غسل توبه
كردم ، غسل حج كردم و به خيال خودم حج شسته رفته اى را شروع كردم .
در پله هاى هواپيما ندايى مرا ميخ كوب كرد؛ آقاى فلانى تو كه قصدت را خالص كرده اى
و به نيابت امام زمان عليه السلام راهى مكه هستى ، آيا اگر وظيفه ات انصراف از حج و
اعزام به روستاى كوچكى در منطقه اى دور دست و حديث گفتن براى عده اى محدود باشد،
انجام وظيفه مى كنى ؟
ديدم دلم به سمت مكه است ، نه وظيفه . گفتم : خدايا! از تو متشكرم كه در لحظه هاى
حساس مرا به خودم مى شناسانى .
گفتگو كنار ضريح پيامبر صلّلى اللّه عليه و آله
به دنبال فرصتى بودم كه ضريح پيامبر صلّلى اللّه عليه و آله را ببوسم كه يكى از
وهابى ها گفت : اين آهن است و فايده اى ندارد!
گفتم : ضريح پيامبر آهن است ولى آهنى كه در جوار پيامبر صلّلى اللّه عليه و آله است
، اثر خاصى دارد. مگر شما قرآن را قبول ندارى ؟ قرآن مى گويد: پيراهن يوسف چشمان
يعقوب را شفا داد. پيراهن يوسف پنبه اى بود، امّا چون در جوار يوسف بود شفا داد.
الصّلح خير
در خيابان هاى مدينه قدم مى زدم كه يكى از ايرانى ها نظرم را به خود جلب كرد.
او با يكى از كاسب هاى مدينه حرفش شده بود. بحث بر سر جنگ ايران و عراق بود. مرد
كاسب مى گفت : قرآن مى گويد: ((والصلح خير))
حالا كه صدام پيشنهاد صلح داده ، چرا شما صلح را نمى پذيريد؟ زائر ايرانى نمى
توانست او را قانع كند.
زائران ايرانى نگاهشان كه به من افتاد گفتند: آقاى قرائتى ! بيا جواب اين آقا را
بده .
من به يكى از ايرانى ها گفتم : يكى از طاقه هاى پارچه را بردار و فرار كن . او همين
كار را كرد. صاحب مغازه خواست فرياد بزند، گفتم : ((والصلح
خير))! خواست ايرانى را تعقيب كند گفتم :
((والصلح خير))! گفت : پارچه ام را بردند.
گفتم : حرف ما هم با صدام همين است . دزدى كرده و خسارت زده ، مى گوئيم جبران كند،
بعد صلح كنيم . گفت : حالا فهميدم .
عمق فاجعه
در يكى از سال هايى كه حج مشرف شده بودم ، بنا شد برنامه هايى را در كنار اماكن
مقدّسه براى تلويزيون ضبط كنيم . يكى از افراد اوقاف عربستان همراه ما بود. او مى
گفت : ((مُسلِم مُخ ما فى ))
مسلمان مخ ندارد!
گفتم : فاجعه بزرگى است ! خيلى بايد كار كنند تا كسى خودش را بى عقل معرّفى كند!
امان از قسمت !
همين كه در فرودگاه جدّه از هواپيما پياده شديم و در انتظار رفتن به مكه بوديم .
يكى از زائران ديوانه شد و به ناچار او را به ايران برگرداندند. گفتم : امان از
قسمت !
با كاروان گم شدم !
روحانى كاروان بودم و براى انجام اعمال حج از مكه بيرون آمديم . شخصى را ديدم مضطرب
و نگران . گفتم : چى شده ؟ گفت : گمشده ام .
گفتم : خوشا به حال تو كه تنها گمشده اى ، من با كاروانم گمشده ام ! با اين جمله
نگرانيش كم شد.
تنظيم باد
در رمى جمرات ، بايد هفت سنگ پرتاب كرد. من شش سنگ زده بودم و يك سنگ باقيمانده
بود. در اثر ازدحام جمعيّت داشتم خفه مى شدم و يك سنگ مى خواستم . به هركس گفتم :
آقا! من قرائتى هستم ، يك سنگ به من بدهيد من اينجا گير افتاده ام . هيچ كس به من
كمك نكرد.
بالاخره با دست خالى و با هزار زحمت برگشتم ، ولى چقدر خوشمزه و شيرين بود، چون
احساس كردم تنظيم باد شده ام .
بى كسى قيامت را در منى فهميدم
در منى بند دمپايى ام پاره شد، هوا بسيار گرم و اسفالت خيابان خيلى داغ بود. با پاى
برهنه راه مى رفتم و از داغ بودن زمين به هوا مى پريدم . كاروان هاى ايرانى مرا مى
ديدند و مى گفتند: آقاى قرائتى سلام ، امّا هيچ كس به من دمپايى نداد!
عشق به امام
سرايدارى از شهر اصطهبانات به عنوان خدمه به حج آمده بود. به من گفت : شنيده ام
اوّلين بارى كه حاجيان خانه كعبه را مى بينند، سه دعاى مستجاب دارند. هنگامى كه
وارد مسجدالحرام شدم و چشمم به خانه كعبه افتاد، خيلى فكر كردم تا در بين دعاها چه
دعايى را انتخاب كنم ، تا اينكه در دعاى اوّل گفتم : خدايا! من سرايدارى فقير و
عيالمند و داراى 9 فرزند هستم و حقوقم اندك است كه مهمان تو هستم ، امّا دعايم
سلامتى امام است . در دعاى دوّم گفتم : خدايا! خدايا! خمينى را نگهدار.
باز هرچه فكر كردم ، دعايى بالاتر از اين دعا به فكرم نرسيد، در دعاى سوّم نيز گفتم
: خدايا! امام را نگهدار.
زيارت امام
پدر شهيدى از حسينيه جماران بيرون آمد و سرى تكان داد و گفت : ارزش داشت پسرم
شهيد شود و مرا به نام خانواده شهيد به جماران آورند و من امام را زيارت كنم .
امام اميد دلهاى ماست ، او اسلام را زنده كرد.
آوازه روح اللّه در آفريقا
مردى آفريقايى كه پى در پى بچه هايش مى مردند، آرزو داشت صاحب فرزندى شود، تا اينكه
خداوند به او فرزندى داد. روزى كه فرزندش به دنيا آمد اتّفاقاً راديو را روشن كرد
نام روح اللّه خمينى را شنيد، گفت : نام بچه ام را روح اللّه خمينى گذاشتم . به لطف
خدا، فرزند زنده ماند.
او پس از چندى همه مرغ و خروس هاى خانه را جمع كرده به سفارت ايران آورد و به سفير
گفت : مى خواهم اينها را براى امام خمينى هديه بفرستم .
نعمت هاى سياسى
در سفرى كه به يكى از كشورهاى اسلامى داشتم ، جوانى به من گفت : ما در اينجا در
مسجد فقط حق داريم اذان بگوئيم . اگر ممكن است دولت ايران از دولت ما بخواهد كه
اجازه دهند ما مسلمانان ، بيرون از مسجد هم اللّه اكبر بگوئيم ! و از من پرسيد:
راست است كه در ايران در خيابان ها نمازجمعه مى خوانند؟ گفتم : بله . گفت : شما در
نور هستيد و ما در ظلمت .
آفريقا و فقر
در سفر به آفريقا، از خيابانى گذر مى كردم كه ديدم استخوان چربى را در سطل زباله
انداختند و بدنبال آن سگ ها و آدمها و گربه ها با هم به طرفش دويدند.
آنجا بود كه جوان هفده ساله اى را ديدم كه از فرت گرسنگى چوب مى جويد.
كوخ نشينان در جبهه
در جبهه كردستان از جوانى پرسيدم : بابات چكاره است ؟ گفت : نابينا و خانه نشين .
گفتم : برادرت چكار مى كند؟ گفت : 6ساله كه اسير است . گفتم : مادرت ؟ گفت : مريض
است . گفتم : خودت براى چه به جبهه آمده اى ؟
گفت : آمده ام تا از دين و مرز كشور اسلاميم حفاظت كنم .
راستى ما چقدر به اين بچه ها مديون و بدهكاريم !
واليبالقبل از عمليات
از صحنه هاى عجيبى كه در جبهه ديدم ، اين بود كه گروهى منتظر رفتن به خط مقدم
وانجام عمليات بودند. گفتند: 40 دقيقه ديگر ماشين مى آيد، مى توانيم يكدست بازى
كنيم . توپ را برداشتند و بازى كردند و من متعجّب بودم كه اينها چه آرامش عجيبى
دارند!!
خنده شهيد
ايام نوروزى خدا توفيق داد در جبهه بودم ، خاطره زيبائى را درباره پدر دو شهيد
شنيدم كه مى گفتند: وقتى پسر دوّمش را در قبر گذاشته اند، شهيد خنديده است .
تلفن كرده و به ملاقات او رفتيم او مى گفت : كه پسرم چهار سال در جبهه بود تا اينكه
در عمليات والفجر 8 به شهادت رسيد، دوستانش از زمان شهادت تا سردخانه و قبل از دفن
عكس هايى از او گرفته بودند (و او عكس ها را به ما نشان داد) و ادامه داد: وقتى
شهيد را در قبر گذاشتيم ، ديديم مى خندد اين هم عكسش !
مدّتى گذشت ، وصيت نامه او را پيدا كرديم ، نوشته بود، آرزو دارم وقتى مرا در قبر
گذاشتند بخندم !
كارت شناسايى
در جبهه كارت شناسايى نداشتم . به اطمينان اينكه فرد شناخته شده اى هستم ، بدون
كارت در هر پادگانى وارد مى شدم ؛ تا اينكه در يك پادگان يكى از بچه هاى بسيج گفت :
نمى گذارم بروى داخل .
گفتند: ايشان آقاى قرائتى است . گفت : هركه مى خواهد باشد؛ ما هم برگشتيم ، گفتيم :
حتمًا در روستايى زندگى مى كند كه برق نبوده و چون تلويزيون نداشته است مرا نمى
شناسد. برگرديم تا از او بپرسيم .
پرسيدم : اهل كجائى ؟ گفت : فلان روستا. گفتم : برق و تلويزيون دارى ؟ گفت : نه .
گفتم من را مى شناسى ؟ گفت : نه . گفتم : امام خمينى را مى شناسى ؟ گفت : بله .
گفتم : امام را ديده اى ؟ گفت : نه . پرسيدم : عكس او را ديده اى ؟ گفت : بله .
گفتم : اگر امام الا ن به شما بگويد خودت را از هواپيما بينداز مى اندازى ؟ گفت :
فورى مى اندازم . او گرچه امام را نديده بود؛ ولى خداوند مهر امام را دردل او
انداخته بود و وجود امام او را به راه انداخته بود.
مادرى قهرمان
در سفرى به جزيره هرمز، زنى را ديدم كه هشت شهيد داده بود. از او پرسيدم : چه
انتظارى دارى ؟ گفت : هيچى . الا ن هم اگر پسرى مى داشتم تقديم اسلام مى كردم .
روابط يا ضوابط
در مسافرتم به شهرى ، در خوابگاه عمومى خوابيده بودم . هنگام سحر بيدارباش زدند و
مردم را بيدار كردند. پتو را به سرم كشيدم . يكنفر آمد بالاى سر من و گفت : آقا
بيدار شو! گفتم : من جزو كادر اينجا نيستم ، من مهمان هستم گفت : هركى مى خواهى باش
، بيدار شو. گفتم : ديشب دير خوابيده ام ، خسته هستم ، اجازه بدهيد نيم ساعت بخوابم
. گفت : نمى شود.
پتو را كنار زدم تا نگاهش به عمامه ام افتاد، گفت : آقاى قرائتى شما هستيد؟! خيلى
ببخشيد! عذر مى خواهم !
گفتم : زنده باد روابط، مرگ بر ضوابط. چرا فرق مى گذارى ؟! اگر ضابطه چنين است ،
روابط را حاكم نكن .
حساب مال از خون جداست
يكى از بازارى ها به من گفت : با توجّه به خدمات بازارى ها، چرا شما كمتر از آنها
تجليل مى كنيد؟ گفتم : درست است كه شما پشتوانه انقلاب بوده ايد، امّا در جنگ اين
جوانها هستند كه با خون خويش حرف اوّل را مى زنند. آنگاه مثالى زدم و گفتم : شكى
نيست كه هم حضرت خديجه به اسلام خدمت كرده هم حضرت على اصغر، امّا شما تا به حال
براى على اصغر بيشتر گريه كرده اى يا حضرت خديجه ؟ حساب مال از خون جداست .
عاشورا در هند
ماه محرم در هند بودم . هند بيش از بيست ميليون شيعه دارد. در شهرى بودم كه هفتاد
هزار شيعه داشت و متاءسّفانه يك طلبه هم نبود. آنان گودالى درست كرده بودند كه پر
از آتش گداخته بود و با پاى برهنه و با نام حسين عليه السلام از روى آتش مى گذشتند.
وقت خوردن غذا كه رسيد، يك نان آوردند به اندازه نان سنگك ، براى 40 نفر و عاشقان
حسينى با لقمه اى نان متبرّك صبح تا شام عاشورا بر سر و سينه مى زدند. در حالى كه
در ايران در يك هيئت دهها ديگ غذا مى گذارند و چقدر حيف و ميل مى شود.
كار سه شيفته
به كشور كره شمالى رفته بودم . كشورى كه آمريكا آن را با خاك يكسان كرده بود، امّا
در مدّت كوتاهى به گونه اى كشور را بازسازى كرده اند كه انسان متعجّب مى شود.
موفّقيت آنان بخاطر اين بوده كه زن ومرد، پير وجوان همگى سه شيفته كار مى كردند.
يعنى يك گروه 8 ساعت كار مى كردند و مى رفتند، گروه دوّم مى آمد و بعد گروه سوّم و
اينگونه كشور خود را بازسازى كردند. هر ساعتى از شبانه روز كه به خيابان مى آمديم
مردم مشغول كار بودند.
جذب نسل نو
مرا به مسجد بسيار شيكى در تهران كه هزينه هنگفتى براى آن شده بود، دعوت كردند.
ديدم يك مشت پيرمرد در مسجد هستند. گفتم : خدا قبول كند، امّا بهتر نبود بجاى اين
هزينه بسيار بالا، مسجد را ساده تر مى ساختيد، امّا برنامه اى براى جذب نسل نو مى
ريختيد.
خدا خواب است !
در هندوستان به بتخانه اى رفتم ، كليددار بتخانه گفت : خدا الا ن خواب است . گفتم :
تا كى مى خوابد؟ گفت : تا شش ساعت ديگر. خنده ام گرفت ، ولى مترجم گفت : لطفاً
نخنديد، ناراحت مى شوند.
بعد از بيدار شدن خدا، به ديدن او رفتيم . مجسمه اى بود كه برگى در دهان داشت . اين
آيه بيادم آمد كه ((يَعْبُدُونَ مِنْ دُون الله ما لا
يَضُّرُهُم وَلايَنْفَعْهُم ))(21)
به جز خداوند چيزى را مى پرسند كه نه نفعى براى آنان دارد و نه ضررى .
خريد كتاب با تغذيه رايگان
در زمان رژيم طاغوت ، پسر بچه فقيرى به من نامه نوشت كه دلم مى خواهد كتاب قصه
بخوانم ، امّا بابام پول ندارد. بنابراين تغذيه رايگانم را به بچه ها مى فروشم و
پول آن را جمع مى كنم و براى شما مى فرستم ، لطفا شما برايم كتاب بفرستيد، من كتاب
را خيلى دوست دارم .
گاهى اوقات مى بينم امكانات هست ، ولى بهره بردارى صحيح نمى شود، امّا در مواردى
على رغم نبود امكانات ، بهره بردارى خوبى مى شود، زيرا مدير و برنامه هست .
هدايا را ساده نپنداريم
براى سخنرانى به كارخانه اى رفته بودم . در آنجا كارگرى به من كتابى داد، معموًلا
كتابى كه مجّانى به انسان مى دهند، مورد بى توجّهى قرار مى گيرد، كتاب را آوردم
منزل و كنارى گذاشتم . بعد از چند روز تصادفا نگاهى به كتاب انداختم ، ديدم اللّه
اكبر عجب كتاب پرمطلبى است ! آنگاه يك برنامه تلويزيونى از آن كتاب كه نوشته يكى از
علماى مشهد بود تهيه كردم .
آرى ، گاهى يك كتاب عصاره عمر يك دانشمند است ، گاهى يك كادو درآمد ماهها زحمت يك
كارگر است و گاهى يك سخن نتيجه و رمز پيروزى يا شكست يك انسان است .
چقدر بچه هامى فهمند
مهمانى به خانه ما آمده بود و من بچه مهمان را بوسيدم . ديدم دختربچّه خودم نگاه مى
كند، او را هم بوسيدم . وقتى فرزندم را بوسيدم ، نگاهى به من كرد و گفت : بابا تو
منو الكى بوسيدى ! ديدم عجب ! بچه فهميد من او را الكى بوسيدم ، كمى دَمَق شدم و
چشمانم خيره شد، رفتم توى آشپزخانه . بچه جلو آمد و گفت : بابا! گفتم : بله ، گفت :
ديدى چى بهت گفتم چشمات اينطورى شد! پيش خود گفتم :
چقدر بچه ها مى فهمند! آنها را دست كم نگيريم .
قول ، قول است
در منزل مهمان داشتم ، به آنان وعده داده بودم ساعت 6 خودم را مى رسانم ، ولى به
دليل مشكلات راه ساعت 5/6 رسيدم . مهمان پرسيد: چرا دير آمدى ؟ گفتم : در راه چنين
و چنان شد. گفت : سؤ الى دارم ؛ گفتم : بفرماييد. گفت : اگر شما با مقام رهبرى ساعت
6 ملاقات داشتى چه مى كردى ؟
گفتم : سر دقيقه مى رسيدم . گفت : پس پيداست تو به من اهميّت ندادى ، تو به من ظلم
كرده اى . من و امام زمان عليه السلام از نظر حقوق اجتماعى مساوى هستيم ، قول ، قول
است .
شرمنده شده و معذرت خواهى كردم .
اذيّت با ليموترش
پايان ماءموريت يكى از محافظينم رسيده بود، به او گفتم : مدّتى باهم بوديم ، اگر از
من عيب و ايرادى ديدى بگو. گفت : در سفرى شخصى ليموترشى به شما داد، شما هم ليموترش
را سوراخ كردى و هنگام حركت مرتّب مِك مى زدى و من پشت فرمان مى لرزيدم . دو ساعت
با اين ليموترش جان مرا در آوردى . اى كاش ليموترش را مى خوردى يا نصفش را به من مى
دادى .
هركسى به قدر وسعش
در يكى از برنامه هاى پخش مستقيم راديو شركت كرده بودم . مردم تلفن مى زدند و من
پاسخ مى گفتم .
خانمى سؤ ال كرد: ما در عروسى ها جشن بگيريم يا نه ؟ چون بعضى مى گويند: هيچى به
هيچى . مهريه يك جلد كلام اللّه مجيد و نيم كيلو نبات و خلاص . بعضى ها هم بريز و
بپاش زياد دارند.
گفتم : نظر اسلام اين است كه هركس بقدر وسعش . لكن سرمايه داران نبايد اسراف كنند و
فقرا نبايد بخاطر زندگى و مراسم ساده ، دست از ازدواج بردارند.
تشييع جنازه
سوار ماشين بودم و از كنار جمعيّتى مى گذشتم كه جنازه اى را تشييع مى كردند. گفتم :
اين مرحوم كيست ؟ كمالى را برايش تعريف كردند كه مرا به خضوع واداشت .
از ماشين پياده شده و به تشييع كنندگان پيوستم . گفتند: ايشان هنرش اين بود كه خانه
اى در مشهد خريده بود و به فقرايى كه از تهران به زيارت امام رضا عليه السلام مى
رفتند نامه مى داد كه به منزل او بروند تا كرايه ندهند و اينگونه خودش را در زيارت
على بن موسى الرضا عليهما السلام با ديگران سهيم مى كرد.
ايجاد توقّع
سال اوّل ورود طلبه اى به قم ، مرا به منزلش دعوت كرد و گفت : به زحمت منزلى نزديك
حرم پيدا كرده ام . گفتم : دوست عزيز اين كارت اشتباه است ! گفت : چرا؟ گفتم : الا
ن كه همسرت را آورده اى نزديك حرم ، توقّع ايجاد كرده اى و سال بعد رفتن به خانه اى
دورتر برايش مشكل است .