دامنه صبح
آسيمه و زار و بى قرار آمده است ***
اين دل چه كنم شكسته بار آمده است
يك عمر در اين قبيله گرديده و حال ***
با بى كسى خويش كنار آمده است
من نمى دانم شما به كدام محصول زمينتان مى نازيد كه در مزارعه با ملائك شركت نمى
كنيد! نمى دانم اين آمونيسم هاى انسان نمايتان ، چه دل خوشى از جاهليت املانه خود
دارند كه اتصالى بامعارف آسمانى نمى يابند! هنوز نفهميده ام جواهر آلات و زينت آلات
زمينتان چه زرقى دارد كه سفره آسمانتان را كور كرده ! نمى فهمم زنان سرزمين شما، چه
خيرى از اين زرهاى عالم ديده ان كه به عالم ذر ايمان نمى آورند.
آرى ! حتما از درجه حرارت ارسالى و جو ملتهب هوا، متوجه شده اى كه سفينه بصيرتم در
سياره جديدى فرود آمده ، اينجا هيچ خبرى از خود نيست . من آسمان اينجا را غمرنگ تر
از همه جا و هواى اينجا را ابرى تر از هميشه و همه جا مى بينم . اميدوارم در خلال
اين بارش قلم ، بى رنگى رنگين كمان سخنم را دريابى . خسته ام ، ولى در فرهنگ اين
سرزمين ، خستگى معنا ندارد. اينجا خسته آباد خلقت است . من خانمى را مى بينم كه
ملائك شانه هاى شكسته اش را ماساژ مى دهند. لب هاى زخمى اش از درد تكان مى خورد و
حنجره بى تابش درى از اسماء اعظم را مى سايد: (يا صبور، يا شكور...)
نه ، دارى اشتباه مى كنى ، پهلويش نشكسته ، اما پهلوى زهرا (س ) نشسته ، او زهرا (س
) نيست . قامتش خم شده ولى زينب هم نيست . خوب نگاه كن . سمت راست تصوير، باغبانى
است كه چهار نهال را در خون كاشته و حالا دارد در سايه سارشان ، خستگى هستى را
بيرون مى كند. فكر مى كنم از بند و بساط شيونش دراين ارض مقدس ، فهميده باشى كه ارز
بهشت است و پاسپورت عاشورا مرتب مى كند. آرى او را همه كوچه پس كوچه هاى ايثار، وجب
به وجب مى شناسند. همه مادران شهداء، قاب خاطره اش را در جمله فرزندانشان مى گذارند
و نامش را در چشمان خود بر حلقه هاى اشك آويزان مى كنند. مدينه ، وقتى بانوى خسته
اش را به خاك هاى خود سپرد، خداى افلاك رسيده ام البنين را حواله اش كرد. من گاهى
وقت ها به خود مى گويم ، سر اين كه مدينه ، بى زهرا (س ) تاب تنفس آورد. و از
تنهايى على (ع ) منفجر نشد ؛ سر اين كه ازدحام بغضش سنگر بقيع را به انفجار
درنياورد. و ملائكه را مجروح نكرد... راز اين كه كاسه صبر مدينه از تهى بودن ،
سرريز نكرد چه بود؟ معماى اين كه چگونه درختان نو شكفته پيغمبر (ص )، دور از دستان
باغبان ، ميان هجوم ملخ هاى كينه ، مجال رشد يافتند؛ در چه جريانى ، حل مى شود؟
و اين ام البنين بود كه پاسخ تمام شبهات مرا مى داد. گزارش خبرنگار صداى اسلام و
سيماى تشيع حاكى از آن است كه آتش سوزى خانه فاطمه (س ) كه هيزمش از سفيفه جمع آورى
شده بود، توسط آتش نشانى صبر و صميميت ام البنين فرو نشست ، اما هر شب همين زن بر
خاكستر آن حادثه ، سجده مى كرد.
من خيال مى كنم اگر هر پرنده اى را خدا بر اساس يكى از ويژگى هاى انسان خلق كرده
باشد، بايد ققنوس را از روح عاشقانه ام البنين ، كپى
گرفته باشد. چشمان ام البنين ، چراغ مطالعه عاشورا بود كه هر شب تا صبح زينب (س )
با نور آن ، صحيفه غربت مادرش را مرور مى كرد.
در آزمايشگاه بقيع ، كه هوايش را غبار سياهى از سكوت پر كرده بود، تنفس ام البنين
، نسيم اميد را به حركت وا مى داشت او خياط پيراهن عاشورا بود. چهار دست لباس
مردانگى با ذكر (لا حول و لا قوة الا با...) دوخت و آن ها را به حقيقت عريان كربلا
هديه كرد.
او با اشك و مژگان جاده عاشورا را آب و جارو كرده بود تا مبادا خارى به پاى حسين (ع
) و فاطمه (س ) بنشيند. من حدس مى زنم چادر خيمه هاى كربلا را او دست دوزى كرده و
پرده محمل زينب (س ) را دوخته و با طرح لاله و شقايق گلدوزى كرده باشد. به منظر من
او، محكمترين كجاوه صبرى بود كه بر كوهان تمرد زمين قرار گرفت . با دست هاى خورشيدى
خود، برف هاى نااميدى را از بام خانه غم گرفته زهرا(س ) پارو مى كرد.
من معتقدم او را از بن مستقبل بود و مستقل از افعال بشر، تا حدى كه درسجده هايش ،
سينه خيز به استقبال عاشورا مى رفت . سعى مى كنم ، آثار باستانى ام البنين را كه در
حراى اين سياره توسط جبرئيل انديشه ام كشف شد، به صورت رنگى بر روى شبكه هاى تصويرت
بفرستم اما فركانس صدايم را روى امواج بهت و تحير تنظيم مى كنم . به همين علت
ممكن است ، سياه سفيد دريافت كنى . اما دست به گيرنده ات نزن . آخر اينجا اكسيژن
مخزن قلم ، با خون غمگين خاطرات شيميايى شده و سلول هاى فرياد در سلول انفرادى بغض
حبس شده .
ام البنين منشورى بود كه نور فاطمه (س ) را انتشار مى داد. طيف نورى كه انوار تمامى
انبياء الهى را در سپيدى نور زهرا (س ) خلاصه مى كرد. اين را از آن جا فهميدم كه
فرزندان خود را شيرازه مصحف فاطمه (س ) قرار داد.
واقعا متاسفم كه پيش از گذرم به اينجا نيفتاد كه زودتر از من برخيزم ، كه به
دستگيرى دامان ام البنين از خاك جدا شوم .
الان حس ميكنم دارم خواهرانه با ام البنين اخت مى شوم . خود را در مسئله تاسوعاى
عباسش ريز مى كنم و دل را در هضم مطلب آن تيز. ريز مى شوم تا از غربال ادراك
عاشورا، مقابل على (ع ) سربلند بيرون آيم . داستان دستان عباس ، بيوگرافى كوچكى از
رمان حقانيت ام البنين است . كه او كارت شناسايى كربلا را به بازوان عباسش بست تا
عقده هاى او در عاشورا باز شود. اكنون لرزش ناگهانى سياره را پيش بينى مى كنم . فكر
ميكنم تحت جاذبه سرزمين ديگرى در كهكشان شير خدا قرار گرفته ام . پيشاپيش از وقفه
اى كه پيش خواهد آمد پوزش مى طلبم .
تجديد عبور
يك عمر اگر معطلى دارد عشق ***
يك نسبت خاص با على دارد عشق
از چشم تو نازنين على مى رويد ***
بنگر كه چه سرعت عملى دارد عشق
شب شما بخير! امشب وقتى چشم شماها خاموش شود و پلك هايتان پرده تماشا را بكشد همان
هنگام كه به روستاى خواب آباد برويد، برف خواهد آمد.
آن موقع شما روى پشت بام ها دراز كشيده ايد ولى من نه ابن ملجمم كه به دلم رودهم و
به آسمان پشت كنم و نه عمرو عاصم كه به شيطان روحم ، روى خوش نشان دهم .
من چون به انحناى پشت بام ها ايمان صاف دارم ، به ثنوبت هواى زمين ، در آن واحد
شهادت مى دهم و اين كه برف فرستاده خورشيد است . برايم مهم نيست كه همه ايستگاه هاى
هواشناسى مرا انكار كنند.
خيلى عجيب است در كهكشان راه شير خدا، اين قسمت خيلى برايم ملموس است . دقت كن !
تصاويرى كه دريافت مى كنى تكرارى نيست ؟ نه ! بيشتر حواست را جمع كن ! مونيتور
نمايش را لمس كن ! صدايم را ببين ! بوى پيامم را بشنو! حقيقت را زمزمه كن ! دراين
صورت ، حس ششم مى گويد كه تو مى توانى طعم اين سفر تا هميشه در كام خاطره ات نگه
دارى .
من از پشت شيشه آينده امتداد اين سياره را مى بينم درست مثل نردبانى به زمين شما
وصل شده . كاش كوله ات را بر مى داشتى و از پله هايش تا سفينه من مى آمدى . ولى نه
حس مى كنم قدرتى بيش از اينها مى طلبد، كه تو ندارى . اما اشكال ندارد اگر پيغام
مرا درست دريابى و در حافظه ايمانت ضبط كنى ، قول مى دهم از اينجا دو بال جستجو
برايت سوغات بياورم .
مى دانى اين سرزمين كجاست ؟ عيد غدير كه مى رسد اينجا پر از سوت و دف ملائك است .
عيد غدير، جشن پيوند دختر دين و پسر سياست است . آسمان پيماى عروس را صاحب اين
سياره طبق سفارش على (ع ) تزيين مى كند. اين روزها ولى در زمين شما، اين فضا پيما
با جرثقيل شبهات تصادف كرده .
اما از آن جا كه پاى عقد نامه ، امضاء (انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون )
وجود دارد، و صيغه آن را خدا جارى ساخته كوچك ترين صدمه اى به آن وارد نخواهد شد تا
به مكانيك زمان محتاج شود. ولى نگرانى از اين است كه جرثقيل با نابود شدن آبروى دست
هاى ناپيدايى را ببرد و نقاب از چهره هايى بردارد كه تا باد بر پيشانيشان مهر
رسوايى حك بماند.
ديروز طوفان غبار آلودى به سمت باغ هجوم مى آورد و با خود شن هاى سوزان
سكولار حمل مى كرد. اما مكتب
انتظار باوسعت بى كران خويش ، خود را سپر هر بلايى ساخته است .
ماه بزرگترين ماهواره اى است كه مى توانيد در آن ، هر واقعيتى را تماشا كنيد. اين
ماه ، هر لحظه دور اين سياره مى چرخد. من وقتى پاى فيلم مستند ولايتش ، دست بر چانه
تفكر زدم و به تماشا نشستم ، باورم شد كه سريال زمين ، دو ريال هم ارزش توقف ندارد.
ولى كاش دو هزارى خاك مى افتاد كه چقدر پوچ و تهى است اگر متصل به افلاك على (ع )
نباشد. جالب نيست ؟ زمينى كه قارون را با آن همه اموال بلعيد، زمينى كه همه چيز را
به خود جذب مى كند، تا اين حد، درچشم مالك اينجا ايمان دافعه دارد؟! او از تمام تار
و پود زمين ، فقط چفيه را به گردن انداخته و افسار خاك را بر دوش اكراهش ....
ديروز نخلستانهاى اسارت ، ناله شبانه على (ع ) را مى نوشيد و امروز ميدان آزادى .
خون غربت روزمره مهدى را مى مكد. ديروز مردان كوفه ، نقاب بر صورت زده بودند و
امروز مى خواهند موريانه وار چادر از سرزنان بجوند من يادم هست ، وسط كشور نهج
البلاغه ، اقيانوسى رو به خورشيد آينده ، جوشيده بود و بر آن جمله اى از على (ع )
نقش بسته بود كه : (خوارج ادامه دارند و نسلشان در زمين باقى خواهد ماند...) همان
خوارج راامروز، از همين زاويه كهكشان ، در زمين شما مى بينم . اما ديگر حتى
پيشانيشان سجده را لمس نمى كند. شناخت آنان ، امروز خيلى آسان تر است . ديروز ستون
هاى مسجد كوفه از سكوت مردم به ستوه درآمده بود و امروز صحن دانشگاه تهران از دغدغه
و همهمه دشمنان به شكوه برآمده .
ديروز على (ع ) مى گفت : بگوييد! بپرسيد! حرف بزنيد! نظر بدهيد!...امروز سيد على
بايد بگويد: آرام تر! ديروز، خيانت ديكتاتورى ، با نمايش خيمه شب بازى دموكرات ،
على (ع ) را خانه نشين كرد و امروز بافرياد و شعار دموكراتى ، تهمت ديكتاتور به دين
مى زند، من نمى فهمم ، چرا گاهى همه چيز، صد و هشتاد درجه مى چرخد. با كدام پرگار،
بايد دور اين غفلت و نسيان خط كشيد؟ با كدام خودكار بايد در خط زدن انحرافات خط
حسين (ع ) با دين همكارى كرد؟
شما خوابيد، از آن بدتر اين كه ، وقتى با ناقوسى بيدارتان مى كنند، به جاى اين كه
آبى به دست و رو بزنيد به آرامگاه خود پناه مى بريد و خود را به خواب مى زنيد.
در حوزه رسالت ثبت نام نميكنيد، به من مربوط نيست ، ديگر چرا كلاس هاى دانشگاه دين
را، تعطيل مى كنيد؟ چرا نمى كوشيد ديپلم phd سياست دينى را تقديمتان كنند؟
چرا به مرد خراسانى ، ايمانى نمى آوريد؟ شما كه هنوز نتوانسته ايد دين و سياست را
با هم در جعبه چوبى ذهنتان بگنجانيد، چطور توقع داريد، جامعه مدنى را درك كنيد و آن
را در گاو صندوق تعصبتان ، پشتوانه معاملات دنيايتان گردانيد؟! تو چرا اخم كرده اى
؟! مى دانم . هميشه تر و خشك با هم مى سوزند. مى دانم تو تقصيرى ندارى . تو هم دارى
چوب خوارج را مى خورى . ولى بگذار پاى حساب مهدى (عج ). بيا در كافه اسلام ، قهوه
تسليم با قند انتظار، نوش جان كنيد. تحمل كن ! اين آلودگى صوتى را تاب بياور! تا
لحظه اى كه در مدينه فاضله او، اصوات پاكيزگى و الحان قدسى قرآن را بنوشى . خواهش
مى كنم مرا ببخش . ولى پيغام جبرئيلى مرا، به اسم وحى آسمانى به گوش زمينتان برسان
. ميدانم آزار و شكنجه دارد. تحمل شعب شبهه را مى طلبد؛ ولى بعثت در عصر جاهليت را
به ياد بياور. من مهاجرم ، سعى كن تو انصارى كنى . منتظر باش ، ولى به هر
منتظرى اعتماد مكن و مقلد او مباش . ممكن است سروش
تباهى در درون داشته باشد.
حالا من احساس ناپلئونى مى كنم .وقتى مى بينم از اين بالا زمينتان چقدر پايين و
كوچك است حتى از دكمه آستينم كوچكتر و كهنه تر است . به من حق بده كه حس تسخير
ناپلئونى مرا احاطه كند و گرد وخاك پيراهن غرورم را بر سرزمين رسوبى تان بتكانم .
آخ از بس حرف زدم فك قلمم بى حس شده و دندانهاى پيشين ادراكم . لبهاى سخنم رانيش
مى زند كه ديگر بس كن !اما تا مطمئن نشوم كه پيامم را دريافت كرده اى ، دست از سر
قلم بر نميدارم .
كتاب هبوط
بى همرهى تو اين سفر را نتوان ***
تا فصل شكفتن گل ياس بمان
بر لب نمى آرم سخن از عشق به تو ***
چيزى كه عيان است چه حاجت به بيان
كه اينطور. ابديت را به رخ ترايخ مى كشانيد و فناى زمين را تلنگر مى زنيد؟! پس
بگذاريد بگويماز روزى كه در بنگاه سلام الله عليهالست اتومبيل عبور موقت دنيا را به
اسم خلقتم كردند و مرا در آپارتمان زمين سكونت دادند، فنا را به شهود رسيده بودم ؛
كه اگر نمى دسيدم كليد آسانسور معراج را به دستم نمى سپردند واگر كليد را به من نمى
دادند هيچ وقت پشت سرم ، احسن الخالقين به خود آفرين نمى گفت .
چهل بار - شايد هم سى و نه بار - هى دلم گفت : بر گرد! اينجا تاب نمى آورى ... امام
صد بار - شايد هم صدو يك بار - پاهايم غوغا كردند: برو! توقف ممنوع !
اين شد كه در اين جدال گاه سخت ، رفتن را قسمتم كردند و كفش هاى عبور يك طرفه را به
پايم نمودند. شايد هزار و دويست سال پيش ، با لالايى اصحاب كهف ، در گهواره تمدن
خوابم برد، حالا اين نيمه شب با پارس سگ همسايه از خواب پريده ام . انگار خلوت
گوچه هاى نماز، مشام دزد سجاده ها را حريص كرده ، اما تربت عاشورا بقاى تشيع را
تضمين مى كند .
نمى دانم چرا؛ اما چندى است كه جبرئيل خلقم سوره سفر، نازل مى كند امشب در اين
طوفان عطش ، دل را به دريا مى زنم ، هرچه بادا باد!
اما هيچ فكر نمى كردم وقتى پس از دوزده قرن از خواب بيدار شوم ت دنيا اينقدر با
الست فاصله گرفته باشد من در مزرعه گندم به دنيا آمدم . سالها همبازى گهواره هبوط
بودم . اما حالا...يعنى من چقدر خوابيده ام ؟!...هزار و دويست و چند سال پيش ، در
چنين روزى يك باره خميازه غيبت را شنيدم ؛ كه پرده ها در هم پيچيد سلاله آفرينش را
در ابهامى منتظرانه پوشانيد.اما ديگر در اين مدت اسرافيل زمين زمين حادثه اى را در
صور ندميد.چه مى بينم ؟!شما هم آيا وقت تماشا داريدشنيده ام قرن بيست و يك خيلى
مشغولتان كرده .شنيده ام عصر رايانه ، راه هاى ماندن را به رويتان آسفالت مى كند.
به هر حال ، اكنون كهفى در من جارى شده . دنيا، نه مه سيصد و نه سال مه الست سال
عوض شده . حالا اگر خدا مارا مرور كند، نمى دانم آيا دوباره به آفرينش اين نسيان
زدگان سال دو هزار آفرين خواهد گفت يا...بسيار خوب ! ديگر وقت شما را نمى گيرم .
اما شما ساكنان ، حتما ميهمان ناخوانده خود را همراهى خواهيد كرد...
وفتى بچه بودم ، كتاب هبوطم را كه با جمله بابا اب داد
شروع شده بود، ورق مى زدم احساس مى كردم چيزى جا مانده . وقتى در عمق كتاب غوطه
خوردم ، فميدم : بابا دسته گل آب داد.
دسته گل ... آرى همين گندم خوردن ... كه هر چه مى كشيم از اوست .
اما اينك اب هاى افرينش در فورانى شگفت دست و پا مى زند، با ذكر (يا فرات ؛ يا
كوثر...) من واقعا براى همسايگانت متاسفم كه امواج مرا نمى گيرند و جنونشان را روى
موج تغافل تنظيم كرده اند.
اشكال ندارد، كارگردان خسته ام ، قرنها است كه صبر كرده كمى ، ديگر هم بى شك تحمل
خواهد كرد. مى گويم كمى ديگر به خاطر اينكه هواپيماى ظهور را به منت كشى قدوم
افتابى اش فرستاده ايم . همراه با دعوت نامه عهد كه ذيل
اعتراف نامه كميل نوشتيم و پاى ان مهر
جوشن كبير زديم .
منظرايم كه همين امروز و فردا، در فرودگاه كعبه ، نزول كند تا ما را اذن عروج
دوباره دهد: يا به جامعه تدين خويش بگذارد و بر ايمان به سبك حنجر على اصغر (ع )
زيارت جامعه كبيره را تلاوت كند و من مى دانم كسى كه فضا را براى او تنظيم خواهد
كرد، كسى كه سجاده نماز شكر را مقابل او، پهن خواهد نمود، و اولين مردى كه با او
دست مى دهد، قبل از هر سخنى نشانى از تربت زهرا (ع ) از او مى گيرد. و زمانش همين
جامعه است . اولين جمعه اى كه باور در دلت ظهور كند. جمعه ظهور او است و من آن روز
در خراسان خواهم بود.
كليد پرواز
اى باد نسيم بو تراب آوردى ***
امروز كه از نجف جواب آوردى
اين شور و شعف با كه بگويم مولا***
يعنى تو مراهم به حساب آوردى
من ناگهان ، وقتى از خراسان صحبت كردم ، پرچمى سبز به روشنى آب ، شفينه ام را در
خود كشيد. اما فكر نمى كردم تو تصوير را از دست بدهى . اشكال ندارد، ولى اشكال
زيادى را از دست دادى . صبر كن ! انگار آژير بشارتى كشيده مى شود با طرح ذوالفقار.
ببين ! من در هيچ سياره اى نيستم . نگاه كن ! من دارم بى اكسيژن ، تنفس مى كنم . نه
. اين جا مثلث برمودا نيست .
دايره اى است خارج از مدار زمين . جدا از حريم استوا و...
باور كن نمى توانم موقعيت خود را گزارش كنم . من نمى ترسم . ولى مى ترسم مجبور شوم
از كليدهاى فرود استفاده كنم . نه . اينكه كليدها از كار افتاده اند تمام سلول هاى
اتمى از فعاليت باز ايستاده اند. يعنى چه خبر شده ؟! تلسكوپ خود را وارسى كن ! نكند
عدسى بصيرت زمين هنوز كوژ است و خيال تو تخت ، آسوده كه فكر مى كنى ظاهر تصويرهاى
ارسالى ، واقعا زير مجموعه اى از طينت اين كهكشان است . صبر كن ! چه بوى عجيتى در
سفينه ادراكم پيچيده است . نمى توانم از جايم حركت كنم . انگشتانم ميخ شده و خود را
بر آن آويزان كرده ام . انگار صداى پايى مى آيد. چقدر آرام و استوار! كيست ؟... اين
... شايد.
من چه مى بينم ؟..خداى من !..ديگر تضمينى براى باقى ماندنم وجود ندارد.اگر بر نگشتم
، اسرارم راتا افشاء تشييع كن و هرگز در گلزار تشييع دفن مكن !حتى اگر نامم را به
صليب كشاندند. خداحافظ...من ...من ...نه . نه نبايد ارتباطمان قطع شود. من مى ترسم
..من .....شما كه هستيد كه هيماليا از تجسم بلندى
مژگانتان ، در هاله اى از وهم خواهم ماند؟ كه اقيانوس آرام در قطره اى از تلاطم
نگاهتان گم مى شود. هر سنگى هم كه مجذوب استوارى قلبتان شود در سوز و گداز رسيدن
ذوب مى شود؟ حيف كه
خورشيد كليشه اى شده و گرنه مى گفتم خورشيد فقط خال لب
شماست . آسمان كلاه ، كه نه ، عمامه تان و زمين ، يكى از موزائيك هاى خانه وجودتان
است . ميانه انگشتانتان ، وسيع ترين قفسه كتب نانوشته و اسرار ناگفته اى است كه به
زودى عريان خواهد شد. تمام پنبه ابرها را كه روى هم انبار كنيم و با چوب صاعقه ها
بر هم بزنيم و تمام جنگل ها را ملحفه اش كنيم ، آن وقت تازه شايد، بالشى مناسب براى
وسعت سر شما مهيا كرده باشيم ، واقعا بعضى مواقع گيج مى شوم . هزار بار از آفرينش
سوال مى كنم كه شما ديگر چرا پاسوز اشتهاى آدم و حوا شديد؟! شما كه اصلا در قالب
زمين نمى گنجيد و هرگز به خاك نمى خورديد، چه شد كه چوب هبوط ما را خورديد؟ من يقين
دارم ، وقتى آسمان مى خواهد از شما سخن بگويد ابتدا مى گريد و بعد با لكنت صاعقه
هايش با زمين ما درد دل مى كند درد دلى سرخ و بلند، ميان طوفان اشكهايش ، خيلى وقت
ها مى بينم در كتابخانه ام نماز جماعت است . رو به قبله ننجف در قفسه ام ، كتابهاى
شيعه ، آزادانه تكبير مى گويند و اقتدا مى كنند به امام جمعه شان حضرت نهج البلاغه
.
مرجع نمونه اى كافى است
در اصول آن ميزان منتهاى آمال
خود را از اسرار آل محمد (ص) دريابى . مطمئن هستم زكريا
راضى است ، اگر بگويم شما شيمى اشك را تجزيه و تحليل كرديد؛ آن هم در آزمايشگاه
كوفه ، ميان خلوت سراى نخلستان ، راستى مولا! ما هشت سال بغض بيست و پنج ساله
گلويتان را بر دشمنان تو، فرياد كرديم . رمز عمليات معراجمان يا على عليه السلام
بود. هر نارنجكى كه به بلوغ نارنج هاى باغ ، ايمان با ذكر
ياذوالفقار منفجر مى شد.
امروز وقتى قلم ، انگشتانم را اصطلاك مى دهد، حس مى كنم ذوالفقارتان دارد صيقل مى
يابد؛ شما خيلى بلنديد من معتقدم دماوند هم هر چقدر بكوشد و روى نوك انگشتان خود
بايستيد و شما هم هر چقدر خم شويد، هرگز به كاسه زانويتان هم نخواهد رسيد؛ حتى اگر
چه كاسه صبر و استقامتش لبريز شود.
تمام پرندگان مهاجر مى توانند، با هم روى انگشت شست شما آشيان بسازند يقين دارم كره
زمين سيبى بيش نيست ، وقتى در دست شما قرار بگيرد. تمام جاده هاى زمين مويرگى از
امتداد شما هم نمى شوند و تمام آبشارها، يك نبض از جريان خونتان هم نمى نوازد.
همه شاعران زمين را روى هم بگذارند و تمام قاموس هاى هستى را به دستشان دهند، باز
هم نمى توانند براى شعر خلقت قافيه اى بر وزن على عليه السلام بياورند. من مى دانم
غرض سلطان طاووس از اين همه خودنمايى اين است كه بگويد به پاهايم نگاه كنيد، پاى من
هم به پرم نمى خورد درست مثل جلوه على عليه السلام كه هرگز به زمين كريه شما نمى
آمد. اما حتى ذكر ياعلى عليه السلام براى اين خاكهاى
فرسوده ، در چشم عرش شخصيت مى آورد؛ اگر چه آبروى تمام موسيقى هاى جارى در زمين را
مى برد و همه تازگى ها و طراوت هاى زمينى را به رسوب رسوايى مى كشاند.
من فكر مى كنم مركز نيروى گرانشى آسمان شما هستيد. با اين حال هيچ دستى به پاى
دامان شما نمى رسد تا آنكه نيروى عاشق ربايى شما، براده هاى روحش را در قطب مثبت
خود جمع كند و انى همان نيروى مرموزى است كه هيچ ارشميدسى را جرات غوطه خوردن در
محيطش نيست .
شما يك ماه كامليد كه دل دريايى زمين ، همواره در جزر و مدتان سير سلوك مى كند و من
اكنون مى فهم كه خيلى خوشبخت هستم و خوشحالم از اينكه مرا نيز در ميدان جاذبه خود
قرار داديد و در سفينه خيالى شطح ، تا خودتان و تا كهكشان وسيعتان آورديد. من خيلى
سرم درد مى كند براى سيرى دوباره اما نمى دانم اجازه ام ميد هيد يا نه . مولا! مى
خواهم از كهكشانتان براى زمين سوغات ببرم . اينجا چيست جز صنايع دستى قنوت و شيرينى
ذكر يا على عليه السلام و آثار باستانى عشق ؟!
شما در هيچ ثباتى نمى گنجيد و من چگونه قادر خواهم بود شما را در آلبوم زمين نگه
دارم يا بر ديوار آسمان قاب بگيرم ! مولا جان ! حالا كه نمى شود، نگذار دست خالى
برگردم . براى مردم خسته خاك ، هديه اى بفرست . گفته اى دنيا زندان مومن است ؛ آرى
بايد در اين زندان هم سلولى مهدى (عج ) بود.
براى خاك هديه اى بفرست و چه هديه اى بهتر از يك جرعه دعا؟ و چه دعايى بالاتر از
ظهور يادگار غربتت ؟!
آقا مردم چشم به راهند؛ صبح نزديك است . مرا به سياره اصلم برگردان ، اما سوغات
مردم يادت نرود.