كليد آسمان

محبوبه زارع

- ۱ -


به جاى مقدمه

اى پرتو مهتاب ، اى رخساره شبنم ، اى آيينه سحر

از هر چه بگذرم محالست كه از وجود بى مثال تو چشم بپوشم

زندگى را به خاطر تو دوست دارم

عشق را وراى خصال تو يافته ام اى درخت پر ثمر زندگى اى اعلى درجه محبت به تمناى نگاهت از زندگى ميگذرم .

اينك من به بهشت پاى گذاشته ام شايد هم زمين را متبرك كرده اى يا على

خدايا حضورمان را در بهشت عشق مولايمان على جاودانه كن

خاك

يا هو

سفرى در پيش است و من و تو در آغاز جاده هاى لاهوتى كليد آسمانم را تقديم مى دارم ؛

در ملكوت :

به موعودى كه درهاى رهايى را به روى زمين مى گشايد:

همانكه جاده ها را تا انتها، با تداوم نگاه خود سبز مى دارد:

و در خاك :

به تو كه در اين سفر، بزرگى ات را به كوچكى ام مى بخشى :

تو كه يوسفانه آن روياى صادب را به تعبير خواهى ايستاد.

با سپاس از فضاى ادبى حوزه هنرى و مديریت فرهنگى جامعه الزهراء

راز شكفتن

يا شيشه احساس مرا آهن كن *** يا با لغت عشق مرا دشمن كن
مولا عطش كرببلا گيجم كرد *** قربان تو!تكليف مرا روشن كن

به هر حال ، امشب كنار دروازه شهر تاريخ ، بساط تفكرم را پهن مى كنم . خدا كند گلهاى واقعيت من ، امشب مشترى عاقلى داشته باشد. هر وقت به اطلسى هاى احساس نگاه مى كنم دلم مى خواهد آرام آرام در درياى سرخ اشك هايم غرق شوم .

ساعت به وقت تلنگر، اينجا شهر عبور. صداى مرا از دل تاريخ مى شنويد. مى توانيد گيرنده هاى ادراكتان را روى امواج تفكر تنظيم كنيد. تاريخ ، مستقيما سياه ، سفيد است . لطفا به گيرنده هاى خود دست نزنيد! مى دانيد من هيچ وقت فكر نمى كردم گندم خوردن پدرمان آدم يك جو آبرو برايمان باقى نگذارد. اصلا فكر نمى كردم اين اشتهاى بى موقع او ما را، اين همه آدم را سر سفره زمين بكشاند. مى خواهم بگويم اين كعبه را مى بينيد؟! به نظر من آسانسور همكف زمين است تا طبقه خدا.

اما افسوس كه خيلى ها در زير زمين هستند! اين كعبه ، قسم به تاريخ ، روزى خودش بدون آنكه كسى كليدش را بزند باز شد. زنى به حريم آن پناه برد. سه روز بعد با فرزندش بيرون آمد. آنجا منشور نور بود و زايشگاه خورشيد. تنها ملائك اجازه ملاقات داشتند. براى فاطمه بنت اسد، دسته گل بشارت مى بردند و شيرينى لاهوت همراه با ميوه تجلى . چند صفحه از تاريخ قدم جلو مى گذارم ، مى بينم وقتى تهيه كننده آفرينش كارگردان نبوت را خسته نباشيد گفت و او رابه خانه بهشت خود برد مجرى ولايت تنها شد درست مثل تنهايى آغازش در كعبه .

تماشاچيان رهايش كردند و رفتند پى سينما زمين خودشان كه گويا آن شب ، فيلم كمدى ماجراهاى سقيفه داشت .

خلاصه گرگهاى زمين ماسك (پلنگ صورتى ) زدند تا شير خدا را در بيشه مظلوميت ، به زحمت اندازند!به راستى آن كرها را چه كار با آهنگ امام على (ع )!!؟

اصلا مى دانيد به نظر من آسمان بزرگترين و بازترين اداره پستى است كه تابه حال ديده ام ،خدا صدوبيست وچهار هزار مرسله سفارشى را كه براى شهر آفرينش فرستاده بود آنجا بايگانى كرده . مرسله آخرين را در دوازده صفحه نوشته . صفحه اولش صدو بيست و چهار هزار تا بود.

حالا من دلم مى خواهد قلم شعرم را در جامدادى سكوت بگذارم وبا خودنويس شطح ، گرگهاى ريزه خور شير خدا را بر صحيفه دل شيعه قلم بزنم . پس با من بيا! همراه من پا به شهر سياه تاريخ بگذار! اما مواظب فانوس ‍ توسلت باش ! كبريت تحير را همراه خود بياور و در حبيب چراغ قوه تعقل خود را هم داشته باش كه در لحظه مبادا در تاريكى شبهه ، گير نكنى . هر چند دستان خورشيد بر سرمان مستدام است .

داشتم مى گفتم . بيرون از كعبه ، كوفه در كوفه ابن ملجم قد كشيده بود. يعنى شيميايى ترين عفونت فيزيك زمين ؛ كه يقين دارم اگر در بخش اسلام بسترى نمى شدند هيچ پرستارى تعفنشان را تاب نمى آورد. افرادى كه براى زيارت ابليس هميشه اذن دخول خاص داشتند. (السابقون السابقون ) كفر بودند و (اولئك المقربون ) تعصب ! آنان كه وقتى تيشه ابراهيمى رسول الله (ص ) را بر بت تحجر خود لمس كردند، شكستند، ترك برداشتند. من كه مطمئن هستم اگر پيامبر (ص ) تكه هايشان را به هم بند نمى زد و با چسب دين بهم اتصالشان نمى داد، خرده هايشان را باد مى برد. اما پيغمبر (ص ) خوب مى دانست كه خرده هايشان پاى كودك اسلام را مى آزارد.

اما باز هم احتياط، شرط عقل است . پس از اينجا كفش هاى مكاشفه خود را براى عبور از تاريخ به پا كنيد!

شعبده شبهه ها

گفتند نخواه من ولى مى خواهم *** جرم است كه عشق ازلى مى خواهم
هر چند تمام عاشقى شيرين است *** من جرعه اى از شور على مى خواهم

اينجا صفين است خرمن كوبى كه گندم دين را آسياب كرده تنها مشتى كاه بيرون مى دهد اينجا براى اولين بار در تاريخ روى رژه مى روند و خيلى آسان به شيطان سان مى دهند.

خوارج از اينجا تولد مى يابند وقابله شان به لباس هر كدام يك مفاتيح الجهنم نصب مى كند.

از بس قليان شبه را با آتش فتنه كشيده اند دهان عملشان بوى اژدها مى دهد، فاجعه ، جنايت ...و باطل ، ساعت بيدارى خود را روى اين جماعت تنظيم مى كنند. على عليه السلام سكان دار كشتى نوح است و به قول پيامبر صلى الله عليه و آله هدايت هر كس به او بپيوندد، نجات مى يابد.

ولى اين جماعت مى خواهند بى او به ساحل امن فضيلت برسند! اينان قايقى هستند كه خود نيز روى آب بند نمى شوند، اما توقع دارند كه قبله توسل مردمان قرار گيرندو....

خلاصه اينجا كفن يك رنگى را حراج كرده و به نازل ترين قيمت ، گورستان صفا را به مزايده گذاشته اند، مثلا همين عمروعاص گربه اى كه دم مطبخ روزگار هميشه چربى حكومت مصر را طلب مى كرد. همان قرآنى كه بر سر نيزه ها منزل كرد، ابتدا از جيب او بيرون آمده بود. مى دانم كه فيثاغورث انديشه تان نمى پذيرد، اما او عددى منفى بالاى صفر بود. اگر چه ممكن است به نيوتن بربخورد، ولى او باعث شده بود كه زمين انسان را به خود جذب بكند. خودم مى دانم كه ارسطو ديوانه ام خواهد خواند ولى عمرو عاص منطق شبهه و بدعت را بنيانگذارى كرد. دست هر چه ارسطو را او در استدلال نيرنگ از پشت بسته بود.

آن روزها سفره ايمان شام ، خالى تر از هميشه بود و او در انديشه حكومت مصر، خود را به زمين مى زد.

بگذريم اما مى دانم لئوناردو داوينچى با من مبارزه خواهد كرد. اگر بگويم در صحنه سازى تابلوى شام هيچ كس به پاى هنر عمروعاص ‍ نمى رسد! خدا كند به زلف مانى بر نخورد ولى عمرو عاص ماناترين نقاش حيله و فريب بود. اديسون حق دارد برنجد، ولى من مى گويم ، اولين بار سيم فتنه ها را عمرو به برق شيطان وصل كرد و كنتور آن همان صفين بود. با اجازه گراهام بل مى خواهم به عرض برسانم ، در طول اين تاريخ اولين بار كلنگ مخابره بدعت ها را عمروعاص زد.

هنوز گاليله بر كالسكه استدلال ننشسته بود كه او زمين را توپ مسابقه خود با كودكان تيم محله شيطان قرار داد.

او يعنى دامن پر از سنگ روزگار كه مقابل هر حقيقتى ، سنگى از آن كم مى شد و سر عدالتى مى شكست .

يقين دارم ، مطمئنم ، حداقل يكى از هيزم هاى كه پشت در خانه زهرا (س ) خاكستر شد، از صحراى عمروعاص آورده شده بود. طنابى كه دستان على عليه السلام را به هم قفل كرده بود، نسل تاروپود خود را از گيسوان عمروها مى خواند.

بگذريم كه به شدت سرقلمم گيج مى رود و چشمان كاغذ به سياهى . اندكى تامل كن تا......

تهمت سجده

تا از مى دوست باده نوشى نكنى *** بر فصل عطش چنين خروشى نكنى
با آن دل پر كرامتت ممكن نيست *** از آنچه گذشته چشم پوشى نكنى

در برخى ناكجاهاى تاريخ ، خيلى راحت مى شود سنگ خود را به سينه ديگران زد و حافظ كل مقام خود بود و قارى موقعيت خويش به هزاران روايت اما انصافا سخت است مشكل است توى ايستگاه اتوبوس وجدان ايستادن و بليط واحد توحيد را دادن .

مرد مى خواهد، پياده روى در سايه سار لحظات انديشه ، وارد كردن نسيم حقيقت به ريه هاى فرسوده روزگار. حالا مرد باش و اين سو را نظاره كن . فكر نمى كنم سياه تر از اين قلعه در وسعت تاريخ كه هيچ ، حتى در زمين جايى پيدا شود. تاريخ انگار تمام عفونت خونى خود را در اين غده سرطانى جمع كرده ، ابن ملجم ماليخولياى پوست احساس و آبله صورت و حصبه گلوى فريادها.

من از هيچ نامردى به اندازه ابن ملجم بدم نمى آيد. نه به اين خاطر كه فرق على را شكافت ، فرق عدالت را شكافت . بلكه به اين علت كه فرق على را با ديگران نشناخت فرق عدالت را از ظلم نشناخت . زيرا على عليه السلام نشناسى بود كه مى خواست واحد خداشناسى را در آكسفورد كوفه پاس ‍ كند آن هم ، در رشته هوا پرورى شاخه اماره

از همان روز كه تصوير او را در قاب سجاده خوارج ديدم برايم (سقط من عينى ) شد. فتواى تحريم استعمال ولايت را در زندگى اسلام صادر كرد. در جشنواره بين الخوارج فيلم حكومت به خاطر ايفاى نقش اول در صحنه محراب سرخ از طرف شيطان برنده جايزه دوزخ شد كينه ، بهترين كنيه اى بود كه مى شد به شناسنامه كهنه پرستى اش الحاق كرد.

او را مى شود پدر جهل جديد خواند كه كتاب خوارج را چاپيده است . نبض او آهنگ سرود ملى گارد مرتجعين خوارج بود. ابن ملجم يعنى جسد موميايى جاهليت كه در سرد خانه تعفن نگهدارى مى شد. به دنيا آوردنش ، گناه كبيره قابله زمان بود و نفس كشيدنش در فضاى ملكوت على عليه السلام بنا به احتياط واجب غصبى و حرام بود هرگاه اراده اى مى كرد ان شاء الشيطان را با خلوص مخصوص خود زمزمه مى كرد. تهمت سجده بود كه شخصيت مهر و سجاده را زير سوال برد. تاوان تنفس غير مجازش در زمين شمشيرى شد كه با حرص خود تيز كرده و با خشم زهر آلود خوارج جلا داده و آنگاه بر سر صميميت مطلق الهى فرود آورد. اگرچه بهانه عروج على عليه السلام تا بى كران مظلوميت شد.

من كه يقين دارم مرگ كسر شان خود مى دانست كه با او ملاقات كند. مطمئن هستم ، عزرائيل با دستمال تحمل مشام خود را گرفته بود، آن هنگام كه مامور قبض روح او شد.

راستش من ديگر خسته شده ام شما چى ؟ اصلا تمام شهر، از نام ابن ملجم افسرده شده ، به ستوه آمده .

آهنگ دلخراشى به گوش ادراكم مى رسد انگار ابن ملجم دارد با گيسوان قطام تار مى زند و بچه هاى شيطان پاى كوبى مى كنند. اما به وضوح لرزيدن شانه هاى زمان را مى بينم و ريختن سقف اميدها را بر سر كوچه هاى خسته كوچه هاى منتظر. نخلستان هاى چشم به راه . و چاه اسرار على عليه السلام اى كاش يك جرعه از آن چاه را به مذاق نوشتنم مى نوشاندند.

دلم خيلى گرفته . لعنت بر زمين ، لعنت بر تاريخ ! تاريخ كه با عمر سياه زمين كنار آمد و لعنت همه تاريخ ‌هاى زمين به جغرافياى پوچى ابن ملجم كه در اين فصل سرد سكوت ، مرا در شهر تاريخ اسير كرد چرا اينطور نگاه مى كنيد؟ ديگر منتظر هستيد چه بنويسم ؟ نمى بينيد انگشتانم بى حس ‍ شده ؟ نمى بينيد احساسم يخ زده و اميد قلمم به انجماد كاغذ پيوسته ....رهايم كنيد بگذاريد كمى در اين اندوه بميرم . بگذاريد بخوابم !

عروسك فتنه

نا سوى گل و آيينه حد نظر است *** هر چند كه چشمان تو سد نظر است
من عشق پر از منطق و گل مى خواهم *** عرفان ارسطوست كه مد نظر است

حالا احساس مى كنم كمى گرم شده ام .چند لحظه پيش كه به دنياى خواب رفتم ، سرى زدم به نجف .يعنى مرا بردند سرم را بر شانه ضريح امام على عليه السلام گذاشتم وتا زمين جا داشت بغضهاى زندگى ام راگريستم . هواى گرم ولطيفى بود. دستانم گرم شد. برگشتم تا با هم به يك منطقه غير مسكونى ديگر در تاريخ سرى بزنيم . اينجاست .اين را مى بينى ؟در اين ميدان آزادى هميشه دخترى را مى ديدم كه زنجير مى بافت نه از آن جنس ‍ زنجيرهايى كه عمو زنجير باف پشت كوه مى اندازد.او دستان پدر خوارج را بسته بود از چشمهايش خون مى باريد.لب لبهاى انتقامش را مى جويد و با ولع عجيبى خيابان را بو مى كشيد.

چندى نگذشت كه ديدم آن سوى صفحات سبز تاريخ خطوط انتقام مى درخشد. در ميدان ولى عصر، متنظران جام جم را به دست گرفتند. ديدم غيرت نامردى را بر صليب مى كشند و حيايى نازنى را سنگسار مى كنند و كودك بدعت را زنده به گور قطام آنقدر گريست تا مژه هاى مصنوعيش زير نگاه حقيقت افتناد؛ شيعه ، خوى ابن ملجمى را به دار آويخت . كلاغ هاى شهر تا مدت ها با منقار اشتهاى خود روى دندان هاى طلاى ابن ملجم كار مى كردند. قطام را هرگز نمى بخشم او تهمت زنانگى بود باعث شد من امروز مقابل على عليه السلام از زن بودن خود خجالت بكشم ، شرم كنم كه زنى كابين بخواهد. باعث شد شانه هاى ازدواج بلرزد و پاى نكاح رگ به رگ شود. پيامبر صلى الله عليه و آله تكامل فرموده بود كه ازدواج نيم دين را كامل مى كند اما قطام كارى كرد كه ابن ملجم در راه ازدواج تمام دينش را از دست داد...

من از شطح معذرت مى خواهم از صفحات كاغذ پوزش مى خواهم . از خود كارم حلاليت مى طلبم كه آنها را به كار بردم تا در مورد رذالت زمين بنويسم . از على عليه السلام شرمنده ام كه روزگار كه اين شهر غبار آلود را تحمل كرد. كه خدعه زنى را تاب آورد از شما مى خواهم هرچه زودتر از اينجا برويم . من مى ترسم صداى آتشفشان را مى شنوم . مى ترسم زمين در حال لرزش ‍ است . تاريخ به جوش آمده . در بستر واژه ها آتشفشان فرياد در فوران است از كجا معلوم بقيه درد دلهاى مرا تاب بياورد؟

بياييد برويم . اين تاريخ خيلى مرا آزار مى دهد. بيا برگرديم به زمان خود و انتقام قامت شكسته عدل را بگيريم كه حالا مى فهمم چرا منتظرى پشت پرده هاى انتظار منزل كرده حتما تو هم تا حالا فهميده اى ترجمه دعاى فرج به زبان شيعه با گرامر انتظار است . حالا مى فهمى او حق دارد! مى فهمى زمين حق دارد در انتظار انتقام به دور خود بپيچيد.

من از قطام راضى نيستم راضى هم نيستم كسى از او راضى باشد ريشه همه تباهى از او برخاست . شما اگر در ميدان آزادى مردى را اسير بى قيد چشم خود ديديد، بدانيد فلوت قطام نرم شده و دارد به ساز خيانت او گوش ‍ مى دهد مطمئن باشيد كه از نگاهش شمشير ابن ملجمى متولد خواهد شد.

خسته نباشى همسفر! مسيرم از اينجا عوض مى شود قصد دارم به آن طرف استواى تاريخ بكوچم - تو به هر قطب مى روى ، خدا پشت و پناهت و بلوغ انديشه يارت

اگر برگشتم و برگشتى هم را خواهيم ديد. فعلا خدا نگهدار همسفر!

سهميه آزادگى

دنيا به رديف عشق صف خواهد شد *** هر چه غم و غصه بر طرف خواهد شد
با صيحه صور برخيزد از خاك *** اين روح كه ساكن نجف خواهد شد

من ، راستش ديگر از مسافرت هاى زمينى خسته شده ام دلم هواى پرواز كرده . براى همين از كنار حوض وضو، بليط معراج گرفتم . امشب پرواز دارم .

از فرودگاه سجاده . راس قنوت وتر با پرواز ركعت يازده . دلم مى خواهد در سرح ترين سياره فرود آيم ولى اين بار قصد درام تنها باشم . سعى نكن مرا بترسانى . خودم به اندازه كافى مى دانم خطرناك است ولى تنهايى ، مزه ديگرى دارد تازه از كجا معلوم مزه اين تماشا، به مذاق هر چشمى خوش ‍ آيد؟

متشكرم كه مرا بدرقه مى كنى از زير آينه قرآن اميدت عبور مى كنم پشت سرم آب غبطه مپاش قول مى دهم در تمام اين مدت سفرم را به زمين گزارش كنم . پس كناره گيرنده ات در انتظار مخابره ام بنشين . صداى من را دارى ؟ عجب سرزمين غريبى است اينجا با انگشتان حماسه تار مى زنند و با تپش ثانيه هاى يقين ، دف در اين هوا، موسيقى (احد احد) جارى است . اين جا اذان مثل يك كبوتر روى گلدسته ها لانه كرده اگر چه سنگ سياه كفر، بر سينه مردى آيينه دل گذاشتند ولى مردان اين سرزمين با شير شكنجه بزرگ مى شوند. كناره سفره صبر روزى مى گيرند. اينجا با دعاى كميل ، نياز خود را كامل مى كنند و با توسل دل را متصل از استقامت مردان اين سرزمين بسيار گزارش دريافت كردى و مى كنى .

اما بگو آيا ما در سرخى ها را هم مى شناسى ؟ آنكه شوهرش را پا به پاى خودش تا صليب معراج بردند او شاعرترين دست تغزلى بود كه گيسوى واژه هاى عشق را شانه مى زد. سبك ترين احساس را در بزم سنگينى سرود با قافيه هاى سرخ قافله غزل را در حركت داد او شكوه شكوه هاى آفرينش را در ناله هاى خويش زير شكنجه ، به نمايش گذاشت ، عروس زيبايى تحمل و حلاوت هاى تغزل .

اين سميه بود كه عمار را فاتح اماره كرد و مغلوب لوامه . سميه بود كه ياسر را از زمين سير كرد تا در آسمان سير كند. سميه بودكه ياسر را به ساير آفرينش گسترش داد و به خدا فرا خواند.

وقتى هنوز كودك بود چشمانش به بلوغ تماشا نرسيده بود خواهرانش را مى ديدكه تنها به جرم پسر نبودن به خاك هاى فنا هديه مى شوند. اما در اين سرزمين را نظاره كرده بود كه زن را در ارزش پرورش مى داد و به ارتفاعى بى نهايت مى نشاند. سميه چشم گشود مقابل طبيعتى بارانى چتر حماسه بر سر، پا به پاى ترنم ، تا متن خيس شدنها، تا مضمون غرق شدن ها سفر كرد.

سميه محمد صلى الله عليه و آله را شناخت كه دل خويش را باخت او خدا را ديد كه به او رسيد. او در دست جاده ها بود كه پا را پيمود سميه يعنى تورم درد، كه برهان تجلى آورد او همنشين تحرك بود، و در تكاپوى ثبات . اولين زنى كه بر يگانگى خورشيد شهادت داد.

اولين زاير عشق كه به پابوسى شمشير خم شد خدا را ديد وخود را داد.

سميه ، آسمانى ترين مسماى تكاپو بود و روشن ترين پويشگر بصيرت ، پليك كه جز براى تماشا به هم نمى خورد. تنديس تجسم صبح سميه سايه سار تخيل زمين بود از زن من هر وقت در روح تشنه تاريخ ، غوطه ور مى شوم ، بى آنكه بخواهم از هستى انديشه ام ، نام سميه مى جوشد. سميه يك شهيد نبود، او به شهود شعور رسيده بود مگر ممكن بود، به شهود شعور رسيده بود مگر ممكن بود، بى شهود از جمود عبور كردن و به معاشقه بپيوندد؟

نه ! نه سميه فقط يك كشته راه عشق نبود او كشتگاه سرخ ‌هاى فردا بود سميه هميشه مادرم حوا را به تقابل ادراكم مى كشاند به يك قياس بزرگ كه برنده اش هميشه خودش بود، مرا وادار مى كرد اقرار كنم كه بر حوا واجب است مقابل قداست سميه ، زانوى ! ادب بزند، كه حوا مركز آغاز زمين شد، ولى سميه دايره شروع آسمان كدامين تعلقى روشن ، اين دو مقام را با هم به مقايسه خواهد نشست و نتيجه اى جز مضمون پويش من ، خواهد گرفت ؟

حتى از من اين قياس ، شرم مى كنم من خجالت مى كشم سميه را در سياره سرخش فقط اولين زن شهيد بخوانم فقط او را شيرزنى بدانم كه دست از (احد احد) نكشيد، تا به مقام صمديت از خاك رسيد. يا فقط بلوغ ناگهانى عشق ، خطابش كنم كه با يگانگى دلش عجين شد و محمد صلى الله عليه و آله را با همه هستى اش ستود.

نه ! نه ! هرگز ادارك قلم به من اجازه نمى دهد، اولين شهيده اسلام را يك اتفاق معمولى تصور كنم و يك حقيقت عادى بپندارم . سميه اگر شكفته نمى شد، هيچگاه كشته نمى شد، و اگر شكنجه نمى شد هيچ وقت شكفته نمى شد و اگر كشته نمى شد هرگز سميه نمى شد.

من اعتقادم اين است كه وسعت على عليه السلام حماسه سميه را تجربه كرده بود كه شهادت زهرا (س ) را تاب آورد من يقين دارم على عليه السلام زيستن سميه را در ميان ناله ها و شكنجه ها ديده بود كه به گريستن ميان نخلستان آرام مى شد.

باور كنيد دست خودم نيست تعصب هم به خرج نمى دهم ولى نمى توانم مثل تمام تاريخ ، اينقدر ساده از خير سميه بگذرم من چشمانم را ساختم بارها و بارها تاسميه را شناختم و مى خواهم او را به تو هم معرفى كنم اينجا در اين سياره روشن ، كوچه هايى است به وسعت هزار برابر زمين شما اينجا تازه گوشه اى از منزلگاه سميه است . تعجب نكن ! سميه همين كه از زمين كفر آلود ما سير شد، و همين دستهاى خود را به ميخ سپرد با آنكه خواستند او را به زمين بكوبند ولى تا سميه سير شد فرا گير شد سميه ديگر در زمين نمى گنجيد. بايد مى رفت نيزه و ميخ بهانه اى بيش نبود بهانه اى كه تهمت قتل باشد. اما قاتل سميه نفس بت پرستى بود نفس شرك ، كه توانست روح الهى او را از قلب كوچك جسمش رها كند. باور كن سميه ديگر نمى توانست در زمين بماند، ياسر نماز بلند خويش را به او اقتدا كرد. در سجاده شن هاى بيابان ، به سجده شهادت رفت . تا آنكه صبح رستاخيز قيام رجعت را لبيگ گويد. ديگر هر كجاى زمين شما شهيدى متولد شود، نسل گيسوانش به سميه مى رسد من تا به ياد سميه مى افتم ميخ مى شود و تا ميخ مى شود از دستان سميه شرمنده مى گردم . شرمنده مى شوم كه سميه دستان خود را به ميخ سپرد و من امروز حاضر نمى شوم ذره اى از خود دست بشويم .

خجالت مى كشم كه او ديروز خود را به محدوديت شنهاى صحرا سپرد و من امروز ننگ دارم خود را به مصونيت چادر بسپارم .

بگذريم ، تا عرق از پيشانى ادراكم نچكيده ، مى خواهم از اين سياره عبور كنم بگذار بقيه گزارشم را از سياره همسايه مخابره كنم . مى خواهم بگذرم و مى دانم كه چشمان زخمى سميه بدرقه ام خواهد كرد.

مشق تكلم

يا پاى عبور را فلج مى كردند *** يا جاده را به دره كج مى كردند
آن قوم سكون طلب به هر ترتيبى *** با حركت ذوالفقار لج مى كردند

اينجا چقدر برايم آشناست . تصوير را دريافت مى كنى ؟اينجا سياره عمار آباد است . در كهكشان رباع على عليه السلام در منظومه عشق همسايه سميه است .همسايه ديوار به ديوار او.در به در دنبال حقيقت اين امتداد هستم . من عمار را به باب (اسرار)بردم . ريشه آن در اسم خودش حل شده . عمار يعنى ( عزادار مكتب آل رسول .)عمار استمرار استقامت ياسر و سميه بود اين سياره عجيت بوى على عليه السلام مى دهد بوى حقيقتى غريب .

او حق را نوشيده بود و چشم از زمين پوشيده بود. آسمان حلقه چشمانش ‍ شد و چشمانش رنگين كمان روشنايى .وقتى مى خواهم اشكهاى عمار را صرف كنم ، نا خود آگاه وزن تشنگى حقيقت در جنگ صفين مرا فرا مى گيرد پيامبر راستى ها فرموده بود: عمار ميزان حق است هر كجا عمار باشد حق همان سمت است .

نمى دانم اين چه سرى است كه تا نام على عليه السلام يا يا يارى از على عليه السلام مى آيد چنان فشارى بر انگشتانم وارد مى شود و چنان بغضى قلم را مى فشارد كه مى خواهم تمام واژه ها را منفجر كنم . كه مى خواهم چيزى جز لعت على (ع ) در فرهنگ هستى باقى نگذارم .

كه مى خواهم همه دفترم پر از على (ع ) على شود.

عمار هم از على مشتق شده كه او مشتاق ترين على شناس بود.

عمار مخفف (على ! من تا متن اسرارت رفتم ) است .

عمار اسم عجيبى است و غريب تر از آن نماد آن نمادى كه پيامبر (ص ) مطرح كرد. ولى زمين مقابل تصوير او طرح خجالت مى كشد هرگاه صفين را مرور مى كند.

عمار يعنى عمرى با على ع در عشق سير و تكاپو كردن . يعنى از هستى گريختن و خود را بر زمين ريختن . عمار اتصال دل و دشنه است و انفصال آرزو و كاميابى او روشن ترين مصداق توانستن و نخواستن است . مصداق بارز بودن و نماندن او بود هنوز هم هست تا على هست ، عمار هم جارى است من هنوز هم چشمان على را بر شانه شكسته خويش حس مى كنم ، از فراز همين سياره كه سندش در محضر على به اسم عمار شده .

قرآن حماسه على را بلندترين آيه غربت بود. جبرئيل باران حقيقت على ع بر شوره زار تعصب . گواهى نامه پايان خدمت عمار را على امضاء زد و پايان نامه تحصيلاتش در مكتب عشق را مهر تاييد. چرا كه او واحد على شناسى را بالاترين امتياز پاس كرد.

در حالى كه ديگران از كوتاهى فطرت خود افتادند.

عمار پيراهن عشق را پوشيد و على دكمه هايش را برايش بست . عمار بر است تجلى اى نشست كه به قصد دشت خدا زين شده بود.

اسبى كه جز با فرمان على حركت نمى كرد. اسبى كه از هستى بدون على تمرد مى كرد. من عقيده دارم ملك الموت مى دانست تا عمار در زمين باشد نمى تواند على را از زمين بگيرد.

خبر داشت كه عمار پيش مرگ على خواهد بود وقتى به ملاقات او آمد خود را در آغوشش پاشاند. آنقدر كه وقتى عروج مى كرد از بالهايش قطره قطره عمار بر خاك مى چكيد. من عمار را همان شال سبز على مى دانم كه در خوابهاى شيعه به گردن دارد. قطار تحرك على در ريل عمار عبور مى كرد از تونلهاى بدعت دوران با سوت تكبير ملائك مى گذشت . ميان زوره گرگ ها هميشه عمار با آهنگ چلچه شعر حقيقت مى خواند على دروازه شهر پيغمبر بود و عمار دستگيره آن . شيعه مى بايست از برج تفكر عمار بالا مى رفت تا به حبل المتين على دست مى يافت .

عمار همان نگين انگشترى بود كه كه در ركوع على عليه السلام به آسمان هديه شد. كه همواره خود را مى داد تا على عليه السلام را تحويل بگيرد بارها مى ديدم كه ملائك از نفس هاى عمار التماس دعا مى طلبيدند من خسته نشدم ، ولى نمى خواهم كمى استراحت تجربه كنم آخر فكر مى كنم خيلى براى خودم تكرارى شده ام اما مى خواهم اينجا فالوده طراوت شيعه را با گلاب عمار بنوشم . نسيم عجيبى مى وزد امواج صدا به تحرك غريبى درآمده اند نمى دانم صدايم مى رسد؟!.

پس حالا كه مى شنويد، ببين !مارهايى كه در آستين على عليه السلام پرورش ‍ يافتند همين عمار دور انگشت صلابت خود چرخاند.آنها را به سر گيجه و سپس در شيشه الكل تاريخ انداخت تا براى موزه تعفن به سبك پدر موميايى شده شان باقى بمانند.

كلبه اسلام پنجره اى دارد به نام عمار كه رو به افق على عليه السلام گشوده مى شود. من از اين پنجره دارم زمين شما را تماشا مى كنم . عمار اگر چه تولد در كعبه را تجربه نكرد .ولى در سه فصل سرماى خلفا پيراهن ايام البيض ‍ خويش را بيرون نياورد.

مى ترسم اكسيژن تحملم تمام شود. بگذار با سبزترين تنفس بگويم يا على ! وبعد از اين گفتن كمى مرا به حال خود بگذار تا با خويش در اين سياره حيرت درد دل كنم كه خيلى دلم براى خودم تنگ شده ... پس يا على !

ميدان دار ديار

ما دفتر اشعار زمين را بستيم *** اين باربه چاه غزلت پيوستيم
مولا! بنشين گوش كن اين شاعر را *** امشب كه همه تشنه كوثر هستيم

باور كن اينجا اصلا استراحت ممكن نيست . شيرين ترين تفريح اينجا و جستجو است خصوصا در اين سياره كه دور گلدان نيلوفرى على (ع ) مى چرخد. كنار پنجره تماشايم كاشت .اين سياره كه اصوات غريبش را باآهنگ ياهو ياهو مى تپد دريافت مى كنى ، به نام مالك آذين بسته شده .

من حالم زياد طبيعى نيست . و لى مى خواهم صنعت الفاظ گزارشم را در دريابى . من جبريل نيستم ، ولى به اينجا كه مى رسم احساس پرهاى او را در شب معراج درك مى كنم .

مالك فرمول محاسبه شيعه را به دست آورد تمام غربت على ع را جمع ودر سكوت او ضرب كرد.و بتوان توانائى على ع رساند، سپس آن را تفرقه مردمان تقسيم نمود و وفا را از آن كم كرد. و از ريشه تعصب آن جذر گرفت . بايد نشست و حاصل آن را تماشا كرد. بايد نشست وتا زمين جا دارد گريست . مالك بر اين فرمول قضيه خيانت سقيفه را تبصره زد و قضيه غربت آن را اثبات نمود.

ابتدا مثلث سه خليفه را با گونياى استحكام رسم كرد.سپس با نقاله دين ، زاويه انحراف آنان اندازه گرفت . مى توانست از طريق برهان خلف غصب خلافت راثابت كند ولى او فرزند خلف استدلال بود جاى آن است هگل شما پاى فلسفه مالك زانوى ادب زند و ارسطويتان بر منطق اشتر رشك برد. ابوريحانتان از وادى علم خود بيرون رود ونيوتن در دانش زمين ، ادعايى جاذبه دار نكند آخر پس از مالك و اين استدلال و فرضيه و اثباتش ، هر كس بيايد تكرارى است .

به نظر من جايزه نوبل تعقل حق مسلم مالك بود.محيط تسلط اين مثلث را با فرمول (جبر، ضربدر، زور)به توان سه حساب كرد و آن را از مساحت مظلوميت على عليه السلام كم نمود. نا معادله اى باقى ماند كه ريشه مضاعف داشت ودر سكوتى بلند بى جواب ماند سكوتى بلند بى جواب ماند سكوتى كه چشمان مهدى (عج ) مترجمش خواهد شد وبه اين ترتيب طبق فرمول يك نامعادله چهارده مجهول حكم خيانت در سقيفه رااثبات و تاريخ را محكوم به حبس ابد كرد مالك تاوان على عليه السلام بود.

مالك تاوان توان على (ع ) بود. گوش زمين زبان كروبى على (ع ) را نمى فهميد. از اين رو خدا مالك را به مترجمى على (ع ) استخدام كرد. مالك از رشته هاى سخن على (ع ) نردبان معراج مى بافت و بالن پرواز خود را با آه نفس هاى على (ع ) پر مى كرد. آسمان ، خود را گشوده و سينه اش را سپر كرده بود براى صلابت پرواز مالك ....آسمان ، آينه مالك بود كه روزى پنج نوبت مقابلش مى ايستاد و گيسوان ايمانش را با دستان قنوت و نم اشك هاى مالك مرتب مى كرد.

من خيال مى كنم در درياى خلقت گوهر على (ع ) را صدف مالك را نگهدارى مى كرد.

كفش هاى معاشقه مالك آنقدر درزمين تغافل خاك خورد كه آخر از خاك سپر شد. طورى كه مالك خود را تا آسمان برد.

من از اين سمت ، در سايه سار سيب هاى تجلى تختى مى بينم كه مالك پهلوان بر آن تكيه زده ، مالك با خودش مچ انداخت و خويش را به زانو درآورد؛ از اين رو مدال طلاق دنيا به تقليد از مولايش على (ع ) به سينه اش آويخته شد.

حالا كه به آبشار ترنم رسيده ام ، كم كم باورم مى شود كه بيگدار به آب نزنم . مالك از ريشه ملكوت گرفته شده و هم قافيه سالك است و هم قافله آن . اصلا قيافه قافيه ها با نام مالك عوض مى شود. حروف اصلى مالك (يا على (ع ) ) است . مالك ساليان سال ، تمام وجود خود را به مزايده با خدا گذاشت تا سرش ، مايه اى به دست آورد و سرمايه مالكيت را دارا شد.

مرا ببخش ! اگر به زمين برگشتم ، تا هميشه ، تا روزى كه به اين بالا بر گردم سر به زير خواهم بود ؛ چون مطمئن هستم ديگر تاب تحمل چهره هاى مردان شما را ندارم . من كوچكى آنان را از اين بالا هم استشمام مى كنم و بوى سكوتشان را مى بينم .

خيلى خسته ام . اصلا سفينه در دست من نيست . نمى دانم باز كدامين جذبه ، سفينه ام را به سياره همسايه مى كشاند. اما...نه ...