باز روز نو آمد و شد اول بهار
|
وقت نياز ما شد و هنگام ناز يار
|
اى دل بسوز تا بتوانى در انتظار
|
اى ديده چون سحاب به دامانم اشك بار
|
شايد نگار، چهره خود سازد آشكار
|
در سفره هفت سين گذارند مرد و زن
|
جمعى كنند بهر طرب ، روى در چمن
|
اسباب عيش گشته مهيا، در انجمن
|
فصل بهار، بلبل طبع است در سخن
|
خواند هَزار نغمه كه از دل برد قرار
|
مهر و مه است نور فشان ، زهره در نشاط
|
پير و جوان به عيش و فضا راست انبساط
|
ما را نه عيش مانده ، نه چيزى است در بساط
|
عيد است آن زمان كه رهم از پل صراط
|
دست من است و دامن معصوم هشت و چار
|
عيد است هر زمان كه نوازى دل دو نيم
|
عيد است آن دمى كه نوازش كنى يتيم
|
عيد است گر نياز برى بر در كريم
|
عيد است شستشو كنى از زشتى قديم
|
عيد است گر براى خدا مى كنى تو كار
|
عيد است آن زمان كه امام زمان چو نور
|
از پرده هاى غيبت كند در جهان ظهور
|
با دست خويش بركند از ريشه ظلم و زور
|
آن روز عيش من است و گه سرور
|
بينم به چشم خويش ، جهان گشته لاله زار
|
مردم كنون زدين ، حمايت نمى كنند
|
اكثر ز حكم شرع ، اطاعت نمى كنند
|
بر درگه خداى ، عبادت نمى كنند
|
از سنت رسول ، روايت نمى كنند.
|
يا صاحب الزمان ، همه داريم انتظار
|
اى صاحب شريعت ، ما را نجات بخش
|
دلهاى مرده را،همه آب حيات بخش
|
بر بينواى زار بيا و، زكات بخش
|
بهر ورود جنتم اى حق ، برات بخش .
|
تيغ از نيام بركش ، يعنى كه ذوالفقار
|
از جاى خيز و گردن بى دولتان بزن
|
هر ريشه فساد، تو از بيخ و بن بكن
|
فرياد رس ، بساط ده و داد در فكن
|
مظلوم را به دهر نباشد جز اين سخن
|
تا داد خلق گيرى اى ، دست كردگار
|
چشم اميد، سوى تو دارند اهل دين
|
تا چند در فراق تو باشد دل غمين
|
دشمن ز چار سو بود اى شيعه در كمين
|
ز انگشت ما مگر به در آرند اين نگين
|
غافل كه ما چو شير و به كف تيغ آبدار
|
خوش آن زمان ، نقاب برطرف زنى
|
بالشكر خدائى خود، جمله صف زنى
|
بر قلب دوستان ، همه شوق و شعف زنى
|
چون جند خويش باز به شمشير كف زنى
|
ابن امين را، بنوازى به روزگار
|
|