خود فراموشى ، خدانگرى
بر آنچه گذشت يادى كنيم ، گفته شد كه مراقبت ، نخستين مرحله اش
كشيك دادن بر اندام است تا هيچ عضو انسان از حضور حضرت احديت غافل
نماند و سركشى نكند، چشم نامحرم نبيند و گوش هزل و لغو نشنود و زبان از
ذكر غافل نماند و به غيبت و دروغ نپردازد و گام به مجلس معصيت داخل
نشود و كام به حرام تماس نداشته باشد.
مرحله دوم ، مراقبت از خاطرات درون بود كه آينه جان را از آنها بزداييم
. و اما مرحله سوم مراقبت ، زير پاى خود را كشيدن و از خود بينى و
خودخواهى به در آمدن است كه چون اين كار صورت گيرد سلوك به انجام رسيده
باشد و اين كار حاصل نشود جز در سايه معرفت .
مشاهده هستى مطلق به چشم هستى مطلق است ، گام به گام با هم مى رويم تا
ان شاء الله به اين منزل رسيم . اما به اين مرحله سوم نتوانى رسيد جز
طى دو مرتبه قبل ، در اينجا بحث مراقبه را از زبان استادم مرحوم شيخ
حسنعلى نجابت قدس سره به دقت بخوان :
((مراقبه طورى است از اطوار نفس ، خود نفس ترقى
كرده است كه به مراقبه پرداخته است ؛ خود مراقبه يك نحوه ترقى است ،
كسى كه مراقب خودش هست ، به اعمال و رفتار خويش مى نگرد، سالكى بيدار
است ، غافل نيست ، نمى گذارد نفسش از ناحيه چشمش يا از ناحيه گوشش يا
اعضاى ديگرش آسيب ببيند، حتى متوجه خيالاتش هست ، دقت مى كند كه اين
خيال كه ذهن او را فرا گرفته است از كجاست ؟ اجنبى است يا آشناست ؟ روى
هم رفته اكثر خيالات به درد نمى خورد.
بنده مشرف شدم خدمت صاحب الميزان خداوند او را رحمت كند فرمود: من غير
از مراقبه هيچ چيز ديگر ندارم ، من آنجاها نرفتم ، در خدمت آقاى قاضى
فقط مراقبه را آموختم ، تمام كمال در نزد اين بزرگوار مراقبه بود. خدا
رحمتش كند، اين مرد خيلى منور بود، مراقبه او را يك دسته گل كرده بود،
مسلم آنجايى كه رفته خيلى خوش تر از اين عالم اوست ، بارى تمام ارزش
مال مراقبه است ، اصلا بى مراقبه سلوك معنى ندارد.
اگر كسى مراقب خودش نباشد اصلا آدم نيست ، آنكه مراقبت ندارد توقع چه
دارد؟!
نشئه روحانيت را خداوند مى خواهد به انسان تقديم كند، اما وقتى شخص
مراقب نيست صلاحيت معنوى ندارد تا چيزى را كسب كند، اين گونه نيست كه
مراقبت آدم را در منزل خود نگه دارد. صدى هفتاد احتمال دارد علاوه بر
صفاى خاطر ادراك آدمى را عوض كند.
همه ارزش ما در اين است كه آدمى نفس خودش را فراموش نكند، خدا را
فراموش نكند، وقتى خدا را فراموش نكرد هميشه مراقب است .))(283)
در آغاز بعضى از سوره هاى قرآن ، خداوند يكى دو سوگند ياد فرموده اما
در هيچ سوره تعداد سوگندها به شمار سوگندهاى سوره شمس نيست ، روشن مى
شود كه آنچه خداوند با اين همه سوگند ياد كرده بسيار عظيم است ، دقت
فرما:
((والشمس و ضحاها # و
القمر إ ذا تلاها # و النهار إ ذا جلاها # و الليل إ ذا يغشاها# و
السماء و ما بناها# و الا رض و ما طحاها # و نفس و ما سواها# فاءلهمها
فجورها و تقواها # قد اءفلح من زكاها # و قد خاب من دساها؛(284)
سوگند به خورشيد آنگاه كه برآيد# و سوگند به ماه كه پيرو آفتاب تابان
است # سوگند به روز آنگاه كه جهان را روشن سازد# و به شب آنگاه كه جهان
را در ظلمات فرو برد# سوگند به آسمان سرافراز اين رفيع كاخ را بر پا
داشت # سوگند به زمين و آنكه آن را بگسترد# سوگند به نفس و آن كه آن را
در حد كمال بيافريد و به او خير و شر را الهام نمود.))
اينجا بپرس پروردگارت را چه نياز؟! خداوند فرمايد تا آنچه را كه مى
خواهم بگويم باورت آيد، اين است و جز اين نيست ، عرض كن : پروردگارا!
آن چيست ؟ مى فرمايد:
((هر آن كس خود را از گناه و آلودگى پاك و منزه
داشت رستگار گرديد. و هر كه نفس را به كفر و گناه بيالود مسلم نااميد
شد.))
حال اين سخن باورت آمده ، اگر باور ندارى خود را به خسران ابدى گرفتار
مكن .
موانع تا نگردانى ز خود دور |
|
درون خانه دل نايدت نور |
موانع چون در اين عالم چهار است |
|
طهارت كردن از وى هم چهار است |
نخستين پاكى از احداث و انجاس |
|
دوم از معصيت و شر وسواس |
سوم پاكى از اخلاق ذميمه است |
|
كه با وى آدمى همچون بهميه است |
چهارم پاكى سر است از غير |
|
كه اينجا منتهى مى گردت سير |
(شيخ شبسترى )
به اين جملات اميرالمؤ منين عليه السلام بينديش :
اگر عزتى براى خود قائلى ، بدان كه : كل عزيز
غيره ذليل .
اگر قدرتى براى خود قائلى ، بدان كه : كل قوى
غيره ضعيف .
اگر بر مالكيت هاى خود نازى ، بدان كه : كل مالك
غيره مملوك .
و گر بر علم خود، بدان كه : كل عالم غيره متعلم
.(285)
بر خويشتن همه روز بگوى : اى ذليل ، ضعيف ، مملوك ، جاهل ! نيست را با
هست چه كار؟ او حتى محتاج عبادت تو نيست و تو را يك دم بى عنايت او
حيات نيست .
چون راءى عشق زدى با تو گفتم اى بلبل |
|
مكن كه آن گل خندان براى خويشتن است |
به مشك چين و چگل نيست بوى گل محتاج |
|
كه نافه هاش ز بند قباى خويشتن است |
(حافظ)
كودكان در دنيايى از خيال زندگى مى كنند، پسر بچه اى اسب چوبين خود را
اسب واقعى مى پندارد و دختر بچه اى در برابر عروسكش خود را مادر مى
پندارد.
هر چند آدمى رشد عقلى يابد از خيالات به تدريج بيرون مى آيد، بسيارى از
مردم كه فاقد رشد عقلى اند تا پايان عمر از عالم خيال بيرون نمى آيند،
حال رشد عقلى خود را با فقدان خيالات و اعتقاد به واقعيات بسنج . اگر
رسيدى به آنجا كه ، هستى خود را هستى خدا دانستى .
هو حيات كل شى ء.(286)
و خويشتن را بر كنار زدى ، الساعه قيامتت بر پا شد. زين رو بود كه
خواجه كائنات فرمود: ((الان
قيامتى قائم ))
و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود:
((لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا)).
مگر نفرمود: از لقاء و ملاقات پروردگارتان در شك نباشيد.
((اءلا إ نهم فى مرية من
لقاء ربهم اءلا إ نه بكل شى ء محيط؛(287)
بدان كه ايشان از ملاقات پروردگارشان در شك اند، آگاه باش كه او به همه
چيز محيط است .))
اين چيزها را مگر الساعه مشاهده نمى كنى ؟ محاط را واپس نه ، به حضرت
محيط بنگر، محيط بر زمين و آسمان و من و تو جز او كيست ؟ اين ملاقات را
هم امروز در دسترس دارى اما بدان كه هيچ خودبين خداى بين نبود.
شهيد شاهدى است ، حاضر كه حاضر و آگاه و عالم است ، و تنها اوست كه بر
هر چيز هم محيط و هم شاهد و ناظر و آگاه است .
((اءولم يكف بربك اءنه
على كل شى ء شهيد؛(288)
آيا كافى نيست تو را پروردگارت كه او بر هر چيز حاضر و آگاه است .))
حضورى نه دور و نه در كنار بلكه با خود تو است :
((هو معكم اءين ما كنتم ؛(289)
او با شماست هر جا كه باشيد.))
((نحن اءقرب إ ليه من حبل
الوريد؛(290)
ما نزديك تريم به او از شريان گردنش .))
حال توجه كن كه هر جا روى در حضور او باشى ، حضرت رسول خدا صلى الله
عليه و آله مى فرمود:
اگر بر اعماق زمين فرو روم بر او وارد شوم ، در آسمان محضر اوست ، در
زمين محضر اوست در اعماق بحر محضر اوست .
حال كه همه چيز هستى تو از اوست ، در حضور او دم از خود مى زنى .
((لو دليتم بحبل إ لى الا
رض السفلى لهبطهم إ لى الله .))
حضرت محمد صلى الله عليه و آله )
و از سخنان اميرالمؤ منين عليه السلام است :
((ما راءيت شيئا إ لا و
راءيت الله قبله و بعده و معه و فيه هو الذى فى السماء إ له و فى الا
رض إ له ؛ نمى بينم هيچ خير را الا كه مى بينم با او خدا را و
قبل از او و بعد از او و در او خدا را و هم اوست كه در آسمان خدا و در
زمين خداست .))
تجلى گه خود كرد خدا، ديده ما را |
|
در اين ديده درآييد و ببينيد خدا را |
خدا در دل سودا زدگان است بجوييد |
|
مجوييد زمين را و مپوييد سما را |
نبنديد در مرگ و ز مردن مگريزيد |
|
كه ما باز نموديم در دار شفا را |
حجاب رخ مقصود من و ما و شماييد |
|
شماييد ببنديد من و ما و شما را |
(صفاى اصفهانى )
و از همه چيز براى وصول به اين افق دور دست اين آيه شريفه مى باشد:
((يا اءيها الناس اءنتم
الفقراء إ لى الله والله هو الغنى الحميد.(291)
و اين فقر نه فقر فقير خيابانى است كه او اگر دينارى وجه معاش نداشته
باشد، و راست گويد، چشم و گوش ، دست و پا و ساير اندام ، عقل و انديشه
و عمر و حيات و صدها نعمت ديگر دارد، اما در حقيقت انسان منهاى خدا
يعنى منهاى وجود مطلق و منهاى وجود يعنى عدم ؛ پس آدمى كه اين معرفت را
يافت كه جز خدا در عالم ، وجودى اصيل نيست و ممكنات وجود وابسته به
اويند، كجا مى تواند خودبين باشد؟ چون قرآن به او آموخته كه :
((كل شى ء هالك إ لا وجهه
؛(292)
همه چيز نابود است جز وجه او.))
و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در جواب سؤ ال راهبى از وجه الله
فرمودند:
((فهذا الوجود كله وجه
الله ، ثم قراء فاءينما تولوا وجه الله ؛(293)
و اين وجود همگى وجه الله هست ؛ سپس اين آيه را خواند: به هر سوى بنگرى
آنجا وجه الله است .))
و اين اشاره به عدم ممكنات نه حكمى براى آينده آنهاست ، بلكه هم اكنون
هم عدم هستند و با وجه خدا حيات دارند و به قول محيى الدين : ممكنات ،
هرگز رايحه وجود را نبوييده اند.
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود:
((يك شب قبل از ليلة بدر، خضر را در خواب ديدم ،
به او گفتم : مرا چيزى بياموز كه به آن بر دشمنان ظفر يابم ، خضر گفت :
بگو، ((يا هو يا من لا هو
إ لا هو؛ اى او، اى آنكه نيست اويى الا او.))
بامدادان خوابم را به رسول خدا حكايت كردم ، حضرت فرمود:
((علمت الا سم الا عظم ؛
داناى اسم اعظم شدى .))
لذا اسم ((هو)) را اهل
الله اسم اعظم دانند و براى اذكار قلبى و لسانى اين اسم را تعليم كنند.))(294)
سال ها بود كه خود را مى ديدم و خدا را نمى ديدم ، از آن دم كه او را
شناختم خود را گم كردم ، اكنون با او به جمال او مى نگرم .
هرگز در آينه خود را نخواهى ديد، ديدار خود را آينه ديگرى لازم است .
نقش جان خويش را جستم بسى |
|
هيچ مى ننمود نقشم از كسى |
گفتم آخر آينه از بهر چيست ؟ |
|
تا ببيند هر كسى همرنگ كيست ؟ |
آينه آهن براى لون هاست |
|
آينه سيماى جان سنگين بهاست |
آينه جان نيست الا روى يار |
|
روى آن يارى كه باشد زان ديار |
زين طلب بنده به كوى تو رسيد |
|
درد مريم را به خرما بن كشيد |
ديده تو، چون دلم را ديده شد |
|
صد دل ناديده غرق ديده شد |
آينه كلى تو را ديدم ابد |
|
ديدم اندر چشم تو من چشم خود |
گفتم آخر خويش را من يافتم |
|
در دو چشمش راه روشن يافتم |
چشم من چو سرمه ديد از ذوالجلال |
|
خانه هستى است نى خانه خيال |
(مولوى )
پيامبر فرمود:
((اءلمؤ من مرآت المؤ من
؛ مؤ من آيه مؤ من است .))
محيى الدين در اين حديث ، مؤ من اول را خداوند مى داند كه از اسماء
اوست ، با اين تعبير خداوند آينه بنده مؤ من است ، بنده مؤ من خويشتن
را در نگرش به خالق و رب خويش پيدا مى كند و مى شناسد و اگر خدا را
نيافت هرگز خويش را پيدا نمى كند؛ زين رو فرمود:
((و لا تكونوا كالذين
نسوا الله فاءنساهم اءنفسهم ؛(295)
نباشيد همچون آنان كه فراموش كردند خدا را در نتيجه خويشتن را از ياد
بردند.))
اگر ديدى كه خاك بازى دنيا همه عمر تو را سرگرم كرده و فرصتى براى
شناخت خود براى تو نگذاشته ، بدان كه باطن آنچه را نعمت شمارى جز نقمت
نيست ، و اين نقمت را دست افشانى نشايد.
((فلما نسوا ما ذكروا به
فتحنا عليهم اءبواب كل شى ء حتى إ ذا فرحوا بما اءوتوا اءخذناهم بغتة
فإ ذا هم مبلسون ؛(296)
پس چون فراموش كردند آنچه را به ايشان پند دادند، بر ايشان درهاى همه
چيز گشاديم ، شادمانان بر آنچه به ايشان داديم ، پس به ناگاه گرفتيم
ايشان را، آنگاه كه نوميدانند.))
((من نسى الله سبحانه
اءنساه نفسه و اعمى قلبه ؛(297)
هر آن كس خدا را از ياد برد، خويشتن را از ياد برد و قلبش به كورى
گرايد.))
(حضرت على عليه السلام )
اين داستان آن كسان است كه خدا و ياد او را فراموش كردند، اما سخن از
آزادگانى بود كه نه تنها با ديدار خدا دينار را فراموش كردند كه حتى
خويشتن و آرزوهاى خويش را از ياد بردند. امام سجاد عليه السلام در
مناجات خويش با پروردگارش مى فرمايد:
((يا نعيمى و جنتى ، يا
دنياى و آخرتى ؛(298)
الا اى نعمت و بهشت من ، اى دنيا و آخرتم .))
((من شغله عبادة الله عن
مساءلته اءعطاه الله افضل ما يعطى السائلين ؛(299)
هر آن كس را كه عبادت خداوند او را از درخواست باز داشت ، خداوند به او
بيش از درخواست كنندگان عطا فرمايد.))
(حضرت محمد صلى الله عليه و آله )
گفته بودم كه بيايم غم دل با تو بگويم |
|
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايى
|
(سعدى )
((إ ن العبد ليكون له
حاجته إ لى الله عزوجل فيبداء بالثناء و الصلاة على محمد و آل محمد حتى
ينسى حاجته فقضيها الله له من قبل اءن ساءله ؛ به راستى كه بنده
چون بوده باشد بر او حاجتى نزد پروردگارش پس شروع نمايد به ثناء و درود
بر محمد و خاندان او تا بدانجا كه از ياد برد حاجت خود را، برآورد
خداوند حاجت او را قبل از درخواست .))
خمار صد شبه بودم ، آرزوى جرعه اى از دست ساقى ام بود، اما چون ساقى از
در آمد آن چنان مسحور جمال ساقى شدم كه ساغر را از ياد بردم .
قدح چون دور من افتد به هشياران مجلس ده |
|
مرا بگذار تا يكدم بمانم خيره بر ساقى |
(سعدى )
از اين بيت جناب شيخ يادم آمد كه در بوستان او گشاده است ، دست در دستم
نه تا دقايقى در اين بوستان پر گل با هم بخراميم .
يكى خرده بر شاه غزنين گرفت |
|
كه حسنى ندارد اياز اى شگفت |
گلى را كه نه رنگ باشد نه بو |
|
دريغ است سوداى بلبل بر او |
به محمود گفت اين حكايت كسى |
|
بر آشفت ز انديشه بر خود بسى |
كه عشق من ، اى خواجه بر خوى اوست |
|
نه بر قد و بالاى دلجوى اوست |
شنيدم كه در تنگنايى شتر |
|
بيفتاد و بشكست صندوق دُر |
به يغما ملك آستين بر فشاند |
|
وز آنجا به تعجيل مركب براند |
نماند از وشاقان گردن فراز |
|
كسى در قفاى ملك جز اياز |
بگفتا كه اى سنبلت پيچ پيچ |
|
ز يغما چه آورده اى ؟ گفت : هيچ |
من اندر قفاى تو مى تاختم |
|
ز خدمت به نعمت نپرداختم |
خلاف طريقت بود كاوليا |
|
نجويند غير از خدا، از خدا |
(سعدى )
به گلچينى بر در اين بوستان حلقه مى كوفتم ، در باز نمى شد، بعد از
ساعت ها در را باغبان به رويم گشاد، چون به خرمنى از گل هاى صد رنگ
رسيدم ، بوى گلم چنان مست كرد كه گل چيدن از ياد برفت .
((خداوند عزوجل در طى سه شبانروز يكصد و بيست و
چهار كلمه را با حضرت موسى در ميان نهاد، و در اين مدت موسى چنان غرق
لذت بود كه نه چيزى خورد و نه جرعه اى آشاميد و چون به سوى بنى اسرائيل
بازگشت و سخنان آنها را شنيد بس از آنان متنفر شد و اين از آن جهت بود
كه سرمست حلاوت سخنان پروردگار بود.))(300)
(حضرت محمد صلى الله عليه و آله )
در تمناى ديدار هرگز نااميد مباش كه خداوند توبيخ فرمود آنان را كه
اميدى به ديدار ندارند:
((اءلا إ نهم فى مرية من
لقاء ربهم اءلا إ نه بكل شى ء محيط؛(301)
آگاه باش كه ايشان از ملاقات خدا در شك اند [و حال آنكه هم اكنون ]
خداوند بر همه چيز احاطه دارد.))
بنگر تمناى معصوم را در راز و نياز با حق تعالى :
((اءساءلك الرضا بالقضاء
و برد العيش بعد الموت و لذة النظر إ لى وجهك و شوقا إ لى رؤ يتك و
لقائك ؛(302)
پروردگارا! بر مقدارت از تو رضايت خواهم و بعد از مرگ خوشى و لذت
ديدارت و شوقى براى مشاهده و ملاقاتت .))
(حضرت محمد صلى الله عليه و آله )
حال بنگر كه اگر كسى را چنين مراتب نصيب شود. آنجا طلب نان و آب از خدا
كند؟!
به تو دل بستم و غير تو كسى نيست مرا |
|
جز تو اى جان جهان ملتمسى نيست مرا |
عاشق روى توام اى گل بى مثل و مثال |
|
به خدا غير تو هرگز هوسى نيست مرا |
با تو هستم ز تو هرگز نشدم دور ولى |
|
چه توان كرد كه بانگ جرسى نيست مرا |
پرده از روى برانداز به جان تو قسم |
|
غير ديدار رخت ملتمسى نيست مرا |
گر نباشى برم اى پردگى هر جايى |
|
ارزش قدس چو بال مگسى نيست مرا |
مده از جنت و از حور و قصورم خبرى |
|
جز رخ دوست نظر سوى كسى نيست مرا |
(امام خمينى قدس سره )
((يا داوود: إ لى كم تذكر
الجنة ، و لا تساءلنى الشوق إ لى ؟ قال : يا رب ! من المشتاقون إ ليك ؟
قال إ ن المشتاقين إ لى الذين صفيتهم من كل كدر و انتبهتهم بالحذر و
خرقت قلوبهم إ لى خرقا ينظرون إ لى ؛(303)
اى داوود! تا كى از بهشت ياد مى كنى ، و مقام شوق به سوى من را نمى
خواهى ؟ داوود عرض كرد: پروردگارا! مشتاقان تو كيستند؟ فرمود:
مشتاقان من كسانى هستند كه آنها را از هر كدورت زدودم ، آنها را با حذر
هوشيار و بيدار ساختم و در دل هاى آنها روزنه اى به سوى خود گشودم كه
از آن روزنه به من مى نگرند.))
كاش از غير تو آگه مى نبودى جان من |
|
خود نمى دانست جز تو جان معنى دان من |
هر چه بينم غير رويت ، نور چشمم گم شود |
|
هر كسى را ره مده اى ديده بيناى من |
(مولوى )
((به آن بندگان كه با عشق به سوى من رو كرده
اند، بگو: شما را چه زيان آنگاه كه پرده ميان خود و شما را واپس زدم تا
با ديدگان به سوى من بنگريد از نظر خلايق مستور مانيد.))(304)
(حديث قدسى )
رسول خدا را در مناجات با پروردگارش چنين تمنا بود:
((اللهم ارزقنى حبك و حب
من يحبك و حب ما يقربنى إ لى حبك و اجعل حبك اءحب إ لى من الماء
البارد؛(305)
بار الها! محبت خود و عشق دوستان و عشق هر آنچه مرا به محبت تو نزديك
گرداند به من عنايت فرما و عشق خود را در نزد من گواراتر از زلالى خنك
دان .))
بارى چون عشق آمد، همه چيز جز معشوق فراموش گردد؛ اما اينجا درك يك
حقيقت است و آن عدم ما سوى الله هست كه در چشم خلايق رنگ وجود به خود
گرفته در حالى كه وجودش از آن خداست .
((كل من عليها فان # و
يبقى وجه ربك ذوالجلال و الا كرام ؛(306)
هر آن كس بر آن است در معرض فناست ، و پاينده و جاويد است وجود
پروردگارت كه صاحب عظمت و كرم است .))
اى عزيز! بنگر كه عالم در حركت است ، كهكشان ها در حركت اند و زمين در
حركت .
((ثم استوى إ لى السماء و
هى دخان فقال لها و للا رض ائتيا طوعا اءو كرها قالتا اءتينا طائعين ؛(307)
زان پس پرداخت به آسمان و آن بود گازى شكل ، پس گفت آن را و زمين را كه
خواه و ناخواه بياييد، گفتند: آمديم و فرمانبرداريم .))
خورشيد در حركت و ماه در حركت است :
((و الشمس تجرى لمستقرلها
ذلك تقدير العزيز العليم ؛(308)
و خورشيد سير مى كند به سوى قرارگاهى ، اين است تقدير و سرنوشت (او به
وسيله ) خداوند گرامى و دانا.))
((و القمر قدرناه منازل
حتى عاد كالعرجون القديم ؛(309)
و براى ماه منازلى مقدر كرديم تا آن گاه كه باز گردد همانند خوشه
خشكيده خرما.))
در بدن تو خون در حركت و قلب در حركت ، و آب و غذا در درون تو همه در
حركت اند و هر حركتى نيرو و انرژى مى خواهد؛ بنگر كه اين نيرو و حركت
از كجا مى آيد و محرك نيست ؟
حضرت رسول فرمودند: كلمه شريف : لا حول و لا قوة الا بالله ؛
گنجى است از گنجينه عرش .
حال بنگر كه بى اين حركات و نيروها نه تو هستى و نه من و نه زمين و نه
آسمان ، و داستان فقر و عدم ، نه داستانى از آينده است ، بلكه بالفعل
هم اكنون وجود دارد.
حضرت على عليه السلام در مناجات خود با پروردگارش مى فرمايد:
((مولاى يا مولاى اءنت
الحى و اءنا الميت و هل يرحم الميت إ لا الحى مولاى يا مولاى اءنت
الغنى و اءنا الفقير و هل يرحم الفقير إ لا الغنى .(310)
و اين فقر ممكنات نه فقر تنگدستى است ؛ چه در تنگدستى ، دستى هست اما
چيزى در آن نيست و اينجا نه از دست خبرى است و نه از آنچه در اوست و
اين است معنى حقيقى لا اله الا الله .
در عالم اگر فلك اگر ماه و خور است |
|
از باده هستى تو پيمانه خور است |
فارغ ز جهانى و جهان غير تو نيست |
|
بيرون ز مكانى و مكان از تو پر است |
مگر نفرمود مولا على بن ابيطالب كه :
((ما راءيت شى ء إ لا و
راءيت الله قبله و معه و بعده ؛ نمى بينم هيچ چيز جز مى بينم
خدا را قبل از آن و با آن و بعد از آن .))
و شيخ اجل سعدى فرمود:
رسد آدمى به جايى كه به جز خدا نبيند |
|
بنگر كه تا چه حد است مكان آدميت |
(سعدى )
و اين آيه را مگر به تدبر ننشستى كه :
((هو الا ول و الاخر و
الظاهر و الباطن .(311)
از حضرت على عليه السلام پرسيدند: وجود چيست ؟ فرمود: به غير از وجود
چيست ؟(312)
وقتى دانستى كه قيام ماهيات به وجود است و وجود مطلق آن گونه مورد نظرت
بود كه ماهياءت را نديدى آن وقت در مى يابى كه
((لا هو إ لا هو.))
ترسم از آن است كه تو را خسته كرده باشم ، و ترس ديگرم آنكه اين سخنان
را منكر شوى ؛ بنده را يقين است كه جلال الدين مولوى رحمة الله عليه را
در سرودن اين غزل چنين حالى بوده است ، از بارى تعالى پرسيدم : اذن مى
فرمايى اين غزل را به محضر خواننده عزيز تقديم دارم ؟ فرمود:
((اءبلغكم رسالات ربى و
اءنا ناصح اءمين ؛(313)
و بر شما مى رسانم رسالات پروردگارم و من شما را اندرز گويى امينم .))
يار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا |
|
يار تويى ، غار تويى ، خواجه بمگذار مرا |
نوح تويى ، روح تويى ، فاتح و مفتوح تويى |
|
سينه مشروح تويى ، بر در اسرار مرا |
نور تويى ، سور تويى ، دولت منصور تويى |
|
مرغ كُهِ طور تويى ، خسته به منقار مرا |
قطره تويى ، بحر تويى ، لطف تويى قهر تويى |
|
روضه اميد تويى ، راه ده يك بار مرا |
روز تويى ، روزه تويى ، حاصل دريوزه تويى |
|
آب تويى ، كوزه تويى ، آب ده اى يار مرا |
دانه تويى ، دام تويى ، باده تويى ، جام تويى |
|
پخته تويى ، خام تويى ، خام بمگذار مرا |
اين تن اگر كم تندى ، راه دلم كم زندى |
|
رام شدى ، تا نبدى ، اين همه گفتار مرا |
مگر هر روزت در قيام نماز اين سخن نيست كه :
((بحول الله وقوته اءقوم
و اءقعد؛ با نيرو و قدرت خدا بر مى خيزم و مى نشينم .))
كهكشان ها هم در رفتار خود همين سخن را دارند و موران ريز نيز، و اين
همان كلمه ((لا حول و لا
قوة إ لا بالله )) است كه وحدت افعال و
سرود دايمى كل عالم هستى است .
در بيابان پير زالى مواجه با رسول خدا شد و عرض كرد:
السلام عليك يا رسول الله . حضرت
فرمودند: تو مرا از كجا در اين بيابان شناختى ؟ عرض كرد: تو رسول حضرت
پروردگارم هستى . حضرت فرمودند: تو در اين نقطه دور دست خدا را از كجا
شناختى ؟ پير زن كه مشغول به دوك ريسى بود دستش را از دوك برداشت و دوك
ايستاد، يعنى اينكه با گردنده گرداننده اى هست .
حضرت رو به ياران كردند و فرمودند:
((عليكم بدين العجائز؛
بر شما باد دين همين پير زنان .))
((إ ن فى خلق السماوات و
الا رض و اختلاف الليل و النهار و الفلك التى تجرى فى البحر بما ينفع
الناس و ما اءنزل الله من السماء من ماء فاءحيا به الا رض بعد موتها و
بث فيها من كل دابة و تصريف الرياح و السحاب المسخر بين السماء و الا
رض لايات لقوم يعقلون ؛(314)
به راستى كه در آفرينش آسمان ها و زمين و آمد و شد شب و روز، و كشتى
هايى كه به سود مردم در دريا شناورند و آبى كه خداوند از آسمان بر زمين
نازل مى فرمايد و آن زمين بعد از مرگش حيات مى يابد و پراكندگى در زمين
همه گونه حيوانات و حركت باد و ابرها بين زمين و آسمان هر آينه نشانه
هاست براى اهل خرد.))
آسمان ها در حركت ، زمين در حركت ، كشتى ها در حركت و شب و روز در حركت
، قطرات باران در حركت ، حيوانات همگى در حركت ، باد و ابر در حركت ،
كدام خردمند تواند اين ادعا كند كه نيرويى با اين حركات در كار نيست ؟!
خراميدن لاجوردى سپهر |
|
همان گرد برگشتن ماه و مهر |
مپندار كز بهر بازى گرى است |
|
سراپرده اى اين چنين سرسرى است ؟! |
در اين پرده يك رشته بيكار نيست |
|
سر رشته بر كس پديدار نيست |
(نظامى )
مگر نه اين است كه سخن اول هر موجودى اين است كه : ((من
هم هستم )) در بهاران كه زمين شكافته مى شود، گه
گاهى آسفالت سر سخت خيابان ها، ديرى نمى پايد كه گياهى لطيف ، قبايى
سبز در بر، خنده كننده از زير شكاف سر بر مى آورد و بر تو سلام مى
كند،با او بگو: تو از كجا آمدى ؟ نه تو را مته و بيل و كلنگى بود، نه
ناخنى تيز، سر تا پاى تو لطافت است ، از كجا آمدى و چگونه آمدى ؟ مى
گويد: آمدم تا با تو بگويم : من هم هستم . اين هستى رحمتى است كه همه
موجودات را در بر گرفته .
((و رحمى وسعت كل شى ء؛
رحمت من همه اشياء را در بر دارد.))
آيا اين هستى جز پرتوى از هستى پروردگار است ؟!
محقق را كه وحدت در شهود است |
|
نخستين نظره بر نور وجود است |
دلى كز معرفت نور و صفا ديد |
|
ز هر چيزى كه ديد اول خدا ديد |
به نزد آنكه جانش در تجلى است |
|
همه عالم كتاب حق تعالى است |
(شبسترى )
آنان كه در كار پرورش گياهان اند بعضى خود را دهقان و بعضى زارع ، بعضى
باغبان و بعضى كشاورز بعضى كديور و بعضى گلكار نام نهاده اند، به راستى
كه در عالم توحيد همه كاذب نيستند؟!
((اءفراءيتم ما تحرثون #
اءاءنتم تزرعونه اءم نحن الزارعون # لو نشاء لجعلناه حطاما فظلتم
تفكهون # إ نا لمغرمون # بل نحن محرومون ؛(315)
آيا شما زراعت و كشاورزى مى كنيد؟ شما زراعت كاريد يا ما؟ اگر خواهيم
كه آن را خشك و سم زده كنيم تعجب كنيد از تباهى آن و گوييد ما خسران
زدگانيم بلكه بى بهره مانديم .))
((اءفمن هو قائم على كل
نفس بما كسبت و جعلوا لله شركاء؛(316)
بر آنچه هر كس به چنگ مى آورد خداوند قائم و بر پا است ، براى چنين
خدايى شريك قرار مى دهند؟!))
تو با چه گام بر مى دارى ؟ با چه مى بينى ؟ با چه مى انديشى ؟ با چه
سخن مى گويى ؟ از حضرت پيامبر پرسيدند: اين همه خضوع و انابه شما از
چيست ؟ فرمود: چشمى را كه به هم مى گذارم نمى دانم توفيق باز كردنش را
باز مى يابم يا نمى يابم ؟ اين درك فقر كلى انسان با معرفت است .
بعضى مردگان با چشم باز مرده اند، يعنى توفيق بستن چشم را از آنان باز
گرفتند، در يك لمحه روى پاى خود نيستيم ، كمى بينديش ، آيا چنين نيست ؟
ما همه شيران ولى شير عَلم |
|
حمله مان از باد باشد دمبدم |
حمله مان پيدا و ناپيداست باد |
|
جان فداى آنكه ناپيداست باد |
(مولوى )
((قل من يرزقكم من السماء
و الا رض اءمن يملك السمع و الا بصار و من يخرج الحى من الميت و يخرج
الميت من الحى و من يدبر الا مر فسيقولون الله فقل اءفلا تتقون ؛(317)
بگو: كيست تا روزى مى دهد شما را از آسمان و زمين و كيست در كار شنوايى
و بينايى شما؟ كيست كه بيرون مى آورد زنده را از مرده و بيرون مى آورد
مرده را از زنده ؟ مدبر امور چه كسى است ، زود باشد كه پاسخ گويند:
خدا. پس چرا پرهيزگار نمى شويد؟))
((وجعل لكم السمع و الا
بصار و الا فئدة لعلكم تشكرون ؛(318)
و قرار داد از براى شما گوش و ديده ها و دل ها بسا سپاس گزاريد.))
((فذلكم الله ربكم الحق
فما ذا بعد الحق إ لا الضلال فانى تصرفون ؛(319)
پس خدا پروردگار شماست در حقيقت و چيست بعد از حق جز گمراهى ، پس به
كجا روى مى آوريد؟))
بارى اين همه شواهد بدان آورم ، كه از منيت تو بكاهم و منيب درگاهت كنم
.
اينجاست كه بنده با كسب معرفت از جاى بر مى خيزد و ديگر خود را نمى
بيند و خدا به جاى او مى نشيند.
شرط است كه بر بساط وصلت |
|
آن پاى نهد كه سر ندارد |
وين طرفه كه در هواى عشقت |
|
آن مرغ پرد كه پر ندارد |
((إ ن الله جل جلاله قال
: ما تقرب إ لى عبد من عبادى بشى ء اءحب إ لى مما اءفترضت عليه و إ نه
ليتقرب إ لى بالنافلة حتى اءحبه فاذا اءحببته كنت سمعه الذى يسمع به و
بصره الذى يبصر به و لسانه الذى ينطق به و يده التى يبطش بها ان
دعانى اءجبته و ان سئلنى اءعطيته ؛(320
) خداوند جل و اعلى فرمايد: هيچ بنده به سوى من اسباب
تقرب خود را فراهم نمى كند كه محبوب تر باشد نزد من از آنچه من بر وى
واجب داشتم ، پس به طور يقين بنده من به سوى من تقرب جويد با به كار
بردن مستحبات تا بدان جا كه دوستش دارم و سپس چون دوستش داشتم ، من گوش
او گردم كه با من مى شنود، چشم او شوم كه با من مى بيند، زبان او گردم
كه با من سخن گويد و دست او شوم كه با من به كار بپردازد و در اين حالت
چون از من چيزى خواهد اجابت كنم و تمناى او را برآورم .))
(امام صادق عليه السلام )
اين حديث شريف كه به حديث نوافل مشهور است به وسيله شيعه و سنى نقل شده
است و كاملا مشهود است كه چون بنده در توحيد واقعى رسيد به جايى كه نه
ديگران را ديد و نه خود را، خداى تعالى به جاى او نشنيد و كار او به
عهده گيرد؛ چون جناب رسول الله در خدا فانى بود، فرمود پروردگارش :
((من يطع الرسول فقد
اءطاع الله ؛(321)
كسى كه اطاعت كرد از رسول پس هر آينه اطاعت از خدا نموده .))
و فرموده ((و فعلش فعل خداست )):
((ما رميت إ ذ رميت ولكن
الله رمى ؛(322)
تو نبودى كه تير انداختى بلكه خدا بود كه انداخت .))
و سخنش سخن خداست :
((ما ينطق عن الهوى # إ ن
هو إ لا وحى يوحى ؛(323)
او از سر هوس سخن نگويد# او سخنى نگويد جز آنچه باو وحى گردد.))
زين رو گفته اند:
((دع نفسك لخالقها يفعل
ما يشاء لا تدخل فى البين ؛ رها كن نفست را براى آفريدگارش تا
هر كار كه خواهد با آن كند تو در ميان مَايست .))
مرد را در ديده اينجا غير نيست |
|
زانكه اينجا كعبه نى و دير نيست |
هر كه در درياى وحدت گم نشد |
|
گر همه آدم بود مردم نشد |
تا تو با خويشى عدد بينى همى |
|
چون شدى فانى احد بينى همى |
تا تو هستى نيك و بد آنجا بود |
|
چون تو گم گشتى همه زيبا بود |
(عطار)
بيت سوم ابيات فوق سخن فيثاغورث است كه مى فرمود:
عددى به جز عدد يك در عالم نيست و بقيه اعداد ضريب آن هستند.
((كان الله و لم يكن معه
شى ء و الان كما كان ؛(324)
خدا بود و هيچ با او نبود و هم اكنون هم همينطور است .))
اينان اند كه در همين دار فنا و غرور در ديار جاودانگى و خلود به سر مى
برند، چنانكه در حديث معراج در حق آنها فرمود:
(( و ينتقل من دار الفناء
إ لى دار البقاء و من دار الشيطان إ لى دار الرحمن ؛(325)
از خانه فنا به سراى جاودانگى و از ديار شيطان به سوى سراى رحمان رخت
بر بسته اند.))
و بنگر كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام سرور اولياء، چگونه از اين
مقامات در مناجات شعبانيه سخن راند:
((إ لهى هب لى كمال الا
نقطاع إ ليك و انر اءبصار قلوبنا بضياع نظرها إ ليك حتى تخرق اءبصار
القلوب حجب النور فتصل إ لى معدن العظمة و تصير اءرواحنا معلقة بعز
قدسك ، إ لهى و اءجعلنى ممن ناديته فاءجابك و لاحظته فصعق لجلالك
فناجته سرا و عمل لك جهرا إ لهى و الحقنى بنور عزك الا بهج فاءكون لك
عارفا و عن سواك منحرفا؛(326)
پروردگارا! مرا واله و حيران ذكر خود براى ياد خود گردان و همت و
تكاپويم را بر پيروزى معرفت اسماء خود قرار ده . بار الها! كمال و
نهايت بر كندگى به سوى خودت را به من عنايت فرما و ديده دلمان را براى
ديدارت نورانى كن تا بدانجا كه حتى حجاب هاى نور را بر درند و به معدن
عظمت و جلالت ره جويند و جانمان را به مقام عزت قدس خود وابسته كن .
الهى ! مرا از آنان قرار ده كه آنها را خواندى و دعوت تو را اجابت
كردند و چون به مشاهده تو پرداختند و تو پرده بر گرفتى از عظمت جلالت
بيهوش در افتادند، پس تو با ايشان در نهاد جانشان بس راز گفتى و او به
عيان به كار تو مشغول شد. پروردگارا! مرا به شادى آفرين نور خود ملحق
گردان تا تو را كاملا بشناسم و از ما سواى تو روى برگردانم .))
(حضرت على عليه السلام )
بنگر اى عزيز كه در اين تمناها چه بينى ؟ ما كجا و اين تمنا؟!
تمناى آب و نان كجا و اين آرزوها كجا؟ مى گوييم و مى نويسيم اما سر
خجلت به زير و اشك حسرت بر چشم و آه نوميدى در سينه داريم .
ديدند پشه بر لب دريا نشسته بود |
|
در فكر سر فكنده به صد عجز و صد عنا |
گفتند: چيست حاجتت اى پشه ضعيف ؟ |
|
گفت آنكه آب اين همه دريا بود مرا |
گفتند: حوصله چو ندارى مگوى اين |
|
گفتا: به نااميدى از او چون دهم رضا |
منگر به ناتوانى شخص ضعيف من |
|
بنگر كه اين هوس ز كجا خاست وين هوا |
عقلم هزار بار به روزى كند خموش |
|
عشقم خموش مى نكند يك نفس رها |
(عطار)
عقل گويد:
((يحذركم الله نفسه ؛(327)
بر حذر دارد خداوند شما را از خود.))
اما عشق مى گويد:
((و لا تياءسوا من روح
الله ؛(328)
از رحمت خدا ماءيوس نشويد.))
عقل گويد:
((اءو لا يذكر الا نسان
اءنا خلقناه من قبل و لم يك شيئا؛(329)
آيا انسان ياد نمى آورد كه ما آفريديم او را در پيش و چيزى نبود؟))
اما عشق گويد: هم او فرمود:
((لقد كرمنا بنى آدم ؛(330)
به راستى گرامى داشتيم انسان را.))