هر يك از اين ابيات ، مشوق جان تو است تا خواب ، راه و رفتار را بر تو
نزند، آنكه را عشق بستر است كجا عزم سفر تواند داشت ؟ پس اى عزيز! مباد
تو را كه از بركات سحر باز مانى كه باز ماندن يك شب هم خسرانى عظيم است
و دانى كه ((سوره مزمل ))
از آغازين سور است و در آن سوره با حبيبش عزم سحر خيزى بود:
((إ ن ناشئة الليل هى
اءشد وطئا و اءقوم قيلا # إ ن لك فى النهار سبحا طويلا# و اذكر اسم ربك
و تبتل إ ليه تبتيلا؛(245)
به درستى كه برخاستن شب هر چند سخت و دشوار است ، اما استوارتر و درست
تر از راه گفتار# به راستى كه تو را در روز آمد و شدهاست و ياد كن اسم
پروردگارت را و منقطع شو به سوى او انقطاعى .))
و همچنين او را وعده فرمود كه با اين عمل ، تو را به مقام محمود رسانم
:
((و من الليل فتهجد به
نافلة لك عسى اءن يبعثك ربك مقاما محمودا؛(246)
و از شب پس بيدار شو براى آن نافله اى كه برتر است ، بسا جاى دهد تو را
به مقام محمود.))
و همچنين در وصف بندگان سحر خيز فرمود:
((تتجافى جنوبهم عن
المضاجع يدعون ربهم خوفا و طمعا و مما رزقناهم ينفقون ؛(247)
سحرگاهان پهلو از بستر تهى مى كنند و پروردگارشان را در حال بيم و اميد
همى خوانند و از آنچه به ايشان روزى داديم همى بخشند.))
شب آمد تا كه از دل غم گشاييم |
|
به ساز مرغ حق با حق بناليم |
شب آمد تا كه هو از دل برآريم |
|
به هو هوى كبوتر شب سرآريم |
الهى لذت انسم چشاندى |
|
بر اين خلوتگه شب ها نشاندى |
الهى در شبم صد در گشادى |
|
نويد رحمتم در شب تو دادى |
خوشا آن شب كه با عشق شد روز |
|
خوشا راز و خوشا اشك و خوشا سوز |
نه بستانم دو صد شادى به اين سوز |
|
نه بفروشم شبى با تو به صد روز |
شبانه بزم يار نازنين است |
|
همه شب عاشقان را بزم اين است |
به شب معراج احمد بود بر يار |
|
به غارش در شبانگه شد خريدار |
به شب موسى تجلى گاه رب شد |
|
به طورش آن همه نجوا به شب شد |
به اسرى محمل احمد كشيدند |
|
به حرايش به شب خيزى گزيدند |
به شب خواندى الهى دوستان را |
|
به مهمان در گشادى بوستان را |
بر آن چشمان مخموران شب خيز |
|
همه شب ناله ام ده با شباويز |
به راه رهگذارنت ده آهنگ |
|
به شب همراز غم كن با شباهنگ |
به اشكم سينه را بنشان از اين غم |
|
شبستانم چو بستان كن ز شبنم |
كنون دانى ز اسرار اين معانى |
|
به ظلمت هست آب زندگانى |
(مؤ لف )
بيش از اينت در سحر ندارم كه صبح دارد طالع مى شود، گر خواهى بيش از
اين از خمار سحر بپرهيزى كتاب ((ساغر سحر))
از اين كمترين را مطالعه كن .
باز گردم به توصيه سوم آخوند مولا حسين قلى همدانى قدس سره : كثرة
الطعام
صرف نظر از رعايت بهداشت بدن ، چون جان و تن ارتباطى كامل با هم دارند
وقتى تن گرفتار هضم غذاى بيش از اندازه هست ، روح نيز براى اداره تن
معذب است و به جاى صرف نيرويش در امور معنوى ، كلا بايد به امر تن و
جسم بپردازد. كجا فرصت اين را يابد تا نظر به آسمان كند؟ و دانى كه
انسان را دو بعد معنوى و مادى است ، آنكه هنوز دست از صبحانه نكشيده
دستور ناهار نميروز را دهد و هنوزش لقمه ناهار به انجام نرسيد در فكر
شام شب است ، به حيوان بيش ماند تا به انسان :
مپرور تن ، ار مرد راى و هُشى |
|
كه او را چو مى پروى مى كشى |
خردمند مردم هنر پرورند |
|
كه تن پروران از هنر لاغرند |
خور و خواب تنها طريق دد است |
|
بر اين بودن آيين نابخرد است |
به اندازه خور، زاد اگر مردمى |
|
چنين بر شكم ، آدمى يا خمى ؟ |
درون جاى قوت است و ذكر و نفس |
|
تو پندارى از بهر نان است و بس ؟ |
ندارند تن پروران آگهى |
|
كه پر معده باشد ز حكمت تهى |
همى ميردت عيسى از لاغرى |
|
تو در بند آنى كه خر پرورى |
(سعدى )
((كلوا و اشربوا و لا
تسرفوا إ نه لا يحب المسرفين ؛(248)
بخوريد و بياشاميد ولى زياده روى نكنيد چه خداوند زياده روان را دوست
ندارد.))
خوراك توان بدن است ، اما به مقدار و چون زياده از حد خورى به جاى توان
ناتوانى آورد و اين را همه آزموده ايد كه در ماه رمضان به ويژه عصرگاه
، چقدر سبك هستيد و چقدر نور داريد و بر عكس صبحگاه آن ، كه چه سنگينى
در خود احساس مى كنيد:
((كثرة الا كل والنوم
يخسران النفس و يجلبان المضرة ؛(249)
خور و خواب زياد جان آدمى را تباه كند و زيان به بار آورد.))
(حضرت على عليه السلام )
((لا تميتوا القلوب بكثرة
الطعام و الشراب ، فان القلوب يموت كالزارع إ ذ اءكثر عليه الماء؛(250)
با خوردن و آشاميدن زياد دل ها را نميرانيد، زيرا همان گونه كه زراعت
بر اثر آب زياد از بين مى رود دل ها نيز در اثر پرخورى مى ميرند. (حضرت
محمد صلى الله عليه و آله )
((من كثر تسبيحه و تمجيده
و قل طعامه و شرابه و منامه اشتاقته الملائكة . هر آن كس زياد
تسبيح و تمجيد حق نمايد و كم خورد و كم نوشد و كم خسبد، فرشتگان مشتاق
او شوند.)) (حضرت محمد صلى الله عليه و آله )
و چون خواهى به خوردن پردازى ، دقت نما كه بر سر سفره حضرت رزاق نشسته
اى و دستت بر نعمات او تماس دارد؛ همانگونه كه كلام او را با وضو مسح
مى كنى نعمت او را نيز چنين دار و هميشه با وضو بر سر سفره نشين .
كمى قبل از غذا بينديش كه براى گستردن اين سفره تو چند از بندگان خدا
در كار بودند: مردى كه زمين را شيار كرد و آنكه بر آن بذر پاشيد،
خورشيدى كه بر آن تافت و ابرى كه آن را آبيارى كرد، آنكه درويد و آن كه
كوبيد و آن كه غربال نمود و آنكه آن را به آسيا سپرد و آن كه به آرد
تبديل كرد و آنكه به نانوا سپرد و آنكه خمير آن را پرورد و آنكه آن را
پخت و آنكه آن را بر سر سفره تو نهاد؛ آن وقت بينى كه اين نعمت به
آسانى بر سر سفره تو نيامده ، و ده ها نفر در كار بودند تا اين نعمت به
تو رسيد. اول سپاس دار خدا را كه اين همه را به كار تو واداشت ، ثانيا
سعى كن تو هم در كار ديگران باشى و اين داستان منحصرا نان تو بود تا
چند نعمت ديگر بر سفره داشته باشى .
ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند |
|
تا تو نانى به كف آرى و به غفلت نخورى |
همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار |
|
شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبرى |
(سعدى )
((من ذكر اسم الله عند
الطعام اءو شراب فى اءوله و حمد الله فى آخره لم يساءل عن نعيم ذلك
الطعام اءبدا؛(251)
هر آن كس كه در شروع خوردن غذا يا نوشيدن ، نام خدا را بر زبان آرد و
در پايان خدا را حمد و سپاس گويد، هرگز درباره نعمت آن غذا از او سؤ ال
نخواهد شد.))
(حضرت على عليه السلام )
((كلوا من رزق ربكم و
اشكروا له ؛(252)
بخوريد از روزى پروردگارتان و سپاس گوييد او را.))
((كلو مما رزقكم الله
حلالا طيبا؛(253)
بخوريد از آنچه روزى داده پروردگارتان شما را حلال و پاكيزه را.))
لازم است قبل از آن كه دست به طعام برى ، اين كاوش را داشته باشى كه
وجه اين طعام از كجا به دست آمده ؟ نكند كه پندارى اين نان و حلواست و
حال آنكه آتش و بلواست .
((إ ن الذين ياءكلون
اءموال اليتامى ظلما إ نما ياءكلون فى بطونهم نارا و سيصلون سعيرا؛(254)
به راستى آنان كه مى خورند اموال يتيمان را به ستم ، هر آينه مى خورند
آتش را و زود باشد كه در افتند در آتش .))
و چون با ياد خدا خورى و حلال خورى و با خوردن ، خدا را سپاس گفتى ، و
او را ولى نعمت دانستى نوشت باد چنين طعام ، حال سعى كن از اين سفره
اگر در كنارت و يا همسايگانت گرسنه ايست او را اگر توانى بهره مند سازى
. راوى مى گويد:
ديدم حسن بن على عليه السلام غذا مى خورد و در برابرش سگى نشسته بود،
هر لقمه كه مى خورد به همان اندازه جلو سگ مى انداخت . به ايشان عرض
كردم : يابن رسول الله صلى الله عليه و اله ! آيا اجازه مى دهى اين سگ
را دور كنم ؟ فرمود: نه او را به حال خود گذار، من از خدا شرم دارم كه
مشغول خوردن باشم و جاندارى به صورت من نگاه كند و به او غذا ندهم .(255)
به جانت سوگند كه اكنون كه اين حديث بر خامه ام گذشت ، اشكم جارى شد كه
اى كاش آن گاه كه اين بزرگوار كريم بر سفره نعمات رنگين معنوى
پروردگارش نشسته بود، من جاى اين سگ بودم تا لقمه اى هم پيش من مى
انداخت .
يكى در بيابان سگى تشنه يافت |
|
برون از رمق در حياتش نيافت |
كله دلو كرد آن پسنديده كيش |
|
به حبل اندر آن بست دستار خويش |
به خدمت ميان بست و بازو گشاد |
|
سگ ناتوان را دمى آب داد |
خبر داد پيغمبر از حال مرد |
|
كه يزدان گناهان او عفو كرد |
الا گر جفا كارى انديشه كن |
|
وفا پيش گير و كرم پيشه كن |
كسى با سگى نيكويى گم نكرد |
|
كجا گم شود خير با نيك مرد؟ |
(سعدى )
بانويى متقى را مى شناختم كه در نكاح مردى بود كه چندان در بند تقوا
نبود، اين مرد مدتى است كه وفات كرده اين زن مى گفت : با آنكه شوهرم
ماتركى براى فرزندانش به ارث گذاشت فرزندان هيچ كدام در بند ياد كردن
پدر به انعامى يا نمازى نبودند. من بعد از آنكه سفره ايشان را جمع آورى
مى كردم خورده نانى يا استخوانى كه بر سر سفره مانده بود، به نزد سگانى
مى بردم كه در صحراى پشت منزل ما بودند و انتظار آن را مى كشيدند، در
نيتم مى گذشت كه من چون دسترسى بر خيراتى جهت آن مرحوم ندارم ، اين عمل
اگر اثر خيرى دارد به او رسد. شبى در خواب ديدم كه او به من گفت : همين
استخوان ها كه براى من مى فرستى آرامشى براى من است .
بارى اى عزيز! تا فرصت دارى :
برگ عيشى به گور خويش فرصت |
|
كس نيارد ز پس تو پيش فرست |
مباد اينجا بر سر سفره اى صد رنگ نشينى و در آن جا محتاج استخوانى باشى
كه جلو سگى اندازند.
بارى مرا ببخش كه از هر در كه درآمدم سر به جايى ديگر بردم ؛ بر سر
كلمات مرحوم آخوند بوديم و رسيديم به رهزن چهارم :
كثرة المعاشرت مع الا نام .
امروز خانه خاله و فردا عمه ، پس فردا خال و عمو، روز ديگر پدر زن و
سپس فاميل ديگر، همسايگان هم مباد بى نصيب مانند، خوب در كنار اين
معاشرت ها كسب معاش هم هست ، باز گوى كه تو با اين گرفتارى ها كى به
كار خود پردازى ؟ دير به منزل رسيدم ، از نماز اول وقت باز ماندم و حال
كه مى خواهم نمازى در حال خستگى و پريشانى بخوانم ، صد خاطره از مجلسى
كه در آن بودم با خود آوردم ، و در حقيقت هنوز هم همان جا هستم :
چه نماز باشد آنرا كه تو در خيال باشى |
|
تو صنم نمى گذارى كه مرا نماز باشد |
(سعدى )
خوب است آدمى كه به حال خود نگرد، صرف اوقاتى را در كار دنيا مجبوريم ،
اما نه گوهر عمر همه صرف خواب و غفلت و مشغول شدن به دنيا باشد.
مى فرمايد مجلسى كه بر پا شود و در آن مجلس يادى از خدا نباشد روز
قيامت وبال مجلسيان است ، بنگر در اين مجالست ها، اگر غيبت و لهو و هزل
و سخن چينى نباشد، كدام كلمه از قرآن و حديث و علم و حكمت مطرح بود؟
عمرى را براى سرگرمى و وقت كشى در اين مجالست ها به پايان آورديم و اسم
آن را هم صله رحم و آميزش با مردم و دوستى با همسايگان نهاديم .
صله رحم يعنى دستگيرى از بى نوايان فاميل ، عيادت مريض آنها، كمك به
ناتوانشان ، تشييع جنازه آنها و... نه در كنار هم نشستن و هزل گفتن و
آجيل شكستن و شبى را تا صبح به عنوان شب يلدا به تفريح و خنده در كنار
نامحرمان به صبح آوردن .
از شركت جستن در نماز جماعت چطور؟ از به سر آوردن يك شب احياء در مساجد
يا مجالس ذكر چطور؟ آنها را نوعا وقت نداريم ، افسوس كه دين را نوعا به
خاطر خوش آمد مردم كنار گذاشتيم ، حالات خوش و روحانى را از دست داديم
و عمرى را در غفلت سپرى كرديم .
((و ذر الذين اتخذوا
دينهم لعبا و لهوا و غرتهم الحياة الدنيا و ذكر به اءن تبسل نفس بما
كسبت ليس لها من دون الله ولى و لا شفيع و إ ن تعدل كل عدل لا يؤ خذ
منها اولئك الذين اءبسلوا بما كسبوا لهم شراب من حميم و عذاب اءليم بما
كانوا يكفرون ؛(256)
رها كن آنان را در دين خويش به بازى و لهو گذاشتند و زندگانى دنيا
ايشان را فريفته و اندرز ده ايشان را كه مباد نفس گراييده شود به آنچه
كرد: و بدانى كه نيست جز خدا ياور و شفيعى و اگر كسى به جاى خود فدايى
دهد نپذيرند از او، اينان بالاخره گراييده شوند به آنچه كسب كردند،
مرايشان راست نوشيدنى از آب جوشان و عذابى دردناك به آنچه كفران
ورزيدند.))
در چند مجلسى نشستى كه به شرايع توهين مى شد و مقدسات و متقين را به
مسخره مى گرفتند و تو هم لبخند زدى و گوش فرا داشتى و دفاعى از دين خود
نكردى كه مبادا دوستان رنجه شوند. در حالى كه خداوند، تو را فرموده
بود:
((و إ ذا راءيت الذين
يخوضون فى آياتنا فاءعرض عنهم حتى يخوضوا فى حديث غيره و إ ما ينسينك
الشيطان فلا تقعد بعد الذكرى مع القوم الظالمين ؛(257)
و چون ديدى كسانى كه به عناد در آيات ما گفتگو مى كنند، دورى گزين از
ايشان تا در سخن ديگر درآيند و اگر شيطانت از ياد برد بعد از ياد آورى
منشين با گروه ستمكاران .))
به اندازه اى انتخاب رفيق و معاشر اثر دارد كه مى فرمايند: در هر كار
كه خواستى وارد شوى اول از همكاران پرس و اگر خانه اى خواستى برگزينى
پيشاپيش از همسايگان بپرس .
((اسئل عن الرفيق قبل
الطريق و عن الجار قبل الدار؛ نخست از همراه پرس قبل از راه و
از همسايه پرس قبل از خانه .))
(حضرت على عليه السلام )
زيد بن صرحان از اميرالمؤ منين عليه السلام پرسيد: كدام يار بد است ؟
حضرت فرمود:
((المزين لك معصية الله ؛(258)،
آنكه معصيت را بر تو نيكو جلوه دهد.))
چند مجالسى بر پا كردى ، از عروسى ها كه در آن صدها معصيت بود و هم بر
آن مجالس تو را تحسين كردند و آفرين گفتند و ورود به جهنم را بر تو
تهنيت نمودند، اينان واقعا دوستند؟! يا آن كه دعوت تو را لبيك نگفت و
با عدم حضور خود تو را تذكر داد و دامن خود را از آلودگى باز داشت .
اى عزيز! رفيق آن است كه در رهنمود تو به سوى بهشت همه جا يار و همراه
تو باشد.
((الرفيق فى دنياه
كالرفيق فى دينه ؛(259)
رفيق و همراه آدمى آن است كه در دينش همراه باشد.))
(حضرت على عليه السلام )
كسى از راه دور به ديدار اويس قرنى آمد. اويس پرسيد: تو كيستى ؟ گفت :
فلان ، و آمده ام تا دمى با تو ماءنوس باشم . اويس گفت : آن كه با خدا
ماءنوس است با ديگرى نتواند كه ماءنوس باشد.
تا نگويى كه مرا به رهبانيت مى كشى ، اسلام دين اجتماعى است نماز جماعت
هفتاد برابر نماز فرادا ثواب دارد، مجالست با نيكان به نيكى تو افزايد،
همنشينى با دانشمندان بر دانش تو بيافزايد، بسا كسان كه ديدار آن ها دل
را مى ميراند و اينان در زمره زندگانند، اما بسا كسان كه سخن آنها دل
را زنده مى كند و هم اكنون در زمره مردگانند؛ بنابراين با چه كسان
بنشين و با چه كسان منشين ، اين را از گفتار معصومين شنو:
همنشينان بد
حضرت على عليه السلام فرمود:
((مجالسة اءهل الهوى
منساة للا يمان و محضرة للشيطان ؛(260)
همنشينى با هوسرانان ، فراموشى ايمان به بار آورد و باعث حضور شيطان
است .))
حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
((إ ياكم و مجالسة الموتى
، قبل يا رسول الله ، من الموتى ؟ قال كل غنى اطغاه غناء؛(261)
بپرهيزيد از همنشينى با مردگان . عرض شد: يا رسول الله ! اين مردگان
كيستند؟ فرمود: هر توانگرى كه توانگريش او را سر مست كند.))
امام صادق عليه السلام فرمود:
((إ ياكم و مجالسة الملوك
و اءبناء الدنيا، ففى ذلك ذهاب دينكم و يعقبكم نفاقا و ذلك داء دوى لا
شفاء له و يورث قساوة القلب و يسلبكم الخشوع ؛(262)
از همنشينى شهرياران و دنياپرستان بپرهيزيد، چه اين كار دين شما را
زايل سازد و باعث نفاق و دورويى است و اين دردى بس سخت مى باشد و نيز
سنگدلى به بار آورد و از فروتنى همى كاهد.))
حضرت على عليه السلام فرمود:
((لا تجلسوا على مائدة
عليها الخمر، فإ ن العبد لا يدرى متى يؤ خذ؛(263)
بر سر سفره اى كه در آن شراب نوشيده مى شود منشينيد، زيرا بنده نمى
داند كه چه وقت مرگش در مى رسد.))
كنايه از اينكه مباد كه بر سر همين سفره مرگت در رسد و آخرين دقايق
عمرت در كنار اهل معصيت باشى .
امام صادق عليه السلام فرمود:
((لا ينبغى للمؤ من اءن
يجلس مجلساء يعصى الله فيه و لا يقدر على تغيره ؛ نسزد مؤ من را
كه در مجلسى نشيند كه در آن معصيت خدا مى شود و او بر تغيير گناه قادر
نيست .))
دل تنگ بود، خواستم با كسى ماءنوس باشم ، اى واى كه رو به مجلسى آوردم
كه اين دل تنگ را ويرانه ساختند.
خرقه با بيگانه دادى تا بدوزد رخنه هاش |
|
اى تفو بر اين رفوگر رخنه ها صدگانه شد |
خانه را بيگانه دادى تا بروبد زان غبار |
|
نك همى روبيد و آنجا ماند و صاحب خانه شد |
آدمى خوارند اغلب مردمان |
|
از سلام عليكشان كم جو امان |
خانه ديو است دل هاى همه |
|
كم پذير از ديو مردم دمدمه |
عشوه هاى يار بد منيوش هين |
|
دام بين ايمن مرو تو بر زمين |
دم دمد گويد تو را از جان دوست |
|
تا چو قصابى كشد از دوست پوست |
سر نهد بر پاى تو قصاب وار |
|
دم دمد تا خونت ريزد بر كنار |
(مولوى )
مجالست با خوبان
حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
((ارتعوا فى رياض الجنه .
قالوا: يا رسول الله ما رياض الجنه . قال : مجالس الذكر؛(264)
در باغ هاى بهشت بخراميد. گفتند: كجاست . اى رسول خدا؟ فرمود: مجالس
ذكر.))
حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
((المجالس ثلاثة : غانم و
سالم و شاحب ، فاءما الغانم فالذى يذكر الله تعالى فيه ، و اءما السالم
فالساكت و اءما الشاحب فالذى يخوض فى الباطل ؛(265)
مجلس ها سه گونه اند: سودمند، سالم و پژمرده . مجلس پر سود و با غنيمت
مجلسى است كه در آن ياد خدا باشد و محفل سالم محفل ساكت است و محفل
پژمرده محفلى است كه به باطل پرداخته شود.))
لقمان حكيم فرمايد: ((مجلس ها را زير نظر بگير،
اگر مردمى را ديدى كه ذكر خداى عزوجل گويند با آنان نشين چه اگر تو
دانشمند باشى ، دانش تو را سود بخشد و آنان بر دانش تو بيفزايند و گر
از علم بى بهره باشى آنان به تو دانش آموزند، شايد كه خدا بر آنان رحمت
آورد و رحمت آنان شامل تو نيز شود.))(266)
امام صادق عليه السلام فرمود:
((ما إ جتمع قوم لم يذكر
الله و لم يذكرونا إ لا كان ذلك المجلس حسرة عليهم يوم القيامة ؛(267)
هر آن گاه كه عده اى در محفلى گرد آيند و در آن ذكر خدا و ما نكنند، آن
محفل در روز قيامت براى آنها مايه دريغ باشد.))
امام رضا عليه السلام فرمود:
((من جلس مجلسا يحيا فيه
اءمرنا لم يمت قلبه يوم تموت القلوب ؛ هر آن كسى در مجلسى كه
ياد ما در آن زنده نگه داشته مى شود بنشيند، در آن روزى كه دل ها مى
ميرند دل او نمى ميرد.))
به مؤ من بنگر و با او لبخند زن و مصافحه و معانقه كن و از خدا گو و از
خدا بشنو و با مؤ من ماءنوس باش كه در هر محفلى كه مؤ من نشيند نورى با
خود آورد و چون دو مؤ من باشند دو نور مجلس را بياريد و مبارك مجلسى كه
در آن صد چراغ از جان مؤ منين پرتو تابد و در آن مجلس است كه
((نور على نور)) تو را
نورانى كند و از اين مجلس برتر محفلى است كه تو به سخنان عارفى گوش فرا
دهى كه آنجا حيات دل است و چلچراغ عرش تابد.
اين چراغ شمس كاو روشن بود |
|
نز فتيل و پنبه و روغن بود |
سقف گردون كاو چنين دايم بود |
|
نز طناب و اُستنى قايم بود |
قوت جبرائيل از مطبخ نبود |
|
بود از ديدار خلاق وجود |
همچنان اين قوت ابدال حق |
|
هم ز حق دان نز طعام و از طبق |
چشمشان را هم ز نور اسرشته اند |
|
تا ز روح و از ملك بگذشته اند |
چونكه موصوفى به اوصاف جليل |
|
بر تو آتش شد گلستان چون خليل |
(مولوى )
تا آثار مجالست را بيش دريابى ، با اين راز و نياز امام سجاد عليه
السلام با پروردگار خويش توجه نما:
امام سجاد عليه السلام فرمود:
((اءو لعلك فقدتنى من
مجالس العلماء فذلتنى اءو لعلك راءيتنى فى الغافلين فمن رحمتك اءيستنى
اءو لعلك راءيتنى اءلف مجالس الباطلين فبينى و بينهم خليتنى ؛(268)
يا بسا مرا در مجالس اهل علم نيافتى به خوارى و خذلانم انداختى ، يا
مرا در زمره غافلان ديدى در نتيجه از رحمت خويش ماءيوسم كردى و يا
الفتم در مجالست باطل گويان يافتى مرا با آنها باز گذاشتى .))
در اين بخش از دعا سه بذر است با سه ميوه ، بنگر كه در باغستان جان
خويش اين سه بذر نكارى .
ترك مجالست با عالمان ميوه اش خوارى و پستى است ، در زمره غافلان بودن
بهره اش ياءس از رحمت خداست ، الفت يا همنشينى باطل سرايان نتيجه اش
رها شدن با آنان و محشور شدن با ايشان است .
از حضرت عيسى عليه السلام سؤ ال شد: با كه همنشين باشيم ؟ فرمود:
((من يذركم الله رؤ يته و
يزيدكم فى العلم منطقه و يرغبكم فى الاخرة عمله ؛(269)
آنكه ديدارش شما را به ياد خدا اندازد، و سخنش بر علم شما بيفزايد، و
كردارش شما را بر آخرت متمايل سازد.))
مگوى اين آشناست ، و مپنداريد كه اين از خود است ، تو اگر پاكى همه
پاكان از بستگان تواند.
هزار خويش كه بيگانه از خدا باشد |
|
فداى يك تن بيگانه كآشنا باشد |
(سعدى )
روزى رسد كه آشنايان همه از هم فرار كنند:
((يوم يفر المرء من اءخيه
# و اءمه و اءبيه ؛(270)
روزى كه مرد مى گريزد از برادر و مادر و پدرش .))
همه در بند نجات خويش اند، الا خوبان كه همه را دست در دست هم است :
((الا خلاء يومئذ بعضهم
لبعض عدو إ لا المتقين ؛(271)
دوستان آن روز بعضى دشمن هستند جز پرهيزگاران .))
اينجا رفيق بود و خوب رفيقى ، در مجلس همه را مى خندانيد، بسيار ما
رابه منزلش دعوت مى كرد، با خانواده ها در اين مجلس همه با هم بوديم و
بسيار خوش و خندان ، اما دانى كه آن روزت نظر با همين رفيق چگونه است ؟
از زبان پروردگارت شنو، روزى كه بينى از اين مجالست ها چند وبال با خود
بردى ، ناله برآوردى كه :
((يوم يعض الظالم على
يديه يقول يا ليتنى اتخذت مع الرسول سبيلا # يا ويلتى ليتنى لم اءتخذ
فلانا خليلا؛(272)
روى كه ظالم دو دست به دندان مى گزد كه اى كاش مرا با رسول خدا راهى
بود# اى واى بر من كاش هرگز نمى گرفتم فلانى را دوست .))
بارى اكثر معاشرت هاست كه دوستان شما را به راه شقاوت برند، قربان آن
ياران كه دست در دست هم گذارند و در طريق تقوا قدم نهند، با يكديگر امر
به معروف و نهى از منكر داشته باشند و با تعريف و تمجيد ناروا آدمى را
به غرور نيفكنند.
جز صحبت عارفان كامل مگزين |
|
جز جانب بندگان مقبل منشين |
شد هيزم تيره نور، از صحبت نار |
|
شد زنده غذا، چو گشت با زنده قرين |
گر خوب را يافتى دست در گردن او كن و اگر نيافتى دست در گردن خود آر كه
تنها به دنيا آمدى و تنها هم خواهى رفت ؛ چه بهتر كه با تنهايى خو كنى
.
((و لقد جئتمونا فرادى
كما خلقناكم اءول مرة ؛(273)
و بر ما وارد مى شويد يكه و تنها همان گونه كه آفريديم شما را اول بار.))
((و كلهم آتيه يوم
القيامة فردا؛(274)
سعى كن با خود ماءنوس باشى و چون نفس خويش را شناختى انس با خود را انس
با خدا بينى . محيى الدين درباره انقطاع الى الله گويد:
((و اين نعمتى است عظيم كه براى حضرت داوود
اختصاص داد، چه اسم را ربطى با مسما است ، كه حروف داوود همگى از هم
منقطع اند، لاجرم در ملكوت همگى متصل ، اين انفصال از اين دنياست و آن
اتصال از آن آخرت است و به اين فضل بود كه فرمود: اعلموا آل داوود
شكرا، پس منقطع از عالم كثرت و اصل است به حقيقت خويش كه آن حقيقت
واحده است ، لهذا گفته اند: ((استيناس موجب
افلاس .))(275)
كار ما از خلق شد بر ما دراز |
|
چند از اين مشتى گداى پر نياز |
تا نميريم از خود و از خلق پاك |
|
كى برآيد جان ما از حلق پاك ؟ |
هر كه او از خلق ، كلى مرده نيست |
|
مرد او و محرم اين پرده نيست |
(مولوى )
بارى ، در تفسير فرمايش آخوند مولا حسين قلى همدانى چندان نشستيم كه
مطلب از كف بشد، غور در اين مطالب رشته را از كف مى ربايد.
برگ كاهم در مصاف تند باد |
|
خود ندانم تا كجا خواهم فتاد |
كاه برگى پيش باد آنگه قرار |
|
رستخيزى وانگهانى فكر كار؟ |
عاشقان در سيل تند افتاده اند |
|
بر قضاى عشق دل بنهاده اند |
همچو سنگ آسيا اندر مدار |
|
روز و شب گردان و نالان بيقرار |
گردشش بر جوى جويان ، شاهد است |
|
تا نگويد كس كه آن جو، راكد است |
(مولوى )
بارى دگرى در كار است و ما بيكار، ديگرى طلب مى كند و ما طلب كار. عرض
شد: مراقبت را مراتبى است : مرتبه اول مراقبت از اندام و مرتبه ثانى
مراقبت از عدم ورود خاطرات در ذهن و اين مرتبه از مرتبه نخست سخت تر
است و تو اگر نتوانى در تمام شئون زندگى خواطر را از خاطر برانى بر آن
باش كه حداقل نمازت سر تمام در نفى خواطر گذرد. براى اغلب مردم اكثر
خواطر را شيطان در نماز بر خاطر گذراند.
غير از خدا كه هرگز در فكر آن نبودى |
|
هر چيز كس تو گم شد وقت نماز پيداست |
كليدى را ندانم كه كجا نهاده ام ، از آغاز تكبير در قرائت و ركوع و
سجود همه جا به دنبال كليد بودم و تا سلام پايان ، آن را يافتم
((السلام عليكم و رحمة
الله و بركاته )) پيدايش كردم ، دنبالش
مگرد.
اى واى بر من ، كه مونس جانم را گم كردم ، آنكه مبداءم بود و مرجعم است
، روزى دهنده ام بود، خالق و ربم بود، ولى به دنبالش نيستم ، با من است
و او را نمى بينم ، اما فقدان كليدى را ساعتى تاب ندارم .
اگر نه روى دل اندر برابرت دارم |
|
من اين نماز حساب نماز نشمارم |
ز عشق روى تو من رو به قبله آوردم |
|
وگرنه من ز نماز و ز قبله بيزارم |
مرا غرض ز نماز آن بود كه پنهانى |
|
حديث درد فراق تو با تو بگذارم |
وگرنه اين چه نمازى بود، كه من با تو |
|
نشسته روى به محراب و دل به بازارم |
نماز كن به صفت چون فرشته ماند و من |
|
هنوز در صفت ديو و دد گرفتارم |
كسى كه جامه به سگ بر زند نمازى نيست |
|
نماز من به چه ارزد كه در بغل دارم |
از اين نماز ريايى چنان خجل شده ام |
|
كه در برابر رويت نظر نمى آرم |
(مولوى )
چاره جز اين نيست كه با تمرين ، خواطر را از خاطر برانيم و براى اين
كار كمتر ببينيم و كمتر بگوييم و كمتر بشنويم و كمتر معاشرت كنيم ، چون
نوع خواطر درباره ديده ها و شنيده ها و گفته ها و معاشرت هاست ، تو
آنگاه كه ذهنت از هر خاطره خالى است متصل با خدايى ؛ اكنون اگر توجهى
به او كنى ياد همچون آبشارى بر قلبت جارى مى شود و آنگاه است كه اين
فرمايش رسول الله را در مى يابى كه :
الصلاة معراج المؤ من .(276)
چون تو گامى نهادى او را ده گام است ، و آنجا كه شميم عطر آگين قرب
وزيد، از آن طرف جاذبه و كشش است ديگر، هيچ چيز از خواطر مزاحمت نتواند
كرد.
در آن زمين كه نسيمى وزد ز طره دوست |
|
چه جاى دم زدن نافه هاى تاتار است |
(حافظ)
و مباد تو را كه از مبارزه به نفس خسته شوى ، بنگر بر اهداف دنيايى ،
آنهايى را كه به چنگ آوردى ، چند كوشيدى و چقدر از خود مايه گذاشتى ؟ و
در موقع رفتن هم دستت از همه خالى است ، هدف ساختن خانه اينجا نيست ،
هدف مدارك دانشگاهى نيست ، هدف قهرمان جهانى شدن نيست ، هدف لقاء حضرت
پروردگارت هست ، كوشش در خور هدف است .
((يا اءيها الا نسان إ نك
كادح إ لى ربك كدحا فملاقيه ؛(277)
اى انسان ! تو كوشنده اى به سوى پروردگارت ، كوششى سخت ، سپس او را
ملاقات كنى .))
بپرس از آنان كه از اين راه رفتند و به مقصد رسيدند، چند در راه بودند؟
((جهد عارفان چهل سال باشد، ده سال رنج بايد
بردن تا زبان راست شود، و به كم از ده سال زبان راست نشود و ده سال رنج
بايد بردن تا اين گوشت روييده از حرام كه در تن رسته باز پس رود و ده
سال رنج بايد بردن ، تا دل با زبان راست شود، هر كه چهل سال قدم چنين
زند، اميد باشد كه از حلق وى آوازى برآيد كه در آن هوى نبود.))
(شيخ ابوالحسن خرقانى )
عابدى كز حق سعادت داشت او |
|
چهار صد ساله عبادت داشت او |
از ميان خلق بيرون رفته بود |
|
راز زير پرده با حق گفته بود |
همدمش حق بود و او، همدم بس است |
|
گر نباشد او و دم حق هم بس است |
حايطى بودش درختى در ميان |
|
بر درختش كرد مرغى آشيان |
مرغ خوش الحان و خوش آواز بود |
|
زير هر آواز او صد راز بود |
يافت عابد از خوش آوازى او |
|
اندك انسى به دمسازى او |
حق سوى پيغمبر آن روزگار |
|
روى كرد و گفت با آن مرد كار |
مى ببايد گفت : آخر اى عجب ؟ |
|
اين همه طاعت بكردى روز و شب ؟! |
سال ها از شوق من مى سوختى |
|
تا به مرغى آخرم بفروختى ؟ |
گر چه بودى مرد زيرك از كمال |
|
بانگ مرغى كردت آخر در جوال |
من تو را بخريده و آموخته |
|
تو ز نااهلى مرا بفروخته ؟ |
تو بدين ارزان فروشى هم مباش |
|
همدمت ماييم ، بى همدم مباش
(278) |
(عطار)
نديدى كه چون خورشيد برآمد روشن كردن چراغ عبث باشد! آن كه را جمال حق
، ديده دل آراست ، كجا هوس ديدار ديگرى كند؟ و اگر كند از بام عرش به
فرش فرو افتد.
((اءللهم إ نك آنس
الانسين لا وليائك ، إ ن اءوحشتهم الغربة اءنسهم ذكرك و إ ن صبت عليهم
المصائب لجئوا إ لى استجارة بك ؛(279)
تو بهترين انس براى دوستانت هستى ، هر آنگاه تنهايى و دورى آنها را
به وحشت انداخت با ياد تو ماءنوس شوند و چون مصيبتى به ايشان روى نمود
به درگاه تو پناه آورند.))
(حضرت على عليه السلام )
در اينجا به سخنى از امام محمد غزالى توجه كن :
((پس در خلوت آدمى ، به ذكر خدا انس گيرد و به
همين جهت يكى از حكما گفته است : آدمى وقتى از فضيلت خالى است از خود
وحشت مى كند و بيشتر به ديدار مردم مى رود و با همنشينى با آنان وحشت
را از خود مى زدايد، ولى اگر خود اهل فضل باشد، وحدت طلب مى شود تا در
خلوت بتواند به فكر و استخراج علم و حكمت بپردازد و گفته اند كه
استيناس از علامت افلاس باشد.
او مدعى است كه انس با خدا دارد در حالى كه از خلوت ذوق نمى برد و از
مشاهده مردم نمى گريزد، بلكه وقتى مى بيند مريدان دور او حلقه زده اند
مالامال از حلاوت مى شود و وقتى با خدا خلوت مى كند دلتنگ مى گردد. آيا
عاشقى را ديده اى كه از محبوبش ملول شود؟! و به هم صحبتى با ديگرى روى
آورد...))
((...عشق تام كامل آن است كه عاشق و دلش را سر
تا پا فرا گيرد و جايى را براى غير باقى نگذارد، عاشق خداوند نيز بايد
چنين باشد و نگاه و فكرش به غير از محبوب نگردد. از اوصاف اين عشق آن
است كه مشاركت پذير نيست و جز اين عشق هر چه هست شركت پذير است ، چون
براى هر محبوبى غير از خدا نظيرى متصور است ، لكن براى جمال حق چه در
عالم امكان و چه در عالم واقع نظيرى تصور نمى رود.))(280)
عشق آن شعله است كاو چن بر فروخت |
|
هر چه جز معشوق باقى جمله سوخت |
تيغ لا در قتل غير از حق براند |
|
در نگر زان پس كه بعد از لا چه ماند؟ |
ماند الا الله ، باقى جمله رفت |
|
شاد باش اى عشق شركت سوز زفت |
خود هم او بود اولين و آخرين |
|
شرك جز از ديده احول مبين |
و مپندار كه كسى جز خدا يار و ياور است ؛ كافر با همه در عين بى كسى
است و مؤ من در تنهايى بس كس دار است در تنهايى اگر تو با خدا باشى خود
تن هايى ؛ چون خداوند از روزى دادن شما ملول نگردد شما نيز از عبادت و
انس با او ملول نباشيد، هر روزى كه دامن برچيند و روز ديگرى دامن
گسترد، خداى شما سفره اى ديگر نهد شما هم سجاده ديگرى گستريد و چون از
نعمتى ديگر تمتع يافتيد شكرى ديگر نماييد تا در طاعات و سپاس عقب
نمانيد.
عالم ، كارخانه آدم سازى است ، همانگونه كه در هر كارخانه زوايد بيش از
مواد مطلوب است بسا در يك خروار سنگ معدن چند گرم طلا بيش نباشد، از
هر هزار بشر كه به دنيا آيد شمارى چند بيش انسان نگردند.
دى شيخ گرد شهر همى گشت با چراغ |
|
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست |
گفتند يافت مى نشود جسته ايم ما |
|
گفت آن كه يافت مى نشود آنم آرزوست |
(مولوى )
فرمايش امام صادق عليه السلام است :
((دليل الحب إ يثار
المحبوب على من سواه ؛(281)
دليل عشق و محبت ، گزينش محبوب است بر سايرين .))
بنابراين ، اى عزيز! سخت ترين دشمن را در خانه خود دارى ، خود را از شر
اين دشمن در امان دار، پس از آن به كار همسايه پرداز.
((من شغل نفسه بغير نفسه
تحير فى الظلمات ارتبك فى الهلكات ، و مدت به شياطينه فى طغيانه و زينت
له شى ء اءعماله فالجنة غاية السابقين و النار غاية المفرطين ؛(282)
كسى كه به ديگرى مشغول شد و نفس خويشتن را فراموش كرد، در تاريكى ها
متحير مى ماند و در ملكات سقوط خواهد نمود و شيطان در سركشى ها او را
يارى كند و اعمالش را در چشم او زينت دهد، و بدانيد كه بهشت از آن سبقت
گيران و جهنم از آن سركشان است .))
(حضرت على عليه السلام )
بكوش تا با سرگرمى ديگران از محبوب ازلى باز نمانى .
دل را به صحرا مبر، صحرا را در دل آر، تا بينى كه صحرا از روح جان تو
صد ريحان به بار آرد؛ در جمع تنها باش و در تنهايى جمع و بهترين جمعيت
آن است كه چون به خود نگرى خويشتن را نيابى .
سلوك الى الله در واقع لبيك
گفتن به نداى درون است كه عمرى بر آن پشت كردى و نجواى آن را در سكوت و
تنهايى به هيچ گرفتى و همان بود كه تو را به سعادت و جاودانگى مى
خواند، دعوتى به ملكوت كه در همين تنگناى جهات ، مى توان بى زمانى و بى
مكانى و بى وزنى آن را درك كرد و غوغاى بيرون را در سكوت و آرامش درون
گوارا كرد، ولى بازگشت به خود و حقيقت جهان هستى حاصل نمى شود تا قاره
عظيم روان خويش را كشف نكنى .
اى خدا اين وصل را هجران مكن |
|
سرخوشان خويش را نالان مكن |
بر درختى كآشيان مرغ توست |
|
شاخ مشكن مرغ را پران مكن |
نيست در عالم ز هجران سخت تر |
|
هر چه خواهى كن وليكن آن مكن |
(مولوى )