آدم غرب زده راحت طلب است . دم را غنيمت
مى داند و نه البته به تعبير فلاسفه ماشينش كه مرتب بود و سر و پزش ، ديگر هيچ غمى
ندارد. اگر در عهد بوق ((غم فرزند و نان و جامه و قوت
)) سعدى را باز مى داشت از سير در ملكوت ، او كه سرش به آخور
خودش گرم است جز به خودش به كسى نمى رسد. دردسر براى خودش نمى تراشد. و به راحتى
شانه هايش را بالا مى اندازد. و چون كار خودش حساب كرده است و چون هر قدمى را از
روى حسابى برمى دارد و هر كارى را نتيجه ى معادله اى مى داند، كارى به كار ديگران
ندارد، چه رسد كه در غمشان باشد.
آدم غرب زده معمولا تخصص ندارد. همه كاره و هيچ كاره است . اما چون به هر صورت درسى
خوانده و كتابى ديده و شايد مكتبى ، بلد است كه در هر جمعى حرفهاى دهن پركن بزند و
خودش را جا كند. شايد هم روزگارى تخصصى داشته ، اما بعد كه ديده است در اين ولايت
تنها با يك تخصص نمى توان خر كريم را نعل كرد، ناچار به كارهاى ديگر هم دست زده است
عين پير زن هاى خانواده كه بر اثر گذشت عمر و تجربه ى ساليان از هر چيزى مختصرى مى
دانند و البته خاله زنكى اش را، آدم غرب زده هم از هر چيزى مختصر اطلاعى دارد منتها
غرب زده اش را. باب روزش را. كه به درد تله ويزيون هم بخورد. به درد كمسيون
فرهنگى و سمينار هم بخورد به درد روزنامه ى پر تيراژ هم بخورد به درد سخنرانى در
كلوپ هم بخورد.
آدم غرب زده شخصيت ندارد. چيزى است بى اصالت . خودش و خانه اش و حرف هايش ، بوى هيچ
چيزى را نمى دهد. بيش تر نماينده ى همه چيز و همه كس است . نه اينكه
((كوسمو پوليتن )) باشد، يعنى دنياى وطنى . ابدا. او
هيچ جايى است . نه اين كه همه جايى باشد. ملغمه اى است از انفراد بى شخصيت و شخصيت
خالى از خصيصه . چون تاءمين ندارد، تقيه مى كند و در عين حال كه خوش تعارف است و
خوش برخورد است ، به مخاطب خود اطمينان ندارد. و چون سوء ظن بر روزگار ما مسلط است
، هيچ وقت دلش را باز نمى كند. تنها مشخصه ى او كه شايد دستگير باشد و به چشم
بيايد، ترس است و اگر در غرب شخصيت افراد فداى تخصص شده است ؛ اين جا آدم غرب زده
نه شخصيت دارد نه تخصص ، فقط ترس دارد ترس از فردا. ترس از معزولى . ترس از بى نام
و نشانى . ترس از كشف خالى بودن انبانى كه به عنوان مغز روى سرش سنگينى مى كند.(51)
آدم غرب زده قرتى است .(52)
زن صفت (افمينه ) است . به خودش خيلى مى رسد به سر و پزش خيلى ور مى رود. حتى
گاهى زير ابرو بر مى دارد به كفش و لباس و خانه اش خيلى اهميت مى دهد هميشه انگار
از لاى زرورق باز شده است يا از فلان ((مزون
)) فرنگى آمده . ماشينش هر سال به سيستم جديد در مى آيد و خانه اش كه
روزگارى ايوان داشت و زيرزمين داشت و حوض خانه و سرپوشيده و هشتى ، حالا هر روزى
شبيه به يك چيز است . يك روز شبيه ويلاهاى كنار دريا است با پنجره هاى بزرگ و
سرتاسرى و پر از چراغ هاى ((فلورسنت )).(53)
يك روز شكل كاباره ها است . زرق و برق دارد و پر از ((تابوره
)) روز ديگر هر ديوارى يك رنگ است و تپه تپه مثلث هاى از همه
رنگ ، همه ى سطوح را پوشانده . يك گوشه راديو گرام ((هاى
فيدليتى )) گوشه ى ديگر تلويزيون ، گوشه ى ديگر پيانو براى
دختر خانم ، گوشه ى ديگر بلندگوهاى ((استره ئوفونيك
)) و آشپزخانه و ديگر سوراخ سمبه ها هم كه پر است از فرگاز و
رخت شوى برقى و از اين خرت و خورت ها به اين طريق آدم غرب زده وفادارترين مصرف
كننده ى مصنوعات غربى است اگر يك روز صبح برخيزد و بداند كه هر چه سلمانى و خياطى و
واكسى و تعميرگاه است ، بسته شده دق مى كند و رو به قبله دراز مى كشد. گر چه نمى
داند قبله كدام سمت است . وجود اين همه مشاغل و آن همه مصنوعات فرنگى كه برشمردم
براى او از وجود هر مدرسه و مسجد و بيمارستان و كارخانه اى ضرورى تر است . به خاطر
اوست كه چنين معمارى بى اصل و نسبى داريم .(54)
و چنين شهرسازى قلابى اى . به خاطر اوست كه خيابان هاى شهرها و چهارراه هايش با نور
وقيح فلورسنت و نئون به صورت آرايشگاه ها در آمده است . به خاطر اوست كه كتاب طباخى
راه شكم به اسم ((راه دل ))(55)
از چاپ در مى آيد، پر از شرح و تفصيل همه ى خوراك هاى پرخامه و پرگوشت كه در چنين
هواى خشك و گرمى اصلا نمى توان لب زد. غذاهايى كه فقط مجوزى است براى مصرف كردن
كوره هاى گاز سوز فرنگ ساز... و به خاطر اوست كه طاق بازارها را خراب مى كنند.(56)
به خاطر اوست كه تكيه ى دولت ويران مى شود.(57)
به خاطر اوست كه مجلس سنا به آن هيولايى ساخته مى شود و هم از اين دست است اگر
نظامى ها آن قدر زرق و برق دارند و روى سينه شان و دوش شان و به واكسيل بندهاشان به
اندازه ى يك دكان خرازى جنس آويخته است .
آدم غرب زده چشم به دست و دهان غرب است كارى ندارد كه در دنياى كوچك خودمانى ، در
اين گوشه از شرق چه مى گذرد اگر دست بر قضا اهل سياست باشد از كوچك ترين تمايلات
راست و چپ حزب كارگر انگليس دارد و سناتورهاى امريكايى را بهتر از وزراى حكومت
مملكت خودش مى شناسد. و اسم و رسم مفسر ((تايم
)) و ((نيوز كرونيكل
)) را از اسم و رسم پسر عمه ى دور افتاده ى خراسانى اش بهتر مى داند و از
بشير نذير راستگوترشان مى پندارد و چرا؟ چون اين همه در كار مملكت او موثرترند از
هر سياست مدار يا مفسر يا نماينده ى داخلى و اگر اهل ادب و سخن باشد، فقط علاقه مند
است كه بداند برنده ى امسال نوبل كه بود يا ((گونكور))
و ((پوليتزر)) به كه تعلق گرفت و اگر
اهل تحقيق است دست روى دست مى گذارد و اين همه مسايل قابل تحقيق را در مملكت نديده
مى گيرد و فقط در پى اين است كه فلان مستشرق درباره ى مسايل قابل تحقيق او چه گفت و
چه نوشت . اما اگر از عوام الناس است و اهل مجلات هفتگى و رنگين نامه ها كه ديده
ايم ، چند مرد حلاج است .
به هر صورت اگر يك وقتى بود كه با يك آيه ى قرآن با يك خبر منقول به عربى ، همه ى
دهان ها بسته مى شد و هر مخالفى سرجايش مى نشست ، حالا در هر باب نقل يك جمله از
فلان فرنگى همه ى دهان ها را مى بندد و در اين زمينه كار به چنان افتضاحى كشيده است
كه پيش گويى فال بينان و ستاره شناسان غربى يك مرتبه همه ى دنيا را به جنب و جوش در
مى آورد و به وحشت مى اندازد حالا ديگر وحى منزل از كتاب هاى آسمانى به كتاب هاى
رنگى نقل مكان كرده است يا به دهان مخبر رويتر و يونايتدپرس والخ ... اين كمپانى
هاى بزرگ سازندگان اخبار جعلى و غير جعلى ! درست است كه آشنايى با روش علمى و اسلوب
ماشين سازى و تكنيك و اساس فلسفه ى غرب را فقط در كتاب هاى فرنگى و غربى مى توان
جست ، اما يك غرب زده كه كارى به اساس فلسفه ى غرب ندارد، وقتى هم كه بخواهد از حال
شرق خبرى بگيرد متوسل به مراجع غربى مى شود و از اين جاست كه در ممالك غرب زده مبحث
شرق شناسى (كه به احتمال قريب به يقين انگلى است بر ريشه ى استعمار روييده ) مسلط
بر عقول و آرا است و يك غرب زده به جاى اين كه فقط در جست و جوى اصول تمدن غربى به
اسناد و مراجع غرب رجوع كند، فقط در جست و جوى آن چه غير غربى است ، چنين مى كند.
مثلا در باب فلسفه ى اسلام يا درباره ى آداب جوكى گرى هندوها، يا درباره ى چگونگى
انتشار خرافات در اندونزى ، يا درباره ى روحيه ى ملى در ميان اعراب ... و در هر
موضوع شرقى ديگر، فقط نوشته ى غربى را ماءخذ و ملاك مى داند. اين جورى است كه آدم
غرب زده حتى خودش را از زبان شرق شناسان مى شناسد! خودش - به دست خودش - خودش را
شييى فرض كرده و زير ميكروسكپ شرق شناس نهاده و به آن چه او مى بيند، تكيه مى كند
نه به آن چه خودش هست و احساس مى كند و مى بيند و تجربه مى كند و اين ديگر زشت ترين
تظاهرات غرب زدگى است .(58)
خودت را هيچ بدانى و هيچ بينگارى و اعتماد به نفس و به گوش و به ديد خود را از دست
بدهى و اختيار همه ى حواس خودت را بدهى به دست هر قلم به دست درمانده اى كه به
عنوان شرق شناس كلامى گفته يا نوشته ! و اصلا من نمى دانم اين شرق شناسى از كى تا
به حال ((علم )) شده است ؟ اگر بگوييم
فلان غربى در مسايل شرقى زبان شناس است يا لهجه شناس يا موسيقى شناس ، حرفى . يا
اگر بگوييم مردم شناس است و جامعه شناس است باز هم تا حدودى ، حرفى . ولى شرق شناس
به طور اعم يعنى چه ؟ يعنى عالم به كل خفيات در عالم شرق ؟ مگر در عصر ارسطو به سر
مى بريم ؟ اين را مى گويم انگلى روييده بر ريشه ى استعمار. و خوش مزه اين است كه
اين شرق شناسى وابسته به ((يونسكو))
تشكيلاتى هم دارد و كنگره اى دو سال يا چهار سال يك بار و اعضايى و بيا و برويى و
چه داستان ها...
بدبختى اين جا است كه رجال معاصر ما، به خصوص آنها كه در سياست و ادب ، هر دو دست
دارند (و دست بر قضا اين هم خود يكى از مشخصات سياست و سياست مدارى در ممالك غرب
زده است كه سياست مداران اغلب از ادبا هستند از ادبايى ريش و سبيل دار. و به همين
مناسبت عكس قضيه هم درست در آمده ، يعنى هر سياست مدار پيشوايى بايد كتاب هم
بنويسد.) اغلب نم كردگان همين مستشرق هاى غربى اند. چون روزگارى شاگرد مكتب يا محضر
آن استاد بوده اند. مستشرقى كه چون در ولايت غربى خودش هيچ تخصصى نداشته و از هر فن
و حرفه و تكنيك و ذوقى بى بهره بوده و به اين مناسبت با آموختن يك زبان شرقى به
خدمت مخفى يا علنى وزارت خارجه ى مملكت خود در آمده و بعد به دنبال ماشين ساخت فرنگ
يا به عنوان پيش قراول آن و همراه متخصصان فنى به اين سوى عالم صادر شده تا ضمن
فروش مصنوعات فرنگى ، شعرى هم دلى دلى بشود و دل اين خريدار وفادار خوش بشود كه
((بله ديدى ؟ شنيدى ؟ فلانى چه فارسى خوب حرف مى زد!))
اين جورى است كه مستشرق ها داريم با كتاب ها و تتبعات و حفريات و شعرشناسى ها و
موسيقى دانى ها... آن وقت در اين گرم بازار نياز به تحول ماشنى ، مستشرق فرنگى چه
مى كند؟ مى آيد و شرح بر ملاصدرا مى نويسد، يا راءى درباره ى اعتقاد يا عدم اعتقاد
به امام عصر مى دهد يا در مناقب شيخ پشم الدين كشكولى ، تحقيق مى كند. آن وقت به
اين آرا نه تنها هر غرب زده اى در هر جا استناد مى كند، بلكه فراوان شنيده ايم كه
بر سر منبرها و در مساجد هم (كه آخرين حصار در مقابل غرب و غرب زدگى انگاشته مى
شوند) به نقل از ((كارلايل )) و
((گوستاو لوبون )) و
((گوبينو)) و ((ادوارد براون
)) و ديگران (به عنوان ) آخرين اسناد حقانيت فلان كس يا فلان
كار يا فلان مذهب داد سخن مى دهند.
البته بسيار به جا است اگر بگوييم كه چون مرد غربى با وسايل دانشگاهى و تحقيقاتى و
با كتاب خانه هاى پر و پيمانش ، حتى در شناخت زبان يا مذهب يا ادب شرقى نيز روش
علمى دارد و دست بازتر دارد و نگاه وسيع تر و ناچار قول و راءيش بر قول و راءى خود
شرقى ها مرجح است كه نه روش علمى دارند و نه آن وسايل تحقيقاتى را. و نيز شايد چون
موزه ها و كتاب خانه ها و دانشگاه هاى آن سر عالم با غارت آثار و عتيقه ها و كتاب
خانه هاى اين سر عالم انباشته شده است ، ناچار يك غربى محقق در زمينه ى شناخت مسايل
شرقى نيز وسايل بيش ترى در دسترس دارد و به اين علت بيش تر مراجع شرق را نيز بايد
در غرب جست و شايد چون خود شرقى هنوز به اين عوالم نرسيده است يا چون هنوز در بند
كفش و كلاه و نان روزانه است و فرصت بحث در لاهوت و ناسوت را نكرده است ... و هزار
شايد ديگر. و من همه ى اين شايدها را لابد مى گيرم . اما چه مى گوييد در مواردى كه
هم شرقى نظر داده است و هم غربى ؟ و هر دو با يك روش اما با دو چشم ؟ و دو ديد و دو
زبان ؟ تصديق نمى كنيد كه در چشم آدم غرب زده ، راءى مستشرق يا محقق غربى به هر
صورت بر راءى يك متخصص شرقى مرجح است ؟ ما خود بارها اين تجربه را كرده ايم .
و به عنوان آخرين نكته ، آدم غرب زده در اين ولايت اصلا چيزى به عنوان مساءله ى نفت
را نمى شناسد. از آن دم نمى زند چون صلاح معاش و معاد او در آن نيست و گر چه گاهى
فقط از همين راه نان مى خورد اما هيچ وقت سرش را به بوى نفت به درد نمى آورد نه
حرفى ، نه سخنى ، نه اشاره اى و نه امايى ! ابدا در مقابل نفت تسليم محض است و اگر
پا بدهد خدمتكارى و دلالى نفت را هم مى كند. براى شان مجله هم مى نويسد (رجوع كنيد
به مجله ى كاوش ) و فيلم هم مى سازد (موج و مرجان و خارا را ببينيد)، اما شتر ديدى
، نديدى . آدم غرب زده خيال پرور نيست . ايده آليست نيست . با واقعيت سر و كار دارد
و واقعيت در اين ولايت يعنى گذر بى درد سر نفت .
10: اجتماعى به هم ريخته
اما جامعه اى كه اين رهبران اداره اش مى كنند - يعنى جامعه ى غرب زده ى ما -
ببينيم چه مشخصاتى دارد؟ از نظر اقتصادى و اجتماعى ديديم كه اجتماع مان چگونه
گرفتار سازمانى ناهم آهنگ و درهم ريخته است ، ملغمه اى از اقتصاد شبانى و جامعه ى
روستايى و شهرنشينى تازه پا، با سلطه ى قدرت هاى بزرگ اقتصادى خارجى ، شبيه
((تراست يا كارتل )). همه را با هم
داريم . موزه ى زنده ى تاءسيسات اجتماعى نو و كهنه هنوز دست كم در حدود يك ميليون و
نيم نفر از اهالى مملكت ما كوچ نشينند. و اين آمار رسمى است يعنى آمار حك و اصلاح
شده بايد از وزارت دفاع و اداره ى عشاير وابسته به دربار پرسيد كه ايلات از سه
ميليون نفر هم چيزى بيش ترند(59)
كه به زمين وابسته نيستند، اما عامل تخريب هر چه آبادى هستند كه بر سر راه شان است
به چوپانى مى گذرانند و نود و پنج درصدشان فقر و فلاكت و دربه درى مجسم اند كه يك
سال تمام در جست و جوى بدوى ترين نعمات دنيا يعنى ((آب
)) سرگردانند. از ييلاق به قشلاق و بالعكس . اما سر نخ همه ى
تحريك هاى سياسى داخلى و خارجى در دست رؤ ساى آنها است كه رسما محافظ سرحدات اند و
شاه دوستند و در ازاى آن اين همه باج مى گيرند. اما در واقع ناامنى را به دنبال خود
مى كشند و خرابى و وحشت به جا مى گذارند. رؤ ساشان در مراسم تشريفاتى شركت مى كنند
و به هر مناسبتى تلگراف تبريك مى فرستند. اما تهديد مداومند براى هر كه خيال آبادى
را در قلمرو آنها در سر بپزد. خان ((باشت ))
هنوز از كمپانى نفت ، سالى فلان قدر باج مى گيرد، خان حيات داوودى مدعى حكومت بود
در واگذارى جزيره ى خارك به كنسرسيوم و حق هم داشت ، خان قشقايى در سوييس به تخت
نشسته است و منتظر فرصت است تا برگردد و زمين و زمان را به هم بدوزد (كه ما در
نوروز 41 ديديم كه در فيروز آباد، كاخ و زندگى شان را حكومتى ها چه ويران كرده
بودند) و اگر بختيارى ها ساكتند، به اين علت است كه خيلى هاشان از سر بند مشروطيت
به بعد به مقرب الخاقانى رسيدند و سناتورى و رياست سازمان امنيت والخ ...
براى شروع به هر كارى در اين مملكت ، اول بايد عشاير را اسكان داد و البته نه از
راهى كه تاكنون مى كرده ايم هرگز نه از راه زور و تخته قاپو. بلكه از راهى دقيق و
منطقى و حساب كرده با تعيين آب و زمين قابل كشت براى هر سر و تهيه ى وسايل جديد
كشاورزى براى هر دسته و قبيله ، به اعتبار خريدن احشام زايد آنها، و واداشتن خود
افراد هر قبيله به شركت در ساختمان خانه هاى آتى خود و تاءسيس مراكز بهدارى و
فرهنگى و تعميرات فنى براى هر ده تازه تاءسيس يافته ... به هر صورت تا تيرك چادرهاى
ايلاتى به پى خانه هاى روستايى بدل نشود و مرد و زن ايلى با كشاورزى آشنايى پيدا
نكنند و تا بچه هاى ايل زير طاق مدارس به درس ننشينند، هر قدم اصلاحى در اين
مملكت يا دروغى است عوام فريب يا ادعايى است كودكانه . و آن وقت در چنين وضعى سياست
حكومت هاى ما درباره ى ايلات ، عبارت است از اين كه ايشان را به حال خود رها كنيم
تا در فقر و بيمارى مزمن خود بپوسند و در مقابل خشك سالى ها مدام بلرزند تا ديگر
رمقى در ايشان باقى نماند و در نتيجه اثرى از وجودشان ! نيز ديديم كه شصت هفتاد
درصد اهالى غيور در روستاها به سر مى برند و در چنان روستاهايى كه مختصرى از احوال
شان پيش از اين ، چه در اين دفتر و چه در ((اورازان
)) و ((تات نشين هاى بلوك زهرا))
گذشت . روستاهايى كه روز به روز در حال تكيدن و لاغر شدنند تا شهرهاى تازه پا روز
به روز در حال باد كردن و رشد كردن باشند. و گفتم درست به رشد يك غده ى سرطانى .
گسترش شهرى را كه از هر سوى بيابان مثل قارچ بدود، اما نه آب و برقش و نه كوچه و
خيابانش و نه تلفن و فاضلابش از روى نقشه ى قبلى باشد، جز به يك رشد سرطانى به چه
چيز مى توان تشبيه كرد؟ مردم را از آن دهات مى كَنيم و به اين شهرها مى آوريم و اين
شهرها در حقيقت با آن دهات هيچ فرقى ندارند جز اين كه در شهر به ندرت كارى هست ،
اگر شده كار موسمى و فصلى اما در ده هيچ نيست با اين تحول دروغ آميزى كه در ده سال
اخير بازيش را در آورده اند و دارند به طبقه ى خرده مالك مى افزايند، كار بدتر از
بد هم شده است . طبقه ى خرده مالك را اگر دويست سال قبل تقويت كرده بوديم حالا دست
كم يك مشروطيت حسابى داشتيم . اما حالا ديگر سخن از ((كوئو
پراتيف )) است . ديگر تقسيم املاك به صورت فعلى با هدف خرده
مالك ساختن كهنه شده است . تقسيم املاك به اين صورت بزرگترين مانع را پيش پاى
كشاورزى مكانيزه مى گذارد. نه ماشين تحمل مالكيت خرده پا را دارد و نه مالك خرده پا
قادر به تهيه ى ابزار ماشينى كشاورزى جديد است . با روحيه ى انفرادى و تك روى خاصى
كه در ما هست ، هرگز نمى توان باور كرد كه اكثريت روستاييان به ابتكار خود دور هم
جمع بشوند و سرمايه بگذارند و ماشين را وارد ده كنند... در اين مورد من حرف را
كوتاه مى كنم و به دوستم حسين ملك مى سپارم كه در شماره هاى مختلف مجله ى
((علم و زندگى )) طرح بسيار دقيقى
براى امر كشاورزى ريخته است و در موقع خود در دسترس افكار عمومى گذارده .(60)
به هر صورت تا شر سربازى از سر دهات كنده نشود، و تا وسوسه ى شهر در كار است و تا
وحشت از گذر ايل باقى است ، روستا آباد نخواهد شد و تا جاده به ده نرسد و برق خانه
هاى روستا را روشن نكند و هرسى چهل روستا يك مركز تعميرات ماشين هاى كشاورزى نداشته
باشد، كشاورزى ماشينى نخواهد شد و تا سخن از خرده مالك است و تا در جوار هر مدرسه ى
ده يك كلاس آموزش مكانيك داير نشده است ، ماشين با روستايى غريبه است و اگر پايش به
روستا باز شود جز عامل تخريب و تحريك و آشوب چيزى نخواهد بود.
و اما شهرها - اين عضوهاى سرطانى - كه به بى قوارگى و بى اصالتى روز به روز در حال
رويش و گسترشند. روز به روز خوراك بيش ترى از مصنوعات غربى را مى طلبند و روز به
روز در انحطاط و بى ريشگى و زشتى يك دست تر مى شوند. هر كدام چهار خيابانى يا مجسمه
اى طبق بخش نامه ! در وسط ميدان ، طاق بازارها خراب ، محل ها دور از هم ، بى آب و
برق و تلفن ، بى خدمات اجتماعى ، خالى از مراكز اجتماعات و كتاب خانه ، مسجدها
مخروبه و حسينيه ها كوفته و ريخته و تكيه ها بى معنى شده ، و نه حزبى در كار و نه
باشگاهى و نه گردشگاهى و دست بالا با يكى دو تا سينما كه هر كدام چيزى جز وسيله اى
براى تحريك اسافل اعضا نيستند و در آن ها فقط وقت مى توان كشت يا تفنن بى ربط كرد
سينماهاى ما نه آموزشى مى دهند و نه كمكى به تحول فكرى اهالى مى كند و به جراءت مى
توان گفت كه در اين سوى عالم هر سينما فقط قلكى است تا هر يك از اهالى شهر هفته اى
دو تومان يا سه تومان در آن بريزند تا سهام داران اصلى ((مترو
گلدين ماير)) ميليونر بشوند.(61)
سازنده ى فكر اهالى شهرهاى ما يا اين سينماها هستند يا راديوى حكومتى است و يا
رنگين نامه ها و اين ها همه در راهى گام مى زنند كه به ((كنفورميسم
)) مى انجامد. يعنى همه را سر و ته يك كرباس كردن خانه ها
همه مثل هم ، لباس ها همه يك جور و چمدان ها و قاب و قدح هاى پلاستيك و سر و پزها و
بدتر از همه طرز تفكرها و اين است بزرگترين خطر شهرنشينى تازه پاى ما.
اگر ((كنفورميسم )) در فكر و در زندگى
، در شرايط يك جامعه ى مترقى 2 كه ماشين را مى سازد، تا آن حد خطرناك است كه آدمى
را به خدمت ماشين مى گمارد، براى ما كه تنها مصرف كننده ى ماشينيم دو چندان خطر
دارد، ما را به قوه ى دو، برده ى ماشين مى كند. يك غربى خدمتكار ماشين ، دست كم از
دموكراسى هم خبرى دارد. چرا كه حزب دنباله ى ماشين است ؛ ولى ما كه حزب نداريم از
اجتماعات مذهبى مان هم كه مدارس روز به روز مى كاهند و بعد هم گرفتار حكومتى از نوع
عهد دقيانوسيم . پس اگر قرار باشد به خدمتكارى ماشين هم در آييم و همه سر و ته يك
كرباس بشويم كه ديگر واويلا! ديگر نه اصلى مى ماند و نه فرعى در چنين مملكتى دستگاه
هاى بزرگ سازنده ى افكار نبايد در اختيار كمپانى ها باشد (مثل تلويزيون ، اين جا كه
آمريكا نيست !) و نيز نه در اختيار حرف دولت ها (مثل راديو، اين جا كه از ممالك پشت
پرده ى آهنين نيست !) در يك مملكت در حال رشد مثل ما چنين دستگاه هايى بايد به نفع
جامعه و در اختيار جامعه باشد و به وسيله ى شوراهاى انتخابى نويسندگان و روشنفكران
و بى هيچ غرض مادى يا تبليغاتى خصوصى اداره بشود.
بعد، مدتى است رسم بر اين شده كه همه از خطر مالكيت هاى بزرگ اراضى دم مى زنند. از
خطر مالكيت هاى بزرگ غير منقول . غافل از اينكه مالكيت بزرگ اراضى ، ديگر اين روزها
صرف نمى كند كه از شخص اول مملكت تا ديگران همه در فكر تقسيم املاكند و اين كار را
به غلط، كليد حل همه ى مشكلات جا زده اند، آن چه اين روزها خطرناك است مالكيت هاى
بزرگ منقول است ، پول است ، سهام است ، اعتبارات بانكى است و سرمايه اى كه در بانك
هاى خارج به وديعه گذاشته مى شود و قدرت هاى فردى كه در كار صنايع دست پيدا مى
كنند. قدرت سهام داران بزرگ و تراست هاى وطنى . به خصوص آنها كه اگر بتوان گفت
صنايع فرهنگى را اداره مى كنند. در فكر خطر اينها بايد بود و طرحى ريخت براى ملى
كردن شان يا ((سوسياليزه )) كردن شان
.
اما از نظر سياسى ، ما زير لواى يك حكومت خودكامه و در عين حال بى بند و بار به سر
مى بريم . با همه ى ظواهر نيم بندى كه از آزادى در آن هست به عنوان زينت المجالسى .
خودكامه از اين نظر كه هيچ مفرى در مقابلش نيست و هيچ اميدى و هيچ آزادى و حقى . و
بى بندوبار از اين نظر كه با اين همه مى توان نفسكى كشيد و بى سر و صدا فريادى در
چاه زد، چنين كه مى بينيد چون هر مرد عادى توى كوچه گر چه به لباس خادم مسلح حكومت
هم در آمده باشد يا سانسورچى شده باشد، در عمق دلش هنوز همان آدم بى اعتنا و خالى
از تعصب و ((اين نيز بگذرد))ى است ، و
هنوز به جبر ماشين خشك و متحجر و پيچ و مهره ى تنها در دست تشكيلات نشده است و واى
به روزى كه اين آخرين رجحان عقب ماندگى و بدويت را نيز از دست بدهيم !
به هر صورت در اين ولايت قشون بر تمام قضايا مسلط است و تعيين كننده ى آخر همه ى
اوضاع است و استفاده برنده ى اول از تمام مزاياى مملكت ، رسما و در ظاهر 30 درصد
بودجه و باطنا چيزى در حدود 54 درصد از كل بودجه ى مملكت ، صرف نگه دارى قواى
انتظامى مى شود علاوه بر همه ى كمك هاى بى عوض خارجى كه پيش روى فلاكت عمومى فقط
قواى نظامى را مى پرورد. بگذريم كه قانون گزارى مملكت سال ها پيش از آن كه به فترت
فعلى دچار شود، دچار فترت بوده است و قواى قضايى و اجرايى سخت در كار يك ديگر دخالت
مى كنند و تشكيلات ادارى هنوز به رخوت دوره ى چاپارهاى قاطرسوار مى گردد. اين ها
همه عوارض است ، علت اصلى همان است كه اين تن ضعيف ، تحمل چنين سر بزرگ و پر مدعا و
بيمار گونه اى را ندارد(62)،
وقتى مى پرسيم اين همه قشون براى چه ؟
مى گويند براى دفاع از مرزها و تاءمين امنيت و وحدت قومى اما باطنا مرزها را كه
ديديم چگونه در مقابل كمپانى ها سخت نفوذپذيرند و وحدت قومى را نيز كه ديديم چگونه
از درون پاشيده و اصلا كدام حمله تا دفاعى در مقابلش لازم باشد؟
از اين همه عساكر و اين همه سلاح نه در شهريور 1320 كارى بر آمد و نه در 28 مرداد.
تا بن دندان مسلح نگه داشتن صد و پنجاه هزار نفر (البته اين عدد رسمى است .) از
زبده ترين جوانان مملكت و آنها را خوراندن و پروردن تا به اعتبار آنها دوامى و
اعتبارى به حكومت شخصى دادن . اين است معنى تمام و كمال سراپاى تشكيلات نظامى حكومت
ما. غافل از اين كه در اين گرم بازار تحول و پشته پشته كار ساختمانى كه در پيش
است ، هرگز صلاح نيست هر سال اين همه بازوى كارى را به عنوان خدمت در قشون به
كارهايى واداشت كه به سرمايه گذارى ملى ، كوچك ترين مددى نمى دهد. در روزگارى كه ما
داريم ، نبايد به عنوان سربازگيرى دهات را اين چنين از نيروى زنده ى كار خالى كرد
كه بيايند و در سربازخانه ها به آموختن فن حرب با دشمن نامعلوم آينده بپردازند.
نمى توان دست روى دست گذاشت و سالى دست كم سى صد هزار بازوى ورزيده را به كشيدن
سلاح ها و تمرين اعمالى واداشت كه از محاصره ى هرات به بعد در هيچ واقعه اى به هيچ
درد ما نخورده است . آن هم در زمانه اى كه دفاع دسته جمعى ، سرلوحه ى برنامه ى حتى
دولت هاى صنعتى و مترقى است .
در روزگارى كه سرنوشت حكومت ها و مرزهاى جهان را بر سر ميز مذاكرات تعيين مى كنند،
نه در ميدانهاى جنگ ، در چنين روزگارى ديگر از برد جديد توپ هاى اهدايى سخن گفتن
مسخره است و با تانك در توپ خانه رژه رفتن و دسته هاى چترباز و كماندو پروردن نيز
فقط به درد قلع و قمع تظاهرات جوانان دانشگاه مى خورد يا خواباندن سر و صداى طلاب
مدرسه ى فيضيه . و براى خواباندن چنين بلواهاى كوچكى ، هرگز به اين همه سلاح و مرد
احتياجى نيست . فارغ از حب و بغض ، توجه كنيم به ژاپن يا آلمان كه فقط به ازاى خلع
سلاح اجبارى پس از جنگ دوم ، قدرت اين را يافتند كه اقتصاد از بن ويران شده ى خود
را از نو بسازند و چنان هم بسازند كه پس از اندكى مانده به بيست سال زنگ خطر رقابت
اقتصادى شان با دول فاتح اكنون بر سر تمام بازارهاى جهان به صدا درآمده است . اگر
هر يك از اين دو دولت مى خواست همچو دوره هاى پيش از جنگ ، قسمت اعظم قدرت انسانى و
اقتصادى خود را در راه تسليحات به هرز بدهد، آيا امروز به چنين تجديد سازمان و
تجديد بنايى در اقتصاد و سياست خود موفق شده بود؟ در چنين روزگارى كه آخرين دواى
درد الجزاير پس از هشت سال جنگ و خونريزى ، واگذار كردن نفت صحرا و گرفتن استقلال
بوده ، ديگر سرباز و سلاح به چه درد مى خورد؟ جز برادر كشى ؟ فرانسه با آن عظمت و
با آن همه چترباز و كماندو، آخر نتوانست ده ميليون الجزايرى را سركوبى كند و آن وقت
ما با صد و پنجاه هزار سرباز با كه طرف خواهيم شد؟ صلاح ما در اين است كه از قواى
تاءمينى تنها به پليس و ژاندارمرى اكتفا كنيم ، و اگر هم نمى توان فعلا به چنين طرح
جسورانه اى تن در داد، حتما و مؤ كدا بايد همه ى سربازخانه ها را بدل كرد به مراكز
آموزش فنون و حرفه هايى كه روستا را آباد خواهد كرد. براى آشنا كردن سربازان امروز
- كه روستاييان آينده اند - به آنچه از فن و تكنيك و تعليمات عمومى و خصوصى در هر
محل لازم است .(63)
نكته ى ديگرى كه در قلمرو امور سياسى به چشم مى خورد، تظاهرى است كه به دموكراسى
غربى مى كنيم ، يعنى دموكراسى نمايى مى كنيم . از خود دموكراسى غربى و شرايط و
موجباتش خبرى نيست ، آزادى گفتار، آزادى ابراز عقيده ، آزادى استفاده از وسايل
تبليغاتى كه انحصارا دولتى است ، آزادى انتشار آراى مخالف با سلطه ى حكومت وقت ،
هيچ كدام نيست ، ولى حكومت هاى ما دموكراسى نمايى را مى كنند. و فقط براى بستن دهان
اين يا آن حريف سياسى خارجى كه بايد وام بدهد. ديديم كه دموكراسى غربى متكى به
احزاب است و احزاب تابع اقتصاد پيش افتاده اند، وگرنه بدل مى شوند به دسته بندى
هاى حزب ، مانند ما اگر هم فرمايشى نباشد و چند روزه ، يا اگر براى رسيدن به آب و
علف درست نشده باشند، حتما از صورت يك فرقه بيرون نيستند. فرقه اى كه چون دست گشاده
اى در عمل و در مبارزه ى سياسى ندارد (كلوپ نيست ، روزنامه ى آزاد نيست ، اجازه ى
اجتماعات حزبى و خيابانى نيست ) به خفيه بازى قناعت كرده است و به شهيدنمايى . و
اين فرقه ها چه رنگ مذهبى داشته باشند چه رنگ سياسى ، جز هسته ى مقاومتى نيستند كه
شايد روزى به كار آيد. چون با مردم بريده اند و دستشان در آتش نيست ، راه هاى
ارتباطشان با مردم بسته است و ناله شان سرد است و حداكثر كارى كه از اين فرقه ها
برمى آيد، آن است كه مبناى حركتى احتمالى باشند براى فلان سياست خارجى كه لازم دارد
به كار خود زمينه ى محلى و ملى بدهد. اغلب كودتاها و رفت و آمد تند حكومت ها، در
اين گوشه ى شرق به نام همين فرقه هاست ، اگر به دست آن دسته بندى ها نباشد. اما در
حقيقت به كام فلان سياست خارجى است . به هر صورت آن چه مسلم است اين كه در چنين
اوضاعى ما نمى توانيم اداى دموكراسى غربى را درآوريم . نه مجاز به اين تقليديم و نه
در صلاح مان است . تظاهر تنها به دموكراسى غربى ، خود يكى ديگر از نشانه هاى
غربزدگى است . اگر يك وقتى بود كه مالك ها از دهات با كاميون و به اجبار، راءى
دهندگان را پاى صندوق مى بردند، در 6 بهمن و انتخابات بعد از آن ديديم كه صندوق
راءى شهرها را صاف دم در وزارتخانه ها و ادارات گذاشتند و بخشنامه كردند كه حقوق
ماه بعد با ارائه ى تعرفه ى انتخابات داده مى شود! درست حكايت ((تو
بار گران را به نزد خر آر.)) شده بود و به اين طريق چه دعوى
ها درباره ى آزادى انتخابات و كثرت جماعت راءى دهندگان !
فقط وقتى مى توان در اين مملكت دم از دموكراسى زد، يعنى تنها وقتى راءى و اراده ى
مردم ظاهر مى تواند بشود كه :
الف ) از قدرتهاى بزرگ محلى و مالكان اراضى و بقاياى خان خانى سلب اختيار و نفوذ
شده باشد كه مزاحم اعمال راءى آزاد مردمند.
ب ) وسايل انتشاراتى و تبليغاتى نه در انحصار حكومتهاى وقت ، بلكه نيز در اختيار
مخالفان حكومتهاى وقت گذاشته شده باشد.
ج ) احزاب به صورت واقعى و نه در لباس دسته بندى هاى حقير سياسى قدرت عمل پيدا كرده
باشد و قلمرو وسيع يافته باشند.
د) از دخالت قواى تاءمينى و (سازمان امنيت ) در كارهاى كشورى به شدت جلوگيرى شده
باشد.