غرب زدگى

جلال آل احمد

- ۴ -


درست است كه اين جورى شهرنشينى به هر صورت دارد وسعت مى يابد، اما در كدام عهد شنيده ايد كه شهر بى روستا بتواند دوام بياورد؟ اين طور كه ماييم به زودى در سراسر مملكت به جاى شهرها يا روستاها، انبارهاى قراضه اى از ماشين خواهيم داشت . هر كدام درست شبيه ((جنك يارد))(29)هاى امريكايى و به بزرگى تهران ! و آخر ماشين را كه نمى شود مثل توپ كوهستانى روى كول قاطر گذاشت و همراه ايل كه كوچ مى كند براى حفاظت و امنيت به اين كوه و آن تپه برد. حتى اگر يك ((پژو)) خريده باشى ، ناچارى شب برايش جان پناهى دست و پا كنى و گرنه سرما ((رادياتور)) را مى تركاند و آن وقت قسطها را چه جور خواهى داد؟ به اين طريق است كه راننده هاى فراوان داريم در شهرها كه شب در مسافرخانه مى خوابند به تختى دو تومن و تاكسى شان در فلان ((توقف گاه )) مى خوابد به شبى يك تومن ، با اين آب و هوايى كه ما داريم .

بله . جبر مصرف ماشين ، شهر نشينى مى آورد و اين شهرنشينى چنان چه گذشت ، دنباله اى است از كنده شدن از زمين . براى اين كه به شهرى مهاجرت كنى بايد از ملك آبا اجدادى كنده شوى ، يا از ده اربابى بگريزى ، يا از سرگردانى ايل خسته بشوى و فرار بكنى . و اين سخت است نخستين تضادى كه حاصل غرب زدگى ما است . براى اين كه دعوت ماشين را به شهر نشينى اجابت كنى ، مردم را از دهات بنه كن به شهر مى فرستى كه نه كارى براى تازه واردها دارد، نه مسكن و ماءوايى و در حالى كه خود ماشين پا به ده هم باز كرده است . و گرچه هر ماشين جاى ده تا آدم و ((ورزو)) را مى گيرد، اما در ده نيز ماشين بى نياز از خدمتكار نيست . و خدمتكار فنى . و اين را از كجا مى آورى ؟ مى بينيد كه بدجورى خرتوخر شده است !

تضادهاى ديگرى هم داريم ناشى از همين غرب زدگى . بشمارم :
اولين قدمى كه شهر نشينى برمى دارد اين است كه به شكم خود برسد و بعد به زير شكم خود. و براى حصول اين دومى به سر و پز خود.(30) چون در ده كه بوديم به اين همه دسترس نداشتيم . به اين طريق نخستين منابع يك ((بورژوازى )) تازه به دوران رسيده صنايع خوراكى است (قندسازى ، بيسكويت ، روغن نباتى ، كمپوت ، شير پاستوريزه ) و صنايع ساختمانى (سيمان سازى ، آجرپزى هاى لوكس ، موزاييك و الخ ...) و صنايع پوشاكى (پارچه بافى ، تريكو! جنرال مد، و الخ ...) تازه با چنان قحطى زده هايى با فقر غذايى مزمن چند قرنه كه ماييم ، همين نيز خود قدمى به پيش است . چنين قحطى زده اى كه يك عمر در ده نان و دوغ خورده ، در شهر شكمش را كه با ساندويچ سير كرد، سراغ سلمانى و خياطى مى رود، بعد سراغ واكسى ، بعد سراغ فاحشه خانه . حزب و جمعيت كه ممنوع است ، كلوپ و اين حرف ها هم كه چه عرض كنم ، مسجد و محراب هم كه فراموش شده و اگر نشده همان در محرم و رمضان كافى است . و به جاى همه ى اين ها سينماها هستند.(31) و تلويزيون و مطبوعات كه هر روز اطوار فلان ستاره ى سينما را بر سر و روى هزاران نفر از اهالى غيور شهرها كپيه مى كنند! و آن وقت خوراك اين همه آدم از كجا بايد بيايد؟ از روستا و روستا كه خالى شده است و گاوها را كه سر بريده اند و قنات ها كه خوابيده و پيچ نمره ى پنج موتور چاه عميق هم كه شكسته و خيش تراكتور هم كه زنگ زده و پوسيده و كمپانى سفارش هم كه بدهد، يدكى ها، زودتر از يك سال ديگر وارد نخواهد شد... و آخر همه ى اهالى يك شهر را كه نمى شود با شير خشك اهدايى امريكا سير كرد يا با گندم هاى استراليا!

يك تضاد ديگر: شهرنشينى امنيت مى خواهد. چه در شهر و چه در ده . ديديم كه علاوه بر اين كه دهات خالى مى شود، اغلب همين دهات و بسيارى از شهرها معبر كوچ ايلات اند. كوچ ايل كه مزرعه را مى كوبد و مى چرد و جويبار را خراب مى كند و سگ مرده در قنات مى افكند و مرغ مى دزدد و ناامنى را با خود مى كشد. و تنها به اين علت هم كه شده ما حتى در شهرهاى كوچك مان در امان نيستيم ، چه برسد كه در دهات . و به همين دليل است كه مردم اين ديار بى هيچ اعتمادى به ديگران و با ((تقيه )) و دورويى در پس ديوارهاى بلند كاه گلى يا سيمانى از شر آفات زمانه پنهانند. اگر روزگارى بود كه حصار بلند دور شهرها نياز به ديوار بلند دور هر خانه را برطرف مى كرد، امروز كه حصار و دروازه ى شهرها را خراب كرده ايم هم چو جوازى براى بريدن خيابان ها، معبر بولدوزرها و تراكتورها و كاميون ها، ناچار هر خانه اى به دور خود حصارى دارد. و چه ديوارهاى بلندى ! مملكت ما مملكت كويرهاى لوت و ديوارهاى بلند است . ديوار گلى در دهات و آجرى و سيمانى در شهرها. و اين تنها در عالم خارج نيست . در درون هر آدمى نيز چنين ديوارها، سر به فلك كشيده است . هر آدمى بست نشسته در حصارى است از بدبينى و كج انديشى و بى اعتمادى و تك روى .

از طرف ديگر اشاره كردم كه يك شهرى يا يك روستايى ساكن در يك آبادى يا از ارباب گريخته است يا از ايل فرار كرده يا خود را از معبر هر ساله ى ايل كه هجوم و غارتى مخفى با خود دارد به كنارى كشيده تا در شهر يا فلان آبادى جاى امنى براى خود دست و پا كند. غافل از آن كه همان خان ايل ده سال ديگر كه به حكومت رسيد و سلسله اتابكان فلان را بنا نهاد (مراجعه كنيد به حكومت ايل ها نه آل ها) تمام آبادى يا شهرى را كه او در آن پناهنده شده است يا فلان روستا را كه قناتش تازه داير شده است به تيول فلان خان مى دهد و روز از نو، روزى از نو. آخرين تقسيم بندى تيول ها را ما در زمان مشروطيت داشتيم و با اين خان خانى و ايلات سرگردان كه هنوز داريم خدا عالم است كه تا كى دچار عواقب آن كه ناامنى و دربه درى و بدبينى و نوميدى از فردا است ، باشيم . و تازه در چه دوره اى ؟ در دوره اى كه ماشين خود نه تنها بزرگ ترين خان است و بر مسند خان خانان نشسته ، بلكه امنيت و بى مرزى و بى ديوارى را مى طلبد و سادگى را (و بهتر است بگويم ساده لوحى را) و فرمان بردارى را و اعتماد به ديگرى را و اطمينان به فردا را.

يك تضاد ديگر: ماشين كه آمد و در شهرها و دهات مستقر شد، چه يك آسياب موتورى ، چه يك كارخانه ى پارچه بافى ، كارگر صنايع محلى را بى كار مى كند. آسياب ده را مى خواباند. چرخ ريسه ها را بى مصرف مى كند. قالى بافى و گليم بافى و نمد مالى را مى خواباند. و آن وقت ما كه به ازاى همين صنايع دستى و محلى ، به ازاى قالى و گليم و كاشى و قلم كار و گيوه ، بازاركى داشته ايم كه تا حدودى مى گشته ، در مى مانيم كه چرا بازار فرش خوابيد؟ چرا تجارت خارجى اش به خطر افتاد! غافل از اين كه تازه اول عشق است و پاى ماشين به ده كه باز شد و حسابى هم باز شد، نابسامانى هاى ديگر در پيش است . من خود همه ى باد آس هاى ميان قائن و گناباد را ديده ام كه خوابيده بودند. هم چون ديوان از اعتبار افتاده ى افسانه ها يا هم چو نگهبانان پير به خواب رفته ى دهات و آبادى ها. و تنها در دزفول با همه ى آجر كارى هاى زيبايش و شهرسازى نمونه اش نزديك به صد آسياب را ديدم كه همه خوابيده بودند. هم چون ديوان از اعتبار افتاده ى افسانه ها يا هم چو نگهبانان پير به خواب رفته ى دهات و آبادى ها. و تنها در دزفول با همه ى آجر كارى هاى زيبايش و شهرسازى نمونه اش ‍ نزديك به صد آسياب را ديدم كه همه خوابيده بودند. ماشين كه پا به ده باز كرد تمام ضمايم اقتصاد شبانى و روستايى را مضمحل خواهد كرد. يعنى هر چه صنعت محلى و دستى است . و چه بهتر تا اين همه چشم و دست و سينه ى جوانان روستا پاى دار قالى خراب نشود كه خانه ى اشرافيت مزين باشد. بزرگ ترين حسن پا باز كردن ماشين به مزارع و به دهات نه تنها به هم زدن اجبارى رسم ارباب و رعيتى است و به هم زدن ادب كوچ نشينى و خانه به دوشى و ايلاتى و خان خانى ، بلكه اين هم هست كه صنايع دستى و محلى را يا از بين مى برد و يا اگر نقشه اى بود و طرحى و برنامه اى حمايت كننده از آن ها، مى تواند براى شان پول بيش ترى بدهد و ارزش ‍ بيش ترى . چون در صورت وجود برنامه هاى حمايت كننده مى تواند مزد را بالا ببرد، چون مى تواند خريدار تازه براى صنايع دستى پيدا كند، چون مى تواند بازار گيوه را گسترده كند و الخ ...

يك تضاد ديگر: ابزار زندگى بدوى از خيش و كرسى و گيوه و چراغ موشى گرفته تا داسغاله و چرخ ريسه دار، قالى ، طرز تفكر بدوى هم مى آورد. يا بالعكس . اعتقاد به خرافات ، تشت زدن براى خسوف و كسوف ، دعا و طلسم و چشم بند براى گريز از بيمارى و آفت ،(32) فرمايشات كلثوم ننه ، همه از اين دست اند. و البته ماشين كه آمد اين طرز تفكرها نيز بايد برود. ولى نه گمان كنيد به اين زودى ها. چون همين آدم هاى خرافاتى و كلثوم ننه اى هستند كه فعلا به شهرها هجوم آورده اند و بنده ى ماشين شده اند. يا در همان دهات راننده ى بولدوزر و تراكتورند. آدم از آسمان كه نمى آوريم ، يا با ماشين وارد كه نمى كنيم . تا اين آدم ها تربيت امروزى - ماشينى - ببينند دست كم يك دوره مدرسه لازم است . آن وقت خود من راننده ى بولدوزرى را ديده ام كه ((خارگ )) را مى روفت با يك نظر قربانى به فرمان ماشين عظيم الجثه اش آويخته ! و تاكسى هامان پر است از اين طلسم ها. و دكان هامان از دعاها و نفرين ها و شعرهاى اين نيز بگذردى و ((اين امانت بهر روزى پيش ماست ))! در چنين محيطى است كه يارو يك مرتبه كانگستر از آب در مى آيد و بانك را مى زند. مرد بدوى به شهر آمده و به خدمت ماشين كمر بسته ، با همه ى كندى ذهنش و با همه ى تنبلى در حركات و با همه ى قضا و قدرى بودنش بايد پابه پاى ماشين بدود و پا به پاى او عكس العمل نشان بدهد. اين مرد استخاره كننده ى تقديرى و عقيقه كش و آتش نذرى خور، حالا با ماشينى سر و كار دارد كه نه از تقدير چيزى مى فهمد و نه به خاطر گوسفند قربانى هر ماهه ى او ترمزش زودتر مى جنبد يا موتورش كندتر مى گردد. اين است كه وقتى قربانى هر ماهه اش فايده اى نبخشيد و هى تصادف كرد، يكهو طاقتش تمام مى شود و مى زند زير همه چيز و جانى از آب در مى آيد يا هُرهُرى يا نان به نرخ روز خور.

يك تضاد ديگر: از واجبات غرب زدگى با مستلزمات آن آزادى دادن به زنان است . ظاهرا لابد احساس كرده بوديم كه به قدرت كار اين 50 درصد نيروى انسانى مملكت نيازمنديم كه گفتيم آب و جارو كنند و راه بندها را بردارند تا قافله ى نسوان برسد! اما چه جور اين كار را كرديم ؟

آيا در تمام مسايل حق زن و مرد يكسان است ؟ ما فقط به اين قناعت كرديم كه به ضرب دگنك حجاب را از سرشان برداريم . و در عده اى از مدارس را به روى شان باز كنيم . و بعد؟ ديگر هيچ . همين بس شان است . قضاوت كه از زن برنمى آيد - شهادت هم كه نمى تواند بدهد- راءى و نمايندگى مجلس هم كه مدت ها است مفتضح شده است . و حتى مردها را در آن حقى نيست . و اصلا راءيى نيست . طلاق هم كه بسته به راءى مرد است . ((الرجال قوامون على النساء)) را هم كه چه خوب تفسير مى كنيم !

پس در حقيقت چه كرده ايم ؟ به زن تنها اجازه ى تظاهر در اجتماع را داده ايم . فقط تظاهر. يعنى خودنمايى . يعنى زن را كه حافظ سنت و خانواده و نسل و خون است به ولنگارى كشيده ايم ، به كوچه آورده ايم . به خودنمايى و بى بند و بارى واداشته ايم . كه سر و رو را صفا بدهد و هر روز ريخت يك مد تازه را به خود ببندد و ول بگردد. آخر كارى ، وظيفه اى ، مسووليتى در اجتماع شخصيتى ؟! ابدا؛ يعنى هنوز بسيار كمند زنانى از اين نوع . تا ارزش خدمات اجتماعى زن و مرد و ارزش كارشان (يعنى مزدشان ) يكسان نشود و تا زن هم دوش مرد مسؤ وليت اداره ى گوشه اى از اجتماع (غير از خانه كه امرى داخلى و مشترك ميان زن و مرد است ) را به عهده نگيرد، و تا مساوات به معنى مادى و معنوى ميان اين دو مستقر نگردد، ما در كار آزادى صورى زنان سال هاى سال پس از اين هيچ هدفى و غرضى جز افزودن به خيل مصرف كنندگان پودر و ماتيك - محصول صنايع غرب - نداريم . صورت ديگرى از غرب زدگى . البته اين سخن از شهرهاست . سخن از رهبرى مملكت است كه زن را در آن راه نيست و گرنه در ايل و در ده ، زن قرن هاى قرن است كه بار اصلى زندگى را به دوش ‍ دارد.(33)

يك تضاد ديگر كه بسيار پيچيده است و هيچ كس هم متوجه آن نيست : 90 درصد از اهالى اين مملكت هنوز با معيارها و ملاك هاى مذهبى زندگى مى كنند. غرضم آن 90 درصد همه ى دهاتى ها است به اضافه ى طبقات كاسب كار شهرى و بازارى و مستخدمان جزء و مجموعه ى آن چه طبقه ى سوم و چهارم مملكت را مى سازد. اين طبقات به نسبت فقرى كه دارند فقط با تكيه به معتقدات مذهبى قادر به تحمل زندگانى خويشند. و ناچار خوشبختى امروز نيافته را در آسمان مى جويند و در دين و در آخرت . و خوشا به حال شان . گاهى عرق هم مى خورند، اما دهان شان را آب مى كشند و به نماز مى ايستند و ماه رمضان توبه مى كنند و حتى براى امام زاده داوود قربانى مى كشند. و فلان دهاتى به محض اين كه هفت تخم هر ساله اش ده تخم شد، دست اهل و عيال را مى گيرد و به زيارت مشهد مى رود يا دست كم به قم . و اگر روابط حسنه (!) با همسايگان وجود داشت به كربلا و مستطيع كه شد به مكه . و همه هم منتظر امام زمانند. يعنى همه منتظريم و حق هم داريم . منتها هر كدام به صورتى چون هيچ دولت مستعجلى به وفاى كوچك ترين قول و عهد خود برنخاسته است ؛ چون همه جا ظلم است و حق كشى و خفقان و تبعيض ! و به همين علت هاست كه در پانزده شعبان چنان جشنى مى گيريم كه نوروز از حسد دق كند. و با همين اعتقاد است كه تمام آن 90 درصد اهالى غيور مملكت دولت را عمله ى ظلم مى دانند و غاصب حق امام زمان ((اعلا حضرت ولى عصر عجله الله تعالى فرجه )). پس حق دارند كه ماليات نمى دهند و كلاه سر ماءمور دولت مى گذارند و از سربازگيرى به هزار عنوان مى گريزند و جواب درست به هيچ آمارگيرى نمى دهند. و گرچه روزنامه ها پر است از تبريكات اهالى غيور ((مزلقان چاى )) به ماءمور جديد الورود اداره ى سجل احوال ، اما هيچ كدام از اهالى غيور همان آبادى هرگز سازمانى به نام دولت نمى شناسد. جز ژاندارم را و جز ترانزيستور را. و هنوز در بوشهر و بندرعباس مَثَل رايج است كه ((زير ديوار عجم نبايد خوابيد))(34) و اين عجم دولت است ، ماءمورى است كه از تهران مى آيد.

يعنى نوكر دولت نبايد شد و به ماءمورش و به مؤ سساتش اعتماد نبايد كرد.

به همين علت هاست كه تمام سازمان هاى مذهبى ، از سقاخانه ى زيرگذر و مسجد سركوچه بگير تا زيارتگاه بيرون آبادى ، پوشيده است از تظاهرات گوناگون اين عدم اعتماد به دولت و به كارش . و پر است از علايم انتظار فرج مهدى موعود. اعلا حضرت ولى عصر كه به راستى دعا كنيم كه عجل الله تعالى فرجه ! در زبان مردم ، در كتيبه ى بالاى ديوار، بر زبان واعظ، در نماز، در اذان و مناجات ، در قصيده ى شعرا، در تظاهرات مفصل جشن پانزده شعبان ، بالاى كارت دعوت عروسى ها، همه جا ((در ظل توجهات ولى عصر)) به سر مى بريم ، اين ها درست ! آن وقت براى اين مردم است كه دولت با سازمان ها و مدارس خود با سربازخانه ها و اداراتش با زندان ها و بوق و كرناى راديوش مبلغ ((حكومت ملى )) است و براى خودساز ديگرى دارد. از همين مردم به تو بميرى من بميرم ، ماليات مى طلبد، به زور ازشان سرباز مى گيرد، همه جا رشوه خور مى پرورد، سفارت خانه هايش قرتى ترين سفارت خانه ها است ، مبلغ اعلا حضرت ديگرى است ، و گوش فلك را از افتخارات هزاره هزاره افزايش يابنده اش ‍ كر كرده است و توپ و تفنگش را دايم به رخ مردم مى كشد. آن وقت به علت همين تضاد، هر كودك دبستانى به محض اين كه سرود شاهنشاهى را به عنوان سرود ملى از بر كرد نماز از يادش مى رود، و به محض اين كه سينما رفت ، مذهب را به طاق نسيان مى نهد. و به همين علت است كه 90 درصد دبيرستان ديده هاى ما لا مذهب اند. لامذهب كه نه ، هرهرى مذهب اند. در فضا معلق اند. پاى شان بر سر هيچ استقرارى نيست ، هيچ يقينى ، هيچ ايمانى ، چون مى بينند كه دول با اين همه اهن و تلپ و سازمان و بودجه و كمك هاى خارجى و توپ و تانك قادر به حل كوچك ترين مشكل اجتماعى كه بى كارى ديپلمه ها باشد، نيست و در عين حال مى بينند كه يك اعتقاد كهن مذهبى چه ملجاى پناه دهنده اى است براى خيل درماندگان و بيچارگان و فقرا و در پانزده شعبان چه شادى ها مى كنند و چه خوشى مى گذرانند. اين است كه در مى مانند. راديو بيخ گوشش مدام افسون مى خواند و سينما به چشمش مى كشد عوالم از ما بهتران را، اما آن واقعيت ديگر هم هست . واقعيت محتواى ايمان مذهبى . و مگر چه قدر مى شود فكر كرد؟ و خود خور بود؟ يا در صدد كشف حقيقت بود؟ و چرا او هم رها نكند و مثل ديگران نشود؟ و به رنگ جماعت در نيايد؟ پس ‍ برويم و همه هرهرى باشيم . نه مذهب مان پيدا، نه لامذهبى مان ، نه زندگى مان ، نه آينده مان ، دم غنيمت است .(35)

در قلمرو فرهنگ مشهور است و همه مى دانند كه مدرسه هاى ما كارمند مى سازند يا ديپلمه ى بى كاره تحويل مى دهند. در اين حرفى نيست . اما آن چه اساسى تر است و نگفته مانده اين كه مدرسه هاى ما ((غرب زده )) مى سازند. آدم هاى هم چون نقش بر آب مى سازند. زمينه هاى آماده براى قبول غرب زدگى تحويل مى دهند. اين است بزرگ ترين خطر مدارس ما و فرهنگ ما! طرح كلى اين آدمى را كه از كارخانه هاى غرب زده سازى ما در مى آيد، در فصلى جدا خواهم داد. آن چه فعلا بايد تذكر بدهم اين است كه بر خلاف راءى مورخان ريش و سبيل دار ما، نهضت هاى شعوبى سياسى و مذهبى ، ما را هيچ وقت به جايى نرسانده است - غرضم نهضت هاى غلو كننده در مليت يا مذهب است . و اگر هم رساندند، سنگ اول بنايى را گذاشتند كه در دوره ى صفوى كنگره اش ساخته شد. يعنى در آن زمان بود كه حكومت ملى و مذهب - يعنى سلطنت و روحانيت - در يك خرقه رفتند و هر كدام از يك آستين دست درآوردند. در اوايل دفتر اشاره كردم كه نتايج تاريخى و كلى اين همپالگى شدن چه ها بود. و سربسته يادتان باشد كه ما در دوره ى ساسانى نيز چنين وضعى را داشته ايم كه به قيام مانى و مزدك و عاقبت به ظهور اسلام انجاميد. اما امروز كه آن خرقه ى واحد دريده است و آن دو رقيب هر كدام تشكيلات و سلام و سنن و مقررات جداگانه اى دارند، كارمان از آن دو دوره نيز خراب تر شده است . به اين صورت كه امروز كار افتراق ميان مذهب و رقيب اصليش به آن جا كشيده كه حكومت هاى مان با تكيه به غرب زدگى و با اصرار در تشبه به بيگانگان روز به روز بيش تر از پيش در راهى گام مى زنند كه پايانش جز بوار و انحطاط و افلاس نيست . و از طرف ديگر مذهب با تمام تاءسيسات و آدابش تا مى تواند به خرافات تكيه مى كند و به عهود ماضى و رسوم پوسيده ى كهن پناه مى برد. و به دربانى گورستان ها قناعت مى كند. و در قرن بيستم به ملاك هاى قرون وسطايى مى انديشد. اين روزها به همان اندازه كه حكومت ملى در كار تثبيت خود دست به دامان غرب و فرنگى مى شود، حكومت داخلى مذهبى كه در صف مقابل ايستاده ، در كار دوام خود هرچه بيش تر به عقب مى نگرد و مى گرايد.(36) و اصلا وقتى حكومت و دولت مى بيند كه 90 درصد اهالى گوش به افسون او ندارند و به شادى ، تولد اعلا حضرت ولى عصر را به هم تبريك مى گويند؛ يعنى وقتى مى بيند كه عناوين رسمى او را مذهب غصب كرده است و او را نمى پذيرد و به اين مناسبت وقتى زير پاى خود را سست مى بيند، چاره اى ندارد جز اين كه هر چه بيش تر خود را به دامن غرب بيندازد. و تكيه كند به كمك هاى نظامى آنان ، به توپ و تانك اهدايى امريكا، به مطبوعات فرنگى ، به روزنامه ها و مخبرهاشان و به رجال سياسى شان . تا شايد دو روزى بيش تر دوام كند. دولت هاى ما اين چنين است كه حكومت ملى را تبليغ مى كنند و حكومت مخفى مذهبى را در خفا مى كوبند.(37) و براى اغفال مردم دعوى استرداد بحرين را دارد، در حالى كه دعواى هيرمند و شط العرب دويست سال است لا ينحل مانده . و تازه اين همه در چه دوره اى ؟ در دوره اى كه گفتم ماشين خواستار بى مرزى است . خواستار شكستن همه ى در و دربندها است . خواستار بين المللى شدن همه چيز و همه جا است . خواستار بازارهاى مشترك و مرزهاى باز و گمرك هاى بسته است . و پرچم سازمان ملل را در دست دارد و تا هر جا كه بنزين كمپانى ها مدد بدهد، مى راند. ما باز در دورانى سر در گريبان حكومت ملى فرو كرده ايم و مرزهاى مشترك مان با همسايه هاى ديوار به ديوارمان از ديوار چين همه درازتر و قطورتر است و مدام با عراقى و افغانى و پاكستانى و روس بريده ايم و بى خبر از حال هم ديگريم كه ماشين عظيم كمپانى هاى استخراج كننده ى الماس و مس در قلب كاتانگا، ((هامر شولد)) را روى آسمان با تير مى زند! در چنين دوره اى ما مى خواهيم با اين مدارس و اين سرود ملى و اين سازمان امنيت و اين كمك هاى نظامى و اين جشن دو هزار و پانصد ساله و اين آدم هاى مقوايى ، حكومت ملى را تبليغ كنيم ! در چنين روزگارى كه سرحدات در تمام دنيا فقط و فقط حدود قلمرو كمپانى هاى مختلف را مشخص مى كنند كه تا اين جا مال ((جنرال موتورز)) و تا آن جا مال ((سوكونى واكيوم )) و تا آن جاى ديگر مال ((شل )) و ((بريتيش پتروليوم )) و از اين جا تا آن جا همه مال ((پان آمريكن )) يا ((آجيب مينر اريا))!

اين روزها ديگر ملت ها و زبان ها و نژادها و مذهب ها اگر نه تنها ملعبه اى در دست شرق شناسان (!) باشند كه خدمتشان خواهم رسيد، دست كم مسايل آزمايشگاهى اند براى علما و دانشمندان و محققان .(38) به خاطر اين مسايل هيچ كس در قرن بيستم شاخ و شانه نمى كشد. اما ديگر من و افغانى هم دين و هم زبان و هم نژاد از حال هم بى خبريم يا اگر رفت و آمد با هند و عراق دشوارتر از نفوذ به پشت ديوار آهنين است به اين علت است كه ما قلمرو نفوذ اين كمپانى هستيم و افغانى منطقه ى حياتى آن ديگرى . در چنين روزگارى كه ما هستيم سرحدات ملى هر چه بسته تر باشد و سنن نژادى هر چه بيش تر و غرورهاى خام شاه و زوزكى هر چه جدى تر و حلال و حرام مذهبى هر چه نافذتر، سياه چال زندان ملت ها و مردمان گودتر. و گرنه كدام مرز و سامانى را مى شناسيد كه در مقابل پپسى كولا نفوذناپذير باشد؟ يا در مقابل رفت و آمد دلالان نفت ؟ يا در برابر فيلم ((بريژيت باردو))؟ يا در مقابل قاچاقچى هاى هرويين ؟ يا در مقابل شرق شناسان مشكوك كه دلال هاى رسمى استعمارند؟ بهترين نوع اين مرز و سامان ها را، يعنى عريان ترين و ظاهر و باطن يكى ترين آن ها را، امروز در افريقا بايد جست . روزگارى بوده است كه فرانسه ((كامرون )) را و ((چاد)) را و ((صحراى مركزى )) را در اختيار داشته ، در سه نقطه ى مختلف افريقا. و انگليس پهلوى هر كدام از اين ولايات ، ولايت ديگرى را. و امروز كه فرانسه و انگليس رفته اند و دولت هاى مستقل افريقايى به راه افتاده اند، هر يك مرز ممالك خود را درست بر همان نقطه اى گذاشته اند كه حدود مستعمرات فلان دولت خارجى بوده و چه بسيار اقوام و نژادها و مذهب هاى افريقايى كه به اين طريق لت و پار شده اند ميان دولت هاى مستقل خودمختار فعلى افريقا!... بگذرم . شايد به خاطر همه مان باشد كه در مبارزه ى ملى شدن صناعت نفت - پيشوايان قوم - از آن جناح مذهبى ، يعنى از حكومت مخفى مذهب ، چه استفاده اى به سود هدف هاى مبارزه كردند. سربسته بگويم ، رهبران در آن دوره اين شعور را داشتند كه ترتيب كار مبارزه را طورى بدهند كه با كمك پيشوايان مذهبى هر عامى مدرسه نرفته اى ، بتواند عمله ى ظلم را در تن هياءت حاكمه ببيند كه نفت را به كمپانى مى داد و به روى مردم شوشكه مى كشيد. اين بزرگ ترين درسى است كه روشنفكران و رهبران بايد از آن واقعه گرفته باشند.(39)

و به عنوان آخرين تضاد ناشى از غرب زدگى و خطرناك ترين آنها باز هم بسيار سربسته بگويم كه ما در نقطه اى از عالم قرار گرفته ايم كه بيخ شمالى گوش مان اتفاقات عظيمى رخ مى دهد كه ما اجبارا از آن ها بى خبر مى مانيم و اجبارا نيز نبايد هيچ تاءثيرى از آن ها بپذيريم . و اگر هم بپذيريم فقط به صورت ظاهر است براى عقب انداختن واقعه ، در حالى كه كوبا در حدود سى كيلومترى خود امريكا، از اين اتفاقات تاءثير مى پذيرد و آب هم از آب تكان نمى خورد! شايد هم به اين علت است كه حصار مرزهاى ما اين قدر ضخيم است و دولت هاى ما بى توجه به حكومت باطنى مذهب (كه خود حصارى است در داخل آن حصار و حكومتى است در داخل حكومت ) روز به روز قطر اين حصار را با تكيه به غرب زدگى و اصرار در بندگى از غرب بيش تر مى كنند! و شايد گمان مى كنند در قبال چنين خطر هم جوارى تنها راه چاره ى ما پناه بردن به پيله ى تعصب و جمودها و بى خبرى ها و كينه هاى قرون وسطايى است . و در حالى كه امروزه روز سرنوشت حكومت ها و پرچم ها و مرزهاى جهان بر سر ميز مذاكرات دولت هاى بزرگ تعيين مى شود، دولت هاى ما اين جا قناعت كرده اند به اين كه فقط پاسبان مرز كمپانى ها باشند. و نيز به همين علت است كه دولت هاى ما در عين كوبيدن مذهب و پناه بردن به لامذهبى و فرنگى مآبى - چون محتاج عوام فريبى اند - اغلب با مذهب و روحانيت كج دار و مريز هم مى كنند و با محافل مذهبى و شخصيت هايش لاس خشكه هم مى زنند. به هر صورت اين ها همه حركات مذبوح است و ما در جوار چنين اتفاقات عظيم اگر در داخل تكانى به خودمان ندهيم و جلوى اين اختلاف كيفى را از يك جايى نگيريم ، هزارى هم كه حدود و ثغور ملى مان مستحكم باشد و هزارى هم كه با فريفتن محافل روحانى عالم مذهب را باز داريم از اين كه از درون ، شالوده ى آن حصار را بپوساند، عاقبت روزى به علت قانون بسيار كودكانه ى ظروف مرتبط، سطح آب اين مرداب بالا خواهد آمد و همه ى كاخ ‌هاى پوشالى مان را سيل خواهد برد. سخن از ارعاب و تهديد نيست . كه در آغاز دفتر آورده ام كه مركز اين ارعاب و تهديد به كجا منتقل شده است . سخن از هماهنگى با جوامع مترقى بشرى است . مى بخشيد كه سربسته مى گويم .

8: راه شكستن طلسم
اكنون ما به عنوان ملتى در حال رشد در برابر ماشين و تكنيك ايستاده ايم و از سر بى ارادگى . يعنى به هر چه پيش آيد خوش آيد، تن داده ايم . چه بايدمان كرد؟ آيا هم چنان كه تاكنون بوده ايم بايد فقط مصرف كننده باقى بمانيم ؟ يا بايد درهاى زندگى را به روى ماشين و تكنولوژى ببنديم و به قعر رسوم عتيق و سنن ملى و مذهبى بگريزيم ؟ يا راه سومى در پيش ‍ است ؟ به يك يك اين سؤ ال ها برسيم .

تنها مصرف كننده ى ماشين ماندن و به تسليم صرف تن به اين قضاى قرن بيستمى دادن ، همان راهى است كه تاكنون پيموده ايم . راهى كه به روزگار فعلى منتهى شده است . به روزگار غرب زدگى ، به روزگار دست به دهان غرب ماندن كه بيايند و هر چند سال يك بار اعتبارى بدهند يا كمكى ، كه مصنوعات شان را بخريم و ماشين ها كه قراضه شد از نو. درست است كه اين راه آسانى است و برآورنده ى بسيارى از كاهلى ها و تنبلى ها و بى عرضگى ها و بيكارگى ها. اما اگر اين راه به جايى مى برد كه اين همه نابسامانى در كارمان نبود و اين همه خطر افلاس نبود و دست كم احتياجى به چنين قلم اندازى نبود.

اما اين كه به درون پيله ى خود بگريزيم ، هيچ زنجره اى چنين نكرده است . و ما كه به صورت ملتى هستيم و در راه تحول گام مى زنيم و اگر به چنين اضطرابى در ملاك هاى زندگى و تفكر دچاريم به علت آن است كه داريم پوسته ى كهن را از تن مى دريم . انگار مشغول خواندن اذن دخوليم . وحشت قرب ماشين است كه چنين لرزه بر اندام مان افكنده .
فرض كنيم كه چنين نباشد و ما تعصب آميز در بند سنن بمانيم و به وسايل ابتدايى خلقت برگرديم - چنان كه اكثر روستاهامان در اين حالند - آيا نه اين است كه به جبر سياست و اقتصاد و هم بستگى منافع با ديگر دسته هاى بشرى نيمى از اراضى مملكت را در اختيار بيل و مته ى كمپانى هاى خارجى گذاشته ايم ؟ كه بيايند و بكاوند و حفر كنند و درآرند و ببرند؟

مگر تا كى مى توان كنار جاده نشست و گذر كاروان را ديد؟ يا كنار جوى و گذر عمر را؟ حتى ابن السعود در متن تعصب هاى دوره ى جاهليت خود كه هنوز گردن مى زند و دست مى برد، تن به تحول ماشين داده است . پس ‍ راه بازگشت يا توقف هم بسته است .

اما راه سوم - كه چاره اى از آن نيست - جان اين ديو ماشين را در شيشه كردن است . آن را به اختيار خويش در آوردن است . هم چون چارپايى از آن باركشيدن است . طبيعى است كه ماشين براى ما سكوى پرشى است . تا بر روى آن بايستيم و به قدرت فنرى آن هر چه دورتر بپريم . بايد ماشين را ساخت و داشت . اما در بندش نبايست ماند. گرفتارش نبايد شد. چون ماشين وسيله است و هدف نيست . هدف فقر را از بين بردن است و رفاه مادى و معنوى را در دسترس همه ى خلق گذاشتن .

وقتى مركوب ما اسب بود، چراگاه ها داشتيم و مرتع ها، همه خوش و سبز و هميشه بهار. كه زيباترين اسب ها را در آن مى پرورديم و از نجيب ترين نژادها. و بعد داغگاه ها داشتيم كه بر اسب ها نشان بزنيم ، نشان تملك و تصاحب بشرى را. و بعد اسطبل ها داشتيم تا اسب ها در آن بيارامند و بپرورند و زندوزا كنند. و بعد كاروان سراها داشتيم تا چاپارهامان در آن ها يدك بگيرند. و بعد مسابقه داشتيم ، مثلا ((سبق ورمايه )) تا عضلات حيوان ورزيده شود. و مگر ماشين چيزى به جز اسبى است دست آموز بشريت و به قصد خدمت او؟ و اگر در تركيب جنينى اسب و تشكل اصلى هيكل او، ما را كه آدمى زاده ايم ، دستى نبود، جنين ماشين را بشر خود در درون ((سيلندر)) و ((پيستون )) نهفته است . به اين طريق ما را نخست اقتصادى در خور ساخت و پرداخت ماشين بايست . يعنى اقتصادى مستقل و بعد آموزشى و كلاسى و روشى ؛ و بعد كوره اى تا فلز را نرم كند و نقش اراده ى بشرى را بر آن بزند؛ و بعد كارگران متخصص كه آن را به صورت هاى گوناگون در آرند؛ و بعد مدارس كه اين تخصصها را عملا بياموزند؛ و بعد كارخانه ها كه اين فلز را بدل به ماشين كنند و ديگر مصنوعات ؛ و بعد بازارى از شهرها و دهات تا ماشين و ديگر مصنوعات را در دسترس مردم بنهند...

ديگر از من نخواهيد كه وارد جزييات بشوم كه نه من اين كاره ام و نه اين صفحات ماءمور به چنين امرى است . براى مسلط شدن بر ماشين بايد آن را ساخت ، ساخته ى دست ديگرى ، حتى اگر يك تعويذ باشد يا طلسم چشم بند حسد، حتما با خود چيزى از مجهولات دارد و از عوالم غيب .

از عوالم ترس آور و بيرون از دسترس بشرى . و رمزى در خود نهفته دارد.