آري بندگيهاي ما هر چند زياد باشد ، باز معلول لطف و توفيق و عنايت اوست، و بندگي
ما کجا و عظمت و بزرگي و جلال وا کجا؟!
بيائيد همه ما هم چون پيامبر بزرگ فرياد بزنيم: ما عَبَد ناکَ حَقٌ عِبادَتِکَ
و چون علي بن ابيطالب ناله جانسوز بر آريم که آه مِن قِلٌهِ الزٌاد
رَبُعدِ السٌفَرِ.
6 ـ خوف از کوچکي خود، در برابر عظمت بي نهايت در بي نهايت حضرت حق.
انسان از نظر جسم و روح و عقل موجودي است محدود، و براي موجود محدود ادعاي عظمت و
بزرگي زيبنده نيست، آنان که ادعاي بزرگي دارند علتش خود فراموشي است، عزت و بزرگي
براي انسان تنها در صورت اتصال به مقام حق که همان اتصال به فرامين الهي.
به خصوص تقواست قابل تحصيل است، و اين بزرگي و عظمت ذاتي انسان نيست، بلکه مقامي
است که بايد اقدام برداشتن در طريق الهي کسب کند، وبدون اين اتصال و پيوند، انسان
همچون ذره اي از ذرات مادي زمين است، زميني که موجوديتش در برابر منظومه شمسي و
قابل نظر نيست، منظومه اي که در برابر کهکشان شيري رنگ فضا قابل ذکر نيست ، کهکشاني
که در برابر آسمان اول و يا ساير کهکشانها و سحابي ها بيش از ذره اي به حساب نمي
آيد، آسمان اولي که در برابر سماء دوم از ارزن گم شده اي در فضاي با عظمت جهان کوچک
تر است و هفت آسماني که در برابر عرش الهي چيزي نيست.
شنيد ستم که هر کوکب جهاني است *** جداگانه زمين و آسماني است
زمين در جنب اين افلاک مين *** چو خشخاشي است اندر قعر
دريا
تو خود بنگر کزين خشخاش چندي *** سزد تا بر غرور خود بخندي
انسان با اين موجوديت نا چيز خود که بدون ارتباط به حق مشتي استخوان پوسيده، و گوشت
و پوستي بي قدر است، چه جاي آن دارد که خود را بزرگ بنامد؟ انسان واقع بين با توجه
به کوچکي خود و عظمت حق چنان دچار وحشت و ترس ميگردد که براي علاج اين ترس و چاره و
راهي جز آويختن به دامن اوبراي جبران کوچکيش نمي بيند. آري، به قول حضرت حسين در
مناجات روز عرفه : بي نياز خداوندا، من خود را از تو دارم، من خود را ايجاد نکرده
ام، مشرف به جهان هستي و هم نيستم به اجبار آمده ام و به اجبار هم خواهم رفت،
نيروهاي محدودم اجازه فعاليت نامحدود نمي دهد، روشنايي هستي ام در مقابل گرد با
مخوف زوال و فنا آن مقدار مي تواند مقاومت نشان بدهد که چرا غ ضعيفي در مقابل توفان
بنيان کن و وحشتناک صحرايي.
بياييد آياتى كه در قرآن مجيد ، صفات بى نهايت در بى نهايت حق را از قبيل اراده ،
علم ، قدرت ، احاطه ، امر و خلق و ... را بيان مى كند به دقّت مطالعه كنيد ، بياييد
به خانه با عظمت آفرينش كه نمونه ى بسيار كوچك و ناچيزى از پرتو عظمت اوست بنگريد ،
بياييد كوچكى بى نهايت در بى نهايت خود را توجه كنيد تا ببينيد چگونه دچار خشيّت
شده و براى جبران اين كوچكى وحشت زا ، چگونه به حركت مى آييد تا با ارتباط با او
خود را از اين خوف رهانيده و از كوچكى به بزرگى رسانده و از خوف به امنيّت نايل
آييد .
البتّه اين خوف يا به تعبير لطيف تر اين خشيت تنها از طريق آگاهى به جلال و جمال
و بزرگى كبريا و اطلاع بر عظمت نامحدود حق حاصل مى گردد .
شما به تاريخ زندگى انبيا و اوليا و بندگان خاص الهى بنگريد ، آن عزيزانى كه در همه
عمر حتى لحظه اى فكر گناه بر آنان نگذشت ، چگونه در برابر مقام خداى متعال به گريه
و استغاثه برمى خاستند و با آن همه اخلاص و عمل خود را چيزى نمى شمردند .
مى گويند آدم پس از هبوط به زمين و خروج از بهشت بسيار گريست و نوح همان گونه كه از
نام مقدّسش پيداست گريه هايى شديد و بس طولانى داشت . ابراهيم عرضه مى داشت در
مغفرت پروردگار طمع دارم ، آن چنان كه ميل دارم در قيامت از من بگذرد . فكر كنيد
ابراهيم با آن مقامى كه خداوند در قرآن برايش بيان كرده ، در برابر خدا چه مى گفت ;
تا به وسيله امين وحى به حضرت او خطاب رسيد آيا ديده اى دوست دوستش را دچار رنج
و عذاب كند ؟ به جبرئيل گفت : نه ولى هرگاه خطايم را ياد مى كنم دوستى را از ياد
مى برم ، در حالى كه قرآن بر عصمت و باكى همه ى انبيا ، تصريح كرده است . اين خطايى
كه در كلام ابراهيم آمده چيست ؟ همان احساس بى نهايت كوچك بودن در برابر الله است .
به دعاهاى وارده از پيامبر و ائمه معصومين (عليهم السلام) ، به خصوص دعاى كميل ،
مناجات شعبانيه ، مناجات خمس عشر ، دعاى عرفه ، دعاى ابو حمزه ى ثمالى كه انشاء
حضرت سجاد است ، بنگريد تا ببينيد با آگاهى به عظمت حق و توجه به خداى بزرگ و كوچكى
خويش ، انسان چگونه دچار خشيت و خوف مى شود و براى جبران كوچكى خود چگونه به بندگى
با اخلاص و حركت معنوى به سوى مقام قرب اقدام مى كند ؟
فرق خوف و خشيت در اينجا مناسب است فرق خوف و خشيت را از زبان استاد البشر حضرت
« خواجه نصير الدين طوسى » ذكر كنيم ، تا معلوم شود عاشقان خدا براى چه دچار خشيت
و ريزش اشك چشم چون ابر بهارى بودند .
محقّق طوسى مى فرمايد : « خوف و خشيت گرچه در لغت يك معنى دارند ولى از نظر
صاحبدلان ميان آنها جدايى است ; زيرا خوف نگرانى دل است از انتظار بد و كيفرى كه به
سبب احتمال ارتكاب خلاف و ترك طاعت باشد و براى بيشتر مردم حاصل است ، اگر چه مراتب
بسيارى دارد و مرتبه ى عالى آن براى اندكى از مردم باشد . امّا خشيت حالتى است در
نفس كه از درك بزرگوارى ، هيبت ، خوف محجوبيت و حرمان از لطف و نظر او در دل پيدا
مى شود . و اين حالت به دست نمى آيد ; مگر براى كسى كه بر جلال كبريا آگاه شود
و لذّت قرب را بچشد .
بنابراين گريه و تضرّع ، ندبه و ناله و خشيت و خوف عاشقان حق ، به خاطر آگاهى آنان
از عظمت او بوده و اين خشيت و زارى و اعمال پر مشقت عبادى براى اين است كه نيازمندى
و فقر و درويشى خود را با رسيدن به قرب او جبران كنند .
مرحوم « ملا احمد نراقى » آن عاشق وارسته ، در كتاب « طاقديس » در باب گريه هاى
اعجاب انگيز حضرت شعيب (عليه السلام) چنين مى گويد .
گريه كرد از بس شعيب تاجدار *** روزهاى روشن
و شبهاى تار
هر دو چشمش كور و نابينا نشست *** باز دادش چشم سلطان الست
آن كه او را ديده از آغاز داد *** كور چون شد باز چشمش باز داد
داد چشمش هين به عبرت كن نظر *** باز بايد ديده عبرت نگر
باز گاه و بيگه و شام و سحر *** اين قدر بگريست كافتاد از نظر
كور شد باز آن دو چشم پاك بين *** باز دادش چشم آن چشم آفرين
بار سيم گريه هاى زار زار *** كرد اندر شهر و دشت و كوهسار
روز و شب بگريست تا بار دگر *** كور شد نورش نماند اندر بصر
كور گشت و گريه او كم نشد *** ساعتى بى سوز و بى ماتم نشد
شامها در گريه هاى هاى هاى *** روزها در ناله هاى واى واى
اين قدر بگريست تا طير و وحوش *** آمدند از گريه اش اندر خروش
تا شبى او را ندايى شد زغيب *** تا به كى مى گريى آخر اى شعيب
گريه تو خلق را گريان كند *** سوز جان مر جسم را سوزان كند
تو چو جانى و رعيت جسم تو *** تو چو معنى اين خلايق اسم تو
معنى خوش لفظ را هم خوش كند *** ذات دلكش اسم را دلكش كند
چون كسى محبوب باشد اى پسر *** اسم او هر جاى باشد نغز تر
هركسى از بهر يك چيزى گريست *** اى شعيب اين گريه هايت بهر چيست
گر زبيم دوزخ است و آن جحيم *** ما در دوزخ به تو بربسته ايم
آتش دوزخ بود بر تو حرام *** هم چو آن جنّت به كفّار لئام
ور بود اين گريه ات بهر بهشت *** شوق وصل حوريان خوش سرشت
ما بهشت از بهر تو آماده ايم *** حوريان را زيب و زينت داده ايم
حوريان از بهر تو در روز و شب *** چشم بر راهند و دلها در طرب
ساحت جنّت به رايت روفته *** زلف خود از فرقتت آشوفته
قصرها بهر تو زينت داده ايم *** تخت ها در قصرها بنهاده ايم
خوانها بر فرشها آورده ايم *** فرشها بر تختها گسترده ايم
اين بهشت اين حور اين تو اى شعيب *** هر زمان خواهى برو بى منع و ريب
چون شعيب از عالم غيب اين شنيد *** از دل پر درد آهى بركشيد
كاى خدا آرام جان مستهام *** من كه و دوزخ چه و جنّت كدام
دل كجا تا فكر اين و آن كنم *** يا از آن غمگين به آن شادان دلم
چيست دوزخ تا از آن ترسان شوم *** تا زبيم تفّ آن گريان شوم
من خود اندر آتش استم ساله *** اندر آتش كرده ام نشو و نما
آتشى كز آن سقر ماندست مات *** هفت دوزخ پيش آن آب فرات
آتشى كز آن سعير آمد به تاب *** دوزخ از توفان و حرش يك حباب
آتشى كز آن جهنم در حذر *** آتش عالم زسوزش يك شرر
آتش هجران و نيران فراق *** سوز مهجورى و نار اشتياق
آتش حرمان زبزم دلفريب *** آتش مهجورى از وصل حبيب
من كه عمرى شد در اين آتش خوشم *** كى زدوزخ روى درهم مى كشم
اينان با توجه به عظمت الهى ، هر چيزى را كوچك مى ديدند و حقير و ناچيز
مى دانستند ، چنانچه امير مؤمنان (عليه السلام) در خطبه « متقين » در اوصاف آن
عاشقان مى گويد :
عَظُمَ الخالِقُ في أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ ما دُونَ في أَعْيُنِهِمْ ، خدا
را در وجود خود بزرگ مى ديدند و غير حضرتش براى آنان كوچك بود . به همين خاطر دل به
هيچ چيز نمى بستند و از آمدن نعمت هاى دنيا و رفتن آن خوشحال و اندوهگين نمى شدند ،
هر مصيبتى براى آنان ، جز مصيبت فراق او ، آسان بود . به خاطر دنيا با كسى نزاع
نداشتند . گذشت آنان از مال دنيا بسيار بود . گرفتار هيچ يك از زشتى هاى اخلاقى
نبودند ; زيرا منبع رذائل اخلاقى آلوده بودن انسان به دنياست و چون آنان دنيا را
ناچيز مى دانستند آلوده نبودند .
عشقى به جز عشق نداشتند . قبله اى غير كوى او نمى شناختند . امر و نهى غير او را
اطاعت نمى كردند . از هيچ چيز جز مقام او هراس نداشتند . به هيچ وجه گرد گناه
نمى گشتند و فكر گناه هم نمى كردند . پاكترين انديشه و عمل از آنان بود . وجودشان
براى جهان و جهانيان با بركت بود و جز خير و كرامت از آن بزرگواران توقع نمى رفت .
در عين اين كه آراسته به تمام خوبى ها و دور از همه زشتى ها بودند ، خود را
نيازمندترين نيازمندان و كم عمل ترين عاملان و مهجورترين مهجوران به حساب
مى آوردند . به اين خاطر در اجراى دستورهاى حق و گريه از خشيت الهى و توبه در
پيشگاه او از فقر و قصور در عمل از همه عالم مقدّم تر بودند .
اينك به شمّه اى از احوال و زبان حال ايشان توجّه كنيد :
على (عليه السلام) با آن همه عظمت و جلال كه از طريق بندگى حق كسب كرده بود ، در
دعاى كميل مى فرمايد:
وَأَنَا عَبْدُكَ الضَّعيفُ الذَّليلُ الحَقيرُ المِسْكينُ المُسْتَكين !!
حضرت سجّاد در صحيفه مى فرمايد:
وَأَنَا أفْقَرُ الفُقَراءِ إلَيْكَ !!
و حضرت حسين (عليه السلام) در دعاى عرفه مى فرمايد:
إِلهي كُلَّمَا أَحْرَسَني لُؤْمي أَنْطَقَني كَرَمُكَ ،
« يعنى پروردگارا تبهكاريها و ديو صفتى هايم گاهى آن چنان به رخم خيره مى شوند
و مرا رو در روى ناشايست خود آن چنان قرار مى دهند كه ياراى سخنگويى از من سلب
مى گردد » .
با كه سخن بگويم ؟ با خود ، زشت سيرتى آن چنان قيافه ام را هولناك نموده است كه
نمى خواهم با قيافه خود روبرو شوم ، خداوندا با تو سخن بگويم ، هرگونه راه پيوستگى
را به روى خود بسته مى بينم ، معاصى و گناهانم زبانم را بسته و لالم نموده است ، با
ديگران سخن بگويم ، لابد زشت سيرتى نهانى خود را مخفى ساخته ، از نيكى ها
و زيباييهاى خود سخن خواهد گفت ، در اين موقع است كه قيافه هولناكم كثيف تر
و زشت تر خواهد شد ; زيرا به آن زشتى و پليدى خود ، دورويى و رياكارى را هم اضافه
خواهم نمود .
با كه سخن بگويم ؟ با جهان طبيعت كه خاموش و بدون جنجال تسليم قوانين است ؟ آن
موجودى كه خود را در مقابل قانون گذار ازل و ابد تسليم نموده است چه سنخيّتى با من
متمرّد دارد كه حتّى در راه تمايلاتم به مبارزه ى با خود نيز حاضر شده ام ! اى خداى
عزيز و مهربانم ، ديگر كسى نمانده است كه اين موجود گم گشته با او به گفتگو نشنيده
چگونه در عين زشتى و پليدى راه فرارى را كه مى جويد پيدا كند ؟ فقط يك تكيه گاه
باقى مانده است ، آن هم كرم وجود بى نهايت توست . چه قدر خوب بود كه به زبان آوردن
الفاظ نيازى نداشتم ، تا مفاهيم آن الفاظ بيشتر شرمنده ام ننمايد .
آرى اين است نظر سالكان راه و توجه بيداران سير الى الله ، كه با همه ى آثار بندگى
از حضرت حق ، خود را در برابر عظمت او چيزى حساب نمى كنند ، تا آثارى بر آنان بار
شود و به خاطر اين آگاهى و شعور زياد است كه هرچه پيش مى روند و به مقام قرب آن
جناب نزديك مى گردند ، به لا شيئى خود بيشتر رسيده و خشيت سنگين ترى سراپاى آنان را
احاطه مى كند ، اينان به همين گونه سير خود را ادامه مى دهند ، تا وقتى كه به
دروازه ى عالم پس از مرگ برسند ، آنگاه كه خطاب:
( أَلاَّ تَخَافُوا وَلاَ تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ
تُوعَدُونَ ) و ( يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِي إِلَى
رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً ) .
به آنان برسد و سراسر خشيت آنان و ترس ايشان مبدّل به حالت امن گردد و با اتّصال به
مقام حضرت دوست ، از احساسى كه از نقص همه جانبه ى خود مى كردند درآيند.
راستى اولياء الهى نسبت به خود چه نظرى دارند ؟ آرى انسان كه از بسيارى از موجودات
برتر است ، هر مقدار به فقر و ندارى ، نياز و احتياج ولاشيئيّت خود بيشتر آگاه شود،
عظمت و بزرگى ، جلال و جمال دوست در خانه ى دلش بيشتر تجلّى مى كند و هرچه تجلّى
جمال معشوق در دل عاشق بيشتر شود و عاشق به بزرگى معشوق واقف و به ذلّت و حقارت خود
در برابر او آگاه گردد ، خشيت بيشترى او را مى گيرد و با اين مركب روحى به حركت
بيشترى ادامه داده و براى برطرف نمودن ذلّت و حقارت خود ، با نزديك كردن خويش به
دوست ، فعاليّت چشم گيرترى مى كند .