اوصاف عارفان
از زبان امام عارفان
در سطور گذشته دانستيد كه عارف داراى دو قوّه ى علميّه و عمليّه است ، و از واجبات
و نوافل چيزى از او فوت نشده و از تمام محرّمات الهيّه با كمال ذوق و شوق پرهيز
دارد .
وجود مقدّس امام عارفان ، شمع قلب عاشقان ، چراغ راه بينايان ، حضرت مولى
الموحّدين ، اميرالمؤمنين (عليه السلام) از اوصاف تفصيلى آن پاكان زير عنوان صفات
متّقين ، به نقل عالم بزرگ سيّد رضى در كتاب با عظمت نهج البلاغه كه مادون كلام
خالق و مافوق كلام مخلوق است خبر مى دهد .
عارف بزرگ ، بلبل گلزار معنى مرحوم الهى قمشه اى تمام خطبه متّقين را با آن حال
ملكوتى كه داشت ، به نظم آورده است . براى اينكه خوانندگان عزيز از مفاهيم آسمانى
آن خطبه ، لذّت بيشترى ببرند ، تا جايى كه لازم افتد آن اشعار عرفانى را هم همراه
با بعضى از جملات خطبه زينت بخش اين صفحات مى كنيم .
رُوِيَ أنَّ صاحِباً لأميرالْمُؤمِنينَ (عليه السلام) يُقالُ لَهُ : هَمّامٌ
كانَ رَجُلاً عابِد ، فَقالَ لَهُ : يا أميرَالْمُؤْمِنينَ صِفْ لِيَ الْمُتَّقينَ
حَتّى كَأنّي أنْظُرُ إِلَيْهِمْ .
روايت شده يكى از عاشقان امير مؤمنان (عليه السلام) به نام « همّام » كه مردى عابد
بود ، از آن حضرت تقاضا كرد : مرا از اوصاف و ويژگى هاى اهل تقوا آن چنان آگاه ساز
كه گويى آنان را مشاهده مى كنم .
شنيدم عاشقى پروانه خوئى *** در آئين محبّت راستگوئى
رفيق خلوت آن سلطان دين را *** حريف صحبت آن عشق
آفرين ر
يكى دلباخته پيش شه عشق *** على گنجينه ى سرّ الله
عشق
بيامد نزد آن شه با دلى پاك *** دلى چون گل زداغ عشق
صد چاك
بيامد تا نشان زآن يار جويد *** طريق وصل آن دلدار
پويد
بيامد تا شه افروزد دلش را *** زبرق عشق سوزد حاصلش
را
بيامد تا شود مست از مى عشق *** هياهوئى كند از هى
هى عشق
همى گفت اى على اى سرّ اسرار *** زسرّ پاكبازان پرده
بردار
بگو اوصاف مرغان چمن را *** كه بگسستند از هم دام تن
ر
كه چون بر آشيان جان پريدند *** كه چون در كوى جانان
آرميدند
كه چون بر وصل دلبر دل سپردند *** كه چون ره در حريم
شاه بردند
كه چون آن تشنه كامان آب جستند *** در اين تاريك شب
مهتا جستند
كه جام عشق آنان كرد لبريز *** كه جز يار از همه
كردند پرهيز
كه آنان را حجاب از ديده بگشاد *** به روى حق دو چشم
پاك بين داد
كه آنان را زحيوان رهانيد *** به اوج قدس انسانى رسانيد
كه آنان را به كوى عشق ره داد *** در خلوتسراى قدس
بگشاد
كه آنان را جمال يار بنمود *** هزاران پرده زان
رخسار بگشود
كه آنان را محبّت در دل افكند *** به جان جز مهر
جانان گفت مپسند
كه كرد آن عندليبان را به گلزار *** نكو فكر و نكو ذكر
و نكو كار
بگو اوصاف آن پاكان كه چونند *** به تن در اين جهان
وزدل برونند
توئى چون كاشف سرّ نهانى *** بيار از عشقبازان
داستانى
برون از گنج خاطر ريز گوهر *** چه باشد از حديث عشق
خوشتر
فَتَثاقَلَ (عليه السلام) عَنْ جَوابِهِ ثُمَّ قالَ (عليه السلام) : يا هَمّام
اتَّقِ اللهَ وَأَحْسِنْ ( إنَّ اللهَ مَعَ الَّذينَ اتَّقَوْا وَالَّذينَ هُمْ
مُحْسِنُونَ ) .
فَلَمْ يَقْنَعْ هَمّامُ بِهذا القَوْلِ حَتّى عَزَمَ عَلَيْهِ فَحَمِدَ اللهَ
وَأثْنى عَلَيْهِ وَصَلّى عَلَى النَّبِيِّ (صلى الله عليه وآله) ثُمَّ قال :
أمّا بَعْدُ فَإِنَّ اللهَ سُبْحَانَهُ وَتَعالى خَلَقَ الْخَلْقَ حينَ
خَلَقَهُمْ غَنِيّاً عَنْ طاعَتِهِمْ أَمِناً مَعْصِيَتِهِمْ لاَِنَّهُ
لاَِتَضُرُّهُ مَعْصِيَةُ مَنْ عَصاهُ وَلا تَنْفَعُهُ طاعَةُ مَنْ أطاعَهُ
فَقَسَمَ بَيْنَهُمْ مَعايِشَهُمْ وَوَضَعَهُمْ مِنَ الدُّنْيا مَواضِعَهُمْ .
على (عليه السلام) در پاسخ او درنگ نمود آنگاه به طور اجمال فرمود :
اى همّام ! اهل تقوا و نيكوكارى باش كه در ( قرآن آمده ):
( إنَّ اللهَ مَعَ الَّذينَ اتَّقَوْا وَالَّذينَ هُمْ مُحْسِنُونَ ) .
همّام به شنيدن اين آيه قانع نشد ، و در محضر مولا اصرار ورزيد به طورى كه حضرت را
سوگند داد . پس حضرت خداى را سپاس گفت و بر رسول و آلش صلوات فرستاد ، آنگاه سخن
آغاز كرده و فرمود :
« هنگامى كه خداى بزرگ جهان را بيافريد ، از طاعت و عبادت خلق بى نياز ، و از عصيان
آنان بى زيان بود ، پس بر وفق عدل و رحمت و به صرف لطف ازلى ، وسايل معيشت را در
ميان مردم قسمت كرد و هركسى را در خور شأنش مقامى داد » .
فَالْمُتَّقُونَ فيها هُمْ أهْلُ الْفَضائِلِ ،
« در ميان مردم جهان ، تنها پارسايان را بر ديگران برترى و فضيلت بخشيد » .
روان پارسايان زان ميانه *** شدى تير محبّت را نشانه
گروهى دل زنقش ما سوا پاك *** به باغ عشق چون گل
سينه صد چاك
خدا آن نيكوان را سرورى داد *** به انواع فضايل
برترى داد
يكى دان زان فضيلتهاى بسيار *** كه آنان راست دائم
صدق گفتار
نخستين وصف خوبان راستگويى است *** نكو بشنو كه اين
وصف نكويى است
كسى را كاين نكويى در زبان است *** زهر نيكويى اندر
وى نشان است
هر آن كس را كه باشد صدق گفتار *** در او يابى صفات
نيك ، بسيار
دلى كز عشق روشن ، آفتاب است *** فروغش بر زبان صدق
و صواب است
مَنْطِقُهُمُ الصَّوابُ ، وَمَلْبَسُهُمْ الإقْتِصادُ ، وَمَشْيُهُمُ
التَّواضُعُ ، غَضُّوا أبْصارَهُمْ عَمّا حَرَّمَ اللهُ عَلَيْهِمْ ، وَوَقَفُوا
أسْماعَهُمْ عَلَى الْعِلْمِ النّافِعِ لَهُمْ ، نُزِّلَتْ أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ
في الْبَلاءِ كَالّتي نُزِّلَتْ فِى الرَّخاءِ ، وَلَوْلاَ الأجَلُ الّذي كَتَبَ
اللهُ عَلَيْهِمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أرْواحُهُمْ في أجْسادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْن
شَوْقاً إلَى الثَّوابِ ، وَخَوْفاً مِنَ الْعِقابِ ،
« گفتارشان از روى راستى است ، زندگى به اقتصاد گذرانند ، با خلق خداى به تواضع
و فروتنى باشند ، چشم از آنچه خدا بر آنان حرام فرموده پوشيده اند ، گوش به علمى
دهند كه آنان را سودمند باشد ، در بلا و امتحان و سختى و مشقّت آن چنان شادند كه
ديگران در نعمت و راحت ، اگر اجل حتمى و مقدّر الهى پاى بندشان نبود از شدّت شوق به
ثواب و بيم عقاب يك چشم به هم زدن مرغ روحشان در قفس جان درنگ نمى كرد » .
گر آنان را زمان وصل محبوب *** نبودى در قضاى عشق
مكتوب
نبود آن شاهبازان را قفس جاى *** كه شاهان را به
زندان نيست مأواى
چو سيمرغ از فضاى تنگ كونين *** برون جستند در يك
طرفة العين
بر آن مرغ آمد اين خاكى قفس تنگ *** كه بيند باغ گل
فرسنگ فرسنگ
چو آن مرغان جان بينند ياران *** به گلزار جنان خوش
چون هزاران
چه گلزارى سراى انس با يار *** وز آنجا نه رقيب آگه
نه اغيار
همه مشتاق پروازند ازين دام *** كجا در دام تن گيرند
آرام
به جان مشتاق ديدار نگارند *** به چشم شوق گريان
زانتظارند
همه غمگين زهجران حبيب اند *** همه از وصل دلبر
بى شكيب اند
همه ايّام وسال و مه شمارند *** كه روز وصل جانان
جان سپارند
عَظُمَ الْخالِقُ في أنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مادونَهُ في أعْيُنِهِمْ ، فَهُمْ
وَالْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآها فَهُمْ
مُنَعَّمُونَ ، وَهُمْ وَالنّارُ كَمَنْ قَدْ رَآها فَهُمْ فيها مُعَذَّبُونَ .
قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ ، وَشَرُورُهُمْ مَأمُونَةٌ ، وَأجْسادُهُمْ نَحيفَةٌ ،
وَحاجاتُهُمْ خَفيفَةٌ ، وَأنْفُسُهُمْ عَفيفَةٌ ، صَبَرُوا أيّاماً قَصيرَةً
أعْقَبَتْهُمْ راحَةً طَويلَةً ، تِجارَةٌ مُرْبِحَةٌ يَسَّرَهَا لَهُمْ
رَبُّهُمْ ، أرادَتْهُمُ الدُّنْيا فَلَمْ يُريدُوه ، وَأسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا
أنْفُسَهُمْ مِنْه ، أَمّا اللَّيْلُ فَصَافَّونَ أقْدامَهُمْ تالينَ لاَِجْزاءِ
القُرْآنِ يُرَتِّلُونَهُ تَرْتيل ،
« عظمت حضرت آفريدگار را درك كرده ، بدين سبب خداوند در دنياى جان و دلشان بزرگ
و غير حضرت حق هرچه كه هست كوچك است . ايمان و يقينشان به بهشت آن چنان است كه گوئى
بهشت را ديده و سالها به خوشى در آن آرميده اند ، و آن چنان دوزخ را باور دارند
چنانكه پندارى در آن به ساليان دراز معذّب بوده و شكنجه ديده اند .
قلوبشان به فراق محبوب اندوهناك ، تمام خلق عالم از آزارشان درامان ، تن آنان از
شدّت كوشش در عبادت و خدمات به خلق لاغر ، و جانشان به عفّت آراسته ، چند روز
كوتاهى رنج اطاعت برده تا از پى آن آسايش طولانى يابند . اين احوال براى آنان
تجارتى است سودمند كه حضرت ربّ العزّه براى اين گروه مقرّر فرموده . چون دنيا به
آنها روى كند ، آنان از او روى گردانند ، و چون به اسارت و دامشان افكند ، با
جانبازى در راه معشوق خود را نجات دهند . به وقتى كه شب درآيد به قيام در پيشگاه
حضرت او بايستند و آيات كتاب حق را با انديشه و تأمّل تلاوت كنند » .
شب آمد شب رفيق دردمندان *** شب آمد شب حريف
مستمندان
شب آمد شب كه نالد عاشق زار *** گهى از دست دل گاهى
زدلدار
شب آمد شب كه گردد محفل من *** سيه چون زلف دلبر يا
دل من
شب است آشوب رندان نظر باز *** شب است آهنگ بزم عشق
دمساز
شب است انجم فروز كاخ نُه طاق *** شب است آتش زن
دلهاى مشتاق
شب از فرياد مرغ حق شود مست *** به تار طرّه ى جانان
زند دست
شب است اخترشناسان را دل افروز *** شب است آتش به
جانان را جگرسوز
شب آمد عرصه ى گيتى كند تنگ *** به فرياد آورد مرغ
شباهنگ
شب آمد كاروان عشق را مير *** شب آمد قلزم پر موج
تقدير
شب آمد حكمت آموز دل پاك *** شب آمد گوهر افروز نُه
افلاك
شب آمد پرده ى پر گوهر نور *** شب آمد محفل اسرار
مستور
شب آمد پرده پوش مست و هشيار *** فروغ ديده ى دلهاى
بيدار
شب آمد نقشه ى صحراى افلاك *** شب آمد طوطياى چشم
ادراك
به شب مردان كه در ره تيزگامند *** به سان شمع سوزان
در قيامند
به شب مرغان حق را سوز و ساز است *** به خاك عشق شب
روى نياز است
شب آن معراجى عرش آشيانه *** فسبحان الّذي اسرى
ترانه
فراز بارگاه عرش بنشست *** زجام لى مع الله گشت
سرمست
يُحَزِّنُونَ بِهِ أَنْفُسَهُمْ ، وَيَسْتَثِيرُونَ بِهِ دَواءَ دائِهِمْ ،
فَإِذا مَرُّوا بِايَةِ فيها تَشْويقٌ رَكَنُوا إِلَيْها طَمَع ، وَتَطَلَّعَتْ
نُفُوسُهُمْ إِلَيْها شَوْق ، وَظَنّوا أَنَّها نُصْبَ أَعْيُنِهِمْ ، وَإِذا
مَرُّوا بِآيَة فيها تَخْويفٌ أَصْغَوْا إِلَيْها مَسامِعَ قُلُوبِهِمْ ، وَظَنُّوا
أَنَّ زَفيرَ جَهَنَّمَ وَشَهيقَها في أُصُولِ آذانِهِمْ ، فَهُمْ حانُونَ عَلى
أَوْساطِهِمْ ، مُفْتَرِشُونَ لَجِباهِهِمْ وَأَكُفِّهِمْ وَرُكَبِهِمْ وَأَطْرافِ
أَقْدامِهِمْ ، يَطْلُبُونَ إِلَى اللهِ تَعالى في فَكاكِ رِقابِهِمْ ، وَأَمَّا
النَّهارُ فَحُلَماءُ عُلَماءُ أَبْرارٌ أَتْقِياءُ ،
« با دلى شكسته و نالان به وسيله ى آيات قرآن به درمان درد خويش برخيزند ، چون به
آيات رحمت و بشارت رسند بر وعده هاى الهى دل سپرده و در آن طمع كنند و مشتقانه نظر
دوزند كه گوئى مفهوم و معنى آن آيات در برابرشان مجسّم است . و چون به آيات عذاب
گذرند ، گوش دل بر آن گشوده ، گوئى خروش و فرياد آتش در بن گوش آنهاست . شب را در
پيشگاه محبوب ، خميده قامت به حال ركوع و يا به روى خاك در حال سجده گذرانند و از
عذاب الهى درخواست نجات و آزادى كنند ، و از حضرت معشوق حسن عاقبت تقاضا نمايند .
چون روز درآيد ، بردبار ، دان ، نيكوكار و اهل پرهيز و دورى از هر گناه
و معصيت اند » .
چو روز آيد زدانش هوشيارند *** به تحويلات گردون
بردبارند
سپهر و جمله تغييرات گردون *** سپاه انجم ار آرد
شبيخون
اگر پر فتنه غرب و شرق گردد *** وگر گيتى به طوفان
غرق گردد
مر آنان را نه تشويق و است و نيم بيم *** دل
و جانشان به حكم دوست تسليم
دلى كز معرفت نور و صفا يافت *** نظام عالم از حكم
قضا يافت
سراپا محو فرمان خدا گشت *** به شام اين جهان شمع
هدى گشت
به جانش نور علم و حلم برتافت *** به نيكوكارى
و پرهيز بشتافت
به دانش هر دلى روشن روان است *** دلير و بردبار
و مهربان است
كه دانائى فزايد بردبارى *** نكو كردارى و پرهيزكارى
قَدْ بَراهُمُ الْخَوْفُ بَرىَ القِداحِ ، يَنْظُرُ إِلَيْهِمُ النّاظِرُ
فَيَحْسِبُهُمْ مَرْضى وَما بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَض ، وَيَقُولُ لَقَدْ خُولِطُوا
وَلَقَدْ خالَطَهُمْ أَمْرٌ عَظيمٌ ، لا يَرْضَوْنَ مِنْ أَعْمالِهِمُ الْقَليلَ ،
وَلا يَسْتَكْثِرُونَ الْكَثيرَ ، فَهُمْ لاَِنْفُسِهِمْ مُتَّهِمُونَ ، وَمِنْ
أَعْمالِهِمْ مُشْفِقُونَ ، إِذا زُكّي أَحَدٌ مِنْهُمْ خافَ مِمّا يُقالُ لَهُ !
فَيَقُولُ : أَنَا أَعْلَمُ بِنَفْسي مِنْ غَيْري ، وَرَبّي أَعْلَمُ بي مِنّي
بِنَفْسي ، اللَّهُمَّ لا تُؤاخِذْني بِما يَقُولُونَ ، وَاجْعَلْني أَفْضَلَ مِمّا
يَظُنُّونَ ، وَاغْفِرْ لي ما لا يَعْلَمُونَ .
« خوف از عظمت حق يا از عذاب قيامت چنان اندامشان را لاغر ساخته كه هركس آنان را
ببيند پندارد كه بيمارند در صورتى كه به تن بيمار نيستند ، مردم از آنان به عنوان
ديوانه ياد مى كنند ولى ديوانه نيستند ، امر بزرگى كه عبارت از عشق حق و شهود عظمت
و يقين به آخرت است دل آنان را مستغرق درياى فكر و حيرت ساخته . آن قدر كه در احسان
و نيكوكارى حريص و مشتاقند در طاعت و عبادت به عمل اندك راضى نگردند و بسيارى عبادت
را هم بسيار نشمارند . از خود بدگمان و از كردارشان هراسانند ، چون كسى از آنان مدح
و ثنا گويد ترسان گشته و اعلام كند : من عيب خويش را بهتر از ديگران مى دانم ،
و خداى من به من داناتر از خود من است ، بار خداي ! به گفته مردم بر من مگير و مرا
بهتر از آنچه گمان برده اند نصيب فرم ، و آنچه را از گناهان پنهان من نمى دانند بر
من ببخشاى » .
چو آنان را به نيكويى ستايند *** بينديشند و بر نيكى
فزايند
همى گويند در پاسخ كه ما را *** سريرت هست بر خويش
آشكار
به خود مائيم داناتر زاغيار *** زما به داند آن
داناى اسرار
پس آنگه با نياز عشق دمساز *** همى گويند كاى داناى
هر راز
تو با گفتارشان بر ما هيچى *** كه هيچى را ستايش
كرده هيچى
همى گويد به دل كاى پاك يزدان *** مرا برتر زهر
پندار گردان
نكوتر ساز ما را زين گمانها *** الا اى از تو نيكو
جسم و جانه
ببخشا آنچه مستور است از ايشان *** زكار زشت و فكار
پريشان
فَمِنْ عَلامَةِ أَحَدِهِمْ : أَنَّكَ تَرى لَهُ قُوَّةً في دين ، وَحَزْماً في
لين ، وَإيماناً في يَقين ، وَحِرْصاً في عِلْم ، وَعِلْماً في حِلْم ، وَقَصْداً
في غِنىً ، وَخُشُوعاً في عِبادَة ، وَتَجَمُّلاً في فاقَة ، وَصَبْراً في شِدَّة
، وَطَلَباً في حَلال ، وَنَشاطاً في هُدىً وَتَحَرُّجاً عَنْ طَمَع ، يَعْمَلُ
الأَعْمَالَ الصَّالِحَةَ وَهُوَ عَلى وَجَل ، يُمْسى وَهَمُّهُ الشُّكْرُ ،
وَيُصْبِحُ وَهَمُّهُ الذِّكْرُ ، يَبيتُ حَذِر ، وَيُصْبِحُ فَرِح ، حَذِراً لِما
حَذِّرَ مَنَ الْغَفْلَةِ ، وَفَرِحاً بِما أَصابَ مِنَ الْفَضْلِ وَالرَّحْمَةِ ،
« نشانه هاى هريك از اين عاشقان و عارفان اين است كه : در كار دين بسيار نيرومند
است ودر امور زندگانى در عين نرمخويى و هموارى مآل انديش ، در مسئله ى ايمان به
مرتبه ى يقين ، در كار علم مشتاق و حريص ، با وجود دانش فراوان ، در برابر نادانان
بردبار ، در توانگرى ميانه رو ، در عبادت با خضوع ، در عين فقر با شكوه ، در روز
سختى شكيبا، جوياى رزق حلال وطيّب، دلشاد به هدايت ، دور از طريق طمع و آزار ، با
آنكه پيوسته اهل احسان و نيكوكارى است هرگز به عمل صالح خود مغرور نشود ، شبانگاه
همّت بر ستايش حق گماشته و صبحگاه بر ذكر و طاعت ، شب هراسان از غفلت خويش و روز
شادمان به فضل و رحمت حضرت دوست است » .
اِنِ سْتَصْعَبَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ فيما تَكْرَهُ ، لَمْ يُعْطِها سُئولَها
فيما تُحِبُّ ، قُرَّةُ عَيْنِهِ فيما لا يَزولُ ، وَزَهادَتْهُ فيما لا يَبْقى ،
يَمْزُجُ الحِلْمَ بِالْعِلْمِ ، وَالْقَوْلَ بِالْعَمَلِ ، تَراهُ قَريباً
أَمَلُهُ ، قَلِيلاً زَلَلُهُ ، خاشِعاً قَلْبُهُ ، قانِعَةً نَفْسُهُ ، مَنزُوراً
أَكْلُهُ ، سَهْلاً أَمْرُهُ ، حَريزاً دينُهُ ، مَيِّتةً شَهْوَتُهُ ، مَكْظُوماً
غَيْظُهُ ، اَلْخَيْرُ مِنْهُ مَأمُول ، وَالشَّرُّ مِنْهُ مَأمُون ، إِنْ كانَ في
الْغافِلينَ كُتِبَ في الذّاكِرِينَ ، وَإِنْ كانَ في الذّاكِرينَ لَمْ يُكْتَبْ
مِنَ الْغافِلينَ ،
« اگر نفس در عبادت و عمل نيك بر او سخت گيرد ، او نيز با خواهشهاى نفس به شدت
مخالفت كند تا نفس خود را مطيع حق گرداند . دل به حيات جاودان بسته و از جهان فانى
ناپايدار اعراض نموده و بردبارى را با دانش ، و گفتار را با كردار آميخته است .
آرزويش كوتاه ، دلش آگاه ، لغزشش ناچيز ، نفسش قانع ، طعامش اندك ، كارش آسان ،
دينداريش حقيقى ، شهوتش مرده ، غضبش فرو نشسته ، تمام مردم به احسانش اميدوار و از
شرّش در امان ، اگر با غافلان نشيند نامش در دفتر آگاهان است ، و اگر با آگاهان
باشد در شمار اهل غفلت و بى خبران نيست » .
اگر با غافلان يك عمر بنشست *** به ياد روى جانان
بود پيوست
وگر با ذاكران آميخت جانش *** نَبُد غافر زيار
مهربانش
كه نامش از وفاداران نگارند *** به راه دين زهشياران
نگارند
يَعْفُوا عَمَّنْ ظَلَمَهُ ، وَيُعْطى مَنْ حَرَمَهُ ، وَيَصِلُ مَنْ قَطَعَهُ ،
بَعيداً فُحْشُهُ ، لَيِّناً قَوْلُهُ ، غائِباً مُنْكَرُهُ ، حاضِراً
مَعْرُوفُهُ ، مُقْبِلاً خَيْرُهُ ، مُدْبِراً شَرُّهُ ، فِي الزَّلازِلِ وَقُور ،
وُفي المَكارِهِ صَبُور ، وَفي الرَّخاعِ شَكُور ، لا يَحيفُ عَلى مَنْ يُبْغِضُ ،
وَلا يَأثَمُ فيمَنْ يُحِبُّ ، يَعْتَرِفُ بِالْحَقِّ قَبْلَ أَنْ يُشْهَدَ
عَلَيْهِ ، لا يَضِيعُ مَا اسْتُحْفِظَ ، وَلا يَنْسى ما ذُكِرُّ وَلا يُنابِزُ
بِالاَْلْقابِ وَلا يُضارُّ بِالْجارِ وَلا يَشْمَتُ بِالْمَصائِبِ وَلا يَدْخُلُ
في الْباطِلِ وَلا يَخْرُجُ مِنَ الْحَقِّ ،
« آن كه بر او ستم كند بر وى ببخشايد ، و آن كه او را محروم نمايد با وى احسان
كند ، و هر كه از او قطع رابطه نمايد به او بپيوندد . از زشتى بر كنار ، در گفتار
ملايم ، ناپسند از او ناپديد ، نيكى از وى پديدار ، خيرش به مردم روى آورده ،
و شرّش از آنان برگشته ، در سختيها زندگى با وقار و در برابر حوادث و مصايب
بردبار ، و در دوران توانگرى شاكر حق ، از آنجا كه داراى عدالت و انصاف است
درباره ى دشمن ستم نكند ، و گناه در كار محبّت دوست نياورد ، حق را هرچند به زيانش
باشد اقرار نمايد پيش از آنكه بر او گواه آورند . آنچه را بدو سپارند ، از شدّت
امانت دارى ضايع نكند ، و آنچه را نبايد از ياد بَرد به دست فراموشى نسپارد . احدى
را به نام زشت نخواند ، به همسايه زيان نرساند ، از پيشامدهاى ناگوار مردم را با
سرزنش و نكوهش نيازارد ، قدم در راه باطل نگذارد ، و از راه حق گام بيرون ننهد » .
نپويد راه باطل آن نكو نام *** نه از حق يك قدم
بيرون نهد گام
چنين گفتند ارباب حقايق *** چو بشكفتند چون باغ
شقايق
كه باشد در حقيقت باطل و حق *** گدائىّ ابد شاهىّ
مطلق
به باطل گر جهان گيرى گدائى *** چون حق را پيروى
كشور گشائى
حق آن هستى محض آمد كآنجا *** نيارد نيستى هرگز نهد
پ
به حق پيوند اگر هشيارى اى دل *** زباطل رشته ى اميد
بگسل
إِنْ صَمَتَ لَمْ يَغُمْهُ صَمْتُهُ ، وَإِنْ ضَحِكَ لَمْ يَعْلُ صَوْتُهُ ،
وَإِنْ بُغِيَ عَلَيْهِ صَبَرَ حَتّى
يَكُونَ اللهُ هُوَ الَّذي يَنْتَقُمْ لَهُ ، نَفْسُهُ مِنْهُ في عَناء ، وَالنّاسُ
مِنْهُ في راحَة ، أتْعَبَ نَفْسَهُ لاِخِرَتِهِ ، وَأَراحَ النّاسَ مِنْ
نَفْسِهِ ، بُعْدُهُ عَمَّنْ تَباعَدَ عَنْهُ زُهْدٌ وَنَزاهَةٌ ، وَدُنُّوهُ
مِمَّنْ دَنا مِنْهُ لِينٌ وَرَحْمَةٌ ، لَيْسَ تَباعُدُهُ بِكِبَر وَعَظَمَة ،
وَلا دُنُوُّهُ بِمَكْر وَخَديعَة ،
« اگر خاموش نشيند از آن خاموشى غمگين نباشد ، اگر بخندد قهقهه ى بلند نكند ، اگر
ستمى به او رسد انتقام آن را به خدا واگذارد ، جان خود را به زحمت ورنج آرد تا مردم
را به آسايش رساند ، نفس خود را براى آسايش آخرت به زحمت افكند و مردم را از زحمت
خويش به راحت رساند ، از هر كه دورى گزيند براى زهد و پاكيزگى است و به هر كه نزديك
شود از راه لطف و مهربانى است ، نه دوريش به تكبّر و مفاخرت و نه نزديكيش به مكر
و فريب است » .
چو دور از خلق گردد در تفرّد *** نزاهت خواهد و زهد
و تجرّد
نى از مردم به كبر و ناز دور است *** چنان كز طبع
ارباب غرور است
وگر نزديك گردد آن وفادار *** بجز اشفاق و رحمت
نيستش كار
شود نزديك با مردم كه شايد *** درى از عشق بر دلها
گشايد
نى از مكر و فريب آيد به نزديك *** سخن اينجا رسيد
اى عقل ناهيك
گريز اى عقل كآمد عشق خونريز *** و يا پروانه شو
زآتش مپرهيز
روان بگذار و تن بسپار و جانسوز *** دل از شمع جمال
شه بيفروز
بر آتش زن كه شمع بزم لاهوت *** فروزد جان و سوزد
جسم ناسوت
بيفشال بال و پركان طرفه صياد *** بگيرد جسم و جان
را سازد آزاد
سخن امام عارفان كه به اينجا رسيد همّام فرياد زد و جان به جان آفرين تسليم نمود .
آنگاه حضرت فرمود : اى مردم ! به خدا سوگند از چنين پيشامدى بر وى بيمناك بودم .
سپس فرمود : آرى ، اندرزها در گوش اهل دل و مردم لايق چنين تأثير كند .
يكى از حاضران مجلس ، كه از آگاهى محروم بود ، زبان به جسارت گشود و به حضرت عرضه
داشت : چرا در خود شما چنين تأثير نكرد ؟
حضرت فرمودند : واى بر تو ، اجل هر كسى را وقتى معيّن است كه از او دير يا زود
نگردد ، و سبب خاصّى است كه از آن تجاوز نكند ، زنهار خاموش باش و ديگر بار
بدين گونه گفتار ، كه مسلّم شيطان بر زبانت جارى كرد ، لب مگشاى .
الهى زان مى پاك الستى *** الهى را زهوش آور به مستى
همان مستى كه دل هشيار سازد *** مرا مخمور چشم يار
سازد
چنان مستم كن از صهباى عشقت *** چنان مجنونم از
سوداى عشقت
كه هرگز ديده ى عقلم زمست *** نبيند جز تو در
اقليم هستى
الهى هرچه خواهى كن به جانم *** مكن بى نور خود شمع
روانم
فروزان سينه ام را زآتش عشق *** بسوزان هستيم در
تابش عشق
دلم چون شمع آتشخانه گردان *** به شمعم عالمى پروانه
گردان
زقلبم چشمه ى حكمت برانگيز *** روان از قلب گردان بر
زبان نيز
حجابى بر من مشتاق بگشا *** لبم بر ناله ى عشّاق بگش
نواى ناله ام را دلنشين كن *** زبان خامه ام را
آتشين كن
زمهرت برفروزان نامه ى من *** به دست عشق گردان خامه ى من
چو خاصانم بده اندر حضورت *** دل تاريكم افروزان به نورت
نيازى ده كه دل در بينوائى *** شود سلطان ملك پارسائى
ز غير خويش بنمائى نيازم *** در اقليم ابد كن سرفرازم
زخاصانم رفيق راه بنم *** دل پر غفلتم آگاه بنم
برون از پرده ى پندارم آور *** چو مشتاقان حق در كارم آور
رهائى ده زنفس پر فسونم *** زعشق افكن به صحراى جنونم
كه از دام هوس آزاد گردم *** به گرد كويت اى صياد گردم
حديثى مهمّ و گفتارى حيرت آور
عارف بزرگ سيّد حيدر آملى در كتاب « جامع الاسرار ومنبع الانوار » و در رساله ى
« نقد النقود » و حضرت فيض كاشانى آن عارف معارف الهيّه و مست باده ى وحدت در كتاب
« قرّة العيون » ، و در كتاب « كلمات مكنونه » از حضرت اميرالمؤمنان (عليه
السلام) روايت زيرا كه حديثى بسيار مهمّ است نقل مى كنند ، تا حال و احوال عارف را
بدانى و اگر خواستى ، خود را به اين مقام برسانى و در مرتبه ى اعلى ، كه كنار درياى
رحمت و ساحل امن و امان است ، برسانى .
إِنَّ للهِِ تَعالى شَراباً لاَِوْلِيائِهِ ، إِذا شَرِبُوا سَكِرُو ، وَإِذا
سَكِرُوا طَرِبُو ، وَإِذا طَرِبُو
طابُو ، وَإِذا طابُوا ذابُو ، وَإِذا ذابُوا خَلَصُو ، وَإِذا خَلَصُوا طَلَبُو ،
وَإِذا طَلَبُوا وَجَدُو ، وَإِذا وَجَدُوا وَصَلُو ، وَإِذا وَصَلُوا تَصِلُو ،
وَإِذا اتَّصَلُوا لا فَرْقَ بَيْنَهُمْ وَبَيْنَ حَبِيبِهِمْ .
« براى وجود مقدّس حضرت حق شرابى است مخصوص اوليايش ، چون بنوشند مست شوند ، و چون
مست گردند به نشاط آيند ، و چون به نشاط آراسته شوند پاكيزه گردند ، و چون پاكيزه
شوند ذوب گردند ، و چون ذوب گردند از تمام شوائب خالص شوند ، و چون خالص شوند
عاشقانه در طلب آيند ، و چون بطلبند بيابند ، و چون بيابند واصل گردند ، و چون واصل
گردند متّصل شوند ، و چون متّصل شوند بين آنان و محبوبشان فرقى نماند » .
اين است وضع عارفان كه با قدرت علم و معرفت ، و احسان و عمل ، و تقوا و زهد ، و ورع
و پارسايى ، و كرامت و شرافت ، خود را به چنين مقام عظيمى رسانده اند .
بى ترديد از وجود انسان دو نيروى مثبت و منفى نهفته شده است ، غرايز درونى و شهوات
نفسانى يكى از مهمترين آن دو نيرو است ، حال انصاف دهيد ، اگر غلبه با شهوت و غرايز
درونى باشد ، و حاكم بر انسان هواى نفس و كارگردان حيات او شيطان ، و بر جان و بدن
مرض كسالت ، و همّت در خور و خواب و غفلت داشته باشد ، آيا انسان به جايى مى رسد
و از عنايات حضرت محبوب نصيبى مى برد ؟
آورده اند كه محنت زده اى در راهى مى رفت ، مخدّره اى بس با جمال با او روبرو شد ،
چشمش بر كمال حسن او افتاد ، دلش صيد آن جمال گشت و بر پى آن مخدّره مى رفت . چون
آن مخدّره به در خانه ى خود رسيد ، التفاتى كرد ، آن محنت زده را ديد كه بدنبال
اوست . گفت : مقصودت چيست ؟ گفت : سلطان جمال تو بر نهادِ ضعيفم سلطنت رانده است
و در كمند قهر خويش در آورده است ، با توام دعوى عشقبازى است و اين نه مجازى است ،
بلكه حقيقتى است كه تا پاى جان بر آن ايستاده ام .
آن مخدّره را بر كسوت جمال ، حليت عقل بر كمال بود ، گفت : اين مسئله تو را فردا
جواب دهم و اين اشكال تو حل كنم . روز ديگر آن ممتحن منتظر نشسته بود و ديده
گشاده ، تا جمال بر كمال مقصود ، كى آشكار گردد و واقعه او چگونه حل كند ؟
آن مخدّره مى آمد و از پى او خدمتكارى آئينه در دست ، گفت : اى خدمتكار ! آن آينه
فراروى او دار تا به سر و روى او رسد و با ما عشقبازى كند او تمنّاى وصال ماش
بود ؟!!
دلْ مشتاق جمال دل ديگر است ، و روحش روحى غير از ارواح ، مشتاق در سلطه ى عشق حق
است ، مشتاق عاشق عبادت و دورى از گناه است ، عارف دلخسته ى يار و جان نثار محبوب
است .
قُلُوبُ الْمُشْتاقينَ مُنَوَّرَة بِنُورِ الله فَإِذا تَحَرَّكَ اشْتِياقَهُمْ
أَضاءَ النُّورُ مابَيْنَ
السَّماءِ وَالأَرْضِ ، فَيَعْرِضَهُمُ الله عَلَى الْمَلائِكَةِ وَيَقُولُ :
هؤلاءِ المُشْتاقُونَ إِلَيَّ ، أُشْهِدُكُمْ أَنّي إِلَيْهِمْ أَشْوَق .
« دلهاى مشتاقان حق وحقيقت روشن به نور خداست، چون شوقشان به حركت آيد ، بين آسمان
و زمين نور بدرخشد . حضرت حق آنان را به ملائكه نشان مى دهد ومى فرمايد: اينان
مشتاق منند، شاهد باشيد كه من به آنان مشتاق ترم » .
يكى از تربيت شدگان اين مكتب مى گويد : در بعضى از سفرها به بزرگى برخوردم كه
سيمايش به سيماى عارفان مى ماند . با او همراه شدم در حلول راه به او گفتم:
كَيْفَ الطّريقُ إِلى الله ؟
راه به سوى خدا چگونه است ؟
گفت :
لَوْ عَرَفْتَ اللهَ لَعَرَفْتَ الطَّريقَ .
اگر او را يافته بودى راه به سوى او را نيز آگاه مى شدى .
پس گفت : اى مرد سالك ! بگذار و از خود خلاف و اختلاف را دور كن .
گفتم : عالمان را چگونه خلاف و اختلافى خواهد بود ؟ چه آنها مؤيّد از جانب حقّند .
گفت : چنين است كه مى گويى
الاّ فى التجريد التوحيد .
گفتم : معناى اين جمله چيست ؟
گفت :
فِقْدانُ رُؤْيَةِ ما سواهُ لِوِجْدانه .
با بودن او غير را نديدن .
كه منظور از اين جمله نفى هر معبود باطل و مقيّد بودن به طاعت و عبادت حق است .
گفتم :
هَلْ يَكُونُ الْعارِفُ مَسْرور ؟
آيا عارف را خوشحالى هست ؟
جواب داد : عارف را با اتّصال به خد ، اندوه هست ؟
گفتم :
أَلَيْسَ مَنْ عَرَفَ اللهَ طالَ هَمُّهُ ؟
آيا اين نيست كه هركس او را شناخت دچار اندوه هميشگى مى گردد ؟
گفت :
مَنْ عَرَفَ زالَ هَمُّهُ .
هركس او را شناخت اندوهش براى هميشه برطرف مى شود ، كه اهل معرفت را ( لا
خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلا هُمْ يَحْزَنُونَ ) .
گفتم :
هَلْ تُغَيِّرُ الدُّنْيا قُلُوبَ الْعارِفينَ ؟
آيا دنيا دلهاى عارفان را تغيير و تحوّل مى دهد ؟
گفت :
هَلْ تُغَيِّرُ العُقْبى قُلُوبَ الْعارِفينَ حَتّى تُغَيِّرَها الدُّنْي ؟
آيا آخرت دل آنان را دگرگون مى كند تا دنيا آنها را دگرگون كند ؟
گفتم :
أَلَيْسَ مَنْ عَرَفَ اللهَ صارَ مُسْتَوْحِش ؟
كسى كه خدا را شناخت آيا دچار وحشت نمى گردد ؟
گفت :
مَعاذَ الله أَنْ يَكُونَ الْعارِفُ مُسْتَوْحِش .
پناه بر خد ( كه بگويم ) عارف با شناختن معبود حقيقى دچار وحشت و ترس شود .
وَلكِنْ يَكُونُ مُهاجِراً مُتَجَرّد .
اما عارف در عين تنهايى مسافر به سوى دوست است .
گفتم :
هَلْ يَتَأَسَّفُ الْعارِفُ عَلى شَيْء غَيْرَ الله ؟
آيا عارف به چيزى غير خدا تأسّف مى خورد ؟
جواب داد :
هَلْ يَعْرِفُ العارِفُ غَيْرَ اللهِ فَيَتَأَسَّفُ عَلَيْهِ ؟
آيا عارف غير خدا چيزى مى شناسد تا بر او غصّه بخورد ؟
گفتم :
هَلْ يَشْتاقُ الْعارِفُ إِلى رَبِّهِ ؟
آيا عارف مشتاق به حضرت ربّ است ؟
گفت :
هَلْ يَكُونُ الْعارِفُ غائِباً طَرْفَةَ حَتّى يَشْتاقَ إِلَيْهِ ؟
آيا عارف يك چشم به هم زدن از او غايب است تا مشتاق او باشد ؟!
گفتم :
مَا إسْمُ اللهِ الأَعْظَمُ ؟
اسم اعظم خدا چيست ؟
گفت :
أَنْ تَقُولَ اللهَ وَأَنْتَ تَهابَهُ .
آن است كه بگوئى الله و از او در دلت داراى مهابت شوى .
گفتم :
كَثيراً ما أَقُولُ وَلا تُداخِلُني الْهِيْبَةَ .
زياد خدا مى گويم ولى در دلم مهابت پيدا نمى شود .
گفت :
لاَِنَّكَ تَقُولُ مِنْ حَيْثُ أَنْتَ لا مِنْ حَيْثُ هُوَ .
براى آنكه نامش را آن چنانكه هستى مى گوئى نه آن چنانكه هست .
گفتم : اى بزرگ ديگر بار مرا موعظتى فرماى ، از گفته هاى تو پند بسيار بگيرم .
گفت : كفايت است از براى موعظت و نصيحت تغييراتى كه در روزگار مى بينى ، نيك بنگر
و آن را به جهت خود پندى بزرگ دان .
يكى از سالكان راه ، و حقيقت جوى دل آگاه مى گويد : وقتى صفت يكى از بزرگان را كه
ساكن « يمن » بود شنيدم ، كه به افتادگى و فروتنى شناخته شده بود و به عقل و حكمت
و فضل شهرت داشت ، در ظاهر لباس اهل جهاد بر تن داشت و در باطن از اهل سير و صلاح
و سداد بود . چون زمان حج رسيد و از اعمال و عبادات آن سال فراغتى فارغ شدم ، قاصد
ديدار او شدم تا كلام او را شنيده و از مواعظش پند گيرم و از او سور و فايده اى
ببرم .
چون جماعتى از قصد من آگاه شدند ، مرا همراهى كردند . و در ميان آن جماعت جوانى بود
كه سيماى صالحان و منظر خائفان داشت ، رويى بود او را زرد بدون امراض جسمانى ،
و چشمى سرخ و پر آب بى علّت دمعه و رمد ، پيوسته دوست « خلوت » بود و انيس
« تنهائى » ، از حالش چنان ظاهر بود كه او را در همان نزديكى مصيبتى روى داده . پس
نزديك وى رفته كلمات محبّت آميز گفتم تا با من موافقت نمايد و مرافقت جويد ، امّا
قبول ننمود و از آن حالت او را هرچند ملامت نمودم و به صبر ترغيبش كردم سودى
نبخشيد ، و هر لحظه لبانش به اشعارى مترنّم بود ، كه مضمونش اين است :
اى كسانى كه مرا ملامت مى كنيد ، بدانيد كه از عشق او هرگز دست برنداشته و تسلّى
نخواهم يافت ، چگونه خود را تسلّى دهم كه هر لحظه اندوه من رو به فزونى است ،
و بزرگيم در اين راه مبدل به خوارى شده است مى گويند : استخوانهاى آدمى خواهد
پوسيد ، ولى من مى گويم : كه اگر استخوانهايم در ميان گور بپوسند دوستى تو از دلم
زائل نخواهد شد ، دلم از زمانهاى پيش ، حتى در روزگار كودكى ، شراب محبّت تو
مى نوشيد .
در سرم فتنه اى و سودائى است *** در سرم شورشىّ و غوغائى است
هر دم از ترك چشم غمّازى *** در دلم غارتى و يغمائى است
پس اين پرده دلربائى هست *** دل زجا رفتن من از جائى است
ساقيى هست زير پرده ى غيب *** كه به هر گوشه مست و شيدائى است
در درون هست خمر و خمّارى *** كز برون مستيى و هيهائى است
از تو اى آرزوى دل شدگان *** در دل هر كسى تمنائى است
و اين گونه آن جوان همراه ما مى آمد تا به آن شهر از يمن كه مقصد ما بود رسيديم .
سراغ از كسى كه طالب ديدارش بوديم ، گرفتيم و به در خانه اش رفتيم . همينكه در زديم
يكى در باز كرد ، تو گوئى اهل قبور است ، ما را به درون خانه دعوت كرد . آن جوان بر
همه سبقت نموده سلام كرد و با او مصافحه نمود . وى جواب سلام داد و با او با نحو
ديگرى گفتگو كرد ، و با زبان حال او را بشارت داد به امرى كه گويا نسبت به او روى
خواهد داد .
آنگاه آن جوان آغاز سخن نمود و گفت : آقاى من ! خداى تعالى شما و مانند شما را طبيب
بيماريهاى دل و معالجه كننده ى دردهاى روحى قرار داده است ، مرا زخم ريشه دار
و دردى است در تن كه جايگير و مزمن شده است ، اين دردى كه از من شناختى به پاره اى
از مراهم محبّت و داروى توجّه علاج كن .
آن بزرگ مرد به وى گفت : بپرس آنچه مى خواهى تا در علاج اين مرض و جواب آن را يك يك
به تو باز گويم .
پرسيد :
ما عَلامَةَ الْخُوفِ مِنَ اللهِ تعالى .
نشانه ى ترس از خدا چيست ؟
جواب داد :
أَنْ يُؤمِنُكَ خَوْفُ اللهِ تَعالى مِنْ كُلِّ خَوْف عَنْ غَيْرِ خَوْفِهِ .
اينكه تو را از هر ترسى جز ترس از مقام خودش ايمنى دهد .
همين كه جوان اين بيان را از آن بزرگ شنيد ، حالش دگرگون شده ، نعره اى زد و بيهوش
نقش بر زمين افتاد ، پس از ساعتى كه به هوش آمد ، از آن عارف پرسيد : چگونه در دل
بنده خوف پروردگار پديد آيد ؟
گفت : چون انسان از عوالم ديگر پاى به اين عالم نهاد ، هرگز راه تندرستى نخواهد
داشت و به منزله ى عليل و سقيم خواهد بود و عليل دفع علّت را به ناچار با غذا خوردن
كند و بر كراهت دارو ، از خوف گزيدن فنا بر بقا صبر نمايد .
چون اين سخن از شيخ بشنيد ، چنان فريادى كشيد كه حاضران گمان كردند كه روح از بدنش
مفارقت نمود . پس از لحظه اى سر برداشت و پرسيد:
ما عَلامَةُ الْمُحَبَّةَ للهِِ تَعالى ؟
علامت عشق به خدا چيست ؟
گفت :يا حَبيبي إِنَّ دَرَجَةَ الْمَحَبَّةَ للهِِ رَفيعَة .
رفيق عزيزم ! مقام دوستى با خدا بس بلند است .
آن جوان از شيخ خواست تا آنچه را گفت توضيح دهد . در پاسخش گفت:
يا حَبيبي إِنَّ الْمُحِبِّينَ للهِِ تَعالى شَقَّ لَهُمْ عَنْ قُلُوبِهِمْ
فَأَبْصَرُوا بِنُورِ الْقُلُوبِ إِلى جَلالِ عَظَمَةِ الإِلهِ الْمَحْبُوبِ ،
فَصارَتْ أَرْواحُهُمْ رُوحانِيَّةَ ، وَقُلُوبُهُمْ حُجُبَيّه ، وَعُقُولُهُمْ
سَماويّة تَشَرَّحُ بَيْنَ صُفُوفِ الْملائِكَةِ الْكِرامِ ، وَتُشاهِدُ تِلْكَ
الأُمُورِ بِالْيَقينِ وَالْعَيانِ فَعَبَدُوهُ بِمَبْلَغِ اسْتِطاعَتِهِمْ لَهُ
طَمَعاً في جَنَّتِهِ وَلا خَوْفاً مِنْ نارِهِ .
« رفيق عزيزم ! قلوب دوستان حق مى شكافد ، قدر و بزرگى و عظمت آن محبوب را به
روشنائى دل مى گيرند ، جانهايشان صافى شده و دل آنان پرده دار عظمت حق گردد ،
و عقلهايشان آسمانى شود ، در ميان صفوف ملائكه بزرگوار مى روند ، و هرچه خواند به
يقين و عيان مشاهده كنند ، در حدّ طاقت بندگى كنند ، و بندگى آنان خالص براى خدا
باشد ، نه به طمع بهشت و نه به خاطر ترس از جهنّم » .
جوان چون اين حقايق را شنيد فريادى زد و گريه راه گلويش را گرفت ، و سپس نقش بر
زمين شد . همينكه حاضران نگاه كردند ديدند از دنيا رفته است . آن بزرگ سر آن عاشق
جان باخته را به زانو گرفته رويش را بوسه زد و گفت اين است حال اهل ترس ، و اين است
مرتبه ى عاشقان و دوستداران .
به قول عارف وارسته و عاشق دلداده ، فيض بزرگوار :
خوشا آن دل كه مأواى تو باشد *** بلند آن سر كه در پاى تو باشد
فرو نايد به ملك هر دو عالم *** هر آن دل را كه سوداى تو باشد
سرا پاى دلم شيداى آن است *** كه شيداى سراپاى تو باشد
غبار دل به آب ديده شويم *** كنم پاكيزه تا جاى تو باشد
خوش آن شوريده ى شيداى بيدل *** كه مدهوش تماشاى تو باشد
دلم با غير تو كى گيرد آرام *** مگر مستى كه شيداى تو باشد
نمى خواهد دلم گلگشت صحر *** مگر گلگشت صحراى تو باشد
خوشى در عالم امكان نديدم *** مگر در قاف عنقاى تو باشد
زهجرانت به جان آمد دل فيض *** وصالش ده اگر رأى تو باشد
نسخه اى از عارفان
عاشقى سالك و عارفى الهى مى گويد : زمانى گذرم به يكى از شهرها افتاد طبيبى را ديدم
كه آثار دانش و آيات بينش از چهره اش ظاهر و در محلّى به معالجت مشغول بود .
گروه زيادى از مرد و زن بر گرد او نشسته و منتظر گرفتن نسخه براى علاج درد خويش
بودند .
من نيز در گوشه اى نشستم . چون از معالجه ى بيماران خلاصى يافت روى به من كرده
و گفت :
اگر تو نيز مطلبى دارى بگوى .
گفتم : سالهاست به مرضى مبتلا هستم ، اگر مى توانى مداوايم نماى .
گفت : بيماريت چيست ؟
گفتم : مرض گناه ، اگر براى آن دوايى دارى بيان كن .
طبيب لحظه اى سر به زير افكند ، آنگاه قلم برداشت و گفت : از براى تو نسخه اى
بنويسم آن را نيكو فهم نماى و بدان عمل كن .
آنگاه اين كلمات را نوشت :
ريشه هاى فقر را برگير ، با برگهاى صبر ، هليله ى فروتنى ، بليله ى افتادگى ،
و روغن گل بنفشه ى ترس ، با گل خطمى دوست ، تمر هندى قرار ، با گل سرخ راستى ، چون
اين دواها را به ميزان خود گرفتى ، محل آن را در ديگ دانش قرار ده ، آب بردبارى
و حقيقت به روى آن بريز ، آتش آرزومندى زير آن ديگ برافروز ، سوزندگى بر آن بيفزاى
و آن را با ستام خشنودى حركت ده ، و سمقونياى زارى و بازگشت بر آن اضافه كن ، و به
روى آن مقّل طاعت بريز ، سپس در عمل بكوش ، و آن شربت را در دكان خلوت بنوش ، پس از
نوشيدن تلخى دهان را با آب وفا مضمضه كن ، و نيكو كن مزه ى دهان خود را به مسواك
ترس و گرسنگى ، سپس به جهت آنكه قى عارض نگردد ، سيب قناعت را ببوى ، و لبهاى خود
را به دستمال بازگشت از غير خدا پاك نماى ، پس اين شربت كه از تركيب آن دواها ساخته
شد ، گناهان را مى زدايد و تو را به خداى بزرگ و داناى رازها نزديك مى كند .
چون اين كلمات را از آن طبيب دانشمند شنيدم ، حالم دگرگون شد قلم برداشتم اين كلمات
را براى وى نگاشتم :
خداوند را بندگانى است كه درخت گناه را در ديده مى نشانند و با آب توبه و بازگشت
سيراب مى نمايند ، بار آنها اندوه و پشيمانى است ، ميوه ى آن را بى جنون مى چينند ،
و بلادت و بلاهت را بر خود بسته ، بى آنكه درماندگى در كردار يا گنگى در گفتارشان
باشد ، اين گروه از دانشمندانند و معرفت دار به خدا و رسول كه از جام پاك وحدت
مى نوشند ، و بر درازى بلا توانائى پيدا مى كنند . دلهاى آنها در عالم ملكوت سرگشته
و ترسان مى شود و بين پرده هاى جبروت خيالاتشان حركت مى كند .
پناه مى برند به سايه ى برگهاى پشيمانى ، و مطالعه مى كنند كتاب گناهان خود ر ،
و روح آنان دمساز شكيبائى و ترس مى گردد ، تا آن هنگام كه به اعلا درجه زهد برسند ،
و هم آغوش با عروس ورع شوند .
شكنجه و تلخى ترك دنيا را به خود مى خرند و آنگاه به ريسمان رهائى نجات يابند و به
گوشه ى آسايش و تندرستى مى رسند ، روحشان به پرواز درآيد ، تا وقتى كه در باغهاى
گشايش و آسودگى اقامت كنند ، در درياى حيات الهى فرو روند ، و خندقهاى شكيبائى محكم
سازند ، و از پلهاى نهرهاى بزرگ هواهاى نفسانى عبور كنند آنگاه كه در كنار
بادبانهاى آن كشتيهاى مراد منزل كنند و در درياى بهبودى حركت كنند تا وقتى كه به
ساحل آسايش و معدن و محلّ بزرگى و جلالت برسند .
يافعى مى گويد : من نيز نثراً و نظماً در اين معانى چيزى نگاشته ام كه قسمتى از آن
بدين شرح است :
چون از جانب حق به بندگان ، امور معنوى و ترقّيات روحى و عنايات و الطاف خاصه
برسد ، آنچه غير اوست را از خود دور كنند ، و بسوى جايگاه پيوستگى سفر كرده ، و با
كرامت و زهد و تقوا يارى جويند ، تقوايى كه گويا اجزايش به آب پاكى و يگانگى
و پسنديدگى خمير شده . اسبهايشان در باغ رياضت در حركتند ، و پنهان مى نمايد .
توسن سركش نفس را آن چنان لجام مى زنند كه به غير صاحب خود نتواند به جايى بنگرد ،
و آنها را به تازيانه ى ترس بازدارند ، و به اسباب آرزومندى حركت دهند ، و آنها را
به منتهاى آرزومندى كه رسيدن به حق است ، در پهنه ى سختى و رنج برانند ، تا آنگاه
كه به محل پاكيزه ى بى مانندى برسند ، و دست يابند .
اين راهى را كه مى پيمايند محل ازدحام لشكر آرزوهاى نفسانى است ، ولى اينان آن لشكر
را از هجوم به خود بازدارند ، و نفوس آرزوها را با شمشيرهاى خلاف نفس از ميان
بردارند ، و سواران طبع سركش را به نيزه هاى ترك عادات گذشته ، بزنند و با آب
ديده ى ناپاكى گناهان خود و بدى ها و ساير برنامه هاى زشت را بشويند ، تا عبادت
آنها بى عيب شود .
و نياز آنان فقط نياز به پاكيزگى جان و نماز شود . از دردهاى دوستى غلط ، دل آنان
علاج شود ، درختهاى بدى طبع را به آتش اندوه دل بسوزانند ، و با گلاب وردها
و ذكرهاى خود را خوشبو نمايند ، تا جايى كه با نام خدا مردگان را زنده كنند .
دورى و نزديكى عارفان
عارفى وارسته گفت : جوان عربى را در طواف كعبه ، با تنى نزار و زرد و ضعيف ديدم كه
گويى استخوانهايش را گداخته بود . نزديك رفتم و به او گفتم : گمانم تو محبّى و از
محبّت بدين سان سوخته اى . گفت : آرى . گفتم : محبوب به تو نزديك است يا دور ؟
گفت : نزديك ، گفتم : مخالف است يا موافق ؟ گفت : موافق و مهربان . گفتم : سبحان
الله ! محبوب به تو نزديك و موافق و مهربان و تو بدين سان زار و نحيف ؟ گفت :
اى بى چاره ! مگر تو نمى دانى كه آتش وصال و موافقت بسى سوزنده تر از آتش دورى
و مخالفت است ؟ چه ، در وصال او بيم فراق است و زوال ، و در ميزان او اميد وصال .
من با شنيدن اين توبيخ ، شرمنده شدم و حالم دگرگون شد .
آرى ! انسان ممكن است بعد از رسيدن به مقامات الهيّه ، خداى ناخواسته دچار غرور
و عجب شود و به پرتگاه هولناك سقوط قرار گيرد ، و آنچه را به دست آورده از دست
بدهد !!
عاشق وارسته اى مى گويد : يكى از بندگان حق كه در سواحل شام به عبادت مشغول بود
شنيدم كه مى گفت :
خداوند بزرگ را بندگانى است كه با كمك نور او ، به معرفتى رسيده اند كه از آن شناخت
تعبير به يقين مى كنند ، دامن همّت به كمر زده به خاطر اينكه قصد او دارند . به
اميد آنكه نظر دوستانه اى به آنان افكند ، اندوه و سختى را به هر صورت كه باشد تحمل
مى كنند ، روزگار خود را در غم او مى گذرانند ، با غم زياد و اندوه فراوان در آرامش
و آسودگى اند . دنيا را به چشم محبّت نمى بينند ، توشه و بهره ى آنان از دنيا همچون
توشه ى مسافرى است كه سرانجام بايد مبدأ را به قصد مقصد ترك كند .
از آزمايش و امتحان مى ترسند ، ولى به سوى آن با شتاب در حركتند ، اميد نجات از
مهلكه ها را دارند ، و لحظه اى از زارى و تضرّع آسوده نيستند .
زهر چه غير يار استغفر الله *** زبود مستعار استغفر الله
دمى كان بگذرد بى ياد رويش *** از آن دم بى شمار استغفر الله
زبان كان تر به ذكر دوست نبود *** زشرّش الحذار استغفر الله
سرآمد عمر و يك ساعت زغفلت *** نگشتم هوشيار استغفر الله
جوانى رفت و پيرى هم سرآمد *** نكردم هيچ كار استغفر الله
نكردم يك سجودى در همه عمر *** كه آيد آن به كار استغفر الله
خطا بود آنچه گفتم آنچه كردم *** از آنها الفرار استغفر الله
زكردار بدم صد بار توبه *** زگفتارم هزار استغفر الله
شدم دور از ديار يار اى فيض *** من مهجور زار استغفر الله
جان خود را براى خشنودى مولاى خود نثار مى كنند و هميشه جهان پس از مرگ را در پيش
نظر دارند . آنچه را بايد بشنوند به گوش دل مى شنوند . چون آنان را ببينى گويى لب
بسته و پژمرده حالند . درونشان از غم عشق دوست مجروح ، دلهاشان محزون و بدنهاشان
لاغر است و ديده ى آنان گريان . در امور دنيوى چنان سبكبالند كه احتياج به همراه
و كمك ندارند ، از دنيا به اندكى قناعت كرده و از لباس به پوشاكى كهنه و ساده .
سكونتشان در محلّه هاى خراب و بى اهل است و از جاذبه هاى دنيايى درگريز . و از
تنهايى خرسند و از معاشرت با مردم كه باعث قطع رابطه ى انسان با حقّند گريزانند .
شب را با شمشير بيدارى مى كشند ، و اعضاى شب را با خنجر رنج در عبادت ، جدا
مى كنند ، روحشان از تهجّد مجروح است ، و از بى خوابى سرشان گردآلود است . با كوشش
در عمل و زارى در شب دمسازند ، و به هنگام فرا رسيدن جل و انتقال از دنيا به آخرت
شتابانند .
الهى قمشه اى آن عارف كامل و عاشق دلسوخته مى گويد :
الهى از شرار عشق خود آتش به جانم كن *** زشور عاشقى وارسته از هر دو جهانم
كن
من گمگشته سراندر بيابان فراقت را *** كرم فرما به لطفى رهبر آن آستانم كن
مكن چون سر ومه در عشق خود مشهور آفاقم *** نشانم ده زحسن خويش و از خود
بى نشانم كن
گدائى بر سر كوى توام محتاج احسانى *** اگر شرط است افغان چون نى از آه
و فغانم كن
شبانگاهان به درگاهت دلى پر سوز و آهم ده *** سحرگاه از كرم برخوان حسنت
ميهمانم كن
به سوز سينه ى غمگين و اشك ديده ى گريان *** شبم نالان سحرتر دامن از اشك
روانم كن
به نور معرفت تابان تر از خورشيد كن جانم *** به اشراق رخت مستغنى از ملك
جهانم كن
از آن نورى كه در صبح ازل افروخت دلها را *** به اشراقى رخت مستغنى از ملك
جهانم كن
از آن نورى كه در صبح ازل افروخت دلها را *** به اشراقى تو تا شام ابد روشن
روانم كن
سرم را خاك كويت ساز و پاى از لطف بر وى نه *** الهى با نويد وصل روزى
شادمانم كن
از عارفى بيدار و عاشقى دل داده پرسيدند : عارف كيست و حال او چگونه است ؟ گفت :
عارف مردى است از دنيا و جداى از دني . عارف هميشه در يك حال نيست ; چرا كه از عالم
غيب هر ساعت است بر وى فرود آيد ، تا صاحب حالات بود نه صاحب حالت ، همچنين ادب
عارف برتر از همه ى ادبها است زيرا او مؤدّب از معرفت است ، و معرفت بر سه قسم
است : اول معرفت توحيد ، و اين معرفت مؤمنان است ، دوّم معرفت حجج و بيان ، و اين
معرفتِ حكما و علماست ، سوم معرفت صفات وحدانيّت ، و اين ويژه ى اهل ولايت است ،
و آنان جماعتى هستند كه با دلهاى صافى خود نظاره گر حقّند ، و پروردگار آنچه را بر
عالميان مستور كرده است بر آنان ظاهر مى گرداند .
از آن عاشق دل داده ، مناجاتى نقل كرده اند كه اُنس اين گروه را با محبوب واقعى
نشان مى دهد .
نوشته اند هرگاه آماده براى نماز مى شد ، سخت مى گريست و مى گفت : الهى ! به كدام
قدم به درگاه تو آيم ، و به كدام ديده به قبله ى تو نگرم ، و به كدام زبان با حضرت
تو ، راز گويم ؟ الهى ! از بى سرمايگى ، سراب سرمايه ساختم و به درگاه تو آمدم .
الهى ! تو دانى و فضل و كرم رحمت خود . الهى ! اگر امروز ما را اندوهى پيش آيد با
حضرت تو گوييم ، اگر فردا اندوهى از تو رسد با كه گوييم ؟
الهى ! ما را به تاريكى حجاب محجوب مگردان ، و پردهاى غفلت از ديد بصيرت ما
بگردان . الهى ! اگر از كرم خود بيامرزيم زهى اميد و آرزومندى ، و اگر عقوبت
و عذابم نمايى زهى مستمندى . الهى ! مرا روى نياز به بخشش توست و چشم اميد به رحمت
تو . الهى ! اگر گويم مرا در زمره ى نيكان قرار ده هرچه مى بينم جز بدى نكرده ام و
دل جز به راه خطا نسپرده ام . الهى ! از كرم خود مرا حفظ كن تا به گرد نافرمانى
و خلاف نگردم . الهى ! به درگاه تو آمده ام و از كرم تو نوميد نخواهم رفت .
از خودى اى خدا نجاتم ده *** زين محيط بلا نجاتم ده
يك دم از من مرا رهائى بخش *** از غم ما سوا نجاتم ده
دلم از وحشت جهان بگرفت *** زين ديار فنا نجاتم ده
نفس امّاره قصد من دارد *** زين سَمِ اژدها نجاتم ده
داد خاكسترم به باد هوس *** از بلاى هوى نجاتم ده
صحبت عامه سوخت جانم ر *** زآتش بى ضيا نجاتم ده
خلقى افتاده در پى جانم *** زين ددان دغا نجاتم ده
جهل بگرفته سر به سر عالم *** زين جنود عمى نجاتم ده
غرقه در بحر غم شدم چون فيض *** مى زنم دست و پا نجاتم ده
اوّلين مقام معرفت « يقين » است ; يعنى بنده را يقينى دهند اندر سر ، كه اندامهايش
بدان يقين بيارامد و توكّلى دهند او را اندر جوارح كه بدان توكّل اندر دنيا سلامت
يابد ، و حيرتى دهندش اندر دل كه بدان حيرت اندر آخرت رستگارى يابد ; يعنى اضطراب
كردن اندر طلب ، از ضعف يقين است ، چون بنده صاحب يقين شود كه مقدّر به طلب كردن
و ناكردن من بيشتر و كمتر نگردد ، از شغل سر و اضطراب جوارح فارغ گردد ، چنانكه
حضرت مصطفى صلوات الله عليه وآله فرمود:
واعْلَمْ أَنَّ ما أَصابَكَ لَمْ يَكُنْ لِيُخطيكَ وَأَنَّ ما أَخْطاكَ لَمْ
يَكُنْ لِيُصيبَكَ .
« آنچه بايد به تو برسد ، هرگز از رسيدن به تو باز نماند ، و هرچه مقدور تو نيست
هرگز به تو نرسد » .
گريزى نيست از كوى تو اى دوست *** چه سان برگردم از كوى تو اى دوست
مرا در حلقه ى زلف تو افكند *** فريب چشم جادوى تو اى دوست
فشاندى زلف مشكين را و پر شد *** مشام جانم از بوى تو اى دوست
بكن چندان كه خواهى جور بر من *** نمى رنجم من از خوى تو اى دوست
غبار از هر دو عالم چشم پوشيد *** نمى بيند بجز روى تو اى دوست
عارف : كسى است كه همه ى كوششهاى خويش را كار بندد اندر ، طاعت و گذاردن ، حقوقهاى
خداوند تعالى و به حقيقت بشناسد كه از خداى تعالى به وى چه آمده است و بازگشتن وى
از همه چيز به خداى تعالى درست برگردد ; يعنى هرچند معرفت به كمال تر ظاهر وى به
خدمت با نشاط تر باشد و آنچه به وى آمده است از خداى تعالى يا امر باشد يا منّت ،
پس امر خداوند را بداند ، و بداند جز گزاردن شكر منّت روى نيست . و بازگشتن به حق
تعالى بر دو معنى باشد : يا اندر محنت است به صبر ، و به مولا بازگردد ، يا اندر
نعمت است به شكر ، و به خداوند تعالى بازگردد .
فخر دو عالميم و گداى تو آمديم *** بر درگه تو بهر عطاى تو آمديم
ما را نبود هيچ مهمّى در آب و خاك *** در آتش بلا به هواى تو آمديم
اين آمدن براى تو بود و براى تو *** بهر تو آمديم و براى تو آمديم
با پاى سعى خود به كجا مى توان رسيد *** اين راه را تمام به پاى تو آمديم
اين راه پر فراز و نشيب و خطير ر *** در آرزوى وصل و بقاى تو آمديم
كارى براى خود نكنيم و هواى خود *** فرمانبران راى و هواى تو آمديم
هرجا كه رفته ايم زبهر تو رفته ايم *** هرجا كه آمديم براى تو آمديم
تو آنِ خويش باشى و ما نيز آنِ تو *** ماماى خود نه ايم كه ماى تو آمديم
ما را تو مى سزى و توئى آبروى ما *** ما خاكبان ولى نه سزاى تو آمديم
ما از كجا و خون جگر خوردن از كج *** بر خوان اين جهان به صلاى تو آمديم
مراحل عبادت عارفان
تنها محور برنامه هاى شخصى و اجتماعى عارفان خداست ، آنان كه او را به واقعيّت
شناخته اند حاضر نيستند لحظه اى از او غافل بمانند و توان كمترين مخالفتى با حضرت
او را ندارند .
شريعت طريقت و حقيقت آنان ، فقط و فقط ، در بندگى خالصانه ى او خلاصه مى شود آنان
فقط دنبال اين هستند كه در تمام مراحل زندگى خشنودى او را به دست آورند و براى به
دست آوردن رضايتش راهى جز اطاعت و عبادت او نمى بينند .
آنها با شناختى كه نسبت به او دارند ، به اين نتيجه رسيده اند كه مؤثّرى در عالم جز
او نيست و حقيقتى غير او در دار هستى وجود ندارد . از اين جهت عبادات آنان همراه با
نتيجه و محصول است .
عارف شهيد مرحوم مطهّرى رضوان الله تعالى عليه مسئله ى نتيجه ومحصول عبادت خالصانه
و عارفانه را اين چنين توضيح مى دهد :
« اساساً هر موجودى كه قدمى در راه كمال مقدّر خويش پيش رود و مرحله اى از مراحل
كمالات خود را طى كند ، راه قرب به حق را مى پيمايد .
انسان نيز يكى از موجودات عالم است ، و راه كمالش تنها اين نيست كه امروز تمدّن
ناميده مى شود ، يعنى يك سلسله علوم و فنون كه براى بهبود اين زندگى مؤثّر و مفيد
است ، و تنها اين نيست كه در يك سلسله آداب و مراسم كه لازمه ى بهتر زيستن اجتماعى
است پيشرفت حاصل كند ، اگر انسان را تنها در اين سطح در نظر بگيريم مطلب همين است،
ولى انسان راهى و بُعد ديگرى دارد كه از طريق تهذيب نفس و با آشنايى آخرين هدف يعنى
ذات اقدس احديت حاصل مى گردد .
يا رب بريز شهد عبادت به كام ما *** ما راز ما مگير به وقت قيام ما
تكبير چون كنيم مجال سوا مده *** در ديده ى بصيرت والا مقام ما
ابليس را به بسمله بسمل كن و بريز *** ز امّ الكتاب جام طهورى به كام ما
وقت ركوع مستى ما را زياده كن *** در سجده ساز ذروه ى اعلا مقام ما
وقت قنوت ذرّه اى از ما به ما ممان *** خود گوى و خود شنو لب ما پيام ما
در لجّه ى شهود شهادت غريق كن *** از ما بگير مايى ما در سلام ما
هستى زهر تمام خدايا تمام ترا *** شايد اگر تمام كنى ناتمام ما
فيض است وذوق وبندگى وعشق ومعرفت *** خالى مباد يك دم از اين شهد كام ما