دو مكتب در اسلام
جلد اول : ديدگاههاي مكتب خلافت و مكتب
اهل البيت درباره صحابه و امامت
سيد مرتضى عسگرى
- ۲۳ -
فصل چهارم : فشرده بحث امامت از ديدگاه دو مذهب
رويدادهاى تاريخى صدر اسلام براى به دست گرفتن زمام حكومت و
خلافت
سخنان مذهب خلفا درباره خلافت
مناقشه مذهب خلفا درباره خلافت و امامت
استدلال مذهب خلفا به كلام اميرالمومنين (ع )
وجوب فرمانبردارى از امام ، اگر چه فاسق و معصيتكار باشد!
امامت در مذهب اهل بيت (ع ).
مشخصات دوازده وصى و جانشين پغيمبر(ص ).
جهتگيرى قدرت حاكمه در طول سيزده قرن گذشته
رويدادهاى تاريخى در صدر اسلام براى به دست گرفتن قدرت
بجاست تا پيش از آنكه به آراء و نظريات دو مذهب درباره مساله خلافت و امامت
بپردازيم ، رويدادهاى تاريخى اسلام را در همين زمينه بياوريم .
سرآغاز اين رويداد
رسول خدا(ص ) در آن بيمارى كه از دنيا رفت ، به دست خويش پرچم فرماندهى سپاهى را
براى شركت در جنگ به نام آزادكرده خود اسامه ، كه جوانى نورس بود، ببست و وى را بر
لشكرى از مهاجر و انصار، كه در ميانشان ابوبكر و عمر و ابوعبيده جراح و سعد بن ابى
وقاص ديده مى شدند، فرماندهى داد و اسامه هم در جرف اردو زد.
چون رسول خدا(ص ) از خرده گيرى آنان در فرماندهى اسامه با خبر گرديد، به خشم آمد و
بر فراز منبر بر شايستگى اسامه در چنين سمتى صحه گذاشت و خرده گيران هم به اردوگاه
بازگشتند.
بعد از اين واقعه بود كه بيمارى پيغمبر خدا(ص ) شدت يافت . اسامه به خدمتش رسيد و
او را وداع گفت و حضرتش نيز فرمان حركت ايشان را صادر فرمود و بر آن تاكيد كرد. اما
همين كه در روز دوشنبه آماده حركت شدند، به آنها خبر رسيد كه پيغمبر در حال احتضار
است . اين بود كه به مدينه بازگشتند و در خانه پيغمبر خدا(ص ) گرداگرد بسترش جمع
شدند. در اين جا بود كه رسول خدا(ص ) فرمود: كاغذى حاضر كنيد تا دستورى بنويسم كه
بعد از من به گمراهى نيفتيد. اما عمر در ميان آن جمع گفت :
درد بر رسول خدا(ص ) چيره شده است . شما كتاب خدا را كه داريد، همان كتاب خدا ما را
كافى است !و چون سرو صدا و اعتراض و درشتگويى به يكديگر بالا گرفت ، پيغمبر خطاب به
آنها فرمود: از اينجا بيرون برويد كه نزاع و مشاجره در پيشگاه پيغمبر شايسته نيست .
ابن عباس مى گويد آنان بر سر يكديگر فرياد كشيدند، در صورتى كه شرط ادب نيست تا در
خدمت پيغمبر با هم نزاع و مشاجره كنند. از اين هم قدم فراتر نهاده گفتند: رسول خدا
هذيان مى گويد!آن وقت ابن عباس آنقدر گريه كرد كه سنگريزه هاى زير پايش خيس شد.
وفات پيغمبر و بازتاب عمر
هنگامى كه پيغمبر از دنيا رفت ، ابوبكر در سنح بود، ولى عمر كه در آنجا حاضر بود،
پشت سرهم مى گفت :
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) نمرده ، او مثل موسى كه چهل شبانه روز در ميان امتش
غائب بود، پيش خدا رفته و برمى گردد و دست كسانى را كه مرگ او را شايع كرده اند مى
برد!هر كس كه بگويد پيغمبر مرده ، من گردنش را با شمشيرم خواهم زد. در همين موقع
كسى اين آيه را تلاوت كرد: و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او
قتل انقلتم على اعقابكم . عباس بن عبدالمطلب هم گفت : پيغمبر از دنيا رفته است .
آنگاه از مردم خواست كه اگر از رسول خدا درباره مرگش چيزى شنيده اند بگويند.
اما عمر، بى اعتنا به آيه مزبور و سخنان عباس ، همچنان به تهديدهاى خود ادامه مى
داد و آنقدر گفت و گفت تا اينكه كف بر دهانش نشست !
اما همين كه ابوبكر از راه رسيد و همان آيه را خواند، عمر خاموش شد و به كنجى خزيد
و ديگر شعارى نداد!
سقيفه و بيعت ابوبكر
جنازه رسول خدا(ص ) در ميان خانواده اش بر زمين رها شد تا به تجهيزات آن بپردازند.
انصار هم در سقيفه بنى ساعده گرد آمده و سعد بن عباده را كه بيمار بود آورده بودند
تا حكومت بعد از پيغمبر را خود به دست بگيرند.
سعد از سابقه انصار سخن به ميان آورد و گفت : تنها خودتان زمام امور را به دست
بگيريد!انصار هم گفتند نه راى و انديشه ات درست است و ما از آن برنمى گرديم و تو را
به فرمانروايى بر خود انتخاب مى كنيم .
اين مطالب به گوش ابوبكر و عمر رسيد، پس به همراهى يارانشان خود را به سقيفه
رسانيده در جمع آنها نشستند. آنگاه ابوبكر برخاست و از سابقه مهاجران سخن به ميان
آورد و گفت :
مهاجران ، دوستان و از بستگان رسول خدا بوده و از هر كس ديگر در به دست گرفتن زمام
حكومت بعد از او سزاوارترند، و بجز ستمگر در ادعاى چنين حقى با آنها درگير نخواهد
شد!
حباب بن منذر انصارى و رو به ياران خود كرد و گفت :
اى گروه انصار!حكومت را خود به دست بگيريد كه اين مردم در سرزمين شما و در اختيار
شما هستند و هيچ گردنكشى را جرات آن نيست كه سر از فرمان شما بپيچند. اگر اينها،
بجز همان حرفهايى را كه شنيديد چيز ديگرى را قبول ندارند، ما براى انتخاب خودمان
فرمانروايى را انتخاب مى كنيم و آنها هم براى خودشان اميرى را انتخاب كنند!
عمر در اينجا در ميان حرفش دويد و گفت :
اين ناشدنى است . دو شمشير در يك غلاف نمى گنجند، و عرب هم در حالى كه پيغمبرشان از
غير شماست ، سر به فرمانتان فرود نخواهد آورد. آن وقت حباب و عمر يكديگر را تهديد
به مرگ كردند.
در اين هنگام ، همه انصار، يا گروهى از انصار، بانگ برآوردند كه : ما بجز با على ،
با كسى ديگر بيعت نمى كنيم . اين شعار يك زنگ خطر براى عمر به حساب مى آمد و از آن
ترسيد كه مبادا در ميان مردم درباره دارودسته خودشان اختلاف نظر بيفتد. پس بى درنگ
به ابوبكر گفت : دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم !اما بشير بن سعد بر او پيشدستى
كرد و دست بيعت به دست ابوبكر زد و حباب هم فريادش بلند شد كه : اى منفور همه
خانواده با فرمانروايى پسر عمويت حسادت كردى ؟ عمر و ابوعبيده نيز با ابوبكر بيعت
كردند.
طايفه اوس گفتند كه اگر خزرجيها بر سر كار آيند و حكومت را به دست بگيرند، تا آخر
بر ايشان فخر خواهند فروخت ، و اين فضيلت را به رخشان خواهند كشيد و چيزى هم به
آنها نخواهند داد، پس با ابوبكر بيعت كنيد. و بيعت هم كردند.
طايفه خزرج و رئيسشان سعدعباده در اين ماجرا شكست خوردند و در آن ميان چيزى نمانده
بود كه سعد بيمار زير دست و پا برود كه يارانش بانگ برآوردند: مردم ! مواظب باشيد
كه سعد را لگد نكنيد!و عمر هم فرياد برآورد: بكشيدش كه خدايش بكشد!آن وقت خودش را
بالاى سر سعد رسانيد و گفت : خواستم چنان لگدمالت بكنم كه حتى يك عضو سالم در همه
اندامت باقى نماند!قيس ، فرزند سعد كه روى سر پدرش ايستاده بود، برجست و ريش عمر را
به چنگ گرفت و خيره در چشمش نگريست و گفت : به خدا قسم اگر مويى از سر او كم كنى با
يك دندان سالم برنمى گردى !ابوبكر نيز كه گوشه چشمى به آن معركه داشت عمر را مخاطب
ساخته گفت : آرام باش عمر!حالا جاى ملايمت و نرمى است !عمر هم ساكت شد و از قيس دور
شد.
سعد عباده را يارانش به منزل بردند و دارودسته ابوبكر را از سقيفه به سوى مسجد
بردند.
در اين هنگام بود كه افراد قبيله اسلم از راه رسيدند و با ابوبكر بيعت كردند و
ابوبكر هم پشتش به آنها نيرو گرفت .
ياران ابوبكر او را با سروصدا و شكوه و جلال چون عروس به مسجد بردند . ابوبكر بر
فراز منبر پيغمبر بنشست و بدين سان مردم تا روز سه شنبه به اين قبيل كارها سرگرم
بوده از تجهيز جنازه پيغمبر غافل ماندند.
پس از بيعت در بازارچه بنى ساعده ، ابوبكر بر فراز منبر پيغمبر بنشست و عمر برخاست
و گفت : سخن ديروزش نه از كتاب خدا بوده و نه بر اساس قرار قبلى با پيغمبر!بلكه
او خودش چنين پنداشته كه رسول خدا(ص ) كار امتش را خودش سامان خواهد داد و بعد از
همه آن كارها چشم از جهان خواهد پوشيد. و اينكه خداوند قرآن را در ميان ايشان برجاى
نهاده و به وسيله آن مردم را هدايت خواهد نمود. و حالا هم كه خداوند شما را در
زمامدارى صحابى و همدم پيامبر خدا هماهنگ ساخته است ، پس برخيزيد و با او بيعت
كنيد. مردم هم پس از بيعت سقيفه ، بار ديگر با ابوبكر بيعت كردند!آنگاه ابوبكر خطبه
خواند و در ضمن آن گفت : من بر شما فرمانروايى يافتم ، در صورتى كه بهتر از شما
نيستم . پس اگر كارم خوب بود، مرا يارى دهيد و...
اين اصحاب از مراسم به خاك سپردن جنازه پيغمبر(ص ) در تمام روز دوشنبه ، و شب سه
شنبه و روز سه شنبه ، پاك بى خبر و سرگرم خود بودند!و پس از اين مدت بود كه دسته
آمدند و بدون اينكه كسى بر آنها امامت كند، بر جنازه پيغمبر نماز گزاردند!
اصحاب پيغمبر جنازه پيغمبر را در ميان خانواده اش رها كردند، و آنها اين وظيفه را
بتنهايى انجام دادند. ابوبكر و عمر در هيچيك از مراسم تجهيز بدن پيغمبر حضور
نداشتند. عايشه مى گويد: ما از به خاك سپردن پيغمبر بى خبر بوديم تا اينكه در دل شب
چهارشنبه صداى بيلها را شنيدم !
گروهى از مهاجران و انصار و بنى هاشم از بيعت با ابوبكر خوددارى كرده ، خواهان بيعت
با على شدند. گروه پيروز ابوبكر هم به عباس مراجعه كردند تا مگر او را به خود
متمايل كنند كه عباس زير بار نرفت و پيشنهاد ايشان را نپذيرفت .
مخالفان ، در خانه فاطمه (ع ) تحصن جستند. و ابوبكر هم عمر بن خطاب را ماموريت داد
تا تحصن آنها درهم بشكند و ايشان را از خانه فاطمه (ع ) بيرون بياورد. مخصوصا
تاءكيد كرد كه : اگر سرپيچى كردند در برابرشان بايست و به زور شمشير متوسل شو! عمر
هم با شعله اى از آتش بر در خانه زهرا (ع ) رفت تا آنجا را بر سر متحصنين آتش بزند.
فاطمه به عمر گفت :
اى پس خطاب !آمده اى تا خانه ما را آتش بزنى ؟!عمر پاسخ داد: آرى !مگر اينكه شما هم
با بقيه مردم همراى شويد.
ابوبكر به همين مساله در بستر مرگ اشاره كرده و گفته است :
بر هيچ چيز دنيا افسوس نخورده ام ، مگر سه كار كه اى كاش آنها را انجام نداده بودم
... اى كاش آنها را انجام نداده بودم ... اى كاش در خانه فاطمه را باز نكرده بودم ،
اگر چه آن در به منظور تدارك جنگ به رويم بسته شده بود...
اين چنين بود كه على ، فاطمه را شبانه بر در خانه يكايك انصار برد و از آنان يارى
خواست ، و فاطمه نيز آنان را تشويق مى كرد تا مگر على را يارى دهند. اما آنها مى
گفتند: اى دختر رسول خدا!ما با اين مردم بيعت كرده ايم !!اگر پسر عمويت پيش از
ابوبكر به ما مراجعه كرده بود، ما از او رويگردان نبوديم . و على در پاسخ آنان گفت
: شما مى گوييد كه من جنازه پيغمبر را همين طور بى غسل و كفن در خانه رها كرده با
مردم بر سر به دست گرفتن حكومتش درگير مى شدم ؟! و زهرا (ع ) نيز مى گفت : آنچه را
كه ابوالحسن انجام داده است ، شايسته است بوده و آنچه را هم كه اينها انجام داده
اند، حسابشان با خداست .
معاويه ، على را روى همين اقداماتش به باد سرزنش گرفته و به او نوشته است : همين
ديروزت را به خاطر مى آورم كه به روزگار بيعت با ابوبكر صديق ، پرده نشين خانه ات
را بر درازگوشى مى نشانيدى و دست حسن و حسينت را در دستهاى خود مى گرفتى ، و حتى
يكى از خانه هاى بدريون و پيشقدمان در اسلام را از دست ننهادى ، مگر اينكه آن را به
قصد يارى خود كوبيدى .
با همسرت به خانه هاشان رفتى و دو فرزندت را به عنوان دو مدرك به آنها نشان دادى ،
و ايشان را عليه رفيق رسول خدا تحريك كردى !اما بجز چهار و يا پنج نفر هيچكدام تو
را پاسخ مثبت ندادند. تو اگر به خاطر ندارى ، من فراموش نكرده ام كه در پاسخ به
ابوسفيان ، كه تو را تشويق به قيام مى كرد، گفتى : اگر چهل نفر مرد صاحب اراده مى
داشتم قيام مى كردم ...
بخارى نيز آنچه را كه بين دختر پيغمبر خدا(ص ) و ابوبكر گذشته ، آورده و نوشته است
:
فاطمه از ابوبكر روى بگردانيد و تا شش ماه كه بعد از پيغمبر خدا در قيد حيات بود،
با وى سخن نگفت . پس از مرگ همسرش على او را به خاك سپرد و ابوبكر را خبر ننمود.
وجود زهرا، مايه احترام على در ميان مردم بود. اما همين كه فاطمه از دنيا رفت ،
سران قوم از على رويگردان شدند. على مدت شش ماه با ابوبكر بيعت نكرد و حتى يك نفر
از بنى هاشم نيز به تبعيت از على با ابوبكر بيعت ننمود. اما پس از مرگ فاطمه ، على
چون خود را در ميان مردم تنها يافت ، ناچار با ابوبكر از در آشتى درآمد و با او
بيعت كرد.
بلاذرى مى نويسد: تا پيش از اينكه على با ابوبكر بيعت كند، هيچكس به جنگ دشمنان
بيرون نمى شد.
كسانى كه با ابوبكر بيعت نكردند، عبارت بودند از:
فروه بن عمرو، خالد بن سعيد، ابان بن سعيد و عمر بن سعيد اموى ، كه پس از بنى
هاشم با بيعت كردند.
سعدبن عباده نيز از بيعت با ابوبكر خوددارى نمود و طايفه انصار به خليفه پيشنهاد
كردند كه او را به حال خود بگذارد، زيرا او تا پاى جانش حاضر به بيعت نخواهد بود و
كشته نمى شود مگر وقتى كه تمام فرزندان و گروهى از خانواده و فاميلش با او كشته
شوند. اين بود كه دست از او برداشتند و به حال خودش رهايش كردند. عمر در ابتداى
خلافتش به سعد بن عباده گفت : هر كس كه از همسايه اش خوشش نيايد، خانه اش را عوض مى
كند. سعد هم به شام رفت آنگاه عمر مردى را مامور كرد و به او گفت : به هر حيله كه
شده از او بخواه كه با من بيعت كند، اما اگر زير بار نرفت ، در اعدامش از خدا كمك
بگير!
آن مرد به شام رفت و در حوارين ، شهركى نزديكيهاى حلب ، با سعد روبرو؛ شد و همان جا
او را به بيعت با عمر فراخواند و چون سعد نپذيرفت ، تيرى به قلبش زد و او را بكشت !
بيعت با عمر
ابوبكر در بستر مرگ عثمان را فرا خواند و با او خلوت كرد و به او گفت بنويس :
بسم الله الرحمن الرحيم
اين نوشته از ابوبكر پسر ابوقحافه است خطاب به مسلمانان .
امام بعد. (اين بگفت و از هوش برفت ، پس عثمان از پيش خود نامه ابوبكر را اين طور
تكميل نمود.)
من عمر بن خطاب را به جانشينى خود بر شما انتخاب كرده ام ، و در اين انتخاب از خير
خواهى در حق شما فروگذار ننموده ام .
در اينجا ابوبكر به حال آمد و چشم بگشود، و عثمان نيز آنچه را نوشته بود برايش
بخواند و ابوبكر هم آنچه را او نوشته بود تاييد و امضا كرد!عمر هم پس از مرگ ابوبكر
به مسجد آمد و نامه ابوبكر را با خود آورد و به مردم گفت :
فرمان ابوبكر، جانشين رسول خدا، را بشنويد و آن را به كار بنديد كه او گفته است از
خير خواهى در حق شما فروگذار نكرده است . اين بود كه مردم هم با عمر بيعت كردند!
شورا و بيعت عثمان
چون عمر را زخم زدند، به او گفتند: يكى را به جاى خودت انتخاب كن .
گفت : اگر سالم ، زنده بود او را جانشين خود مى كردم . يا اگر ابوعبيده زنده بود،
او را به جانشينى خود انتخاب مى نمودم . آنگاه به سخن خود چنين ادامه داد: انتخاب
خليفه را به عهده شوراى شش نفرى مى گذارم !
عمر چنين كرد، و همه اعضاى شورا را از قريش انتخاب نمود و حتى يك تن از انصار را در
آن راه نداد و مقرر داشت تا او طلحه ، زيد بن سهل خزرجى ، فرماندهى پنجاه نفر از
انصار را بر عهده بگيرد، و صهيب را نيز دستور داد تا مدت سه شبانه روز با مردم
نمازگزارد. پس اگر در پايان اين مدت اعضاى شورا با خلافت يك نفر از ميان خودشان
موافقت كردند، ابوطلحه فرمان داد تا شخص مخالف را گردن بزند!و اگر اعضاى شورا دو
دسته شده ، هر دسته مردى را انتخاب كردند، دسته برنده ، دسته اى است كه عبدالرحمان
عوف در آن است !حتى اگر عبدالرحمان خود را كانديداى خلافت كرده يكى دستش را به دست
ديگرش بزنند، بايد از او پيروى كنند و مخالف او را گردن بزنند.
هنگامى كه خليفه درگذشت ، عبدالرحمان به ياران شورا گفت : من و سعد خود را كنار مى
كشيم ، به شرطى كه انتخاب با من باشد. همه اين پيشنهاد عبدالرحمان را پذيرفتند، مگر
على . تا اينكه عبدالرحمان را سوگند داد: زمام اختيار خود را به دست هواى نفس رها
نكند، حق را در نظر گرفته ، خويشاوندى را رعايت ننمايد. و چون عبدالرحمان سوگند
خورد، على به او گفت : حالا انتخاب كن ، موفق باشى .
اين بود كه اعضاى شورا در مسجد گرد آمدند و عبدالرحمان دست به سوى على دراز كرد و
گفت :
دستت را دراز كن تا بر اساس كتاب خدا و سنت پيغمبرش و روش شيخين (ابوبكر و عمر) با
تو بيعت كنم . على پاسخ داد: تا آنجا كه بتوانم ، كتاب خدا و سنت پيامبرش را در
ميان شما اجرا خواهم نمود. پس عبدالرحمان دست به سوى عثمان دراز كرد و همان سخنان
را به او گفت . و عثمان هم همه آنها را پذيرفت .
بار ديگر عبدالرحمان دست به سوى على دراز كرد و سخنان نخستش را از سرگرفت ، و على
نيز همان پاسخ را به او داد. سپس به عثمان روى آورد و همانها را گفت ، و عثمان هم
همان پاسخ را به او داد. سپس به عثمان روى آورد و همانها را گفت ، و عثمان هم همان
پاسخ اول را به او داد. عبدالرحمان بارى سومين مرتبه به على روى آورد و سخن از
سرگرفت . على در پاسخ به او گفت :
كتاب خدا و سنت پيغمبرش نيازى به روش ديگران ندارند، تو مى كوشى تا خلافت به من
نرسد.
عبدالرحمان بدون اينكه به على پاسخى ندهد، رو به عثمان كرد و پيشنهاد اولش را تكرار
نمود. و عثمان هم چون نوبتهاى پيشين همه آنها را پذيرفت . پس عبدالرحمان دست به دست
عثمان زد و با او بيعت كرد. با اين عمل ، على به عبدالرحمان گفت : محبت و خدمتت را
در حق او تمام كردى ، و همه چيز را به او بخشيدى !اين نخستين بار نيست كه عليه ما
همدست شده ايد، فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون . به خدا سوگند كه تو عثمان
را به حكومت ننشاندى ، مگر اينكه در اين اميد هستى كه او هم در آخر، آن را به تو
واگذارد. اما خداى را در هر روز جلوه اى ديگر است !
پس از بيعت عبدالرحمان با عثمان ، ديگر اعضاى شورا با عثمان بيعت كردند، و على كه
ايستاده ناظر بر جريان امر بود، خشمناك مسجد را ترك گفت . پس عبدالرحمان خطاب به او
گفت : بيعت كن ، وگرنه گردنت را مى زنم !و او در حالى اين تهديد را به عمل آورد كه
هيچ كدام شمشيرى با خود نداشتند.
على از مسجد بيرون رفت و ديگر اعضاى شورا خود را به او رسانيده گفتند: بيعت كن ،
وگرنه با تو مى جنگيم . و آن قدر گفتند تا اينكه او را بازگردانيده با عثمان بيعت
كرد.
بيعت با اميرالمومنين (ع )
عثمان كه كشته شد، كار مسلمانان به خودشان برگشت و گردنشان از قيد هر بيعتى آزاد
گرديد آنگاه در پيرامون اميرالمومنين (ع ) جمع شدند و از او خواستند تا زمام امور
را به دست بگيرد!
مهاجران و انصار، كه طلحه و زبير نيز در ميانشان حضور داشتند،، گرد يكديگر جمع شده
، به خانه على آمدند و به او گفتند:
آمده ايم تا با تو بيعت كنيم ، على گفت : مرا نيازى به زمامدارى بر شما نيست . من
با شما همكارى خواهم كرد، هر كس را كه به خلافت برداشتيد من هم موافقم . گفتند: قسم
به خدا كه بجز تو، كسى ديگر را انتخاب نخواهيم كرد.
پس از كشته شدن عثمان بارها براى پذيرش خلافت به او مراجعه كردند و در آخر به او
گفتند:
كار مردم سامان نمى پذيرد، مگر اينكه زمامدارى سررشته امور را به دست داشته باشد. و
دير زمانى است كه اوضاع آشفته و نابسامان است . و تاكيد كردند و در آخر به او
گفتند:
كار مردم سامان نمى پذيرد، مگر اينكه زمامدارى سررشته امور را به دست داشته باشد. و
ديرزمانى است كه اوضاع آشفته و نابسامان است . و تاكيد كردند كه : هيچ كارى نمى
كنيم و دست برنمى داريم ، مگر اينكه با تو بيعت كنيم !
چون امام اصرار و پافشارى ايشان را ديد، فرمود: در مسجد جمع شويد كه بيعت با من در
پنهانى نبايد صورت بگيرد و نبايد كه بر خلاف رضا و خواسته مردم باشد.
پس همه آنها در مسجد جمع شدند و براى بيعت با امام هجوم آوردند و نخستين كسى كه از
پله هاى منبر خود را بالا كشيد و دست به دست امام زد، طلحه بود. پس از او ديگر
مهاجرين و انصار و به دنبال آنها ساير اقشار مردم با على (ع ) بيعت كردند.
(847)
اينك فشرده آراء و نظريات دو مذهب را درباره مساله امامت و خلافت مورد بررسى و
مطالعه قرار دهيم .
خلافت از ديدگاه سران مذهب خلفا
1- ابوبكر در سقيفه بنى ساعده گفت :
بجز قريش ، كه مركز ثقل عرب مى باشد و از لحاظ نسب و شرافت خانوادگى در اوج قرار
گرفته است ، هيچ قبيله ديگرى براى احراز مقام خلافت شايستگى ندارد! اين است كه من
عمر و ابوعبيده را براى زمامدارى پيشنهاد مى كنم تا با هر كدام كه مايل باشيد بيعت
كنيد!
و بنا به روايتى گفت : مهاجران قريش از ياران و بستگان رسول خدا (ص ) مى باشند، و
به همين دليل در به دست گرفتن زمام حكومت بر ديگران مقدمند و به غير از مدر ستمگر و
ظالم ، در گرفتن چنين حقى با آنها به ستيزه برنمى خيزد!
2- عمر نيز در همان روز خطاب به انصار گفته بود:
قسم به خدا كه عرب زير بار حكومت و فرمانروايى شما نخواهد رفت ؛ زيرا كه پيغمبرشان
از غير (قبيله ) شماست . اما عرب مانعى نمى بيند كه زمام حكومت را كسى به دست بگيرد
كه هم نبوت در آنهاست و هم فرمانروايى .
ما در اين مورد دليل و مدرك محكمى در دست داريم و آن اينكه : چه كسى در (ميراث )
حكومت و زمامدارى محمد (ص ) با ما، كه از خويشان و بستگان او هستيم ، به مخالفت
برمى خيزد؟! مگر اينكه گمراه آلوده به گناه و يا سرگشته در وادى گمراهى و تباهى
باشد!
اما همين صحابى در دوران خلافت و يكماه پيش از مرگش ، هنگامى كه به او خبر دادند كه
فلانى گفته است : اگر اميرالمومنين بميرد، با فلان كس بيعت خواهم نمود، بر آشفت و
گفت : هر كس بدون مشورت با مسلمانان با كسى بيعت كند، از او و بيعت گيرنده پيروى
نكنيد كه بعيد نيست بر اين مرد مفريبى هر دو جانشان را از دست بدهند.
و آنگاه كه به جانش سوءقصد كردند و اعضاى شوراى شش نفرى را تعيين نمود، گفت : اگر
يكى از اين دو نفر زنده بودند با اطمينان خاطر زمام امور را به دستش مى نهادم :
سالم ، آزاد كرده ابوحذيفه ، و يا ابوعبيده جراح !
و نيز گفته است : اگر سالم زنده بود، امر خلافت را به شورا نمى گذاشتم !
3- اما پيروان مذهب خلفا مى گويند:
پيشوا ممكن است كه به وسيله امام پيشين انتخاب شود؛ زيرا كه ابوبكر بدون اينكه
منتظر اعلام موافقت ديگر اصحاب پيغمبر خدا (ص ) باشد، عمر را پس از خود به خلافت
برداشت . و نيز اين انتخاب ممكن است كه به وسيله ارباب حل و عقد و معتمدان امت صورت
گيرد، اما در اينكه اين معتمدان بايد چند نفر باشند با هم اختلاف است : بعضى مى
گويند كه بايد پنج نفر باشند، زيرا آنهايى كه در سقيفه دست بيعت به دست ابوبكر
زدند، پنج نفر!و يا بايد شش نفر باشند، زيرا عمر اعضاى شورا را شش نفر معين كرده
است ، تا پنج نفر آنها با ششمين نفر به خلافت بيعت نمايند!
اما بيشتر ايشان مى گويند كه براى اين كار يك نفر هم كافى است . زيرا كه عباس بن
عبدالمطلب به على گفت كه دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم . و آن به منزله حكم
است ، و حكم حاكم واحد هم نافذ است .
و نيز گفته اند كه : هر كس به زور شمشير بر مردم تسلط يابد و خليفه شود و به او
اميرالمومنين بگويند، هيچ فرد مسلمانى را كه به روز جزا
ايمان داشته باشد نمى رسد كه شبى را به روز آورد و چنين كسى را امام و پيشواى برخود
نداند!خواه اين خليفه مردى پرهيزگار و صالح باشد، خواه تباهكار و فاسق . زيرا كه او
اميرالمومنين است و فرمانش نافذ!
و روايت كرده اند كه رسول خدا (ص ) فرموده است : فرمانروايت را مطيع و گوش به فرمان
باش ، اگر چه مالت را ببرند و پشتت را با تازيانه بيازارد!
همچنين گفته اند خليفه را به سبب ارتكاب به گناه و ظلم و تباهكارى ، و يا به عنوان
عدم اجراى حدود مقررات شرعى نمى توان مجبور به بركنارى و استعفا نمود، و يا از
مقامش عزل و بركنار كرد، و يا عليه او قيام و شورش نمود، بلكه بر عكس به موجب
احاديث وارده واجب است كه او را پند داد و نصيحت كرد و از عذاب خدايش ترسانيد و به
راه خيرش هدايت نمود!
اينها نظريات پيروان مذهب خلفا در امر خلافت و خليفه بود. اينك پيش از اينكه به
بررسى و ارزيابى اين نظريات بپردازيم ، بجاست تا اصطلاحاتى چند را كه درباره همين
موضوع است ، مورد مطالعه قرار دهيم .
فشرده اى از بحث مصطلحات
1- شورا
در زبان عرب واژه التشاور و
المشاوره به معناى نظرخواهى از راه مراجعه يك فرد به شخص ديگر است و به همين
معنا هم در قرآن آمده است ، آنجا كه مى فرمايد: و امرهم شورى بينهم . يعنى در
كارهايشان با يكديگر به رايزنى مى نشينند. پس اين كلمه اصطلاح شرعى نيست .
2- بيعت
الف . واژه بيعت در زبان عرب به معناى دست به هم زدن خريدار و فروشنده هنگام انجام
معامله است و گفته مى شود: صفق يده و على يده بالبيعه والبيع . دستش را به دست او
زد، به اين معنى است كه معامله تمام است .
اما عرب سوگند و پيمان خود را به اشكال مختلف انجام مى داده است . مثلا دستشان را
در ظرفى پر از گلاب فرو مى كردند و براى انجم كارى پيمان مى بستند، و يا در كاسه اى
از خون داخل كرده براى خونريزى با يكديگر همداستان مى شدند.
ب . بيعت در اسلام علامت پيمانى است بين بيعت كننده و بيعت گيرنده كه بر اساس آن
بيعت كننده متعهد مى شود كه در انجام قرارى كه بينشان گذاشته شده فرمانبردار باشد.
خداوند مى فرمايد: والذين يبايعونك انما يبايعون الله يد الله فوق ايديهم ...
نخستين بيعت كه رسول خدا (چ ) از مسلمانان گرفت در عقبه اولى بود كه بر اساس پذيرش
اسلام با حضرتش بيعت كردند. دومين بيعت نيز در عقبه صورت گرفت و به نام بيعت عقبه
كبرى معروف شد كه مسلمانان در آن بر اساس جنگ و به منظور تشكيل مجتمع اسلامى با
پيغمبر خدا (ص ) بيعت نمودند.
سومين بيعت را رسول خدا (ص ) زير درختى در حديبيه و هنگامى از مسلمانان گرفت كه
آنان با حضرتش احرام پوشيده و براى اداى عمره از مدينه بيرون آمده بودند. اما
هنگامى كه قريش از ورود ايشان به مكه جلوگيرى كردند، آماده جنگ با آنها شدند و
عزيمت به مكه براى اداى عمره ، به حركت براى جنگ تبديل شد كه مخالف حركت اصلى ايشان
بود. لذا موقعيت ايجاب مى كرد كه پيغمبر (ص ) براى اين حركت جديد از يارانش بيعت
بگيرد، و اين كار را هم كرد و نتيجه عالى آن هم به وحشت انداختن مكيان بود.
بنابر آنچه گفتيم ، اولين بيعت براى پذيرش اسلام بود و دومين آن به خاطر تشكيل
مجتمع اسلامى ، و سومين بيعت به منظور جنگيدن با دشمن . و اين سيره و روش پيغمبر
خدا (ص ) در امر بيعت بوده است . و در حديث شريف آن حضرت آمده است كه رسول خدا (ص )
از مردم در حد تواناييشان بيعت مى گرفته ، و با پسر بچه اى كه هنوز به حد رشد و
بلوغ نرسيده بود بيعت نمى كرد.
با بررسى سيره پيغمبر خدا (ص ) در مى يابيم كه بيعت بر سه ركن اصلى متكى است :
1- منابع ، يعنى بيعت كننده ، 2- مبايع له ، يعنى بيعت گيرنده ؛ 3- پيمان وفادارى و
فرمانبردارى براى موضوعى مخصوص .
از اين رو بيعت هنگامى درست است كه بيعت كننده كاملا دريابد كه براى چه چيز بيعت
كرده و چه كارى را بايد به انجام برساند. با رعايت همه اينها، بيعت كننده دستش را
به عنوان پذيرش همه وظايفى كه بر عهده گرفته است به دست بيعت گيرنده مى زند كه در
اين صورت بيعت انجام گرديده است .
بيعت با چنين ويژگى اى ، اصطلاحى است شرعى . اما سوگمندانه شروط تحقق چنين بيعتى
اسلامى بر بيشتر مسلمانان پوشيده مانده است كه عبارتند از:
1- مبايع بايد كسى باشد كه انجام بيعت با او درست و خالى از اشكال باشد. بنابراين
بيعت با نابالغ و يا ديوانه درست نيست ؛ زيرا كه آن ها مكلف نيستند.
بيعت كننده بايد آزاد و مختار باشد؛ زيرا كه بيعت حكم معامله را دارد كه نمى شود
جنسى را به زور از مالك آن گرفت و پولش را به او داد. پس بيعتى كه به زور و كراه و
زير سرنيزه و شمشير و ارعاب و تهديد گرفته شده باشد باطل است .
2- بيعت گيرنده نبايد كسى باشد كه بى پروا مرتكب گناه شود و در انجام كارهاى خلاف
مقررات اسلامى جسور و بى باك باشد. چه ، رسول خدا (ص ) فرموده : لا طاعه لمن عصى
الله تبارك و تعالى . يعنى فرمانبردارى از شخص گناهكار حرام است .
3- بيعت نبايد براى انجام كارى باشد كه خداوند آن را نهى فرموده است ، و يا براى
مخالفت با فرامين و دستورهاى خداى تعالى و پيامبرش باشد. زيرا كه پيغمبر خدا (ص )
فرموده است : آنگاه كه تو را به انجام گناه فرمان دادند، فرمانبردارى جايز نيست .
3 و 4. خليفه اميرالمومنين
خلافت در لغت عرب به معناى نيابت از ديگرى آمده است و كسى را خليفه گويند كه جاى
ديگرى را بگيرد و جانشين او گردد كه : الخليفه من يقوم مقام الغير ويسد مسده . و به
همين معنا نيز در قرآن كريم آمده است ؛ آنجا كه مى فرمايد: يا داود انا جعلناك
خليفه فى الارض . و در حديث شريف نبوى آمده است : اللهم ارحم خلفائى . و حضرتش در
تعريف خلفاى خود فرموده است : الذين ياتون بعدى ، يروون حيثى و سنتى .
بنابراين لفظ خليفه در قرآن و حديث نبوى اسم كسى نيست كه به نام نيابت از رسول خدا
(ص ) فرمان دهند و حكومت نمايد، بلكه اين لفظ با رعايت مفهوم لغويش تا زمان خلافت
عمر رعايت مى شد، به طورى كه به او جانشين جانشين رسول خدا مى گفتند، تا اينكه او
را اميرالمومنين نام نهادند.
اين وضع تا عصر حكومت خلفاى بنى عباس ادامه داشت و در آن دوره بود كه در كتاب لقب
اميرالمومنين نام نهادند.
اين وضع تا عصر حكومت خلفاى عباسى ادامه داشت و در آن دوره بود كه در كتاب لقب
اميرالمومنين به آنها خليفه الله
هم گفتند.
در دوره عثمانى ، فرمانرواى جهان اسلام را مطلق خليفه
مى خواندند، و همين نام تا به امروز بين مسلمانان متداول و مرسوم مى باشد.
با اين حساب لفظ خليفه و اميرالمومنين يك اصطلاح شرعى نيست ، بلكه نامى است كه
مسلمانان روى زمامدار خود نهاده اند و از نامگذاريهاى مسلمانان است .
5- امام
امام در لغت عرب به كسى گفته مى شود كه مردم از او پيروى كنند و با همين معنا و
مفهوم در قرآن نيز آمده است . با اين تفاوت كه شروطى براى آن قائل شده و در خطاب به
ابراهيم فرموده است : انا جعلناك للناس اماما. و شان چنين مقامى را مشخص كرده و
فرموده است : لا ينال عهدى الظالمين .
پس امامت عهدى الهى و فرمانى خدايى است كه به شخص ستمگر نمى رسد؛ خواه چنين كسى بر
خود ستم كند يا به ديگرى . و بر اين اساس ، واژه امام ، هم اصطلاح شرعى است و هم
نامگذارى مسلمانان .
6- امر و اولوالامر (حكومت و فرمانروا)
امر در لغت عرب و عرف مسلمانان و نصوص اسلامى ، به
معناى حكومت بر مردم و فرمانروايى آمده است . اما بهتر آن است كه
الوالامر را يك اصطلاح اسلامى بناميم ، زيرا كه اين عبارت در قرآن به معنى
ولايت و فرمانروايى بر مردم آمده است ؛ آن جا كه مى فرمايد:
اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم . يعنى فرمانبردار خدا و پيامبر و
فرمانروايتان باشيد. (نساء/59).
اما دو مذهب در تشخيص ولى امر و فرمانرواى بعد از رسول خدا (ص ) با يكديگر اختلاف
پيدا كرده اند. زيرا پيروان مذهب اهل بيت معتقدند كه تعيين امام و ولى امر بعد از
رسول خدا (ص ) بر عهده خداى تبارك و تعالى است كه هر كس را كه بخواهد براى اين سمت
تعيين و به وسيله پيامبرش به مردم معرفى مى نمايد. در صورتى كه پيروان مذهب خلفا مى
گويند كه امام و ولى امر مسلمين به وسيله بيعتى كه با او به عمل مى آيد به اين سمت
برگزيده مى شود، و يا از طريق اعمال زور و قدرت .
و نيز معتقدند كه اگر كسى خليفه شد و بر اريكه قدرت تكيه زد، خواه اين مقام را از
راه بيعت به دست آورده باشد يا از راه اعمال قدرت و به زور شمشير، فرمانبردارى ، از
او بر همگان واجب و لازم مى باشد.
بر اساس همين باور بوده كه از يزيد بن معاويه فرمان برده ، حسين (ع )، نواده رسول
خدا (ص ) را كشته و حرمتش را به اسارت برده اند. و به موجب همين نظريه بود كه مدينه
، شهر پيامبر خدا (ص )، را به دستور همين خليفه غارت كرده اصحاب پيغمبر و تابعين
ايشان را از دم تيغ گذرانيده اند! به سبب همين برداشت بوده كه قبله گاه مسلمانان را
در اجراى فرمانش مورد هجوم و يورش بى باكانه خود قرار داده ، آن را با منجنيق درهم
كوبيده اند!
و بعد از همه كارها، از آن زمان تا كنون ، وى را اميرالمومنين خوانده و مى خوانند!
7- وصى و وصى پيغمبر (ص )
در كتاب آسمانى و سنت ، وصى كسى است كه ديگر به او سفارش مى كند تا پس از وفاتش ،
كارى را كه مورد نظرش بوده به انجام برساند و مثلا به او بگويد: سفارش مى كنم كه
چنين و چنان كنى . و يا با تو قرار مى گذارم كه آن كار را بعد از من به انجام
برسانى ، و مانند اينها.
موصى يا وصيت كننده ممكن است كه ديگران را از وصيت خود
باخبر كند و بگويد كه : فلانى بعد از من چنين و چنان خواهد كرد، و يا من به فلانى
وصيت كرده ام و يا فلانى وصى من مى باشد و امثال اينها.
به همين ترتيب هم ، وصى پيغمبر كسى است كه پيامبر خدا (ص ) رسيدگى به امر شريعت و
كار امتش را پس از خود بر عهده او مى گذارد و وى را به انجام آنها سفارش و وصيت مى
كند.
بررسى آراء مذهب خلفا درباره خلافت و
امامت
1- شورا
نخستين كسى كه دم از تشكيل شورا براى اقامه خلافت زد، عمر بن خطاب بود. او در اين
فرمان خود نه دليلى از كتاب خدا ارائه كرد و نه مدركى از سنت پيغمبر، بلكه تنها -
به اصطلاح - اجتهاد و نظر شخص او بوده و بس .
بنابراين هر كسى كه روش صحابه و سخنان ايشان را همتاى كتاب خدا و سنت پيامبرش بداند
و آنها را از مصادر شريعت اسلامى به حساب آورد، سنت عمر را هم به عنوان سندى قاطع
براى اقامه خلافت از طريق شورا مى پذيرد.
اما بايد گفت كه اين سنت عمر، هم بر خلاف به حكومت نشستن ابوبكر مى باشد و هم
مخالفت به خلافت رسيدن خودش . زيرا حكومت ابوبكر محصول ماجراى جنجال برانگيز سقيفه
بنى ساعده بوده كه بنا به ارزيابى و فتواى عمر، يك فلته
(كارى شتابزده و حساب نشده ) بوده و نبايد كه تكرار شود. مضافا اينكه با زمامدارى
خليفه دوم ، عمر بن خطاب ، نيز سازگارى ندارد. به خاطر اينكه ابوبكر، عمر را به
جانشينى خود برگزيد و وى را بعد از خود بر مردم فرمانروا ساخت و هيچ كدام هم در اين
مورد با مردم به مشورت ننشستند و نظريات ايشان را جويا نشدند.
و باز اين سنت بر خلاف نظريه صريح شخص عمر است كه در بستر مرگ گفته بود: اگر
ابوعبيده زده بوده ، او را جانشين خود مى كردم ؛ و يا اگر سالم ، آزاد كرده
ابوحذيفه ، حيات داشت ، او را به خلافت برمى داشتم ! چنين اظهاراتى آشكارا عدم
اعتقاد عمر را به شورا مى رساند.
حال به فرض اينكه اقامه خلافت بر اساس شوراى عمر درست باشد، چنين شورايى چگونه بايد
تشكيل شود و تعداد اعضاى آن چند نفر بايد باشد؟
بيشتر دانشمندان مذهب خلفا را عقيده بر اين است كه تعداد اعضاى شورا بايد شش نفر
باشند كه پنج نفرشان به زمامدارى ششمين نفر راى بدهند. اما بلافاصله اين سوال مطرح
مى شود كه : اگر اين شوراست ، حق انتخاب نهايى و انحصارى عبدالرحمان عوف ، بدون در
نظر گرفتن چنين حقى براى ساير اعضاى شورا چه معنايى دارد؟! و يا چرا آن كس كه با
انتخاب عبدالرحمان مخالفت كند بايد اعدام شود؟! چنين دستورى با كدام شور و مشورت و
نظرخواهى آزادانه جور در مى آيد؟
و راستى را، شخص عمر از ميان آن گروه مشاوران ، مخالفت بى پرواى چه كسى را با
انتخاب و قرار عبدالرحمان عوف انتظار مى كشيد كه پيشاپيش حكم اعدام او را صادر
كرد؟!
و دست آخر، اين سوال پيش مى آيد كه آيا مذهب خلفا در طور قرون و اعصار گذشته تا
زمان ما، حتى براى يك بار هم كه شده اين سنت عمر را در تشكيل حكومت و زمامدارى در
ميان اين همه خليفه و اميرالمومنين كه بر سر كار آمده اند به كار برده است ؟!
اينها همه سوالهايى هستند كه بلافاصله پس از ارائه مساله شوراى عمر مطرح مى شوند.
اما دلايلى را كه پيروان مذهب خلفا درباره شورا مى آورند، يكى استدلال به آيه كريمه
و امرهم شورى بينهم است كه اين آيه بجز اعلام مزيت و برترى شور و مشورت بين مومنان
، چيز ديگرى را نمى رساند. زيرا اگر خداى متعال شور و مشورت را امرى ضرورى واجب مى
دانست و مومنان را ملزم به رعايت و انجام آن مى فرمود، آن را با عباراتى چون كتب
الله على المومنين ، ويا فرض عليكم ، و امثال اينها، كه دلالت بر وجوب دارند، مى
آورد.
دليل ديگر ايشان آيه شريفه وشاروهم فى الامر است كه پيش از اين معلوم داشتيم كه اين
آيه در مقام توجيه پيامبر است تا مسلمانان را از طريق مشورت به همايونى صادر مى
كنند و اراده ملكوكانه خود را بر مردم تحميل مى نمايند.
تازه بعد از اين جمله ، خداى متعال آشكارا مى فرمايد كه راى و نظر مسلمانان براى
رسول خدا الزام آور نيست . بلكه : فاذا عزمت فتوكل على الله . يعنى و چون خودت اى
پيغمبر به انجام آن تصميم گرفتى ، بر خدا توكل كن . بنابراين شروع به كار به تصميم
و اراده پيغمبر خدا (ص ) بستگى دارد، نه راى و نظر مومنان . و اين موضوع از خلال
نمونه هايى كه از مشورت پيامبر با مسلمانان آورده ايم ، بويژه مواردى كه پايان كار
بر پيغمبر خدا (ص ) معلوم بوده است ، آشكارا به چشم مى خورد، همانند مشورت آن حضرت
با ايشان در جنگ بدر.
از طرفى ، مشورت آن حضرت با يارانش براى پويا كردن راى و انديشه مسلمانان در چگونگى
اجراى احكام اسلامى بود، نه استنباط حكم شرعى از راه شور و مشورت .
علاوه بر همه اينها، فرمان قاطع خداوند را در نظر گيريم كه مى فرمايد:
و ما كان لمومن و لا مومنه اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون
لهم الخيره من امرهم و من يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا.
با اين حساب ، رجحان مشورت و رايزنى انحصارا در مواردى است كه از جانب خداى تعالى و
پيامبرش دستورى صادر نشده باشد. چه ، آنجا كه خداوند و رسولش دستورى صادر نشده
باشد. چه ، آنجا كه خداوند و رسولش دستورى داده باشند، و اظهار نظر در آن ، سرپيچى
از فرمان خدا و پيغمبر به حساب آمده و گمراهى و ضلالت آشكارا خواهد بود.
|