دو مكتب در اسلام
جلد اول : ديدگاههاي مكتب خلافت و مكتب
اهل البيت درباره صحابه و امامت
سيد مرتضى عسگرى
- ۹ -
7- وصى و وصيت
اصطلاح وصى و وصيت و مشتقات آنها در كلام عرب در معانى زير آمده است :
موصى (وصيت كننده ) به فردى گفته مى شود كه به ديگرى سفارش مى كند تا پس از مرگش
كارى را كه تعيين كرده انجام دهد.
سفارش گيرنده را وصى و مورد سفارش را
وصيت مى گويند. چنين سفارشى گاه با لفظ وصيت و
گاه با مشتقات آن به كار برده مى شود. مثلا موصى (وصيت كننده ) به وصى خود مى گويد:
تو را پس از خود به سرپرستى خانواده و يا اداره آموزشگاه هم وصيت مى كنم تا چنين و
چنان كنى . و لفظى را به كار مى برد كه معناى وصيت را برساند، مانند اينكه مى گويد:
از تو مى خواهم كه پس از من سرپرستى خانواده و اداره آموزشگاهم را بر عهده ديگرى
بگيرى و چنين و چنان كنى .
گاه اتفاق مى افتد كه وصيت كننده ، ديگران را از وصيت خود آگاه مى سازد و مثلا مى
گويد: من به فلانى وصيت كرده ام ، يا اينكه وصى من فلانى است . و ممكن است به لفظى
ديگر بگويد كه همين معنا را برساند. مثلا بگويد: به فلانى سفارش كرده ام ، يا با
فلانى قرار گذاشته ام ، و يا انجام فلان كار را بر عهده فلانى نهاده ام ، و مانند
آنها، كه اين الفاظ همگى يك معنا را مى رساند. اين ، فشرده معناى اصطلاحى
وصى و وصيت و مشتقات آن در
لغت عرب بود كه به همين معنا در قرآن كريم سنت شريف نبوى آمده است . خداوند متعال
در قرآن مجيد مى فرمايد:
كتب عليكم اذا حضر احدكم الموت ان ترك خيرا الوصيه للوالدين
...فمن خاف من موص جنفا او اثما فاصلح بينهم .
يعنى بر شما مقرر شد كه چون يكى از شما را مرگ فرا رسيد و دارايى و مالى بر جاى
گذارد، وصيت كند براى پدر و مادر... پس آن كس كه بترسد كه از وصيت كننده به وارث او
جفا او ستمى رود، به اصلاح بين ايشان بپردازد. (بقره / 180 - 182).
همچنين مى فرمايد:
يا ايها الذين ءامنوا شهاده بينكم اذا حضر احدكم الموت حين
الوصيه اثنان ذوا عدل منكم يعنى اى ايمان آورندگان چون يكى از شما را مرگ
فرا رسد، به هنگام وصيت دو گواه عادل از خودتان انتخاب كنيد.
(369)(مائده / 106).
و از سنت شريف نبوى ، از جمله حديثى است كه آن را بخارى و مسلم در صحيح خود آورده
اند:
ما حق امرى مسلم له شى ء يوصى فيه ان يبيت ليلتين الا ووصيه
مكتوبه عنده . يعنى هيچ فرد مسلمانى را نمى رسد كه چيز قابل وصيتى داشته
باشد و دو شب را بدون نوشتن وصيتش سر بر بالين بگذارد.
(370)
پس با توجه به آنچه گفتيم ، لفظ وصى و وصيت از مصطلحات اسلامى است . اما وصيت
پيامبران به طورى كه بعدها نمونه هايى از آن را كه در تورات و انجيل آمده است
خواهيم ديد، عهدى است كه آنان به اوصياى خود نموده اند تا پس از ايشان شريعت آنان
را به مردم برسانند و سرپرستى امتشان را به عهده بگيرند.
در اين امت نيز حاتم پيامبران الهى (ص )، چون ديگر پيامبران پيش از خود عمل فرمود و
على را براى تبليغ شريعت و سرپرستى امتش وصى خود قرار داد، و توسط او نيز به يازده
امام بعد از وى از فرزندانش همين وصيت را كرد و مسلمانان را بر اين امر، گاهى با به
كار بردن لفظ وصى و مشتقات آن ، و زمانى با الفاظ ديگر،
كه همين معنا را مى رساند، آگاه ساخته است .
بدين ترتيب و با اين وصيت ، على (ع ) لقب وصى يافت و
اين نام براى او علم گرديد. و ما بعدها در اين مورد، آنجا كه از نصوص وارد شده از
پيامبر خدا(ص ) در تعيين فرمانرواى بعد از خودش سخن خواهيم گفت ، ضمن آوردن سخن
كسانى كه چنين نصوصى را باور ندارند و معتقدند كه پيغمبر اسلام (ص ) توجهى به امر
مسلمانان و حكومت آنان در بعد از خودش نداشته و به كسى هم وصيت نكرده است ، بتفصيل
به بحث خواهيم پرداخت .
بررسى آراء مذهب خلفا
پس از بررسى اصطلاحات هفتگانه اى كه گذشت ، بررسى دلايلى كه دو مذهب درباره مساله
خلافت و امامت آورده اند، آسان مى شود. اينك ، بنا به قرارى كه تا كنون مراعات كرده
ايم ، ارزيابى دلايل مذهب خلفا را مقدم مى داريم .
نظر ابوبكر و عمر درباره خلافت
1- اشاره كرديم كه ابوبكر در روز سقيفه بنى ساعده گفت :
بجز قريش كسى ديگر شايسته اين حكومت و فرمانروايى نيست . چه ، آنها از نظر حسب و
نسب در ميان عرب شرف و مركزيت دارند. از اين رو من يكى از اين دو نفر، عمر و
ابوعبيده ، را كه هر دو قريشى مى باشند براى حكومت بر شما شايسته مى بينيم . پس با
هر كدام كه مايل هستيد بيعت كنيد!
(371)
2- عمر در دوران خلافتش نظر خود را درباره بيعت ابوبكر به خلافت چنين بيان داشته
اشت :
اينكه گفته شده بيعت با ابوبكر كارى شتابزده و حساب نشده بود و گذشت ، شما را به
خود مشغول ندارد، اگر چه در حقيقت همين طور هم بود و خداوند شرش را بدور داشته است
. اما در اين ميان كسى هم يافت نمى شد كه مانند ابوبكر سرها به طرفش بچرخد و چشمها
او را بيابند! اگر در آينده مردى بدون كسب نظر و مشورت با مسلمانان به بيعت گرفتن
دست بزند به ايشان اعتنايى نكنيد كه هر دو مستحق شمشيرند.
(372)
ارزيابى نظر دو خليفه
ما در اين جا نخست به استدلال ابوبكر در سقيفه بنى ساعده مى پردازيم و سپس به طرح
شعار شورا به وسيله عمر براى خلافت و زمامدارى خواهيم پرداخت .
در مورد استدلال ابوبكر در روز سقيفه بنى ساعده بايد گفت كه استدلال تمام
كارگردانان معركه مزبور در آن روز همان سنخ و پيرامون منطق قبيله گرايى و تعصبات آن
دور مى زد و نه چيز ديگر. زيرا:
انصار، كه جنازه رسول خدا(ص ) را در ميان خانواده اش رها كرده و رد معركه بنى ساعده
گرد آمده بودند تا سعد بن عباده را به حكومت و فرمانروايى بردارند، نمى گفتند كه
سعد بر ديگران برترى دارد و شايسته فرمانروايى است ؛ بلكه مى گفتند: اين يك مشت
مردم مهاجر در سرزمين ويژه شما زندگى مى كنند و زير دست شما هستند و هيچكدام ايشان
را حق گردنكشى و آقايى بر شما نيست ؛ بنابراين شما انصار همت كنيد و حكومت را قبضه
نماييد.
مهاجران قريشى هم كه خود را چون انصار به سقيفه رسانيده بودند، دربرخورد با انصار
با منطق قبيله گرايى برخورد مى كردند و مى گفتند: قريش در ميان عرب داراى شرافت و
مركزيت است . و نيز مى گفتند: ما كه از قبيله و خانواده پيغمبريم ، چه كسى را مى
رسد كه براى به دست گرفتن قدرت و حكومت او با ما به مخالفت و جنگ برخيزد؟ و يا سخن
آن مرد انصارى كه مى گفت : از ميان ما امير و فرمانروايى ، و از ميان شما هم امير و
فرمانروايى انتخاب شود. و يا سخن آن مرد مهاجر از قريش كه در پاسخ به مردى ديگر از
انصار گفت : حكومت از آن ما باشد و وزارت و مشاورت از آن شما.
اينها همه نشانه تفكر قبيله گرايى شديد و تعصبات آن بود.
مساله قبيله گرايى ، اسيد بن حضير را كه قبيله اوس بود، و ديگر افراد هم قبيله اش
را كه در آنجا حاضر بودند، بر آن داشت تا از سلطه قبيله خزرج جلوگيرى كنند و از
حكومت ايشان به خاطر جنگ بعاث ، كه چيزى از تاريخ آن نگذشته بود، مانع شده بگويند:
به خدا قسم اگر قبيله خزرج تنها براى يك مرتبه بر شما حكومت يابند، براى هميشه بر
شما فخر و مباهات خواهند فروخت و شما را در حكومت با خود شريك نخواهند كرد. پس
حال كه چنين است ، برخيزد و با ابوبكر، از قبيله قريش ، بيعت كنيد.
سرانجام ورود قبيله اسلم به معركه بود كه مهاجران قريشى را به پيروزى رسانيد. زيرا
وقتى مزبور، كه براى تهيه خواربار به مدينه آمده و تمام كوچه ها و گذرگاههاى مدينه
را از جمعيت خودبند آورده بودند، با ابوبكر بيعت كردند، پيروزى مهاجران قريشى را بر
انصار حتمى ساختند.
پس با اين حساب ، براستى حق با عمر بود كه بيعت ابوبكر را كارى شتابزده و حساب نشده
(فلته ) توصيف كرده است ، نه چيز ديگر.
در هر صورت ، صرفنظر از نوع استدلال ارائه شده توسط دو رقيب در معركه بنى ساعده ،
حقيقت ماجرا براى به دست گرفتن زمان امور حكومت و فرمانروايى همين بوده است .
اما طرح مساله شورا به وسيله عمر براى انتخاب حاكم و فرمانروا، موضوعى است كه آن را
به خواست خدا مورد بررسى و مطالعه قرار دهيم داد.
نظر پيروان مذهب خلفا در مساله خلافت
نظر پيروان مذهب خلفا را درباره خلافت و شكل گيرى آن مى توان در دو قسمت زير خلاصه
نمود:
اول اينكه خلافت به طرق ذيل شكل مى گيرد:
الف : از طريق شورا، ب : از طريق بيعت ، ج : با پيروى از عمل اصحاب در شكل گيرى
خلافت ، د: با اعمال زور و قدرت .
دوم اينكه پس از انجام بيعت ، فرمانبردارى از خليفه واجب است ، اگر چه خداى را
گناهكار باشد.
اينك به بررسى اين مسائل خواهيم پرداخت .
1- بررسى استدلال به شورا
نخستين كسى كه نام شورا را برد و براى انتخاب خليفه ، امر به تشكيل آن كرد، خليفه
دوم بود. البته او دليل و مدركى نشان نداده است كه زمامدارى در اسلام بايد بر اساس
شورا صورت بگيرد. بلكه متاخرين پيروان مذهب خلفا، صحت تشكيل شورا را براى انتخاب
امام و خليفه ، به دو آيه از كتاب خدا مستند كرده اند، و اينكه رسول خدا(ص ) با
اصحابش در پاره اى از امور و پيشامدهاى مهم به مشورت پرداخته است . و نيز به سخنى
از اميرالمومنين على (ع ) در همين مورد استدلال كرده اند. ما نخست به دلايل ارائه
شده در اين مورد مى پردازيم و سپس چگونگى شورايى را كه عمر امر به تشكيل آن داده
بود، بررسى مى نماييم .
استدلال به شورا در كتاب خدا و سنت
پيامبر
استدلال پيروان مذهب خلفا به آيه كريمه قرآن درباره شورا، يكى اين است كه درباره
مومنان مى فرمايد: و امرهم شورى بينهم . (شورى / 38). و ديگرى آيه اى است كه شخص
پيامبر را مورد خطاب قرار داده و فرموده است : و شاورهم فى الامر.(آل عمران / 159).
در سنت پيغمبر اينكه حضرتش در كارهاى مهم با يارانش به مشورت مى پرداخته است .
اما در استدلال به آيه شريفه و امرهم شورى بينهم (كارشان بر اساس مشورت و
نظرخواهى از يكديگر گذاشته مى شود)، قابل ذكر است كه خداوند به دنبالش فرموده است :
و مما رزقناهم ينفقون (و از آنچه روزيشان داده ايم بخشش مى كنند.)
اين دو جمله بيانگر برترى كارهايى است كه نام برده شده و خوبى انفاق و مشورت را مى
رساند، نه اينكه مشورت و انفاق واجب شرعى است .
از سوى ديگر، مشورت و نظرخواهى در امورى صحيح است كه در آنها دستورى از سوى خدا و
پيامبرش صادر نشده باشد. خداوند در قرآن كريم مى فرمايد:
و ما كان لمومن و لا مومنه اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون
لهم الخيره من امرهم و من يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا يعنى هيچ
مرد و زن مومنى را نمى رسد در فرمانى كه خدا و پيامبرش صادر كرده اند اظهار نظر كند
و در آن اختيارى براى خود داشته باشد. و هر كس كه به خدا و پيامبرش عصيان ورزد
آشكارا به گمراهى افتاده است . (احزاب / 35).
ما بزودى آنچه را كه از جانب خدا و پيامبرش در مورد امامت گفته شده و با وجود آنها
موردى براى انجام مشورت در اين مورد باقى نمى ماند، خواهيم آورد. اما در استدلال به
آيه كريمه و شاروهم فى الامر (يعنى در كارها با آنها مشورت كن ) گفتنى است كه آيه
مذبور، يكصد و پنجاه و نهمين آيه از سوره آل عمران است كه در ضمن يك سلسله از آيات
شريفه (از 139 - 166) سوره مزبور نازل شده و همه آنها در مورد جنگهاى رسول خدا(ص )
است و اينكه خداوند چگونه مومنان را در آن نبردها يارى كرده است .
در برخى از آن آيات روى سخن با مومنان ، بويژه جنگجويان ايشان ، و پند و اندرز به
آنها مى باشد، و درپاره اى ديگر پيامبر را مورد خطاب قرار مى دهد و از جمله مى
فرمايد:
رحمه من الله لنت لهم ولو كنت فظا غليظ القلب لانفصوا من حولك
فاعف عنهم و استغفر لهم و شاروهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله ان الله يحب
المتوكلين . يعنى از لطف خداست كه تو با آنها نرم و مهربان هستى و اگر خشن
و سنگدل بودى از گردت پراكنده مى شدند. پس آنان را ببخشاى و براى آنان طلب آمرزش
كن و در كار با ايشان مشورت كن . اما چون خودت تصميم به انجام آن گرفتى ، بر خداى
توكل كن ، كه خدا توكل كنندگان را دوست دارد. (آل عمران / 159).
منظور از انجام مشورت با مومنان در اين آيه نرمش با ايشان و اظهار لطف و محبت است ،
نه اينكه حضرتش را فرمان داده به راى و نظر ايشان عمل نمايد؛ بلكه آشكارا به
پيامبرش دستور مى دهد: زمانى كه خودت تصميم گرفتى ، به خدا توكل كن و به تشخيص خودت
عمل كن . و از مجموع اينها چنين برمى آيد كه مساله كسب نظر و مشورت تنها در غزوات و
جنگهاى آن حضرت بوده است و در نه امور ديگر.
(373) و آنچه را كه از مشورت رسول خدا(ص ) با اصحابش آورده اند همگى در
غزوات آن حضرت صورت گرفته است كه به آنها اشاره مى كنيم .
استدلال به نظر خواهى پيغمبر از يارانش
الف : جنگ بدر
جلسات رايزنى رسول خدا(ص ) با يارانش منحصر به غزوات بوده و مهمترين آنها در غزوه
بدر صورت گرفته كه داستان آن به شرح زير است :
رسول خدا(ص ) يارانش را براى سر راه گرفتن و مصادر كاروان بزرگ تجارتى قريش ، كه به
سرپرستى ابوسفيان از شام باز مى گذشت ، بسيج و تشويق فرمود. در نتيجه 313 نفر از
آنها كه در اين قبيل امور وارد بودند و استعداد داشتند، با حضرتش از مدينه به قصد
تصرف كاروان ، و نه جنگ با ايشان بيرون شدند و روى به راه نهادند.
چون اين خبر به ابوسفيان ، رئيس كاروان ، رسيد، مسير كاروان را تغيير داد و آن را
از بيراهه به سوى مقصد برد و ماجرا را به قريشيان مكه خبر داد و از ايشان يارى
خواست .
در پاسخ ابوسفيان ، هزار مرد جنگنده با ساز و برگ كامل جنگل براى رويارويى با
مسلمانان حركت كردند. حركت سريع ابوسفيان كه موفق شده بود تا خود و كاروان تجارتى
را از دستبرد حتمى مسلمانان نجات بدهد، رسول خدا(ص ) را در مقابل دو راه قرار داد:
يا راه سلامت را در پيش گيرد و به مدينه بازگردد. و يا با سپاهى سراپا مسلح و آماده
پيكار، كه از لحاظ تعداد و ساز و برگ جنگى با نفرات اندك و فاقد سلاح او قابل
مقايسه نمى بودند، درافتد و بجنگد.
ابن هشام در كتاب سيره خود اين ماجرا را چنين شرح مى دهد:
از سپاه قريش و مسير آنان ، كه براى حمايت از كاروان تجارتيشان به طور مجهز بيرون
آمده بودند، به پيغمبر خدا(ص ) گزارش داده شد. پس آن حضرت با ياران خود به مشورت
پرداخت و داستان قريش را براى ايشان باز گفت . نخستين كسى كه برخاست و سخن گفت
ابوبكر صديق بود.
او سخن گفت و چه خوب گفت !
آنگاه عمر برخاست و سخن گفت ، و آنچه گفت نيكو بود!
پس از عمر، مقداد از جاى برخاست و گفت ...(374)
ابن هشام سخنان مقداد و به دنبالش اظهار نظر انصار را آورده و چيزى فروگذار نكرده ،
اما ننوشته است كه ابوبكر و عمر چه گفته اند!
مسلم نيز در صحيح خود به همين مقدار بسنده كرده كه بگويد:
ابوبكر سخن گفت ، ولى پيغمبر از او روى بگردانيد. آنگاه عمر برخاست و مطالبى را
اظهار داشت ، رسول خدا(ص ) از او هم روى بگردانيد. سپس مقداد برخاست و گفت ...
(375)
پس مسلم هم نگفته است كه ابوبكر و عمر چه گفته اند كه رسول خدا(ص ) از ايشان روى
گردانيده است ! به اين ترتيب ، ابن هشام و مسلم از بازگويى سخنان آن دو صحابى طفره
رفته ، تمام خبر را نياورده اند!
اما منابعى ديگر يافت مى شوند كه ناگفته ايشان را گفته ، و تا حدى تمام ماجرا را
آورده اند. ما در اين جا به مغازى واقدى ، و امتاع الاسماع مقريزى مراجعه كرديم و
داستان را از آن دو منبع نقل مى كنيم . واقدى مى نويسد:
عمر برخاست و گفت : اى رسول خدا! به خدا قسم كه قريش با همه عزت و بزرگيش به تو رو
آورده است و به خدا قسم از آن روز كه آنها عزت و شرف يافته اند، روى سرافكندگى و
خوارى به خود نديده اند، و از آن زمان كه به خيره سرى راه طغيان و كفر پيش گرفته
اند، ايمان نياورده و تسليم حق نشده اند. قسم به خدا كه بزرگان قريش هرگز به تو سر
فرود نمى آوردند و از مركب عزت و غرور پايين نخواهند آمد و با تو بسختى مى جنگند.
پس پيشاپيش براى چنان پيكارى خود را آماده كن . و سپاهى در خور نبرد با ايشان
بسيج نما.
آنگاه مقداد بن عمر برخاست و گفت :
اى رسول خدا! به فرمان خدا پيش برو كه ما هم با تو هستيم .
به خدا سوگند كه ما سخن قوم بنى اسرائيل را به تو نخواهيم گفت كه به پيامبرشان
گفتند. فاذهب انت و ربك فقاتلا انا ههنا قاعدون . (تو با خدايت برو و با آنها بجنگ
كه ما همين جا در انتظار مى نشينيم ). بلكه برعكس مى گوييم تو با خدايت برو و با
آنها بجنگ كه ما هم تو را همراهى مى كنيم و با ايشان مى جنگيم . سوگند به خدايى كه
تو را براستى به پيامبرى برانگيخته است ، اگر ما را به برك
الغماد هم بكشانى با تو خواهيم آمد. رسول خدا(ص ) به مقداد آفرين گفت و او
را دعاى خير فرمود. سپس رو به حاضران كرد و گفت : اى مردم !
نظرتان با به من بگوييد. معلوم بود كه در اينجا روى سخن پيغمبر با انصار است . چه ،
حضرتش گمان مى كرد كه انصار در چنين موقعيتى ، و بجز در شهر مدينه ، او را يارى
نخواهند داد.
زيرا ايشان با وى عهد كرده بودند همچنان كه از خود و فرزندانشان حمايت مى كنند، در
مدينه از وى حمايت نمايند.
اين بود كه رسول خدا فرمود: اشيروا على . (نظرتان را به من بگوييد). آنگاه سعد بن
معاذه برخاست و گفت : من از طرف انصار پاسخ مى دهم : گويا شما از ما پاسخ مى خواهى
. پيغمبر دل قوى داشتند و به پيروزى بر دشمن اميدوار شدند.(376)
بارى ، مشورت پيغمبر خدا(ص ) در جنگ بدر با يارانش از اين قرار بود كه : حضرتش از
ياران خود خواست تا در بايد انجام دهند نظر خود را بگويند. زيرا خداوند سبحان وى را
پيشاپيش آگاه ساخته بود كه آنها با دشمن خود مى جنگند و پيروز هم مى شوند، و وى را
از جاى به خاك افتادن يكايك سران دشمن آگاه كرده بود، و آن حضرت نيز پس از اعلام
موافقت يارانش در جنگيدن با دشمن ، همين اطلاع را در اختيار اصحابش گذاشته ، محل
به خاك افتادن هر يك از ايشان را به آنها نشان داده بود.
پس با توجه به همه اينها، اگر پيغمبر با اصحابش به مشورت مى پرداخت ، نه از آن جهت
بود كه مى خواست از راى و انديشه ايشان بهره گيرد؛ بلكه محبت و نرمى به آنان بود و
با خبر كردنشان به از دست رفتن اموال كاروان قريش ، و تغيير فرمان از دستيابى به
اموال تجارتى ، به جنگ ؛ تا آنها كه به سوداى ديگرى از مدينه بيرون شده بودند، براى
جنگ با دشمن آماده شوند.
ب : جنگ احد
آنچه گذشت ، رايزنى پيغمبر خدا(ص ) در جنگ بود. و آنچه در زير از نظر مى گذرد،
داستان مشاوره پيامبر است با يارانش در جنگ احد كه بنا به گفته در كتاب مغازى و
مقريزى در امتاع الاسماع ، پيامبر خدا(ص ) در اين نبرد بنا به نظريه اصحابش عمل
كرده است . اين دو دانشمند مى نويسند:
رسول خدا بر منبر برآمد، حمد و سپاس خداى را به جاى آورد و فرمود:
اى مردم ! من شب گذشته خوابى ديدم : در خواب ديدم كه زرهى محكم دربركرده ام ، اما
شمشير ذوالفقار از لبه تيز و برنده آن شكسته است . گاوى سربريده افتاده و گويى كه
من قوچى را بر ترك خود نشانيده ام .
مردم پرسيدند كه اى رسول خدا! معناى اين خواب چيست ؟ پيامبر خدا (ص ) پاسخ داد: اما
زره محكم همان شهر مدينه است ؛ پس در اين حصار بمانيد. اما اينكه شمشيرم از دهانه
آن شكسته است ، اندوهى است كه به من روى خواهد آورد. و اينكه گاوى سربريده افتاده
بود، به اين معناست كه كشتارى در ميان اصحابم صورت خواهد گرفت . و اما اينكه من
قوچى را بر ترك خود سوار كرده بودم ، معناى آن اين است كه شكستى در قواى دشمن مى
اندازيم و آنها را از بين خواهيم برد.
و در روايت ديگر آمده است كه پيغمبر فرمود:
اما شمشير شكسته ام نشانه كشته شدن يكى از خويشانم است .
آنگاه فرمود: نظر خود را به من بگوييد. اما راى شخص رسول خدا(ص ) اين بود كه از
مدينه بيرون نروند. با اين نظر، عبدالله بن ابى و سران صحابه آن حضرت از مهاجر و
انصار موافق بودند. پس پيامبر خدا(ص ) فرمود: زنان و كودكان را در بلنديها و خانه
هاى محكم جاى دهيد و اگر دشمن بر ما وارد شد و قدم به شهر گذاشت ، در كوچه پس كوچه
هاى مدينه ، كه براى ما آشنا و براى دشمن و مهاجمين بيگانه است ، با آنها بسختى مى
جنگيم و زنان و كودكان نيز از پشت بامها بر سر آنها سنگ و آجر پرتاب خواهند كرد.
مدينه در آن روزگار به قسمتهايى چند تقسيم شده بود و از هر طرف ديوارى بلند داشت كه
خود حصارى محكم به حساب مى آمد.
اما در برابر پيشنهاد پيغمبر كه مورد موافقت سران و دنيا ديدگان قوم نيز قرار گرفته
بود، برخى از جوانان مسلمان كه جنگ بدر را نديده بودند و تنها تعريف حماسه هاى آن
را شنيده بودند، خواهان رويارويى با دشمن در بيرون شهر مدينه ، و شهادت در راه خدا
شدند. اين بود كه بانگ برداشتند: ما را براى جنگ با دشمنان از شهر بيرون ببر!
حمزه ، عموى پيغمبر، و سعد بن عباده و نعمان بن مالك و گروهى ديگر از طايفه انصار
نيز گفتند:
اى رسول خدا! ما از آن مى ترسيم كه دشمن گمان كند كه ما از ترس آنها نخواسته ايم كه
پاى از مدينه بيرون بگذاريم ؛ و اين خود باعث گستاخى آنها شود. تو در جنگ بدر با
سيصد و چند نفر بر آنها تاختى و خداوند هم تو را بر آنها پيروز گردانيد. اما حالا
كه تعداد ما بسيار است و چنين روزى را آرزو داشتيم تا خداوند نصيب ما گرداند و
ديدار با دشمن را ميسرمان فرمايد و خداوند هم خواسته ما را بر آورده ساخته و دشمن
را با پاى خود به ميدانگاه رزم ما كشانده است ، چرا بيرون نرويم ؟
حمزه نيز گفت : سوگند به خدايى كه قرآن را بر تو نازل كرده ، امروز چيزى نخواهم
خورد مگر آنگاه كه ضربات پياپى شمشيرم را در بيرون از شهر مدينه بر فرق آنها فرود
آورده باشم .
حمزه عادت داشت تا در روزهاى جمعه و شنبه روزه بگيرد، آن روز هم جمعه بود و حمزه بر
حسب عادت روزه بود.
مالك بن سنان ، پدر ابوسعيد خدرى ، و نعمان بن مالك ثعلبه و اياس بن اوس بن عتيك
نيز در همين زمينه و بيرون رفتن از شهر مدينه براى جنگ با دشمن سخن گفتند.
رسول خدا چون اصرار آنها در خروج از مدينه ، و بى ميليشان را درماندن در شهر مشاهده
كرد، با آنها موافقت كرد و نماز جمعه را با ايشان به جاى آورد و پند و اندرزشان داد
و به كوشش و تلاش و پيكار با دشمن تشويقشان فرمود، و آنها را آگاه ساخت كه مادام كه
پايدارى كنند، پيروزى با ايشان خواهد بود.
مردم از اينكه بالاخره براى رويارويى با دشمن بيرون مى روند بسيار خوشحال شدند؛ ولى
عده زيادى هم بودند كه چنين تصميمى را خوش نداشتند.
رسول خدا(ص ) نماز عصر را نيز را ايشان به جاى آورد. آنگاه مردم از هر سوگرد آمدند
نو ساكنان عوالى نيز خود را به مدينه رسانيدند. زنان و
كودكان را در خانه هاى محكم و ارتفاعات جاى دادند و پيغمبر نيز به همراهى ابوبكر و
عمر به خانه رفت و به كمك ايشان عمامه برسربست و زره جنگى بر تن كرد.
آنگاه مردم از در خانه آن حضرت تا پاى منبر او به وصف به انتظار تشريف فرمايى
پيغمبر ايستادند. در همين هنگام ، اسيد بن حضير و سعد بن معاذ به جمع مردم پيوستند
و به آنها گفتند:
شما آنچه خواستيد به رسول خدا(ص ) گفتيد و او را به بيرون شدن از مدينه مجبور
كرديد؛ در حالى كه مى دانيد او از آسمان برايش دستور مى رسد و راهنمايى مى شود.
زمام كار را به دست او بسپاريد و آنچه فرمان مى دهد به كار ببنديد و به ميل و
خواسته او عمل نماييد. اينان در اين گفتگو بودند كه رسول خدا(ص ) پاى از خانه بيرون
نهاد و به جمع ايشان پيوست ؛ در حالى كه لباس رزم پوشيده و زره بر تن كرده بود و
ميان را با حمايل چرمين شمشير محكم بسته و شمشيرى بر آن آويخته و عمامه اى به سر
نهاده بود.
پس از حضور رسول خدا(ص ) رزمندگانى كه در بيرون شدن از مدينه پافشارى مى كردند قدم
پيش گذاشتند و گفتند: اى رسول خدا! ما را نمى رسد كه با تو مخالفت كنيم ، پس همان
راى نخستين خودت را به عمل در آور كه ما مطيع فرمان تو هستيم . پيغمبر فرمود:
من همين را قبلا به شما گفته بودم . اما زير بار نرفتيد. اكنون پيامبر را شايسته
نيست كه چون ساز و برگ جنگ بر تن پوشيده ، آن را از تن بازگيرد؛ مگر آنگاه كه
خداوند بين او و دشمنانش داورى نمايد. حالا آنچه را كه به شما فرمان مى دهم به جاى
آوريد و به نام خدا حركت كنيد و بدانيد تا هنگامى كه شكيبا باشيد، پيروزى از آن شما
خواهد بود.
و چه مى دانيم ، شايد حكمت اينكه رسول خدا(ص ) اصرار يارانش را در جنگ با مشركان در
خارج از مدينه پذيرفت ، اين بود كه اگر پيامبر خواسته آنان را نمى پذيرفت اثرى بد و
ناخوشايند در روحيه آنان مى گذاشت كه ديگر قابل جبران نبود، و به جاى شجاعت در جنگ
موجب ضعف و سستى آنها مى گرديد.
اما اينكه رسول خدا(ص ) خواهش يارانش را پس از تسليم ايشان به راى و نظر خود در
كرد، حكمتش همان بود كه خود آن حضرت بر زبان آورد.
ج . جنگ خندق
واقدى و مقريزى درباره جنگ خندق نوشته اند:
رسول خدا با اصحابش به مشورت پرداخت . آن حضرت را عادت چنان بود كه مسائل جنگى با
آنان بسيار به مشورت مى پرداخت . در اين جنگ بنا به پيشنهاد سلمان فارسى گرداگرد
مدينه خندقى حفر شد...
اين دو دانشمند ضمن بيان رويدادهاى اين جنگ ، از مشورت ديگر رسول خدا(ص ) اين مطالب
را آورده اند:
رسول خدا(ص ) و يارانش بيش از ده شب را در محاصره دشمن گذرانيدند تا بر اثر طول
زمان محاصره ، كارشان به سختى گراييد. رسول خدا(ص ) دست به دعا برداشت و گفت :
بار خدايا! يارى و وفاى به عهدت را خواهانم ؛ مگر اينكه خواسته باشى همه مسلمانان
نابود شوند.
پس آن حضرت به منظور ايجاد شكاف در سپاه دشمن ، براى عيينه بن حصن و حارث بن عوف ،
دو تن از سران قبيله غطفان ، پيام فرستاد كه يك سوم محصول خرماى مدينه را بگيرند و
خود و افراد قبيله خويش را از اين جنگ كنار بكشند.
اما عيننه و حارث پيشنهاد نصف محصول را دادند كه پيامبر با پيشنهادشان موافقت
نفرمودند. پس ناچار به دريافت همان ثلث تن دادند و براى عقد قرار داد همراه با ده
نفر از افراد قبيله خود دور از چشم ديگران از خندق گذشتند و وارد سپاه اسلام شدند و
به محضر رسول خدا(ص ) حضور يافتند. كاغذ و مركب حاضر شد تا عثمان بن عفان پيمان
نامه را بنويسد.
عباد بن بشر، غرق در آهن و پولاد و با جنگ افزارى كامل ، پشت سر رسول خدا(ص )
ايستاد و عيينه نيز سرمست از باده پيروزى در برابر رسول خدا(ص ) نشست و پاهاى خود
را دراز كرد! در اين هنگام اسيد بن حضير وارد شد و چون بى ادبى عينيه را مشاهده
كرد، بر سرش فرياد كشيد و گفت :
آهاى بوزينه ! پاهايت را جمع كن . تو روبروى پيامبر خدا پايت را دراز كرده اى ؟ به
خدا قسم اگر پيغمبر اينجا نبود پهلوهايت را با نيزه به هم مى دوختم . آنگاه رو به
رسول خدا(ص ) كرد و گفت :
اى كى تا به حال دندان طمع به اموال ما تيز كرده ايد؟ با اظهارات اسيد، رسول خدا به
احضار سعد بن معاذ و سعد بن عباده فرمان داد و با ايشان خلوت كرد و به مشورت پرداخت
. آن دو گفتند:
اگر اين كار دستورى است خدايى ، آن را به پايان ببر، و چنانچه خودت چنين خواسته اى
، باز ما مطيع و فرمانبرداريم ؛ اما اگر نظر و راى ما را بخواهى و صلاح انديشى است
، اينان را از ما بجز ضربه شمشير بهره اى نخواهد بود. رسول خدا(ص ) فرمود:
من ديدم كه عرب به پشتگرمى يكديگر به جنگ شما برخاسته است ، گفتم طورى ايشان را
راضى كنم و از جنگيدن با شما بازشان دارم . آن دو گفتند:
اى رسول خدا! قسم به خدا كه اگر اينان در دوران جاهليت از شدت فقر و تنگدستى و از
راه ناچارى موشهاى بيابان را مى خوردند، جرات آن را نداشتند كه در مال ما چشم طمع
بدوزند تا دانه خرمايى به چنگ آورند؛ مگر آنكه بهاى آن را بپردازند، يا از راه لطف
و كرم به ايشان صدقه داده شود. اكنون كه خدا تبارك و تعالى تو را به ما ارزانى
داشته ، و ما را به وجود چون تو پيامبرى بركشيده و گرامى فرموده و به وسيله تو
هدايتمان كرده است ، به اين مردم پست و نالايق چيزى بدهيم ؟! ما هرگز بجز ضربه
شمشير، چيزى به آنها نخواهيم داد. چون سخن به اينجا رسيد، پيامبر خدا(ص ) فرمود:
كاغذ را پاره كنيد. پس سعد برجست و كاغذ را پاره كرد. عيينه و حارث نيز از جاى
برخاستند و رسول خدا(ص ) با صدايى بلند، كه بخوبى در خارج از خندق نيز شنيده مى شد،
به ايشان فرمود: برويد كلمه بين ما و شما فقط شمشير حكومت خواهد كرد.
داستان مشورت و رايزنى پيغمبر خدا با يارانش در اين جنگ همين بود. از گفتگوى آن
حضرت با اصحابش بخوبى پيداست كه حضرتش قصد داشته تا بدان وسيله بين قبايل مختلف
سپاه دشمن اختلاف بيندازد؛ بويژه اينكه در پايان بحث و گفتگو، حضرتش با صداى بلند
فرمود: برگرديد كه بين ما و شما فقط شمشير حكومت خواهد كرد، كه همين خبر پخش شد و
به گوش قريش رسيد و بين قريش و غطفيان اختلاف افتاد.
واقدى و مقريزى به دنبال اين مطلب مى افزايند: رسول خدا(ص )، نعيم بن مسعود را
اجازه داد تا بين قبايل قريش و بنى قريظه ايجاد اختلاف كند و او بين دو قبيله مزبور
اختلاف افكند و سرانجام همان نيز موجب شكستشان شد.
(377)
آنچه تا اينجا از موارد مشورتهاى پيغمبر خدا(ص ) آورديم ، كاملا روشن شد كه هدف
نهايى از مشورتها اين نبوده كه حضرتش فكر درست را از اصحابش فراگيرد و آن را به كار
بندد؛ بلكه هدف اصلى در پاره اى از موارد اين بوده كه حضرتش روش رايزنى درست را،
همچنان كه در گذشته به اصحابش آموخته بود، عملا به آنها بياموزد.
مشورت آن حضرت با اصحابش در جنگ بدر نيز بر همين اساس بوده است . زيرا خداوند
پيشاپيش رسول خود را از نتيجه جنگ و شكست دشمن آگاه كرده و به وى خبر داده بود كه
آنان با قريش درگير شده ، پيروزى نيز از آن ايشان خواهد بود.
كما اينكه همين مطلب را پيغمبر در پايان جلسه مشورت به اطلاع اصحابش رسانيد و محل
به خاك افتادن يكايك سران قريش را هم به آنها نشان داد. بنابراين هدف اصلى از مشورت
آن حضرت در آن جنگ ، راهنمايى مسلمانان به روش درست مشورت بود؛ به طورى كه شايسته
تعقيب و عمل به آن باشد، بر عكس روش پادشاهان خود كامه و ستمگر كه فرمان خود را با
عبارت فرمان ملوكانه ما و اراده
همايونى ما
و از اين قبيل به رعاياى خود ابلاغ مى نمايند.
صدر آيه شريفه مزبور نيز گوياى همين مطلب است كه مى فرمايد:
اين از لطف و رحمت خداست كه تو با ايشان نرم و مهربانى ، كه اگر تند خود و سنگدل
بودى از گردت پراكنده مى شدند. پس آنها را ببخشاى و براى آنان (از خدا) آمرزش بخواه
و (براى دلجوييشان در جنگ ) با ايشان مشورت كن . سپس آنچه را كه خودت تصميم گرفتى ،
با توكل به خدا، به انجام برسان كه خداوند توكل كنندگان را دوست دارد. (آل عمران /
159).
پس مشورت در اينجا از مصاديق بارز نرمى و دلجويى است ، و وجود چنين حالتى خود نشانه
عنايت و رحمت خداست كه اين مطلب در صدر آيه شريفه آمده است .
بنابراين هدف اصلى از انجام مشورت پيغمبر، گاهى اظهار لطف و نرمى و دلجويى بود،
همچنان كه در مشورت جنگ بدر گذشت ، و گاهى تربيت روحى مسلمانان بوده است ، همان
گونه كه در مشورت جنگ احد ناظر آن بوديم . چه ، در آن جنگ پيامبر خدا(ص ) مطابق راى
و خواسته ايشان عمل كرد و لباس رزم پوشيد تا به جانب احد براى جنگ با دشمن در خارج
آن را داشتند، از كرده خود پشيمان شدند و گفتند: اى رسول خدا! آنچه را صلاح دانستى
عمل كن كه ما را نمى رسد تا با تو مخالفت كنيم . ولى پيغمبر در پاسخ ايشان فرمود:
من قبلا به شما گفتم ، ولى نپذيرفتند. اما حال شايسته نيست كه چون پيغمبر لباس رزم
با دشمن پوشيده ، آن را از تن بيرون آورد؛ مگر هنگامى كه خداوند بين او و دشمنش حكم
فرمايد.
از گفتگوهاى پيامبر خدا(ص ) با اصحابش در اين پيشامد چنين بر مى آيد كه اگر پيغمبر
خدا(ص ) پيشنهاد اول آنها را نمى پذيرفت و طبق خواسته ايشان ، كه از شور و حركت و
شجاعت و جانبازى ايشان در راه خدا حكايت مى كرد و خواستار رويارويى با دشمن در
بيرون شهر مدينه بودند، عمل نمى شود، بازتاب شديدى در روحيه آنان ايجاد مى شد كه
دلسردى و دودلى ايشان را در انجام وظايفشان در پى داشت و ديگر دست و دلشان در جنگ
با دشمن به كار نمى رفت . اين بود كه پيغمبر با همه علم و اطلاعى كه از نادرست بودن
راى ايشان داشت ، با نظر آنان موافقت فرمود و عازم خروج از مدينه گرديد.
اما در جنگ خندق ، هدف از مشورت ، نيرنگى بود كه به مشركين زد كه تير حضرتش به هدف
نشست و سخت هم كارگر افتاد.
2- بررسى استدلال به بيعت
از آنچه درباره بيعت گفته شد، دانستيم كه بيعت ، همانند معامله و داد و ستد، با
رضايت منعقد مى شود، نه با اعمال زور و فشار و زير تيغ جلاد. همچنين روشن شد كه
بيعت در گناه و انجام امرى بر خلاف فرمان خدا، و يا بيعت با كسى كه خداى را گناهكار
باشد، بيعت نيست .
و نيز دانستيم نخستين بيعتى كه در اسلام بعد از پيامبر خدا(ص ) گرفته شد، بيعتى است
كه با ابوبكر به عمل آمد، كه بر اساس درستى بيعت با او، درستى و صحت بيعت خليفه دوم
استوار است . زيرا بيعت با عمر به موجب فرمان ابوبكر انجام گرفته است .
همچنين بر اساس درست بودن بيعت با عمر، بيعت با عثمان مى تواند درست باشد. زيرا عمر
دستور داده بود مردم از ميان شش تن قرشى اعضاى شورا، با آن كس بيعت كنند كه
عبدالرحمان عوف با او بيعت كرده باشد، و هر كس هم كه مخالفت كند اعدام شود!
و نيز دانستيم كه بيعت با ابوبكر با ايجاد چنان جوى در سقيفه بنى ساعده انجام شد و
با مساعدت افراد قبيله اسلم و بيعت ايشان با وى ، كه ازدحامشان گذرگاههاى مدينه را
بند آورده بود، حكومتش تثبيت كرديد. و اينكه چگونه آتش بر در خانه فاطمه (عليها
سلام ) بردند؛ به اين بهانه كه كسانى كه از بيعت با ابوبكر خوددارى كرده اند، در
خانه او متحصن شده اند. و اينكه تا فاطمه در قيد حيات بود، افراد قبيله بنى هاشم با
ابوبكر بيعت نكردند. و بالاخره اينكه جنيان ، سعد بن عباده را به جرم بيعت نكردن با
ابوبكر و عمر، با دو تير جانكاه بر قلبش كشتند.
آنچه را گفتيم ، چگونگى بيعت گرفتن در شهر مدينه بود، اما همين موضوع در خارج از
ديوارهاى مدينه بكلى فرق مى كرد. زيرا هر كس كه از بيعت با ابوبكر و پرداخت زكات و
ماليات به او و كارگزارانش سرباز مى زد، خودش به تيغ جلاد سپرده مى شد، زن و
فرزندانش به اسارت مى رفت و اموالش مصادره مى گرديد!!
بلايى كه بر سر مالك بن نويره ،
(378) صحابى و كارگزار پيغمبر در قبيله تميم ، و خانواده اش و ديگر قبايل
عرب زير نام ارتداد آمد، از همين قبيل است كه اينك عهده دار بحث درباره آن هستيم .
ارتداد يا نپذيرفتن خلافت ابوبكر!
مالك بن نويره و خانواده اش در خانه خود آرميده بودند كه ناگاه به محاصره گشتيهاى
خالد بن وليد در آمدند. مالك و همراهانش از ترس سلاح برگرفتند، گشتيها بانگ
برداشتند كه ما مسلمانيم ، آنان نيز فرياد زدند كه ما هم مسلمانيم ! گشتيها گفتند
كه اگر راست مى گوييد اسلحه را بر زمين بگذاريد. آنها اسلحه خود را بر زمين گذاشتند
و سپس با ايشان به نماز برخاستند.
(379) ولى پس از آن سپاهيان خالد برجستند و همگى آنها را دستگير كردند و
به نزد خالد بردند!
زمان مالك ، كه از زيبارويان زمان خود، نگران و پريشان از سرنوشت شوهرش پشت سر مالك
ايستاده بود. همين كه چشم خالد بر آن زن افتاد، فرمان داد تا گردن مالك را بزنند.
مالك كه موضوع را دريافته بود به خالد گفت : اين زن مرا به كشتن داد؟ خالد گفت :
خداوند تو را به جرم خروج از اسلام به كشتن داده است !
مالك گفت : ما افرادى مسلمان و متعهد مى باشيم .
اما چه فايده كه فرمان خالد كار خود را كرد و به اشاره او، شمشير ضرار صدا را در
گلوى مالك در هم شكست و تن بى سرش را به خاك و خون درغلتانيد. آنگاه ناجوانمردانه
دستور داد تا سر مالك و ديگر ياران او را پايه ديگ قرار دادند. و نيز در آن شب در
حالى كه هنوز بدن مالك به خاك سپرده نشده بود، با بيوه جوان او همبستر گرديد و اين
در حالى بود كه نسيمى ملايم تن بى سر مالك را در پشت حجله دامادى خالد نوازش مى
داد!
(380)
گناه افراد قبيله كنده نيز همين بوده است .
زياد بن لبيد بياضى ، كارگزار ابوبكر در قبايل كنده ، ماده شترى را كه سخت مورد
علاقه جوانى از قبيله مزبور بود، به نام زكات گرفت . آن جوان بسيار خواهش كرد كه
مگر زياد دست از آن شتر بردارد و به جاى آن شترى ديگر از او بگيرد، اما زياد به
بهانه اينكه بر آن شتر داغ زكات نهاده است زير بار نرفت .
(381)
جوان نااميد و سرخورده از نزد زياد بيرون آمد و شكايت خود را به يكى از سران قبيله
به نام حارثه بن سراقه برد و به او گفت كه زياد بن لبيد ناقه اى را كه سخت مورد
علاقه او مى باشد، جزء شترهاى صدقه گرفته و بر آن داغ دولتى نهاده است ، تو بيا و
با او صحبت كن ، شايد كه سخن تو را بشنود و آن را با شترى ديگر از من معارضه كند.
حارثه پذيرفت و با آن جوان به نزد زياد رفت و به او گفت : چه مى شود كه بر اين جوان
منت بگذارى و ناقه او را با گرفتن شترى ديگر عوض نمايى ؟ زياد گفت : بر آن ناقه داغ
زكات گذاشته شده و چنين چيزى غير ممكن است !
بعد از اين گفتگو، بين زياد و حارثه سخنانى ردوبدل شد كه باعث گرديد تا حارثه به
خشم آيد. اين بود كه حارثه خود به ميان شتران صدقه رفت و ناقه مورد علاقه جوان را
بيرون كشيد و به دست او داد و گفت : شترت را بگير و ببر و اگر كسى مزاحم تو شد،
سروكارش با شمشير من خواهد بود. آنگاه روى به زياد كرد و گفت : مادام كه رسول خدا(ص
) در قيد حيات بود، ما فرمانبردارش بوديم ، تازه اگر بعد از او يكى از افراد
خانواده او زمام امور را به دست مى گرفت همچنان فرمانبردار باقى مى مانديم ، اما
اينكه فرمانبردار پسر ابوقحافه باشيم ، خير. ابوبكر نه بر گردن ما حق اطاعت دارد و
نه قدى بيعتى . آنگاه حارثه اشعارى سرود كه در ضمن آن آمده بود:
اطعنا رسول الله اذ كان بيننا
|
پيامبر خدا(ص ) تا در ميان ما بود فرمانبردارش بوديم ، شگفت از كسانى است كه
فرمانبردار ابوبكر باشند.
حارث بن معاويه نيز كه يكى ديگر از سران و سردمداران قبيله كنده بود به زياد گفت :
تو ما را به فرمانبردارى از كسى مى خوانى كه نه به ما درباره او سفارشى شده و نه به
شما. زياد گفت : حرف تو درست است . اما، ما ابوبكر را براى حكومت انتخاب كرده ايم !
حارث گفت : بگو ببينم ، چطور شد كه شما خانواده اش را كه اولى از ديگران در به دست
گرفتن حكومت پيغمبر بودند كنار گذاشتيد، در صورتى كه خداوند در قرآن مى فرمايد:
واولوا الارحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب الله . (در كتاب خدا، خويشاوندان بر ديگران
مقدمترند). زياد پاسخ داد: مهاجران و انصار صلاح كار خود را بهتر از تو مى دانند!
حارث گفت : نه به خدا قسم ، بلكه حسادتتان مانع شد تا بگذاريد خانواده پيغمبر به
حكومت برسند. من دلم گواهى نمى دهد كه پيغمبر از دنيا برود و كسى را براى رهبرى امت
خويش به جانشينى خود تعيين نكرده باشد. سپس با تندى و خشم به زياد گفت : اى مرد از
اينجا برو كه بر خلاف ما سخن مى گويى و آهن سرد مى كوبى . سپس چنين سرود:
كان الرسول هو المطزاع فقد مضى
|
صلى عليه الله لم يستخلف !
|
زياد كه اوضاع را مساعد خود نيافت ، شترهاى صدقه را پيشاپيش به مدينه فرستاد و سپس
خود به راه افتاد و در مدينه بر ابوبكر وارد شد و ماجرا را گزارش كرد.
آنگاه ابوبكر چهار هزار رزمنده در اختيار او نهاد و وى را مامور جنگ با قباى كنده
نمود.
زياد به حضرموت رفت و در مسير خود بر هر يك از قبايل كنده كه مى گذشت ناگهان بر
آنها هجوم مى برد و از دم تيغشان مى گذرانيد و زنان و كودكانشان را به اسارت مى
برد. او ناگهان بر قبيله بنوهند حمله برد و گروه بسيارى از مردان ايشان را كشت و
زنان و فرزندانشان را به اسارت برد. همچنين بر قبيله بر قبيله بنى العاقل ، كه بى
خبر از همه جا در خانه هاى خود خوابيده بودند، يورش برد كه ناگاه فرياد زنانشان
هجوم بى امان زياد و همراهان او را به مردان خبر داد. در نتيجه اين هجوم برق آسا،
مردان قبيله به زحمت توانستند ساعتى در برابر نيروى زياد بن لبيد مقاومت كنند، ولى
ناگزير روى به هزيمت نهادند. پس زياد زنان و كودكان ايشان را به اسارت برد و
داروندارشان را چپاول كرد.
همچنين او در نيمه شب بر قبيله بنو حجر حمله كرد و دويست تن از افراد آنها را از دم
تيغ گذرانيد و پنجاه نفر را زنجير كشيد و زنان و فرزندان آنها را به اسارت برد و
بقيه نيز فرار كردند.
در چنين هنگامه هايى بود كه اشعث بن قيس ، يكى ديگر از سران و فرمانروايان قبايل
كنده ، به مقابله زياد شتافت و سرانجام او را در شهر تيم به محاصره خود در آورد و
همه اموالى را كه او چپاول كرده بود پس گرفت و به صاحبانشان بازگردانيد، و زنان و
كودكان را هم آزاد كرد تا به خانه هاى خود بازگردند.
چون اين اخبار به گوش ابوبكر رسيد، نامه اى به عنوان اشعث بنوشت و او را بنواخت و
به الطاف خويش اميدوارش كرد.
اشعث چون نامه را دريافت نمود، رو به فرستاده ابوبكر كرد و گفت : رفيق تو، ما را به
گناه مخالفتمان با او به كفر متهم كرده ، اما رفيقش را با اين همه خونى كه از
خانواده و بستگان بيگناه من ريخته ، كافر نخوانده است ؟ فرستاده ابوبكر گفت : آرى
درست است ، تو كافر شده اى ، زيرا خداوند تو را به جرم مخالفت با همبستگى مسلمانان
كافر خوانده است .
با شنيدن اين سخن نوجوانى از عموزادگان اشعث برجست و سرفرستاده ابوبكر را با يك
ضربه شمشير بينداخت و اشعث هم او را آفرين گفت و بر كارش مهر تاييد نهاد! اما
هواداران اشعث را اين كار وى ناخوش آمد. پس از او روى بگردانيدند و بجز دو هزار
سپاهى ، وى را در آن موقعيت تنها گذاشتند.
زياد بن لبيد نيز ماجراى محاصره خود و كشته شدن فرستاده خليفه را به دست يكى از
بستگان اشعث و ديگر مسائل را به ابوبكر گزارش كرد. خليفه هم با مسلمانان به مشورت
نشست و راه چاره را در مقابله با اشعث از ايشان جويا شد.
ابو ايوب انصارى گفت : كنديان از نظر تعداد بسيارند و اگر هماهنگ شوند انبوهى عظيم
گردند، اگر تو امسال سپاهيان خود را از مزاحمت ايشان فراخوانى ، در آن صورت اميد مى
رود كه آنها نيز با تو از در سازش درآيند و سال ديگر و سال ديگر زكات مال خود را با
ميل و رغبت به تو بپردازند. ابوبكر گفت : به خدا سوگند اگر آنها از آن مقدار كه
پيامبر خدا(ص ) براى آنان تعيين كرده حتى يك پاى بند شتر به من كمتر بدهند و يارى
خود بخواند.
عكرمه در اجراى فرمان خليفه با دو هزار رزمنده قريش و هواداران و همپيمانان ايشان
به سوى مارب پيش راند. اين خبر مردم دبا را سخت ناراحت كردت آنان گفتند ما همبستگان
و خويشاوندان كندى خود را به دست دشمن رها كرده ، اينجا آرام نشسته ايم ؟ پس شوريده
با يك حركت سريع مركز حكومت را اشغال و كارگزار ابوبكر را آنجا بيرون كردند و تصميم
گرفتند تا با مشغول كردن عكرمه ، او را از جنگ با خويشان خود بازدارند. اين خبر
ابوبكر را سخت به خشم آورد. پس طى نامه اى به عكرمه فرمان داد تا در مسير خود به
دبا حمله كند و مردم آنجا را سخت گوشمالى دهد و اسيرانشان را هم به مدينه گسيل
دارد. در پى اين فرمان ، عكرمه به دبا حمله برد و با مردم آنجا بسختى جنگيد تا
اينكه آنها را به محاصره خود در آورد.
مردم دبا در ازاى پرداخت زكات خواستار صلح شدند، ولى عكرمه جز به تسليم شدنشان رضا
نداد! آنها هم ناگزير تسليم شدند و عكرمه پيروزمندانه پاى به درون قلعه ايشان گذاشت
و سران و اشراف ايشان را در بند كشيد و گردن زد و زنان و كودكان آنها را به اسارت
برد و داراييشان را مصادره كرد و بقيه را هم به مدينه روانه كرد. ابوبكر تصميم به
اعدام اسير، و قسمت كردن زنان و فرزندان ايشان داشت ، ولى عمر گفت : اى جانشين رسول
خدا! اينان همه مسلمانند و بجد سوگند مى خورند كه از اسلام برنگشته اند. پس ابوبكر
آنها را به زندان انداخت ، كه تا پايان عمر ابوبكر در زندان بودند، و عمر كه به
خلافت نشست ايشان را آزاد ساخت .
عكرمه پس از پايان كار مردم دبا به يارى زياد شتافت . اشعث هم چون از اين رويداد
باخبر شد، به علت كمى ياران به قلعه نجير پناه برد و زنان خود و يارانش را در آنجا
گرد آورد. خبر اشعث به گوش كسانى رسيد كه با كشته شدن فرستاده ابوبكر از گرد وى
پراكنده شده بودند، لذا، از اينكه عموزاده هاى خود را در محاصره دشمن رها كرده
بودند خود خود را ملامت نمودند و بار ديگر عازم جنگ شدند. خبر حركت كنديان ، زياد
را سخت ناراحت كرد، ولى عكرمه به او گفت : نظر من اين است كه تو همچنان اشعث و
يارانش را در محاصره خود داشته باشى و من به جنگ كنديان بروم . زياد گفت : فكر خوبى
است ، اما اگر بر ايشان دست يافتى ، يك تن از آنها را زنده مگذار! عكرمه گفت : من
از كوششهاى لازم در اين راه فروگذارى نخواهم كرد.
عكرمه به راه افتاد تا آنگاه كه با كنديان روبرو گرديد و جنگ سختى بين ايشان در
گرفت . در طول جنگ ، پيروزى بين دو گروه دست به دست مى گرديد و معلوم نبود كه
سرانجام كداميك شاهد پيروزى را در آغوش خواهند كشيد.
از اين سوى ، اشعث همچنان در محاصره زياد بسر مى برد و از ماجراى اخير كنديان خبر
نداشت . طول محاصره ، او و يارانش را از گرسنگى و تشنگى به ستوه آورده بود. پس
ناگزير از در تسليم در آمد و از زياد براى خود و خانواده و ده تن از يارانش ، كه از
مقام و منزلتى برخوردار بودند، امان خواست و شرايط تسليم بين او و زياد بر روى كاغذ
آمد!
پس از اين جريان ، زياد، نامه اشعث را براى عكرمه فرستاد. عكرمه نيز آن را به
كنديان نشان داد و آنان را از تسليم شدن اشعث با خبر گردانيد. كنديان نيز پس از
شنيدن چنين خبرى ، از جنگ با عكرمه كوتاه آمدند و از او روى برتافتند و راه خود را
در پيش گرفتند و رفتند.
اما زياد پس از تسليم شدن اشعث پاى به درون قلعه نهاد و با توجه به شرايط تسليم ،
مبارزان قلعه را يكايك پيش كشيد و دست بسته به زير تيغ جلاد نشانيد! تا اينكه نامه
ابوبكر به دست او رسيد كه فرمان داده بود تا عموم تسليم شدگان را به مدينه اعزام
دارد. پس زياد بقيه آنان را به زنجير كشيد و به مدينه خدمت ابوبكر گسيل داشت .
(382)
بيعت ابوبكر اين چنين به سامان رسيد. بيعتى كه عمر آن را فلته
(كارى حساب نشده و از دست در رفته ) توصيف كرده بود و بر همان بيعت پايه هاى خلافت
عمر و عثمان ، استوار گرديد و به آن استدلال شد.
|