عشق محصول اختیار
فرشتگان در هنگام آفرینش انسان با صراحت تمام
گفتند:
و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک
و این، کنایه از این داشت که خلقت انسان جز برای تسبیح و تقدیس نیست و یا نباید
باشد و از سویی این امر پیش از این بر عهده ما بوده است ما نیز آن گونه که شایسته و
بایسته است از عهده آن برآمدهایم، از این رو ضرورتی در آفرینش این موجود
نمیبینیم.
و در حقیقت این سخن فرشتگان حکایت از آن دارد که تسبیح و تقدیس خود را به چیزی
انگاشتهاند. حال آن که رسول گرامی اسلام که مقام و منزلتی فوق و برتر از تمامی
فرشتگان دارد چنین میفرماید:
ما عبدناک حق عبادتک
خداوندا، آنگونه که سزاوار توست، تو را بندگی و تسبیح و تقدیس نکردهایم.
و یا:
ما عرفناک حق معرفتک
آن گونه که باید تو را نشناختیم.
امام راحل (ره) نیز در پاسخ عروس خود که از وی مکتوباتی عرفانی طلب نموده بوده، به
همین روایت اشارتی داشته و فرموده است:
فاطی که ز من مطلب عرفانی خواست
گویی نشنیده ما عرفناک از آنک
از مورچهای تخت سلیمانی خواست
جبریل از او نفخه رحمانی خواست
و از همینجا میتوان به خوبی تفاوت و فاصله انسان
و فرشتگان را دریافت و در حقیقت مقام و شأن برتر و والاتر انسان را به تماشا نشست،
و اذعان کرد که انسان از مقامی فوقالعاده همچون اعتراف به عجز و ناتوانی خود در
برابر خداوند- که خود نوعی معرفت است و شاید بالاترین نقطه و اوج آن- برخوردار است
حال آن که فرشتگان از آن بیبهرهاند.
همچنان که وجود مبارک امام المتقین علی (ع) عجز خود و بشر را در خطبه طاووسیه خویش
به زیبایی تمام به تصویر کشیده است و پس از آن که از جلوهها و جمال رنگ در رنگ
طاووس و این که چه رنگهایی و چگونه در کنار هم نشستهاند یاد میکند میفرماید:
ما که از ستایش پر طاووس که آفریدهای از آفریدگان اوست عاجزیم پس چگونه در باب او
و معرفت و شناختش میتوانیم سخن ساز کنیم؟
بنابراین، امتیاز انسان بر فرشتگان برخاسته از درک و احساس عجز خود و اعتراف به آن
میباشد و البته احساس عجز، احساس نیاز را در پی دارد، که آن خود موجب حرکت و عدم
توقف است.
اساساً، در پیش چشم پارهای – من که هستم – بزرگ، ولی – من چه باید باشم – کوچک
است، از این رو پیوسته رو به قهقرا و ارتجاع و تنزل و سقوط میروند، اما پارهای
نیز به عکس- من که هستم – در پیش چشمان ایشان کوچک است و خود را به چیزی
نمیانگارند و از سویی نیز – من که باید باشم – بسی بزرگ است و در آرزوی آن
بیقرارند و از همین رو همواره رو به رشد و حرکت خواهند داشت.
و خداوند اگر نسبت به موجودی قصد عنایت و تفضلی داشته باشد او را بر آنچه هست و
آنچه باید باشد واقف و آگاه میسازد. از این رو فرشتگان را بر این حقیقت آشنا ساخت
که از معرفت و شناخت آدم عاجزند تا چه رسد به شناخت خداوند و تسبیح شایسته او، در
پی همین ماجرا بود که فرشتگان قدر و اندازه خود را شناختند و خداوند را مخاطب خود
ساخته و گفتند:
سبحانک لا علم لنا
تو منزهی و ما جماعتی ناآگاه
البته، از یاد نبریم که فرشتگان نسبت به انسان ناآگاه محض نبودند، از این رو پیش از
خلقت انسان، با خداوند در میان نهادند که:
اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء
آیا برآنی که موجودی را بیافرینی که فساد میکند و خون میریزد؟!
اما نمیدانستند که این موجود میتواند این گونه نیز باشد، و یا تنها پارهای از
انسانها آن گونهاند که البته این دوگانگی محصول و نتیجه اختیار و مختار بودن
انسان خواهد بود. زیرا انسان از آنجا که مختار است میتواند سوءاختیار و میتواند
حسن اختیار داشته باشد و نتیجه سوءاختیار جهنم و حاصل حسن اختیار بهشت است و در
حقیقت بهشت و جهنم دو لبه یک تیغ به شمار میآیند که از هیچ کدام گریزی نیست زیرا
اگر بنا باشد بهشت نباشد جهنمی نیز نباید در کار باشد، و اگر بهشت ارزش آن را دارد
که باشد پس جهنم را نیز باید در کنار خود داشته باشد.
بنابراین، هر چه هست در «مسأله اختیار» نهفته است که عالمی بس والا و مهم است و بشر
امروزی در حال به کف گرفتن اختیار خویش است و در حقیقت بشر وقتی که بداند موجودی
مختار است تازه خود را در آیینهای صاف و شفاف برانداز کرده است و تنها در این صورت
است که میتواند عشق را پیشه ساخته و عاشق صادق خداوند باشد زیرا عشق به واقع،خدا
را اختیار کردن است و طبیعی است که آن که اختیاری ندارد خداوند را هم نمیتواند
اختیار کند چون چنین موجودی به صورت خودکار پیش میرود. اما انسان مختار این گونه
نیست زیرا هم میتواند دور و هم میتواند نزدیک گردد. و عاشق آن است که آنچه مایه
دوری است همانند عیشها، نوشها و جذابیتهای گذرا و کاذب را با آن که اشتیاق و
اشتهایی نسبت به آنها دارد نادیده بگیرد و به سوی خداوند رهسپار شود. هم چنان که در
قرآن کریم آمده است:
انا جعلنا ما علی الارض زینهً لها لنبلوهم ایهم احسن عملا
ما تعمداً عالم را جذب آفریدیم تا در میان ایشان ببینیم کیست که مجذوب جاذبهها
نیست و بلکه انس با ما را میطلبد.
پس در یک سخن، خدا را اختیار کردن همان عشق است و آن اتفاق نمیافتد جز در خصوص
موجود مختار، و از این جهت حافظ میگوید:
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
یعنی فرشته اطاعت و تقرب و تمامی صلاحیتها را
داشت و از مقامی منیع نیز برخوردار بود اما شهوت و جاذبههای غیر الهی را نداشت، و
اینجاست که پای عشق در میان نخواهد بود و عاشقی معنای خود را نمییابد، چون عشق
جایی است که از سویی اختیار و از سویی جاذبههای غیر الهی و از سویی نیز تمایل و
اشتیاق باشد اما با این همه خداوند را برگزیند و تنها خدا میداند که این گزینش تا
کجا سخت و سنگین و طاقت سوز است. و همین جاست که گل عشق میشکفد و انسان عنوان عاشق
را مییابد، و عاشق یعنی سراپا گوش و تسلیم.
خانمی در کنار ساحل یک دریا شیرجه در آب فرو میرود ولی با سنگی سخت برخورد کرده و
قطع نخاع میشود و اکنون با دهان خود نقاشی و نویسندگی میکند. او خود مینویسد:
«روزی کسی به من گفت انسان بوم نقاشی خداست که بر آن سرنوشت انسان را به تصویر
میکشد و البته تصویری بینهایت زیبا و شکیل خواهد شد به شرط آن که هم چون بوم
نقاشی ثابت و بی حرکت و تسلیم باشد و گرنه اگر به جای ثبات، اضطراب و لرزش از خود
نشان دهد تصویری بسیار زشت به خود خواهد گرفت و بدین وسیله دوستم از من خواست که در
برابر تصمیمات و تقدیرات الهی ثابت و پابرجا و استوار و مقاوم باشم و هرگز ناشکیبی
و ناصبوری نکنم.»
و صبوری و تسلیم همان چیزی است که ما نام آن را اسلام میگذاریم و اسلام همان دین
است و دین همان اسلام.
ان الدین عند الله الاسلام
بنابراین راه رسیدن به دین و اسلام جز با صبر و بردباری و استقامت در برابر تمامی
جاذبههای کذایی و کاذب و تحمل زجرها و رنجها میسور نمیباشد.
و کوتاه سخن این که؛ وقتی که میخواهند هیزمها را بسوزانند تا از گرما و نور آن
بهره بگیرند ابتدا دودی غلیظ چشم را خسته میکند اما نباید منصرف و پشیمان شد بلکه
پیوسته باید بر آن دمید و آنجاست که دودها از میان میروند و نور و حرارت پدید
میآید.
رنج و مصیبتها نیز شبیه همان دودها و دین و عشق، همان حرارت و نور را میمانند.
مرگ جشنی دیگر است
روزگار و عصر ما ویژگی های خاص خود را دارد، از
جمله این که روز خداشناسی است زیرا که ابزار آفریده شناسی را به قدر کفاف بلکه بیش
از آن در کف داریم، زیرا که هر آفریده، آیینه آفریدگار است که میتوان در آن به
تماشای وی نشست.
دیگر آن که فرصتی مناسب و مغتنم است که بشر، گذشته و دستاوردهای خود را مرور کرده و
ببیند چه آورده و برای چه آورده و از آوردههای خود چه تحصیل کرده است و اینجاست که
به عین و عیان ادراک میکند که میان آنچه میاندیشیده و میان آنچه اتفاق افتادهاست
تفاوت از زمین تا آسمان است؛ از باب نموونه بشر سلاحها را با الوان و انواعی که
دارند جز برای تأمین امنیت پدید نیاورده است، ولی امروز زمینه تمامی ناامنیها و
ناآرامیها شده است و یا چه صنایعی که برای سلامت پدید آوردند، اما به ناسلامتی
انجامید، زیرا بشر امروز کار چندانی برای انجام و اقدام ندارد چرا که هر کار توسط
ماشینآلات صورت میپذیرد و از این رو بهترین غذاها و مواد غذایی را به وسیله
ماشینها پدید میآورد و از سویی خود نیز بیکار و بیتحرک میماند و بدین سان
انرژی های فراوان و متراکم بر بدن وارد میشود بی آنکه کمترین آنها به تلاش و کار
تبدیل شود. و اینجاست که بیماریها هر روزه با شکلی و اسمی رخ مینمایند و در کنار
آن بیماریها نیز داروها با تأثیر و تخریبی خاص سبز میشوند.
و دیگر آن که امروز روز تجدیدنظر در دنیاست، دنیایی که تاکنون آن را به چشم خانه
دیدهایم حال آن که کاروانسرایی بیش نبوده و نیست و این ریشه در این دارد که ما یک
سوی سکه دنیا را دیده و سوی دیگر آن را نادیده انگاشتهایم. باری ما همواره
دیدهایم که نسلی میآیند و نسلی میروند اما رفتن را درست مثل آمدن ندیدهایم از
این رو نام آمدن را تولد نهاده و در پی آن سرور و شادی به پا ساختهایم اما رفتن
را مرگ نامیده و به دنبال آن رخت عزا به تن نموده و شیون و اندوه پیش میگیریم. حال
آن که مرگ نیز نوعی ولادت است هم چنان که دنیا نوعی رَحِم میباشد و رحم دنیا با
رحم مادر بسیار مانند است هم چنان که مرگ با ولادت.
در رحم مادر تغذیه ما از طریق خون است و خون همان مواد غذایی است که در اختیار مادر
بوده است. در رحم دنیا نیز کار تغذیه از طریق روییدنیهای زمین صورت میپذیرد و آن
همان مواد غذایی است که در اختیار خاک قرار داشته است.
و ما روزی از این خاک رخت برمیبندیم هم چنان که از رحم مادر، پس این نیز خود نوعی
ولادت و زایش است هم چنان که خروج از رحم مادر.
ما وقتی که از رحم مادر خارج شدیم دیگران به شادمانی و پایکوبی برخاستند زیرا ما را
به سلامت یافته و در تن ما نقصی نیافتند و البته اگر خدای ناکرده با اندامی ناقص و
بیمار به دنیا میآمدیم همه بر ما تأسف میخوردند و خود نیز روزگاری در رنج و محنت
و عذاب سپری میکردیم. خروج از دنیا نیز چنین حکایت و ماجرایی دارد اگر با قلب سلیم
و چشم و گوش و زبان پاک و بیگناه خارج شویم مایه شادمانی و هلهله فرشتگان و پاکان
و هم خود، تا بلندای ابدیت خواهیم بود، ولی اگر خدای ناکرده آلوده و تردامن باشیم
هم تأثر آنان و هم تأسف خود را آن هم برای همیشه در پی خواهیم داشت.
و البته، میان رحم مادر و رحم دنیا یک تفاوت است و آن این که در رحم مادر ما هیچ
کارهایم و سلامت و نقص در دست ما نیست از این رو اگر ناقص هم به دنیا بیاییم کسی
ما را ملامت نمیکند. اما در رحم دنیا اختیار با ماست و میتوانیم از این میان یکی،
یا سلامتی و یا نقص را برگزینیم و از همین روست که اگر ناقص و ناسالم رهسپار آن
دیار شویم ملامتها از همه سو میبارد. و کسی نیست که ما را شماتت نکند بلکه حتی
خود از خود گلهمندیم، و این گلهها و شماتتها عذابی بس الیم و دردناک است.
و در همینجا نتیجه میگیریم که مرگ ذاتاً ماتم و عذاب نیست بلکه سوءاستفاده از
اختیار است که به رنج و عذاب میانجامد هم چنان که مرگ با حسن استفاده از اختیار
بدل به عین شادمانی و سرور میشود.
پس، از همین رو باید بکوشیم تا مرگی خوب و خوش و شادی آفرین به بار آوریم و در این
صورت است که آدمی میان دو جشن و سرور واقع میشود یکی جشن خروج از رحم و دیگری جشن
خروج از دنیا، یا به دیگر سخن یکی جشن ولادت و دیگری جشن مرگ.
و در حقیقت نظم و شعر حافظ که ترجمه کلام خدا و انبیاست دعوتی است به سوی این که
مرگ خود را نیز هم چون ولادت خویش شیرین و شاد سازید. هم چنان که خود او نیز چنین
نمود، و از این روست که میگوید:
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین!
یعنی هم چنان که برای ولادت و در کنار گاهواره به شادی و طرب میپردازید برای مرگ
من و در کنار خاک من نیز چنین کنید.
البته منظور از می و مطرب آن می نیست که مردم غافل و هوسناک میفهمند وگرنه چنین
می و مطربی جز با شهوت و هوس همراه نیست و هرگز در کنار عقل و قلب و فطرت حضور
ندارد، بلکه در چنین صورتی قلب و عقل تمامی سوگوارند و در عوض نفس و شهوت، شادی و
شعف سر میدهند.
و راستی این چه ارزشی دارد که رؤسا و بزرگان مملکت بدن هم چون: عقل و قلب در سوگ و
ماتم باشند اما اوباش و الواط و عیاشان بدن در پایکوبی و طرب به سر برند.
بنابراین می و یا مطرب در نگاه حافظ همان چیزی است که مایه سرور و وجد و نشاط عقل و
قلب آدمی است و آن جز عشق نیست و با چنین عشقی است که نه تنها مرگ غم آفرین نخواهد
بود، بلکه در سختترین روزهای خدا که روز رستاخیز است نیز جایی برای اندوه و غم
نمیماند.
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
رفق، تعلیم اولیا
استاد به شاگرد، پدر به فرزند، دوست به دوست، و هر
کسی با هر کسی سخن میگوید باید بهترین شیوه را برگزیند وگرنه شیطان که در همه جا و
همیشه به کمین نشستهاست ایجاد کدورت و دلنگرانی میکند . و این همان حقیقتی است
که قرآن کریم بر آن انگشت نهادهاست:
قل لعبادی یقول التی هی احسن ان الشیطان ینزغ بینهم ان الشیطان کان للانسان عدوا
مبیناً
به بندگان من بگویید که با یکدیگر به بهترین وجه سخن بگویند، که شیطان در میان انها
به فتنهگری است، زیرا شیطان آدمی را دشمنی آشکار است.
و این همان چیزی است که در روایات ما به رفق و مدارا تعبیر میشود که پیشوایان ما
علیهم السلام آن را حتی نسبت به دشمنان خود به کار میبستند. چنان که آمده است:
پیامبر با کرامت اسلام (ص) کریمانه از لغزش کممانند وحشی- قاتل عموی بزرگوارش
حمزه- درگذشت با آن که وی به وضعی فجیع حمزه را به شهادت رسانیدهبود!
رفق و مدارای این پیامبر والا نیز با پارهای همسران خود که باید شرح احوال ایشان
را از زبان تاریخ شنید و روزان و شبان در تأسف و تأمل فرو رفت، نیز بسی چشمگیر و
عبرتآموز است تا جایی که خود فرموده:
خیرکم خیرکم لاهله و انا خیر لاهلی
بهترین شما کسی است که با اهل و عیال خود خوشرفتار است و من از تمامی شما
خوشرفتارترم.
حال خود از این مجمل حدیث مفصل را بخوانید که این بزرگوار و بزرگواران دیگر که با
دشمنان خود اینگونه در مدارا بودند با دوستان خود چگونه مروت و جوانمردی را به خرج
میدادند، و این همان چیزی است که موجبات آسایش دو گیتی را فراهم میسازد، و حافظ
نیز آن را به زیبایی و روانی تمام به نظم کشیده است:
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
البته بزرگان معصوم تنها در خصوص دیگران- چه
دوستان و چه دشمنان- رفق و نرمی و مدارا و ملاطفت نداشته بلکه در خصوص خود نیز همین
شیوه را پیش میگرفتند. از این رو اگر کسی هم چون امام المتقین مولانا علی (ع) در
سنین 63 سالگی بر اسبی سوار و شمشیر برهنه و آهنین در چنگ دارد و بر سپاه خصم،
جوانانه و جوانمردانه تاخت میکند، محصول آن است که با بدن و اندام خود با نهایت
نرمی و مدارا برخورد کردهاست، نه آن که با ریاضتهای شاق و پرمشقت و بدنسوز خود
را از پای درآورده و پیری و فرتوتی زودرسی را برای خود بیافریند. و این خود میزان و
معیاری است برای پارهای از افراد خام که ریاضت در راه خدا را با لجبازی با خود به
اشتباه گرفتهاند، و از همین جا بیاموزند که ریاضت آن نیست که خواب و خوراک لازم و
یا دیگر لوازم حیات را از خود دریغ دارند، وگرنه باید آماده و پذیرای آسیبهای سخت
و رنجوریهای ماندگار باشند، بلکه ریاضت آن است که خواب و خوراک لازم را نثار بدن
کنند، اما در عوض کارهای ضروری را از آن مطالبه نمایند و در حقیقت باید تعادل و
توازن ایجاد کنند به گونهای که نه کم بدهند و نه زیاده بستانند، و نه به عکس که هر
دو خسارتبار و ندامتساز است.
نکتهای که در اینجا در خور توجه است آن است که این بزرگواران قرآن را به حقیقت
میفهمیدند از این رو وقتی به این آیه میرسیدند که:
من قتل نفساً فکانما قتل الناس جمیعاض و من احیاها فکانما احیا الناس جمیعاً
آن کسی را که کشته است هم چون کسی است که تمامی انسانها را کشته و آن که کسی را
زنده دارد گویی تمام انسانها را به عرصه زندگی و حیات کشانیدهاست.
تنها بر دیگران منطبق نمیساختند، به گونهای که خود را از آن منها و مستثنا
بدانند، بلکه خود را نیز در این دایره میدیدند و نتیجه میگرفتند که ما نیز اگر
زمینه نابودی خود را فراهم سازیم گویی همه را به خاک و خون کشیده باشیم آن چنان که
اگر زمینه سلامت و حیات خود را فراهم نماییم همانند آن است که نسل انسانها را حیات
بخشیده باشیم.
از این رو در خبر آمده است که آخرین روز ماه مبارک رمضان امام صادق (ع) و جمعی از
اصحاب خویش با منصور دوانقی دیدار داشته، و اتفاقاً منصور و درباریانش آن روز را
روز عید اعلام کرده بودند، از این رو امام (ع) را مخاطب ساخته و میگوید: امروز را
چگونه میبینید؛ روز عید و یا روز رمضان؟! و امام (ع) به پاسخ میفرماید:
ان افطرت افطرنا ان صمت صمنا
اگر افطار کنی افطار میکنیم و اگر روزه بداری روزه میداریم!
و آنگاه منصور فرمان داد سفرهای گشودند و حضرت تناول فرمود. پس از دیدار اصحاب با
شگفتی پرسیدند: امروز روز رمضان نبود؟! فرمود: بود! پرسیدند: بیمار و یا مسافر
بودید؟! فرمود: هیچ کدام. پرسیدند: پس از چه افطار نموده و روزه خود را شکستید؟!
فرمود: تا از تیغ او در امان باشم و جان سالم به در برم و بتوانم دین خدا را پیش
برده و نصرت کنم.
و این، همان رفق و مدارا با خویش است و نیز ریشه در این حقیقت دارد که آن بزرگواران
قتل و حیات خود را نیز بر اساس کتاب خدا مساوی با قتل و حیات همگان میدانستند، حال
آن که ما وقتی در کتاب خدا میخوانیم که قتل یک انسان با قتل همه انسانها و حیات
وی با حیات همه آنها برابر است، آن را محدود و محصور در دیگران میبینیم و خود را
مصداق آن نمیانگاریم.
درست همانند حکایت ملانصرالدین که بر الاغی سوار بود و الاغها را شمارش میکرد و
میدید که یکی کم است و از این رو پیاده میشد و شمارش دوباره میکرد اما میدید که
چیزی کم نیست و باز سوار میشد و پس از شمارش دوباره یکی را کم میدید و این معما
همچنان ناگشوده ماند تا آن که کسی از راه رسید و گره از کارش گشود و گفت: الاغ
زیر پای خود را از یاد نبر و آن را نیز شماره کن!
بنابراین، رفق و مدارا باید مثل تمام چیزهای دیگر از این بزرگواران بیاموزیم، و آن
را نیز در تمام کارها و کردارهای خود سرلوحه خویش سازیم به ویژه در وادی کلام و سخن
گفتن و مبادا کسی را با کلام و سخن مستقیم و نیشآلود خود برنجانیم، که در این صورت
بر خلاف دستور کتاب خدا سخنی زشت و نازیبا و ناروا بر زبان راندهایم:
قولوا للناس حسنا
با مردم، زیبا سخن بگویید.
و سخنی زیباست که طعن آلود و کنایه آمیز نباشد. سخنی زیباست که کدورت و رنجشی در
پی ندارد.
به محض این که یک سخن راست است زیبا نیست، بلکه سخن راست وقتی زیباست که در لفافه و
با لطافت و از سر عشق و سوز صورت پذیرد.
بنابراین سخن زیبا بر سه پایه استوار است، یکی آن که عاشقانه بوده و دیگر ان که
راست و سوم آن که در پرده و با لفافه باشد.
پس اگر سخنی حتی از سر عشق و علاقه باشد، نیز راست و از سر حقیقت، اما بیپرده و
مستقیم ایراد شود، باز سخنی زیبا نیست.
و ببینید که حافظ همین حقیقت را چگونه زیبا بیان میدارد:
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
و سخن سخت آن است که بی پرده و مستقیم باشد.
از این رو خداوند لطیف که بسی دوستدار بندگان خویش است با ایشان با کنایه و در پرده
سخن میگوید.
مرگ، دیدار خداوند
در نگاه قرآن کریم مرگ ملاقات با خداست پس، کسی که
دوستدار خداوند است آرزومند مرگ خواهد بود. از این رو در خطاب با یهود میگوید:
یا ایها الذین هادو ان زعمتم انکم اولیاء من دون الناس فتمنوا الموت ان کنتم صادقین
ای قوم یهود! اگر میپندارید که تنها شما دوستان خدا هستید، پس تمنای مرگ کنید اگر
راست میگویید.
و البته در آخر میافزاید که شما هیچ گاه آرزوی مرگ را ندارید زیرا دستهاتان به
ستم آلوده است و خداوند نیز از احوال ستمکاران باخبر و آگاه میباشد.
و لا یتمنونه ابداً بما قدمت ایدیهم و الله علیم بالظالمین.
و آنان هرگز چنین آرزویی نمیکنند زیرا کردار ناخوشایند را از خود نشان دادند.
در روایات ما نیز آمده است که مردم از آن جهت که به وظایف خود پایبند نیستند،
آمادگی برای مرگ نداشته و در خوف و هراس به سر میبرند. وگرنه اگر به آنچه مأمور
بودند اقدام مینمودند دلبسته مرگ و آخرت میشدند زیرا که آن جهان بسی برتر و
والاتر از این جهان است. و کجا میتوان این جهان را با آن جهان همسنگ و همطراز
دید. حال آن که اینجا خانه بیماری و آنجا عین سلامت و سعادت است. اینجا خانه مرگ
است و در آنجا مرگ بیمفهوم و بیمعناترین چیزهاست. در اینجا سیادت و سربلندی بیشتر
از آن جاهلان و ستمکاران زورمند است ولی در آنجا تنها مؤمنان و پاکان بر کرسی
مینشینند و اینجا جایی برای رشد و بالندگی نیست و تنها تا اندازههای محدود مقدور
است اما آنجا برای ابد و تا منتها، بالندگی و رشد میسور و میسر است.
درست مثل رحم مادر که تنها تا حد و اندازهای معین جایگاه رشد خواهد بود و بیش از
آن ممکن نیست، از این رو ماندن مایه تباه و ضایع شدن است. در دنیا نیز تا قدری مشخص
میتوان به رشد و بالنده شدن دست یافت و ادامه آن تنها در آخرت میسور است.
با این حساب، دنیا هرگز با آخرت برابری نمیکند و هم چنان که قرآن کریم تصریح دارد
حیات و زندگی، در آنجا معنا مییابد، از این رو طبیعتاً کسانی که به قرآن ایمان
دارند و از سویی طالب و خواهان حیات میباشند، برای مرگ لحظه میشمارند و هرگز
آرزویی جز آن ندارند و آن را خوشترین حالات خود میدانند و دقیقاً همان میگویند
که حافظ گفت:
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
حافظ تن و بدن را غباری میداند که بر روی چهره
جان و روح نشسته باشد و مرگ را نیز نوعی غبارروبی میانگارد و آن دمی را خوش
میداند که این غبار کنار رفته و جان به جان بپیوندد.
و در جایی دیگر نیز بدن را قفس پنداشته و خود را نیز مرغی که در آن گرفتار آمده است
و مرگ را نیز نوعی قفس شکنی انگاشته و میگوید:
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
البته از نگاه قرآن کریم کسی هم چون مرغ است و با
ترک قفس تن به چمنزار بهشت میرسد که پیشاپیش آمادگیهای لازم و زاد و توشههای
ضروری را تحصیل کرده باشد، از این رو میگوید:
لو ارادوا الخروج لا عدوا له عده
اگر میخواستند بیرون شوند برای خود ساز و برگی آماده کرده بودند.
و حافظ نیز میگوید:
چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان
که دوران ناتوانیها بسی زیر زمین دارد
و از همین روست که قرآن کریم توصیه میکند:
قل لعبادی الذین آمنوا یقیموا الصلاه و ینفقوا مما رزقناهم سراً و علانیهً من قبل
ان یأتی یوم لا بیع فیه و لا خلال.
به بندگان من که ایمان آوردهاند بگو تا نماز بگزارند و از آنچه روزیشان دادهایم
نهان و آشکارا انفاق کنند، پیش از آن که روزی فرا رسد که در آن نه خرید و فروشی
باشد و نه هیچ دوستیای به کار آید.
دل، پربهاست
این که انسان فکر میکند به آرزوهای خود میرسد،
هرگز اینگونه نیست بلکه آرزوها به او میرسند و مثل تور که ماهی را گرفته و با خود
میبرد، آرزوها نیز آنها را گرفته و با خود خواهد برد.
به روی شانه ما آرزوها
سوارانند و میرانند ما را
آرزوها با آدمی همان میکنند که آن آب با غلام
کرد.
رفت غلامی که آب آرد
آب آمد و غلام ببرد
حال گیریم که انسان به آرزوها میرسد، و به واسطه
آرزوها- مثل آرزوی ریاست- چیزهایی را صید و از آن خود میسازد تازه چیزی شبیه کمند
صید بهرامی شده است.
بهرام، با کمند خود گورخرهای فراوانی را صید و صیادی کرد، ولی هیچ یک برای او
ماندگار نشد، بلکه بالاتر خود او نیز از دست رفت.
که من گردیدم این صحرا، نه بهرام است و نه گورش
البته اگر بهرام و آنچه صیادی کرد نیز میماند باز بیبها و ارزش بود، بلکه در نگاه
قرآن کریم تمام دنیا و آنچه در آن است متاعی ناچیز و کمبها و بلکه بیارزش است، و
فریب خورده کسی است که آن را به چیزی انگارد.
ارضیتم بالحیوه الدنیا من الآخره فما متاع الحیاه الدنیا فی الآخره الا قلیل
اما در عوض هر چه دنیا بیبهاست، دل گرانسنگ و پرقیمت است، از این رو حافظ از آن به
جام جم یاد کرده و میگوید:
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
یعنی دلت را باش و به گرد آن بگرد که هر چه هست در آنجاست و جایی است که خداوند در
آنجا جای میگیرد.
و جز دل هرچه باشد و با آن هر چه به دست آید هم چون کمند صید بهرامی است که باید آن
را بر زمین افکند وگرنه آدمی را خواهد افکند، مگر در دنیا کم هستند کسانی که به دست
ریاست و شهرت و نام و نان و چیزهای دیگر برای روزگار و یا همیشه افکنده میشوند؟
مسجد، میخانه عارفان
در قرآن کریم از دو گونه مسجد یاد میشود، یکی
مسجدی که پایه و بنیاد آن بر اساس تقوا و طهارت و پاکی بنا شده است.
لمسجد اسس علی التقوی
و دیگری مسجدی که تأسیس شده است تا سنگر و کمینگاه و رصدخانه و بلکه پوششی برای
آنان که با رسول خدا در جنگند باشد.
مسجداً ضراراً و کفراً و تفریقاً بین المؤمنین و ارصادا لمن حارب الله و رسوله
و چنین مسجدی بی تردید مایه بیزاری و نفرت خداوند و رسول و تمامی اولیای حق است و
این که امام راحل (ره) می فرمود: «که من از مسجد و مدرسه بیزار شدم» اشاره به چنین
مسجدی داشت زیرا چنین جایگاه نامیمون و نامبارکی جز ریا و تظاهر و ضربه و آسیب
حاصلی ندارد.
در نگاه امام و دیگران هم چون حافظ و امثال ایشان مسجدی مسجد است و سزاوار است که
سجدهگاه باشد که آدمی را از خود بیخود و مست و شیدای خدا سازد و از این روست که
از چنین مسجدی به میخانه یاد میکنند.
پس، میخانه جایی است که انسان هرگونه ریا و تظاهر و نفاق را از خود دور میسازد و
بیتاب و بیقرار حق گردد وگرنه اگر چنین نباشد میخانه نیست بلکه بتخانه است.
بنابراین اگر حافظ هم میگوید:
سر ما و در میخانه که طرف بامش
به فلک بر شده دیوار بدین کوتاهی
مقصود او از میخانه همان جایی است که انسان را از
خود بگیرد و خدایی کند. هم چنان که میخانههای ظاهری و مجازی انسان را از خود
خواهند گرفت با این تفاوت که انسان را خدایی نمیکنند.
بنابراین میخانههای مجازی و حقیقی از یک سو با یکدیگر مشابهت دارند و از سویی دیگر
متمایز و متفاوت میباشند.
وجه مشابهت و همانندی این دو میخانه در آن است که هر دوی آنها انسان را بیخود
میکنند ولی وجه تمایز آن است که می و میخانه مجازی از انسان موجودی بیخود و
بیخودی میسازند ولی میخانههای حقیقی از انسان موجودی الهی و خدایی پدید
میآورند. یعنی اولی انسان را نیم کاره، رها ولی دومی کار را به آخر میرساند.
اولی مثل آن است که تخم مرغی زیر پر و بال مرغی قرار دهند اما پیش از موعد خود
بردارند که در این صورت نه قابل مصرف است و نه از آن جوجهای متولد خواهد شد بر
خلاف می و میخانه دوم که از وجود آدمی مرغی پران پدید میآورد.
بنابراین، میخانه خانهای است که انسان را از خود رها و به خداوند مرتبط و متصل
میسازد، و چنین خانهای مسجد حقیقی است و اگر مسجدی چنین نباشد باید از آن دوری و
بیزاری جست. هم چنان که امام فرمود:
در میخانه گشایید به رویم شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم
و هم چنین فصیح الزمان:
ز چه شیخ پاکدامن سوی مسجدم بخواند
رخ شیخ و سجده گاهی سرِ ما و خاک کویی