چالش های دین

فضل الله حسینی

- ۲ -


انحراف‌ عقيدتي‌ و معرفتي‌

پيامبر(ص) خاندان‌ خود را باب‌ علم‌ و كشتي‌ نجات‌ معرفي‌ كرده‌ بود ومردم‌ تنها در پرتو ارتباط‌ با اين‌ خاندان‌ مي‌توانستند مسائل‌ عقيدتي‌ و معرفتي‌خود را سامان‌ دهند. البته‌ بسياري‌ از مردم‌ به‌ سفارش‌ پيامبر(ص) عمل‌ نكردندو محوريّت‌ فكري‌ خاندانش‌ را نديده‌ گرفتند. از طرف‌ ديگر، با گسترش‌ حوزة‌فرهنگي‌ مسلمانان‌، ورود انديشه‌هاي‌ گوناگون‌ و مطرح‌ شدن‌ پرسش‌هاي‌ جديدنياز به‌ خاندان‌ وحي‌ بيش‌تر احساس‌ مي‌شد. در اين‌ موقعيت‌، جانشينان‌رسول‌خدا(ص) يا در زندان‌ زمامداران‌ گرفتار بودند، يا در تبعيد و تحت‌مراقبت‌ شديد امنيتي‌ به‌ سر مي‌بردند و يا در ساية‌ تبليغات‌ گستردة‌ حكومتي‌،در انزوا روزگار مي‌گذراندند. بدين‌ سبب‌، تنها بخشي‌ از مردم‌ از هدايت‌هاي‌فكري‌ اين‌ خاندان‌ بهره‌ بردند و از عقايدي‌ چون‌ جبر، تفويض‌، انكار حسن‌ وقبح‌ عقلي‌، خارج‌ دانستن‌ صفات‌ خداوند از ذات‌، حلول‌ و تناسخ‌ مصون‌ماندند. اهل‌ بيت‌ پيامبر در تمام‌ اين‌ مباحث‌ سخنان‌ِ روشن‌ داشتند و تا جايي‌ كه‌توان‌ و موقعيت‌ِشان‌ اجازه‌ مي‌داد، حكمت‌هاي‌ رباني‌ را به‌ مردم‌ مي‌رساندند.گفتارهاي‌ دقيق‌ و حكيمانة‌ آن‌ بزرگواران‌ در كتاب‌هاي‌ شيعيان‌ موجود است‌.

بسياري‌ از عقايد رايج‌ در ميان‌ اهل‌ سنّت‌ با سياست‌هاي‌ حاكمان‌ِ وقت‌همگرايي‌ داشته‌ و برخي‌ از آن‌ها به‌ وسيلة‌ همان‌ سياستمداران‌ ساخته‌ شده‌است‌؛ مانند جبرگرايي‌ كه‌ معاويه‌ را نخستين‌ مروّج‌ آن‌ شمرده‌اند. معاويه‌،پس‌ از به‌ شهادت‌ رساندن‌ امام‌ حسن‌(ع)، فرزندش‌ يزيد را جانشين‌ خود اعلام‌كرد و در برابر اعتراض‌ِ معترضان‌ گفت‌: اين‌ كار، قضاي‌ الاهي‌ بود و مردم‌ رانرسد كه‌ در كار خدا به‌ اختيار عمل‌ كنند. از اين‌ رو، يكي‌ از نويسندگان‌معاصر مصري‌ مي‌گويد: معاويه‌ تنها با قوة‌ قهريّه‌ سلطنت‌ خود را حفظ‌ نكرد؛بلكه‌ در اين‌ كار از ايدئولوژي‌ِ خاصي‌ نيز بهره‌ گرفت‌. در ميان‌ مردم‌ اعلان‌ كردكه‌ قضية‌ خلافت‌ بين‌ او و علي‌ به‌ حكم‌ خداوند واگذار شد و خداوند قضاي‌خود را به‌ نفع‌ او و عليه‌ علي‌(ع) جاري‌ كرد. هنگامي‌ كه‌ خواست‌ از مردم‌حجاز براي‌ فرزندش‌ يزيد بيعت‌ بگيرد، گفت‌:

انتخاب‌ يزيد براي‌ خلافت‌قضايي‌ از قضاهاي‌ الاهي‌ است‌ و مردم‌ در آن‌ نقش‌ ندارند. به‌ تدريج‌ گويا درأذهان‌ مردم‌ جاافتاد كه‌ هر آنچه‌ خليفه‌ فرمان‌ مي‌دهد، گرچه‌ فرمان‌ خدابرخلافش‌ باشد، قضاي‌ الاهي‌ است‌ و خداوند آن‌ را براي‌ بندگانش‌ مقدّر ساخته‌است‌.

حزب‌سازي‌ و گروه‌گرايي‌

جامعة‌ بدعت‌زده‌ ثبات‌ و يكپارچگي‌ خود را از دست‌ مي‌دهد؛ همچون‌جمعيتي‌ كه‌ در بيابان‌ تاريك‌ رها شده‌ باشد، هر دسته‌اي‌ براي‌ِ نجات‌ ازسرگرداني‌ راهي‌ برمي‌گزيند. پيشاپيش‌ هر دسته‌ امامي‌ برمي‌خيزد، با نداي‌باطل‌ خود گروهش‌ را به‌ راهي‌ مي‌برد و به‌ آنان‌ نويد مي‌دهد راه‌ همين‌ است‌.امام‌ علي‌(ع) سرگرداني‌ امت‌ِ پس‌ از پيامبر(ص) را به‌ سرگرداني‌ بني‌ اسرائيل‌تشبيه‌ مي‌كند كه‌ با سرپيچي‌ از پيشواي‌ خود، در مسير سرگشتگي‌ گام‌ نهادند:

شما سرگردان‌ شديد چون‌ سرگرداني‌ اسرائيليان‌... چرا كه‌ حق‌ را پشت‌سرنهاديد و از آن‌ گسستيد، از نزديك‌ بريديد و به‌ دور پيوستيد؛ وبدانيد اگر آن‌ را پيروي‌ كنيد كه‌ شما را مي‌خواند و به‌ راه‌ رسولتان‌مي‌راند، از رنج‌ بيراهه‌ رفتن‌ آسوده‌ايد و بار سنگين‌ و دشوار را ازگردن‌ها به‌ يك‌ سو نهاده‌ايد.

بدين‌ سان‌ ده‌ها حزب‌ و گروه‌ و فرقه‌ در دنياي‌ اسلام‌ پديد آمد كه‌ هر يك‌ديگري‌ را تكفير مي‌كرد و خود را بر حق‌ مي‌دانست‌: جبريّه‌، قدريّه‌، مرجئه‌،تناسخيه‌، كراميه‌، حلوليه‌، شيطانيه‌، اباضيه‌، جهميه‌، دهريه‌، خارجيه‌ و...؛ وپيش‌بيني‌ رسول‌ اكرم‌(ص) دربارة‌ هفتاد و دو فرقه‌ شدن‌ امت‌ تحقق‌ يافت‌.

پيدايش‌ فتنه‌

هر سخن‌ و عملي‌ كه‌ نظم‌ موجود را مختل‌ سازد و اضطراب‌ ايجاد كند،فتنه‌ نام‌ دارد. فتنه‌ سبب‌ مي‌شود مردم‌ هيچ‌ چيز را شفاف‌ نبينند و نگاهشان‌غبارآلود گردد. در چنين‌ جامعه‌اي‌ هيچ‌ رويدادي‌ آن‌ طور كه‌ هست‌ براي‌ مردم‌نمايان‌ نمي‌شود و مردم‌ با چهره‌هاي‌ مسخ‌ شدة‌ وقايع‌ و پديدآورندگان‌ آن‌هاروبه‌رو مي‌شوند؛ زيرا در پَس‌ِ پردة‌ هر واقعه‌اي‌ فتنه‌انگيزان‌ و فتنه‌جوياني‌نشسته‌اند كه‌ بر چهره‌ي‌ وقايع‌ گرد و غبار مي‌پاشند يا امور را به‌ گونة‌ دلخواه‌خود نقاشي‌ مي‌كنند. براين‌ اساس‌، از فتنه‌ «شبهه‌» برمي‌ خيزد و در پي‌ آن‌سرگشتگي‌ پديد مي‌آيد و سرانجام‌ به‌ سرخوردگي‌ و خستگي‌ و بدبيني‌ و يأس‌مي‌انجامد.

رهاورد اين‌ امر تنها ماندن‌ و خارج‌ شدن‌ خيرخواهان‌ از صحنه‌ وخالي‌ شدن‌ ميدان‌ براي‌ بدخواهان‌ است‌. همة‌ اين‌ ناهنجاري‌هاي‌ اجتماعي‌ وسياسي‌ و حتي‌ عقيدتي‌ در بدعت‌گرايي‌ و نوخواهي‌ در دين‌ ريشه‌ دارد. امام‌علي‌(ع) به‌ روشني‌ بر اين‌ نكته‌ تكيه‌ مي‌ورزد:

همانا آغاز پديدآمدن‌ فتنه‌ها، پيروي‌ِ خواهش‌هاي‌ نفساني‌ است‌ ونوآوري‌ در حكم‌هاي‌ آسماني‌؛ نوآوري‌هايي‌ كه‌ كتاب‌ خدا آن‌ رانمي‌پذيرد و گروهي‌ از گروه‌ ديگر ياري‌ خواهد تا برخلاف‌ِ دين‌ خدااجراي‌ِ آن‌ را به‌ عهده‌ گيرد. پس‌ اگر باطل‌ با حق‌ درنياميزد، حقيقت‌جوآن‌ را شناسد و داند؛ و اگر حق‌ به‌ باطل‌ پوشيده‌ نگردد، دشمنان‌ رامجال‌ طعنه‌زدن‌ نماند. ليكن‌ اندكي‌ از اين‌ و آن‌ گيرند تا به‌ هم‌ درآميزد وشيطان‌ فرصت‌ يابد و حيلت‌ برانگيزد.

همانا آنچه‌ در دين‌ نبود و نو پديد آمده‌ است‌ و آنچه‌ سنّت‌ نيست‌ وهمانند سنّت‌ است‌، موجب‌ تباهي‌ امّت‌ است‌.

امام‌ بدعت‌هاي‌ رخ‌ داده‌ در دين‌ را مبناي‌ پيش‌بيني‌ آيندة‌ مسلمانان‌ قرارمي‌دهد؛ آينده‌اي‌ تلخ‌ كه‌ به‌ غرقه‌ شدن‌ مسلمانان‌ در گرداب‌ فتنه‌ها و رها كردن‌دين‌ و قرآن‌ مي‌انجامد:

مردم‌ را روزگاري‌ رسد كه‌ در آن‌ از قرآن‌ جز نشان‌ نماند و از اسلام‌ جزنام‌ آن‌... فتنه‌ از آنان‌ خيزد و خطا به‌ آن‌ درآويزد. آن‌ كه‌ از فتنه‌ به‌ كنارماند بازش‌ گردانند و آن‌ كه‌ از آن‌ پس‌ افتد به‌ سويش‌ برانند. خداي‌تعالي‌ فرمايد: به‌ خود سوگند، بر آن‌ فتنه‌اي‌ بگمارم‌ كه‌ بردبار در آن‌سرگردان‌ ماند.

دستيابي‌ منافقان‌ به‌ اركان‌ حكومت‌ و قدرت‌

با رخداد بدعت‌ و غبارآلودشدن‌ِ فضاي‌ِ ديانت‌، نامسلمانان‌ِ مسلمان‌ نما باتظاهر و فريب‌ مردم‌ به‌ قدرت‌ رسيدند و سياست‌هاي‌ ضد ديني‌ خود را در پس‌ِپردة‌ دين‌ و دينداري‌ به‌ اجرا درآوردند. علي‌(ع) خطر آنان‌ را به‌ مردم‌ گوشزدمي‌كرد و نشانه‌هاشان‌ را براي‌ مردم‌ توضيح‌ مي‌داد:

بندگان‌ خدا، شما را به‌ ترس‌ِ از خدا مي‌خوانم‌ و از منافقان‌ مي‌ترسانم‌...پي‌ در پي‌ رنگ‌ مي‌پذيرند و... هر وسيلتي‌ را براي‌ گمراهيتان‌ مي‌گزينند... درونشان‌ بيمار است‌ و برونشان‌ پاك‌... برابر هر حقي‌ باطلي‌ دارند وبرابر هر راستي‌ مايلي‌، و براي‌ هر زنده‌اي‌ قاتلي‌...

راه‌ ـ باطل‌ ـ را ـ برپيروان‌ خود ـ آسان‌ نمايند، ـ و آنان‌ را ـ در پيچ‌ خم‌هايش‌ سرگردان‌.ياران‌ شيطانند و زبانه‌هاي‌ آتش‌ سوزان‌. «اولئك‌ حزب‌ُ الشَيطان‌ ألا اءن‌ّحزب‌َ الشيطان‌ هُم‌ الخاسِرون‌».

يكي‌ از مصاديق‌ بارز نشانه‌هاي‌ِ يادشدة‌ نفاق‌، معاويه‌ فرزند ابوسفيان‌ بود.او ساليان‌ِ بسيار بر مسلمانان‌ حكومت‌ كرد و در پس‌ِ چهرة‌ نفاق‌، با نام‌ خليفة‌مسلمانان‌، به‌ گمراه‌كردن‌ امت‌ و ويران‌ ساختن‌ ارزش‌هاي‌ِ الاهي‌ پرداخت‌. امام‌علي‌(ع) در نامه‌هايش‌ به‌ معاويه‌ از چهره‌اش‌ پرده‌ برمي‌داشت‌:

چون‌ خدا عرب‌ را فوج‌ فوج‌ به‌ دين‌ خويش‌ درآورد و اين‌ امّت‌ خواه‌ وناخواه‌ سردر بند طاعت‌ آن‌ كرد، شما از آنان‌ بوديد كه‌ يا به‌ خاطر نان‌،يا از بيم‌ جان‌ مسلمان‌ گرديديد.

معاويه‌، گاه‌ كفر خود را آشكار مي‌ساخت‌ و كينه‌ و عداوت‌ خود به‌ دين‌ وشخص‌ رسول‌ خدا(ص) را اظهار مي‌كرد. روزي‌ ابودرداي‌ صحابي‌ نزد معاويه‌به‌ سخن‌ رسول‌ خدا در خصوص‌ حرمت‌ ربا و آشاميدن‌ از ظرف‌ طلا و نقره‌استشهاد كرد تا معاويه‌ را از اين‌ كارها باز دارد، معاويه‌ گفت‌:

اما من‌ در اين‌ كاراشكالي‌ نمي‌بينم‌.

و هنگامي‌ كه‌ شنيد مؤذّن‌ مي‌گويد:

«أشهد أن‌ّ محمداً رسول‌ُ اللهِ» گفت‌: اي‌ فرزند عبدالله، عجب‌ همّتي‌ عالي‌داشتي‌، راضي‌ نشدي‌ مگر آن‌ كه‌ نام‌ خود را در كنار نام‌ رب‌ّ العالمين‌ بگذاري‌.

مسخ‌ِ حكومت‌ِ ديني‌

مقابله‌ با سنّت‌ و عترت‌ِ پيامبر(ص) و آشكار شدن‌ بدعت‌ها، جامعة‌ اسلامي‌را براي‌ پذيرش‌ حاكمان‌ بي‌دين‌ و مستبد و فاسد آماده‌ ساخت‌. اگر در آغازِحكومت‌ِ خليفه‌ اول‌ به‌ دختر پيامبر(ص) ستم‌ نمي‌شد، خون‌ امام‌ علي‌(ع) وفرزندانش‌ در دوران‌هاي‌ مختلف‌ بر زمين‌ نمي‌ريخت‌. اگر عمر سنّت‌پيامبر(ص) را تغيير نمي‌داد، معاويه‌ جرأت‌ نمي‌كرد با تمسخر رسول‌ خدا(ص)را بلند همت‌ بخواند و فرزندش‌ «يزيد» شعر «لَعِبَت‌ْ هاشم‌ُ بِالْمُلك‌» را پس‌ ازكشتن‌ِ فرزند پيامبر در كربلا بر زبان‌ نمي‌راند. اگر عمر نگارش‌ حديث‌ راممنوع‌ نمي‌كرد، حاكمان‌ ستمگري‌ چون‌ معاويه‌ نمي‌توانستند با آسوده‌گي‌خاطر براي‌ جعل‌ حديث‌ نرخ‌ تعيين‌ كنند و با استخدام‌ اصحاب‌ و عالمان‌ دين‌،حلال‌ را حرام‌ و حرام‌ را حلال‌ سازند؛ اولياي‌ خدا را در چشم‌ مردم‌ خوار وحتي‌ كافر نمايانند و منافقان‌ و فاسقان‌ را يار پيامبر و حافظ‌ دين‌ نشان‌ دهند.

نظام‌هاي‌ ظالمانه‌اي‌ كه‌ به‌ وسيلة‌ حكومت‌هاي‌ بني‌اميه‌ و بني‌عباس‌ و ... درميان‌ مسلمان‌ پديدار شد و به‌ نام‌ دين‌، به‌ ارزش‌هاي‌ ديني‌ و دينداران‌ يورش‌برد، در بدعت‌هاي‌ آغازين‌ ريشه‌ داشت‌. نظام‌ بدعت‌ در زمان‌ ابوبكر پي‌ريزي‌شد؛ در زمان‌ عمر گسترش‌ يافت‌ و ابعاد گوناگون‌ كسب‌ كرد و در زمان‌ عثمان‌نهادينه‌ شد تا جايي‌ كه‌ وقتي‌ پس‌ از بيست‌ و پنج‌ سال‌ امام‌ علي‌ (ع) خليفه‌گرديد، نظام‌ رفتاري‌ خلفاي‌ پيشين‌ با زندگي‌ مردم‌ عجين‌ شده‌ بود؛ چه‌بسارفتار درست‌ و برخوردهاي‌ ديني‌ علي‌(ع) برايشان‌ نا آشنا مي‌نمود؛ شايدبرخي‌ دادگستري‌ آن‌ حضرت‌ را هم‌ ستم‌ تلقي‌ كرده‌ و آن‌ را بدعت‌ و خلاف‌سنت‌ شيخين‌! مي‌شمردند؛ براي‌ مثال‌، مردم‌ بيش‌ از بيست‌ سال‌ بود كه‌ با شيوة‌عمر در تقسيم‌ بيت‌ المال‌ خو گرفته‌ بودند و از همين‌ زاويه‌ به‌ سنت‌ پيامبرمي‌نگريستند. عمر پايه‌هاي‌ حقوقي‌ افراد را بر اساس‌ نظام‌ قبايلي‌ و برتري‌عرب‌ بر عجم‌ و سوابق‌ مسلماني‌ مردم‌ قرار داد. در زمان‌ او حقوق‌ زنان‌ عرب‌پيامبر با زنان‌ غير عرب‌ آن‌ حضرت‌ متفاوت‌ بود و جايگاه‌ برده‌هاي‌ عرب‌ وغير عرب‌ تفاوت‌ داشت‌. عمر دستور داد ديگر از اين‌ پس‌ كسي‌ حق‌ ندارد ازعرب‌ها برده‌ گيرد. اين‌ سنّت‌ شكني‌ و بدعت‌ در زمان‌ عثمان‌ در چهرة‌بخشش‌هاي‌ بي‌حساب‌ نمايان‌ شد. ابوبكر «فدك‌» را كه‌ رسول‌ خدا به‌ فاطمه‌3بخشيده‌ بود، به‌ ستم‌ به‌ سود بيت‌ المال‌ مصادره‌ كرد. عثمان‌، با تكيه‌ بر خليفة‌اول‌ عليه‌ پيامبر، فدك‌ را به‌ مروان‌ هديه‌ داد! به‌ طوري‌ كه‌ اين‌ سرزمين‌ تا زمان‌عمر بن‌ عبد العزيز همچنان‌ در دست‌ مروان‌ و فرزندانش‌ بود. بخشش‌هاي‌ديگر عثمان‌ همه‌ با اين‌ پندار صورت‌ گرفت‌ كه‌ حكم‌ خليفه‌ چون‌ حكم‌رسول‌ خدا و سنّت‌ او چون‌ سنت‌ آن‌ بزرگوار است‌. اين‌ پندارهاي‌ نادرست‌ درميان‌ مردم‌ هم‌ رواج‌ يافته‌ بود، به‌طوري‌ كه‌ بعدها، پس‌ از آن‌ كه‌ امام‌ علي‌(ع) به‌حكومت‌ رسيد، اين‌ بد فهمي‌ها از سنّت‌ پيامبر(ص) را از مهم‌ترين‌ مشكلات‌اصلاحي‌ خود شمرد.

روزي‌ در جمع‌ مردم‌ چنين‌ گفت‌:

حاكمان‌ پيش‌ از من‌ كارهايي‌ را انجام‌ دادند كه‌ به‌ عهد خود در جهت‌مخالفت‌ با رسول‌ خدا(ص) و شكستن‌ پيمان‌ها و دگرگون‌ سازي‌سنّت‌هاي‌ او بود. اگر من‌ مردم‌ را واداركنم‌ كه‌ آن‌ بدعت‌ها را ترك‌ كنندسنّت‌ها را به‌ جاي‌ خود بازگردانند و روش‌ پيامبر(ص) را زنده‌ سازند،ياران‌ و سربازانم‌ از اطرافم‌ پراكنده‌ مي‌شوند و من‌ تنها مي‌مانم‌، يااندكي‌ از شيعيانم‌ كه‌ مرا مي‌شناسند و حق‌ مرا در كتاب‌ خدا و سنّت‌پيامبر(ص) مي‌دانند با من‌ مي‌مانند.

فصل‌ سوم‌ علل‌ بدعت‌ و انگيزه‌ نوآوران‌ و نوقاريان‌ ديني‌

كژ انديشي‌

شواهد فراواني‌ در دست‌ است‌ كه‌ نشان‌ مي‌دهد شماري‌ از چهره‌هاي‌ صدراسلام‌، قوانين‌ و سنت‌هاي‌ پيامبر(ص) را همچون‌ قوانين‌ ديگر زمامداران‌ تلقي‌مي‌كردند و «كردار» و «گفتار» پيامبر را داراي‌ قداست‌ نمي‌دانستند. وقتي‌ اين‌چهره‌ها حكومت‌ را به‌ دست‌ گرفتند، تفكر و عقيدة‌ خود را به‌ جامعة‌ آن‌ روزتزريق‌ كردند؛ به‌ بدعت‌ها صبغة‌ قانوني‌ بخشيدند و به‌ آن‌ رسميت‌ دادند. اينان‌حتي‌ در زمان‌ حيات‌ پيامبر(ص) نيز با بعضي‌ از كارها و گفتارهاي‌ آن‌ حضرت‌مخالفت‌ مي‌كردند و زير بار فرمان‌هاي‌ وي‌ نمي‌رفتند؛ در حالي‌ كه‌ خداوندتعالي‌ دربارة‌ پيامبر(ص) مي‌فرمايد: «او از روي‌ هوا و هوس‌ ـ و به‌ دلخواه‌ خودـ سخن‌ نمي‌گويد.» در حقيقت‌ بايد گفت‌، اينان‌ «قول‌» و «فعل‌» و «تقرير»پيامبر را حجت‌ نمي‌دانستند و به‌ عصمت‌ «قولي‌» و «فعلي‌» حضرت‌ اعتقادنداشتند، از اين‌ رو، در موارد متعدد، تشخيص‌ و فهم‌ و اجتهاد خود را برفرمان‌ و فعل‌ و نص‌ّ پيامبر(ص) ترجيح‌ مي‌دادند. مرحوم‌ سيد عبد الحسين‌شرف‌ الدين‌ «ره‌» يكصد مورد از اين‌ «اجتهادهاي‌ در برابر نص‌ّ» رابرمي‌شمارد و توضيح‌ مي‌دهد كه‌ چگونه‌ شخصيت‌هايي‌ چون‌ ابوبكر، عمر،عثمان‌ و عايشه‌ با كمال‌ صراحت‌ و جسارت‌ در مقابل‌ آيات‌ صريح‌ قرآن‌ وسنّت‌ روشن‌ پيامبر(ص) رأي‌ و اجتهاد خود را مطرح‌ و بدان‌ عمل‌ مي‌كردند.سرپيچي‌ ابوبكر و عمر از سپاه‌ اُسامه‌، تصاحب‌ فدك‌، آزردن‌ فاطمه‌3،جنگ‌ و كشتار عليه‌ كساني‌ كه‌ از پرداخت‌ زكات‌ به‌ ابوبكر خودداري‌مي‌كردند، مخالفت‌ عمر با پيامبر در جريان‌ صلح‌ حديبيّه‌، مخالفت‌ عمر بانمازگزاردن‌ پيامبر(ص) بر جنازه‌ي‌ عبدالله بن‌ اُبي‌ّ، ايجاد شش‌ بدعت‌ در تقسيم‌ارث‌، جابه‌ جا كردن‌ مقام‌ ابراهيم‌ و نهي‌ از گريه‌ بر مردگان‌ در شمار اين‌ آرا واجتهادهاي‌ نادرست‌ جاي‌ دارد. دو نكتة‌ زير نگاه‌ بدعت‌انگيزان‌ به‌ سنّت‌پيامبر(ص) را مي‌نماياند:

1. عمر هنگام‌ احتضار گفت‌: اگر براي‌ خود جانشين‌ قرار دهم‌، به‌ سنّت‌ابوبكر و اگر جانشين‌ قرار ندهم‌، به‌ سنّت‌ رسول‌ خدا عمل‌ كرده‌ام‌.

2. عبدالرحمن‌ بن‌ عوف‌ در شوراي‌ شش‌ نفره‌اي‌ كه‌ عمر تشكيل‌ داده‌ بود وعلي‌(ع) نيز در آن‌ حضور داشت‌، به‌ علي‌(ع) پيشنهاد خلافت‌ داد و گفت‌: به‌اين‌ شرط‌ كه‌ اگر زمام‌ حكومت‌ را به‌ دست‌ گرفتي‌، ميان‌ ما به‌ كتاب‌ خدا وروش‌ و سنّت‌ پيامبر و شيخين‌ (ابوبكر و عمر) رفتار كني‌.

علي‌(ع) فرمود: در ميان‌ شما به‌ كتاب‌ خدا و سنّت‌ پيامبرش‌ تا آن‌ جا كه‌توانايي‌ دارم‌ رفتار مي‌كنم‌.

عبدالرحمن‌ همين‌ پيشنهاد را به‌ عثمان‌ داد و عثمان‌ پذيرفت‌. بدين‌ترتيب‌، علي‌(ع) به‌ دليل‌ِ نپذيرفتن‌ بدعت‌ پيشينيان‌ سيزده‌ سال‌ِ ديگر در خانه‌نشست‌.

اين‌ نمونه‌ها نشان‌ مي‌دهد كه‌ خلفا و پيروانشان‌ به‌ سنّت‌ پيامبر اصالت‌نمي‌دادند و آن‌ را چون‌ قوانين‌ عرفي‌ و بشري‌ تلقّي‌ مي‌كردند.

كژ عملي‌

زمامداران‌ كژانديش‌ نشر سيره‌ و سخنان‌ پيامبر(ص) را با هوس‌هاي‌ خودناسازگار مي‌ديدند؛ از اين‌ رو، از نشر سيرة‌ پيامبر(ص) جلوگيري‌ كردند تابتوانند روش‌ حكومتي‌ و رفتاري‌ خود را روش‌ و سيرة‌ پيامبر معرفي‌ كنند؛براي‌ مثال‌ روزي‌ پيامبر جاده‌اي‌ را به‌ اصحاب‌ نشان‌ داد و فرمود: از اين‌ جاده‌مردي‌ ظاهر مي‌شود كه‌ بر غير سنّت‌ من‌ خواهد مرد. در همان‌ هنگام‌، معاويه‌ ازآن‌ محل‌ آشكار شد. اگر رواياتي‌ چنين‌ نزد مردم‌ وجود داشت‌، معاويه‌چگونه‌ مي‌توانست‌ خود را خليفة‌ مسلمانان‌ بخواند؟! پس‌ وقتي‌ در تاريخ‌مي‌خوانيم‌ معاويه‌ راويان‌ سنّت‌ پيامبر را به‌ مرگ‌ تهديد مي‌كرد، شگفت‌انگيزنيست‌. عبدالله بن‌ عمر سخنان‌ پيامبر دربارة‌ معاويه‌ را نقل‌ مي‌كرد. معاويه‌ بدوگفت‌: اگر بشنوم‌ حديثي‌ نقل‌ كردي‌، گردنت‌ را خواهم‌ زد. در صفّين‌ عبداللهپسر عمروبن‌ عاص‌، پس‌ از شهادت‌ عمار، حديث‌ِ قتل‌ عمار به‌ دست‌ گروه‌ستمكار را بازگو كرد معاويه‌ به‌ عمروبن‌ عاص‌ گفت‌: «چرا جلوي‌ بچة‌ديوانه‌ات‌ را نمي‌گيري‌؟» زمامداران‌، در كنار پيشگيري‌ از نقل‌ و نگارش‌ سنّت‌ پيامبر، به‌ نشر سنّت‌دروغين‌ پيامبر مي‌پرداختند تا پروژة‌ خود را تكميل‌ كنند؛ احاديثي‌ چون‌:«نصف‌ دين‌ خود را از اين‌ حميراء (=عايشه‌) بگيريد»، «به‌ من‌ وحي‌ رسيده‌است‌ با پسر ابوسفيان‌ مشورت‌ كنم‌»، «نزديك‌ بود معاويه‌ به‌ پيامبري‌ رسد»،«اگر بعد از من‌ پيامبر بود، آن‌ پيامبر عمر خطاب‌ بود»، «اي‌ عمر، شيطان‌ از تومي‌ترسد» و «فرشتگان‌ از عثمان‌ خجالت‌ مي‌كشند». عل مه‌ اميني‌ در كتاب‌الغدير، هفتصد و دو راوي‌ِ جاعل‌ِ حديث‌ را نام‌ برده‌ و شمار روايات‌ساختگي‌شان‌ را ثبت‌ كرده‌ است‌.

مجموع‌ ساخته‌هاي‌ اين‌ گروه‌ 408684 روايت‌مي‌شود. عل مه‌ اميني‌ از بخاري‌، صاحب‌ِ يكي‌ از شش‌ كتاب‌ روايي‌ صحيح‌ اهل‌سنّت‌، چنين‌ نقل‌ كرده‌ است‌: من‌ 200000 حديث‌ غيرصحيح‌ از حفظ‌ دارم‌!

اين‌ بدعتگزاران‌ خوب‌ دريافته‌ بودند كه‌ آموزه‌هاي‌ پيامبر و خاندانش‌ بااعمال‌ و خواسته‌هاي‌ شيطانيشان‌ همخواني‌ ندارد. از اين‌ رو با عترت‌ كه‌مفسّران‌ كتاب‌ و سنّت‌ و حافظان‌ِ دين‌ پيامبر بودند، مقابله‌ مي‌كردند تا آنان‌ رااز چشم‌ و دل‌ امّت‌ برانند. آن‌ ها ستيز با خاندان‌ رسول‌ خدا را در سه‌ مرحله‌سازمان‌ دادند: شبيه‌سازي‌، تحقير و حذف‌.

در مرحلة‌ شبيه‌سازي‌ كوشيدند سخنان‌ رسول‌ خدا(ص) دربارة‌ فضيلت‌عترت‌ خود را به‌ مخالفان‌ِ آنان‌ نسبت‌ دهند؛ مثلاً پيامبر(ص) دربارة‌ علي‌(ع)فرموده‌ بود: «من‌ شهر دانشم‌ و علي‌ دروازه‌ي‌ آن‌ است‌». تحريفگران‌ به‌ پيامبرچنين‌ نسبت‌ دادند: «من‌ شهر دانشم‌ و ابوبكر پاية‌ آن‌! است‌ و عمر ديوار آن‌»و «من‌ شهر دانشم‌ و معاويه‌ حلقة‌ آن‌ است‌». پيامبر(ص)دربارة‌ حسن‌ وحسين فرموده‌ بود: «حسن‌ و حسين‌ سرور جوانان‌ِ بهشتند». بدعتگران‌ به‌پيامبر چنين‌ نسبت‌ دادند: «ابوبكر و عمر سرور پيران‌ِ بهشتند!» افزون‌ بر اين‌رواياتي‌ چون‌: «هر كس‌ او را به‌ خشم‌ آورد مرا خشمگين‌ ساخته‌ است‌»،«تو دوست‌ من‌ در دنيا و آخرتي‌» و «تو محبوب‌ترين‌ مردمان‌ نزد مني‌» راكه‌ دربارة‌ امام‌ علي‌(ع) وارد شده‌ است‌، به‌ دروغ‌ به‌ عمر و عثمان‌ و عائشه‌مرتبط‌ ساختند.

در مرحلة‌ «تحقير»، سعي‌ كردند از راه‌هاي‌ گوناگوني‌ چون‌ نهي‌ از نگارش‌حديث‌ و تفسير قرآن‌ و تعمّق‌ در آن‌، مقام‌ِ اهل‌ بيت‌ و علي‌: را در نظر مردم‌كوچك‌ و كم‌ اهميت‌ جلوه‌ دهند. امام‌ خود در اين‌ باره‌ فرمود:

شگفتا! از روزگار كه‌ كار بدان‌ جا كشيد تا مرا در پاية‌ كسي‌ درآرند كه‌چون‌ من‌ پاي‌ پيش‌ ننهاد ـ و دستي‌ به‌ جهاد نگشاد ـ نه‌ چون‌ من‌اسلامش‌ ديرينه‌ است‌ و نه‌ او را چنين‌ پيشينه‌.

قريش‌... منزلت‌ بزرگ‌ مرا ـ در ديد مردم‌ ـ كوچك‌ نماياندند و دركاري‌ كه‌ از آن‌ِ من‌ است‌ با من‌ به‌ ستيز برخاستند.

در مرحلة‌ حذف‌، تلاش‌ شد تا شخص‌ و شخصيت‌ آن‌ بزرگواران‌ از جامعة‌مسلمان‌ محو شود.

مخالفان‌ِ خاندان‌ِ وحي‌ براي‌ رسيدن‌ به‌ اين‌ هدف‌ از هروسيله‌اي‌ بهره‌ گرفتند و با تهمت‌، افترا، ريختن‌ آبرو و حتي‌ شكنجه‌ و تبعيد وقتل‌ در جهت‌ حذف‌ آن‌ها گام‌ برداشتند.

امام‌ صادق(ع) فرموده‌ است‌: ما همه‌ باشمشير يا زهر كشته‌ مي‌شويم‌.

سلطه‌جويان‌ كار را به‌ جايي‌ رساندند كه‌ براي‌ خاموش‌ كردن‌ فريادحق‌طلبي‌ يگانه‌ يادگار پيامبر و بازداشتن‌ او از ياري‌ِ همسرش‌ علي‌(ع) باتازيانه‌ بر محبوب‌ پيامبر يورش‌ بردند، در خانه‌اش‌ را آتش‌ زدند و كودكش‌را كه‌ هنوز ديده‌ به‌ جهان‌ نگشاده‌ بود، كشتند؛ به‌ طوري‌ كه‌ آن‌ حضرت‌ اندكي‌پس‌ از اين‌ حادثه‌ درگذشت‌؛ تا لحظة‌ مرگ‌ با هيچ‌ يك‌ از مردان‌ حكومت‌ ويارانشان‌ سخن‌ نگفت‌؛ وصيت‌ كرد پنهاني‌ و دور از چشم‌ مردم‌ پيمان‌ شكن‌ وناسپاس‌ به‌ خاك‌ سپرده‌ شود و آرامگاهش‌ مخفي‌ بماند تا نشانه‌اي‌ باشد براي‌آنان‌ كه‌ مي‌خواهند ريشة‌ نابساماني‌هاي‌ ديني‌ مسلمانان‌ را دريابند.

با اين‌ اشارة‌ كوتاه‌، راز سكوت‌ امير مؤمنان‌ پس‌ از غصب‌ خلافت‌ آشكارمي‌شود. اگر امام‌(ع) از حقانيت‌ خود و غصب‌ خلافت‌ سخن‌ مي‌گفت‌، قطعاًكشته‌ مي‌شد؛ چنان‌ كه‌ با سعد بن‌ عباده‌ ـ ناراضي‌ شكست‌ خورده‌اي‌ كه‌ ازحكومت‌ مركزي‌ نيز دور بود ـ تنها به‌ اين‌ دليل‌ كه‌ حضورش‌ بالقوّه‌ خطرسازمي‌نمود، چنين‌ كردند.

در اين‌ موقعيت‌، امام‌(ع) سكوت‌ كرد تا مبادا خون‌ او و اندك‌ يارانش‌ريخته‌ شود، وحدت‌ مسلمانان‌ از ميان‌ برود و كار مدّعيان‌ پيامبري‌ رونق‌ گيرد:

نگريستم‌ و ديدم‌ مرا ياري‌ نيست‌ و جز كسانم‌ مددكاري‌ نيست‌. دريغ‌آمدم‌ كه‌ آنان‌ دست‌ به‌ ياري‌ام‌ گشايند، مبادا كه‌ به‌ كام‌ مرگ‌ درآيند.ناچار خار غم‌ در ديده‌ شكسته‌، نفس‌ در سينه‌ و گلو بسته‌، از حق‌ خودچشم‌ پوشيدم‌ و شربت‌ تلخ‌ شكيبايي‌ نوشيدم‌. دامن‌ از خلافت‌درچيدم‌ و پهلو از آن‌ پيچيدم‌،... چون‌ نيك‌ سنجيدم‌، شكيبايي‌ راخردمندانه‌تر ديدم‌ و به‌ صبر گراييدم‌ حالي‌ كه‌ ديده‌ از خار غم‌ خسته‌بود و آوا در گلو شكسته‌، ميراثم‌ ربودة‌ اين‌ و آن‌ و من‌ بدان‌ نگران‌.

بخش‌ دوم‌ حكومت‌ سُنّت‌

فصل‌ يكم‌ قيام‌ امام‌ بدعت‌شكن‌ و احياگر سنّت‌

مردم‌ كه‌ از ستم‌ گستري‌ و اسرافكاري‌ عثمان‌ به‌ تنگ‌ آمده‌ بودند، او راكشتند و از هر سوي‌، به‌ امام‌ علي‌(ع) روي‌ آوردند.

امام‌(ع) مي‌دانست‌ مردمي‌ كه‌ بيست‌ و پنج‌ سال‌ با بدعت‌ و منش‌هاي‌ جاهلي‌خو كرده‌اند، توان‌ِ همراهي‌ با او ندارند. از اين‌ رو، زمامداري‌ را نپذيرفت‌ و باصداقت‌ِ ويژة‌ خود به‌ مردم‌ گفت‌:

ما پيشاپيش‌ِ كاري‌ مي‌رويم‌ كه‌ آن‌ را رويه‌ها و گونه‌گون‌ رنگ‌ها است‌،دل‌ها برابر آن‌ بر جاي‌ نمي‌ماند و خردها بر پاي‌. همانا كران‌ تا كران‌ را ابر فتنه‌پوشيده‌ است‌ و راه‌

راست‌ ناشناسا گرديده‌. اگر مرا واگذاريد، همچون‌ يكي‌ ازشمايم‌ و براي‌ كسي‌ كه‌ كار را به‌ او مي‌سپاريد، بهتر از ديگران‌ فرمانبردار وشنوايم‌. من‌ اگر وزير شما باشم‌، بهتر است‌ تا امير شما باشم‌.

اما مردم‌ امام‌ را رها نمي‌كردند، اصرار بود و اصرار:

همچون‌ ماده‌ شتر كه‌ به‌ طفل‌ خود روي‌ آرد، به‌ من‌ روآورديد و فريادبيعت‌! بيعت‌! برآورديد.

دست‌ خود را بازپس‌ بردم‌ آن‌ را كشيديد، ازدستتان‌ كشيدم‌ به‌ خود برگردانيديد.

چنان‌ بر من‌ هجوم‌ آوردند كه‌ شتران‌ به‌ آبشخور،... چندان‌ كه‌ پنداشتم‌خيال‌ كشتن‌ مرا در سر مي‌پرورانند يا در محضر من‌ بعضي‌ خيال‌ِ كشتن‌ِبعض‌ ديگر را دارند.

امام‌، به‌ ناچار حكومت‌ را پذيرفت‌؛ چرا كه‌ حجّت‌ تمام‌ شده‌ بود:

به‌ خدايي‌ كه‌ دانه‌ را جوانه‌ داد و جان‌ را آفريد، اگر اين‌ بيعت‌كنندگان‌نبودند و ياوران‌ حجّت‌ بر من‌ تمام‌ نمي‌نمودند و خدا علما را نفرموده‌بود تا ستمكار شكمباره‌ را برنتابند و به‌ ياري‌ گرسنگان‌ ستمديده‌بشتابند، رشته‌ي‌ اين‌ كار را از دست‌ مي‌گذاشتم‌ و پايانش‌ را چون‌آغازش‌ مي‌انگاشتم‌ و چون‌ گذشته‌، خود را به‌ كناري‌ مي‌داشتم‌ ومي‌ديديد كه‌ دنياي‌ شما را به‌ چيزي‌ نمي‌شمارم‌ و حكومت‌ را پشيزي‌ارزش‌ نمي‌گذارم‌.

اما با اين‌ حال‌ از همان‌ آغاز برنامه‌ها و روش‌ حكومتي‌ خود را براي‌ مردم‌تشريح‌ كرد تا جايي‌ براي‌ شكايت‌ و بهانه‌ نماند:

با شما چنان‌ كار مي‌كنم‌ كه‌ خود مي‌دانم‌ و به‌ گفتة‌ گوينده‌ و ملامت‌سرزنش‌كننده‌ گوش‌ نمي‌دارم‌.

من‌ شما را به‌ راه‌ و روش‌ پيامبرتان‌ خواهم‌ برد.

من‌ به‌ خاطر هيچ‌ كس‌ سنّت‌ رسول‌ خدا را رها نمي‌كنم‌.

حتي‌ هنگامي‌ كه‌ در راه‌ اجراي‌ اين‌ هدف‌ با مشكلات‌ و چالش‌هاي‌ سخت‌روبه‌رو شد، باز تأكيد كرد:

اگر دو پايم‌ دراين‌ لغزشگاه‌ استوار ماند ـ و اين‌ فتنه‌هاي‌ برخاسته‌بخوابد ـ چيزهاي‌ ـ زيادي‌ ـ را دگرگون‌ كنم‌.

در حقيقت‌ امام‌(ع) مي‌خواست‌ با پاك‌ كردن‌ دين‌ از بدعت‌ها و زنگارهاي‌جاهليت‌، مردم‌ را به‌ همان‌ «صراط‌ مستقيم‌» كه‌ پيامبر آورده‌ بود، بازگرداند.رسول‌ خدا(ص) نيز پيشاپيش‌ اين‌ لقب‌ را به‌ اميرمؤمنان‌ داده‌ بود. روزي‌ درحالي‌ كه‌ به‌ علي‌(ع) اشاره‌ مي‌كرد، اين‌ آيه‌ را خواند: «اين‌ صراط‌ مستقيم‌ من‌است‌؛ از آن‌ پيروي‌ كنيد و از راه‌هاي‌ پراكنده‌ ]و انحرافي‌[ بپرهيزيد».

امام‌(ع) پس‌ از بيست‌ و پنج‌ سال‌، در ميان‌ امواج‌ فتنه‌ و غبارهاي‌ شبهه‌،رهبري‌ امّتي‌ سرگردان‌ و ره‌ گم‌ كرده‌ را به‌ دست‌ گرفت‌. اگر مردم‌ بعد ازدرگذشت‌ پيغمبر از اين‌ «صراط‌ مستقيم‌» كه‌ آن‌ حضرت‌ بر آن‌ تأكيد داشت‌،پيروي‌ مي‌كردند، در فتنه‌ها و سرگشتگي‌ها فرو نمي‌رفتند و كار بر علي‌(ع)دشوار نمي‌شد. به‌ هر حال‌، امام‌(ع) پس‌ از دوري‌ِ چند سالة‌ مردم‌ از حق‌ چون‌چراغي‌ در تاريكي‌ ظهور كرد. راه‌ را به‌ آنان‌ كه‌ مي‌خواستند درست‌ را ازنادرست‌ بازشناسند، نشان‌ داد و گفت‌:

من‌ بر پي‌ِ آن‌ نشان‌ها مي‌روم‌ كه‌ پروردگارم‌ نهاده‌ و آن‌ راه‌ را مي‌پويم‌ كه‌رسول‌ خدا گشاده‌. راه‌ راست‌ حق‌ّ را گام‌ به‌ گام‌ مي‌پيمايم‌ و آن‌ را ازكوره‌ راه‌ باطل‌ جدا مي‌نمايم‌.

و چنين‌ كرد؛ راه‌ راست‌ را شفاف‌ و آشكار به‌ آنان‌ نماياند:

چپ‌ و راست‌ كمينگاه‌ گمراهي‌ است‌ و راه‌ ميانگين‌ راه‌ راست‌ ـ الاهي‌ ـاست‌ كتاب‌ خدا و آيين‌ رسول‌ آن‌ را گواه‌ است‌ و سنّت‌ را گذرگاه‌است‌.

بر راه‌ حق‌ ايستادم‌ و آن‌ را از راه‌هاي‌ گمراهي‌ جدا كردم‌ و به‌ شما نشان‌دادم‌.

حسن‌ بصري‌ نيز به‌ زيبايي‌ در جمله‌اي‌ به‌ اين‌ مطلب‌ تصريح‌ دارد:

راه‌ را به‌ مردم‌ نماياند و آنگاه‌ كه‌ دين‌ به‌ كژراهه‌ مي‌رفت‌، آن‌ را راست‌كرد.

آنان‌ كه‌ هنوز چشمان‌ِ خود را از دست‌ نداده‌ و در كژراهه‌ها گم‌ نشده‌ بودندو يا اميد بازگشتشان‌ بود، بازگشتند و به‌ امام‌ گفتند: شبهه‌هاي‌ ديني‌ ما رازدودي‌ و راه‌ حق‌ را بر ما آشكار ساختي‌.

اما كساني‌ كه‌ محبّت‌ دنيا و گناهان‌ پي‌درپي‌ دل‌هاشان‌ را سياه‌ كرده‌ بود، ازامام‌ روي‌ برتافتند و كارشان‌ به‌ جايي‌ رسيد كه‌ حتّي‌ به‌ روي‌ «امام‌ متّقين‌» و«صراط‌ مستقيم‌» شمشير كشيدند. در اين‌ موقعيت‌، امام‌ خود را ناگزير ديد باآنان‌ بستيزد:

پشت‌ و روي‌ اين‌ كار را نگريستم‌ و ديدم‌ جز اين‌ رهي‌ نيستم‌ كه‌ جنگ‌با آنان‌ را پيش‌ گيرم‌ يا آنچه‌ را محمد(ص) براي‌ من‌ آورده‌ است‌ نپذيرم‌.پس‌ پيكار را از تحمّل‌ كيفر آسان‌تر ديدم‌ و رنج‌ اين‌ جهان‌ را بر كيفر آن‌جهان‌ بگزيدم‌.

و چنين‌ كرد؛ در درياي‌ فتنه‌ فرو شد و چشمش‌ را برون‌ آورد:

اي‌ مردم‌، من‌ فتنه‌ را نشاندم‌ و چشم‌ آن‌ را كور كردم‌ و كسي‌ جز من‌دليري‌ اين‌ كار را نداشت‌. از آن‌ پس‌ كه‌ موج‌ تاريكي‌ آن‌ برخاسته‌ بود وگزند همه‌جا را گرفته‌.