3: مسئله ولايت و زعامت
مسئله ولايت و زعامت
1. معناى ولايت
ما افراد انسان كه بر روى همين زمنى روزگارن دراز سكونت گزيده، به توالد و تناسل پرداخته، روزگار مىگذرانيم، در عين حال طبعا زندگى دسته جمعى و حيات اجتماعى را براى خود انتخاب نمودهايم، در حد امكان به دست هم داده و به كار و كوشش دسته جمعى پرداخته، محصول دست رنج خود را روى هم ريخته، هر يك از ما تقريبا به اندازه وزن اجتماعى خود از محصول نامبرده بهرهمند مىشويم و البته چنين روشى بى اين كه استقلال تام فردى از ميان برود سر نمىگيرد، هرگز انسانى كه جزو جمعى شده و روش تعاون و تشريك مساعى را در پيش گرفته و تصميم خود را به تصميم ديگران آميخته است نمىتواند از هر جهت مطلق العنان و آزاده بوده، فعال مايشاء گردد، با اين همه، زندگى انسانى بى اين كه كم و يا زياد استقلال فردى داشته باشد، تحققپذير نيست. شخصيتهاى انسانى كه به منزله ماده اجتماعى و اجتماع به منزله صورت آن است، به شعور و ارادههاى جزئى و شخصى متكى است كه با از ميان رفتن آنها بى ترديد از بين رفته و در نتيجه بنيان اجتماعى (هرگونه اجتماعى فرض شود) منهدم شده؛ اركانش از هم خواهد پاشيد.
هر فرد از افراد انسان در عين حال در آغوش اجتماعى (راقى يا وحشى) زندگى مىنمايد، در كارهاى مربوط به شخص خود شخصا شعور خود را به كار انداخته در هر مورد مناسب همان مورد با اراده شخصى خود تصميم مىگيرد، ولى بسيار اتفاق مىافتد كه با شخصيت فردى از اداره امور زندگى خود كه با به كار انداختن شعور و ارداه انجام مىگيرد عاجز مىباشد و نمىتواند بار زندگى را با اتكاى به نفس به مقصد برساند. مانند اشخاصى كه اختلال حواس داشته يا اساسا ادراك و اراده شان كمتر از مقدار لازم است و طبعا ديگران بايد به اداره امور زندگى شان بپردازند.
هم چنين طبقه نوزادان تا موقعى كه به حد بلوغ و رشد برسند، همين حال را داشته؛ ديگران يعنى بزرگان بايد به اداره امور زندگى شان پرداخته، تدريجا با تعليم و تربيت به همراهى مرور زمان آنان را به حد مردان و زنان معمولى برسانند. هم چنين در هر جامعه از جوامع بشرى ممكن است مواردى از فوايد و منافع پيدا شود كه شخص يا اشخاص معينى نامزد استفاده از آنها نباشند و طبعا متصدى معين هم نخواهند داشت، مانند اوقاف عامه و نظاير آنها.
بالاتر از همه اينها نگهبانى و نگهدارى خود جامعهاى است كه از هر راه بوده، در ميان افردا انسان يا گروهى از افراد انسان به وجود آمده باشد، زيرا هر اجتماعى كه فرض شود، بدون يك سلسله رسوم و مقررات كه اتفاق يا اكثريت افراد آنها را رعايت كرده، مقدس و محترم بشمارند قابل بقا نيست.
مثلا معاملهاى كه در ميان دو نفر انجام مىيابد اگر بنا شود كه طرفين معامله (خريدار و فروشنده) به هيچ يك از آثار و خواص معامله هيچ گونه الزام نداشته باشند، هيچ عاقلى گرد چنين معاملهاى نمىگردد. هم چنين وسايل بى شمار ديگرى كه انسان اجتماعى به وسيله آنها شرايط زندگى خود را جمع و جور مىنمايد، بايد اتفاق يا اكثريت جامعه در اطراف آنها به يك سلسله احكام و مقرراتى ملزم بوده، نسبت به اعتبار آنها صحه گذاشته باشند. در نتيجه، هيچ اجتماعى بودن يك سلسله رسوم و مقررات و سنن و قوانين نمىتواند به زندگى خود ادامه دهد. با اين همه مجرد داشتن يك سلسله رسوم و مقررات در بقاى جامعهاى هرگز كافى نيست، زيرا چنان كه به ثبوت رسيده است، هرگز دو انسان در طرز ساختمان وجودى و بالتبع در شعور و اراده و همچنين در طرز عمل از همه جهات مماثل همديگر نيستند. و بالنتيجه افراد انسان با اين كه در كليات افكار خود ممكن است اتحاد و اشتراك داشته باشند در جزئيات افكار قطعى در همان اول هر يك به سويى تاخته، مقررات و رسوم مشتركه از ميان خواهد رفت.
علاوه بر چنان كه تاريخ زندگى انسانيت (تا آن جا كه در دست ماست) نشان مىدهد و مشاهده جامعههاى گوناگون بشرى با رژيمهاى مختلفى دارند تاييد مىنمايد، هر جامعهاى در بقا خود نيازمند به شخص با مقامى است كه شعور ديگران را كنترل نموده، به نگهبانى و نگهدارى نظامى كه در جامعه گسترده شده است بپردازد.
موارد و جهانى كه ذكر شده، در اجتماعات بدون استثنا خود نمايى مىكنند و بشر با فطرت و نهاد خدادادى خود نسبت آنها بى اعتنا نبوده و آرام نمىنشيند و خواه و ناخواه در هر يك از آنها شخص يا مقامى سرپرستى آنها نموده، اداره امور مربوط به آنها را به عهده وى گذاشته، از وى مىخواهد.
چنان كه مثلا قيم سرپرست يتيم است و رئيس خانواده مسئول اداره اطفال خردسال آن خانواده مىباشد و وزارت يا اداره اقاف عامه را اداره مىكند و شاه يا رئيس جمهور مثلا در ميان مردم حكومت مىنمايند. ما اين سمت را كه به موجب آن شخص يا مقامى متصدى امور ديگران شده، مانند يك شخصيت واقعى كارهاى زندگى آنها را اداره مىنمايد به نام ولايت مىناميم (تقريبا داراى معنايى است كه در فارسى از كلمه سرپرستى مىفهميم).
2. طرز بحث
همين معناست كه در اين مقاله مورد بحث ماست و مىخواهيم نظر آيين مقدس اسلام را در اين باره تشريح كنيم، البته از ديدگاه فلسفه اجتماعى اسلام نه با طرز بحث فقه اسلامى، خاصه فقه شيعه؛ و كسانى كه مخصوصا به فقه شيعه آشنايى دارند مىدانند كه طرز استدلال در اين مقاله با طرز استدلالى كه راجع به احكام شرعيه در فقه مىشود تفاوت بسيار دارد.
3. جعل و اعتبار ولايت فطرى است
چنان كه توضيح داده شد، قلمرو ولايت يك سلسله امور ضرورى است كه در جامعه از آن شخص معينى نبوده و متصدى معينى ندارد و خواه شخصيت صاحب كار عرضه و كفايت اداره آنها را نداشته باشد مانند مال ايتام و امور مربوط به مجانين و محجورين و غير آنها و خواه اساسا ارتباط به شخصيت معينه نداشته باشد مانند اوقاف عامه و امور عامه اجتماعى مربوط به حكومت و به عبارت ديگر نوع كارهايى كه به واسطه نداشتن متصدى معين بر زمين مانده و هرگز نمىشود در سر پا نگه داشتن آنها فروگذارى كرد.
و چنان كه گذشت، هر جامعه از جوامع بشرى در گذشته و حال حاضر از جامعههاى مترقى يا وحشى، بزرگ و كوچك نسبت به اين گونه امور هرگز بى اعتنا نبوده و نمىباشد و هر جامعهاى نسبت به موقعيت خود در اين باب دست و پايى كرده، ولايت و سرپرستى به وجود مىآورد و اين خود بهترين گواه است بر اين كه مسئله ولايت فطرى است.
هر انسانى با نهاد خدادادى خود درك مىكند كه كار ضرورى، كه متصدى معنى ندارد، بايد براى آن سرپرستى گماشت.
4. نظر اسلام درباره ولايت
اسلام نيز كه دينى است فطرى و پايه احكام و قوانين آن بر روى اساس آفرينش گذاشته شده است، مسئله ولايت را كه مسئلهاى است فطرى الغا و اهمال ننموده، بلكه به اعتبار داده به آن يك فطرى انسانى را امضا كرده، به جريان انداخته است.
خداى متعال در كتاب آسمانى خود مىفرمايد:
فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم ولكن اكثر الناس لايعلمون.
خلاصه ترجمه: دين اسلام را با مراعات اعتدال استقبال نماى، همان دينى كه منطبق است بر آفرينش مخصوص خدايى كه مردم را آفريده و روى آن استوار ساخته. خلقت خدايى تبديل پيدا نمىكند كه همان دين منطبق به فطرت و آفرينش است كه مىتواند مردم را اداره نمايد، ولى اكثر مردم نمىدانند.
توضيح آيه بر سبيل اختصار
جهان پهناور هستى با وسعت و عظمت حيرتانگيز خود چنان كه در چندين مورد از آيات كريمه واقع است يك واحد واقعى را تشكيل مىدهد كه اجزا و ابعاض آن را كوچكترين ذره گرفته تا بزرگترين اجرام فضايى و انبوهترين گروه ستارگانى كه كهكشانهاى عظيم را به وجود آوردهاند، همه با هم ارتباط وجودى داشته، بر همديگر تاثير گذاشته و از همديگر متاثرند و در نتيجه هر پديدهاى كوچك و بزرگ كه پاى به دايره هستى مىگذارد و يا هر گونه تحولى كه در مسير هستى پيدا مىكند، همه اجزاى جهان آفرينش اند و هر يك از آنها در آن سهيم و دخيل هستند. البته انسان نيز يكى از اجزاى جهان بوده، و از ديگران بركنار نيست و مانند قطره آبى كه به نهر بزرگى چكانيده شود محكوم جريان و جنب و جوش نهر بوده، هيچ گونه استقلال فردى و فعاليتى ممتاز از پيش خود ندارد.
اين سازمان پهناور جهانى، با سعى و حركت و جنب و جوش عمومى كه در مسير وجود خود دارد، تحولاتى عمومى به وجود مىآورد و ضمنا هر يك از انواع گوناگون و اجناس مختلف موجودات را به كمالات هستيش رسانيده و به هدفهاى وجودش رهبرى مىنمايد و چنان كه مشاده مىكنيم، هر يك از اين انواع از راه آفرينش و تكوين با يك سلسله قوا و ابرازى مجهز است كه با مقاصد وجودى و هدفهاى زندگى اش كمال مناسبت را دارد و تنها با فعاليتى كه با به كار انداختن همان قوا و ادوات انجام مىدهد حوايج جودى خود را رفع نموده و نواقص خود را تبديل به كمال مىكند.
بهترين تاييد اين مطلب را در آيه ذيل به طور بيان عمومى مىتوان يافت: الذى اعطى كل شىء خلقه ثم هدى،الذى خلق فسوى * و الذى قدر فهدى.
و از همين جا مىتوان نتيجه گرفت كه انسان پيوسته خير و شر و نفع و ضرر خود را از راه الهام تكوينى و هدايت وجودى بايد بداند، زيرا انسان جزء غير مستقلى است كه از آفرينش عمومى منفصل نيست و طبيعت عمومى آفرينش هر يك از اجزاى خود را به هدف و كمال وجودى لايق خود مىرساند و رهبرى مىنمايد و چون انسان نوعى است كه به سوى مقاصد زندگى و هدف كمالى خود با شعور و اراده رهسپار مىشود ناچار هدايت و الهام تكوينى مزبور در مورد وى به صورت علوم و افكار جلوه خواهد كرد، چنان كه آيه كريمه تذكر مىدهد: و نفس و ما سواها * فالهمها فجورها و تقواها * قد افلح من زكاها * و قد خاب من دساها.
از بيان گذشته روشن مىشود كه انسان از راه الهام تكوينى و هدايت فطرت و خلقت با يك سلسله معلومات و افكارى مجهز است كه در تكاپوى زندگى ضامن سعادت وى مىباشد و با به كار بستن آنها با سازمان آفرينش توافق پيدا كرده، هيچ گونه تضاد يا تنافى و يا برخوردى با حركت عمومى و كاملى جهان پيدا نخواهد كرد تا منجر به انهدام سازمان كمالى خود بشود.
همين معناست كه حق سبحانه در آيه بالا فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين تذكر داده، بيان مىكند كه:
اولا: چون سعادت و خوش بختى و پابرجاست، دين كامل و روشن زندگى كه از آن سرچشمه مىگيرد نيز بايد ثابت و پاى برجا بوده باشد، نه اينكه تابع هوى و هوس بوده، هر روز به يك رنگ به درآيد و در نتيجه انسان در حين اين كه با نهاد خدادادى خود راه صواب را مىداند دچار خطا كرده و عالما و عامدا به منجلاب پستى و بدبختى يكشد، چنان كه در آيه ديگر مىفرمايد:
افرايت من اتخذ الهه هواه واضله الله على علم.
و همچنين در آيات بسيارى تذكر مىدهد كه انسان بايد در روش زندگى تابع حق بوده باشد نه تابع هواو هوس، حكم عقل سليم را بپذيرد نه حكم اميال و عواطف نفسانى را: فماذا بعد الحق الا الضلال.
ثانيا: چون مخالفت احكام و قوانين فطرت در حقيقت تضاد و مقاومت عليه دستگاه آفرينش جهانى است و ناچار اين دستگاه عظيم با نيروى شگرف خود با همين انسان ناچيز مخالف دست و پنجه نرم كرده، خواه و ناخواه او را با نابود ساختن يا مطيع نمودن به جريان موافق خواهد انداخت، بايد انسان مخالف دين فطرت منتظر روزى سخت و عذابى ناگوار و دردناك بوده باشد؛ چنان كه آيات پس از آيه مذكور در سوره روم به همين مطلب اشاره مىنمايد.
بر مىگرديم به سوى اصل مطلب: روى همين اصل كلى (پايه اسلام روى فطرت گذاشته شده است) احكام ضرورى فطرت، در اسلام امضا شده و يكى از ضروريات و واضحات احكام فطرت به معنايى كه بيان كرديم، همان مسئله ولايت است و به واسطه نهايت وضوح مطلب بوده كه در زمان حيات رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و خاصه پس از هجرت به اين كه همه طرق و شعب ولايت از قبيل اداره امور مردم و نصب ولايت و قضاوت و اداره صدقات و اوقاف و تعليم و تربيت عمومى و ارسال مبلغين و غير آنها عملى مىشد مسلمين از اصل لزوم اين معنا، سوالى نكردند به اين كه از بسيارى از امور غير مهمه مانند حيض و اهله و انفاق سوال شده و آياتى از قرآنى كريم در خصوص آنها موجود است و هم چنين جريان واقعه سقيفه بهترين گواه اين مطلب است. در روز رحلت كه هنوز جسد مقدس رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) به خاك سپرده نشده بود، عدهاى از مهاجرين و انصار صحابه، جسد مقدس را رها كرده و در سقيفه بنى ساعده براى انتخاب خليفه تجمع كردند و طرحهاى بسيار ريخته، پيشنهاد مىكردند. يكى مىگفت: از ما يك امير و از شما يك امير و هم چنين در ميان همه اين گويندگان كسى پيدا نشد كه بگويد اصل انتصاب خليفه لزوم ندارد يا دليلى به لزومش نداريم و البته وجهى جز اين نداشت كه همه با فطرت خود درك مىكردند كه چرخ جامعه اسلامى برگردانندهاى خود به خود گردش نخواهد كرد و دين اسلام اين معنا را كه در ميان مسلمين بايد حكومتى وجود داشته باشد امضاى قطعى نموده است. دليل ديگر، آيه شريفه وما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا و سيجرى الله الشاكرين. است.
از ديدگاه اسباب نزول، مسلم است كه آيه شريفه در خصوص واقعه احد و هزيمت يافتن مسلمين نازل گرديده است بر اثر صدمه ناگاهى كه روز احد از ناحيه دشمن به شخص رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) وارد آمد دفعتا شيوع يافت كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) كشته شد و در دنبال همين شايعه لشكر اسلام جز معدودى به اين عذر كه پس از كشت شدن رسول اكرم موجبى براى ادامه جنگ نيست، دست از قتال كشيده و منهزم شده و فرار را بر قرار ترجيح دادند.
خداى متعال آيه شريفه را در اين خصوص نازل فرمود، مسلمين را مخاطب نموده و جهت هزيمتى كه يافتند مورد ملامت. مذمت و توبيخ قرار داده، مىفرمايد: محمد پيامبرى است مانند پيامبران ديگرى كه پيش از وى آمده و دعوت كرده، سپس در گذشتهاند. وى نيز گذرا بوده و هميشه ميان شما نخواهد بود و دين نيز دين خداست، نه دين محمد كه با از ميان رفتن وى از ميان برود، او فقط سمت وساطت و رسالت را دارد، آيا اگر روزى بميرد يا كشته شود از دين روى گردان خواهيد شد؟
چنان كه معلوم است، جماعت در اين هزيمت به پرستش بتها برنگشتند و مثلا نماز و روزه را رد نكردند، تنها چيزى كه گفتند اين بود كه پس از كشته شدن رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) ديگر براى چه جنگ نماييم. يعنى اگر فرايض دين را كه نيازمند به سازمان اداره كننده تشكيل است و در زمان حيات رسول اكرم بوده مىخواستند پس از وس ترك نمايند، خداى متعال در خصوص همين نكته توبيخ و ملامتشان مىنمايد و تنها قتل را مورد گفت و گو قرار نمىدهد بلكه پاى موت طبيعى را به ميان كشيده، تنبيه مىفرمايد كه پس از گذشت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) (خواه با موت، خواه با قتل) سيرت و سنتى كه با بعثت ايشان به وجود آمده است، مطلقا بايد محفوظ مانده، به هيچ وجه ترك نشود، زيرا آن رسولى بيش نيست و دين از آن خداست و تا خدا دينش نيز از آن اوست.
پس از رسول اكرم سازمان ولايت على ماكان بايد زنده بماند و جامعه اسلامى حكومتى برپا داشته باشد.
سازمانهاى ادارى تعليم و تربيت و تبليغ و سازمان مالى و دفاعى و اقتصادى و قضايى و غيره جريان را ادامه دهند.
چنان كه روشن است آيه شريفه به دلالت التزام مسلمين ولايت مىدهد كه شئون اجتماعى اسلام را چنان كه در زمان
رسول اكرم زنده بوده، به همين نحو زنده نگاه دارند؛ يعنى مقام ولايت، احكام قوانين ثابته دين را كه شريعت اسلام ناميده مىشود
و هرگز تغيير بردار نيست اجرا نموده و متخلفين را طبق دستورات روشن دينى مجازات كند و براى اداره امور كليه شئون اجتماعى
جامعه اسلامى به نحوى كه مصلحت اسلام و مسلمين مقتضى است، احكام و فرامينى كه به حسب تغيير مصالح اوقات قابل تغيير است صادر نمايد.
احكامى كه در محيط ولايت جارى مىشود
چنان كه پايان بيان گذشته نشان مىدهد، احكامى و مقرراتى كه در جامعه اسلامى اجرا مىشود
دو قسمت مختلف است: احكام ثابته غير قابل تغيير و احكام و مقررات قابل تغيير، براى توضيح اين مطلب مىتوانيم
شخصى را فرض كنيم كه مليت كشورى از كشورها را داشته، مثلا رئيس خانوادهاى بوده باشد. وى طبق موقعيت اجتماعى خود موظف است كه
دستگاه كوچك خانوادگى خود را به راه انداخته، به سوى مقاصد زندگى سوق دهد. وى مىتواند در سايه مقررات غير قابل تخلف كشور خود،
در گوشه و كنار محيط زندگى به حسب مصلحت از حقوق ملى خود استفاده كرده و تصميماتى گرفته به موقع اجرا گذارد.
مىتواند هر يك از اعضاى خانواده خود را به كار مناسبى بگمارد يا از كار بركنار كند.
مىتواند در خصوص خوراك، پوشاك و مسكن و غيره دستور خاصى بدهد يا روزى ساعات كار را مضاعف كند. مىتواند در مقابل كسى
كه به مال يا شرافت وى تعدى نموده، به دفاع پردازد يا ساكت نشسته، صلاح را در سكوت و عدم دفاع تشخيص دهد و غيره.
ولى هرگز نمىتواند مقررات لازم الاجرا در جريان كشور را انجام ندهد و از وظايف قانونى خود سرباز زند.
چنان كه روشن است، احكام و مقرراتى كه در محيط اين خانواده كوچك اجرا مىشود، دو قسم است: يكى مقررات لازم الاجراى كشورى كه ثابت است و در هيچ حال تغيير آنها در صلاحيت اين سازمان نيست و ديگرى مقررات لازم الجرايى كه از مقام رياست و ولايت اين خانواده سرچشمه گرفته، به حسب مصلحت قابليت تغيير و تبديل آنها منوط به اقتضاى مصلحت اراده رئيس خانواده مىباشد.
نسبت مقام ولايت و حكومت اسلامى به سازمان دينى و جامعه اسلامى همان نسبتى است كه رئيس خانواده نامبرده به سازمان خانوادگى و افراد خانواده خود دارد. احكام و قوانين آسمانى اسلام كه به واسطه وحى به رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) نازل شده و ما آنها را شريعت اسلام و احكام الله مىناميم به موجب مدارك قطعيه كه در كتاب و سنت است، مقرراتى است ثابت و غير قابل و اجراى آنها و مجازات متخلفين آنها به دست مقام ولايت اسلامى انجام مىگيرد و در سايه قوانين شريعت و رعايت موافقت آنها ولى امر مىتواند يك سلسله تصميماتى مقتضى به حسب مصلحت وقت گرفته، طبق آنها مقرراتى وضع نموده و به موقع اجرا گذارد. مقررات نامبرده لازم الاجرا و مانند شريعت داراى اعتبار است. با اين تفاوت كه قوانين آسمانى ثابت و غير قابل تغيير و مقررات وضعى قابل تغيير و در ثبات و بقا تابع مصلحتى مىباشند كه آنها را به وجود آورده است. و چون پيوسته زندگى جامعه انسانى در تحول و روى به تكامل است، طبعا اين مقررات تدريجا تبدل پيدا كرده، جاى خود را به بهتر از خود خواهند داد.
از بيانات گذشته چند نكته دست گير مىشود:
مقررات ثابت و متغير
نكته اول: چنان كه معلوم شد مقررات اسلامى بر دو قسم اند و به عبارت ديگر در جامعه اسلامى دو نوع مقررات اجرا مىشود: نوع اول احكام آسمانى و قوانين شريعت كه موادى ثابت و احكام غير قابل تغييرند. اينها يك سلسله احكامى هستند كه به وحى آسمانى به عنوان دين فطرى غير نسخ بر رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) نازل شدهاند و براى هميشه در ميان بشر واجب الاجرا معرفى گرديده، چنان كه در آيه گذشته اشاره شد:
فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و در دست نيز وارد شده:
حلال محمد حلال الى يوم القيامه و حرام محمد حرام الى القيامه.
البته به مخيله بسيارى از متفكرين امروزى خطور مىكند كه جامعه انسانى به متابعت از
ناموس عمومى و تحول و تكامل پيوسته معرض تغييرات است و بنابراين مقررات جاريه نيز عموما به حسب پيشرفت تمدن بايد تغيير پذيرند.
پاسخ تفصيلى اين اشكال و تشريح روح دوام و ابديت در هر يك از مواد شريعت اسلام از عهده اين مقاله بيرون است، ولى اجمالا بايد
متذكر بود كه قوانين و مقررات مدنى هر چه و به هر نحو باشد، بالاخره روى اساس احتياجات تكوينى و اقعى انسانى مستقر مىباشد
و بديهى است كه همه احتياجات انسانى قابل تغيير و در معرض تحول نيست، بلكه يك رشته احتياجات واقعى ثابت نيز داريم در
ميان همين قوانين و اصل دفاع از مقدسات و اصل اختصاص مالى و تاسيس حكومت و نظاير آنها. پس در هر قانون و روش اجتماعى كه فرض شود،
از يك رشته مواد ثابته چارهاى نيست و مواد و قوانين ثابت كه اسلام تشخيص مىدهد احكامى است كه مجموعا شريعت ناميده مىشود.
نوع دوم، مقرراتى است كه از كرسى ولايت سرچشمه گرفته، به حسب مصلحت وقت وضع شده و اجرا مىشود. البته چنان كه روشن شد اين نوع از مقررات
در بقا و زوال خود تابع مقتضيات و موجبات وقت است و حتما با پيشرفت مدنيت و تغيير مصالح و مفاسد تغيير و تبدل پيدا مىكند.
آرى! خود اصل ولايت، چنان كه خواهد آمد، چون يك حكم آسمانى و از مواد شريعت است قابل تغيير و نسخ نسيت.
اسلام و دموكراسى
نكته دوم: جامعه اسلامى در داشتن دو قسم مقررات و متغيره خود به جامعههاى دموكراسى خالى از شباهت نيست.
در جامعههاى دموكراسى نيز دو قسم مقررات وجود دارد: يكى از آنها در حكم ثابت است و مواد قانون اساسى است
كه تغيير آنها حتى از صلاحيت مجلس شورى و سنا نيز بيرون است و تنها خود ملت مستقيما با آراى عمومى يا به وجود آوردن مجلس
مبعوثان مىتواند ماده يا موادى را از قانون اساسى لغو و ابطال نمايد. و قسم ديگر، قوانين جزئى و مقرراتى است كه در مجلسين شورا
و سنا و در مراكز مختلفه اجرا و وضع مىشود و به منزله تفسير موقت مواد قوانون اساسى است. اين قسم عموما قابل تغيير است.
در عين حال نبايد اشتباه نموده، تصور كرد كه روش اسلام با نشان آزاديى كه دارد يك روش دموكراسى يا كمونيستى است.
چنان كه در كلمات عدهاى نويسنده اهل بحث ديده مىشود، روش اسلامى نه روش دموكراسى و نه روش كمونيستى است و در دو قسم از مقررات خود با
روشهاى اجتماعى و سوسياليستى فوق، تفاوت فاحشى دارد، زيرا در مقررات ثابت اسلام واضع قوانين تابث اسلام خداست (عز اسمه) و
مقررات ثابته ساير روشهاى اجتماعى مولود افكار جماعت و وضع شده ملت مىباشد و هم چنين در مقررات قابل تغيير در روشهاى
ديگر پايه اصلى اراده اقليت (نصف افراد به علاوه واحد) فداى خواست و پسند اكثريت ملت (نصف افراد به علاوه واحد) مىباشد
خواه خواسته شان حق بوده باشد يا نه، ولى مقررات قابل تغيير در جامعه اسلامى با اين كه نتيجه شوراى مردم مىباشد،
پايه اصلى آنها حق است نه خواست اكثريت و روى واقع بينى بايد استوار باشد نه روى اميال و عواطف.
در جامعه اسلامى بايد حق و صلاح واقعى اسلام و مسلمين اجرا شود، خواه مطابق با اكثريت بوده باشد و خواه نه،
البته در جامعه علم و تقوا كه اسلام تربيت مىكند هرگز اكثريت، خواستههاى هوسآميز خود را به حق و حقيقت ترجيح نخواهد داد.
خداوند عزشانه در دستورات آسمانى خود به پيروى از حق امر فرمود، آن را تنها ضامن سعادت بشر معرفى مىنمايد و از اتباع غير حق نهى مىكند، اگر چه با هوا و هوس همه اكثريت مردم وفق دهد.
فماذا بعد الحق الا الضلال و افمن يهدى الى الحق احق آن يتبع امن لا يهدى الا آن يهدى و هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق و لقد جئناكم بالحق ولكن اكثركم للحق كارهون و آن الانسان لفى خسر * الا الذين آمنو و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق.و آيات زياد ديگر.
البته عدهاى از دانشمندان حقوق همين نكته را به روش اسلام خورده گرفته، مىگويند روشى از ناحيه مردم قابل پذيرش و در ميانشان قابل اجراست كه با خواست اكثريتشان وفق دهد و اسلام فاقد اين مىباشد. به حسب آزمايش نيز ديديم كه قوانين اسلام جز مدت كوتاهى جريان كامل نيافت. ولى روش هى دموكراسى جون به خواستههاى مردم احترام و اعتبار قائل است، در ميان مردم دوام كرده و قرنهاى متوالى است دنياى متمدن را اداره كرده، روز به روز استحكام و زيبايى خود مىافزايد و خواهد افزود. حداكثر آنچه در حق روش اجتماعى اسلام مىتوان گفت اين است كه نسبت به استعداد چهارده قرن پيش جامعه انسانى روش كاملى بوده، پس از گذشتن چهارده قرن و پيشرفت تكاملى كه نصيب بشر گرديده، اكنون ديگر با فعليت اوضاع جهان انسانى قابل تطبيق نيست.
در پاسخ اين اعتراض مىگوييم
اولا: اگرچه تاثير موافقت خواست اكثريت در پذيرش تا اندازهاى قابل انكار نيست، ولى خواست اكثريت بى ترديد معلول نوع تعليم و تربيت عمومى است و اين مطلب پس از بحثهاى اجتماعى و روانى كافى امروز ديگر به حد بداهت رسيده است و محيط خداشناسى و تقواى دينى كه اسلام به وجود مىآورد محيطى است كه هرگز اكثريت آن عقل سليم را تابع هواس و هوس، و حق و حقيقت را فداى دل خواه نمىكنند و پيوسته نظر اكثريت با حق وفق خواهد داد.
چنان كه محيطهاى ديگرى نيز در سايه جامعههاى مترقى و منحط به وجود مىآيد، خاستههاى اكثريت هر يك از آنها متناسب با عادتهاى مستقر و مقاصد عمومى همان جامعه است. البته هر روشى در آغاز پيدايش خود با خواست اكثريت جماعتى كه در ميان آنها استقرار مىجويد موافق نخواهد بود اين اختصاص به روش اسلام ندارد و ساير روشها نيز همين حال را دارند.
بنابراين، مواخذه روش اسلام به اين جرم كه با تعليم و تربيت بى بند و بارانه ما ديگر قابل پذيرش نمىباشد مغالطهاى بيش نيست.
ثانيا: سپرى شدن روش اسلامى از ميان مسلمين به اين نحو نبوده كه در ظرف چند سال پيدايش (زمان رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم)) عمر طبيعى خود را به آخر رسانيده، زندگى عادى خود را بدرود گفته باشد. تاريخ حوادث صدر اسلام بهترين گواه است كه پس از رحلت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) روش اسلام را كه مشخص آن سيرت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) بوده از ميان برداشته، سيرتهاى ديگر را به جاى روش و سنت اسلامى نشست.
اگر چنانچه نام مرگ و مير به اين گونه از ميان رفتن گذاشته شود، او را شهادت و كشته شدن بايد ناميد، نه مرگ عادى.
البته در صورتى كه اسلام در آغاز پيدايش مورد استقبال گرم و پس از چند سالى به مرور از پاى در آمده باشد، نبايد نام پذيرفته نشده رويش گذاشته شود.
بايد از يك طرف روش اسلامى را از كتاب و سنت و سيرت پاك پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) بررسى كرد و از طرف ديگر در صفحات تاريخ روشهاى شرم آور و ننگين حكومتهاى منسوب به اسلام را مطالعه دقيق نمود، آن وقت ديد سيرت حقيقى اسلام كى و در كدام جامعه به موقع اجرا گذاشته شده تا ما بگوييم جامعه بشرى يا اكثريت مردم روش اسلامى را نمىپذيرند.
يا بگوييم چنان كه بعضى گفتهاند ناشايستگى اعمال مسلمين نشانه و بهترين دليل ناشايستگى روش دينى آنهاست؟!
در عين حال، نظاير اين گرفتارىها و مشكلات را در روشهاى ديگر و مخصوصا در روشهاى دموكراسى خودمان نيز مىيابيم و بيشتر از نيم قرن است ما حكومت و دستور رژيم دموكراسى را پذيرفته، در رديف ملل متمدنه غرب قرار گرفتهايم. عيانا مىبينيم كه وضع ما روز به روز وخيمتر و فلاكت بارتر مىشود و از اين درخت كه براى ديگران پر بركت و پر بار است جز ميوه بدبختى و رسوايى نمىچينيم. البته اين مشكل به قيافه سوال در مىآيد.
جوابش يك كلمه بيش نيست و آن اين است كه ما به قانون اساسى عمل نمىكنيم و از مسماى دموكراسى به اسم آن قناعت نمودهايم. حالا اين جواب چرا در موقع روش دموكراسى درست است و در مورد روش اسلام درست نيست.
و چرا دموكراسى، مسئول تخلف مردم نيست، ولى اسلام مسئول است؟
اين سوالى است كه ديگران شايد براى وى پاسخى داشته باشند، ولى ما نداريم. ثانيا: اگر چنانچه بر اثر پيشرفت مدنيت، اسلام موقعيت اجتماعى خود را از دست داده و همانا عصر، عصر طلايى و دوره دوره دموكراسى است كه مورد پذيرش اكثريت جهانى مىباشد و پيوسته نيز پذيرفته خواهد شد، چرا پس از جنگ جهانى اول عدهاى از ملل دموكراسى از اين روش پسنديده روگردان شده، به رژيم كمونيستى روى آوردند؟ و روش دموكراسى هر روز يك سنگرى را از دست داده، عقب نشينى مىكند و كار در اين مدت كم به جايى رسيده كه نيمى از كره به كمونيسم گرويدهاند؟
اين كه آيا روش كمونيستى مرحله تكامل دموكراسى است، چنان كه دموكراسى موحله تكامل رژيمهاى قبلى بود؟ و آيا روش دموكراسى در خودى خود مرحله تكاملى است؟ مسائلى است كه براى دريافت پاسخ حقيقى آنها بايد به يك بحث و بررسى دامنه دار كه از عده اين بحث بيرون است، دست زد. آنچه در اين جا به طور اجمال مىشود تذكر داد اين است كه اولا: وقتى كه ما با ديده واقع بينى به روش دموكراسى كه فعلا در دست ملل متمدن جهان است نگاه كرده، كيفيت استنباط جهانى اين روش را دقيقا بررسى نماييم، مىبينيم كارى كه اين روش (به اصطلاح) راقى مترقى انجام داده، اين است كه روش ستمگرانه استبداد و بى بند و بارى عده اساطير را از حالت فردى بيرون كشيده، به شكل اجتماعى درآورده است.
ستمگرىها و پرده درىها و خودسرىها كه اسكندر و چنگيزها در گذشته با منطق زور مىكردند فعلا جامعههاى نيرومند دموكراسى و متمدن جهان به طور دسته جمعى در مورد ملتهاى ضعيف روا مىدارند، با اين تفاوت كه زور گويىها و ستمگرىهاى گذشته از راه جهالت بى پرده انجام مىگرفت و در نتيجه حس انتقام را زودتر بيدار مىنمود و در واژگون ساختن دستگاه بيدادگرى نقش عاجلترى بازى مىكرد، ولى مظالم امروز با اصول فنى و روانى و در نهايت مهارت در لفافه احياى حق و حقيقت و گسترش عدالت و بشر دوستى و نوع پرورى انجام مىيابد و هر وقت يكى از پردههاى روزانه دريده شده، مظالم پس پرده براى همه آفتابى مىشود. با تبديل اسمى به اسمى مانند استعمار و استملاك و قيمومت و حمايت و اشتراك منافع و اعانه و كمك بلاعوض و نظاير اينها، به همان شيوه ظالمانه ادامه داده مىشود. هنوز مناظر عبرتانگيز از عهد استعمار در هر گوشه و كنار كشورهاى خاورى پيش چشم است كه يادگار روشن دموكراسى مىباشند. هنوز شاهده هايى زندهاى مانند الجزاير و كنگو و كرده و ... به جاست. هنوز منظق دولت فرانسه مشعلدار آزادى در بزم عدالت بين المللى! اين است كه فرانسه الجزاير را جزء خاك خود فكر مىكند.
و هنوز منطق دول بزرگ در برابر دادخواهى ستمديدگان الجزاير اين است كه مسئلهاى است داخلى و بيرون از صلاحيت مداخله ديگران و ... بالاخره نتيجه جريان جهانى روش دموكراسى را مىتوان در اين چند جمله خلاصه كرد كه جهان را به دو دسته تقسيم نموده: يك دسته ملل معظمه كه پيشروان تمدن و مالك الرقاب بقيه ملل جهان بوده، در جان و مال و عرض بى دست و پايان فعال مايشاء مىباشند و دسته ديگر ملل دموكراسى عقب مانده كه غالبا بردگان ماركدار افرادى قرار گرفتهاند كه سنگينترين مراسم استبداد را در قيافه دموكراسى در لباس قوانين دنياپسند و آزادى بخش به طور دل خواه انجام مىدهند.
بديهى است روشى كه حقيقت و هويتش اين است و مخصوصا با ملاحظه اين كه مهمترين ركن انسانيت را كه معنويت است
به بهانه اين كه ضامن اجرا ندارد به كلى از ميان بر مىدارد، نمىتوان او را روش تكاملى براى انسانيت شمرد و روش كمونيستى
نيز در حقايق و آثارى كه ذكر شد دست كمى از روش دموكراسى معمول ندارد، اگر چه در طرز جهانگيرى مختصر تفاوت مسلكى با هم دارند.
نسبت تكامل دادن به روش كمونيستى نيز عجيبتر است، زيرا تحول و تكامل پديدهاى بى پيمودن مراحل قبلى خود معنا ندارد و ما مىبينيم
كه طبقه عقب افتاده و حتى ملل وحشى كه هرگز بوى مدنيت و دموكراسى را شنيدهاند خيلى گرمتر از ديگران اين روش را استقبال مىكنند.
آيا پيدايش آن از راه جهش است؟ شرايطى كه فلسفه ماترياليسم ديالكتيك
براى جهش مىكند با آن منطبق نيست! حق مطلب اين كه ما با ديده انصاف نگاه كنيم، آنچه درك مىكنيم اين است كه نوع معترضين ما كه
با سلاح دموكراسى به اسلام حمله مىكنند از آزادى اروپايى همان بى بند و بارى و خوش گذرانىها و شهوت رانىها را مىخواهند نه اصلاح
مفاسد جامعه و ايجاد امنيت و رفاهيت عمومى و از همين جاست كه مىبينيم مفاسد اخلاقى اروپا و اروپاييان را در كمترين وقتى ياد
مىگيريم و به آسانترين وجهى به موقع اجرا در مىآوريم، در حالى كه صحت عمل در اجراى يك ماده قانونى كه صلاح ملك و ملت را در
برداشته باشد در ميان ما از عنقاى مغرب نايابتر است و هم چنين افرادى كه سنگ كمونيسم به سينه مىزنند غالبا طبقه محرومى هستند كه
بدون بررسى كامل اين روش مىخواهند انتقام خود را از طبقه ثروتمند كشيده، تلخى ذلت و محروميت خود را نيز به آنها كارى ندارند.
بديهى است اين گونه تغييرات را با هيچ منطقى نمىتوان تكامل اجتماعى و مدنيت انسانيت شمرد.
تكاملى كه براى روشهاى استبداد فردى (استبداد باستانى) و استبداد اجتماعى (روشهاى فعلى دول بزرگ) مىتوان فرض كرد اين است
كه انسانيت در خط واقعى اش در هر دو جهت مادى و معنوى تربيت شده، منطق حق جاى منطق ديگرى را بگيرد و اين همان روش اسلام است.
ان الارض لله يورثها من يشاء من عباده والعقابه للمتقين.
چنانچه گفته شد، دامنه اين سخن بسيار دراز است و ما براى اين كه از مقصد دور نشويم به همين اندازه قناعت ورزيديم. تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.