عقل وعاقل در قرآن و حديث

نصرت الله جمالى

- ۲ -


8. نمونه‏هايى از تطابق قوانين عقلى و قرآنى

* يكى از دلايل عقلى «قُبح عِقابِ بِلابيان» است به عبارت گوياتر اگر كسى را به جرم كارى ناپسند مجازات نمايند قبل از اينكه او را نسبت به آن عمل ناپسند آگاه كنند، عقل قبول نمى‏كند و مى‏گويد مجازات قبل از آگاه كردن مجرم، كار شايسته‏اى نيست. قرآن هم كه از ناحيه‏ى عقل مطلق فرود آمده، همين مطلب را با عبارت«ماكُنّا مُعَذِّبينَ حَتّى نَبعَثَ رَسولاً»:(1) ما قبل از اينكه پيامبرى را مبعوث كنيم، عذاب كننده نيستيم.

صاحب مجمع البيان ذيل آيه، آنرا از عمومات دلايل عقلى و شرعى مى‏داند.(2)

شيخ طوسى نيز در تفسيرش به همين نكته اشاره كرده است: زيرا درست نيست كه خداوند كسى را مجازات نمايد مگر بعد از اين‏كه آنچه را به صلاح اوست، به او معرفى كند: فَاِنَّهُ لايُحسِنُ مِنَ اللّهِ تَعالى مَعَ ذلك اَنْ يُعاقِبَ اَحَدا اِلاّ بَعدَ اَنْ يَعرِفَهُ ما هو لطفٌ لَهُ و مَصلَحَتُه(3).

* در عرف مردم هست كه ضرب المثل هم شده، «برادر را جاى برادر سر نمى‏برند»، منظور عدم مجازات يك نفر به جاى مجرم حقيقى‏است. قرآن نيز همين قاعده‏ى عقل پسند را با اين عبارت آورده‏است:

«لاتَزِرُ وازِرَةٌ وِزرَ اُخرى»: هيچ كس بار ديگرى را بر دوش نمى‏كشد.(4)

* ظلم و عدل از جمله امورى هستند كه با فطرت بشريت درك مى‏شود و همه از ظلم و ظالم تنفّر دارند و از عدل و عادل لذت مى‏برند، يعنى ظلم را قبيح و عدل را حَسَن و خوب مى‏دانند.

عقل انسان اين نوع كارها را از هم جدا مى‏كند، مى‏داند هر كدام را در جايگاه خودش قرار دهد.

كتاب خدا و اسلام به عنوان يك دين اجتماعى همانند عقل، هر يك را در جاى مخصوص خود قرار مى‏دهد و عدل را قابل ارزش و ظلم را ضد ارزش مى‏داند. «اِعدِلوا هُوَ اَقْرَبُ للتقوى»(5): عدالت بورزيد كه به تقوى نزديك و سازگار است.

ـ «ما ظَلَمَهُمُ اللّه‏ُ وَلكِنَّ اَنْفُسَهُم يَظلِمون»(6): خدا به آنان ظلم نكرده ولى آنان به خود ستم روا مى‏دارند.

ـ «اِنَّ اللّه‏َ لايَظلِمُ مِثقالَ ذَرَّةٍ»(7): همانا خدا به اندازه مثقال ذره‏اى ظلم نمى‏كند.

* تشخيص حُسن و قُبح يا مقايسه آندو كه عقل انسان برداشت مى‏كند، در كتاب خدا نيز مطرح شده است

ـ «ما يَستوِى الاَعمى و البَصيرُ و لا الظُّلُماتُ و النورُ و لا الظِّلُّ و لا الحَرُورُ و مايَستَوِى الاَحياءُ و لا الاَمواتُ...»: نابينا و بينا برابر نيستند، و نه تاريكى‏ها و نور، و نه سايه و هواى داغ، و زندگان و مردگان مساوى نيستند.(8)

* داد و فرياد زدن؛ كسى نيست كه دادزدن و عربده كشيدن را بپسندد و نيكو شمارد بلكه مورد تنفر است. قرآن نيز مى‏فرمايد خداوند هم نمى‏پسندد: «لايُحِبُّ اللّه‏ُ الجَهرَ بِالسُّوءِ مِنَ القَولِ الاّ مَن ظُلِم»(9): خداوند دوست ندارد كسى با گفتار بد صدا بلند كند مگر كسى كه ستم ديده است.

* عقل حكم مى‏كند كه اگر كسى به انسان نيكى كند در مقابل به او احسان و نيكى نمايد و به قول معروف «نبايد سزاى نيكى بدى باشد». قرآن نيز با ذكر جمله‏اى سؤالى همين نكته را يادآورى مى‏كند: آيا پاداش خوبى جز خوبى است:«هَل جَزاءُ الاِْحسانَ اِلاّ الاِحسانِ»(10).

* «تكليفِ مالايُطاق» يا امر به كارى كه انسان قادر بر انجام آن نباشد، از طرف هيچ عاقلى نيكو شمرده نمى‏شود؛ لذا كسى را به كارى يا عملى وادار كردن كه قدرت انجام آن را ندارد، عمل قبيحى شمرده مى‏شود. قرآن نيز همين نكته را يادآورى مى‏كند:

«لايُكَلِّفُ اللّه‏ُ نَفسا الاّ وُسعَها».(11)

* انسان به‏طور فطرى از آدمِ مُتجاوز، خيانتگر و مُجرم، متنفّر است و سعى مى‏كند از او بگريزد؛ البته اگر واقعا درست تشخيص دهد و چشم حقيقت بينش بر اثر عشق و مستى، از ديدن حقايق كور نشده‏باشد. خداوند نيز در قرآن همين نكته‏ى عقلى را بيان مى‏فرمايد:

ـ ... «اِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ المُعتَدين».

ـ ... «اِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الخائِنين».

ـ ... «اِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ مَن كانَ خَوّانا أثيما»(12):به يقين خداوند هركس را كه خيانت‏پيشه و مجرم باشد دوست ندارد.

بر عكس همان‏گونه كه مردم نيكوكاران را دوست دارند و به آنان احترام مى‏گذارند، خداوند نيز محبت دارد: ... «اِنَّ اللّهَ يُحِبُّ المُحسِنين».(13)

از اين نمونه‏هاى تطابقى فراوان داريم. به علاوه غير از موارد مذكور ، دروغ، مكر و حيله، دزدى، ضرر و زيان و... همه از ديدگاه قرآن و عقل، اعمال قبيحى شمرده مى‏شوند كه بعيد به نظر مى‏رسد حتى ناآگاهان هم آنها را «خوب» فرض كنند.

9. تفكيك عقل از ديگر آگاهى‏ها

همانطور كه به دوگانگى عقل فطرى و اكتسابى يا تجربى از ديدگاه روايى رسيديم، بايد بتوانيم آن دو را از يكديگر منفك نماييم، تا شناخت درست و دقيق را از غير آن تشخيص دهيم. در حوزه‏ى انديشه و تفكّر كه به ايجاد طرح و برنامه‏اى مى‏رسيم، چگونه مى‏توانيم مرز اينها را از يكديگر جدا كنيم؟ به نظر مى‏رسد تفكيك آنها از هم بس دشوار است و يا شايد ناخودآگاه عواملى در پس پرده، مانع تفكيك گردند. براى انسان معصوم، جداسازى اين نوع فهم و درك‏ه، كار آسانى است ولى غير معصوم ـ بعيد به نظر مى‏رسد بتواند از عهده‏ى آن برآيد ـ اگر بتواند هر انديشه‏اى را از هم جدا نمايد و بر اساس موضوع بندى فطرى و غير فطرى آنها را در جايگاه خود قرار دهد يا به عبارت امروزى آنها را در فايل مخصوص جا سازى كند، بر اساس مصلحت انديشى و منافع شخصى اين كار را انجام مى‏دهد نه از لحاظ حقيقى و عدالت. توجّه اين نكته بسيار مهم است.

شما طرح و برنامه‏هاى معاويه يا «عقل حكومتى» او را مدّ نظر آوريد واز طرف ديگر «عقل زمامدارى» على عليه‏السلام را مشاهده نماييد؛ تفاوت از زمين تا آسمان است. اكنون كه از افق چهارده قرن فاصله، به آن دو مى‏نگريم، مى‏توانيم آنها را از هم جدا نماييم ولى اگر در زمان آن دو حاكم بوديم، قدرت تشخيص و انفكاك آن دو براى ما آسان نبود، همچنان كه بودند، بسيارى، كه نتوانستند چنين كنند؛ همانطور كه اميرالمؤمنين به آن وضعيت اشاره مى‏فرمايد و عدم آگاهى مردم را روشن مى‏كند:

«وَاللّه‏ِ ما معاويةُ بِأَدهى مِنّي و لكِنَّهُ يَغدِرُ ويَفجُرُ وَ لَولا كَراهيَةُ الغَدْرِ لَكُنتُ مِنْ اَدهَى النّاسِ...»(14): سوگند به خدا معاويه از من زيركتر نيست، ولى او حيله‏گرى و حقه‏بازى مى‏كند؛ اگر حيله‏گرى ناپسند نبود، من حتما مى‏توانستم در زمره‏ى مكّارترين مردم باشم.

يا بدتر از اين برداشت كه عدم شناخت مى‏باشد، اين است كه نيرنگ و شيطنت قدرت و حكومت معاويه را كياست و تدبير، و مديريت درست پنداشته‏اند!

... وَلَقَد اَصبَحنا في زمانٍ قَدِ اتَّخَذَ اَكثَرُ اَهلِهِ الغَدْرَ كَيسا و نَسَبَهم اهلُ الجهلِ فيهِ اِلى حُسنِ الحيلَة(15): واقعا در زمانى زندگى مى‏كنيم كه بيشتر مردم حقّه‏بازى و نيرنگ را زيركى مى‏پندارند و افراد ناآگاه، آنان را اهل تدبير مى‏شمارند...

در كتاب عقل و جهلِ «كافى» كه 34 حديث، درباره‏ى عقل از ائمه عليهم‏السلام آورده است، در حديث سوم به همين نكته اشاره‏مى‏كند كه از امام صادق عليه‏السلام درباره‏ى عقل سؤال شد:

مَاالعقل؟ قالَ ماعُبِدَ بِهِ الرّحمنُ وَاكْتَسَبَ بهِ الجِنانُ. قال: قُلتُ: فَالَّذي كانَ في معاويةَ؟ فقال تِلكَ النَّكراءُ تِلكَ الشَّيطَنَةُ وَهِيَ شَبيهَةٌ بِالعَقلِ و لَيسَتْ بِالعقل:(16) عقل آن است كه بوسيله آن خداوند مهربان اطاعت مى‏شود و با آن بهشت بدست مى‏آيد؛ سؤال كردم پس آنچه را معاويه داشت چه بود؟ فرمود پليدى و نادانى و شيطنت بود،كه به عقل شباهت دارد ولى عقل نيست.

با توجه به فرمايش‏هاى امام على عليه‏السلام و امام صادق عليه‏السلام به اين نتيجه مى‏رسيم كه:

نمى‏شود هر چه فكر و برداشت مى‏كنيم، سرچشمه‏ى آن را حجّت باطنى، رسول درونى و بينش فطرى بپنداريم و از همه مهمتر آن را حق بدانيم و گفتار ديگران و انديشه‏ى آنان را خلاف حق تصوّر كنيم؛ بايد با ملاك و ميزان وحى بسنجيم و با دليل و برهان رد كنيم.

10. ظرفيت سنجى

امور بسيارى را مى‏توان يافت كه انسان از طريق رياضت و عرفان به آن مى‏رسد ولى آيا مى‏توان گفت هر كس قادر است قدم در اين وادى گذارد و موفّق هم بيرون آيد؟ به يقين هم افراد داراى يك ظرفيت و قدرت شناخت نيستند و استعداد آنان با هم متفاوت است.

بنابراين اگر به پيامبران و روش تبليغ آنان بنگريم، طورى با مردم از درِ هدايت وارد مى‏شدند كه براى همه قابل پذيرش باشد. اگر برنامه‏ى ويژه‏اى براى افراد خاصّى داشتند، آنجا روششان، طور ديگرى بود و الاّ پيامبران هر چه مى‏دانستند به همه نمى‏گفتند، توان فهم آنان را مدّ نظر داشتند و به اندازه‏ى درك و عقلشان با آنان سخن مى‏گفتند تا دچار انحراف و سوء برداشت نشوند.

امام صادق عليه‏السلام مى‏فرمايد: ما كَلَّمَ رسولُ اللّه‏ِ العِبادَ بِكُنهِ عقلِهِ قَطُّ و قال رسولُ اللّه‏: اِنّا مَعاشِرَ الانبياءِ اُمِرنا اَن نُكَلِّمَ النّاسَ عَلى قَدرِ عُقولِهِم(17).

جايى كه پيامبران نسبت به يكديگر تفاوت انديشه داشته باشند، نمى‏توان انتظار داشت كه همه مثل هم فكر كنند و بفهمند. داستان حضرت خضر و حضرت موسى در قرآن آمده‏است(18) و عدم توجه حضرت موسى به علّت اعمال آن حضرت و اينكه چند بار خضر نبى را زير سؤال برد تا آنجا كه او هم فرا رسيدن زمان جدايى از يكديگر را مطرح و مفارقت آنان از هم فراهم آمد.

لذا بايد در برخورد با ديگران، ظرفيت فكرى و زمينه‏ى پذيرش آنان با اهتمام تمام مورد توجه قرار گيرد كه در طرح مسائل عقلانى نسبت به خود و طرفِ مقابل دچار مشكل نشويم و به جاى رفع چالش‏ها، گرفتار چالش جديدى گرديم. امام على عليه‏السلام مى‏فرمايد: عاقل بايد به شأن و منزلت خود توجه نمايد، زبانش را نگهدارد و اهل زمان خود را بشناسد: لابُدَّ للعاقل اَن يَنظُرَ فى شأنه، فَليَحفِظَ لسانَهُ لِيعرفَ اهلَ زمانه(19).

اگر انسان بدون توجه، به اين گونه امور بپردازد يا نداند جايگاه گفتار يا طرف مقابلش داراى چه ظرفيتى از لحاظ آگاهى قرار دارد، بطور مسلّم در استفاده از روش عقلانى دچار انحراف مى‏شود.

11. حوزه‏ى مأموريت عقل

آيا مى‏شود عقل درباره‏ى هر چيز اظهار نظر كند و نظر و ايده‏اش درست باشد؟

در مقابل اشتباه‏هاى يك حسّ مى‏توان از حس ديگرى كمك گرفت به رفع نادرستى‏هاى ادراك شده پرداخت همچنانكه اشتباه لامسه را با چشم يا حس باصره برطرف مى‏كنيم و به اضافه مى‏توان اشتباه حواسّ را با ادراك عقلى بفهميم و به عدم صحت برداشت‏هاى حسّى آگاه شويم ولى اين به آن معنا نيست كه عقل قادر باشد هر طرحى را رد كند يا براى تمام امور از عقل بهره گيريم و به نتيجه‏ى درستى برسيم. لذا نمى‏توانيم بگوييم حوزه‏ى مأموريت عقل حدّ و مرزى نمى‏شناسد و براى هر چه فكرش را بكنيم، مى‏تواند پا در ميانى كند و ما را به شناخت صحيح برساند.

با توجه به پيشرفت علم، هنوز هستند آموزه‏هايى كه از ناحيه‏ى انبيا به انسان رسيده ولى‏انسان قادر به توجيه عقلى آن نيست.

بهتر است بپذيريم درباره‏ى بسيارى از مسائل، مثل: مرگ، عالم برزخ، معاد جسمانى، روح، ذات خالق هستى، اعتقاد به فرشتگان و مسؤوليت آنان در مقابل نظام آفرينش، نه تنها عقل، مأموريّتى ندارد بلكه اگر وارد هم شود، نمى‏تواند به نتيجه‏اى برسد كه جامع و مانع باشد. مثل اين‏كه بگوييم: خودكارى كه با آن مى‏نويسيم براى ما نان سنگك بپزد؛ خودكار كجا و پختن نان سنگك كجا! پختن نان سنگك وسيله‏اى ديگر مى‏طلبد. فقط همانطور كه با قلم مى‏توان نوشت نان، مى‏توان نام امورى را كه در حوزه‏ى مأموريت عقل نيست، بياوريم و لاغير. امورى را كه به عقل مربوط نمى‏شوند، بايد از جايى بشناسيم كه به آن مربوط مى‏شود و آن وحى است نه چيز ديگر.

عقلى كه در غرب براى مسائل خاصى سخن‏پردازى مى‏كند، با عقلى كه پشتوانه‏ى آن وحى آخرين پيامبر خدا و ديدگاه‏هاى امامان مكتب تشيّع است، بسيار فاصله دارد. آنها هنوز به ديدگاه‏هاى عقلانى فلاسفه‏ى، ما مثل ملاّصدرا و بزرگان ديگر، آن چنانكه بايد و شايد آگاه نشده‏اند، تا چه رسد به درك صحيح آنچه اسلام مطرح مى‏كند. بزرگان فكرى جهان غرب بايد تلاش كنند تا با مكتب‏هاى تحريف شده‏ى يهود و مسيحيت مطالبى را استخراج كنند و به خورد ديگران و دانشجويانشان بدهند، در حالى كه ما با همه‏ى بلاهايى كه طى چهارده قرن، بر سرِ اسلام آمده، باز منابع دست نخورده مثل قرآن و انديشه‏هاى امامان شيعه را داريم كه بتوانيم به مسائل ناشناخته دست يابيم.

استاد محمدرضا حكيمى در كتاب «معاد جسمانى در حكمت متعاليه» مى‏فرمايد:

«تعبير مورد نظر كه بسيار بكار برده شده و بكار برده مى‏شود، تعبير «عقل و وحى (يا تعارض عقل و وحى)» است. و اين تعبير به هيچ روى درست نيست، زيرا از اين تعبير چنين به ذهنها القا مى‏شود كه «عقل» و «وحى» در برابر يكديگر قرار دارند و معارض يكديگرند، در صورتى كه عقل به معناى صحيح و متداول آن، كه همان «عقل عام بشرى» است، هرگز چنين نيست. اگر سخن از عدم انطباق هست، ميان فلسفه‏ها (يعنى دهها نِحله فلسفى غربى و شرقى و نو و كهن بشرى و خطاپذير ـ به تعبير ميرفندرسكى) با وحى است... آنچه از نظر علمى بايد مورد مقايسه قرار گيرد، و تطابق يا عدم تطابق آن با وحى سنجيده شود، فلسفه است نه عقل. موضوع، مقايسه و تطبيق فلسفه‏ها و عرفانها با وحى است نه عقل با وحى. رجوع به عقل از همه بيشتر در خود وحى و تعاليم اوصيائى مورد تأكيد قرار گرفته است؛ حتى عقل را در احاديث، دستمايه اصلى شناخت و عبادت خداوند شمرده‏اند... عقل به اين معنى در برابر وحى قرار ندارد كه هيچ بلكه مؤيد وحى نيز هست و خود، حجت باطنى خداوند است».(20)

همانطور كه بيان شد، عقل با مفهوم اصلى آن قادر به پاسخگويى بسيارى از ناشناخته‏ها نيست تا چه برسد به عقل تجربى كه در شناخت خود دچار اشتباه و خطا شده و خواهد شد.

اكنون به نمونه‏اى از گفتار بزرگانى كه خود در مسائل فلسفى بنيانگذار انديشه و صاحب نظر بوده‏اند مى‏پردازيم.

«ابن سينا: عقل فلسفى قادر نيست حقايق اشياء را درك كند، ما حتى حقايق اعراض را نمى‏فهميم تا چه برسد به حقايق جواهر...

(التعليقات، ص 34 ـ 35 و 137)

خواجه نصير طوسى: در مسائل فلسفى «وهم» در عقل دخالت مى‏كند از اين جهت نمى‏توان حق و باطل را درست تشخيص داد...

(آغاز شرح فلسفه اشارات)

صدرالمتألهين شيرازى: اى دوست من اين چيزها (اصطلاحات علوم و فلسفه و كلام و...) را دور بريز و به اصل مطلب باز گرد، يعنى تدبر در كلام خدا و اخبار پيامبر خدا با قلبى پاك و نگاهى تابناك... (الواردات القلبيّه ص 97 ـ 98)

علامّه‏ى طباطبايى: جمع بين قرآن و فلسفه و عرفان از محالات است...

(الميزان، ج 5 ص 305)»(21)

علامّه‏ى طباطبايى در مباحثات خود با دكتر هنرى كربن در جواب سؤالات وى در مورد تضاد و تطابق عقل و شرع مى‏گويد:

«كتاب و سنت به مؤدّاى عقل سليم و صريح در آيات بسيار و روايات ارجاع نموده و در نتيجه قطعيه و عقل صريح مانند خود كتاب سمت حجيت را پيداكرده و قابل اعتماد گشته‏اند... كتاب صريحا نظر عقل را امضا و تصديق نموده و به وى حجيت داده است و هرگز اختلاف نظر بين آنها پيدا نخواهد شد و برهان عقلى و واقع بينى عقل صريح نيز همين نتيجه را مى‏دهد»(22)

اين بيان مرحوم علامه نيز گوياى همان عقل به معناى حجت باطنى است كه ناشناخته‏ها را بايد از طريق وحى دريابد.

علامه در تأييد كردن وحى از طريق عقل تا آنجا كه به حوزه مأموريت آن مربوط مى‏شود مى‏فرمايد:

«آيا براى يك انسان اين امكان هست كه احكام و قوانينى فقهى تشريع كند كه دامنه‏اش آنقدر وسيع باشد، كه تمامى افعال بشر را شامل بشود؟ و در عين حال تناقضى هم در آن پديد نيايد؟ و نيز در عين حال روح توحيد و تقوى و طهارت مانند بند تسبيح در تمامى آن احكام و نتايج آنها و اصل و فرع آنها دويده شود.

و آيا عقل هيچ انسانيكه حداقل شعور را داشته باشد، ممكن مى‏داند كه چنين آمارگيرى دقيق از افعال و حركات و سكنات انسانها و سپس جعل قوانينى براى هر حركت و سكون آنان، بطوريكه از اول تا به آخر قوانينش يك تناقض ديده نشود، از كسى سر بزند كه به مدرسه نرفته باشد و در شهرى كه مردمش با سواد و تحصيل كرده باشند، نشو و نما نكرده باشد؟... آيا از چنين محيطى ممكن است چنين قانون گذارى برخيزد؟....

پس انسان عاقل شكّى برايش باقى نمى‏ماند كه اين مزاياى كلى و غير آن كه قرآن مشتمل بر آن است فوق طاقت بشرى و بيرون از وسايل طبيعى و مادى است.»(23)

بنابراين حوزه‏ى مأموريت عقل، تأييد وحى است ولى اينكه قادر باشد به آنچه از طريق وحى ثابت مى‏شود، خود نيز به آن برسد، امرى محال است و براى شناخت آن راهى جز نياز به راه آسمانى باقى نمى‏ماند و راه آسمانى وسيله‏اش وحى است كه بايد با رسول و حجت بيرون به آن دست يافت و اگر وحى آسمانى مانند درك و شناخت ما از طريق رسول باطنى بود، نيازى به وجود پيامبران نبود. چون ظرفيت وجود عقل ما آنقدر وسيع نبوده كه هر نياز علمى و آگاهى‏هاى لازم براى رشد و تعالى و برطرف كردن ناآگاهى‏ها را خود مرتفع نمايد، بايد از طريق پيامبران و وحى، از طرف آفريننده‏ى انسان باشد.

مرحوم علامه طباطبايى نيز به اين تفاوت اشاره مى‏فرمايد:

«وحيى كه انبيا از غيب مى‏گيرند از سنخ مدركات ما، و آنچه كه ما با حواس و عقلى نظرى خود درك مى‏كنيم، نيست و وحى، غير فكر صائب است.»(24)

راجع به عجز و ناتوانى عقل در حل بسيارى از چالش‏هاى علمى ماوراى طبيعت، در سخنان حضرت امير عليه‏السلام مطالب بسيارى است. فقط به يكى از آنها بسنده مى‏كنيم كه در باره‏ى ملك‏الموت آمده و با استدلال به آن، ناتوانى عقل درباره‏ى توصيف خالق را اشاره مى‏فرمايد:

هل تُحِسُّ بِهِ دَخَلَ مَنزِلاً؟ اَم هَل تَراهُ اِذا تَوَفىّ اَحَدا؟ بَل كَيفَ يَتَوَّفى الجَنينَ في بَطنِ اُمِّه؟ اَيَلِجُ عليه مِن بَعضِ جَوارِحِها اَمِ الرُّوحُ اَجابَتْهُ بِاِذنِ رَبِّها؟ اَم هُوَ ساكِنٌ مَعَه في اَحشائِها؟ كَيفَ يَصفُ اِلهَهُ مَن يَعْجَزُ عَن صِفَةِ مَخلوقٍ مِثلِهِ؟(25): آيا وقتى فرشته‏ى مرگ به خانه‏اى وارد مى‏شود مى‏فهميد؟ يا وقتى يكى را قبض روح مى‏كند، مى‏بينيد؟ بلكه (فكر كنيد) چگونه جنينى را در شكم مادرش مى‏ميراند؟ آيا از بعضى اندامهاى مادر وارد مى‏شود يا روح، با اجازه پروردگارش او را اجابت مى‏كند يا اينكه همراه او در درون مادرش ساكن شده؟ پس كسى كه از توصيف مخلوقى چون خودش ناتوان است، چگونه مى‏تواند خالق خود را معرّفى كند؟

12. رقيب عقل

علاوه بر آنچه تاكنون درباره‏ى رسول باطنى و عدم توانايى در بعضى از حوزه‏ها يا قدرت و توانايى و هماهنگى آن با رسول برونى و وحى آسمانى داشته‏ايم، نبايد از اين نكته غافل شويم كه در وجود انسان ـ چون داراى بعد روحانى و مادى است، ـ رقيب قوى دستى وجود دارد كه اگر دير بجنبد، بايد ميدان را براى آن خالى كند. همان‏گونه كه رسولان وحى، دشمنانى از شياطين جن و انس داشته‏اند و سد راه مسير تكاملى انسان براى رسيدن به كمال مطلق و عقل كل مى‏شدند و مى‏شوند، عقل آدمى نيز دشمنى دارد كه راه را بر آن مى‏بندد و نمى‏گذارد هميشه در فعّاليّت فطرى خود سير نمايد.

چون انسان در اين مسير منحرف مى‏شود و گوش به فرمان عامل سقوط خود يعنى «هواى نفس» مى‏دهد، و آن را چون خداى خود اطاعت و «امر برى» مى‏كند، چگونه مى‏تواند از نظريّات عقلى‏اش مطمئن باشد و ذرّه‏اى احساس خطا و اشتباه نكند؟ قرآن نيز همين نكته را گوش زد مى‏كند كه: «اَفَرَأَيتَ مَنِ اتَّخَذَ اِلهَهُ هَواه»(26)...: آيا ديدى كسى را كه هواى نفس خود را «اِله» خود برگزيد. بزرگان ما سفارشِ پرهيز و دقّت تنظرِ به آن را گوش‏زد كرده‏اند. امام على عليه‏السلام :... قاتِل هَواك بِعَقْلِك(27): با عقلت به قتال و مبارزه‏ى هواى نفست برو.

در جاى ديگر مى‏فرمايد: عَدُوُّ العقلِ الهَوى(28): هواى نفس، دشمنِ عقل‏است.

در سخن ديگرى عقل‏هايى را كه اسير هواى نفس هستند، يادآورى مى‏فرمايد و اشاره مى‏كند: عقل تحت امر آن است: كَم مِن عَقلٍ اَسيرٍ تَحتَ هوى اَمير(29).

در فرمايش ديگرى عامل فاسد شدن عقل را، اطاعت از هواى نفس معرفى مى‏كند: طاعَةُ الهوى تُفسِدُ العَقل(30).

لذا انسان نمى‏تواند ادعا كند هر سخن يا عملى كه انجام مى‏دهد عقلانى و بدون خطا مى‏باشد. بر عكس، بايد هميشه خود را در معرض انحراف و كج‏فهمى بداند و الاّ گرفتار حجاب‏هايى مى‏شود كه نمى‏تواند خود را از آنها نجات دهد؛ درست همچون انسانى كه گرفتار موج‏هاى اقيانوس و دريا مى‏شود و به آسانى امواج متلاطم او را با خود غرق مى‏كند و بعد از مدتى لاشه‏اش را بايد يا در قعر آب پيدا كرد يا بر ساحل دريا.(31) در اين باره به حديثى از امام على عليه‏السلام توجّه كنيم كه چگونه رقيب عقل با مستى‏هاى متعدّد جايى براى مهارِ انسان باقى نمى‏گذارد مگر اين‏كه با بيدارىِ كامل از خود مراقبت نمايد: يَنبَغي لِلعاقلِ اَن يَحتَرِسَ مِن سُكرِ المالِ و سكر القدرةِ و سكر العلمِ و سكر المدحِ و سكر الشّبابِ فَاِنَّ لِكُلِّ ذلك رياحٌ خَبيثَةٌ تَسلُبُ العقلَ و تَستَخِفُّ الوَقارَ:(32) لازم است شخص عاقل خود را از مستىِ ثروت، قدرت، علم، مدح و ستايش، و مستىِ جوانى حفظ نمايد، زيرا براى هريك از اينها، بادهاى پليدى است كه عقل را به زور جاكَن مى‏كنند و گرانسنگى و وقار انسان را سبك مى‏نمايند.

پس ما كه اين همه در معرضِ انحرافات قرار داريم، چگونه خود را در مسيرِ صحيح و صراط مستقيم مى‏دانيم.

امام على عليه‏السلام يكى از صفات بارز مؤمن را اين مى‏داند كه هميشه به نفسش بدگمان باشد، كاملاً بر خلاف آنچه ما عمل مى‏كنيم. ما به ديگران بدبين ولى به خود خوش‏بين هستيم، آنچه را خود انجام مى‏دهيم توجيه به خير مى‏كنيم و آنچه را ديگران مى‏فهمند و انجام مى‏دهند بر خلاف دين حق مى‏دانيم؛ و بدتر از آن، آنچه را انجام مى‏دهيم با فعل و قول معصوم يكى مى‏دانيم، در حالى كه ما مأموريم،

اولاً: خود را با معصومين قياس نكنيم:

لا يُقاسُ بآلِ محمدٍ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مِن هذهِ الاُمَّةِ اَحَدٌ.(33)

ثانيا: به نفسمان بدگمان باشيم و با او مبارزه كنيم:

فَرَحِمَ اللّه‏ُ اِمْرَأً نَزَعَ عَن شَهوَتِهِ وَ قَمَعَ هَوى نَفسِه، فَاِنَّ هذِهِ النَّفسَ اَبْعَدُ شى‏ءٍ مَنزِعا وَاِنَّها لا تَزالُ تَنزِعُ اِلى مَعصيَةٍ في هوًى. وَاعلموا ـ عباداللّه‏ِ ـ اَنَّ المُؤمِنَ لا يُصبِحُ و لا يُمسي اِلاّ وَنَفسُهُ ظَنُونٌ عِندَه فَلا يَزالُ زاريا و مُستَزيدا لَها...(34)

خدا رحمت كند كسى را كه شهوت خود را مغلوب و هواى نفسش را منكوب كند. اين نفس را نمى‏شود به آسانى از ميان برد، چونكه هميشه اشتياق به نافرمانى و فرو افتادن در اميال نفسانى دارد. اى بندگان خدا بدانيد كه مؤمن شب را به روز و روز را به شب نمى‏رساند مگر اينكه با ديدِ بدبينى به نفسش مى‏نگرد و پيوسته او را سرزنش مى‏كند و گناهكارش مى‏شمارد.

اكنون به گفتارى از شهيد مطهرى در اين باره مى‏پردازيم.

«در روح انسان... دو كانون موجود است... يكى عقل يا خرد... ديگرى قلب يا دل. فكر و انديشه و دورانديشى و حسابگرى و منطق و استدلال و علم و فلسفه از تجليات كانون عقل است. و بعضى ديگر از تجليات روحى مانند خواستن و شيفته شدن و آرزو كردن و به حركت درآوردن از كانون دل سرچشمه مى‏گيرد...گاهى ميان اين دو كانون توافق و هماهنگى حاصل مى‏شود... ولى بسيار اتفاق مى‏افتد كه اين توافق و هماهنگى حاصل نمى‏شود... اينجاست كه كشمكش و تنازع بين قلب و عقل در مى‏گيرد و اينجاست كه افراد با يكديگر مختلف مى‏شوند بعضى فرمان عقل را مى‏پذيرند و بعضى ديگر فرمان دل را...

يكى از علل عمده عدم موفقيت ما مردم در اصلاح جامعه خود همين است كه هر فردى آنگاه كه به خودش نگاه مى‏كند... عينك خوش‏بينى به چشم مى‏زند و آنگاه كه به ديگران و اعمال ديگران نظر مى‏كند عينك بدبينى و بدگمانى، و نتيجه اين است كه هيچكس شخص خود را تقصيركار نمى‏داند و چنين مى‏پندارد كه تقصير متعلق به ديگران است»(35).

پس عُجب هم يكى ديگر از عواملى است كه وقتى در انسان آشكار شود، ميدان‏دارى مى‏كند و «هَل مِن مبارز» مى‏طلبد و آنقدر در ميدان مبارزه با عقل نعره مى‏كشد و طوفان به‏پا مى‏كند كه صدا به صدايش نمى‏رسد و چشم، چشم را نمى‏بيند. همانطور كه وقتى انسان بر اريكه‏ى قدرت نشسته، مستى‏اش همه چيز را ناديده مى‏گيرد؛ يا چون بر اسب چموشِ جوانى سوار است، از تجربه‏ى ديگران درس نمى‏گيرد؛ يا هنگامى كه رداى علم و دانش بر دوش گرفته و مستى‏اش عينك دودى بر چشمش زده، حقايق را آن‏طور كه بايد ببيند، نمى‏بيند. لذا به‏جاى پسند ديگران، خودبينى‏اش گل مى‏كند و خود را مى‏پسندد و هرچه هست، خود است و ديگر هيچ. خود پسندى و عجب، با نفس انسان همگون است، نه با عقل؛ به همين خاطر امام على عليه‏السلام مى‏فرمايد: آفَةُ اللُّبِّ العُجب: آفت خردمندى، خودپسندى است.(36) در جاى ديگر مى‏فرمايد: ما اَعجَبَ بِرَأيِهِ الاّ الجاهل: رأى و نظر خود را جز انسان جاهل نپسندد.(37) در حديث ديگرى، خودپسندى را نشانه‏ى ضعف عقل آدمى دانسته‏است: اِعجابُ المَرءِ بِنَفسهِ دليلٌ على ضَعفِ عَقلِه.(38)

دچار «عُجب» نبودن اين نيست كه فقط در ذهن خود بگويد من خودپسند نيستم بلكه بايد در عمل با تمرين و ممارست به رهايى از اين خصلت غير عاقلانه برسد. در حديث ديگرى مى‏فرمايد: مَن اَعجَبَهُ قَولُه فَقَد غَرَبَ عَقلُه: (39)كسى كه گفتار خود را بپسندد، خورشيد عقلش غروب كرده‏است. يعنى محيطى كه گفتارش را بايد در آن برانداز كند و بسنجد تاريك و فاقد نور است و در تاريكى چيزى قابل تشخيص نيست. باز هم در اين باره مى‏فرمايد: رِضاءُ العَبدِ عَن نَفسِه بُرهانُ سِخافَةِ عَقلِه:(40) انسانى كه از خود راضى باشد، سبك عقل است. مضمون اين روايت اين‏طور نيز آمده: رِضاكَ عَن نَفسِك مِن فِسادِ عَقلِك: (41)همين كه از خودت راضى باشى از تباهى عقلت مى‏باشد.

وقتى انسان از «خود راضى» باشد، هميشه همه چيز را «حق به جانب خود» مى‏داند و ديگران را بر خطا و اشتباه مى‏پندارد لذا هيچوقت در صددِ اصلاحِ خود برنخواهد آمد؛ امام على عليه‏السلام چه سخن زيبايى در اين باره دارد: المُنافِقُ لِنَفسِهِ مُداهِنٌ و علَى النّاسِ طاعِنٌ: منافق هماره از خود جانبدارى كند و مردم را نكوهش نمايد.(42)

اگر انسان از خود راضى بودن را كنار بگذارد، به طور مسلّم همه‏ى تلاش خود را بر عدم رضايت از خود معطوف مى‏دارد و به ديگران بى‏توجه و به خود مى‏پردازد.

امام على عليه‏السلام در اين باره مى‏فرمايد:

يَا أَيُّهَا النَّاسُ «طُوبَى لِمَنْ شَغَلَهُ عَيْبُهُ عَنْ عُيُوبِ النَّاسِ» وَ طُوبَى لِمَنْ لَزِمَ بَيْتَهُ وَ أَكَلَ قُوتَهُ وَ اشْتَغَلَ بِطَاعَةِ رَبِّهِ «وَ بَكَى عَلَى خَطِيئَتِهِ» فَكَانَ مِنْ نَفْسِهِ فِي شُغُلٍ وَ النَّاسُ مِنْهُ فِي رَاحَةٍ!:(43)اى مردم! خوشا به حال كسى كه با پردازش به عيب خود، از عيب جويى ديگران باز مانده، و خوش به حال آن‏كه به‏كار و كاشانه‏ى خود پردازد و روزىِ خود خورد و به اطاعت از پروردگارش مشغول باشد، و بر گناهان خود گريه‏كند پس به خويشتن گرفتارشده و ديگران از او در آسايش و راحتى‏اند.

بنابراين چشمش فقط، نفسش را در ميدانِ ديد خود دارد و عيوب خويش را در مى‏يابد؛ از ديگران غافل است. انسان عاقل بايد چنين باشد.

امام على عليه‏السلام اين نكته را از ما مى‏خواهد كه اگر مى‏خواهيد عقلتان را حفظ كنيد قبل از اين كه به ديگران بپردازيد، با خود مبارزه كنيد:

حَقٌّ عَلَى العاقِلِ اَن يَقهَرَ هَواه قَبلَ ضِدِّه(44).

با توجه به آنچه در اين بحث اشاره شد، در مى‏يابيم، نمى‏توان به ضرس قاطع پذيرفت كه هر چه انسان مى‏انديشد، عقلانى و درست است. بلكه علاوه بر شناخت انسان و گرايش‏هاى نفس آدمى، از متون دينى؛ از عقل تجربى نيز به همين خطاهاى نامتناسب و غير عقلانى شناخت پيدا شده است، لذا انسان با اين ضعف، و عدم شناخت صحيحِ دوست از دشمن، در باطن خود، نمى‏تواند بى‏نياز از وحى و انبياى عظام براى رشد و كمال باشد، بلكه بايد با استمداد از پيامبران بيرونى، پايگاه پيامبر درونى را قوى كند تا كمتر دچار سستى و ضعف گردد و بايد گفت انسان اگر بخواهد به عرفان همه جانبه و معرفت به نيازهاى معنوى خويشتن پيدا كند، ناگزير بايد بپذيرد، اين مسير را بى‏راهنما نمى‏توان رفت.

 در اين ره انبيا چون ساربانند  دليل و رهنماى كاروانند(45)

همانطور كه قبلا از احاديث برداشت كرديم، بسيارى از گفتار و كردار انسان ربطى به عقل ندارد بلكه منبع آن را بايد در غير از پرونده‏ى عقل جستجو كرد. هنگامى كه انسان داراى اميال و شهوات فراوانى مثل شهوت به مال، جاه و مقام، قدرت، شهرت و ... است و در مسير اين‏ها قرار مى‏گيرد، آيا مى‏توان گفت در شاهراه عقل حركت مى‏كند؟ پيروى از شهوات گوناگون، قدم برداشتن در نقاط كور عقل است به عبارتى اطاعت از اميال، رفتن در وادى متعلق به آنهاست كه حوزه‏ى‏شان از حوزه‏ى عقل جداست و در حقيقت چون در منطقه‏ى هواى نفس قرار دارد، خود را از ديدِ «رادارِ» عقل پنهان كرده و در پناه آن، مثل موريانه كه چوب را مى‏خورد، عقل را نابود مى‏كند. همانطور كه در قبل آمد، امام عليه‏السلام پيروى از هواى نفس‏را ، عامل فاسد كردن نيروى بازدارنده‏ى عقل مى‏داند: طاعَةُ الهوى تُفسِدُ العَقل(46). در حديث ديگرى مى‏فرمايد چيزى كه به عقل لطمه مى‏زند، هواى نفس است: آفَةُ العَقلِ الهَوى(47). با توجه به اينكه «هوى» و «عقل» هر كدام، داراى ميدان خاصّ خود مى‏باشند، به هيچ وجه با هم جمع نمى‏شوند: لا يَجتَمِعُ العَقلُ و الهَوى(48).

اين نكته را هم اضافه كنيم كه وقتى «عقل» و «شهوت» با هم جمع نشوند،بين آن‏ها كشمكش هميشگى وجود دارد و در اين نزاع كه انسان بر سر انتخابِ حركتِ عاقلانه و هواى نفس قرار مى‏گيرد، حيران و سرگردان مى‏ماند، تا يكى از آن‏دو بر ديگرى غلبه كند، آن‏وقت انسان، همراهِ آنى مى‏شود كه پيروز شده‏است. امام على عليه‏السلام به اين نكته اشاره فرموده‏است: العَقلُ و الشَّهوَةُ ضِدّانِ مُؤيِّدُ العَقلِ العِلمُ و مُزَيِّنُ الشَّهوَةِ الهَوى و النَّفسُ مُتَنازِعَةٌ بَينَهِما فَاَيُّهُما قَهَرَ كانَت في جانِبِه:عقل و شهوت ضد يكديگرند و تأييد كننده‏ى عقل معرفت و آگاهى است و زينت دهنده‏ى شهوت، هواى نفس است و نفس در كشاكش بين اين دو مى‏باشد هركدام پيروزشوند، در كنار آن قرار مى‏گيرد.(49)

نكته‏ى ديگرى كه عامل نديدنِ عيب و نقص است و مانند عُجب نمى‏گذارد عقلى براى سنجيدنِ‏گفتار و كردار ما باشد،و وظيفه‏اش را كه باز دارندگى‏است به انجام رساند، عاشق چيزى بودن مى‏باشد. عشق نيز مانند اميال نفسانى، انسان را كر و كور مى‏كند و به جايگاه عقل، لطمه مى‏زند و مانند داروى بيهوشى آن‏را از كار مى‏اندازد.

امام على عليه‏السلام در اين باره مى‏فرمايد:

مَن عَشَقَ شَيئا، اَعشى بَصَرَهُ و اَمرَضَ قَلبَهُ، فَهُوَ يَنظُرُ بِعَينٍ غَيرِ صَحيحَةٍ و يَسمَعُ بِأُذُنٍ غَيرِ سَميعَةٍ و قَد خَرَقَتِ الشَّهَواتُ عَقلَهُ و اَماتَت الدُّنيا قَلبَه ...(50)هر كس عشق به چيزى پيدا كرد، چشمش نمى‏بيند و قلبش مريض مى‏شود (قدرت تشخيص را از دست مى‏دهد) پس او مى‏نگرد و مى‏شنود ولى بدون درك حقايق،و شهوات، عقل او را حيران و سرگردان مى‏كند و دنيا دلش را مى‏ميراند و نفسش شيفته‏ى دنيا و برده‏ى آن مى‏شود.

مطلب در اين‏باره فراوان است ما در حدّ نياز به آن پرداختيم.

اكنون به شخص دارنده‏ى عقل مى‏پردازيم، تا ببينيم، مى‏توانيم مصداق عاقل قرارگيريم؟

پى‏نوشتها:‌


1 ـ آيه‏ى 15 سوره‏ى اسراء.
2 ـ مجمع البيان، ج 6 ـ 5، ص 522 چاپ بيروت.
3 ـ التبيان فى تفسير القرآن ج 6 ص 458.
4 ـ اسراء / 15، ترجمه ناصر مكارم شيرازى.
5 ـ مائده / 8. و در آيه‏ى ديگر مى‏فرمايد: اِنَّ اللّه‏َ يأمُرُ بالعدل والاحسان: خداوند به عدل و نيكى فرمان مى‏دهد (نحل / 90).
6 ـ آل عمران / 117.
7 ـ نساء / 40.
8 ـ فاطر / 22 ـ 19.
9 ـ نساء / 148.
10 ـ الرحمن / 60.
11 ـ بقره / 286.
12 ـ مائده/87؛ انفال/58؛ نساء/107.
13 ـ مائده/13.
14 ـ نهج‏البلاغه صبحى صالح، خطبه‏ى200 ص 318.
15 ـ همان خطبه 41.
16 ـ اصول كافى ج1، چاپ اسوه، ص 28.
17 ـ اصول كافى حديث پانزدهم.
18 ـ كهف / 82 ـ 65.
19 ـ ميزان الحكمه، ج 6، ص 421.
20 ـ ص 303 الى 305 انتشارات دليل ما.
21 ـ همان ص 32 ـ 29.
22 ـ برگرفته از مقاله‏ى ويژه‏نامه‏ى مجله‏ى بصائر ص 32 «علامه طباطبايى قله همگرايى تفكر دينى»، محمدحسين قدوسى. (ظهور شيعه ص 42).
23 ـ ترجمه الميزان ج 1 ص 96 ـ 95.
24 ـ همان ص 135.
25 ـ نهج البلاغه ترجمه محمد دشتى خطبه 112.
26 ـ جاثيه / 23.
27 ـ نهج البلاغه، حكمت 424.
28 ـ ميزان الحكمه، ج 6، ص 436.
29 ـ همان و نهج البلاغه، حكمت 211.
30 ـ غررالحكم، ص469.
31 ـ در اين‏باره به بحث آفات عقل ترجمه‏ى العقل و الجهل، «خردگرايى در قرآن و حديث» محمدى رى شهرى مراجعه شود. ص 232 ـ 210
32 ـ غرر الحكم و دررالكلم، ص 862.
33 ـ نهج البلاغه خطبه 2.
34 ـ همان، خطبه 176،ص251. شهيد مطهرى در ذيل اين فرمايش حضرت امير عليه‏السلام مى‏فرمايد: واى به حال كسى كه با عينك خوش‏بينى سراپاى وجود خود را مطالعه كند. بيست گفتار ص 190.
35 ـ بيست گفتار بحث عقل و دل ص 191 ـ 186.
36 ـ غررالحكم، ص 308.
37 ـ همان، 737.
38 ـ خردگرايى در قرآن و حديث، ص222. در تحف‏العقول باترجمه،ص85 بجاى دليل، يَدُلُّ آمده و در ص214 از آن حضرت آمده، اَوَّلُ اِعجابِ المَرءِ بِنَفسِهِ فَسادُ عَقلِه: آغاز خودبينى مرد تباهى خرد او است.
39 ـ غررالحكم ، ص 652.
40 ـ همان، ص 424.
41 ـ همان، ص 422.
42 ـ همان، ص88.
43 ـ نهج‏البلاغه صبحى صالح، خ176، ص255.
44 ـ غررالحكم، ص 385.
45 ـ مرحوم شبسترى.
46 ـ غررالحكم، ص 469.
47 ـ همان، ص 304.
48 ـ همان، ص 836.
49 ـ خردگرايى در قرآن و حديث، ص 657.
50 ـ نهج‏البلاغه، صبحى‏صالح، ص 160. (ميزان‏الحكمه، ج6،ص436).