8. نمونههايى از تطابق قوانين عقلى و قرآنى
* يكى از دلايل عقلى «قُبح عِقابِ بِلابيان» است به عبارت گوياتر اگر كسى را به
جرم كارى ناپسند مجازات نمايند قبل از اينكه او را نسبت به آن عمل ناپسند آگاه
كنند، عقل قبول نمىكند و مىگويد مجازات قبل از آگاه كردن مجرم، كار شايستهاى
نيست. قرآن هم كه از ناحيهى عقل مطلق فرود آمده، همين مطلب را با عبارت«ماكُنّا
مُعَذِّبينَ حَتّى نَبعَثَ رَسولاً»:(1) ما قبل از اينكه پيامبرى را
مبعوث كنيم، عذاب كننده نيستيم.
صاحب مجمع البيان ذيل آيه، آنرا از عمومات دلايل عقلى و شرعى مىداند.(2)
شيخ طوسى نيز در تفسيرش به همين نكته اشاره كرده است: زيرا درست نيست كه خداوند
كسى را مجازات نمايد مگر بعد از اينكه آنچه را به صلاح اوست، به او معرفى كند:
فَاِنَّهُ لايُحسِنُ مِنَ اللّهِ تَعالى مَعَ ذلك اَنْ يُعاقِبَ اَحَدا اِلاّ بَعدَ
اَنْ يَعرِفَهُ ما هو لطفٌ لَهُ و مَصلَحَتُه(3).
* در عرف مردم هست كه ضرب المثل هم شده، «برادر را جاى برادر سر نمىبرند»،
منظور عدم مجازات يك نفر به جاى مجرم حقيقىاست. قرآن نيز همين قاعدهى عقل پسند را
با اين عبارت آوردهاست:
«لاتَزِرُ وازِرَةٌ وِزرَ اُخرى»: هيچ كس بار ديگرى را بر دوش نمىكشد.(4)
* ظلم و عدل از جمله امورى هستند كه با فطرت بشريت درك مىشود و همه از ظلم و
ظالم تنفّر دارند و از عدل و عادل لذت مىبرند، يعنى ظلم را قبيح و عدل را حَسَن و
خوب مىدانند.
عقل انسان اين نوع كارها را از هم جدا مىكند، مىداند هر كدام را در جايگاه
خودش قرار دهد.
كتاب خدا و اسلام به عنوان يك دين اجتماعى همانند عقل، هر يك را در جاى مخصوص
خود قرار مىدهد و عدل را قابل ارزش و ظلم را ضد ارزش مىداند. «اِعدِلوا هُوَ
اَقْرَبُ للتقوى»(5): عدالت بورزيد كه به تقوى نزديك و سازگار است.
ـ «ما ظَلَمَهُمُ اللّهُ وَلكِنَّ اَنْفُسَهُم يَظلِمون»(6): خدا به
آنان ظلم نكرده ولى آنان به خود ستم روا مىدارند.
ـ «اِنَّ اللّهَ لايَظلِمُ مِثقالَ ذَرَّةٍ»(7): همانا خدا به
اندازه مثقال ذرهاى ظلم نمىكند.
* تشخيص حُسن و قُبح يا مقايسه آندو كه عقل انسان برداشت مىكند، در كتاب خدا
نيز مطرح شده است
ـ «ما يَستوِى الاَعمى و البَصيرُ و لا الظُّلُماتُ و النورُ و لا الظِّلُّ و لا
الحَرُورُ و مايَستَوِى الاَحياءُ و لا الاَمواتُ...»: نابينا و بينا برابر نيستند،
و نه تاريكىها و نور، و نه سايه و هواى داغ، و زندگان و مردگان مساوى نيستند.(8)
* داد و فرياد زدن؛ كسى نيست كه دادزدن و عربده كشيدن را بپسندد و نيكو شمارد
بلكه مورد تنفر است. قرآن نيز مىفرمايد خداوند هم نمىپسندد: «لايُحِبُّ اللّهُ
الجَهرَ بِالسُّوءِ مِنَ القَولِ الاّ مَن ظُلِم»(9): خداوند دوست ندارد
كسى با گفتار بد صدا بلند كند مگر كسى كه ستم ديده است.
* عقل حكم مىكند كه اگر كسى به انسان نيكى كند در مقابل به او احسان و نيكى
نمايد و به قول معروف «نبايد سزاى نيكى بدى باشد». قرآن نيز با ذكر جملهاى سؤالى
همين نكته را يادآورى مىكند: آيا پاداش خوبى جز خوبى است:«هَل جَزاءُ الاِْحسانَ
اِلاّ الاِحسانِ»(10).
* «تكليفِ مالايُطاق» يا امر به كارى كه انسان قادر بر انجام آن نباشد، از طرف
هيچ عاقلى نيكو شمرده نمىشود؛ لذا كسى را به كارى يا عملى وادار كردن كه قدرت
انجام آن را ندارد، عمل قبيحى شمرده مىشود. قرآن نيز همين نكته را يادآورى مىكند:
«لايُكَلِّفُ اللّهُ نَفسا الاّ وُسعَها».(11)
* انسان بهطور فطرى از آدمِ مُتجاوز، خيانتگر و مُجرم، متنفّر است و سعى مىكند
از او بگريزد؛ البته اگر واقعا درست تشخيص دهد و چشم حقيقت بينش بر اثر عشق و مستى،
از ديدن حقايق كور نشدهباشد. خداوند نيز در قرآن همين نكتهى عقلى را بيان
مىفرمايد:
ـ ... «اِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ المُعتَدين».
ـ ... «اِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الخائِنين».
ـ ... «اِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ مَن كانَ خَوّانا أثيما»(12):به
يقين خداوند هركس را كه خيانتپيشه و مجرم باشد دوست ندارد.
بر عكس همانگونه كه مردم نيكوكاران را دوست دارند و به آنان احترام مىگذارند،
خداوند نيز محبت دارد: ... «اِنَّ اللّهَ يُحِبُّ المُحسِنين».(13)
از اين نمونههاى تطابقى فراوان داريم. به علاوه غير از موارد مذكور ، دروغ، مكر
و حيله، دزدى، ضرر و زيان و... همه از ديدگاه قرآن و عقل، اعمال قبيحى شمرده
مىشوند كه بعيد به نظر مىرسد حتى ناآگاهان هم آنها را «خوب» فرض كنند.
9. تفكيك عقل از ديگر آگاهىها
همانطور كه به دوگانگى عقل فطرى و اكتسابى يا تجربى از ديدگاه روايى رسيديم،
بايد بتوانيم آن دو را از يكديگر منفك نماييم، تا شناخت درست و دقيق را از غير آن
تشخيص دهيم. در حوزهى انديشه و تفكّر كه به ايجاد طرح و برنامهاى مىرسيم، چگونه
مىتوانيم مرز اينها را از يكديگر جدا كنيم؟ به نظر مىرسد تفكيك آنها از هم بس
دشوار است و يا شايد ناخودآگاه عواملى در پس پرده، مانع تفكيك گردند. براى انسان
معصوم، جداسازى اين نوع فهم و دركه، كار آسانى است ولى غير معصوم ـ بعيد به نظر
مىرسد بتواند از عهدهى آن برآيد ـ اگر بتواند هر انديشهاى را از هم جدا نمايد و
بر اساس موضوع بندى فطرى و غير فطرى آنها را در جايگاه خود قرار دهد يا به عبارت
امروزى آنها را در فايل مخصوص جا سازى كند، بر اساس مصلحت انديشى و منافع شخصى اين
كار را انجام مىدهد نه از لحاظ حقيقى و عدالت. توجّه اين نكته بسيار مهم است.
شما طرح و برنامههاى معاويه يا «عقل حكومتى» او را مدّ نظر آوريد واز طرف ديگر
«عقل زمامدارى» على عليهالسلام را مشاهده نماييد؛ تفاوت از زمين تا آسمان است.
اكنون كه از افق چهارده قرن فاصله، به آن دو مىنگريم، مىتوانيم آنها را از هم جدا
نماييم ولى اگر در زمان آن دو حاكم بوديم، قدرت تشخيص و انفكاك آن دو براى ما آسان
نبود، همچنان كه بودند، بسيارى، كه نتوانستند چنين كنند؛ همانطور كه اميرالمؤمنين
به آن وضعيت اشاره مىفرمايد و عدم آگاهى مردم را روشن مىكند:
«وَاللّهِ ما معاويةُ بِأَدهى مِنّي و لكِنَّهُ يَغدِرُ ويَفجُرُ وَ لَولا
كَراهيَةُ الغَدْرِ لَكُنتُ مِنْ اَدهَى النّاسِ...»(14): سوگند به خدا
معاويه از من زيركتر نيست، ولى او حيلهگرى و حقهبازى مىكند؛ اگر حيلهگرى ناپسند
نبود، من حتما مىتوانستم در زمرهى مكّارترين مردم باشم.
يا بدتر از اين برداشت كه عدم شناخت مىباشد، اين است كه نيرنگ و شيطنت قدرت و
حكومت معاويه را كياست و تدبير، و مديريت درست پنداشتهاند!
... وَلَقَد اَصبَحنا في زمانٍ قَدِ اتَّخَذَ اَكثَرُ اَهلِهِ الغَدْرَ كَيسا و
نَسَبَهم اهلُ الجهلِ فيهِ اِلى حُسنِ الحيلَة(15): واقعا در زمانى زندگى
مىكنيم كه بيشتر مردم حقّهبازى و نيرنگ را زيركى مىپندارند و افراد ناآگاه، آنان
را اهل تدبير مىشمارند...
در كتاب عقل و جهلِ «كافى» كه 34 حديث، دربارهى عقل از ائمه عليهمالسلام آورده
است، در حديث سوم به همين نكته اشارهمىكند كه از امام صادق عليهالسلام دربارهى
عقل سؤال شد:
مَاالعقل؟ قالَ ماعُبِدَ بِهِ الرّحمنُ وَاكْتَسَبَ بهِ الجِنانُ. قال: قُلتُ:
فَالَّذي كانَ في معاويةَ؟ فقال تِلكَ النَّكراءُ تِلكَ الشَّيطَنَةُ وَهِيَ
شَبيهَةٌ بِالعَقلِ و لَيسَتْ بِالعقل:(16) عقل آن است كه بوسيله آن
خداوند مهربان اطاعت مىشود و با آن بهشت بدست مىآيد؛ سؤال كردم پس آنچه را معاويه
داشت چه بود؟ فرمود پليدى و نادانى و شيطنت بود،كه به عقل شباهت دارد ولى عقل نيست.
با توجه به فرمايشهاى امام على عليهالسلام و امام صادق عليهالسلام به اين
نتيجه مىرسيم كه:
نمىشود هر چه فكر و برداشت مىكنيم، سرچشمهى آن را حجّت باطنى، رسول درونى و
بينش فطرى بپنداريم و از همه مهمتر آن را حق بدانيم و گفتار ديگران و انديشهى آنان
را خلاف حق تصوّر كنيم؛ بايد با ملاك و ميزان وحى بسنجيم و با دليل و برهان رد
كنيم.
10. ظرفيت سنجى
امور بسيارى را مىتوان يافت كه انسان از طريق رياضت و عرفان به آن مىرسد ولى
آيا مىتوان گفت هر كس قادر است قدم در اين وادى گذارد و موفّق هم بيرون آيد؟ به
يقين هم افراد داراى يك ظرفيت و قدرت شناخت نيستند و استعداد آنان با هم متفاوت
است.
بنابراين اگر به پيامبران و روش تبليغ آنان بنگريم، طورى با مردم از درِ هدايت
وارد مىشدند كه براى همه قابل پذيرش باشد. اگر برنامهى ويژهاى براى افراد خاصّى
داشتند، آنجا روششان، طور ديگرى بود و الاّ پيامبران هر چه مىدانستند به همه
نمىگفتند، توان فهم آنان را مدّ نظر داشتند و به اندازهى درك و عقلشان با آنان
سخن مىگفتند تا دچار انحراف و سوء برداشت نشوند.
امام صادق عليهالسلام مىفرمايد: ما كَلَّمَ رسولُ اللّهِ العِبادَ بِكُنهِ
عقلِهِ قَطُّ و قال رسولُ اللّه: اِنّا مَعاشِرَ الانبياءِ اُمِرنا اَن نُكَلِّمَ
النّاسَ عَلى قَدرِ عُقولِهِم(17).
جايى كه پيامبران نسبت به يكديگر تفاوت انديشه داشته باشند، نمىتوان انتظار
داشت كه همه مثل هم فكر كنند و بفهمند. داستان حضرت خضر و حضرت موسى در قرآن
آمدهاست(18) و عدم توجه حضرت موسى به علّت اعمال آن حضرت و اينكه چند
بار خضر نبى را زير سؤال برد تا آنجا كه او هم فرا رسيدن زمان جدايى از يكديگر را
مطرح و مفارقت آنان از هم فراهم آمد.
لذا بايد در برخورد با ديگران، ظرفيت فكرى و زمينهى پذيرش آنان با اهتمام تمام
مورد توجه قرار گيرد كه در طرح مسائل عقلانى نسبت به خود و طرفِ مقابل دچار مشكل
نشويم و به جاى رفع چالشها، گرفتار چالش جديدى گرديم. امام على عليهالسلام
مىفرمايد: عاقل بايد به شأن و منزلت خود توجه نمايد، زبانش را نگهدارد و اهل زمان
خود را بشناسد: لابُدَّ للعاقل اَن يَنظُرَ فى شأنه، فَليَحفِظَ لسانَهُ لِيعرفَ
اهلَ زمانه(19).
اگر انسان بدون توجه، به اين گونه امور بپردازد يا نداند جايگاه گفتار يا طرف
مقابلش داراى چه ظرفيتى از لحاظ آگاهى قرار دارد، بطور مسلّم در استفاده از روش
عقلانى دچار انحراف مىشود.
11. حوزهى مأموريت عقل
آيا مىشود عقل دربارهى هر چيز اظهار نظر كند و نظر و ايدهاش درست باشد؟
در مقابل اشتباههاى يك حسّ مىتوان از حس ديگرى كمك گرفت به رفع نادرستىهاى
ادراك شده پرداخت همچنانكه اشتباه لامسه را با چشم يا حس باصره برطرف مىكنيم و به
اضافه مىتوان اشتباه حواسّ را با ادراك عقلى بفهميم و به عدم صحت برداشتهاى حسّى
آگاه شويم ولى اين به آن معنا نيست كه عقل قادر باشد هر طرحى را رد كند يا براى
تمام امور از عقل بهره گيريم و به نتيجهى درستى برسيم. لذا نمىتوانيم بگوييم
حوزهى مأموريت عقل حدّ و مرزى نمىشناسد و براى هر چه فكرش را بكنيم، مىتواند پا
در ميانى كند و ما را به شناخت صحيح برساند.
با توجه به پيشرفت علم، هنوز هستند آموزههايى كه از ناحيهى انبيا به انسان
رسيده ولىانسان قادر به توجيه عقلى آن نيست.
بهتر است بپذيريم دربارهى بسيارى از مسائل، مثل: مرگ، عالم برزخ، معاد جسمانى،
روح، ذات خالق هستى، اعتقاد به فرشتگان و مسؤوليت آنان در مقابل نظام آفرينش، نه
تنها عقل، مأموريّتى ندارد بلكه اگر وارد هم شود، نمىتواند به نتيجهاى برسد كه
جامع و مانع باشد. مثل اينكه بگوييم: خودكارى كه با آن مىنويسيم براى ما نان سنگك
بپزد؛ خودكار كجا و پختن نان سنگك كجا! پختن نان سنگك وسيلهاى ديگر مىطلبد. فقط
همانطور كه با قلم مىتوان نوشت نان، مىتوان نام امورى را كه در حوزهى مأموريت
عقل نيست، بياوريم و لاغير. امورى را كه به عقل مربوط نمىشوند، بايد از جايى
بشناسيم كه به آن مربوط مىشود و آن وحى است نه چيز ديگر.
عقلى كه در غرب براى مسائل خاصى سخنپردازى مىكند، با عقلى كه پشتوانهى آن وحى آخرين پيامبر خدا و ديدگاههاى امامان مكتب تشيّع است،
بسيار فاصله دارد. آنها هنوز به ديدگاههاى عقلانى فلاسفهى، ما مثل ملاّصدرا و
بزرگان ديگر، آن چنانكه بايد و شايد آگاه نشدهاند، تا چه رسد به درك صحيح آنچه
اسلام مطرح مىكند. بزرگان فكرى جهان غرب بايد تلاش كنند تا با مكتبهاى تحريف
شدهى يهود و مسيحيت مطالبى را استخراج كنند و به خورد ديگران و دانشجويانشان
بدهند، در حالى كه ما با همهى بلاهايى كه طى چهارده قرن، بر سرِ اسلام آمده، باز
منابع دست نخورده مثل قرآن و انديشههاى امامان شيعه را داريم كه بتوانيم به مسائل
ناشناخته دست يابيم.
استاد محمدرضا حكيمى در كتاب «معاد جسمانى در حكمت متعاليه» مىفرمايد:
«تعبير مورد نظر كه بسيار بكار برده شده و بكار برده مىشود، تعبير «عقل و وحى
(يا تعارض عقل و وحى)» است. و اين تعبير به هيچ روى درست نيست، زيرا از اين تعبير
چنين به ذهنها القا مىشود كه «عقل» و «وحى» در برابر يكديگر قرار دارند و معارض
يكديگرند، در صورتى كه عقل به معناى صحيح و متداول آن، كه همان «عقل عام بشرى» است،
هرگز چنين نيست. اگر سخن از عدم انطباق هست، ميان فلسفهها (يعنى دهها نِحله فلسفى
غربى و شرقى و نو و كهن بشرى و خطاپذير ـ به تعبير ميرفندرسكى) با وحى است... آنچه
از نظر علمى بايد مورد مقايسه قرار گيرد، و تطابق يا عدم تطابق آن با وحى سنجيده شود،
فلسفه است نه عقل. موضوع، مقايسه و تطبيق فلسفهها و عرفانها با وحى است نه عقل با
وحى. رجوع به عقل از همه بيشتر در خود وحى و تعاليم اوصيائى مورد تأكيد قرار گرفته
است؛ حتى عقل را در احاديث، دستمايه اصلى شناخت و عبادت خداوند شمردهاند... عقل به
اين معنى در برابر وحى قرار ندارد كه هيچ بلكه مؤيد وحى نيز هست و خود، حجت باطنى
خداوند است».(20)
همانطور كه بيان شد، عقل با مفهوم اصلى آن قادر به پاسخگويى بسيارى از
ناشناختهها نيست تا چه برسد به عقل تجربى كه در شناخت خود دچار اشتباه و خطا شده و
خواهد شد.
اكنون به نمونهاى از گفتار بزرگانى كه خود در مسائل فلسفى بنيانگذار انديشه و
صاحب نظر بودهاند مىپردازيم.
«ابن سينا: عقل فلسفى قادر نيست حقايق اشياء را درك كند، ما حتى حقايق اعراض را
نمىفهميم تا چه برسد به حقايق جواهر...
(التعليقات، ص 34 ـ 35 و 137)
خواجه نصير طوسى: در مسائل فلسفى «وهم» در عقل دخالت مىكند از اين جهت نمىتوان حق و باطل را درست تشخيص داد...
(آغاز شرح فلسفه اشارات)
صدرالمتألهين شيرازى: اى دوست من اين چيزها (اصطلاحات علوم و فلسفه و كلام و...)
را دور بريز و به اصل مطلب باز گرد، يعنى تدبر در كلام خدا و اخبار پيامبر خدا با
قلبى پاك و نگاهى تابناك... (الواردات القلبيّه ص 97 ـ 98)
علامّهى طباطبايى: جمع بين قرآن و فلسفه و عرفان از محالات است...
(الميزان، ج 5 ص 305)»(21)
علامّهى طباطبايى در مباحثات خود با دكتر هنرى كربن در جواب سؤالات وى در مورد
تضاد و تطابق عقل و شرع مىگويد:
«كتاب و سنت به مؤدّاى عقل سليم و صريح در آيات بسيار و روايات ارجاع نموده و در
نتيجه قطعيه و عقل صريح مانند خود كتاب سمت حجيت را پيداكرده و قابل اعتماد
گشتهاند... كتاب صريحا نظر عقل را امضا و تصديق نموده و به وى حجيت داده است و
هرگز اختلاف نظر بين آنها پيدا نخواهد شد و برهان عقلى و واقع بينى عقل صريح نيز
همين نتيجه را مىدهد»(22)
اين بيان مرحوم علامه نيز گوياى همان عقل به معناى حجت باطنى است كه ناشناختهها
را بايد از طريق وحى دريابد.
علامه در تأييد كردن وحى از طريق عقل تا آنجا كه به حوزه مأموريت آن مربوط
مىشود مىفرمايد:
«آيا براى يك انسان اين امكان هست كه احكام و قوانينى فقهى تشريع كند كه
دامنهاش آنقدر وسيع باشد، كه تمامى افعال بشر را شامل بشود؟ و در عين حال تناقضى
هم در آن پديد نيايد؟ و نيز در عين حال روح توحيد و تقوى و طهارت مانند بند تسبيح
در تمامى آن احكام و نتايج آنها و اصل و فرع آنها دويده شود.
و آيا عقل هيچ انسانيكه حداقل شعور را داشته باشد، ممكن مىداند كه چنين
آمارگيرى دقيق از افعال و حركات و سكنات انسانها و سپس جعل قوانينى براى هر حركت و
سكون آنان، بطوريكه از اول تا به آخر قوانينش يك تناقض ديده نشود، از كسى سر بزند
كه به مدرسه نرفته باشد و در شهرى كه مردمش با سواد و تحصيل كرده باشند، نشو و نما نكرده باشد؟... آيا از چنين محيطى ممكن است چنين قانون گذارى برخيزد؟....
پس انسان عاقل شكّى برايش باقى نمىماند كه اين مزاياى كلى و غير آن كه قرآن
مشتمل بر آن است فوق طاقت بشرى و بيرون از وسايل طبيعى و مادى است.»(23)
بنابراين حوزهى مأموريت عقل، تأييد وحى است ولى اينكه قادر باشد به آنچه از
طريق وحى ثابت مىشود، خود نيز به آن برسد، امرى محال است و براى شناخت آن راهى جز
نياز به راه آسمانى باقى نمىماند و راه آسمانى وسيلهاش وحى است كه بايد با رسول و
حجت بيرون به آن دست يافت و اگر وحى آسمانى مانند درك و شناخت ما از طريق رسول
باطنى بود، نيازى به وجود پيامبران نبود. چون ظرفيت وجود عقل ما آنقدر وسيع نبوده
كه هر نياز علمى و آگاهىهاى لازم براى رشد و تعالى و برطرف كردن ناآگاهىها را خود
مرتفع نمايد، بايد از طريق پيامبران و وحى، از طرف آفرينندهى انسان باشد.
مرحوم علامه طباطبايى نيز به اين تفاوت اشاره مىفرمايد:
«وحيى كه انبيا از غيب مىگيرند از سنخ مدركات ما، و آنچه كه ما با حواس و عقلى
نظرى خود درك مىكنيم، نيست و وحى، غير فكر صائب است.»(24)
راجع به عجز و ناتوانى عقل در حل بسيارى از چالشهاى علمى ماوراى طبيعت، در
سخنان حضرت امير عليهالسلام مطالب بسيارى است. فقط به يكى از آنها بسنده مىكنيم
كه در بارهى ملكالموت آمده و با استدلال به آن، ناتوانى عقل دربارهى توصيف خالق
را اشاره مىفرمايد:
هل تُحِسُّ بِهِ دَخَلَ مَنزِلاً؟ اَم هَل تَراهُ اِذا تَوَفىّ اَحَدا؟ بَل
كَيفَ يَتَوَّفى الجَنينَ في بَطنِ اُمِّه؟ اَيَلِجُ عليه مِن بَعضِ جَوارِحِها
اَمِ الرُّوحُ اَجابَتْهُ بِاِذنِ رَبِّها؟ اَم هُوَ ساكِنٌ مَعَه في اَحشائِها؟
كَيفَ يَصفُ اِلهَهُ مَن يَعْجَزُ عَن صِفَةِ مَخلوقٍ مِثلِهِ؟(25): آيا
وقتى فرشتهى مرگ به خانهاى وارد مىشود مىفهميد؟ يا وقتى يكى را قبض روح مىكند،
مىبينيد؟ بلكه (فكر كنيد) چگونه جنينى را در شكم مادرش مىميراند؟ آيا از بعضى
اندامهاى مادر وارد مىشود يا روح، با اجازه پروردگارش او را اجابت مىكند يا اينكه
همراه او در درون مادرش ساكن شده؟ پس كسى كه از توصيف مخلوقى چون خودش ناتوان است،
چگونه مىتواند خالق خود را معرّفى كند؟
12. رقيب عقل
علاوه بر آنچه تاكنون دربارهى رسول باطنى و عدم توانايى در بعضى از حوزهها يا
قدرت و توانايى و هماهنگى آن با رسول برونى و وحى آسمانى داشتهايم، نبايد از اين
نكته غافل شويم كه در وجود انسان ـ چون داراى بعد روحانى و مادى است، ـ رقيب قوى
دستى وجود دارد كه اگر دير بجنبد، بايد ميدان را براى آن خالى كند. همانگونه كه رسولان وحى،
دشمنانى از شياطين جن و انس داشتهاند و سد راه مسير تكاملى انسان براى رسيدن به
كمال مطلق و عقل كل مىشدند و مىشوند، عقل آدمى نيز دشمنى دارد كه راه را بر آن
مىبندد و نمىگذارد هميشه در فعّاليّت فطرى خود سير نمايد.
چون انسان در اين مسير منحرف مىشود و گوش به فرمان عامل سقوط خود يعنى «هواى
نفس» مىدهد، و آن را چون خداى خود اطاعت و «امر برى» مىكند، چگونه مىتواند از
نظريّات عقلىاش مطمئن باشد و ذرّهاى احساس خطا و اشتباه نكند؟ قرآن نيز همين نكته
را گوش زد مىكند كه: «اَفَرَأَيتَ مَنِ اتَّخَذَ اِلهَهُ هَواه»(26)...:
آيا ديدى كسى را كه هواى نفس خود را «اِله» خود برگزيد. بزرگان ما سفارشِ پرهيز و
دقّت تنظرِ به آن را گوشزد كردهاند. امام على عليهالسلام :... قاتِل هَواك
بِعَقْلِك(27): با عقلت به قتال و مبارزهى هواى نفست برو.
در جاى ديگر مىفرمايد: عَدُوُّ العقلِ الهَوى(28): هواى نفس، دشمنِ
عقلاست.
در سخن ديگرى عقلهايى را كه اسير هواى نفس هستند، يادآورى مىفرمايد و اشاره
مىكند: عقل تحت امر آن است: كَم مِن عَقلٍ اَسيرٍ تَحتَ هوى اَمير(29).
در فرمايش ديگرى عامل فاسد شدن عقل را، اطاعت از هواى نفس معرفى مىكند: طاعَةُ
الهوى تُفسِدُ العَقل(30).
لذا انسان نمىتواند ادعا كند هر سخن يا عملى كه انجام مىدهد عقلانى و بدون خطا
مىباشد. بر عكس، بايد هميشه خود را در معرض انحراف و كجفهمى بداند و الاّ گرفتار
حجابهايى مىشود كه نمىتواند خود را از آنها نجات دهد؛ درست همچون انسانى كه
گرفتار موجهاى اقيانوس و دريا مىشود و به آسانى امواج متلاطم او را با خود غرق
مىكند و بعد از مدتى لاشهاش را بايد يا در قعر آب پيدا كرد يا بر ساحل دريا.(31)
در اين باره به حديثى از امام على عليهالسلام توجّه كنيم كه چگونه رقيب عقل با
مستىهاى متعدّد جايى براى مهارِ انسان باقى نمىگذارد مگر اينكه با بيدارىِ كامل
از خود مراقبت نمايد: يَنبَغي لِلعاقلِ اَن يَحتَرِسَ مِن سُكرِ المالِ و سكر
القدرةِ و سكر العلمِ و سكر المدحِ و سكر الشّبابِ فَاِنَّ لِكُلِّ ذلك رياحٌ
خَبيثَةٌ تَسلُبُ العقلَ و تَستَخِفُّ الوَقارَ:(32) لازم است شخص عاقل
خود را از مستىِ ثروت، قدرت، علم، مدح و ستايش، و مستىِ جوانى حفظ نمايد، زيرا براى
هريك از اينها، بادهاى پليدى است كه عقل را به زور جاكَن مىكنند و گرانسنگى و وقار
انسان را سبك مىنمايند.
پس ما كه اين همه در معرضِ انحرافات قرار داريم، چگونه خود را در مسيرِ صحيح و صراط مستقيم مىدانيم.
امام على عليهالسلام يكى از صفات بارز مؤمن را اين مىداند كه هميشه به نفسش
بدگمان باشد، كاملاً بر خلاف آنچه ما عمل مىكنيم. ما به ديگران بدبين ولى به خود
خوشبين هستيم، آنچه را خود انجام مىدهيم توجيه به خير مىكنيم و آنچه را ديگران
مىفهمند و انجام مىدهند بر خلاف دين حق مىدانيم؛ و بدتر از آن، آنچه را انجام
مىدهيم با فعل و قول معصوم يكى مىدانيم، در حالى كه ما مأموريم،
اولاً: خود را با معصومين قياس نكنيم:
لا يُقاسُ بآلِ محمدٍ صلىاللهعليهوآله مِن هذهِ الاُمَّةِ اَحَدٌ.(33)
ثانيا: به نفسمان بدگمان باشيم و با او مبارزه كنيم:
فَرَحِمَ اللّهُ اِمْرَأً نَزَعَ عَن شَهوَتِهِ وَ قَمَعَ هَوى نَفسِه، فَاِنَّ
هذِهِ النَّفسَ اَبْعَدُ شىءٍ مَنزِعا وَاِنَّها لا تَزالُ تَنزِعُ اِلى مَعصيَةٍ
في هوًى. وَاعلموا ـ عباداللّهِ ـ اَنَّ المُؤمِنَ لا يُصبِحُ و لا يُمسي اِلاّ
وَنَفسُهُ ظَنُونٌ عِندَه فَلا يَزالُ زاريا و مُستَزيدا لَها...(34)
خدا رحمت كند كسى را كه شهوت خود را مغلوب و هواى نفسش را منكوب كند. اين نفس را
نمىشود به آسانى از ميان برد، چونكه هميشه اشتياق به نافرمانى و فرو افتادن در
اميال نفسانى دارد. اى بندگان خدا بدانيد كه مؤمن شب را به روز و روز را به شب
نمىرساند مگر اينكه با ديدِ بدبينى به نفسش مىنگرد و پيوسته او را سرزنش مىكند و گناهكارش مىشمارد.
اكنون به گفتارى از شهيد مطهرى در اين باره مىپردازيم.
«در روح انسان... دو كانون موجود است... يكى عقل يا خرد... ديگرى قلب يا دل. فكر
و انديشه و دورانديشى و حسابگرى و منطق و استدلال و علم و فلسفه از تجليات كانون
عقل است. و بعضى ديگر از تجليات روحى مانند خواستن و شيفته شدن و آرزو كردن و به
حركت درآوردن از كانون دل سرچشمه مىگيرد...گاهى ميان اين دو كانون توافق و هماهنگى
حاصل مىشود... ولى بسيار اتفاق مىافتد كه اين توافق و هماهنگى حاصل نمىشود...
اينجاست كه كشمكش و تنازع بين قلب و عقل در مىگيرد و اينجاست كه افراد با يكديگر
مختلف مىشوند بعضى فرمان عقل را مىپذيرند و بعضى ديگر فرمان دل را...
يكى از علل عمده عدم موفقيت ما مردم در اصلاح جامعه خود همين است كه هر فردى
آنگاه كه به خودش نگاه مىكند... عينك خوشبينى به چشم مىزند و آنگاه كه به ديگران
و اعمال ديگران نظر مىكند عينك بدبينى و بدگمانى، و نتيجه اين است كه هيچكس شخص خود را تقصيركار نمىداند و چنين مىپندارد كه تقصير متعلق به
ديگران است»(35).
پس عُجب هم يكى ديگر از عواملى است كه وقتى در انسان آشكار شود، ميداندارى
مىكند و «هَل مِن مبارز» مىطلبد و آنقدر در ميدان مبارزه با عقل نعره مىكشد و
طوفان بهپا مىكند كه صدا به صدايش نمىرسد و چشم، چشم را نمىبيند. همانطور كه
وقتى انسان بر اريكهى قدرت نشسته، مستىاش همه چيز را ناديده مىگيرد؛ يا چون بر
اسب چموشِ جوانى سوار است، از تجربهى ديگران درس نمىگيرد؛ يا هنگامى كه رداى علم
و دانش بر دوش گرفته و مستىاش عينك دودى بر چشمش زده، حقايق را آنطور كه بايد
ببيند، نمىبيند. لذا بهجاى پسند ديگران، خودبينىاش گل مىكند و خود را مىپسندد
و هرچه هست، خود است و ديگر هيچ. خود پسندى و عجب، با نفس انسان همگون است، نه با
عقل؛ به همين خاطر امام على عليهالسلام مىفرمايد: آفَةُ اللُّبِّ العُجب: آفت
خردمندى، خودپسندى است.(36) در جاى ديگر مىفرمايد: ما اَعجَبَ بِرَأيِهِ
الاّ الجاهل: رأى و نظر خود را جز انسان جاهل نپسندد.(37) در حديث ديگرى،
خودپسندى را نشانهى ضعف عقل آدمى دانستهاست: اِعجابُ المَرءِ بِنَفسهِ دليلٌ على
ضَعفِ عَقلِه.(38)
دچار «عُجب» نبودن اين نيست كه فقط در ذهن خود بگويد من خودپسند نيستم بلكه بايد
در عمل با تمرين و ممارست به رهايى از اين خصلت غير عاقلانه برسد. در حديث ديگرى
مىفرمايد: مَن اَعجَبَهُ قَولُه فَقَد غَرَبَ عَقلُه: (39)كسى كه گفتار
خود را بپسندد، خورشيد عقلش غروب كردهاست. يعنى محيطى كه گفتارش را بايد در آن
برانداز كند و بسنجد تاريك و فاقد نور است و در تاريكى چيزى قابل تشخيص نيست. باز
هم در اين باره مىفرمايد: رِضاءُ العَبدِ عَن نَفسِه بُرهانُ سِخافَةِ عَقلِه:(40)
انسانى كه از خود راضى باشد، سبك عقل است. مضمون اين روايت اينطور نيز آمده:
رِضاكَ عَن نَفسِك مِن فِسادِ عَقلِك: (41)همين كه از خودت راضى باشى از
تباهى عقلت مىباشد.
وقتى انسان از «خود راضى» باشد، هميشه همه چيز را «حق به جانب خود» مىداند و
ديگران را بر خطا و اشتباه مىپندارد لذا هيچوقت در صددِ اصلاحِ خود برنخواهد آمد؛
امام على عليهالسلام چه سخن زيبايى در اين باره دارد: المُنافِقُ لِنَفسِهِ
مُداهِنٌ و علَى النّاسِ طاعِنٌ: منافق هماره از خود جانبدارى كند و مردم را نكوهش
نمايد.(42)
اگر انسان از خود راضى بودن را كنار بگذارد، به طور مسلّم همهى تلاش خود را بر
عدم رضايت از خود معطوف مىدارد و به ديگران بىتوجه و به خود مىپردازد.
امام على عليهالسلام در اين باره مىفرمايد:
يَا أَيُّهَا النَّاسُ «طُوبَى لِمَنْ شَغَلَهُ عَيْبُهُ عَنْ عُيُوبِ النَّاسِ»
وَ طُوبَى لِمَنْ لَزِمَ بَيْتَهُ وَ أَكَلَ قُوتَهُ وَ اشْتَغَلَ بِطَاعَةِ
رَبِّهِ «وَ بَكَى عَلَى خَطِيئَتِهِ» فَكَانَ مِنْ نَفْسِهِ فِي شُغُلٍ وَ
النَّاسُ مِنْهُ فِي رَاحَةٍ!:(43)اى مردم! خوشا به حال كسى كه با پردازش
به عيب خود، از عيب جويى ديگران باز مانده، و خوش به حال آنكه بهكار و كاشانهى
خود پردازد و روزىِ خود خورد و به اطاعت از پروردگارش مشغول باشد، و بر گناهان خود
گريهكند پس به خويشتن گرفتارشده و ديگران از او در آسايش و راحتىاند.
بنابراين چشمش فقط، نفسش را در ميدانِ ديد خود دارد و عيوب خويش را در مىيابد؛
از ديگران غافل است. انسان عاقل بايد چنين باشد.
امام على عليهالسلام اين نكته را از ما مىخواهد كه اگر مىخواهيد عقلتان را
حفظ كنيد قبل از اين كه به ديگران بپردازيد، با خود مبارزه كنيد:
حَقٌّ عَلَى العاقِلِ اَن يَقهَرَ هَواه قَبلَ ضِدِّه(44).
با توجه به آنچه در اين بحث اشاره شد، در مىيابيم، نمىتوان به ضرس قاطع پذيرفت
كه هر چه انسان مىانديشد، عقلانى و درست است. بلكه علاوه بر شناخت انسان و
گرايشهاى نفس آدمى، از متون دينى؛ از عقل تجربى نيز به همين خطاهاى نامتناسب و غير
عقلانى شناخت پيدا شده است، لذا انسان با اين ضعف، و عدم شناخت صحيحِ دوست از دشمن، در باطن خود،
نمىتواند بىنياز از وحى و انبياى عظام براى رشد و كمال باشد، بلكه بايد با
استمداد از پيامبران بيرونى، پايگاه پيامبر درونى را قوى كند تا كمتر دچار سستى و
ضعف گردد و بايد گفت انسان اگر بخواهد به عرفان همه جانبه و معرفت به نيازهاى معنوى
خويشتن پيدا كند، ناگزير بايد بپذيرد، اين مسير را بىراهنما نمىتوان رفت.
در اين ره انبيا چون ساربانند
|
دليل و رهنماى كاروانند(45)
|
همانطور كه قبلا از احاديث برداشت كرديم، بسيارى از گفتار و كردار انسان ربطى به
عقل ندارد بلكه منبع آن را بايد در غير از پروندهى عقل جستجو كرد. هنگامى كه انسان
داراى اميال و شهوات فراوانى مثل شهوت به مال، جاه و مقام، قدرت، شهرت و ... است و
در مسير اينها قرار مىگيرد، آيا مىتوان گفت در شاهراه عقل حركت مىكند؟ پيروى از
شهوات گوناگون، قدم برداشتن در نقاط كور عقل است به عبارتى اطاعت از اميال، رفتن در
وادى متعلق به آنهاست كه حوزهىشان از حوزهى عقل جداست و در حقيقت چون در منطقهى
هواى نفس قرار دارد، خود را از ديدِ «رادارِ» عقل پنهان كرده و در پناه آن، مثل
موريانه كه چوب را مىخورد، عقل را نابود مىكند. همانطور كه در قبل آمد، امام
عليهالسلام پيروى از هواى نفسرا ، عامل فاسد كردن نيروى بازدارندهى عقل مىداند:
طاعَةُ الهوى تُفسِدُ العَقل(46). در حديث ديگرى مىفرمايد چيزى كه به
عقل لطمه مىزند، هواى نفس است: آفَةُ العَقلِ الهَوى(47). با توجه به
اينكه «هوى» و «عقل» هر كدام، داراى ميدان خاصّ خود مىباشند، به هيچ وجه با هم جمع
نمىشوند: لا يَجتَمِعُ العَقلُ و الهَوى(48).
اين نكته را هم اضافه كنيم كه وقتى «عقل» و «شهوت» با هم جمع نشوند،بين آنها
كشمكش هميشگى وجود دارد و در اين نزاع كه انسان بر سر انتخابِ حركتِ عاقلانه و هواى
نفس قرار مىگيرد، حيران و سرگردان مىماند، تا يكى از آندو بر ديگرى غلبه كند،
آنوقت انسان، همراهِ آنى مىشود كه پيروز شدهاست. امام على عليهالسلام به اين
نكته اشاره فرمودهاست: العَقلُ و الشَّهوَةُ ضِدّانِ مُؤيِّدُ العَقلِ العِلمُ و
مُزَيِّنُ الشَّهوَةِ الهَوى و النَّفسُ مُتَنازِعَةٌ بَينَهِما فَاَيُّهُما قَهَرَ
كانَت في جانِبِه:عقل و شهوت ضد يكديگرند و تأييد كنندهى عقل معرفت و آگاهى است و
زينت دهندهى شهوت، هواى نفس است و نفس در كشاكش بين اين دو مىباشد هركدام
پيروزشوند، در كنار آن قرار مىگيرد.(49)
نكتهى ديگرى كه عامل نديدنِ عيب و نقص است و مانند عُجب نمىگذارد عقلى براى
سنجيدنِگفتار و كردار ما باشد،و وظيفهاش را كه باز دارندگىاست به انجام رساند،
عاشق چيزى بودن مىباشد. عشق نيز مانند اميال نفسانى، انسان را كر و كور مىكند و
به جايگاه عقل، لطمه مىزند و مانند داروى بيهوشى آنرا از كار مىاندازد.
امام على عليهالسلام در اين باره مىفرمايد:
مَن عَشَقَ شَيئا، اَعشى بَصَرَهُ و اَمرَضَ قَلبَهُ، فَهُوَ يَنظُرُ بِعَينٍ
غَيرِ صَحيحَةٍ و يَسمَعُ بِأُذُنٍ غَيرِ سَميعَةٍ و قَد خَرَقَتِ الشَّهَواتُ
عَقلَهُ و اَماتَت الدُّنيا قَلبَه ...(50)هر كس عشق به چيزى پيدا كرد،
چشمش نمىبيند و قلبش مريض مىشود (قدرت تشخيص را از دست مىدهد) پس او مىنگرد و
مىشنود ولى بدون درك حقايق،و شهوات، عقل او را حيران و سرگردان مىكند و دنيا دلش
را مىميراند و نفسش شيفتهى دنيا و بردهى آن مىشود.
مطلب در اينباره فراوان است ما در حدّ نياز به آن پرداختيم.
اكنون به شخص دارندهى عقل مىپردازيم، تا ببينيم، مىتوانيم مصداق عاقل
قرارگيريم؟
پىنوشتها:
1 ـ آيهى 15 سورهى اسراء.
2 ـ مجمع البيان، ج 6 ـ 5، ص 522 چاپ بيروت.
3 ـ التبيان فى تفسير القرآن ج 6 ص 458.
4 ـ اسراء / 15، ترجمه ناصر مكارم شيرازى.
5 ـ مائده / 8. و در آيهى ديگر مىفرمايد: اِنَّ اللّهَ يأمُرُ بالعدل والاحسان:
خداوند به عدل و نيكى فرمان مىدهد (نحل / 90).
6 ـ آل عمران / 117.
7 ـ نساء / 40.
8 ـ فاطر / 22 ـ 19.
9 ـ نساء / 148.
10 ـ الرحمن / 60.
11 ـ بقره / 286.
12 ـ مائده/87؛ انفال/58؛ نساء/107.
13 ـ مائده/13.
14 ـ نهجالبلاغه صبحى صالح، خطبهى200 ص 318.
15 ـ همان خطبه 41.
16 ـ اصول كافى ج1، چاپ اسوه، ص 28.
17 ـ اصول كافى حديث پانزدهم.
18 ـ كهف / 82 ـ 65.
19 ـ ميزان الحكمه، ج 6، ص 421.
20 ـ ص 303 الى 305 انتشارات دليل ما.
21 ـ همان ص 32 ـ 29.
22 ـ برگرفته از مقالهى ويژهنامهى مجلهى بصائر ص 32 «علامه طباطبايى قله همگرايى
تفكر دينى»، محمدحسين قدوسى. (ظهور شيعه ص 42).
23 ـ ترجمه الميزان ج 1 ص 96 ـ 95.
24 ـ همان ص 135.
25 ـ نهج البلاغه ترجمه محمد دشتى خطبه 112.
26 ـ جاثيه / 23.
27 ـ نهج البلاغه، حكمت 424.
28 ـ ميزان الحكمه، ج 6، ص 436.
29 ـ همان و نهج البلاغه، حكمت 211.
30 ـ غررالحكم، ص469.
31 ـ در اينباره به بحث آفات عقل ترجمهى العقل و الجهل، «خردگرايى در قرآن و حديث»
محمدى رى شهرى مراجعه شود. ص 232 ـ 210
32 ـ غرر الحكم و دررالكلم، ص 862.
33 ـ نهج البلاغه خطبه 2.
34 ـ همان، خطبه 176،ص251. شهيد مطهرى در ذيل اين فرمايش حضرت امير عليهالسلام
مىفرمايد: واى به حال كسى كه با عينك خوشبينى سراپاى وجود خود را مطالعه كند.
بيست گفتار ص 190.
35 ـ بيست گفتار بحث عقل و دل ص 191 ـ 186.
36 ـ غررالحكم، ص 308.
37 ـ همان، 737.
38 ـ خردگرايى در قرآن و حديث، ص222. در تحفالعقول باترجمه،ص85 بجاى دليل، يَدُلُّ
آمده و در ص214 از آن حضرت آمده، اَوَّلُ اِعجابِ المَرءِ بِنَفسِهِ فَسادُ عَقلِه:
آغاز خودبينى مرد تباهى خرد او است.
39 ـ غررالحكم ، ص 652.
40 ـ همان، ص 424.
41 ـ همان، ص 422.
42 ـ همان، ص88.
43 ـ نهجالبلاغه صبحى صالح، خ176، ص255.
44 ـ غررالحكم، ص 385.
45 ـ مرحوم شبسترى.
46 ـ غررالحكم، ص 469.
47 ـ همان، ص 304.
48 ـ همان، ص 836.
49 ـ خردگرايى در قرآن و حديث، ص 657.
50 ـ نهجالبلاغه، صبحىصالح، ص 160. (ميزانالحكمه، ج6،ص436).