18 - پـيوستگى شناخت و ايمان :
آشكار است كه دين و شناخت آن با يكديگر ملازمه دارند. چه اگر شناخت ،
درست باشد، و از راه درست به دست آمده و گمراهى و نادانى آن را آلوده
نـكـرده بـاشـد (زيـرا هـمـان گـونـه كـه در زمـان خـود مـشـاهـده مـى
كـنـيـم ، گـاه جـهـل و نـادانـى ، بـه نـاحـق ، نام
علم به خود مى گيرند، يا علم بسيار جزئى
و ناقص و محدود، به عنوان علم كامل و اطمينان آور معرفى مى گردد)،
امكان ندارد كه از عقيده و ايمان منفك باشد. انسان در آن هنگام كه چيزى
را دانست و درستى آن يقينى وى شد، به آن ايـمـان مـى آورد. پـس ايـمـان
چـيـزى اسـت كـه بـعـد از شـنـاخـت و دانـش حـاصـل مـى شـود. و اگر
ايمان جز از اين راه به دست آمده باشد، جازم و جهت بخش نخواهد بـود.
بـه هـمـيـن جـهـت مـى بـيـنـيـم ديـن اسـلام مـكـرر بـه انـديـشـيـدن
و بـه كـار انـداخـتن عـقـل دعـوت كـرده و از مـؤ مـنـان خـواسـتـه
اسـت تـا از راه تـعـقـل شـخـصـى و مـسـتـقـل و از طـريـق اجـتـهـاد،
بـه پـذيـرفـتـن اصـول دين بپردازد. اسلام تقليد را در اصول جايز
نشمرده است . و چنين است فروع دين ، كـه آن نـيـز در اصـول و كـليـات
خـود اجـتـهـادى است ، يعنى لازم است آدمى آنها را نيز خود دريـابـد و
حـكـمـت و نـتـايـج آنـهـا و مـقـصـود از آنـها را بداند. تقليد مربوط
به صورت اعـمـال فـرعـى و جـزئيـات آنـهـا اسـت ، نـه بـه اصـل آنـهـا
و اصل عمل به آنها.
19 - پـيـوسـتـگـى شـنـاخـت و عـمـل : هـمـچـنـيـن مـى بـيـنـيـم كـه
شـنـاخـت از اقـدام و عمل منفك نيست ، بلكه آن دو با يكديگر تلازم
دارند. چه انسان در آن هنگام كه امرى بر وى آشكار شود و آن را بداند و
به آن يقين كند، براى تحقق بخشيدن به آن اقدام مى كند و در راه آن به
كار برمى خيزد. معرفتى كه مستلزم حركت و جهتگيرى نباشد، معرفت حقيقى
نيست ، بلكه امرى مخلوط و مبهم است كه موجب درنگ و ترديد مى شود.
20 - ارزيـابـى عـمـل بـا شـناخت : كارى كه از شناخت و آگاهى سرچشمه
گرفته باشد، كـارى اسـتـوار و سـودمـنـد است كه از كننده كار بر پايه
شناخت و بينش صادر شده است . تـوجـه بـه ايـن ارزش مـتـعـالى ، سـبـب
مـى شـود تـا انـسـان پـيـش از پـرداخـتـن بـه عـمـل ، جـوانـب آن را
سـنـجـيـده و ژرفـاى آن را انـدازه گـرفـتـه بـاشـد. كـارى كـه بـدين
شكل صورت پذيرد، محكم و درست و نتيجه بخش خواهد بود. و حق آن است كه
بگوييم قيمت حـقـيـقـى اعـمـال بـه
انـدازه شـنـاخـتـى اسـت كـه عـامـل
دارد، و بـه انـدازه فـن و جـهـتـگـيـرى درسـت او و يـقين او، و
پافشارى او در جهتگيرى درست خويش . اما كارهايى كه از حركت كوركورانه
صادر مى شود استوار و منتج نيست و دوام نمى پذيرد، و به صورت شايسته
موجب خير و استمرار نخواهد شد.
21 - راهها و روشهاى نشر انديشه و شناخت : بر كسى كه مى خواهد اعتقاد و
تفكرى را ميان مـردم مـنـتـشـر سـازد تـا بـه آن عـمـل كـنـنـد، لازم
اسـت كـه بـه اوضـاع مـحـيـطـى و احـوال نـفـوس و ويـژگـيهاى روحى مردم
احاطه داشته باشد، و اجتماع و خصوصيات آن را بـشـنـاسـد، تـا بـتـوانـد
زمـيـنـه هـاى مـسـاعـد و اوضـاع مـحـيـطـى و احـوال حاكم را تميز دهد،
و همه امكانات موجود براى نشر كردن آن اعتقاد و بينش و انديشه را در
افـراد و اجـتـماع اندازه بگيرد. اين امر چنان ضرورى است كه فرو گذاشتن
آن ، به كار انديشه و اعتقاد و منتشر گشتن و عملى شدن آن زيان مى
رساند.
اگر انديشه اى ، در يك محيط، دور از ذهنها و تصورها و عقلها باشد، و با
پذيرفته ها و اعتقادات مردم سازگار نشود، براى ترويج آن لازم است نخست
به شكلى ملايم طرح شود، يـا بـه صـورتـى كـه نـظرها را به خود جلب كند،
تا از اين طريق به ذهنيات اجتماع راه يـابـد و افـكـار بـا آن مـاءنـوس
شـود، و زمـيـنـه پـذيـرش و عـمـل كـردن بـه آن فـراهـم آيـد.
پـيـامـبـران در انـتـشـار اصول دعوت خويش از همين راه پيش رفته است .
قرآن كريم بخشهاى
هـدايـتـگـرى از طـرز كـار ايـشـان حـكـايـت كـرده اسـت ، كـه از
جـمـله آنـهـا ابـراهـيـم خـليـل عـليـه السـلام اسـت . قوم ابراهيم بت
مى پرستيدند. و به خاطر هيچ يك از اين قوم نـمـى گذشت كه بتها فقط
صورتها و سنگهايى هستند كه مى توان آنها را خرد و نابود كرد. بنابراين
،، بايد نظر آنان ، به اين تصور ناگهانى (شكستن و خرد كردن بتها)،
آهـسـتـه آهـسـته جلب شود، و اين جلب نظر آرام با دور انديشى و جد
همراه باشد. از اين رو حـضـرت ابـراهـيـم كـار خـود را بـا گـفـتـن
ايـن جـمله آغاز كرد: تالله لاكيدن اءصناكم
(812) - به خداى سوگند كه من كار بتان شما را خواهم
ساخت ....
نـمـونـه ديگر، از طرز كار پيامبران در انتشار فكر و شناخت ، حكايت
رسولان عيساى مسيح عليه السلام است . حضرت عيسى ، دو رسول به انطاكيه
روان كرد كه دعوت او را تبليغ كـنـنـد و زمـيـنـه فـكـرى مـردمـان را
بـراى پـذيـرفـتـن ديـن آمـاده سـازنـد. سـپـس رسـول سـومـى بـراى
تـقـويـت آنـان و تـكـمـيـل دعـوت گـسـيـل داشـت . بـا آنـكـه دو رسـول
اول مـورد تـكـذيـب مـردمـان قـرار گرفتند، اين نتيجه حـاصـل شـد كه
انديشه دين را در جان مردم القا كردند و زمينه را براى پذيرفتن آن
آماده ساختند، و راهى هموار كردند كه رسول و فرستاده سوم همان را پيمود
و به مقصود رسيد.
در اينجا امر مهم ديگرى است كه بايد فكرها و نظرها - بويژه نظر عالمان
دينى و مبلغان - را بـه آن مـتـوجـه سـازيـم و آن پـراكـنـدن انـديـشـه
و شـنـاخـت و اعـتـقـاد، از طـريـق عمل كردن به آن است ، چه زبان كردار
گوياتر و كارگرتر از زبان گفتار است . علاوه بر اين ، انديشه و شناخت و
تبليغى كه در عمل متجلى شود تاءثيرى قاطع ، گسترده تر و ويژه دارد.
گـسـتـردن انـديـشـه و دعـوت (تبليغ )، از طريق عمل و اقدام ، از دو
راه صورت پذير مى شـود: يـكـى از طـريـق عـمـل فـردى ، يـعـنـى
ايـنـكـه انـسـان عـمـل را از خـود آغـاز كـنـد و خـويـشـتـن را
بـسـازد، و خـود بـر طـبـق آنـچـه مـى گـويـد عـمـل كـنـد، و خـويـش را
به صورت نمونه اى عملى براى چيزى كه ديگران را به آن مى خـوانـد، در
آورد. طـريق ديگر عمل اجتماعى است ، كه در آن ، زمينه هاى مناسب موجود
در محيط را بـازشـنـاسـى مى كنند و چنان تحول و تطورى در آن بوجود مى
آورند تا از آن ، تحقق يـافـتـن دعـوت و نـشـر انـديـشـه و شـنـاخـت ،
نـتـيـجـه شـود. بـه هـر صـورت ، عـمـل كـردن بـه آمـوزشـهـاى هـر
انـديـشـه و هـر تـبـليـغ ، از نـيـرومـنـدتـريـن وسـايـل بـراى
انـتـشـار دادن آن انـديـشـه و آن تـبـليـغ و تـعـليـمات آن است . -
چنانكه در واقـعـه عـاشـورا آن را مـى
بـيـنـيـم . ايـن واقـعـه فـصـلى اسـت از عـمـل بـزرگ مـعـتـقـدانه اى
كه همواره ، انديشه دفاع از حق و عدالت را در جهان انتشار مى دهد...
22 - شـنـاخـت نـفـس (خـودشـنـاسـى ): شـرط اول بـراى سـاخـتـن نـفـس و
تـهـذيـب و تـكـميل آن ، شناختن آن است ، چون تا انسان ارزشهاى وجودى
نفس خويش و موهبتهاى عالى و اسـتـعـدادهـاى درونـى آن را نـشناسد، سعى
در تربيت و تقويت و فعليت بخشيدن به آنها نـمـى دهـد، و بـراى بـهـره
بـردارى از آنـها كوششى به خرج نمى دهد، زيرا كه كوشش شـخص درباره هر
چيز بسته به اندازه شناختى است كه از آن چيز و ارزشهاى آن دارد چه
بـسـيـار مـواهـب و قدرتها و استعدادها است كه در دسترس قرار نمى گيرد
و از آنها سودى حـاصـل نـمـى شـود، بـدان جـهـت كـه شـنـاخـتـه نـشـده
و كـشـف نـگـشـته است ، و در گوشه مجهول مانده خرد خرد از ميان رفته
است .
و معرفت نفس يا خودشناسى را مراحل و
مراتبى است : پس از آنكه آدمى نفس خود را به صورت علمى و نظرى شناخت ،
لازم است كه از طريق تجربى و عملى نيز به شناختن آن بـپـردازد، بـديـن
مـعـنـى كـه نـخـسـت بـدانـد كـه وجـود نـفـس مـسـتـقـل از بـدن و بـا
آن مـتـبـايـن اسـت
(813) سـپـس از تـوانـاييهاى نفس بر هر كار و
تـوانمنديهاى آن براى روبرو شدن با واقعيات آگاه شود. زيرا به آدمى مدد
مى رساند تـا كمبودهاى مربوط به نفس خود را به اندازه اى كه ممكن است
جبران كند. و اهميت اين كار بـر هـيـچ هـوشمند بصيرى پوشيده نيست . و
اگر كننده كار نسبت به استعدادها و نيروهاى خـود بـراى پـرداخـتن به آن
كارآگاه نباشد، آن كار به صورتى كه شايسته است انجام نـخـواهـد شـد.
بـه هـمـيـن جـهـت است كه امام على عليه السلام گفته است :
هلك امرءهم لم يعرف قدره
(814) - كسى كه ارزش خود را نشناخت تباه گشت .
و خودشناسى را - علاوه بر آنچه ياد شده - فوايدى است ارزشمند و حياتى و
تكاملى ، هم فردى و هم اجتماعى ، كه به برخى از آنها اشاره مى كنيم :
1 - شـنـاخـت عـيوب نفس . يكى از پيامدهاى شناخت نفس ، شناخت عيوب آن
است . و اين نخستين گام براى اصلاح و تهذيب نفس است .
2 - شناخت و تواناييها و امكانات نفس . چنانكه اشاره كرديم ، اهميت اين
شناخت در قضاياى شـخـصى و اجتماعى پوشيده نيست ، و نادانى نسبت به نفس
و نيروها و قابليتهاى آن مايه زيـان و زيـانـكـارى بسيارى از مردمان
است ، بدان جهت كه چون از مايه و پايه خويش ، و حدود كارايى خود
ناآگاهند، پا از گليم خويش درازتر مى كنند و دردسر خود و ديگران را
فـراهـم مـى آورنـد، يـا بـراى رسـيـدن بـه كـمـال و مـرتبه اى كه مى
توانند رسيد نمى كوشند.(815)
3 - مـعـرفـت فـضـايـل نـفـس . اگـر ايـن شـنـاخـت - يـعـنـى شـنـاخـت
فـضـايـل انـسـانـى و حـقـايـق حـيـاتـى و مـعـراجـهـاى اخـلاقـى -
حـاصـل آيـد، آدمـى را بـه آن وامـى دارد تـا بـراى كـسـب فضايل تلاش
كند، و نفس خود را از پايگاه جانورى و ويژگيهاى آن به پايگاه انسانى و
ويژگيهاى آن برساند.
4 - شناخت ديگر مردمان و مراتب ايشان . هر كس حقيقت نفس انسانى را
بشناسد، افراد انسان و ارزشـها و خصوصيات و كمالات و نقصهاى ايشان را
نيز خواهد شناخت . و چنين شناختى و معرفتى موجب آن مى شود كه شخص به
انسان و ارزشهاى انسانى احترام گزارد، و در راه هـمـنـوعـان خـود
بـكـوشـد، و از كـمال افراد كامل بهره گيرد، و در زدودن نقص كسانى كه
ناقصند تلاش كند، و نسبت به ديگران ايثار و از خود گذشتگى داشته باشد.
و بر عكس ، در صـورتـى كـه شـخـص ارزش نـفـس خـود را ـ از آن جـهـت كـه
انـسان است نداند ـ ارزش ديگران و بنابر آن ارزش انسان و انسانيت را
نخواهد دانست . هر چيز در چشم او بى ارزش و بـى اهـمـيـت جلوه گر مى
شود، و زندگى را بدون هدف تصور مى كند، و ارزش هستى و مـوهـبـتـهـاى
هـسـتى در نظر او ناچيز مى نمايد. و چنان خواهد بود كه امام على عليه
السلام گـفـتـه اسـت : مـن جـله قدره ، جهل كل
قدر(816)
هر كه قدر خود نداند، هيچ قدرى را نخواهد دانست . و همچنين جاهل
بودن نسبت به قدرها و ارزشها مبداء پيدايش فلسفه هاى مـلحـدانـه و
بـدبـيـنـانـه اسـت . بنابراين ، شناخت نفس انسانى با مواهب آن و
شئونى كه وابسته به آن است ، وسيله اى است براى بزرگداشت انسان و ارزش
نهادن به انسانها و بـه اجـتـمـاعـات انسانى ، و توده هاى مردمى ، و
موجب نيرومندى است براى نفى بدبينى و پوچگرايى .
5 ـ شـنـاخـت خـداى مـتـعـال . از بـزرگـترين و مهمترين سودمنديهاى
خودشناسى آن است كه نـيـكـوتـريـن وسـيـله و كـامـلتـريـن سـبـب بـراى
شـنـاخـت خـداى متعال است . و اين شناخت از دو راه حاصل مى شود:
اءـ از آنـجـا كـه نـفس پديده اى عينى و كامل است ، آگاهى پيدا كردن
نسبت به آن ، به اين اعتبار كه موجودى دارنده عجايب و مواهب است ،
شناختن آفريننده و به وجود آورنده اين موجود عجيب و بديع را ايجاب مى
كند، به ويژه اگر اين آگاهى نسبت به بزرگترين صفات و مـواهـب مـوجـود
در نـفـس انـسـانى ـ انسان جانشين خدا در زمين ـ و آيات و نشانه هايى
غريب و بزرگى باشد كه در سر باطنى او نهفته است .
ب ـ چـون نفس انسانى ، جوهرى الاهى ، و نفحه اى ربانى است و از عالم
امر و ابداع است ، و هـمـچـون آيـنـه اى است كه صفات رحمانى در آن
متجلى مى شود، معلوم است كه اگر آدمى نفس خود را بدين صورت بشناسد،
راههاى سير باطنى و دانش واقعى در برابر او آشكار مى شود، و از خيالات
و پندارهايى كه مردمان ـ و حتى بسيارى از دانشمندان و متفكران ـ آنها
را علم و دانش مى پندارند، رهايى پيدا مى كند، و به مرتبه راستين علم و
شناخت مى رسد و خداى متعال را مى شناسد، و حقايق جهانى و عينهاى هستى
را مى بيند، و پرده از پيش چشمان او كنار مى رود.
23ـ شـنـاخـت خـدا (خـداشـنـاسـى ): اكـنـون بـه راءس هـرم و غايت امر
و بلندترين نقطه و كمال مطلوب رسيده ايم ، چه همه شناختها و دانشها و
مجموع حركتها و اغراض به اين مقصد عـالى و هـدف مـتـعـالى يـعـنـى
شـناخت و معرفت خداى تعالى منتهى مى شود. اين بالاترين شـناخت ، و
والاترين كمال ، و يگانه سبب نيكبختى ، و منظور آفرينش ، و حكمت هر چيز
است كه در كنايات وجود پيدا كرده است و وجود پيدا خواهد كرد.
در فـصل محدود بودن شناختهاى حسى ... به
اين مطلب اشاره كرديم كه انسان با حـواس خود ظاهر اشيا را دريافت مى
كند، و شناخت حقايق چيزها و دريافت آنها و فهم علتها و رابـطـه هـا و
قـانـونـهـاى كـلى حـاكـم بـر كـايـنـات جـز كـار عـقـل نـيـسـت . و
نـقـش حـواس بـراى كـسـب مـعـرفـت تـنـهـا آن اسـت كـه عقل به عنوان
ابزارى براى منظور خود از آنها بهره مى گيرد. معرفت عقلى از چند راه
ميسر مـى شود. يكى از آنها كشف حقيقت و جوهر و اصل و خواص هر چيز است
از روى شناخت آثار و نـشـانه هاى آن چيز. و در اين مقام مى بينيم كه
قرآن كريم عالم و همه آنچه را در آن است ، هـمـچـون مـجـمـوعـه اى از
آيـات و نـشـانـه هـا مـعـرفـى مـى كـنـد كـه بـر وجـود خـداى مـتـعـال
دلالت دارنـد، و هـمـچـون خـطـوطـى هـسـتـنـد كـه در آنـهـا وجـود خـدا
و صـفـات و افـعـال و آثـار او خـوانـده مـى شـود. و از انـديـشـه هـا
و خردها و دلها مى خواهد كه در آنها تـاءمـل كـنـنـد و ژرف
بـيـنـديـشـنـد، تـا از اين راه به شناخت صاحب آيات و آفريدگار حق
برسند.
و از ايـن طـريـق ، يـعـنـى تـاءمـل در آيـات و كـايـنات با فراگيرى
عقلى ، معرفت فطرى كـمـال مـى پـذيـرد و در عـيـن حـال عـمـيـقـتـر مـى
شـود. ايـن تاءمل و فراگيرى ، چشم بصيرت و چشم قلب را بار مى كند. و به
همين است كه قرآن كـريـم و
حـديـث شـريـف ، كـسـانـى كـه ايـن
جـانـب را فـرو مـى گـذارنـد و عقل خود را به كار نمى اندازند و چشم
بصيرت خود را نمى گشايند، نكوهش مى كنند.
قرآن
1 و كـاءيـن مـن آيـة فـى السـمـاوات و
الارض ، يـمـرون عـليـهـا، و هـم عـنـهـا مـعـرضـون .(817)
چـه بسيار نشانه ها (ى خدا و دانايى و توانايى و يگانگى خدا) در آسمان
و زمين است كه بر آنها مى گذرند و از آنها (و ديدن آنها و نگريستن در
آنها) چشم مى پوشند.
حديث
1 الامـام الكـاظـم عـليـه السـلام : يـا
هـشـام بـن الحـكـم ! ان الله عزوجل ، اكمل للناس الحجج بالعقول ، و
اءفضى اليهم بالبيان ، و دلهم على ربوبيته بالادلاء، فقال : و الهكم
اله واحد لا اله هو، الرحمن الرحيم ان فى خلق السماوات و الارض ، و
اخـتـلاف الليـل و النـهـار الى قـوله : لايـات لقـوم يـعـقـلون .(818)
يـا هشام ! قد جـعـل الله عـزوجـل ، ذلك دليـلا عـلى مـعـرفـتـه ،
بـاءن لهـم مـدبـرا فـقـال : و سـخـر لكـم الليل و النهار، و الشمس و
القمر، و النجوم مسخرات باءمره ، ان فى ذلك لايات لقوم يعقلون
(819) و قال : حم والكتاب المبين انا جعلناه قرآنا
عربيا لعـلكـم تـعـقـلون
(820) و قـال : و مـن آيـاتـه يـريـكـم البـرق خـوفـا و
طـمـعـا، و يـنـزل مـن السـمـاء مـاء، فـيـحـيى به الارض بعد موتها، ان
فى ذلك لايات لقوم يعقلون .(821)
(822)
امـام كاظم عليه السلام : اى هشام بن حكم ! خداى بزرگ ، حجتهاى خويش را
بر مردمان ، از راه عـقـل كـه بـه آنـان داد تمام كرد. و با مردمان (در
كتابهاى آسمانى ) سخن گفت . و به وسـيـله دليـلان راه (پـيـامـبـران و
اوصياى آنان )، مردم را به پروردگارى خويش رهنمون گشت ، و خود گفت :
و الهكم اله واحد، لا اله الا هو، الرحمن الرحيم
ان فى خلق السماوات و الارض ، و اختلاف الليل و النهار...لايات لقوم
يعقلون معبود شما معبودى يگانه است ؛ جـز او مـعـبـودى نـيـسـت
؛ و او رحـمـان و رحـيـم است همانا در آفرينش آسمانها و زمين ، و در
پـيـاپـى آمـدن شـب و روز...نشانه ها و آياتى است براى مردمى كه خرد
خويش را به كار انـدازنـد. خـداى بـزرگ ، ايـن را كـه جـهـان بـا
تـدبـيـر اداره مـى شـود دليل بر شناخت خود قرار داد، تا خلايق بدانند
كه آنان نيز مدبرى دارند، از اين رو گفت : و سخر
لكم الليل و النهار، والشمس و القمر، و النجوم مسخرات بامره ، ان فى
ذلك لايات لقوم يعقلون شب و روز را، خورشيد و ماه را، براى
زندگى شما مسخر قرار داد، سـتـارگـان نيز همه مسخر فرمان اويند؛ در
اينها همه نشانه هايى (از دانايى و توانايى خـدا) اسـت بـراى مـردمـى
كـه خـرد خـويـش بـه كـار انـدازنـد و كـار جـهـان را بـا عقل دريابند.
و باز گفت : حم والكتاب المبين انا جعلناه قرآنا
عربيا لعلكم تعقلون ، سـوگـند به كتاب روشن روشنگر ما آن را
كتابى خواندنى و روشن قرار داديم ، تا مـگـر شـمـا بـا عـقل خويش درك
كنيد!. و ديگر بار گفت : و من آياته
يريكم البرق خـوفـا و طـمـعـا، و ينزل من السماء ماء، فيحيى به الارض
بعد موتها، ان فى ذلك لايات لقـوم يـعـقـلون . از نـشانه هاى
(دانايى و توانايى ) خدا است كه برق را به شما مى نماياند، كه هم از آن
مى ترسيد و هم در آن طمع (باران ) مى بنديد، و از آسمان آب فرو مـى
فـرستد و با آن بارش زمين مرده را زنده مى كند؛ در اينها همه نشانه
هايى است براى مـردمـى كـه خـرد خـود را بـه كـار انـدازنـد (و جـهـان
را بـا عقل خويش بفهمند..
2 الامـام الصـادق عـليـه السـلام :... كـذلك
عـايـنـت العـيـن اخـتـلاف الليـل و النـهـار، دائبـيـن ، جـديـديـن ،
لا يـبـليـان فـى طـول كـرهـمـا، و لا يـتـغـيـران لكثرة اختلافهما، و
لا ينقصان عن حالهما، النهار فى نوره و ضـيـائه ، و الليـل فـى سـواده
و ظـلمـتـه ، يـلج احـدهـمـا فـى الاخـر، حـتـى يـنـتـهـى كـل واحـد
مـنـهـمـا الى غاية محدودة معروفة فى الطول و القصر، على مرتبه واحدة و
مجرى واحـد مـع سـكـون مـن يـسـكـن فـى الليـل ، و انـتـشـار مـن
يـنـتـشـر فـى الليل ، و انتشار من ينتشر فى النهار، و سكون من يسكن فى
النهار؛ ثم الحر و البرد، و حـلول احـدهـمـا بـعـقـب الاخـر، حـتـى
يـكـون الحـر بـردا و البـرد حـرا فـى وقته و ابانه . فـكل هذا مما
يستدل به القلب على الرب ـ سبحانه و تعالى ـ فعرف القلب بعقله ، ان من
دبـر هـذه الاشـيـاء هـو الواحـد العـزيـز الحـكـيـم ، الذى لم يـزل و
لا يـزال ، و انـه لو كـانـت فـى السـمـاوات و الارضـيـن الهـة مـعـه
سـبحانه ، لذهب كـل آله بـمـا خـلق ، و لعـلا بـعـضـهـم عـلى بـعـض ، و
لفـسـد كـل واحـد مـنـهـم عـلى صـاحـبـه . و كـذلك سـمـعـت الاذن مـا
انـزل المـدبر من الكتب ، تصديقا لما اءدركته القلوب بعقولها و توفيق
الله اءياها، و ما قـاله مـن عـرفـه كـنـه مـعـرفـته ، بلا ولد و لا
صاحبة و لا شريك ، فادت الاذن ما سمعت من اللسان بمقالة الانبياء الى
القلب .(823)
امـام صـادق عـليـه السـلام :...چـشـم ، پياپى آمدن شب و روز را مشاهده
كرد، به صورتى پـيـوسـتـه ، نـو بـه نـو، چنانكه با طول زمان كهنه نمى
گردند، و از بسيارى آمد و شد تـغيير نمى پذيرند، و از چگونگى آن دو
چيزى كاسته نمى شود، نه از روز و روشنى و درخـشـنـدگـى آن ، و نـه از
شـب و تـاريـكـى و سـيـاهـى آن ؛ يـكـى در ديـگـرى داخل مى شود، تا هر
يك از آنها به اندازه معين و معروف خود در درازى و كوتاهى مى رسد، همه
بر يك پايه و يك مجرى ؛ با آرام گرفتن آنكه در شب آرام مى گيرد، و
پراكنده شدن آنـكـه در شـب پـراكـنـده مـى شـود؛ و پـراكـنده شدن آنكه
در روز پراكنده مى شود، و آرام گرفتن آنكه در روز آرام مى گيرد؛ سپس
گرما است و سرما، و آمدن يكى در پى ديگرى ، تـا آنكه به وقت خود گرما
سرما مى شود و سرما گرما. همه اينها چيزهايى است كه قلب آنـهـا را
دليـلى بـر وجـود پـروردگـار پـاك بـزرگ مـى دانـد. و دل بـا عـقـل
خـويش مى شناسد كه آن كس كه تدبير اين چيزها را كرده است ، خداى
يگانه عزيز حكيم است ، كه پيوسته بوده و پيوسته خواهد بود. و اينكه اگر
در آسمانها و زمين خـدايـان ديـگرى با او مى بود، هر خدايى آفريده هاى
خود را مى داشت . و بعضى از آنان بـر بـعـضـى ديـگـر بـرترى جويى مى
كردند، و هر يك ديگرى را به تباهى مى كشيد. گوش نيز كتابهايى را كه
خداى مدبر فرو فرستاده است شنيد. و گفته هاى اين كتابها تـصـديـقـى
اسـت بـر آنـچه قلبها و عقلهاى خود و به توفيق خدا دريافته بودند، و بر
گـفـتـه كـسـانى كه خدا را چنانكه بايد شناخته بودند و او را بى فرزند
و بى همسر و بـى شـريك مى دانستند؛ بدينسان گوش آنچه را از سخنان
پيامبران شنيده بود به قلب رسانيد.
مـعـلوم اسـت شـنـاخـت حسى مقدمه استنتاج عقلى است ، چه اگر محسوس ،
اثر باشد، دليـلى بـر وجـود
مـؤ ثـر آن اسـت ، پـس رسيدن از اثر به
مؤ ثر از ويژگيهاى ادراك عـقـلى اسـت ، و از لحـاظ درجـه بـرتـر از
حواس و دريافته هاى آنها است ، و بيشتر آنچه آدمى مى داند و مى شناسد،
از همين گونه است ، چنانكه حديث به آن اشاره كرده است :
حديث
1 الامـام الصادق
عليه السلام :...و اعجب منهم جميعا، المعطلة الذين راموا ان يدرك بالحس
مـا لا يـدرك بـالعـقـل ، فـلما اءعوزهم ذلك خرجوا الى الجحود و
التكذيب ، فقالوا: و لم لا يـدرك بـالعـقـل ؟ قـيل : لانه فوق مرتبة
العقل ، كما لا يدرك البصر ما هو فوق مرتبته . فـانـك لو راءيـت حـجـرا
يـرتـفـع فـى الهـواء عـلمـت آن رامـيا رمى به ، فليس هذا العلم من
قـبـل البـصـر، بـل مـن قبل العقل ، لان العقل هو الذى يميزه ، فيعلم
ان الحجر لا يذهب علوا من تـلقـاء نـفـسـه . اءفـلاتـرى كـيـف وقـف
البـصـر عـلى حـده فـلم يـتـجـاوزه ؟ فـكـذلك يـقف العـقـل عـلى حـده
مـن مـعـرفـة الخـالق فـلا يـعـدوه ، ولكـن يـعـقـله بعقل اءقر ان فيه
نفسا و لم يعاينها و لم يدركها بحاسة من الحواس . و على حسب هذا ايضا
نـقـول : ان العـقـل يـعـرف الخالق من جهة توجب عليه الاقرار، و لا
يعرفه بما يوجب له الا حـاطـة بـصـفـتـه . فـان قـالوا: فـكـيـف يـكـلف
العـبـد الضـعـيـف مـعـرفـتـه بالعقل اللطيف و لا يحيط به ؟ قيل لهم :
انما كلف العباد من ذلك ما فى طاقتهم ان يبلغوه ، و هـو اءن يـوقـنـوا
بـه ، و يـقـفـوا عـنـد اءمـره و نـهـيـه ، و لم يـكـلفـوا الاحـاطـة
بـصـفـته ...(824)
امام صادق عليه السلام : عجيبتر از همه ايشان (فرقه هاى منحرف )، معطله
اند كه خواستار آن شدند تا هر چه را كه به عقل دريافت نمى شود به وسيله
حس دريابند. و چون از عهده ايـن كـار بـر نـيـامـدنـد، بـه انـكـار و
تـكـذيـب پـرداخـتـنـد و گـفـتـنـد: چـرا نـبـايـد بـه عـقـل دريـافـت
شـود؟ بـه آنـان گـفـتـه شـد: بـدان جـهـت كـه بـالاتـر از مـرتـبـه
عـقـل اسـت ، هـمان گونه كه چشم چيزى را كه بالاتر از مرتبه آن است نمى
تواند ديد. و تـو اگـر سـنگى را مشاهده كنى كه در هوا بالا مى رود، مى
دانى كه كسى آن را به طرف بـالا پـرتـاب كـرده اسـت . و ايـن دانـسـتـن
از نـاحـيـه چـشـم نـيـسـت بـلكـه از جـانـب عـقـل اسـت ، چـون عـقـل
آن را تميز مى دهد، و مى داند كه سنگ خود به خود رو به بالا نمى رود.
در ايـن صورت آيا نمى بينى كه چشم چگونه حد خود را مى داند و از آن
تجاوز نمى كـند؟ به همين گونه عقل بر حد خود از شناخت خالق مى ايستد و
از آن در نمى گذرد، ولى او را بـا عـقلى تعقل مى كند كه قبول دارد كه
انسان داراى نفسى است كه آن را نمى بيند و بـا هـيـچ يـك از حـواس
دريـافـت نـمـى كـنـد. و بـر حـسـب هـمـيـن مـى گـويـيـم : عـقـل خدا
را تا اين حد مى شناسد كه اقرار به وجود خدا مى كند، اما تا اين حد نمى
شناسد كـه بـر صـفـات خـداونـد احاطه پيدا كند؛ پس اگر بگويند: چگونه
بنده ضعيف مكلف مى شـود كه خدا را با عقل لطيف خود بشناسد، با اينكه
سرانجام بر او احاطه هم پيدا نخواهد كرد؟ به آنان گفته مى شود: بندگان
به اندازه توانايى خود مكلف به اين تكليف شده انـد، و آن عـبـارت از
ايـن اسـت كـه بـه وجـود خـدا يقين پيدا كنند، و از امر و نهى او تجاوز
ننمايند. و مكلف به احاطه پيدا كردن بر صفات او نشده اند...
2 الامـام الصـادق عـليـه السـلام : اخبرنى عن
هذه الا هليلجة ! اتقر انها خرجت من شجرة او تـقـول : انـهـا هـكـذا
وجـدت ؟ قـال : لا بـل مـن شـجـرة خـرجـت . قـلت : فـهـل اءدركـت
حـواسـك الخـمـس مـا غـاب عـنـك مـن تـلك الشـجـرة ؟ قال : لا قلت :
فما اراك الا قد اقررت بوجود شجرة لم تدركها حواسك ...(825)
امام صادق عليه السلام ـ خطاب به پزشك هندى : مرا از اين دانه هليله
خبر ده ! آيا به آن معترفى كه اين دانه از درختى به دست آمده ، يا مى
گويى كه به همين صورت به وجود آمـده اسـت ؟ گـفـت : نـه بـلكـه از
درخـتى به دست آمده است گفتم : آيا حواس پنجگانه تو درخـتـى را كـه
نـديده اى دريافته است ؟ گفت : نه . گفتم : مى بينم كه اعتراف به وجود
درختى مى كنى كه حواس تو آن را درنيافته است .
ايـن يـادآوريـها، راههاى مناسبى است براى آگاه ساختن و توجه دادن
ذهنها به به محدوديت خواس و ادراكات حسى ، و لزوم بهره گيرى از شناخت
عقلى براى جستجوى علم حقيقى .
آنـچـه از ايـن مسائل و امور دستگير ما مى شود، اين است كه هر چيز را
سببى است متناسب با آن ، و راهـهـايى است شايسته كه به آن مى رسد، و
همه آنچه مى خواهيم ، از هستى و آنچه هـسـت ، بـدانـيـم از ايـن اصـل
بيرون نيست . پس ناگزير براى رسيدن به شناخت هر چيز بـايـد وسـيـله
شـايـسته اى را كه رساننده به شناخت آن است انتخاب كنيم بنابراين اگر
چـيـزى بـالاتـر از آن بـاشد كه ما بر آن احاطه يابيم ، و در فرمان
حواس و مشاعر ما در نـيـايد، ناگزير براى شناخت آن بايد راه ديگرى
بپيماييم . و آن راه ، شناخت شى ء به مـيـانـجـيگرى نشانه ها و آثار آن
است ؛ و اين همان شناخت و معرفت عقلى است ، كه در مراتب كـمـال خـود
بـه شـنـاخـت و مـعـرفـت قـلبـى و و عـلم جـازم قـطـعـى تبديل مى شود.
3 الامام رضا عليه السلام :... اما المعرفة فوجه
ذلك و بيانه ... انك تذكر الحروف ، اذا لم تـردبـهـا غـير نفسها ذكرتها
فردا فقلت : ا، ب ، ت ، ث ، ج ، ح ، خ ، حتى تاءنى عـلى آخـرهـا، فلم
تجد لها معنى غير انفسها. فاذا الفتها و جمعت منها احرفا، و جعلتها
اسما وصـفـة لمـعـنـى ما طلبت و وجه ما عينت ، كانت دليلة على معانيها،
داعية الى الموصوف بها، افهمته ؟ قال : نعم . قال الرضا عليه السلام و
اعلم انه لا يكون صفة لغير موصوف ، و لا اسـم لغـيـر مـعـنـى ، و لا
حـد لغـيـر مـحـدود. و الصـفـات و الاسـمـاء تـدل عـلى الكـمـال و
الوجـود. و لا تـدل عـلى الاحـاطـة ، كـمـا تـدل الحـدود التـى هـى
التـربـيـع و التـثـليـث و التـسـديـس ، لان الله عـزوجـل تـدرك
مـعـرفـتـه بـالصـفـات و الاسـمـاء، و لا تـدرك بـالتـحـديـد بـالطـول
و العـرض و القـلة و الكـثـرة و اللون و الوزن و مـا اشـبـه ذلك ؛ و
ليـس يحل بالله ـ جل و تقدس ـ شى ء من ذلك حتى يعرفه خلقه بمعرفتهم
انفسهم ، باضرورة التـى ذكـرنـا. ولكـن يـدل عـلى الله عـزوجـل
بـصـفـاتـه ، و يـدرك بـاسـمـائه . و يستدل عليه بخلقه ، حتى لا يحتاج
فى ذلك الطالب المرتاد الى روية عين ، ولا استماع اذن ، و لا لمس كف ،
و لا احاطة بقلب .(826)
امـام رضـاعـليـه السلام :... راه شناخت و معرفت و بيان آن چنين است
... تو حروف الفبا را ذكـر مى كنى ، و هرگاه غير از خود آنها مقصودى
نداشته باشى ، آنها را تك تك مى آورى و مى گويى : ا، ب ، ت ، ث ، ج ، ح
، خ ، تا به پايان آنها برسى ، كه در اين صورت معنايى جز خودشان
ندارند. ولى چون آنها را با يكديگر تركيب كنى و اسم و صفت براى معناييى
كه در نظر دارى قرار دهى ، دليل بر آن معانى خواهد بود، و مسمى و موصوف
را مـعـرفـى خواهد كرد؛ آيا اين را فهميدى ؟ (راوى حديث ) گفت : آرى .
امام رضاعليه السلام گفت : بدان كه صفت بدون موصوف و اسم بدون مصداق و
حد بودن محدود نخواهد بود. و صـفـتـهـا نـيـز كـمـالات مـوصـوف و
اسـمـها بروجود مسمى و معنى دلالت دارند، اما نه به صـورت احـاطه بر
ذات موصوف و مسمى ، چنانكه مثلا مربع بودن و مثلث بودن و مسدس بودن
چنين دلالتى دارند. شناخت خداى بزرگ نيز از طريق صفتها و اسمه ممكن است
، ليكن از طـريـق احـاطـه و اندازه گيرى به دراز و پهنا و كمى و زيادى
و رنگ و وزن ممكن نيست ؛ زيرا كه هيچ يك از اين چيزها در ذات خداى
متعال راه ندارد، تا آفريدگان او را مانند شناخت خـود نـسـبـت بـه
يـكـديـگـر (يـعـنـى بـر پـايـه رنـگ و شـكـل و انـدازه ) بشناسند ـ به
دليلى كه گفتيم .(827)
آرى ، راه شناخت خدا صفات و اسـمـاى او اسـت (و تـاءمـل در واقـعـيـت
ايـن صـفـات و اسـمـا در خـارج ). هـمـچـنين آفرينش و آفريدگان نيز بر
وجود او دلالت و راهنمايى مى كنند. و اين دلالت تا به آن حد است كه
طالب معرفت خدا، در اين معرفت و شناخت ، نيازمند ديدن با چشم ، يا
شنيدن با گوش ، يا بساويدن با دست ، يا احاطه كردن با قلب نيست ...
24ـ شـنـاخـت بـلا و گـرفـتـارى و تـاءثـيـر آن در تكامل انسان :
انـسـان خـود را تـا آن انـدازه آمـاده قـبـول امـرى و تحمل مشقت در
راه آن مى كند كه بداند با تـحـمـل ايـن مـشـقـت فـوايـد و نـتـايـجـى
بـه دسـت خـواهـد آورد. بـلاهـا و سختيها و رنجها و گـرفـتـاريها همه
از اين مقوله است . زندگى از بلا و گرفتارى خالى نيست . بنابراين اگـر
انـسـان گـرفـتـاريها و بلاها و منشاء آنها و نتايج آنها را، و همچنين
آثار مترتب بر چـگـونـگـى بـرخـورد با آنها را چنانكه بايسته و شايسته
است بداند، خود را آماده آن مى سازد كه به بهترين وجه با آنها روبرو
شود،
و بـه نـيـكـوتـريـن صـورت دشـواريـهـاى حـاصـل از ايـن بـرخـورد را
تـحـمل كند. اين شناخت در اشخاص كيفيتى است سرنوشت ساز در طريق شدن
انسان (ورشد انـسـانـى انـسـان )، و تـاءثير آن در بسيارى از جهتگيريها
و قضاياى زندگى آشكار مى شـود. از ايـن جـمـله اسـت انـچـه در قـرآن
كـريـم در ايـن گـفـتـه خـداى مـتـعـال مـى يـابـيـم :
يـا ايـهـا النـبـى ! حـرض المـؤ مـنـيـن عـلى
القـتـال ، ان يـكـن مـنـكـم عـشـرون صابرون ، يغلبوا مائتين ، و ان
يكن منكم مائة ، يغلبوا الفا، من الذين كفروا، بانهم قوم لا يفقهون
(828) اى پيامبر! مؤ منان را به كارزار
بـرانـگـيـز! اگـر از شما بيست تن شكيبا باشد، بر دويست تن چيره خواهد
شد، و اگر از شـمـا صـد تـن باشند بر هزار تن از بى ايمانان غلبه
خواهند كرد؛ و اين بدان جهت است كـه آنـان مـردمـيـند كه (حق را) در
نمى يابند. اين آيه كريمه دو صف را در برابر ما ترسيم مى كند:
يك صف ، صف مؤ منان است كه هدف و جهتگيرى روشن دارند و از آنچه خواستار
آنند و براى آن مـى جنگند آگاهند. اين صف طبيعتا در برابر بلاها بردبار
است و آماده روبرو شدن با دشمن و پرداختن به كارزار.
صف ديگر، صف كافران است كه بى هدف و سرگردانند و از شناختى كه مستلزم
جهتگيرى قـاطـعـى بـاشـد بهره اى ندارند، و در برابر دشواريها و
پيشامدهاى گرانبار شكيبايى نمى كنند و شكست مى خورند.
پـس درسـت است گفته شود: صف دوم از آن جهت شكست مى خورد كه فاقد بصيرت
است و از هـدفـهـا آگـاهـى نـدارد و از فـهـم و شـنـاخت بى بهره است
(بانهم قوم لا يفقهون ). وصف اول از آن جهت پيروز مى شود كه بصيرت و
علم و شناخت دارد و از نتايج روبرو شدن با مشكلات آگاه است .
25ـ شـنـاخـت زمان ...: معلوم است كه شناخت زمان و روزگار و آزمودن
آنها چه اهميتى دارد. و انـسـان بـيـنـاى بـيـدار كـسـى اسـت كـه از
گردشهاى روزگار و دگرگونيهاى ايام دچار شـگـفـتـى ، يا گم كردن راه و
از دست دادن موضع حق خويش نمى شود، ليكن مقصود ما در ايـنـجا علاوه
بر آن توجه به مفهومى از زمان است كه از آيات و احاديث به دست مى آيد،
و آن زمان فلسفى يا فلكى نيست بلكه زمان نسبى است . اين زمان همان است
كه ظرف حادثه هـا و احـوال و اعـمـال (بـا در نـظـر گـرفـتـن ارتـبـاط
مـظـروف يـعـنـى اعمال و احوال شخص با آن ) واقع مى شود، و نسبت به
انسان و زندگى و كارها و سير او در راه تـكـامـل يـا انـحـطاط در اين
جهان ، و نيز نسبت به ساير دگرگونيهاى تاريخى و اجـتـمـاعـى سـنـجـيـده
مـى شـود. پـس مـراد از زمـان در ايـن مـقـام ، امـور زمـانـى اسـت
در حال انتساب به ظرفهاى زمانى خويش بر حسب كميت و كيفيت .
در حـديـث شـريـف نـبـوى آمـده اسـت : الليـل و
النـهـار مطيتان
(829) شب و روز دومر كـوبـنـد. و ايـن
تـعـبـيـرى از زمـان اسـت بر حسب پيوستگى و ارتباط آن به انسان و
چـگـونـگـى بـهـره گـيرى انسان از آن ، و از جهت نقشى كه ممكن است ظرف
زمانى در حركت تكاملى آدمى و عروج او به سوى خداى متعال ايفا كند.
آشـكـار اسـت كه ميزان براى زمان طبيعى فلكى خود زمان است ، چون ديگر
نمودهاى طبيعى نـيـز بـا آن انـدازه گـرفـتـه مـى شـود. ولى مـيـزان
براى زمانى كه هم اكنون درباره آن گـفـتگو مى كنيم (زمان نسبى )(830)
اعمال آدمى و اطوار گوناگون زندگى فردى و اجتماعى او در حال ارتباط با
سنتهاى اجتماعى و تاريخى است .
بـنـابـر آنچه ياد شد ما داراى دو زمان هستيم : زمان فلكى و زمان نسبى
. و زمان نسبى را مـا اصـطـلاح قـرار
داديـم . بـر حـسـب ايـن تـحـليـل و ايـن اصـطـلاح ، آدمـى را دو عمر
است : يكى عمرى كه با زمان نخستين اندازه مى شود، و آن روزهايى است كه
انسان بر روى زمين زيسته است . و ديگرى عمرى كه با زمان دوم سـنـجـيـده
مـى شـود، و آن مقدار عمرى است كه شخص در آن توفيق علم خير يا شر پيدا
كـرده ؛ و حـقـيـقـت عـمـر همين عمر دوم است . اين همان زندگى عقلى
(آگاهانه و با شناخت ) و جـهـتدار است براى هر يك از افراد مردم كه از
آن برخوردار باشند. و اجتماعات نيز از اين لحـاظ هـمـچون افرادند. يعنى
يك عمر طبيعى و يك عمر نسبى به معنايى كه از ياد كرديم دارنـد. مـمكن
است بر اجتماعى يك قرن به حساب فلكى بگذارد، كه به مقياس زمان نسبى
برابر يك سال نباشد، و بالعكس .
واضح است كه زمان نسبى پاره اى از زمان طبيعى است ، پس احكام زمان
طبيعى بر آن جارى است . از احكام زمان يكى تحول دايم است ، و تاريخ و
اجتماع نيز چنينند، يعنى پيوسته در حال تحولند و در ميدانهاى تغيير و
شدن ، به نسبتهاى مختلف در كندى و تندى ، سير مى كـنند. بنابراين اصل ،
بر آدمى واجب است كه ، از لحاظ انديشه و اقدام ، همراه زمان خود و
مـراقب ميزان اين تحولات باشد، تا از اين راه بتواند پيوند خود را با
زمان و اجتماع حفظ كـنـد، و در كـاروان تـحـول بـا ديـگـران هـمـراه
بـمـاند و از آنان عقب نيفتد و در جا نزند و
مـرتجع نشود. چه انسان جز از اين طريق نمى تواند براى اجتماع و
ملت و ميهن و ديـن خـود عـضـو سـودمـنـدى بـاشـد، زيـرا در غـيـر ايـن
صـورت از زمـان خـويـش و اهـل آن بريده مى شود، و از قافله حركتهاى
بشرى عقب مى ماند، و نتايج زندگى اجتماعى را از دسـت مـى دهـد، و از
انـجـام دادن مـاءموريت خود، در بهسازى اوضاع حيات انسانى ، مى ماند.
26ـ شـنـاخـت قـوانـيـن تاريخ و نتايج اين شناخت : در قرآن كريم نمونه
هاى فراوانى از حكايات گذشتگان با اشاره به علتهاى حوادث و ارتباط
وقايع با يكديگر آمده است . از خـلال آنـهـا ايـن نـكـتـه را در مـى
يـابـيـم كه قرآن مردمان را به انديشيدن در پيشينه هاى زندگى بشرى بر
روى زمين و تاءمل كردن در آنچه بر گذشتگان گذشته است فرا مى خـوانـد. و
ايـن دعـوت قـرآن جـز بـراى آن نـيـسـت كـه آدمى تاريخ را از آن لحاظ
كه ظرف پـيـشـامـدهـا اسـت بـفـهـمد، و سنتهاى تاريخى را بشناسد، و
بداند كه آنچه بر پيشينيان گذشته است چرا و چگونه گذشته است .
اين فهم و شناخت و آگاهى ، انسان و بالخاصه انسان هدفدار را شجاعت مى
بخشد، و او را بـراى جـهـتـگـيـريـهـاى نـيـك و پـرداخـتـن بـه كوششهاى
حق طلبانه و دادخواهانه اجتماعى فعال مى سازد.
پـيـامـبـران نـيز، با توجه و اتكاى بر سنتهاى تاريخى ، براى پاسدارى
از حق و نشر عدالت و اصلاح در اجتماع تلاش مى كردند، زيرا آنان نسبت
به سنتهاى جارى در تاريخ ، شـنـاخـتـى درسـت و يقينى قطعى داشتند. و
اين قوانين و سنتها، سنتهاى الاهى است كه خدا آنـهـا را بـا حـسـابـى
دقـيـق و مـحـكـم ، و مـبـتـنـى بـر اسـاس عـليـت و مـعـلوليـت جـعـل و
تـقـديـر كـرده اسـت . يـكـى از اين سنتها آن است كه حق ناگزير پيروز
مى شود و سرانجام نيكو از آن پرهيزگاران است . آرى ، پيامبران و اوصياى
ايشان به بزرگترين نـهضتها و حركتهاى دگرگون كننده دست مى يازيدند، و
از همان آغاز مى دانستند كه غلبه با ايشان است ؛ و يكى از برنامه هاى
ايشان شركت كردن در مبارزه اى پيوسته ، به سود مـحـرومـان و
مـسـتـضـعـفـان اجـتـمـاع بـوده اسـت . آنـان رفـتـه رفـتـه بـاطـل را
سـست و ضعيف و حق را نيرومند مى كردند، تا راه را براى رسيدن به پيروزى
و رستگارى هموار كنند؛ بنابراين ، آگاهى از سنتها و قوانين تاريخى ، به
صورت درست ، از نـيـرومـنـدتـريـن عـوامـل تـقـويـت نـفـوس و شـجاعت
بخشيدن به ملتها در راه نهضتهاى آزاديبخش و حركتهاى ويران كننده و
سازنده محسوب مى شود.
27ـ شـنـاخـت نـقـطـه شـروع : هـر عـمل و اقدام موقعيتى مخصوص به خود
دارد، و آن موقعيت مـخـصـوص ، زمـيـنـه مـنـاسـب آن اسـت و زمـانـى
اسـت كـه چـون عـمـل در آن زمـان واقـع شـود پـخـتـه و ثـمـر بـخـش
خـواهـد بـود. بـر عـامـل عـمـل لازم اسـت كـه ايـن زمـيـنـه و زمـان
را بـشـنـاسـد، و بـدانـد كـه نـتـيـجـه حـاصل از هر عمل منوط به همين
شناخت است . بيشتر كارهايى كه بى نتيجه مى ماند، همانها اسـت كـه
غـالبـا در زمان خود صورت نگرفته و زمينه مساعد با آن فراهم نبوده است
. اين كـه بـدانـند عمل را در چه زمينه و چه وقت شروع كنند، تاءثيرى
اساسى و سازنده در هر عمل و اقدام دارد، خواه كوچك باشد يا بزرگ ، حتى
اگر همه اداى كلمه اى باشد.
28ـ آمـاده سـازى افـكـار بـراى مراحل شناخت : هم اكنون از اهميت و
تاءثير زمينه هاى مناسب بـراى هـر اقـدام و عـمل ياد كرديم . يكى از
اعمال اجتماعى منتشر كردن انديشه و شناخت در مـيـان مردم است ، كه آن
نيز واجب است در زمينه مناسب خود انجام شود. و از شرايط كاميابى در
ايـن عـمـل ، مـراعـات سـازگـارى مـيـان ذهـنـيـات افـراد و مراحل
مختلف انديشه و شناخت است . يك انديشه چنان است كه از قدرت پذيرش عقلها
فزون است ، و انديشه ديگر چندان ضعيف است كه نمى تواند اجتماع را جلب
كند و اثرى در بالا آوردن فـرهـنـگ و بـرتـرى دادن افـكار مردم بگذارد،
پس لازم است توازن ميان اين امور در نظر گرفته شود تا نتايج مطلوب به
دست آيد.
يـكى از چيزهايى كه بر صاحب دعوت حق و مبلع راستين واجب است ، آميزش با
مردمان و لمس كـردن واقـعـيـات مـحـيـط اسـت ، تـا از ايـن راه ، از
اسـتـعـدادهـاى گـونـاگـون مردم آگاهى حـاصـل كـنـد، و بـتـواند
نيروهاى عقلى پوشيده را برآورد، و معادن انسانى وجود ايشان را
اكـتـشـاف كـنـد. از همين جا تاءكيد شده است كه دعوت ـ چنانكه در قرآن
آمده است ـ بايد به زبان مردم باشد. و اين زبان منحصر به زبان لغوى
نيست ، بلكه زبان فكرى و عقلى و فرهنگى ، و زبان محيط و زبان زمانه و
نسل را در بر مى گيرد.
و اين امرى بسيار مهم است كه پيامبران و اوصياى آنان در گذشته آن را
مراعات كرده اند. و اكنون با كمال تاءسف مشاهده مى شود كه گروهى از
عالمان ـ كه آگاهان و متعهدان آنان وارثان پيامبرانند ـ در بيشتر
موارد، اين امر نهادى ثمر بخش سازنده را مراعات نمى كنند. و همين مسئله
سبب بيحاصل ماندن دعوتها و تبليغها و تربيتها مى شود.