- آهنگ مزارشان كن و درود و صلوات خود بر آنان و
ساير پيشوايان تقديم كن.
- زادگان رسول مختار، يادگار سوره طه و قاف، و
هم سوره ضحى و تبارك، آيات محكم قرآن.
يادگار " بطح ". ميقات مسلخ، صفا و مروه، كعبه
و اركان، زمزم گوارا.
- از آتش دوزخ با مهر شما نجات يابيم، نه شما
بهترين فرزندان آدميد؟
- چراغ تاريكيها، هر كه خواهد راه يابد،
دوستاويز استوار و متين كه نگسلد.
- مهر كيش شما آهنگ خدمت كرد، بدين اميد در
سختيها يار او باشيد.
- بفرداى رستاخيز كه شعله هاى دوزخ سوى عاصيان
سر كشد، در پناه شما رستگار گردد.
- در گيتى كدامين كس همپايه شما باشدكه دانش
قرآن و علم لدنى داريد.
- روح القدس در خدمت شما و جد شما بود، اين
شرافت مخصوص و ويژه شما بود
- اى زادگان احمد مختار، پدرتان على هم از
خاندان نبوت بود.
- رسول حق از ميان همگانش ببرادرى برگزيد،
منشور خلافت بدو سپرد، اما مظلوم و محروم ماند.
- فرمان پيشوائى بروز "غدير " صادر كرد، بينى
دشمنان بر خاك كشيد.
- دعاى خير، نثار دوستان و يارانش كرد، خدا را
شاهد و ناظر گرفت.
- رسول حق بجانان شتافت، دشمنان او چون مگس گرد
شيرينى طواف گرفتند.
- پيمان خلافت را شكستند، از اين رو كه دلها با
زبان همراه نبود.
- جام خلافت، دست بدست چرخيد، گويا شرابى است
كه بر تشنه كامان سبيل بود.
شرح زندگاني شاعر
- ربيب، ابو المعالى، سالم بن على بن سلمان بن
على، معروف به ابن عودى متخلص به" عودى " تغلبى،
نيلى، منسوب به نيل فرات كه در همانجا بسال478
ديده بر جهان گشود.
- مبسوط ترين شرح حالى كه براى ابو المعالى
تحرير شده، شرحى است كه مجله " غرى " نجف در شماره
22 و 23 سال هفتم، بقلم دكتر مصطفى جواد بغداد،
بحاثه نقاد، منتشر ساخته است، اينك متن آن از نظر
خوانندگان مى گذرد: ابو المعالى از سرايندگانى است
كه سروده هايش مشهور، اما شرح زندگى او بحد كافى
در اختيار تاريخ باقى نمانده است، اخترى است از
اختران آسمان ادب، كه تابش و پرتو آن مشهوداست، و
حقيقت آن براى ما مجهول.
درروزگارى مى زيست كه عماد الدين اصفهانى شرح
حال شعراء معاصر را جمع آورى مى كرد، لذا در ذيل
نام او گويد: شاب شبت له نار الذكاء، و شاب لنظمه
صرف الصهباء من الماء، و در من فيه شوبوب الفصاحه،
يسقى من ينشده شعره راح الراحه:
جوانى است كه هوش و ذكاوتش بسان شعله آتش،
سروده هايش چون شراب ناب، با مزاجى از زلال آب
حيات، هر گاه دهان به شعر و غزل گشايد، از فصاحت و
بلاغت در و گهر بريزد، همگان را از نشئه شراب گيرى
ادب، مست و مدهوش سازد.
بسال 550، وارد شهر " واسط " گشتم،گفتند: ابو
المعالى در اين شهر مهمان است بدين اميد كه از
فرماندار شهر، عنايتى بيند، روزى براى خواندن
قصيده بحضور " فاتنا " كه از جانب خليفه ناظر بود،
حاضر شده، اما ديگرى بر او سبقت گرفته و بر كرسى
قرائت بالا رفته است، ابو المعالى از قرائت قصيده
منصرف و از جائزه وصله چشم مى پوشد و عزم رحيل
كرده به شهر نيل، وطن مالوف خود باز مى گردد.
در سال 554 در هماميه با او ملاقات كردم و...
كلام عماد كاتب كه او را بعنوان جوانى چنين و
چنان مى ستايد،اشاره باين است كه ابو المعالى نه
چون ساير جوانان است، بل نادره اى است در سنين
جوانى. و با اينكه قصيده خود را تحرير كرده تا در
حضور " فاتنا " بخواند وصله اى دريافت كند، در اثر
مناعت طبع و اعتماد به نفس، از حضور مجدد، خود
دارى نموده است، و يك چنين شاعرى قهرا محروم و
نامراد خواهد ماند.
از سروره هاى او كه قطب الدين ابو يعلى، محمد
بن على بن حمزه علوى اقساسى، ياد كرده، غزلى است
كه در وصف معشوقه اى ميان سال گفته:
ابى القلب الا ام
فضل و ان غدت |
تعد من النف
الاخير لداتها |
لقد زادها عندى
المشيب ملاحه |
و ان رغم
الواشى و ساء عداتها |
- بى عشق " ام فضل " دلم آرام و قرار نگيرد،
گرچه اينك عهد جوانى را پشت سر نهاده.
- طره خاكسترينش در چشمم من، بر ملاحت و ظرافت
افزوده، گرچه دشمنان و سخن چينان را خوش نيايد.
- با آنكه روزگار از خرمى و طراوتش كاسته. شعله
عشقش در درون سينه پا برجاست.
گذشت روزگار از لطف او نكاست، جز اينكه كمالش
بر فزود، بدان حد كه زبان شعر از وصف و ستايش او
عاجز نمود.
سبتنى بفرع فاحم
و بمقله |
لها لحظات ما تفك
عناتها |
و ثغر زهت فيه ثنايا
كانها |
حصى برد تشفى الصدى رشفاتها |
- با زلف سياه و چشمان جادو اسيرم كرد، نگاهى
پر از مهر و تمنا.
- دندان چون در رخشان، در اين ميان " ثنايا "
چون مرواريد غلتان، شهد لبانش شفاى دردمندان.
- پس از هجران و جدائى، زيارتش كردم،سلام
راندم، التفاتى مهر آميز ديدم.
- جمال و كمالش بر قرار ديدم، نشاط و شورى بر
سر آوردم. و قاضى عبد المنعم واسطى، اين قطعه را
از ابو المعالى ياد مى كند:
هم اقعدونى فى
الهوى و اقاموا |
و ابلواجفونى
بالسهاد و ناموا |
- مرا در سوز عشق نشاندند و خود برخاستند، خواب
ناز از چشمانم ربودند و خود آرميدند. - هدف تير
ملامتم ساختند ورفتند، اينك زبان نكوهشگران باز و
دراز است.
- اگر در عشق و شيدائى راه انصاف مى گرفتند، از
سوز درون سهم وافرى داشتند.
و لكنهم لما
استدر لنا الهوى |
كرمت بحفظى
للوداد و لاموا |
و لما
تنادوا للرحيل و قوضت |
لبينهم
بالابرقين خيام |
رميت
بطرفى نحوهم متاملا |
و فى القلب
منى لوعه و ضرام |
وعدت و
بى مما اجن صبابه |
لها بين
اثناء الضلوع كلام |
اذا هاج بى
وجد و شوق كانما |
تضمر اعشار
الفواد سهام |
- از آن پس كه پيوند عشق شكوفا شد، بكرامت راه
وفاترك نگفتم، بلئامت راه دعا گرفتند.
- و چون بانگ رحيل بركشيدند و از شنگلاخ " ابرق
" خيمه و خرگاه بر كندند.
- با حسرت و ملالت سويشان نگريستم، آتش اشتياق
در دل شعله و ربود.
- بازگشتم و عشق خود نهان كردم، تار و پودم در
سوز و گذاز بود.
- شور اشتياق است، هر گاه بر آشوبد، پندارم
هزاران تير جانشكافم بر دل مى رود.
و لائمه فى الحب
قلت لها: اقصرى |
فمثلى لا يسلى
هواه ملام |
ءاسلو الهوى
بعد المشيب و لم يزل |
يصاحبنى مذ كنت و
هو غلام |
و لما
جزعنا الرمل رمل عنيزه |
و ناحت باعلى
الدوحتين حمام |
صبوت
اشتياقا ثم قلت لصاحبى |
الا انما نوح
الحمام حمام |
- ناصحم در مهر و وفا بملامت گرفت، گفتمش: بس
كن. شور عشق، باپند و نصيحت فراموشى نگيرد.
- اينك كه در آستانه پيريم، چسان رمز عشق را از
خاطر برم، با آنكه از جوانيم همدم و همراز است.
- در ريگزار " عنيزه " صبر و قرار از كف
بنهادم، قمرى بر سر شاخ، همناله و همنوا آمد. - از
سوز درون بر آشفتم و گفتم: نواى قمرى جز نواى مرگ
و ماتم نباشد.
تجهز لبين او تسل
عن الهوى |
فما لك من ليلى
الغداه لمام |
و كيف يرجى النول
عند بخيله |
تروم الثريا و
هى ليس ترام |
مهفهفه الاطراف،
اما جبينها |
فصبح، و اما
فرعها فظلام |
فيا ليت لى منها
بلوغا الى المنى |
حلالا فان لم
يقض لى فحرام |
با درد فراق خو كن وگرنه عشق و شيدائى را
فراموش كن، دگرت از جانب ليلى التفاتى نيست.
- از عشق بخيلان طرفى نبندى. بر " ثريا " دست
يابى،بر وصال او دست نيابى.
- نازك بدن،باريك اندام، رخساره صبح روشن، گيسو
شب تار.
- كاش بحلالى، كام و آرزو دريافتمى، ورنه
بحرامى، هر چه بادا باد.
اين مضامين بكر وشيرين و معانى نمكين كه " ابو
المعالى " از خود بيادگار نهاده، قصيده اى است كه
در ميان شعرا آشنا ومعروف است، اسلوب آن عربى
خالص، تارو پودش از ديباى رومى برتر است، صفدى چند
بيت اين قصيده را همراه برخى قطعات، ذيل نام ابن
العودى ثبت كرده و گويد: " شعر او در حد وسط است
".
در اين قضاوت و داورى از حيث معانى و مضامين،
آثار كينه و زور گوئى وجود ندارد، اما بايد گفت از
حيث تعبير عبارات و تاليف مبانى شعرش در حد اعلاى
سخن است، زيرا نظر اديبان عرب قيل از معانى و
مضامين، بسوى مبناى استوار و عبارت متين معطوف
است، چرا كه لغت عرب آواى خاصى دارد، و در موسيقى
و آهنگ، حسن تعبير و انسجام عبارت را سهمى بسزا
است.
البته نمى گويم، در لغت عرب، هر گونه شعرى كه
داراى حسن تاليف و انسجام است، در حد اعلاى ادب
قرار دارد، زيرا استوارى معنى وارج مضامين پايه و
اساس سخن است، ولى مى توانم بگويم: شعر ابن عودى
اگر از حيث ظرافت معانى در حدود وسط باشد، حسن
تاليف، شعر او را بسر حداعلاى سخن ارتقا مى دهد.
ابن عودى، در زمينه شعر مذهبى كه سيد حميرى، ابن
حماد، عونى، ناشى صغير، ابن علويه اصفهانى، وراق
قمى، سروده هاى فراوانى از خودبيادگار نهاده اند،
سروده هائى داشته كه اينك در دست نيست.
موقعى كه ابن شهر آشوب "اواسط قرن ششم" وارد
عراق شد، سروده هاى مذهبى ابن عودى را آويزه گوش
علاقمندان يافت كه هر جا با شور و نوا انشاد مى
شد، براى استماع آن مجتمع بودند، از اين رو در
كتابش " مناقب آل ابى طالب " قسمتى از سروده هاى
او را درج نموده است.
بعد از اينكه، ابن شهر آشوب،عراق را به سوى شام
ترك مى گويد. دربغداد فتنه هاى مذهبى فراوان رخ مى
دهد، و حنبلى ها، طبق سيره و روشى كه در برابر
دشمنان داشتند، شورشى بپا كرده كتابخانه ها را با
هر چه كتاب و ديوان مذهبى يافته اند، به آ تش مى
كشند، در نتيجه ادبيات شيعى، سره و ناسره، هر چه
بود و نبود، طعمه حريق مى شود، از جمله سروده هاى
ابن عودى.
- و گويا، اشعار مذهبى ابن عودى است كه محب
الدين محمد، معروف به ابن نجار بغدادى را بر آن
داشته كه در شرح حال او بگويد: رافضى خبيثى بوده
كه صحابه رسول را هجومى گفته است.
از سروده هاى ابن عودى قطعه ذيل است كه در واسط
سروده است:
يورقنى فى واسط
كل ليله |
و ساوس هم من نوى
و فراق |
فيا للهوى هل راحم
لمتيم |
يعل بكاس للفراق
دهاق؟ |
خليلى هل ما فات يرجى
و هل لنا |
على الناى من بعد
الفراق تلاق؟ |
فان كنت ابدى سلوه
عن هواكم |
فان صباباتى
بكم لبواق |
- چندى است كه درواسط مقام دارم و شبانگاهم
اندوه فراق و جدائى، خواب ناز از سر مى ربايد.
- اى شوريدگان خدا را. كسى هست بر اين عاشق
دلباخته رحمت آرد، كه جام فراق را مالامال سر
كشيده. - اى دوستان شود كه دوران وصل باز آيد؟ شود
كه بعد از فراق و جدائى روى نگارم باز بينم؟
- گرچه بظاهر، شكيب و آرام گرفتم، اما شورو
اشتياقم در دل نهان است.
الا يا حمامات
على نهر سالم |
سلمت و وقاك
التفرق واق |
تعالين نبدى
النوح كل بشجوه |
فان اكتتام الوجد
غير مطاق |
على ان وجدى
غير وجدك فى الهوى |
فدمعى مهراق و دمعك
راقى |
و ما كنت
ادرى بعد ما كان بيننا |
من الوصل انى للفراق
ملاق |
فها
انت قد هيجت لى حرق الجوى |
و ابديت مكنون الهوى
لوفاقى |
و
اسهرتنى بالنوح حتى كانما |
سقاك بكاسات التفرق
ساقى |
فلا تحسبنى انى نزعت عن الهوى |
و كيف نزوعى عنه بعد
وفاقى |
و لكننى اخفيت ما بى من الجوى |
لكى لا يرى
الواشون ما انا لاق |
- الا. اى قمريان وادى" سالم " بسلامت مانيد،
خدايتان از شر هجران و جدائى نگهبان باد.
- بيائيد همنوا و همناله گرديم، و هر يك بر دزد
خود بگرييم، نهان كردن سوز دل در توان ما نيست.
- با آنكه سوز و گداز عشقم با تو يكسان نباشد،
اشك من بر رخسار مى رود اشك تو پيدا نيست.
- نپنداشتمى كه بعد از دوران وصلم، با روزگار
فراقى چنين پر ملال روبرو خواهم گشت.
- اينك با ناله جانسوزت داغ دلم تازه كردى،
پرده از راز درونم بركشيدى.
- با نواى زارى، خواب از چشمم ربودى، پندارم
ساقى هجران جامى چند بكارت كرد.
- من از عشق و شيدائى دست نشستم. چسان از عشق و
دلباختگى دست شويم كه اينك يار و همنوا دارم.
- از آن، سوز دل پنهان كردم كه حال زارم بر
شماتتگران بر ملا نگردد.
شريف، قطب الدين، ابو يعلى، محمد بن على بن
حمزه گويد: ربيب، ابو المعالى، سالم ابن العودى در
كلبه من، اول صفر سال 550 چنين سرود:
ما حبست الكتاب
عنك لهجر |
لا. و لا كان
ذاكم عن تجافى |
غير ان الزمان يحدث للمرء امورا تنسيه كل مصافى
شيم مرت الليالى
عليها |
و
الليالى قليله الانصاف |
- نه از سر هجران و جدائى ازنامه اى دريغ كردم.
ابدا. و نه از جفا و سهل انگارى.
- روزگار است كه بر سر آدمى مى چمد و دوست وفا
كيش را از ياد مى برد.
- آئين وفاست، گذشت روزگار بر آن پرده كشيده.
اى روزگار. اين چه بى انصافى است.
اين ابيات، بسيار حكيمانه است و از صميم قلبى
پاك و انسان دوست تراويده است.
حسن بن هبه الله تغلبى، معروف به ابن مصرى
دمشقى گويد: ابو المعالى سالم بن على عودى از
اشعار خودش قطعه ذيل را برايم سرود:
دع الدنيا لمن
امسى بخيلا |
و قاطع من تراه
لها وصولا |
- نعمت دنيا را ارزانى بخيلان دان، هر آنكه با
دنياسر وصل دارد، راه آشتى با او مجوى.
- بر گذشت ايام، اعتماد مكن، كه هيچ بزرگى،
بروزگار نماند.
- فريب خوردگان دنيا فروان اند، چه امتها كه بر
باد فنا نرفت.
- روزگارت گر چه طولانى شود، جز اندكى بهره مند
وكامياب نخواهى بود.
- واى بر زاده آدم، از روز رستاخيز كه عزيزان،
خوار و ذليل گردند.
و همو گويد: ابو المعالى از اشعار خودش، قطعه
ذيل را هم چنين انشاد كرد:
ء اخى انك ميت |
ازف الرحيل فلا تكن |
لا تركنن الى الحياه فان عزك فى
نفاد |
يا غافلا و الموت يقدح فى نسه بلا
زناد |
ممن يسير بغير زاد |
لابد يوما للنبات اذا تكامل من حصاد |
لابد يوما
للنبات اذا تكامل من حصاد |
فدع التعلل
بالتمادى |
- اى جان برادر. خواهى نخواهى باستقبال مرگ مى
شتابى، آرزوى دور و دراز وا نه.
- بزندگى دل مبند كه عزت و دولت رو بزوال است.
- سفر نزديك شد، مبادا زاد و توشه ات فراموش
گردد.
- بخواب غفلت غنوده اى و ندانى غول مرگ، سالهاى
عمرت خوشه خوشه بر سر آتش مى نهد.
- آرى. هر گياه كه حد كمال سپارد، با داس دهقان
از پا در آيد. و همو سروده است:
لا اقتضيك على
السماح فانه |
لك عاده لكننى
انا مذكر |
ان السحاب اذا
تمسك بالندى |
رغبوا اليه
بالدعاء فيمطر |
- از آن دست نياز دراز كردم كه يادآورخاطرت
گردم، نه بر جود و سخايت برگمارم.
- ابر آسمان كه از ريزش باران امساك ورزد، دست
دعا بسويش بركشند كه باران بارد.
و همو سروده است:
سيدى عد الى
الوصال |
فقد شفنى الضنا |
و ترفق بعاشق |
ماله عنك من غنى |
ان تكن تطلب الصواب |
بوصل
فها انا |
او
ترد بالنوى دنو |
حمامى فقد دنا |
- اى سر و نازم يكره جانب وصال گير كه از هجرت
گداختم.
- با عاشق زارت مدارا كن، دواى دردش توباشى.
- اگر از ره احسان خواهان وصلى، اينك حاضرم.
- اگر با هجرانت خواهان هلاكم باشى، بنگر كه در
حال احتضارم.
و همو روده است:
يا عاتبين على
عان يحبكم |
لا تجمعوابين عتب
فى الهوى و عنا |
ان كان صدكم عنى
حدوث غنى |
فما لنا عنكم
حتى الممات غنى |
- از چه بر اسير عشقت نكوهش آرى، بعد از هجران
و عذاب، نكوهش و سر زنش جفا باشد.
- اگر دل بمهر ديگرى بستى از اينرو از ما
گسستى، تا روز واپسين پيوند مهرت نگسليم.
و از سروده هاى شاعر است:
يقولون لو داويت
قلبك لارعوى |
بسلوانه عن حب
ليلى و عن جمل |
و هيهات يبرى
بالتمائم و الرقى |
سليم الثنايا
الغر و الحدث النجل |
- گويندم: دل را مداوا كن باشد كه از مهر "
ليلى " و " رعنا " خاطرات بيارامد.
- هيهات. كشته چشمان جادو و مرواريددندان، از
دعا و افسون، كى شفا يابد.
تاريخ وفات ابن عودى، معلومم نگشت، البته سال
ولادتش 478 هجرى است، عماد الدين اصفهانى هم در
سال 554 نزديك واسط "هماميه"او را ملاقات كرده
است، با در دست داشتن اين دو تاريخ، نميتوان تصور
كرد كه بعد از تاريخ 554 فراوان زيست كرده، و يا
عمرش از سال 558 تجاوز كرده باشد، زيرا با اين
احتمال، ساليان عمرش به هشتاد ميرسد، و اين جزء
نوادر است، خصوصا در اين شهر و ديارى كه شاعر ما
ابو المعالى مى زيسته.
"نشريه مجله نجف پايان پذيرفت".