- بار سفر بست و زاده اش را بنيابت گذاشت؟ يا هجرت
گزيد كه ديگر اميد وصل نيست.
فانى ارى فوق
الوجوه كابه |
تدل على ان
الوجوه ثواكله |
- بينم كه چهره ها غبار گرفته، قطعى است كه در
عزاى بماتم نشسته.
در اين قصيده گويد:
دعونى فما هذا
اوان بكائه |
سياتيكم طل
البكاء و وابله |
- اينكم و اهليد كه نه هنگام گريه و زارى است.
بزودى سيلاب اشكم همراه ژاله روان باشد.
-مگوئيد تا چند بر او زار و نالانى. ابر رحمتى
بر سرم سايه گستر بود كه از هم پاشيد و رفت.
- از چه نناليم و زار زار نموئيم؟ با آنكه
فرزندانمان يتيم و بى نوا ماندند.
- كاش دانستمى - اينك كه عطا و نوالش خاتمه
يافت - خداوندگارمان با ما چه خواهد كرد؟
- آيا مهمان نوازى كند وغريب پرورى تا بپايد؟
يا راه مهاجرت ديار در پيش گيرد؟
و از همين قصيده است:
فيا ايها الدست
الذى غاب صدره |
فماجت بلاياه و
هاجت بلابله |
عهدت بك الطود
الذى كان مفزعا |
اذا نزلت بالملك
يوما نوازله |
فمن زلزل
الطود الذى ساج فى الثرى |
و فى كل ارض
خوفه و زلازله |
و
من سد باب الملك و الامر خارج |
الى سائر
الاقطار منه و داخله |
- اى بارگاهى كه صدر نشين آن بار سفر بست.
قافله غم رو كرد، آلام و اسقام سمر گشت.
- كوهى سهمگين بر فراز تخت مكين بود كه پايه
حكومت بدو استوار و وزين بود.
- كوهسار با عظمت از چه بهم لرزيد و در خاك
فروشد، با آنكه لرزه بر اندام هر ملك و ديار
افكند؟ - راه بارگاه كه بر بست، با آنكه فرمانش به
هر مرز و بوم روان بود؟
- يگانه مرد مجاهد را از پيكار مشركين وا داشت،
با آنكه سپاهش مهيا و سر بفرمان بود؟
و من اكراه الرمح
الردينى فالتوى |
و ارهقه حتى تحطم
عامله |
و من كسر
العضب المهند فاغتدى |
و اجفانه مطروحه و
حمائله |
و من
سلب الاسلام حليه جيده |
الى ان تشكى وحشه
الطرق عاطله |
و من
اسكت الفضل الذى كان فضله |
خطيبا اذا التفت
عليه محافله |
و
ما هذه الضوضاء من بعدهيبه |
اذا خامرت جسما
تخلت مفاصله |
نيزه تابدارش كه بهم در پيچيد؟ كه ناوك آن در
هم شكست؟
- شمشير هندى به سنگ زد، غلاف و حمايلش بى صاحب
گشت؟
- زيور اسلام از گردنش باز كرد، اينك عاطل و
باطل ماند؟
- زبان فضليت دركام شكست، باآنكه خطيب محافل
بود؟
- از پس سكوت و وقار، غوغا و فغان برخاست، تار
و پود جسم را در هم گسيخت؟
كان ابا الغارات
ما شن غاره |
يريك سواد الليل
فيها قساطله |
و لا لمعت بين
العجاج نصوله |
و لا طرزت ثوب
الفجاج مناصله |
- پندارى غار تبر قوم، شب تاز نبرد، تا غبار
معركه چون سياهى شب نمايد؟
- و نه در پهنه هيجا سنان نيزه اش درخشيد، و نه
ناوك دلدوزش قباى دشمن بخون آزين بست.
- و نه بر عرش زين لجام كشيد تا در ركابش
پيادگان بر سواركاران فخر و ناز فروشند؟
- سنان نيزه اش در جوشن دشمن نخراميد، چونان كه
سمند تازى از شوق، بريز رانش مى خراميد؟
- نگاه مهر آميزش بين حاضران نمى چرخيد: بر
مخلص نيك انديش، يا خصم بد كيش؟
- محراب عبادت را با رحمت ونعمت، آوردگاه نبرد
را با سطوت و نقمت پر نكرد؟ - در شگفتم كه روزگار
غدار، بر سر خود چه آورد: بى شك از عقل و خرد
بيگانه بود.
- بعد از " طلايع " گيتى، بكدامين فرزند خود
ناز و افتخار خواهد كرد؟
- آيا گردش زمانه را در عهده كفالت "هادى "
خواهد سپرد، زيرا كه خيمه و خرگاه بر ماه كشيد؟
جنازه ملك صالح در قاهره مدفون شد، بعدها فرزند
برومندش عادل، در سال 557 نهم صفر، تابوت پدر را
از قاهره به مزارتازه بنيانى كه در قرافه مصر،
براى او تاسيس شده بود، منتقل كرد. و راهروى زير
زمينى از كاخ وزارت تا كلبه سعيد السعداء كشيد، و
در اين باره، فقيه يمنى، عماره مزبور قصائد
پرداخت، از آن جمله:
خربت بوع
المكرمات لراحل |
عمرت به الاجداث
و هى قفار |
نعش الجدود
العاثرات مشيع |
عميت برويه نعشه
الابصار |
نعش تود بنات
نعش لو غدت |
ونظامها اسفا عليه
نثار |
شخص الانام اليه
تحت جنازه |
خفضت برفعه
قدرها الاقدار |
- عرصه جود و كرم از اين غم ويران شد، گورستان
آباد و خرم گشت.
- بختهاى نگون سراسيمه به تشييع برخاستند، ديده
ها از گريه كور و نابينا شد.
- نعشى بر فراز دوشها برشد كه در آسمان كيهان "
بنات نعش " از غم و اندوه در هم گسيخت.
- بزرگمردان در زير جنازه او قد برافراشتند كه
از عظمت او قدهاى افراشته پست و نگون بود.
واز همين قصيده است:
و كانها تابوت
موسى اودعت |
فى جانبيه
سكينه و وقار |
- گويا " تابوت موسى " است كه از چپ و راست آن
" سكينه " و رحمت روان است. - اينك در كاخ وزارت
امانت است، تا مزارى رفيع و شايسته بنيان شود.
- از اين رو اهرام مصر و حرام الهى بخروش آمدند
كه از چنين شرافتى محروم ماندند.
- تربت مصر برا برگزيدى، تربتى كه لاله زار
بلاد، بر گورستان آن رشك برد.
خداى بر آن مردمى خشم گرفت كه از جهالت و
گستاخى بدين مرز و بوم هجوم آوردند.
- شگفت آوردى كه " قدار " ناقه صالح را پى كرد.
بهر عصرى صالح و قدار در برابر هم قرار گيرند.
- اى " صالح " نيك پى، توبخانه مجد و كرامت
نزول اجلال كردى، قاتلين به دوزخ و نار پيوستند.
- گرچه قصاص شدند، اما خاك راه با مهر و ماه كى
برابر توان گرفت.
- دشت و كوهساران بر آنان تنگ آمد، گاه باشد كه
صاحب خون بخوابد اما " خون " قرار و آرام نيابد.
- اين پاداش نكو و اجرا جزيل گواريت باد، و هم
شهادت كه شيوه ابرار است.
- وصى رسول و عمويش حمزه با شهادت در خون
طپيدند، و هم زاده بتول و جعفر طيار. و در
روزپنجشنبه كه تابوت ملك صالح را به مزارمخصوصش
بردند، گويد:
يا مطلق العبرات
و هى غزار |
و مقيد الزفرات و
هى حرار |
ما بال دمعك و
هوماء سافح |
يذكى به من حد و جدك
نار |
لا تتخذنى قدوه
لك فى الاسى |
فلدى منه مشاعر و شعار |
خفض عليك فان
زند بليتى |
وار و فى صدرى
صدى و اوار |
- اشك ديده را چون سيلاب بهارى روان ساخته، اما
ناله جانسوز را در دل انباشته اى.
- از چيست كه اشك ماتم - با آنكه زلال و صاف
است - بر گونه ات آتش افروخته؟
- بمن منگركه از ناله و زارى خاموشى گرفتم، غم
و رنج در كانون دل لانه دارد.
- بر من مخروش كه آتش دل بر خروشد تا سرا پايت
باتش كشد، سينه ام در انفجار است.
- اگرت ناله و زارى اختيارى است، من از بيتابى،
زمام دل از كف نهاده ام.
- صبح و شام چون گمشدگان باديه مى گريم، غمها
بر دل هجوم آو راست.
- از ديده ام پيمان گرفتم: قدرى بيارمد، قلب
فكارم خيانت كرد كه كانون در شور و انقلاب است.
گوئى مصيبت نه چندان سهمگين است، اما غم كه بر
دل نشيند حقير آن هم گرانبار است.
و از همين قصيده است:
ملك جنايه سيفه و
سنانه |
فى كل جبار عصاه
جبار |
جمعت له فرق القلوب
على الرضا |
و السيف جامعهن
والدينار |
- شاهى كه خون هر جبار و سر كشى با دم شمشير و
ناوك سنان ريخت، خونش هدر آمد.
- دلها با بيم و اميدبدرگاهش گرد آمدند، بيم از
شمشير، اميد به درهم و دينار.
- در سايه بيم و اميد است كه هر دولتى پايدار
آمد،روزگارش دوام گرفت.
- اگر بيم و اميد: يعنى دينار و شمشير از هم
كناره گرفتند، دشمن عزيز و كامكارشد، دوست خاك
نشين گشت.
- اى سرور آزادگان كه شاهان عالم در برابرت
بادب برخاستند، حل و عقد امورت در كف بود.
- فرمان مطاعت در همه جا روان. پيكها در اكناف
گيتى دوان.
- منصب " كفالت " و " وزارت " هر دو به فضل و
مقامت گويا شدند.
- مقام وزارت هر روز دست بدست مى شد، و هر لحظه
با خطرها مواجه بود. - تا آنكه بر درگاه تو نزول
گرفت، در ايت و تيز بينيت را شكوفا ديد.
- مهميز سفر بكنار افكند، بار و بنه بر زمين
ريخت.
خدا را از اين رسم و آئين كه آزاد كردى و رواج
دادى، اما در سينه تاريخ و قيد و بند قصائد در
مهار شد.
- بزرگ آئين و شيمتى كه طبع و قادم را شعله ور
ساخت، يكه تاز ميدان سخن را پشت سر نهادم.
- آرى. است تازى از سيماى زيبايش منتخب نيايد،
جز آنكه در ميدان تمرين هنر نمايد.
- ثنا و ستايش من در پيشگاهت معروف شد، از همه
پيشى گرفتم و هيچگاه سستى نگرفتم.
- اگر در اثر اين رنج و محنت از پاى نشستم، و
با كمترين مصيبت از پاى بنشينند
- تار و پود قلبم در مهر و ولاى تو محكم است،
پنهان و آشكارش گواه است.
و باز همين فقيه يمنى " عماره " در رثاى ملك
صالح و ثناى فرزندش ملك عادل، بسال 557 بر سر
مزارش در " قرافه " مصر چنين سروده است:
ارى كل جمع
بالردى يتفرق |
و كل جديد بالبلى
يتمزق |
و ما هذه
الاعمار الا صحائف |
تورخ وقتا ثم
تمحى و تمحق |
- ديو مرگ، اجتماع دوستان در هم ريزد، شاخ تر و
تازه بپوسد و بر باد رود.
- عمر گرانمايه هم، چون صفحات دفتر، روزى
نگاشته شود، دگر روز محو و نابود گردد.
و از همين قصيده است:
و لما تقضى الحول
الا لياليا |
تضاف الى الماضى
قريبا و تلحق |
و عجنا بصحراء
القرافه و الاسى |
يغرب فى
اكبادنا ويشرق |
عقدنا على
رب القوافى عقائلا |
تغر اذا هانت
جياد و اينق |
- بدان هنگام كه سال بپايان مى رفت، شبهاى آخر
را در پشت سر مى نهاد.
- در بيداء " قرافه " ماوى گرفتيم: اندوه و غم
از چپ و راست بر جگرها تاخت آورد.
- در پيشگاه خداى سخن،رخش قافيه را مهار بستيم
- با آنكه اسب تازى و اشتر تيز رو از رفتار
بازماندند.
و قلنا له خذ بعض
ما كنت منعما |
به و قضاء الحق
بالحر اليق |
عقود قواف من
قوافيك تنتقى |
و در معان من
معانيك يسرق |
نثرنا على
حصباءقبرك درها |
صحيحا و در
الدمع فى الخد يفلق |
- گفتيم: اينك نعمت سخن پرورى بپاى خودت ريزيم،
تا حق نمك ادا كرده باشيم.
- خوشه هاى قافيه ات كه چون مرواريد منتخب آمد،
در شاهوار معانيت كه شاعران بسرقت برند.
- همه را يكسر برمزارت افشانديم، در حاليكه اشگ
چون در بر رخسارمان مى غلتيد.
و در همين قصيده گويد:
- اى خاندان " رزيك " آزموديم و شما را برترين
پناهگاهى يافتيم كه اشتران تازى بدرگاهش دوانند.
- جوياى دولت و عزت آمديم، از اينرو بدين درگاه
شديم ك گرامى ترين بارگاه. بى نيازترين دولت و
پايگاه.
- با جود و نوال شما، عزت نفس آموختيم، بر چهره
هاى خرم، غبار تملق ننشست.
- فسطاط مصر، از جود و عطاى شما كعبه آمال گشت،
از شام و عراق، شتابان به طواف اركان آمدند.
- نه پرده اين درگاه بر روى عاميان اعجم آويخته
شد، و نه درهاى اين درگاه بروى نگون بختان بسته
آمد.
- دلها،جز بسوى شما پر نكشد، نعمتها، جز از دست
و بال شما فرو نريزد.
نمونه اى از شعر و احساس ملك صالح
- ابن شهر آشوب قسمت زيادى از اشعار و قصائد او
را در كتاب "مناقب آل ابى طالب" ياد كرده، از آن
جمله:
محمد خاتم الرسل
الذى سبقت |
به بشاره قس و
ابن ذى يزن |
- محمد خاتم پيامبران است كه حكيم عرب " قس "،
پادشاه يمن " سيف " مژده رسالتش داد.
- سخنوران راست انديشه، پيش از آنكه پا بدائره
وجود نهد، از سرانجام او خبر دادند.
- آنكه در بردبارى و كرامت كمال گرفت، بنيادش
از عيب و آك پاك بود.
ظل الاله و مفتاح النجاه و ينبوع الحياه و غيث
العارض الهتن
- سايه عدل خداى، رهبر نجات، سرچشمه حيات،
باران رحمت الهى.
- بدنيا و آخرت، مهرش دخيره خودساز. به ولاى او
چنگ زن، و هم ولاى ابو الحسن مرتضاى هادى.
و از اشعار ملك صالح:
- مهر و ولايم ويژه امير مومنان على است، با
مهر او بمراد دل رسيدم.
- اگر حاسدان، مقام و رتبه اش را در كرم
نشناسند، سوره هل اتى بر خوان.
و هم از اوست:
كانى اذ جعلت
اليك قصدى |
قصدت الركن
بالبيت الحرام |
- از اينكه دست به درگاهت سودم، پندارى در حرم
خدا ركن حجر را بوسيدم.
- در اينجا كه به خدمت ايستاده ام، گويا ميانه
چاه زمزم و مقام ابراهيم خليلم.
- اى سالار و سرور من چه بپا ايستم و چه از پا
بنشينم بياد تو باشم.
و انت اذا انتبهت
سمير فكرى |
كذلك انت انسى
فى منامى |
- اگر از خواب ناز برخيزم با تو در راز و
نيازم، چونان كه در حال خواب با تو در نمازم. -
راز مهرت در درونم پيوسته، با گوشت و استخوانم بهم
در آميخته.
- اگر نه مهرت، نمازم نپذيرند، وگرنه ولايت،
روزه ام به حساب نگيرند.
- اميدم آنكه بروز حشر، از دستت سيراب گردم،
خستگى سوز دل را از ياد ببرم.
و هم اين چكامه ديگر:
ياعروه الدين
المتين و بحر علم العارفينا |
يا قبله
للاولياء و كعبه للطائفينا |
- اى دستاويز دين و آئين،درياى علم و معرفت.
- قبله دوستان خدا، كعبه زائرين حرم.
- سرور آن خاندان كه هماره راه نيكى سپارند.
- تائبان بحق، پرستندگان حقيقت، روزه داران،
نماز گزاران.
- دانشمندان، خويشتن داران، ركوع بران، سجده
كنان.
- ايكه ديگران درخواب ناز باشند و تو با خدا در
راز ونياز.
و هم اين قطعه ديگر:
قوم علومهم عن
جدهم اخذت |
عن جبرئيل و
جبريل عن الله |
- خاندانى كه علم و معرفت از جدشان بارث برند،
جدشان از جبريل امين، و جبريل از خداى عالميان.
- كشتى نجات هم آنان باشند، و جز با كشتى نجات
از هول و عذاب قيامت نجاتى نيست.
- تاريكى شب كه درآيد، با خشوع تمام بعبادت
خيزند، خواب ناز را بر ديده راهى نيست.
- ياد خدا را خاطر نبرند، بانغمه بلبلان و
قمريان سرگرم نباشند.
- ابر رحمت الهى كه دانش و معرفت بيزد، ما فوق
ابر بهاران كه آب فرات انگيزد.
و هم از سروده هاى ملك صالح است:
ان النبى محمدا و
وصيه |
و
ابنيه و ابنته البتول الطاهره |
- پيامبر خدا محمد و جانشينش با دوفرزند و هم
پاك دختر بتولش.
- همان اهل " عباء " باشند كه به آبروى ولايشان
اميدوارم از غمهاى آخرت نجات يابم.
- حتى مهر دوستانشان مايه بر كنارى از انحراف و
جهالت است.
- بدين وسيله رضا مندى ذات احديت را آرزومندم،
باشد كه در صحراى محشر دستگيرم باشد.
و در ثنا و ستايش امير مومنان گويد:
- سرا پا نور باشد، نور خدا كه پرتوش بر سر
مامستدام است، آرى نور خدا زوال نگيرد.
- نامش در ميان فرشتگان سما مشهور، يادش از
خاطره ها محو و نابود نگردد.
و هم او راست:
- زبان ملامت كوتاه كن كه من از ملامت ناصحان
راه ضلات نپويم.
- روزه مباهله، در زيركساء جز پنجتن نبودند،
ششمين آنان جبريل امين بود.
در ستايش امير مومنان و فرزندان گراميش گويد:
- با مهر على بر دوش اختران بر شدم، دامن بر سر
ابر و كوهساران مى كشم.
- پيشواى من على است كه با نامش بر دشمن بد
خواه، پيروز و غالب شدم.
- پيشوايان بر حق كه اگر در تاريكى شب گام
زنند، خورشيد رخساشان چراغ راه باشد.
- آرزوى آرزومندان به يمن وجودشان رواست، توبه
نادمان بدرگاه حق مقبول و پذيرا.
و اين قطعه را درباره زهد على امير مومنان
سروده:
- اوست كه دنيا اطلاق گفت، با آنكه چون عروسى
طناز بجلوه گرى آمد.
- مشكلات علم و دانش را حل نمود، با آنكه از
دسترس افكار هوشمندان خارج بود.
و در حق عترت پاك پيامبر گويد: