بتازم.
- سرى در سويداى دل نهان ساخته ام، از فاش
كردن آن هراس و حاشا دارم.
- باميد آن روز كه گويند: پرده از راز نهان
بردار، آرى حقيقت در پس پرده نماند.
- سالها خون دل خوردم، صبر و تحمل پيشه
كردم، ديگر آرام و توانم نماند.
- آرى كدام دل با غم و اندوه شما در سينه
طپيد، كه باخر تار و پودش در هم نپاشيد.
- بعد از شما لذت زندگى حرام باد، و كسى را
عمر دراز مياد.
- گام هيچكس بر قرار زمين آرام نگيرد، چه
در حضر باشد و يا راه باديه گيرد.
- تشنه كامى از آب گوارا سيراب مباد، از آن
پس كه ميان شما و آب فرات حائل افتاد.
- و نه ديگران بر فراز منبر جاى گيرند، با
آنكه گام شما را از فراز آن بريدند.
قصيده ديگرى هم در افتخارات و امتيازات خود
سروده كه در جزء چهارم ديوانش ثبت آمده است،
اينك برخى از آن ابيات:
مالك فى -
ربه الغلائل |
و الشيب ضيف
لمتى - من طائل |
اما ترين فى
شواتى نازلا |
لا متعه
لى بعده بنازل |
محا غرامى
بالغوانى صبغه |
و اجتث من
اضالعى بلابلى |
و لاح فى
راسى منه قنص |
يدل ايامى
على مقاتلى |
كان شبابى
فى الدمى وسيله |
ثم انقضت لما
انقضت وسائلى |
ياعائبى
بباطل الفته |
خذ بيديك
من تمن باطل |
لا تعذلنى
بعدها على الهوى |
فقدكفانى
شيب راسى عاذلى |
و قل
لقوم فاخرونا ضله |
اين
الحصيات من الجراول |
و اين
قامات لكم دميمه |
من الرجال
الشمخ الاطاول |
- ايكه در جامه حرير خرامانى، با اين خضاب
سپيدى كه بر گيسوى من مهمان است، دگر با منت
كارى نيست.
- نه بينى كه فرقم از مو تهى است؟ دگرم
اميد لذت و كاميابى نيست.
- هواى مه جبينان با خضاب گيسوان از سر
برفت. سوز و گذاز عشق هم از سينه رخت بر بست.
- تارك سپيدم نمايان گشت، تا صياد روزگار
را نشانه تير بلا باشد.
- بارونق جوانى دل زيبا چهرگان صيد كردمى،
اينك عهد شباب گذشت، عشق و جوانى هم نماند.
- ايكه با ياوه سرائى خود گرفته اى، از
اينرو بملامت من برخاسته اى، از تمناى باطل
دست بردار.
- دگرم بر عشق و شيدائى نكوهش مكن، سپيدى
گيسوان، خود ناصح مشفقى است.
- بانان كه جامه مفاخرت بر تن كرده اند بر
گو: سنگ ريزه كجا؟ صخره خار را كجا؟
- شما با آن قد و قامت ناموزن، ما چون قله
كوهساران مشرف بر هامون.
"اين قصيده 69 بيت است كه تغزل آن ترجمه
شد، ساير ابيات در مفاخرت و ثنا گسترى و شرح
افتخارات و كمالات شاعر است كه نمونه آن قبلا
ترجمه شد، از اين رو تكرار آن معانى ديگر
مناسب نيست. علاقمندان به اصل كتاب مراجعه
كنند".
باز هم قصيده ديگرى در شرح مكارم و معارف
محاسن خود دارد كه در جزء چهارم ديوانش ثبت
آمده، اينك قسمتى از آن ابيات:
ماذا جنته
ليله التعريف |
شغفت فوادا
ليس بالمشغوف |
و لو اننى
ادرى بما حملته |
عند
الوقوف، حذرت يوم وقوفى |
ما زال
حتى حن حب قلوبنا |
بجماله سرب الظباء الهيف |
و ارتك
مكتتم المحاسن بعد ما |
القى تقى الاحرام كل نصيف |
و
قنعت منها بالسلام لو انه |
اروى صدى او بل لهف لهيف |
و الحب يرضى بالطفيف معاشرا |
لم يرتضوا من قبله بطفيف |
و يخفف من كان البطيى ء عن
الهوى |
فكانه ما كان غير خفيف |
يا حبها رفقا بقلب
طالما |
عرفته ما
ليس بالمعروف |
- آن شب كه به صحراى عرفات منزل گزيدم، دل
فارغ ازسوداى عشق در گرو جانان نهادم.
- اگر مى دانستم چه بلائى در كمين است،
درباديه عرفات چنين غافل و بى پروا نبودم.
- وقوف عرفاتم پايان نگرفت، كه آن آهوى
باريك ميان دل زارم بيغما گرفت.
- اندام زيبايش را بر ملا ساخت، چون جامه
احرام از تن بپرداخت.
- من شيد او سر خوشم كه سلامم را پاسخ
آورد، ولى كاش از شراب وصلم سيراب مى كرد.
- عشاق شوريده اش با گوشه چشمى دلخوش
كنند،و از آن پيش، چنين قانع نبودند.
- آنكه را در عشق و اشتياق، صبر و قرارى
بود. اينك سپند آسا در تب و تاب است.
- اى يار جانى. لختى با دل شيدايم مدارا كن
كه سالها با مهر و عطوفتت خو گرفته است.
قد كان يرضى
ان تكون محكما |
فى لبه لو
كنت غير عنيف |
- اگر سنگدل و نامهربان نباشى،ترا بر جان و
دل خود امير و فرمانرواسازم.
اطرحت يا
ظمياء ثقلك كله |
يوم الوداع
على فقار ضعيف |
يقتاده
للحب كل محبب |
و يروعه
بالبين كل اليف |
و كاننى
لما رجعت عن النوى |
ابكى،
رجعت بناظر مطروف |
و
بزفره شهدالعذول بانها |
من
حامل ثقل الهدى ملهوف |
و
متى جحدتم الغرام تصنعا |
ظهروا عليه بدمعى المذروف |
و على منى غرر رمين نفوسنا |
قبل الجمار من الهوى بحتوف |
يسحبن اذيال الشفوف غوانيا |
بالحسن عن حسن بكل شفوف |
و عدلن عن لبس الشنوف و انما |
هن الشنوف
محاسنا لشنوف |
- اى نگار رعنا كه روز وداع، سنگينى بار
فراقت پشت ناتوانم خست.
- بارى كه عاشق صادق بياد دوست بر دوش كشد
و دگران از سوز هجران بناله و افغان در آيند.
- آنروز كه گريان و نالان از سفر باز گشتم،
ديده ام غرق در خون بود.
- چنان آه جگر سوزى از دل بركشيدم كه رقيب
را هم دل بر من بسوخت.
- خواستم اسرار عشق و شوريدگى پنهان كنم،
سيلاب اشكم راو دل بر ملا كرد.
- در " منا " كه حرام امن الهى است، پيش از
آنكه شيطان پليد را " رجم " كنند، يا تيز
نگاهمان رجم كردند.
- دامن كشان در جامه حرير ناز گذشتند، كى
حسن عالم آرايشان را نيازى به حرير بود.
- گوشواره زرين بر گوش نكردند، از آنرو كه
خود نگين هر گوشواراند.
و تعجبت
للشيب و هى جنايه |
لدلال غانيه
و صد صدوف |
و
اناطت الحسناء بى تبعاته |
فكانما تفويفه
تفويفى |
هو منزل بدلته من غيره |
و هو الفتى فى
المنزل المالوف |
لا تنكريه فهو ابعد لبسه |
عن قذف
قاذفه و قرف قروف |
و بعيده الاقطار طامسه الطوى |
من طول
تطواف الرياح الهوف |
لا صوت فيها للانيس و انما |
لعصائب الجنان جرس عزيف |
و كانما خرق النعام بدوها |
ذودشردن
لزاجر هنيف |
- طره سپيدم ديد و نگران در من نگريست، آرى
گرد پيرى مايه ناز و عتاب است يا انگيزه جفا و
اعراض.
- آيات ضعف و ناتوانى در چهره ام خواند، تا
رهاى سپيدم را نشانى از رگهاى ناتوان شمرده.
- اين سر منزل پيرى است كه بتازگى پيراستم،
وه كه جوانمردان را چه منزل دلپسند و مالوفى
است.
نگران مباش. اين جامه اى كه بر تن آراستم،
دامنش از هر گونه تهمت و ناروا برى است.
- باديه اى دور و دراز، قله هايش پست و
هموار، بسكه طوفان بلايش بر سر چميد.
- در اين وادى، صداى آشنا بگوش نيايد، جز
آواى جنيان كه گروهان گروه صفير و زوزه بر
آرند.
- گويا رمه اشتران از باديه سر رسيدند.
پيشتازان رمه از هيبت ساربان مهار خود بر
گسيختند.
قطعت ركابى و
هى غير طلائح |
مع طول
ايضاعى و فرط و جيفى |
ابغى الذى
كل الورى عن بغيه |
من
بين مصدود و من مصدوف |
و العز
فى كلف الرجال و لم ينل |
عز
بلا نصب و لا تكليف |
و الجدب مغنى للاعزه داره |
و
الذل بيت فى مكان رديف |
و لقد تعرفت النوائب صعدتى |
و
اجار صرف الدهر من تثقيفى |
و حللت من ذل الانام بنجوه |
لا لومتى فيها و لا تعنيفى |
فبدار انديه الفخار اقامتى |
و على الفضائل مربعى و مصيفى |
و سرى سرى النجم الملحق فى
العلى |
نظمى و ما الفت من تصنيفى |
و رايت من غدر
الزمان باهله |
من بعد ان امنوه كل طريف |
و عجبت من
حيد القوى عن الغنى |
طول الزمان
و حظوه المضعوف |
- پاى افزارم با آنكه فرسوده نبود در هم
گسيخت، بسكه تندراندم و شتاب آوردم.
- در طلب آنم كه جهانيان از طلبش واماندند:
برخى محروم و برخى دگر خسته و رنجور.
- عزت در سايه تلاش و كوشش آرميده، گنجى
بدون رنج نصيب نيفتد.
- عزتمندان با كبريا بر بساط خشك منزل و
ماوى گيرند، فرومايگان خيمه به مرغزار كشند. -
حوادث زندگى براه استقامتم كشيد، گردش روزگارم
حق ادب آموخت.
- بر قله مناعت بر شدم،بار ذلت كس بر دوش
نبردم، ديگر چه جاى نكوهش و عتاب است.
- اينك فخر وشرافتم پايگاه است، سرا پرده
فضل و كرم ييلاق و قشلاق.
- سرود و نشيدم چون ستاره پروين به كهكشان
جا كرده، خامه تصنيفم صفحه آسمان را در سپرده.
- از فريب روزگار كه بر سر اهلس برچميد،
ديدگانم چه شگفت ها كه نديد؟
- قدرتمندان، دامن از مال دنيا بپرداختند،
فرومايگان بى مايه بنگر سمند كاميابى به كجا
تاختند؟
"اين قصيده 59 بيت است كه 34 بيت آن ترجمه
شد، ما بقى در افتخارات شخصى و ملامت بد
خواهان است كه بمانند قصيده قبلى ترجمه آن
خالى از تكرار نخواهد بود، علاقمندان به اصل
كتاب مراجعه نمايند".
قصيده ديگرى در جزء پنجم ديوانش ثبت است كه
در سوگ سيد الشهدا سروده است:
يا دار دار
الصوم القوم |
بكيتها
واقعه من دم |
عهدى بها
يرتع سكانها |
كيف خلا افقك
من انجم |
لم يصبحوا
فيها و لم يغبقوا |
بكيتها
مع ادمع لوابت |
- اى خانه پارسايان، اى ديار شب زنده داران
و روزه داران از چه آسمانت بى ستاره گشت؟
- نه ديرى است كه ساكنان اين سامان در سايه
عيش و نشاط، خرم و شادان بودند.
- بهنگام چاشت و شام از شراب بهشتى سر خوش
و شيرين كام.
- سيلاب اشك از رخسار ببارم، وگرنه جوى خون
از ديده روان سازم.
و عجت فيها
رائيا اهلها |
سواهم
الاوصال و الملطم |
نحلن حتى
خالهن السرى |
بعض
بقايا شطن مبرم |
لم يدع
الاساد هاماتها |
الا سقيطات
على المنسم |
- اينك نگرانم ساكنان اين ديار پوستشان بر
استخوان خشكيده.
- چنان زار و نزار كه پندارى اعضائى چون
ريسمان پوسيده بهم آويخته.
- دادن و جانوران گوشت و استخوانشان بردند،
جمجمه ها را دركنار سم وانهاند.
يا صاحبى يوم
ازال الجوى |
لحمى بخدى عن
الاعظم |
واريت ما انت
به عالم |
و دائى المعضل لم
تعلم |
و لست فيما انا
صب به |
من قرن السالى
بالمغرم؟ |
و جدى بغير الظعن
سياره |
من محزم ناء
الى محزم |
و لا بلفاء هضيم
الحشا |
و لا بذات
الجعد و المعصم |
- اى يار جانى. آنروز كه از سوز فراقم
گوشتى بر استخوان نماند.
- حال زارم ديدى و دانستى برو نياوردى اما
به درد بى درمانم راه نبردى.
- از سوز درونم بى خبرى، عاشق شيدا كجا بى
خبران وادى عشق كجا؟
- سوز و گدازم بر آن هودج زرين نيست كه
منزل به منزل روان است.
- و نه آن فربى لاغر ميان با ساق سيمين،
گردن بلورين، ساعد مرمرين.
- ناله جانگدازم بياد عزيزانى است در
بيابان " طف " در پنجه كركسان و ددان.
- بخاك در غلتيدند،با سينه درهم كوفته از
سنان، سر جدا در خاك و خون طپان.
- اعضاي پيكرشان به اطراف هامون پراكنده،
گويا عقد ثريا است كه درهم گسيخته.
- و يا صفحه زمين از سوى گنبد خضرا با
اختران تابان تير باران گشته.
دعوا فجاوا
كرما منهم |
كم غر قوما
قسم المقسم |
حتى راوها
اخريات الدجى |
طوالعا من
رهج اقتم |
كانهم
بالصم مطروره |
لمنجد الارض
على متهم |
و فوقها كل
مغيظ الحشا |
مكتحل الطرف
بلون الدم |
كانه من حنق
اجدل |
ارشده
الحرص الى مطعم |
- از كرم دعوت كوفيان پذيرفتند، چه سوگندها
خوردند كه وفا نكردند.
- آنگاه كه طليعه كاروان، پايان شب درميان
گرد و غبار افق طالع گشت.
- گويا سواران بر پشت زين با نيزه آهنين
ميخكوبند، چونان پرچمى كه بر قله كوهساران بر
فرازند.
- با دلى آكنده از كين، چشمانى سرخ از خون
خشمگين.
- گويا باز شكارى است، صيد خود را در كمين.
فاستقبلوا
الطعن الى فتيه |
خواض بحر
الحذر المفعم |
من كل
نهاض بثقل الاذى |
موكل
الكاهل بالمعصم |
ماض لما ام فلو جاد فى الهيجا بالهوجا لم
يندم
و كالف
بالحرب لو انه |
اطعم يوم
السلم لم يطعم |
مثلم
السيف و من دونه |
عرض صحيح
الحد لم يثلم |
- كوفيان با طعن سنان به استقبال جوانمردى
شتافتند، كه يك تنه بر درياى لشكر مى تاختند.
- از جراحت تير و شمشير پروا نكنند،شانه از
زير بار نتابند.
- اراده اش خلل نپذيرد، در پهنه پيكار، از
طعن و ضرب آرام نگيرد.
- چنان تشنه نبرداست كه روز صلح و آشتى
كامش شيرين نگردد.
- دم شمشيرش از ضرب پيكار شكسته، شمشير
ديگران سالم و بى خلل.
فلم يزالوا
يكرعون الظبا |
بين تراقى
الفارس المعلم |
فمثخن يحمل
شهاقه |
يحكى لراء
فغره الاعلم |
كانماالورس بها
سائل |
او انبتت من
قضيب العندم |
و مستزل بالقنا عن
قرى |
عبل الشوى او عن مطا ادهم |
- هماره تيغ تيز را در شانه يلان فرو بردند
و از خونشان آب دادند.
- آن يك بر خاك فتاده، خون از چاك سرش
درفوران است.
- گويا، سرخ توت، بر سرش افتاده يا برگ
ارغوان بر تنش روئيده.
- آن دگر با طعن سنان از پشت زين نگون
گشته، سمند ابلقش بى صاحب مانده.
- اگر كوفيان راه مكر و دغل نمى پيمودند،
ننگ عارو فرار بر جان خود مى خريدند.
- باخر، غبار كين بر آسمان برشد، روان آن
پاك مردان بجانان پيوست.
- مصيبتى فرود آمد، احمد و خاندانش در ملا
اعلى بماتم نشست.
- غمى كه از آن جانكاه تر نباشد، دردى كه
مغز جان را بسوزاند.
- تيرى كه خطا نكرد، دست تير اندازش شكسته
باد.
- زادگان " حرب " را بر گو، و آن كوران و
گمراهان كه بر گرد خود جمع كردند.
- آنها كه خودخواهى و خود كامى بر سرشان
لجام افكند، به خوب خرگوشى فرو رفتند:
- مپنداريد كه ازجام پيروزى كامروا گشتيد،
فرجام كار، تلخ ترا از " صبر " است.
- اينان به استقبال مرگ شتافتند، پيشتازان
هميشه جان بكف باشند.
- در ميان شماجز مردم بد كار نبينم، مردمى
سرا پاننگ و عار.
- آنها كه از خوف فقر، دست عطا نگشايند، از
صولت مرگ پيش نتازند.
- اى آل ياسين. ولايتان رهبر آئين استوار
است.
- فرشتگان در خانه شما فرود آيند، آيات
قرآن در دل و جانتان نزول گيرد.
- خداى گيتى را جحت و برهانيد، ازعرب تا
عجم، سپيد و سياه.
- جز با مهر و ولايتان، كجا قرب و منزلتى
به سوى پروردگار جهان حاصل آيد؟
- بخداسوگند نظم و نثرم از ياد شما خالى
نماند، و نه دل يا زبانم.
- هرگز.و نه دشمنانتان از زخم زبانم در
امان مانند، و يا از تير جان ستانم.
- ونه در روز ماتمتان، لب به خنده و شادى
برگشايم.
- اگر بروزگار پيشين نبودم كه با تيغ تيز
نصرت و يارى كنم، اينك با زبان بمقابله
برخيزم. - درود خداوند نثارتان باد، مزارتان
از ژاله بهارى سيراب كناد.
- ابرى پر باران، بارى عدى خروشان،كه زهره
شير ژيان بر شكافد.
- خدا را. چگونه بر شما رحمت آرم، كه شما
خود رحمت همگانيد.
رثاى ديگرى درباره سيد الشهدا سروده كه در
جلد اول ديوانش ثبت است:
ء اسقى نمير
الماء ثم يلذلى |
و دوركم آل
الرسول خلاء |
- چسان از شهد زلال كامياب گردم، با اينكه
سرا پرده رسول خالى و ويران است.
- روزگار ازجدائى و آوارگى شما كامياب شد و
شما از عيش و زندگى كامياب نگشتيد.
- از آب فرات شما را راندند، با آنكه گاوو
گوسفند بر كنار آن سيراب است.
- بروز عاشورا چشمها خون گريست، دردى بر
دلها نشست كه دوا نپذيرد.
- مصيبت بدنيا فراوان است اما اين مصيبت
فراموشى نگيرد.
- سياهى و تاريكى فضا را گرفت، صبح روشن
كو؟ درد بالاى درد فزود، شفا كو؟
- دلهاى بريان در سينه مى طپد، گويا عزم
پرواز دارد.
- اى كه زبان ملامتا باز كرده اى و بر اشك
سوزانم نكوهش آورى.
- از من پاسخى نيابى، جز حسرت و آه، ناله
هاى جانكاه.
- چسان داغ دل را فراموش كنم با آنكه
خاندان محمد آواره گشت و بى - پناه ماند.
- مركوبشان از رفتار ماند، حقوق آنان
پايمال شد.
- گويا نژاد از رسول خدا ندارند، از خاندان
او بيگانه اند.
- اى ستارگان رخشان كه پرتو انوارتان
آسمانها را در نور ديده، مردم گول و احمق بى
خبراند.
- اگر جمعى رهبر دوزخ اند، شما خود رهبران
بهشت عدن باشيد.
- بگذاريد كه اين قلب فكارم بر خروشد، بام
و شام بر شما ناله زند