امير المومنين. علم الهدى كيست؟ فرمود: على بن
حسين موسوى. وزير، رقعه اى بدو برنگاشت و او
را با لقب " علم الهدى " مخاطب ساخت، سيد
مرتضى گفت: خدا را. خدا را. از اين لقب كه
مايه سخريه و سرزنش قرار مى گيرم، معافم دار،
وزير بدو گفت: بخدا سوگند: من چنين نامه اى
بخدمت ننگاشتم جز بفرمان مولايم امير مومنان.
از جمله القاب شريف مرتضى، لقب " ثمانين "
"هشتاد" است، از آنجا كه در كتاب خانه شخصى او
هشتاد هزار جلد كتاب نگهدارى مى شد، هشتاد
آبادى در اختيار او بود كه عائدى آنها را
دريافت مى كرد، و نيز از ساير متعلقات زندگى
حتى سالهاى عمر شريفش به هشتاد، پيوست، ضمنا
كتابى دارد بنام " ثمانون ".
ولادت، وفات
سرورمان شريف مرتضى در رجب سال 355 پا
بجهان نهاد، و در روز يكشنبه 25 ربيع الاول
سال 436 دار فانى را وداع گفت، اين گفت مورخين
است جز اينكه اختلاف ناچيزى در سخن برخى مشهود
است كه مورد توجه قرار نگرفته است، فرزندش بر
او نماز خواند و پيكر شريف او را ابو الحسين
نجاشى در معيت شريف ابو يعلى محمد بن حسن
جعفرى و سلار بن عبد العزيز ديلمى غسل دادند
"رك: رجال نجاشى 193 "و غروب همان روز در خانه
خودش بامانت بخاك رفت، سپس به بارگاه مقدس
حسينى منتقل و در كنار پدر و برادرش شريف رضى
دفن شد، مقبره مخصوص آنان در حائر شريف حسينى
معروف و مشهور بوده است، آن چنانكه در عمده
الطالب و صحاح الاخبار، و درجات الرفيعه ياد
شد است.
درباره سيد مرتضى سخنان بى اساسى هم گفته
شده، از جمله: نسبت اعتزال و يا تمايل باين
مذهب را بدو بسته اند، و يا گويند كتاب " نهج
البلاغه " از ساخته هاى او است از متقدمين:
مانند ابن حزم و ابن جوزى و ابن خلكان و ابن
كثير و ذهبى، و برخى ازمتاخرين هم بر قالب
آنان خشت زده اند. و از آنجا كه بر اين سخنان
واهى خود گواهى اقامه نكرده اند، و تاليفات
شريف مرتضى باعتراف محققين و صاحب نظران بر
خلاف اين دعاوى صراحت كامل دارد، از بحث كردن
در پيرامون آن خوددارى كرديم، چنانچه در شرح
حال شريف رضى، چگونگى. جمع آورى كتاب " نهج
البلاغه " را بوسيله او باثبات رسانديم.
ابن كثير، در " بدايه و نهايه " ج
53/12بهنگام ترجمه شريف مرتضى، نسبتهاى ناروا
و دشنامهاى شرم آورى به ابن خلكان داده است كه
چرا شريف مرتضى رابا ثنا و ستايش ياد كرده،
آنچنانكه ساير بزرگان شيعه را نيز به نيكى
يادمى كرده است، البته " از كوزه همان برون
تراود كه در اوست " ما در اينجابه ياوه هاى او
پاسخ ديگرى نمى دهيم، جز آنچه قرآن مجيد
فرمايد: "و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما".
برگزيده اى از ديوان شريف مرتضى
از سروده هاى شريف، قصيده اى است كه
افتخارات خود را برشمرده وبه دشمنان بد خواه
خود تعريض آورده،و ما از ديوان او انتخاب كرده
ايم:
اما الشباب
فقد مضت ايامه |
و استل من
كفى الغداه زمامه |
و تنكرت
آياته وتغيرت |
جاراته و تقوضت آطامه |
و لقد
درى من فى الشباب حياته |
ان المشيب اذا علاه حمامه |
عوجا نحيى الربع يدللنا الهوى |
فلربما نفع المحب سلامه |
و استعبرا عنى به ان خاننى |
جفنى فلم يمطر عليه غمامه |
فمن الجفون جوامد و ذوارف |
و من السحاب ركامه وجهامه |
- عهد شباب سپرى شد، يادش بخير، با قهر و
عتاب زمام از كفم ربود.
- يادگارش نفرت بار، يارانش نا آشنا، كاخ
استوارش در هم ريخت.
- آنكه زندگى در عهد شباب گذراند، داند كه
عهد پيرى دوران مرگ و تباهى است. - در خم اين
چمنزار قدرى درنگ آريد، باشد كه بوى معشوق
بيابيد، بسيار افتد كه سلامى گره ازكارها
بگشايد.
- اگر ديدگان من راه خيانت گرفت و سيلاب غم
نباريد، چه توان كرد.
- چشمها برخى افسرده و بى نم، برخى از ژاله
پرنم. چونان ابر آسمان برخى شاداب و ريزان و
آن دگر سياه و دژم.
دمن رضعت بهن
اخلاف الصبى |
لو لم يكن
بعد الرضا فطامه |
ولقد مررت
على العقيق فشفنى |
ان لم
تغن على الغصون حمامه |
و كانه
دنف تجلد مونسا |
عواده حتى استبان سقامه |
من بعد
ما فارقته فكانه |
نشوان تمسح تربه آكامه |
مرح يهز
قناته لا ياتلى |
اشر الصبا و غرامه و عرامه |
تندى على
حر الهجير ظلاله |
و يضيى ء فى وقت العشى ظلامه |
و كانما
اطياره و مياهه |
للنازليه قيانه و مدامه |
و كان
آرام النساء بارضه |
للقانصى طرد الهوى آرامه |
و
كانما برد الصبا خوذانه |
و كانما
ورق الشباب بشامه |
- در آن چمن كه از طراوتش پستان جوانيم پر
شير شد، اگرم بعد از نوش نوبت نيش نباشد.
- بر تل عقيق گذشتم و ازينم بار اندوه بر
دل نشست كه قمريان بر شاخسارش خاموش بودند.
- چونان بيمارى كه از شوق عيادت ياران
بپاخاسته و ناگهان از پا در افتاده است.
- آن روز كه از كنارش بار سفر بستم مست و
خرابش وانهادم، كه سيلاب كوهسارش بر هامون
روان بود.
- سر خوش و خرم نيزارش در رقص و نوسان است
بادصبا را با آن صفا و شكوه بچيزى نشمارد.
- سايه اش آبى خنك بر گرماى نيمروز فشاند،
مرغزارش بهنگام عصر پرتو تابان دارد. - زمزمه
مرغانش بر كنار چشمه آب، چون بزم مطربان است
بر لب جوى شراب.
- لوليان بالا بلند در اين تپه و هامون
رهنماى صيادى است كه صيدش از دام گربخته،
چونان پرچم افراشته بر قله كوهستان رهنماى
گمشدگان.
- باد صبايش خدمتگزارى جانفزا عهد شبابش
خرم و طرب زا.
- اين عطر دلاويز، تهمت انگيز است، از اين
رو به عتاب و ملامت برخاسته عذر ناپذير.
- با كبر و ناز رخ برتابد، اما از نهاد جان
نداى دوستى و صفا بر كشد.
- گويا بادى وزيد و ريگ بيابان بر روى
اعتراض پاشيد، نامه شكوه آميزش هبا ساخت.
- و آن تهمت و افترا كه بهم مى بافت، تار و
پودش ياوه بود، در هم گسيخت.
و اذا الفتى
قعدت به اخواله |
فى المجلد لم
تنهض به اعمامه |
و اذا
خصال السوء با عدن امرءا |
عن قومه لم
يدنه ارحامه |
- جوانمردى كه در مقام اعتلا بر آيد، اگر
خالوهايش از پا بنشينند، عموها زير بال او
نگيرند.
- و اگر خصال نكوهيده، كسى را از خاندانش
مطرود سازد، نسبت خويشاوندى مقربش نسازند.
- پيش از اين تهمت و افترا كه تو آوردى
حاسدان دگر هم آوردند و تيرشان به سنگ آمد.
- سخنى بميان آورد، كارى از پيش نبرد،
برگشت، خون وريم از جراحتش روان بود.
هيهات ان
الفى و سيل مسافه |
ينجو به يوم
السباب لطامه |
او ان
ارى فى معرك و سلاحه |
بدل السيوف
قذافه و عذامه |
- هيهات، اين سيلى كه از لعاب دماغش روان
است، كى تواند روز مخاصمه و دشنام، كشتى او را
بساحل نجات رسان.
- بينم در معركه نبرد بجاى آنكه شمشير و
تيغ براند. پيشاب و گميز براند. - از ناهنجارى
روزگار، گمنامى بعداوت برخيزد كه نه در
پيشينيان و نه در آيندگانش مجد و عظمت نباشد.
- اخلاق نكوهيده اش فراوان، بجاى مدح و ثنا
بهر مرز و بوم روان.
- حماقتى افزون تر از اين كه امرز دست
بكارى يازد و فردا بدست خودش تباه سازد.
جدب الجناب
فجاره فى ازمه |
و الضيف
موكول اليه طعامه |
و اذا
علقت بحبله مستعصما |
فكفقع
قرقره يكون زمامه |
كار و بارش بى رونق، يارانش در تب و
تاب،ميهمانش خود بجستجوى طعام و شراب.
- اگر بدو پناه برده به حبل ولايش چنگ
يازى، چنان ماند كه در بيابانى پست، قارچ بى
بهائي پشت و پناه خود سازى.
- اگر پيمان دگران بمثل شاخه تر باشد، عهد
و پيمان او چون نى و بوريا بى ثمر باشد.
- آنها كه چون كوه پاى در قعر زمين و سر
باسمان كشيده دارند، عظمت مرا در نيابند.
- آنها كه محاسن اخلاق را همه در برداشتند،
بارگاه عظمت بر سر راهها بر افراشتند.
- دشمنان از صولت و سطوتش در خوف و خطر،
چون شيرژيان از نعره جانشكافش در بيم و حذر.
- در عين حال، اگر در چهره او بنگرى، بدرى
تابان و درخشان در لمعان بينى.
- باخر رخش سركش او چموشى از ياد برد، آرام
تن، زمام اختيار، در كف من سپرد.
- در غياب، درود و ثنايش ارمغان آيد، در
حضور، بال و پر محبت بر گشايد.
- از اين رو، از گزندم در امان ماند، اينك
چون توئى سمند مبارزه بميدان راند.
- آنكه در پاسخ بد گويان بخواب خرگوشى اندر
است، مرا بر انگيزد كه بهجو و دشنامش در سپارم
و همينش درخواست است.
- آرى. بمن پرداخته، و اگر من بدو پردازم،
دركامش شرنك ريزم و در حلقش سنگ.
- خلوتى گزيده، خيالات خامى در دماغ
پروريده، به سرابى فريبنده اميد بسته.
اما الطريف
من الفخار فعندنا |
تهدى اليه
من منى انعامه |
و لنا من
المجد التليد سنامه |
طافت
به فى موسم اقدامه |
و
لنامن البيت المحرم كلما |
نعم
التراث عن الخليل مقامه |
و لنا الحطيم و زمزم و تراثها |
و لنا المشاعر و المواقف و الذى |
و بجدنا و بصنوه دحيت عن البيت الحرام و
زعزعت اصنامه
- افتخارات نوين ويژه ماست، عظمت كهن،
برترين جايگاهش پايگاه ما:
- از حرم امن الهى، خانه او كه مطاف
جهانيان است. - با حطيم و زمزم يادگار جدمان
ابراهيم خليل است و " مقام " او كه قبله
طائفان است.
- و هم مشعر الحرام، با موقف عرفات، و
صحراى منى كه قربانگاه حاجيان است.
- جدام رسول بهمراه دامادش، بت هاى كعبه
راشكست، خانه خدا را از آلودگى بتها بپرداخت.
- خورشيد هدايت را باسمان بشريت بر كشيدند،
حلال و حرام خدا را مبين آوردند.
- پدرم على، بكورى چشم دشمنان با پرتوى
درخشان و تاريخى درخشان.
- چون بدر تابان جامه سپيد بر چهره شب كشيد
و بسان سپيده دم شعله خورشيد بر دل تاريكى زد.
- در جولانگاه نبرد، بگرد او نرسد و از
برابر خصم عقب ننشيند.
- كام مرگ رستگارى شناسد، در پشت سر هراسان
باشند چونان كه در برابرش ترسان و لرزان.
- جان خود برخى رسول كرده برفراش او خفت،
آن شب كه قريش قصد جان او كرد.
در كارها جفت و همتاى او بوده، در حوادث و
بلايا پشت و پناه.
- خدا رابر اين شير مردى و جلادت كه غبار
ميدان بر سر و دوش پهلوانان ببخت.
و كانما اجم
العوالى غيله |
و كانما
هوبينها ضرغامه |
و ترى
الصريع دماوه اكفانه |
و حنوطه
احجاره و رغامه |
و
الموت من ماء الترائب ورده |
و من
النفوس مزاده و مسامه |
طلبوا مداه ففاتهم سبقا الى |
امد يشق على الرجال مرامه |
فمتى اجالوا للفخار قداحهم |
فالفائزات قداحه و سهامه |
- بيشه نيزار مامن اوست، و از شير شيران.
- آنكه را بخاك افكند، از خون كفن باشد و
از گل ولاى " حنوط ".
- غول مرگ سينه او را آبشخور كند،كاسه سر
را جام شراب.
- تلاش كردند كه پايگاهش دريابند، خسته و
كوفته در نيمه راه در ماندند.
- و چون بمفاخرت برخيزند، برگهاى زرين
زندگيش، برنده جام افتخار باشد.
- آنجا كه حق و باطل بهم درآميزد و مشتبه
ماند، انديشه پاكش سياهى باطل از چهره حق
بزدايد.
- مجلس داوران كه براى فصل خصومت كمر بندد،
مغزها بكار افتدو درماند.
- رمز حقيقت را با بيان شيرين بر دل نادان
كوتاه بين الهام كند.
- در جامى خوشگوار كه ساقيانش تاكنون بچرخ
نياوردند و درى شاهوار كه هنوزش نسفته اند.
- و چون از تقوى و پارسائى سخن بميان آرى،
نصيب او را از همه كسى فراوان تر بينى.
- شبها در محراب عبادت تلاوت قرآن كند و
روز را بروزه بسر برد.
- سه روز تمام گرسنه ماند و دم بر نياورد،
قوت افطار به سائل داد.
- زبانش از دشنام و ناسزا عريان بود، كارى
بانجام نبرد كه مايه ملامت گردد.
- آنجا كه خداى خوشنود است حمله برد، و
آنجا كه ناخشنود، از پا بنشيند.
- پاك و پاك دامن از جهان رخت بربست، لكه
عارى بر دامنش ننشست.
- با افتخاراتى كه اگر بشمارآرى، چون سيلى
خروشان از دامن كهسارفرو ريزد.
- و هر كه خواهد چون او بر قله افتخار بر
شود، پى سپر خود سازد و در گرداب فنا در
اندازد.
شريف مرتضى، قصائد چندى در سوك سيد الشهدا
سروده است از جمله در عاشوراى سال 427 قصيده
اى دارد كه درجلد چهارم ديوانش ثبت است:
اما ترى
الربع الذى اقفرا |
عراه من ريب
البلى ما عرا |
لو لم
اكن صبا لسكانه |
لم يجر من
دمعى له ما جرى |
- نه بينى صحنه راغ دستخوش فنا گشته چسان
خشك وبى گياه است؟
- اگر شيفته اهل اين ديار نبودم، چنين اشكم
بدامن نمى رفت.
- معمور و آبادش ديدم، اينك سامانش زير و
زبربينم.
- بر ديوار شكسته و طاق فرو ريخته اش اسرار
بر گذشته را مى خوانم.
- ناقه هاى لاغر ميان را بر عرصه آن متوقف
ساختم، رنج شبروى ازاندام آنها برتافتم.
- من از عشق و شيدائى دل بپرداختم، اينك از
سرنوشت خاندان و خويشانم نالان و گريانم.
- به سرزمين " طف " لختى فرو بنگر كه چه
راد مردانى از خاك و خون جامه بر تن دارند؟
- دست ستم، گروهى گرگ صفت خونخوار بر سر
آنان گسيل داشت.
- اينك از درخش اجسادشان شب تار بيابان
روشن و تابان است.
- به خاك در غلتيدند، اما از آن پس كه
دليران و يلان را از زين بخاك هلاك كشيدند. -
خفتان آهنين لايق خود نشناختند، از آن رو
خفتان گلگون بر تن آراستند.
- اندرون از طعام تهى،لاغر ميان بر گرده
سمند عربى تازان.
- زادگان " حرب " را بر گو: و سخن هاى
گفتنى بس فراوان است.
- از راه حق ياوه گشتيد، گويا رسول خداى بر
شما مبعوث نگشت.
- و شما را بر خوان رهبرى و هدايت خود فرا
نخواند.
- و شما از دين و آئين نصيبى نبرديد،
همانسان از حق و حقيقت عارى و عريان مانديد.
- و نه جبه خلافت او بر تن آراستيد، و نه
اهل دروغ و فريب بوده ايد.
و قلتم
عنصرنا واحد |
هيهات
لاقربى و لا عنصرا |
گفتيد: اصل و ريشه ما با رسول يكى است،
هيهات، شما را نه قرابتى است و نه اصل و تبار.
ما قدم الاصل
امرءا فى الورى |
اخره فى
الفرع ما اخرا |
طرحتم
الامر الذى يجتنى |
و بعتم
الشى ء الذى يشترى |
- آنكه را آلودگى و لئامت عقب راند، اصل و
تبار به پيش نراند.
- ميوه اين شاخسار نچيده بر زمين ريختيد،
آنچه را همگان خريداراند، شما رايگان
بفروختند.
- مهلت چند روزه شما را بفريفت، آرى
فريبكاران بجهالت مفتون دنيا شوند.
- در بيابان " طف " شهيدان را از شربت آبى
محروم كرديد، از اين رو آب كوثر بر شما حرام
گشت.
- اگر آنان از دست دشما جام شهادت نوشيدند،
بفرداى قيامت از دستشان جام شرنگ نوشيد.
- آن روز كه جدشان سالار و فرمانروا باشد،
چونانكه بدنيا سرور مومنان بود.
- فروختيد دين خود را با دنياى دون، دنيائى
بدين حد پست و زبون.
- اگر نه فرمان مقدر مقدار حق بود، لياقت و
كاردانيتان بدين حد نبود.
- فتنه روزگارتان بسر در آورد، هر كه تند
تازد، روزى بسر درآيد. - شما را چه ياراى
افتخار، كه ازخود نام نيكى بجا ننهاديد.
و نلتموها
بيعه فلته |
حتى ترى
العين الذى قذرا |
كاننى بالخيل
مثل الدبى |
هبت له
نكائه صرصرا |
و فوقها كل
شديد القوى |
تخاله من
حنق قسورا |
لا يمطر
السمر غداه الوغا |
الا برش الدم
ان امطرا |
فيرجع
الحق الى اهله |
و يقبل
الامر الذى ادبرا |
- با دوز وكلك به مسند خلافت بر شديد، باشد
كه بچشم، فرمان مقدر حق را ببينيد.
- گويا اين خيل ستور است كه چون سيل سيل
ملخ روان است و از صولت آن باد صرصر وزان.
- بر فراز زين يلان زورمند، كه از كينه چون
شير ژيان پرخروشند.
- از نوك سنان جز خون بر دشت و هامون
نبارند. - تا زمام حق به دست اهلش سپرده آيد،
و آب رفته باز بجوى آرد.
يا حجج الله
على خلقه |
ومن بهم ابصر
من ابصرا |
انتم على الله
نزول و ان |
خال اناس
انكم فى الثرى |
اى نشانه هاى حقيقت كه بر خلق خدا حجتيد، و
هم مشعل هدايت و بصيرت.
- زنده و جاويد بر عرش خدا مهمانيد، جمعى
پندارند كه شما در خاك نهانيد.
- خداوند، سالارى حشر و نشر بشما وانهاد، و
شما بهتر دانيد.
- گرم گناهى در نامه عمل بينيد، درخواست
مغفرت نمائيد كه شفاعت شما پذيرا است.
- چون صادقانه در راه ولايتان گام زده
باشم، با كردار ناپسند، مورد مرحمت باشم.
- با زبان بيارى شما برخاستم، آرزومندم كه
روزى با شمشير در ركابتان