- من بزودى از اين عالم رخت بركشم و شما نيز از پى
من در آئيد، و ندانيد چه عذابى در كمين است؟
حيثما يجمع القضيه من يجمع بين الخصمين ماض و
باق
- آنجا كه داورى بر عهده كسى است كه گذشگان و
بازماندگان را گرد آورد.
- داد ازاين مردم كاش در ميان ايشان پا بدوران
ننهاده بودم. چه گونه در ريختن خون بى پروايند؟
رب ظهر قلبته مثل
ما يقلب |
ظهر المجن للارشاق |
- چه بسيارشان آزمون ساختم، جونانكه مقاومت سپر
را در برابر پيكان بيازمايند.
- دستم بگرفت و ندانسته در حلقه پريچهران رهايم
كرد.
- ديدم از ميانه، اسير چشمان تو هستم، آياشود
كه آزادم سازى؟
مسه من هواك بى لا من الجن فهل من مغرم او راق
- جنون من، از عشق و شيدائى تو است، نه از آفت
جن. خدا را، يا وصل محبوب، يا افسون طبيب.
- جز اينم دوائى نيست كه آتش عشق را با وصل
معشوق چاره سازد، يا به وعده دل خوش كند و يا آبى
بر اين دل تفتيده پاشد.
او يعيد الكرى
على كما كان |
لا موحشى من
خيالك الطراق |
- و يا خواب ناز را به چشمانم باز گرداند و از
كابوس شبگيرم وا رهاند.
ما لنومى كانه كان فى اول دمعى جرى من الاماق
- چه شد كه خوب هم با اولين دانه هاى اشك، از
گوشه چشمانم فرو ريخت.
- ودگر باز نيايد؟ آرى اميدى نيست اشك ريخته به
جاى خود باز نگردد.
بابى شادن توثقت بالايمان منه من قبل شد وثاقى
- آهووشى كه با سوگند موكد، پيمان وصلش گرفتم،
و آنگاه اسير دامش گشتم.
فهو الا يكن لحرب
فحرب |
علمته خيانه الميثاق |
نفر من اميه نفر الاسلام من بينهم نفور اباق
انفقوا فى النفاق
ما غصبوه |
فاستقام النفاق
بالانفاق |
- اگر سوداى حرب بر سر ندارد، پس اين " حرب "
سرخيل بنى اميه است كه راه خيانت را هموار كرده
است.
- جمعى از زادگان " اميه " كه پا از دائره
اسلام بيرون نهادند.
- آنچه را به ناحق گرد آورده بودند، در راه
نفاق انفاق كردند و كفر پنهان رواج گرفت.
- آرى، شيوه دنياى فريب، اين است كه تنها از
جفاى عشاق ناله سر مى دهد.
- نه پندارم كه اين روزگار فريبكار، روزى با
خاندان زهد كنار آيد، چون مال و منال دنيا،
گردنگير مردمان است.
- از اين است كه خاندان احمد:فرزندان على،
آواره هر شهر و دياراند.
فقراء الحجاز بعد
الغنى الاكبر |
اسرى الشام
قتلى العراق |
- در حجاز، با آن دولت و مكنت - فقير و
درمانده، در شام، اسير دست بسته، در عراق به خاك و
خون غلطانند.
جانبتهم جوانب
الارض حتى |
خلت ان السماء
ذات انطباق |
- زمين پهناور از پناه دادن آنان دريغ دارد،
گويا درهاى آسمان هم باز نگردد.
- اى زادگان احمد، اگر در ستايشتان سخن كوتاه
كنم، و يا تا سر حد امكان در ثنا گسترى مبالغه
ورزم، هر دو يكسان است:
- هيچگاه به مقام عظمت شما دست نيابم، جز اينكه
لطف شما دستگير من باشد.
- فرشتگان ملا اعلى، با ساكنان زمين، با هم
بمقابله برخاسته اند:
- آنان فضل و كمال شما را مى ستايند، و اينان
بر ستيز و عناد خود مى فزايند.
- حق شما را بردند و پندارند - خاك بر دهانشان
- كه سزاوار آنند.
- دست بدست پيمان خلافت بستند تا هماره بر ظلم
و ستم بپايند.
- آنان شمشير كين بروى شما از نيام بر كشيدند و
ما به حمايت، نوك قلم را بر صفحه اوراق روان
كرديم.
اى عين؟ لو لا القيامه و المرجو فيها من قدره
الخلاق
- گويا مى نگرم بروز رستاخيز كه آرزو كرده
گويند: كاش در دنيا بودند.
- كه راه توبه پيش گيرند، آنگاه كه ساقى
كوثرشان از كنار حوض براند.
- همانگاه كه بنگرند على سالار محشر است و
دشمنان را به دوزخ مى سپارد.
- اين است سزاى كفران و ناسپاسى، بچشيد عذابى
كه با دست خودافروختيد.
و اين قصيده را در مدح حاكم به امر الله سروده
و در روز عاشورا انشاد كرده است:
خلا طرفه بالسقم
دونى يلازمه |
الى ان رمى سهما
فصرت اساهمه |
فاصبح بى مالست
ادرى امثله |
بجفنيه؟ ام لا
يعدل السقم قاسمه |
چشمان خمار آلودش را به من دوخت و خدنگى از
مژدگ ان رها كرد، و من نيز.
- اينك در چشمانم خمار عشق بينم و ندانم حال او
چون است؟ عشق يكجانبه بى عدالتى خداى عشق است.
- اگر درد عشق را در سينه پنهان سازم، ديدگانم
شاهد و گوياست.
- راز عشق را هم مى توان در ديده نهفت، ولى از
خوب كه بيگانه شد، رازش برملا افتاد.
- بياد آن شبهاى دراز كه با ياد تو كوتاه شد، و
گاهى خورشيد دميد كه ابرها به يكسو رفت.
- تمام شب را بيدار ماندم، اگر واپرسى كه از
چه؟ گويم: خواب به چشمم راه نكرد.
و لكنه القى على
الصبح لونه |
فوالاه يوم
شاحب الوجه ساهمه |
- سياهى شب، شبخ خود را بر رخ روز افكند، و اين
روز است كه از تيرگى، روى شب راسياه كرده.
- آن سان كه در ماه محرم، فروغ عاشورا پستى
گرفته به سياهى گرائيد، از آن رو كه حرام آن ماه
راحلال شمردند. طغت عبد شمس فاستقل ملحقا الى
الشمس من طغيانها متراكمه
- دودمان بنى اميه طوفانى ازطغيان و ستم
برانيگختند كه چشمه خورشيد را تيره كرد.
- سر دودمانشان را گوئيد كه اينك آنچه در دل
نهان داشتم بر ملا كردم.
روزگاراز سيرت شما كاژى و كژى گرفت، اينك با
دست نگهبانش راستى يافت.
- سنت مصطفى بدست مردى از خاندانش تازه و تجديد
شد، دين حنيف را حاكم آمد.
-شما مجلسيان كه بر جد او "حاكم" ازديده اشك مى
باريد، بگذاريد كه شمشير آبدارش از خون دشمنان
بگريد.
الا ايها الثكلى
التى من دموعها |
اذا هى حيت من
قتيل جماجمه |
- آنكه رخ برتابد، دين و دنيايش تباه باشد، نه
تو او را بر جاى نهى و نه خدايش رحمت آرد.
حريصا على نار
الجحيم كانه |
يخاف على
ابوابها من يزاحمه |
- چنان سوى دوزخ در شتاب است كه پندارى از
پيشدستى ديگران بيمناك است.
- اينك كه شما ركن زندگى باشيد، ديگران كار خود
را به چه كسى حوالت توانند.
- دولت علويت بكام باد، حاكم دوران در خانه سعد
و فرخندگى جاى دارد.
"تا آخر قصيده"
و از اشعار صورى اين چند بيت است:
بالذى الهم
تعذيبى ثناياك العذابا |
و الذى البس خديك
من الورد نقابا |
و
الذى اودع فى فيك من الشهد شرابا |
و الذى صير
حظى منك هجرا و اجتنابا |
ما الذى قالته عيناك لقلبى فاجابا |
و
الذى قالته للدمع فوارها انصبابا |
يا عزالا صاد باللحظ لقلبى فاصابا |
عمرك الله بصب
لا يرى الا مصابا |
- ترا به آن خدا كه با دهان شيرينت گفت، شرنگ
عذاب در كامم ريزد.
- به آن خدا كه رخساره ات از رنگ گل نقاب بست.
- و آنكه در دهانت چشمه انگبين بر آورد.
- و از طلعت زيبايت جز دورى و هجران نصيبى
عطايم نكرد.
- جشمان دلفريبت با اين دل دردمند چه گفت كه
چنين رام شد؟
- با اشك چشمم چه رازى در ميان نهاد كه چون
سيلاب روان گشت.
- اى آهوى رعنا كه با تيز نگاهش دل مرا خست.
- سايه ات پاينده باد بر اين عاشق زار كه هميشه
در تب و تاب است.
اين چند بيت، در ديوان صورى ثبت است. و نسبت آن
به شاعر " صنوبرى " چنانكه در كشكول شيخ بهائى ج 1
ص 23 آمده بى مورد است. شيخ بهائى در اين شعر خود،
از صورى الهام گرفته كه گويد:
يا بدر دجى فراقه
القلب اذاب |
مذ ودعنى فغاب
صبرى اذا غاب |
بالله عليك. اى
شى ء قالت |
عيناك لقلبى
المعنا فاجاب؟ |
-اى ماه تابان كه از دوريش دل آب گشت، از آنگاه
كه رخت سفر بست، صبر و قرار از دلم رخت بر بست.
- ترا به خدايت سوگند. چشمانت با اين دل دردمند
چه گفت كه اينسانش به كمند بربست.
و از اشعار صورى است:
سفرن بدورا و
انتقبن اهله |
و مسن غصونا و
التفتن جواذرا |
- چون ماه ت
ابان پرده از رخ بر كشند، و چونان هلال از زير
نقاب بر آيند، بسان شاخ سرور عنا و طناز خرامند،
مانند گاو وحشى با گوشه چشمان سياه مى نگرند.
- گيسوى خود را بر سر و دوش فروهشتند ودنيا را
در ديدگان ما سياه كردند. - چه شبها كه خورشيد
رخسارشان دميد و تاريكى شب را در حيرت فرو برد.
فهن اذا ما شئن
امسين او اذا |
تعرضن ان يصبحن
كن قوادرا |
- اينان - هر گاه بخواهند - با گيوسى چون شبه
در سياهى شب فرو روند و با پرتو رخسارشان، روزى پر
فروغ بيارايند.
و همو در سوگ ابن المعلم، استاد امت، ابو عبد
الله محمد بن محمد بن نعمان مفيد در گذشته بسال
413 گويد:
- پاينده آينده مردمان رابا فضل بى كران خود
نواخته و مرگ را با عدل و انصاف، نصيب همگان
ساخته.
- مفيد با دريائى از علم بى كران رفت و مادر
دهر چو او نخواهد زاد.
در كتاب " بدايع البدايه " سنداز بكار بن على
رياحى آورده كه عبد المحسن صورى به دمشق آمد، مجدى
شاعر نزد من آمده ورود او را اطلاع داده گفت: اگر
مايل باشى باتفاق از او ديدن كنيم و سلامى باز
دهيم؟ پذيرفتم و با هم به زيارتش رفتيم. صورى همه
وقت در بازار گندم فروشان براى ديد و بازديد مى
نشست، در مقابل جايگاه او، دكان پنبه فروشى بود كه
مرد كورى صاحب آن بود، موقعى كه ديده بديدارش تازه
كرديم، متوجه شديم كه پير زالى فرتوت بر دردكه
پنبه فروش ايستاده مرد كور با اوگرم سخن است و آن
پير فرتوت، با سكوت كامل، سخن او را به خاطر مى
سپرد. مجدى بلا درنگ سرود:
- منصته تسمع ما يقول. = پير فرتوت سراپا گوش
شده كه چه گويد.
و عبد المحسن بلا تامل اضافه كرد:
كالخلد، لما قابلته غول. = بسان موش صحرائى كه
آواى غول شنود.
مجدى بدو گفت: " بخدا سوگند كه نيك آوردى، دو
تشبيه در نيم خط شعر هميشه در پناه خدا باشى ".
يكى از دوستان صورى، كتابى به عاريت مى گيرد، و
بازگرداندن آن بداراز مى كشد، شاعر ما اين دو بيت
لطيف را درباره او مى سرايد كه در ديوان او ثبت
است: - كتاب من چه جنايتى مرتكب گشته كه به زندان
ابد محكوم گشته؟
- آزادش كن كه وا پرسم در اين روزگار دراز به
چه رنج و دردى مبتلا گشته؟
شاعر خوش پرداز، احمد بن سلمان فجرى به شاعر ما
عبد المحسن صورى نوشت:
- اى دوست عزيز چرا مانند طاير شكسته بال بزانو
درآمده اى؟
- اگر فكر مى كنى كه تناورى باعث سنگينى گشته و
از طى سفر بازت داشته.
- اين دريا را نبينى كه صخره هاى كوه رضوى و
بريده هاى كوه ثبير را بر پشت خود بار كرده؟
- اگر از راه خشكس بار سفر بندى نپندارم كه پشت
شتر را بشكنى.
- و اگر دوستانت جور و جفاى ترا بجان مى خرند،
نظير آنان در جاى دگر هم يافت مى شود.
- راه بيفت، باشد كه با ديدار كريمان دردهاى
سينه را شفا بخشى.
- آنها كه بديدارشان مانوس گشته اى، تنها خلق
جهان نيستند و نه شهرى كه در آن پابند مانده اى،
تنها شهر جهان است.
عبد المحسن در پاسخ او نوشت:
- خدايت پاداش نيك دهد كه با خير خواهى پندى
آراسته آوردى، اما چه سود كه روزگارم نمانده.
- اينك سنين عمرم به هفتاد رسيده و براى زندگيم
برنامه تنظيم كرده كه از سفر راه دور و دراز مانع
گشته.
- از آن روز كه مردم اين سامان همت خود را
كوتاه كرده اند، من نيز آرزوهاى خودرا كوتاه كردم
ام.
در وصف كودكى كه نامش " مقاتل " بوده و درباره
او شعر فراوانى سروده چنين گويد:
تعلمت وجنته رقيه |
لعقرب الصدغ
فما تلسع |
- رخسارش افسونى آموخته كه از نيش عقرب زلفانش
در امان است. - ناصحانم بنكوهش گيرند كه از او دل
برگير، اما گوشم ناشنواست.
- وداعش گفتم و سيلاب اشك بر پهناى سينه ام
روان بود.
فظن اذ ابصرها
انها |
ساير اعضائى بها تدمع |
- چون حال زارم بديد، پنداشت كه سراپاى وجودم
اشكبار است.
- گفت: اينك كه حالت بدين منوال است، بعد از
فراق چون باشد؟
- اين اشك را تباه مكن بروزگار جدائى فرصت
بسيار است، گفتم: تباه تر از اين، قلب زارم باشد
كه پيش تو خوار است.
و نيز در ستايش همين پسرك " مقاتل " گويد:
- قلبم مشكن كه خداوندگار آن توئى، رازم فاش
مكن كه صاحب اختيارش تو باشى.
- ايام فراق هر چه دشوارتر، بر تو آسان گذرد، و
هموار آن بر من سخت و ناگوار است.
- با شمشير دوچشمت، اى مقاتل جنگجو، چه خونها
كه نريختى.
- گويم آرامش و تسلا، اميدآن نبرم. خواهم صبر و
تحمل، توان آن نباشد.
و همو در ثناى پسرك زبان بمعذرت گشايد و چنين
سرايد:
وقف الليل و النهار و قد كان اذا ما اتى النهار
يفر
- نه راه آشتى گيرد كه عار است، نه و نه راه
جدائى پويد كه توانش نيست.
اين سلطان مقلتيك
علينا |
قل له ما يجوز فى الحب سمر |
- برق نگاهت سلطان وجود من است، بدو بر گو: روا
نباشد دوستان را با ناوك دلدوز هدف تير بلا سازند.
انت فرقت نار
خديك حتى |
كل قلب صب لها
فيه جمر |
- آتش رخسارت به هر رهگذر افروختى، اينك دل
عشاقت در سوز و گداز است. - زلفان دلاويزت ببازى
نتوان گرفت، ويژه اينك كه شكن در شكن است.
- اين دگر ناگوار است كه در صلح و آشتى بدين
حدخام و بى تجربه باشى.
شاعر ما، علاوه بر ادب فراوان و نظم بديع،
چونان عبد المنعم، فرزندى گرانمايه از خود بيادگار
نهاده است كه شرح حالش را ثعالبى ياد كرده است.
غديريه مهيار ديلمى
متوفى 428
غديريه اول
هل بعد مفترق
الاظعان مجتمع؟ |
ام هل زمان بهم
قد فات يرتجع؟ |
تحملوا تسع
البيداء ركبهم |
و يحمل القلب
فيهم فوق ما يسع |
- از پس اين فرقت و جدائى، روى آشنا خواهم ديد؟
آيا ايام وصل باز خواهد آمد.
- براحت بار سفر بر دوش كشيدند، گنجايش وادى
بيش از عظمت كاروان، و اين دل بريان بار غمى دوش
گرفت، فوق گنجايش آن.
- روبه مغرب روانند، چنان بسرعت كه گويابا
خورشيد هم عنان مى روند.
- ديده و دل، از درد فراق، شكوه دارد، چونان كه
كاروان بار غم بر دل گرفته.
- مهار شتر آزاد است، اما گردن شتر در زير بار
اندوه خم گشته.
تشتاق نعمان لا
ترضى بروضته |
دارا ولو طاب
مصطاف و مرتبع |
- با اشتياق به ملك نعمان رهسپر است، اما از
بوستان خرم او دلخوش نيست، گرچه مرغزارش در
تابستان و بهار دل از كف مى ربايد.
فداء وافين تمشى
الوافيات بهم |
دمع دم و حشا
فى اثرهم قطع |
- جانم فداى اين كاروان كه خون دل و اشك رخساره
بدرقه راهشان بود.