الغدير جلد ۶

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه جمال الدين موسوى

- ۳۰ -


تنشى التلاوه فى ابياتهم سحرا و فى بيوتكم الاوتار و النغم
منكم عليه ام منهم؟ و كان لكم شيخ المغنين ابراهيم ام لهم
اذا تلوا سوره غنى امامكم قف بالطلول التى لم يعفها القدم
ما فى بيوتهم للخمر معتصر و لا بيوتكم للسوء معتصم
و لا تبيت لهم خنثى تنادمهم و لا يرى لهم قرد و لا حشم
الركن و البيت و الاستار منزلهم و زمزم و الصفى و الحجر و الحرم
و ليس من قسم فى الذكرتعرفه الا و هم غير شك ذلك القسم

بحثى پيرامون اشعار او

اين قصيده را چنانكه ياد كرديم 58 بيت در ديوان خطى اش همراه با شرح ابن خالويه نحوى معاصر او مى يابيد، ابن خالويه در خدمت بنى حمدان در حلب مى زيست و به سال 370 ه بدرود زندگى گفته است و علامه شيخ ابراهيم يحيى العاملى 54 بيت آن را تخميس كرده مخمسهايش در " منن الرحمان " 143/1 آمده است، و مطلعش اينست:

يا للرجال لجرح ليس يلتئم عمر الزمان وداء ليس ينحسم
حتى متى ايها الاقوام و الامم الحق مهتضم.:...
اودى هدى الناس حتى ان احفظهم للخير صار بقول السوء الفظهم
فكيف ترقظهم ان كنت موقظهم و الناس عندك....

اين قصيده را، ابو المكارم محمد بن عبد الملك بن احمد بن هبه الله بن ابى جراده حلبى متوفى 565 ه شرح كرده است و فرزند امير الحاج با شرح معروفش كه جداگانه چاپ شده و در " حدائق الورديه " خطى، همه اش درج گرديده است آن را نيز شرح كرده، چنانكه قاضى در مجالس المومنين صفحه 411 آن را ذكر كرده است و سيد ميرزا حسن زنوزى در " رياض الجنه " در روضه پنجم، 60 بيت آن رانقل كرده و در شماره گزارى سيد محسن الامين عاملى 60 بيت آمده است و دو بيت اضافى عينا ياد مى شود:

امن تشاد له الالحان سايره عليهم ذو المعالى ام عليكم
صلى الاله عليهم كلما سجعت ورق فهم للورى كهف و معتصم

ناشر ديوان، چند بيت آن را حذف كرده و تنها 53 بيت آن را ياد كرده است به نظر مى رسد ناشر ابياتى را كه از مفادش دل خوشى نداشته از آنها جدا كرده كه ذيلا اشاره مى شود:

1- و كل مائره الضبعين مسرحها

2- و فتيه قلبهم قلب اذا ركبوا

3- فما السعيد بها الا الذى ظلموا

4- للمتقين من الدنيا عواقبها 5- ليس الرشيد كموسى فى القياس و لا

6- يا باعه الخمر كفوا عن مفاخركم

7- صلى الاله عليهم كلما سجعت اين قصيده معروف است به " شافيه ". از قصائد جاويدانى است كه كليه ماخذ همه آن، يا بخشى از آن را نقل كرده، يااشاره اى بدان كرده اند، قصيده اى است بين ادبا مشهور و متداول كه هم شيعه، و هم فرق ديگر، از زمان سرودن سراينده اش امير شمشير و قلم، تا امروز محفوظ مانده و با روزگار، جاويد خواهد ماند، زيرا در آن لطف سخندانى، صفاى فصاحت، حسن انسجام، نيروى استدلال، بلندى معنى و روانى الفاظ بهم پيوسته است. روزى كه سراينده اش " امير " آن را انشاد كرد، دستور داد پانصد شمشير يا بيشتر ازآن از غلاف بيرون بكشند اين قصيده درمقابل قصيده ابن سكره العباسى سروده شده و اول آن قصيده اينست:

بنى على دعوا مقالتكم لا ينقص الدر وضع من وضعه

امير ابو فراس را قصيده هائيه اى است كه اهل بيت را درآن مدح كرده و از غدير ياد كرده است و آن قصيده اينست:

يوم بسفح الدار لا انساه ادعى له دهرى الذى اولاه
يوم عمرت العمر فيه بفتيه من نورهم اخذ الزمان بهاه
فكان اوجههم ضياء نهاره و كان اوجههم نجوم دجاه

" من خاطره روزى كه در پهنه خانه جذبه اى داشتم را در همه عمرم، از ياد نمى برم.

روزگارى بود كه دوران عمر را با جوانى مى گذراندم كه زمانه جلوه خود را از فروغ آنان مى گرفت.

گويا چهره هاشان پرتو روز را تشكيل مى دادو گويا چهره هاشان ستاره تاريكيهاى شب بود.

باريك اندام و خوش تركيبى كه در حسن استوارى چون شاخ درخت، و چشمانش در نظر افكنى چون آهو.

با او ساغرى را تعارف مى كرديم كه در تاريكى ها، چون چراغ، از صفا مى درخشيد.

در شبى كه از وصالش زيبائى گرفته بود گويا شب در زيبائى، چهره اى محبوب داشت.

و گويا در آن شب ستاره ثريا كف دستى است كه محبوب را نشان مى دهد.

و يا با چهره نيمه روشنش، تبسم كنان او را با دست به بالا فرا مى خواند.

آهو چهره ئى كه اگر مرواريدى بر گونه اش بگذرد با نگاهى از گوشه چشم، بخون مى افتد.

اگر من عشق او را نداشته باشم، يا نخواهم كه همه دوستدارانش از جهانيان هلاك شوند.

پس از قرب وصال او چنان محروم مى مانم. كه حسين " ع " از آب، با اينكه آن را مى ديد، محروم ماند.

هنگامى كه گفت آبم دهيد و بجاى نوش آب گوارا، او را از دم نيزه و شمشير، سيرابش كردند.

و سر او را، با اينكه از دير باز، دست هاى پيامبر آن را بدامنش نزديك كرده بود، بريدند.

روزى كه او در حمايت خدا بود، و خدا ستمگران را براى ستمگرى مهلت مى دهد.

و نيز اگر خداى جهان دشمنان پيامبرش را هلاك مى كرد، دشمنى با پيغمبر شناخته نمى شد.

روزى كه خورشيد درخشان براى حسين دگرگون شد و از آنچه ديده بود آسمانش خون گريست. براى قلبى كه ازجاى كنده نشود، و براى گريه كننده اى كه سرشگش نبارد، عذرى نمانده است.

مرده باد قومى كه از هواى نفس خود، پيروى كرده، كارى كردند كه عواقب سوءش فردا گريبانگريشان شود.

آيا پندارى گفتار پيامبر را درباره خصوصيات پدر او، نشنيده بودند؟ هنگامى كه روز غدير خم علنا گفت: " من كنت مولاه فهذا مولاه " اين مولاى كسى است كه من مولاى اويم.

اين است وصيت پيامبر در امر خلافت او، اى كسى كه گوئى پيامبر وصيت نكرده است قرآن را كه در فضيلت او نازل شد بخوانيد و در آن تامل كرده مضمون آن را بفهميد.

اگر درباره او جز سوره هل اتى هيچ آيه ديگرى نازل نشده بود، او را كفايت مى كرد.

چه كسى براى اولين بار قرآن را از بيان پيامبر، و لفظ او دريافت داشته و آنرا تلاوت كرده است؟

چه كسى صاحب فتح خيبر بود. و در خيبر را با دست خود پرتاب كرده و دور انداخت؟

چه كسى در ميان همه مردم پيامبر مختار را همكارى كردو به كمك برخاست و چه كسى با او برادر شد؟

چه كسى به طور ناشناس در بسترش شب را گذرانيد وقتى دشمنان بر بسترش سر بر آورده بودند.

مقصود خداى، از گفتار: الصادقون و القانتون، چه كسى جز اوست؟

چه كسى را جبرئيل از طرف خداوند بزرگ، به تحيت درود گرامى داشت.

آيا گمان كرديد فرزندانش را بكشيد، و روز قيامت در زير پرچم او باشد؟ يا از دست او از حوض كوثر آب بنوشيد و حال آنكه حسين را به خونش آب داديد؟

خوشا به حال كسى كه روز تشنگى اش، او را ملاقات كند، و در زندگى كارى كرده باشد كه سيرابش نمايد.

پيش از من در شعر گوينده اى گفته بود: واى به كسى كه شفيعانش فرداى محشر دشمنانش باشند.

آيا روز واقعه كساء را فراموش كرديد و ندانستيد او يكى از اصحاب كساء است؟

بار پروردگار من به هدايت آنان، راه يافته ام و روز هدايت به راه ديگران نروم.

من هميشه دوستدار كسى هستم كه پيامبر و آلش او را دوستدارند و هر كه را آنان بد شمرند، بد مى دانم.

و سخنى گويم كه نشان بصيرت كسى است آن را بايد بگويد يا روايت كند.

سخن من، شعرى است كه شنوندگان در طول روزگار، پيوسته از آن هدايت يابند.

اين سخن، راويان را به حفظش ترغيب كند، و حسن روايتش، معنى آن را جالب جلوه دهد.

شاعر را بشناسيم

ابو فراس حارث بن ابى العلاءسعيد بن حمدان بن حمدون بن حارث بن لقمان بن راشد بن مثنى بن رافع بن حارث بن عطيف بن محربه بن حارثه بن مالك بن عبيد بن عدى بن اسامه بن مالك بن بكر بن حبيب بن عمرو بن غنم بن تغلب الحمدانى تغلبى.

سخن درباره ابو فراس و امثال او مضطرب و پريشان، زيرا نويسنده نمى داند او را از چه ناحيه اى توصيف و تعريف كند. آيا ازسخنسرائى اش گفتگو كند، يا از سپهسالاريش سخن گويد، آيا او در مقام مصاحبت برازنده تر يا در صف آرائى دليرتر است؟ و آيا او در تنظيم قافيه الفاظ با انضباط تر يا در فرماندهى لشگر قوى تر؟ و خلاصه اين مرد در هر دو جبهه برازنده و در هر دو مقام پيشرو ديگران، هيبت پادشاهان و محضر شيرين اديبان را با هم جمع كرده. شكوه فرماندهى با لطف ظرافت شعر بهم پيوسته و شمشير و قلم براى او برآمده است.

او وقتى، به زبانش سخن گويد چون هنگامى است كه بااستواريش گام نهد، نه جنگى او را هراسد و نه قافيه او بر او ستيزد، ونه بيمى از كس او را چيره سازد، نه لطافت بيانى او را پشت سر گذارد از اين رو پيشرو شعراى معاصرش بود چنانكه پيشرو فرماندهان معاصرش.

پاره اى از اشعارش به زبان آلمانى، چنانكه در دائره المعارف اسلامى است، ترجمه شده. ثعالبى در يتيمه الدهر27/1 گويد: او يگانه روزگارش و خورشيد زمانش از نظر ادب، فضيلت جوانمردى، بزرگوارى، عظمت، سخندانى و برازندگى، دليرى و شجاعت بود. شعرش نامدار، و با زيبائى و ظرافتش، روانى، فصاحت، شيرينى، بلند سخنى و متانت همه را با هم جمع كرده و در اين زمينه به شهرت پيوسته است. در اشعار او طبع شاداب و بلندى مقام و عزت پادشاهى نهفته و اين خصال در هيچ شاعرى در عبد الله بن معتز و ابو فراس جمع نشده و سخنشناسان و نقالان كلام، ابو فراس را برتر از ابن معتز خوانده اند.

صاحب بن عباد مى گفت: بدء الشعر بملك و ختم بملك " شعر از پادشاهى آغاز، و به پادشاهى ديگر پايان پذيرفت " يعنى امرء القيس و ابو فراس و متنبى به تقدم و برازندگى او گواهى مى داد و از او حمايت مى كرد و مايل نبود در مسابقه با او شركت كند و در مقابله با او شعر سرايد و اينكه او را مدح نگفته و افراد پائين تر از او، از آل حمدان را ستوده است، نه از روى غفلت يا اخلال در كار او بود، بلكه براى هيبت و عظمت او بوده است. سيف الدوله از محسنات ابى فراس بسيار خوشش مى آمد، و او را با احترام و تجليل از سايرين، مشخص مى ساخت و اورا براى خود برگزيده، در جنگها همراه خود مى برد و در كارهايش او راجانشين خود مى ساخت. و ابو فراس در مكاتباتى كه با او داشت بر او مرواريد گران قدر مى پاشيد و حق بزرگى او را رعايت كرده، آداب شمشيرو قلم هر دو را در خدمتش بجاى مى گذارد.

در تعقيب تعريفهاى ثعالبى از او، شرح حال او را ابن عساكر در تاريخش 440/2 و ابن شهر اشوب در معالم العلماء ابن اثير در كامل 194/8، ابن خلكان در تاريخش 138/1، ابو الفداء در تاريخش 142، يافعى در مرآه الجنان 369/2 و مولفان: شذرات الذهب 24/3، مجالس المومنين 411، رياض العلما، امل الامل 366، منتهى المقال 349، رياض الجنه فى الروضه الخامسه، دائره المعارف بستانى 300/2، دائره المعارف فريد وجدى 150/7 روضات الجنات 206، قاموس الاعلام زركلى 202/1، كشف الظنون 502/1، تاريخ آداب اللغه 241/2، الشيعه و فنون الاسلام 107، معجم المطبوعات، دائره المعارف الاسلاميه 387/1، ومطالب پراكنده شرح حال او رابه طور كامل سيدنا سيد محسن امين در 260 صفحه اعيان الشيعه در جلد هجدهم صفحه 289- 29، جمع آورى كرده اند.

ابو فراس ساكن " منبج " بود و در حكومت پسر عمويش ابى الحسن سيف الدوله به بلاد شام منتقل گرديد و درچند نبرد كه در ركاب او با روم جنگيد، شهرت يافت.

در اين جنگها دو بار اسير شد دفعه اول در " مغاره الكحل "به سال 348 ه بود و او را از " خرشنه" كه قلعه اى بود در بلاد روم و آب فرات از زير آن مى گذشت، بالاتر نبردند و در همين اسارت اوست كه گويند، سوار اسبش شده و با پاى خود آن را تاخته، از بالاى قلعه به داخل فرات خود را پرت كرده است، و خدا آگاهتر است.

بار دوم در " منبج " اسير رومى ها شد، و در آن روز قومش را رهبرى مى كرد كه در شوال351 ه اسير شد و جراحتى بر اثر اصابت تيرى كه پيكانش در پاى او مانده بود، پيدا كرد و مجروح و خون آلود او رابه خرشنه آوردند. از آنجا به قسطنطنيه آمده و تا مدت چهار سال به حال اسارت ماند، زيرا از او فداء نمى پذيرفتند سرانجام سيف الدوله به سال 355 ه او را از اسارت آزاد كرد.

ابو فراس اشعارش را در اسارت و بيمارى مى سرود و براى سيف الدوله شكوه و شكايت مى كرد و اظهار اشتياق نسبت به خانواده و برادران و دوستانش مى نمود و نگرانى خود را از وضع و حالش، از سينه اى تنگ و قلبى ريش كه رقت و لطافت اشعارش را مى افزود و شنونده را به گريه مى انداخت، شرح مى داد. اين اشعار از شدت روانى خودبخود بر حافظه مى آويخت و آنها را كسى فراموش نمى كرد، اين اشعار را "روميات " خوانند.

ابن خالويه گويد: ابو فراس گفت: وقتى به قسطنطنيه رسيدم پادشاه روم، مرا اكرام و احترامى كرد كه با هيچ اسيرى نكرده بود يكى از رسوم رومى ها اين بود كه هيچ اسيرى حق ندارد، در شهرى كه پادشاه آنها در آنجا است قبل از ملاقات شاه، مركوبى سوار شود بايد در زمين بازى آنها، كه آن را " ملطوم " مى گفتند با سر برهنه راه برود و سه بار يا بيشتر دربرابر شاه سجده كند و پادشاه پاى خودرا در ميان اجتماعى كه نامش " تورى "بود، گام بر گردن اسير بسايد. پادشاه مرا از همه اين رسوم معاف داشت، فورا مرا به خانه اى برده، مستخدمى را به خدمت من گمارد و دستوراحترام مرا صادر كرد و هر اسير مسلمانى را كه مى خواستم، نزد من مى فرستاد و براى من به طور خصوصى فديه آزادى پرداخت. وقتى من خود را مشمول اين همه تجليل به لطف خدا ديدم و عافيت و مقام خود را باز يافتم، امتياز خود را در آزادى بر ساير مسلمين نپذيرفتم، و با پادشاه روم براى آزادى ديگران آغاز به فدا دادن كردم و امير سيف الدوله ديگر اسير رومى نزد خود باقى نگذاشته بود، ولى نزد روميها هنوز سه هزار اسير از كارگردان و سپاهيان در دست آنها بود.

من با دويست هزار دينار رومى قرار داد فدا بستم و اين عده اضافى را يك جا خريدم و آن مبلغ و آن عده مسلمانان را تضمين كردم، و آنها را با خود از قسطنطنيه خارج ساخته خود با نمايندگانشان به " خرشنه " آمدم. و با هيچ اسيرى قرارداد فدا و آتش بس و ترك مخاصمه بسته نشد. و در اين باره شعرى سروده ام:

و الله عندى فى الاسار و غيره مواهب لم يخصص بها احدقبلى

" خداوند مرا در اسارت و غير اسارت مواهب بخشيد كه به ديگران قبل از من نداده است.

" گره هائى را گشودم كه مردم از گشودن آن عاجز بودند در حالى كه حل عقد امور مرا كسى متكفل نشده است.

چون مرا مردم روم بنگرند به عنوان شكارى بزرگ تلقى كنند تا جائيكه گويا آنها بدست من اسير شده و در قيد من اند.

چه روزگار فراخى بود روزى كه محترمانه آزاد شدم مثل اينكه من از خانواده ام به خانواده ام منتقل شده باشم.

به پسر عموها و برادرانم بگوئيد من در نعمت و رفاهى بسر مى بردم كه هر كس جاى من بود شكرش را مى كرد.