1- پيغمبر " ص " فرمود: " مردى را بر انگيزم كه
خدايش او را نگهدار است، او خداى و رسولش را دوست
دارد و خدا و رسولش او را " همه گردن كشيدند تا
ببينند آنكس كيست؟ پيغمبر فرمود: على بن ابى طالب
كجا است؟ گفتند او با چشم درد شديد درآسيابه آرد
كردن پرداخته، ديگران از اين كار امتناع داشتند،
گويد: در اين وقت على با چشم دردى شديد كه قادر به
ديدن نبود فرا رسيد، و پيغمبر در چشمش دميد، آنگاه
سه بار پرچم را به اهتزاز در آورده به دستش داد و
على صفيه بنت حيى را آورد.
2- گويد و نيز سوره برائت را پيامبر به دست ابا
بكر فرستاد و على را به دنبال او گسيل داشت تا
سوره را از او بگيرد، و فرمود: نبايد كسى آن را
ببرد مگر كسيكه او از من، و من از او باشم.
3- و به عمو زادگانش كه على هم با آنها نشسته
بود گفت: كداميك از شما در دنيا و آخرت با من
همكارى مى كند همه امتناع كردند، على گفت: منم
همكار شما در دنيا و آخرت، پيغمبر از سخن او گذشت
و به طور خصوصى يك يك آنان را مخاطب قرار داده و
فرمود: كدامتان با من همكارى ميكند و در دنيا و
آخرت با من متحد مى شود؟ هيچكس جواب مثبت نداد و
باز على فرمود: من در دنيا و آخرت ولايت و
اتحادشما را مى پذيرم. پيغمبر " ص " فرمود: تو ولى
و همكار منى در دنيا و آخرت.
4- گويد: على اول كسى بود كه بعد از خديجه از
مردان، اسلام آورد،
5- و پيغمبر خدا " ص " جامه خود را گرفت و آن
را با على و فاطمه و حسن و حسين نهاد و گفت: منتها
خواست خدا براى شما اهل بيت اينست كه پليدى از
ساحتتان بزدايد و شما را از هر آلودگى پاك پاك كند
6- و گويد: على خود را بخدا فروخت و لباس
پيامبرش " ص " را پوشيد و آنگاه در جاى پيغمبر " ص
" بيتوته كرد در حاليكه مشركين او را سنگ مى
انداختند.
7- و پيامبر " ص " مردم را براى جنگ تبوك از
مدينه بيرون آورده بود، على او را گفت: اجازه مى
دهيد منهم با شما بيرون آيم؟ پيامبر " ص " او را
فرمود: نه، على را گريه آمد، پيغمبر او را گفت:
آيا نمى پسندى نسبت تو به من همچون نسبت هارون
بموسى باشد جز اينكه تو پيامبر نيستى.
و لا ينبغى ان اذهب الا و انت خليفتى.
اين شايسته نيست كه من بروم جز اينكه در نبودنم
تو جانشينم باشى.
8- و پيغمبر خدا " ص " على را گفت:
انت وليى فيكل مومن بعدى.
" تو نسبت به هر مومنى بعد از من , نماينده منى
"
9- و گويد پيامبر " ص " همه درهاى مسجد را جز
درى كه على رفت و آمد مى كرد، بست و او با حال
جنابت وارد مسجد مى شد، مسجد راه او بود و او راه
ديگرى غير از مسجد نداشت.
10- و درباره او گفت: من كنت مولاه فعلى مولاه،
هر كه را من مولاى اويم، على او را مولى است.
آنگاه پاسخ مى دهد كه فشرده سخنانش اين است:
اگر حديث عمرو بن ميمون ثابت گردد، روايتش مرسل
خواهد بود نه مسند، و در آن الفاظى ديده مى شود كه
دروغ به پيغمبر " ص " بسته اند مانند اين جمله: لا
ينبغى ان اذهب الاو انت خليفتى: " شايسته نيست من
بروم جز اينكه در نبودنم تو جانشين من باشى " زيرا
بارها پيغمبر " ص " رفت كه جانشينش ديگرى جز على
بود، آنگاه عده اى از حكام منصوب از قبل پيغمبر در
مدينه را نام برده، گويد جانشينى پيغمبر در سال
جنگ تبوك بر كسى جز زنان، كودكان ذوى اعذار و آن
سه كس كه تخلف كردند و متهمان به نفاق، نبود. و
شهر مدينه در امنيت كامل بسر مى برد، جاى ترس بر
اهل مدينه نبود و جانشينى جنبه جهاد نداست.
و نيز آنجا كه گويد: همه درهاى مسجد را جز درى
كه على رفت و آمد مى كرد، بست، اين جمله را شيعه،
در قبال آنچه در صحيح از ابى سعيد، از پيغمبر " ص
" نقل شده كه در بيمارى وفاتش فرمود: " همانا امين
ترين مردم در مالش و دوستيش براى من، ابو بكر است،
اگر من جز خداى خود كسى را به دوستى مى گرفتم ابا
بكر را دوستم مى ساختم ولى تنها برادرى و دوستى
اسلامى است، در مسجد نبايد دريچه اى باقى ماند جز
اينكه مسدود گردد مگر دريچه ابى بكر "، جعل كرده
اند. روايت نامبرده را ابن عباس در هر دو صحيح نقل
كرده است. و نيز اين سخن، كه انت وليى فيكل مومن
بعدى " تو نسبت به هر مومنى بعد از من نماينده منى
" اين حديث به اتفاق حديث شناسان، مجعول است.
سپس در تعقيب سن به ذكر خرافات و ياوه هائى
درباره عدم اختصاص اين مناقب به على " ع " دست زده
است.
پاسخ اعتراض در حديث منزلت
پاسخ- چه خوب بودكه اين مردمطالعه كتابش را بر
دانشمندان و اهل تحقيق تحريم مى كرد و طرف سخنش
رابه جاهلان كهنه پرستى كه تشخيص خوب و بد نتوانند
داد، محدود مى كرد، زيرا وقتى اين كتاب به دست
دانشمند بيفتد، سوء نيت ها و بى دانشى هايش بر ملا
مى گردد و همه مى فهمند نويسنده آن از راستى و
امانت بدور بوده و كارى جز دروغ و تزوير و رو پوشى
حقايق آشكار انجام نداده است. قويا بنظر ميرسد،
وقتى او عنوان شيخ الاسلام را براى خود دست و پا
كرده، در بلند پروازى خود را گم كرده پنداشته است
ملت اسلام سخنانش را هر چه باشد، بدون ايراد و
محاسبه تلقى به قبول مى كند، ناگاه متوجه مى گردد
پندارش به خطا رفته و تيراميدش به سنگ خورده است.
حال با من بيائيد تا درباره ياوه هايش در باره اين
حديث و جار و جنجالى كه بر سر آن راه انداخته است،
فرو رفته، امعان نظر كنيم. اولين نسبت ناروايش اين
است كه، حديث مرسل است نه مسند.
گويا ديدگانش از مراجعه به امام مذهبش، احمد بن
حنبل هم كور است او در 1ر331 كتاب خود از يحيى بن
حماد، از ابى عوانه، از ابى بلج، از عمرو بن ميمون
از ابن عباس حديث را نقل ميكند. رجال سند اين حديث
غير از ابى بلج همه رجال صحيح و او موثق است و ما
شرح حالش را در 1ر127 اين كتاب آورديم. ههمين حديث
را به سندى كه همه رجالش صحيح و مورد وثوقند حافظ
نسائى در خصائص 7، و حاكم در مستدرك 3ر132 نقل
كرده اند. و حاكم و ذهبى صحت آنرا، تاييد كرده
اند. و نيز طبرانى چنانكه در مجمع الزوائد است و
هيثمى با تاييد صحت حديث، آن را نقل كرده، ايو
يعلى به نل البدايه و النهايه، و ابن عساكر در
اربعين الطوال، و ابن حجر در الاصابه 2ر509 و گروه
ديگرى كه در جلد اول 1ر97 همين كتاب نام آنها را
برديم، ناقلان حديث اند.
بدين ترتيب او چه حق دارد، حديث را بدروغ مرسل
خواند و سند متصلش را كه صحيح و ثابت هم هست، منكر
گردد؟ آيا با امانتهاى نبوت اينطور بايد رفتار
كرد؟ آيا دست امانت است كه با سنت پيغمبر و علم و
دين اين چنين بازى مى كند؟!
شگفت تر از اين سبت نادرست، اظهار نظر او در
جمله هاى حديث براى تباه كردن معنى و مفاد آن است
به اين پندار كه سخن منسوب به پيغمبر " ص ".
" لا ينبغى ان اذهب الا و انت خليفتى: "
" شايسته نيست من بروم مگر در نبودم تو خليفه
من باشى " به اين دليل دروغ است كه پيغمبر چند بار
ديگر از مدينه خارج شد و جانشينش در هر نوبت كسانى
غير از على بودند.
هر كس حقيقت امر را، در اوضاع و احوال جارى در
حديث بنگرد مى فهمد اين موضوع، يك واقعه شخصى است
كه از خود داستان تجاوز نمى كند، زيرا پيغمبر مى
دانست در اين سفر، جنگى بر پا نمى شود، و مدينه از
اين نظر كه مسلمانان از ناحيه عظمت پادشاه روم "
هرقل " و پيشدستى سپاه جرارش دچار اضطراب بود،
نياز شديد به جانشينى فردى چون امير المومنين
داشت، اينان گمان مى كردند رسول خدا " ص " و صحابه
ملازمش قدرت مقاومت در برابر آنها ندارند و از اين
رو گروهى از منافقان تخلف ورزيدند. و نزديكترين
احتمال در مدينه بعد از غيبت پيغمبر اين بپد كه
منافقان براى تضعيف قدرت و تقرب به حاكم بلاد روم
كه درآن وقت عازم مدينه بود، دست به يك شورش
انقلابى بزنند.
در اين وضع حساس ميبايد جانشين پيغمبر " ص " در
مدينه كسى چون امير المومنين " ع " باشد تا در
ديدگان مردم پر هيبت و درنزد شورشيان با عظمت تلقى
گردد و اين تنها امير المومنين "ع " است كه باشدت
عمل، دليرى در اقدام، و قاطعيت خود چنين خطرى را
ميتواند پيشگيرى كند. و گر نه در هيچ مقامى امير
المومنين " ع " از پيغمبر " ص " غير از اين واقعه
فاصله نگرفته است اين امر مورد اتفاق سيره نويسان
است و سبط ابن جوزى در تذكره ص 12 بدان اعتراف
كرده است- شخص محقق مى تواند بيان ما را از گفتار
پيغمبر " ص " به على " ع " كه فرمود:
كذبوا و لكن خلفتك لما ورائى:
" دروغ ميگويندولى من ترا براى پشت سرم " مدينه
" بجاى گذاردم "، استنتاج كند: در آنجا كه ابن
اسحاق به سندهاى خودش از سعد بن ابى وقاص روايت
نمود كه وقتى پيغمبر به محل " جرف " رسيد عده اى
از منافقان نسبت به امارت على در مدينه ايراد
گرفته گفتند پيغمبر او را براى به حالى و سنگينى
اش از جهاد در مدينه بجاى گذارد، على سلاح بر گرفت
و بيرون شد، و در محل جرف خدمت پيغمبر آمد، گفت: "
در هيج جنگى از شما جدا نمانده ام در اين جنگ
منافقان پندارند مرا از روى سنگينى ام بجاى گذارده
ايد "، پيغمبر " ص " فرمود: كذبوا و لكن خلفتك لما
ورائى... تا آخر حديث. و درروايت صحيح از پيغمبر "
ص " است كه وقتى مى خواست براى نبرد " تبوك " حركت
كند فرمود:
لا بد ان اقيم، او تقيم:
چاره اى نيست كه بايد يا من خود بمانم و يا تو
بمانى، آنگاه على را بجاى خود نهاد.
با توجه به اين مطالب، بايد دانست اين سخن آن
حضرت " ص " " لا ينبغى ان اذهب الا و انت خليفتى "
مفهومى جز براى خصوص اين واقعه ندارد و در اين
تعبير هيچگونه عمومى كه شامل هرنوبتى كه پيغمبر از
مدينه خارج شده باشد، ديده نمى شود، از اين رو
درست نيست ما آن را به مواردى كه پيغمبر در وقايع
ديگر، اشخاص ديگرى را خليفه خود گذارده است، نقض
كنيم. زيرا در آن موارد و وقايع، خطر شورش انقلابى
كه اشاره كرديم، موجود نبود. و در صحنه نبرد نياز
بيشترى بوجود امير المومنين " ع " احساس ميشد، چون
جز او كسى نمى توانست حملات قهرمانان دلير عرب و
صفوف متشكلشان را بشكند از اينرو پيامبر " ص " در
بردن امير المومنين همراه خود به جنگها، يا
جانشينى او در غيابش در مدينه، از مصلحت قوى تر،
پيروى مى فرمود:
موضوع ديگر، اينكه، آن مرد كوشيده است، عنوان
جانشينى نامبرده را كوچك جلوه داده، گويد: جانشينى
پيغمبر در سال جنگ تبوك.. در صورتيكه با نظر تحقيق
عنوان اين خلافت از جنبه هاى مختلف، كه در زير
اشاره ميكنيم بزرگ جلوه مى كند:
1- اين جمله پيغمبر " ص " كه فرمود:
اما ترضى ان تكون منى بمنزله هارون من موسى؟:
" آيا راضى نيستى كه نسبت با من ماندن نسبت
هارون به موسى باشد؟ " اين جمله نشان مى دهد هر
آنچه براى پيغمبر بود از هر درجه، مقام، نهضت،
حكم، امارت و سيادت، براى امير المومنين ثابت است
مگر آنچه استثنا شده يعنى نبود چنانكه براى هارون
نسبت به موسى چنين بود. اين مقام خلافت پيامبر " ص
" است و على " ع " را جاى خود نشاندن، نه او را به
كارى گماردن چنانكه پنداشته اند. پيغمبر " ص " قبل
از اين واقعه، مردمى را بر بلاد، امارت بخشيده و
در خود مدينه افرادى را گمارده بود، و جنگهاى كوچك
كه خود مستقيما شركت نمى كرد، فرماندهانى نصب كرد،
كه نسبت به هيچكدامشان، جمله اى را كه در اين
واقعه گفت، ايراد نفرمود. از اين رو بايد گفت اين
منقبت، تنها از خصوصيات شخص امير المومنين " ع "
است.
2- سخن پيامبر " ص " كه از سعد بن ابى وقاص نقل
شد كه فرمود: " دروغ مى گويند ولى من ترا بر اى
پشت سر خود بجاى گذاردم " در وقتى كه عده اى از
رجال منافقان نسبت به فرماندارى على " ع " انتقاد
مى كردند، اشاره پيغمبر " ص " به همان چيزى است كه
ما قبلا بيان داشتيم و آن ترس از حمله و شورش
منافقان در غياب پيغمبر " ص " به مدينه است و
نگهداشتن امير المومنين " ع " در مدينه، براى حفظ
بيضه اسلام از ويرانى، و پيشگيرى از گسترش اخلال
منافقان در كار مسلمانان.
اگر نبود آنكس كه شدتشان را، با دليرى قاطع و
تيز بينى مخصوص درم شكند، خطر منافقان تنها مركز
اصيل اسلامى را تهديد ميكرد، باين ترتيب پيغمبر "
ص " على را براى يك قيام مجدانه در مقابل منافقان
كه از ديگر كسان ساخته نبود، بجاى خود درمدينه
نهاد.
3- در حديث براء بن عازب و زيد بن ارقم است كه
وقتى رسول خدا " ص " خواست به جنگ رود به على گفت:
چاره اى نيست كه در مدينه بايد يا من بمانم يا تو،
و آنگاه على را بجاى خود نهاد، نشان ميدهد ماندن
امير المومنين " ع " در حفظ بيضه اسلام و زدودن
فساد تبهكاران در حد ماندن پيامبر " ص " موثر است
و اين كار مهم بدست هر يك از آن دو برزگمرد
يكنواخت ساخته است. و اين عاليترين پايه و مقامى
است كه ميتوان تصور كرد.
4- از سعد بن ابى وقاص به صحت پيوسته كه گفت:
بخدا سوگند اگر يكى از سه فضيلت على براى من بود،
من آنرا بر تر از هر چه آفتاب بر آن تابد مى
دانستم، اگر آنچه پيغمبر " ص " در باز گرداندن او
از تبوك او را گفت:
اما ترضى ان تكون منى بمنزله هارون من موسى:
" آيا راضى نيستى مقامات نسبت به من، مقام
هارون نسبت به موسى باشد ".
مرا گفته بود، اين جمله مرا محبوبتر بود از هر
چه آفتاب بر آن تابد... تا آخر.
مسعودى در مروج الذهب 2ر61 بعد از بيان حديث
گويد: من در صورت ديگر روايات از على بن محمد بن
سليمان نوفلى در گزارش حال عايشه و ديگران يافتم
كه وقتى سعد اين جمله را به معاويه گفت و مردم از
مجلس آماده برخاستن شدند، معاويه براى سعد تيزى
رها كرد و او را گفت بنشين تا پاسخ مرا از گفتارت
بشنوى تو هيچگاه نزد من بيش از امروز مورد توبيخ و
ملامت نبوده اى، پس چرا او را يارى نكردى؟ و چرا
از بيعتش، تقاعدى كردى؟
اگر من آنچه را تو از پيغمبر " ص " شنيدى،
شنيده بودم تا آخر عمر خدمتگذار على مى شدم.
سعد گفت: بخدا سوگند، من به جاى تو، از تو
شايسته ترم، معاويه گفت:
ولى بنو عذره زير بارت نمى روند. و چنانكه گفته
اند سعد منسوب به يكى از مردان بنى عذره بود... تا
آخر.
و در نزد حفاظ، پايدارنده اسناد، به صحت پيوسته
است كه معاويه، سعد را گفت: ما منعك ان تسب ابا
تراب:
" چه باعث شده تو از ناسزا گوئى به ابو تراب،
سر باز مى زنى ".
گفت: تا سه سخن از پيامبر خدا " ص " بياد دارم
نه تنها او را ناسزا نتوانم گفت، بلكه اگر يكى از
آن سخنان براى من بود از اشتران سرخ موى آن را
برتر مى دانستم، شنيدم رسول خدا " ص " در حاليكه
او را در واقعه تبوك بجاى خود در مدينه مى گمارد و
على به او گفت يا رسول الله " مرا با زنان و
كودكان بجاى ميگذراى؟ " پيامبر " ص " او را گفت:
اما ترضى ان تكون منى بمنزله هارون من موسى الا
انه لا نبى بعدى.
و در حديثى نقل شده شده كه وقتى سعد بر معاويه
وارد شد، معاويه گفت: چرا همراه ما نجنگيدى؟ پاسخ
داد بادى غليظ و تيره بر من گذشت، من اشترم را
گفتم اخ، اخ تا بنشيند و چون باد تيره بر طرف شد
من راه را شناختم و براه افتادم. معاويه گفت: " در
كتاب خدا اخ، اخ نيست ولى اين كلام خداى بزرگ است
كه:
و ان طائفتان من المومنين اقتتلوا فاصلحوا
بينهما فان بغت احداهما على الاخرى فقاتلوا التى
تبغى حتى تفى ء الى امر الله:
" هر گاه دو گروه از مومنان با هم به جنگ
پردازند در آغاز بايد بين آنها صلح بر قرار كنيد و
هر گاه يكى بر ديگرى تجاوز كرد، با متجاوز بايد
بجنگيد تا به حكم خدا باز گردد "، بخدا سوگند تو
نه با گروه متجاوز در مقابل گروه دادگر، و نه با
گروه داد گر در مقابل گروه متجاوز بودى، سعد گفت
من نمى خواستم با مردي بجنگم که پيامبر خدا "ص"
درباره او گفته است:
انت مني بمنزله هارون من موسي غير انه لانبي
بعدي.
معاويه گفت: کي اين مقالت را با تو شنيده است؟
سعد گفت فلان و فلان و فلان تا رسيدم به ام
سلمه.معاويه گفت: ولي اگر من از پيغمبر "ص" شنيده
بودم با علي نمي جنگيدم. مراجعه کنيد تاريخ ابن
کثير 8 ر 77.
امري را که سعد در رديف حديث رايت، و ازدواج با
صديقه طاهره به وحي خداي عزيز که آن هر دو از
بزرگترين فضائل است، مي داند. و اگر معاويه آن را
شنيده بود ديگر به جنگ علي اقدام نمي کردو تا زنده
بود خادم آستان علي مي بود، بايد تا آن حد مهم
باشد که سعد بخود اجازه دهد آن را بيشتر از هر
چيزي که خورشيد بر آن تابد، دوست بدارد، يا براي
او از اشتران سرخ موي محبوبتر باشد، و نيز آنقدر
ارزش داشته باشد که معاويه اگر شنيده بود، عمرانه
خدمتگذاري علي را اختيار مي کرد، بديهي است اين
امر مهم غير از جانشين ساختن فردي است بر خانواده
خود تا در رفع نيازمنديهاي زندگي آنان قيام کند،
چنانکه کار مستخدمان است. يا اينکه ديدبان و جاسوس
منافقان باشد تا تجسس در احوا ل آنان کند چنانکه
وظيفه طبقه پست مستخدمان دولت ها است.
5- سخن سعيد بن مسيب: وقتي حديث را از ابراهيم
يا از عامر دو فرزند سعد بن ابي وقاص شنيد گفت:
بخود رضايت نميدهم تا در اين باره شخصا با سعد
مواجه شوم، نزد او آمده گفتم: حديثي که فرزند تو
عامر بر من فرو خواند چيست؟ او انگشتانش را در
گوشهايش کرد و گفت از رسول خدا شنيدم و گرنه
گوشهايم کر باد آيا چه چيز اين حديث را سعيد بزرگ
مي پنداشت تا جائيکه مي کوشيد خبر مربوط به آن را
پس از آنکه از فرزند سعد شنيده، از خود سعد بشنود.
آنگاه سعد با تاکيدي که ذکر شد، از حديث ياد
کرد، ما نمي توانيم او چه فهميده، مسلما او چيزي
جز همان معني با عظمتي را که ما متذکر شديم به
خاطر نياورده است.