كند همه را ياد كرد پس چندى در خانه اش به وى نيكوئى شد تا يك روز بر عثمان
درآمده بر دو زانو بنشست و سخنانى گفت و آن حديث را ياد كرد كه بر بنياد آن:
چون پسران ابو العاص به سى تن رسند بندگان خدا را بردگان خويش گيرند- كه تمام
حديث در ص گذشت- و سپس سخن بسيار گفت و در آن روز ثروتى را كه از عبد الرحمن بن
عوف زهرى به ارث مانده بود نزد عثمان آورده بودند و كيسه هاى زر را بركشيده و
بر رويهم چيدند چندان كه مردى كه ايستاده بود از پشت آن ها عثمان را نمى ديد
عثمان گفت: من اميدوارم عبد الرحمن عاقبتش خير باشد زيرا او صدقه مى داد و
مهمان نواز بود و ميراثش هم به اندازه اى است كه مى بينيد كعب الاحبار گفت راست
گفتى اى امير مومنان، ابوذر عصا را بلند كردو با آن به كله ى كعب كوبيد و بى
هيچ پروائى از درد آن گفت: اى يهودى زاده!درباره ى مردى كه مرده و اين همه ثروت
بر جاى گذاشته مى گوئى كه خدا خير دنيا و آخرت به او داده و باقاطعيت چنين چيزى
بر خدا مى بندى با آن كه من شنيدم پيامبر مى گفت: خوش ندارم كه به هنگام مردن
پولى همسنگ يك قيراط "1/4 از 1/6 دينار " بر جاى گذارم عثمان به او گفت: چهره
ات را از من دور ساز، گفت به مكه بروم؟ گفت نه به خدا گفت آيا جلوگيرى مى كنى
از اين كه به خانه ى پروردگارم روم و او را بپرستم تا بميرم؟ گفت آرى به خدا
گفت: پس به شام بروم گفت نه به خدا گفت پس به بصره گفت نه به خدا جائى به جز
اين شهرها را برگزين گفت نه به خدا به جز آن چه برايت يادكردم جائى را اختيار
نخواهم نمود و اگر مرا در مدينه كه براى همراهى با پيامبر به آن جا كوچيدم رها
كنى آهنگ هيچ شهرى نخواهم كرد و تو مرا به هر شهرى خواهى تبعيد كن. گفت: من تو
را به ربذه مى فرستم گفت بزرگ است خدا راست گفت پيامبر كه همه ى آن چه را به من
خواهد رسيد برايم پيشگوئى كرد. عثمان گفت: به تو چه گفت گفت مرا خبر داد كه از
اقامت در مكه و مدينه ممنوع مى شوم و در ربذه مى ميرم و كار كفن و دفن مرا
گروهى كه ازعراق به سوى حجاز مى روند بر گردن مى گيرند و ابوذر، همسر و به گفته
ى برخى دخترش- را سوار شترى كرده و عثمان دستور داد مردم از جاى خود به سوى او
برنخيزند تا وى به ربذه كوچ داده شود پس چون از مدينه بيرون شد همان گونه كه
مروان وى را مى برد على پيدا شد و همراه با اونيز دو پسرش و نيز برادرش عقيل و
عبد اله بن جعفر و عمار بن ياسر. مروان كه به ايشان برخورد ايراد كرد كه: على
امير مومنان مردم را از همراهى با ابوذر و مشايعت او در اين راه منع كرده است
اگر نمى دانى آگاهت كردم. على به سوى او تاخته و تازيانه اش را ميان دو گوش
مركب وى كوفت و گفت: دور شو خدا تو را به آتش اندازد و خود با ابوذر برفت و
اورا بدرقه كرد و سپس وى را وداع گفت كه بازگردد و چون خواست برگردد بوذر
بگريست و گفت خدا شما خانواده را بيامرزد كه اى ابو الحسن على هر گاه من تو و
فرزندانت را مى ديدم از شما به ياد پيامبر " ص " مى افتادم پس مروان از رفتار
على با او شكايت به عثمان برد و عثمان گفت اى گروه مسلمانان كيست كه چاره على
را براى من بكند پيك مرا از سر كارى كه براى آن گسيلش داشتم باز گردانيد و چنان
كردبه خدا سوگند كه حق او را خواهيم دادپس چون على بازگشت مردم به پيشواز
اورفته و گفتند: امير مومنان بر تو خشم گرفته كه چرا به بدرقه ى ابوذر رفته اى
گفت خشم اسب بر لگامش باد سپس بيامد و چون شب شد به نزد عثمان رفت و او گفت: چه
تو را بر آن داشت كه با مروان چنان كنى و بر من گستاخى نمائى و پيك من و فرمان
مرا رد كنى؟ گفت: در مورد مروان راستى اين كه اوبا من برخورد كرد و خواست مرا
برگرداند من هم او را از اين كار برگرداندم در مورد فرمان تو هم كه آن را رد
نكرده ام عثمان گفت مگر به تو نرسانيد كه من مردم را از همراهى با ابوذر و
بدرقه ى او منع كرده ام على گفت: مگر هر كارى كه تو دستور به انجام آن دهى و
فرمانبرى از خدا و حقيقت، مستلزم مخالفت با آن باشد آيا باز هم بايد ما از
فرمان تو پيروى كنيم؟ به خدا نخواهيم كرد عثمان گفت: داد مروان را بده گفت:
چگونه داد او را بدهم گفت: تو ميان دو گوش مركب او نواختى على گفت: اينك مركب
من، اگر خواهد به گونه اى كه مركب او را زدم او نيزبزند اما اگر مرا ناسزا دهد
به خدا سوگند كه دشنامى همانند آن، نثار تونخواهم كرد و البته به گونه اى كه
دروغى در ضمن آن نگفته و جز حقيقت سخنى بر زبان نرانده باشم عثمان گفت: وقتى تو
او را دشنام داده اى چرا او تو را ناسزا نگويد به خدا سوگند كه تو نزد من برتر
از او نيستى على در خشم شد و گفت: با من اين گونه سخن مى كنى؟ و مرا همسنگ
مروان مى شمارى؟ به خدا كه من از تو برترم و پدرم از پدرت برتر است و مادرم از
مادرت، اين تيرهاى من بود كه از تيردان برون افكندم و اكنون تو بيا و با
تيرهايت روى به من آر. عثمان در خشم شد و چهره اش سرخ گرديده برخاست و به خانه
اش درآمد و على برگشت و خانواده اش ومردانى از مهاجر و انصار پيرامون او فراهم
آمدند و چون فردا شد و مردم گرد عثمان جمع شدند از على به ايشان شكايت كرد و
گفت: به عيبجويى من مى پردازد و كسانى را كه به عيبجوئى من مى پردازند " مقصودش
ابوذر و عمار بن ياسر و ديگران است " پشتيبانى مى كند. مردم ميان آن دو را
گرفتند و على به او گفت: به خدا كه از بدرقه ى ابوذر هيچ قصدى نداشتم مگر
خشنودى خدا و در روايت واقدى از طريق صهبان مولاى اسلميان مى خوانيم كه اوگفت
روزى كه ابوذر را بر عثمان وارد كردند وى را ديدم عثمان به وى گفت توئى كه كردى
آن چه كردى؟ ابوذر به او گفت تو و رفيقت " معاويه " را خير خواهى نمودم و گمان
خيانت به من برديد عثمان گفت: دروغ مى گوئى و مى خواهى آشوب كنى و دوستدار فتنه
اى، شام را بر ما شوراندى ابوذر گفت: شيوه ى رفيقت " عمر " را پيروى كن تاهيچ
كس را بر تو جاى سخن نباشد عثمان گفت: بى مادر تو را چه به اين كارها؟ بوذر
گفت: به خدا كه هيچ عذرى براى من نمى يابى مگر امر بمعروف و نهى از منكر، عثمان
خشمگين شد و گفت: به من بگوئيد با اين پير دروغگو چه كنم بزنمش يا حبسش كنم يا
بكشمش؟ كه او همداستانى توده ى مسلمان را به پراكندگى كشانيده. يا از سرزمين
اسلام تبعيدش كنم على كه درميان حاضران بود به سخن پرداخت و گفت من به تو همان
سخنى رامى گويم كه مومن خاندان فرعون " در باره ى موسى به ايشان " گفت: اگر
دروغگو باشد كه دروغش به زيان خودش است و اگر راستگو باشد بهرى از آن چه به شما
وعده مى كند به شما مى رسد به راستى كه خداوند كسى را كه افراط كارو دروغگو
باشد هدايت نمى كند راوى گويد: عثمان در پاسخ وى سخنى درشت بر زبان راند كه
دوست ندارم ياد كنم و على نيز پاسخى همانند آن داد. راوى گويد:
سپس عثمان مردم را از همنشينى و هم سخنى با ابوذر منع كرد و چند روز كه بر
اين بگذشت دستور داداو را آوردند و چون پيش روى او ايستاد گفت: واى بر تو عثمان
مگر تو پيامبر و بوبكر و عمر را نديدى؟ آيا شيوه ى ايشان چنين بود؟ تاخت و تاز
و سخت گيرى تو بر من شيوه ى گردنكشان است او گفت: بيرون شو از نزد ما و از
شهرهاى ما ابوذر گفت: چه بسيار دشمن دارم همسايگى با تو راولى كجا بروم گفت هر
جا مى خواهى گفت پس من به سرزمين شام كه جاى جهاد در راه خدا است بيرون مى شوم
گفت: من كه تو را از شام به اين جا كشاندم براى آن بود كه آن جا را تباه كردى
آيا به آن جا بازت گردانم؟ گفت پس به عراق مى روم گفت نه گفت چرا؟ گفت زيرا آن
جا بر گروهى وارد مى شوى كه در توده طعن مى كنند و اهل شبهه اند. گفت: پس به
مصر مى روم گفت نه گفت پس به كجا روم گفت: هر جا مى خواهى ابوذر گفت: بنابراين
بايد پس از هجرت به سوى مركز اسلام، بيابانگردى پيش گيرم. به سوى نجد مى روم
عثمان گفت: به دورترين نقطه ى شرف برو- هر چه دورتر و دورتر- به همين سوى خود
برو و از ربذه گام فراتر منه و به همان جا رو. پس او به آن سوى شد.
يعقوبى گويد: به عثمان خبر رسيد كه ابوذر در جاى رسول " ص " مى نشيند و مردم
پيرامون او فراهم مى آيند و او سخنانى بر زبان مى راند كه نكوهش از وى در آن
است و به گوش وى رسيد كه وى در آستان در مسجد ايستاد و گفت: اى مردم هر كه مرا
شناسد شناسد و هر كس نشناسد من ابوذر غفارى هستم من جندب بن جناده ربذى هستم
راستى كه خداوند آدم و نوح و خاندان ابراهيم و خاندان عمران را از مردم جهان
برگزيد نژاد ابراهيم و عمران بعض آن از بعض ديگر است و خدا شنوا و دانااست محمد
برگزيده ى از نوح است پس نخست از ابراهيم است و خاندان از اسماعيل و عترت پاك
راهنما از محمد. ارجمندان ايشان ارجمند گرديده و سزاوار برترى در ميان گروهى
شدند كه ايشان در ميان ما به سپهر بلند مرتبه مى مانند و به كعبه ى پوشيده يا
به قبله اى كه براى روى آوردن هنگام نماز معين شود يا به آفتاب روشن يا به ماه
شبگرد يا به ستارگان راهنما يا به درخت زيتونى كه روغن آن پرتو مى پاشد و
زيادتى آن بركت مى يابد و محمد وارث دانش پيامبران و وارث همه ى آن امورى است
كه موجب برترى پيامبران شد. تا آن جا كه راوى گفته:
به عثمان رسيد كه ابوذر وى را نكوهش مى كند و از دگرگونى هائى كه به دست او
در سنت هاى پيامبر و سنت هاى ابوبكر و عمر راه يافته سخن مى گويد پس او را به
شام نزد معاويه تبعيد كرد و او آن جا نيز مانند مدينه در مجلس مى نشست و همان
گونه كه در مدينه رفتار مى كرد در شام نيزبه سخن مى پرداخت و مردم پيرامون او
فراهم مى آمدند و سخن او را مى شنيدند، تا آن جا كه حاضران در پيرامون او بسيار
شدند و او خود چون نماز صبح را مى خواند بر دروازه دمشق مى ايستاد و مى گفت
قطار شتران با بارى از آتش آمد خدا لعنت كند آن دسته از امر كنندگان به معروف
را كه خود عمل به معروف نمى كنند و خدا لعنت كند نهى كنندگان از منكرى را كه
خود كار منكر مى كنند. راوى گفت
معاويه به عثمان نوشت: تو با فرستادن ابوذر به اين جا كار شام را بر خويش
تباه كردى و او به وى نوشت كه او را سوار بر شترى با پالان بى روى انداز روانه
كن پس چون به مدينه رسيد گوشت ران هايش ريخته بود و هنگامى كه بوذر بر عثمان
درآمد گروهى نزد وى بودند به او گفت به من رسانيده اند كه تو مى گوئى از رسول
"ص " شنيدم مى گفت: هنگامى كه فرزندان اميه به سى مرد تمام برسند شهرهاى خدا را
پايگاهى براى فرمانروائى خويش مى گيرند و بندگان خدا را بردگان خويش و آئين خدا
را وسيله تباهى گفت آرى از رسول " ص " شنيدم كه اين را گفت. به ايشان گفت: آيا
شما نيز اين را ازپيامبر شنيديد پس كسى در پى على فرستاد و چون او بيامد از وى
پرسيد آيا آن چه را ابوذر حكايت مى كند تو هم از پيامبر شنيدى پس داستان را
براى او باز گفت- على گفت: آرى گفت چگونه گواهى مى دهى گفت براى اين كه پيامبر"
ص " گفت: "- آسمان سايه بر سر نيفكند و توده ى خاكى در بر نگرفت كسى را كه
راستگوتر از ابوذر باشد " پس تنها چند روز كه در مدينه بماند عثمان پى او
فرستاد كه به خدا سوگند تو بايد از اين جا بيرون شوى گفت آيامرا از حرم پيامبر
بيرون مى كنى؟ گفت آرى براى خوار داشتن تو. گفت پس به مكه روم گفت نه گفت به
بصره گفت نه گفت به كوفه گفت " نه، برو به ربذه كه از همان جا هستى تا در همان
جا بميرى، مروان او را بيرون بر، و مگذار كه تا هنگام بيرون شدنش هيچ كس با وى
سخن گويد. " وى او را همراه با زن و دخترش سوار شتر كرد و على و حسن و حسين و
عبد الله بن جعفر و عمار بن ياسر نيز بيرون شده مى نگريستند و چون ابوذر على را
ديد به سوى او برخاسته وى را ببوسيد سپس بگريست و گفت: تو و فرزندان تو را كه
مى ديدم قول پيامبر را به ياد مى آوردم و اكنون چندان شكيبائى ام از دست برفت
تا به گريه افتادم. پس على برفت و با وى به سخن پرداخت مروان گفت: امير مومنان
منع كرده است از اين كه كسى با او سخن گويد على تازيانه را بلند كرد و به چهره
شتر مروان كوبيد و گفت: دور شو خدا تو را در آتش اندازد سپس ابوذر را بدرقه كرد
و با سخنانى كه شرح آن به طول مى انجامد با وى به گفتگو پرداخت و هر يك از
همراهان وى نيز به سخن پرداخته و بازگشتند و مروان به نزد عثمان برگشت و ميان
عثمان و على در اين مورد كدورت هائى بوجود آمد و سخنان كين توزانه اى در ميانه
درگرفت.
و ابن سعد آورده است كه احنف بن قيس گفت: به مدينه و سپس به شام رفتم و نماز
جمعه را درك كردم و مردى ديدم كه به هر جماعتى مى رسد ايشان مى گريزند، نماز مى
گزارد و نمازش را كوتاه مى خواند من نزد او نشستم و گفتمش: بنده ى خدا تو كيستى
گفت من ابوذرم تو كيستى گفتم من احنفم گفت از نزد من برخيز كه گزندى به تو نرسد
گفتم چگونه از تو گزندى به من رسد گفت اين- يعنى معاويه- جارچى اش را بر آن
داشته كه جار بزند هيچكس با من ننشيند.
و ابويعلى آورده است كه ابن عباس گفت: ابوذر از عثمان اجازه ورود خواست و او
گفت: وى ما را آزار مى دهد پس چون داخل شد عثمان به او گفت: توئى كه مى پندارى
از بوبكر و عمر بهترى گفت نه ولى من از پيامبر شنيدم مى گفت: محبوب ترين شما
نزد من و نزديك ترين شما به من كسى است كه بر پيمانى كه با من بسته پايدار
بماند و من بر پيمان او پايدارم عثمان دستور داد تابه شام رود و او در آن جا با
مردم گفتگو مى كرد و مى گفت: شبانگاه نزدهيچ كس از شما زر و سيمى نبايد
بماندمگر آن را در راه خدا انفاق كنيد يا براى تاوان خواه آماده گردانيد پس
معاويه به عثمان نوشت: اگر نيازى به شام دارى در پس ابوذر بفرست عثمان به او
نوشت كه به سوى من آى و او بيامد.
برگرديد به الانساب 52/5 تا 54، صحيح بخارى- دو كتاب زكات و تفسير- طبقات
ابن سعد 168/4، مروج الذهب 438/1، تاريخ يعقوبى 148/2، شرح ابن ابى الحديد از
240 تا 242، فتح الباى 213/3، عمده القارى 291/4
سخن اميرمومنان هنگامى كه ابوذر را به سوى ربذه بيرون كردند
اى ابوذر تو براى خدا خشم گرفتى پس به همان كسى اميدوار باش كه براى او خشم
گرفتى، اين گروه از تو بر دنياى خويش ترسيدند و تو از ايشان بر دينت ترسيدى، پس
آن چه را از تو بر آن مى ترسند در دست ايشان رها كن و براى حفظ آن چه از ايشان
بر آن مى ترسى بگريز كه چه بسيار نيازمندند ايشان به آن چه ايشان را از دستبرد
به آن منع كردى " كه همان دين تو است " و چه بسيار بى نيازى تو از آن چه ايشان
تو را از دسترسى به آن باز داشتند " كه همان دنيا است " و فردا خواهى دانست كه
چه كس سود برده و چه كس بيشتر رشك برده. و اگر آسمان ها و زمين بر بنده اى بسته
باشد و سپس از نافرمانى خدا بپرهيزد خداوند راه رهائى از آن دو را براى او قرار
مى دهد. جز به حق انس مگير و جز از باطل به وحشت ميا كه اگر تو دنياى ايشان را
مى پذيرفتى تو را دوست مى داشتند و اگر چيزى از آن براى خود جدا مى كردى تو را
در امان مى داشتند.
ابن ابى الحديد در شرح 375/2 تا 387 داستان بوذر را به گستردگى آورده و آن
را مشهور و تاييد شده مى داند واين هم عين سخنانش: پيشامد ابوذر و تبعيد او به
ربذه يكى از رويدادهائى است كه موجب نكوهش عثمان گرديد و اين كلام را ابوبكر
احمد بن عبد العزيز جوهرى در كتاب سقيفه از عبد الرزاق از پدرش از عكرمه از ابن
عباس نقل كرده كه گفت: چون ابوذر به ربذه تبعيد شدعثمان دستور داد ميان مردم
جار زدند كه هيچ كس نه با ابوذر سخن گويد و نه او را بدرقه كند به مروان بن حكم
نيز دستور داد كه او رابيرون ببرد او نيز بيرونش برد همه ى مردم نيز از وى
پرهيز كردند مگر على و برادرش عقيل و حسن و حسين و عمار. كه ايشان با وى بيرون
شده بدرقه اش كردند و حسن با ابوذر به سخن پرداخت و مروان به او گفت. هان حسن
مگر نمى دانى كه اميرمومنان از گفتگو با اين مرد منع كرده اگر نميدانى بدان.
على به مروان حمله كرد و با تازيانه اش ميان دو گوش شتر وى كوفت و گفت دورشو
خدا تو را به آتش اندازد مروان خشمگين به سوى عثمان برگشت و گزارش كار را به او
داد و او نيز بر على خشمگين شد. ابوذر بايستاد و آن گروه با وى وداع كرده ذكوان
مولاى ام هانى دختر ابوطالب نيز كه با ايشان بود و حافظه اى نيرومند داشت سخنان
ايشان را هنگام بدرود به خاطر سپرد على گفت:
ابوذر! تو براى خدا خشم گرفتى و اين دسته از تو بر دنياى خويش ترسيدند و تو
از ايشان بر دين خود ترسيدى تو را با كين توزى هاى خويش بيازمودند و به دشت بى
آب و گياه تبعيد كردند به خدا اگر آسمان ها و زمين بر بنده اى بسته باشد و سپس
از نافرمانى خدا بپرهيزد خداوند راه گريزى از آن براى وى قرار مى دهد. اى ابوذر
جز با حق انس مگير و جز از باطل وحشت مكن.
سپس به همراهانش گفت: عمويتان را بدرود كنيد و به عقيل گفت: برادرت را بدرود
كن عقيل به سخن پرداخت و گفت اى ابوذر چه بگوئيم تو مى دانى كه ما دوستت داريم
و تو نيز ما را دوست دارى پس تقوى پيشه كن كه تقوى رستگارى است و شكيباباش كه
شكيبائى بزرگوارى است و بدان كه اگر شكيبائى بر تو گران آيد از بى تابى است و
اگر سلامت را كند رو بشمارى نوميدى نموده اى. نوميدى و بى تابى را واگذار.
سپس حسن به سخن پرداخت و گفت: اى عمو اگر نبود كه شايسته نيست توديع كننده
خاموشى گزيند و بدرقه كننده برگردد، سخن كوتاه مى شد هر چند كه افسوس بسيار
گردد از اين دسته به تو چيزها رسيد كه مى بينى پس دست دنيا را از خود- با ياد
از تهى شدن آن- باز دار و سختى ها و دشوارى هاى آن را با اميدوارى به آينده ى
آن، و شكيبا باش تا چون پيامبرت را ديدار مى كنى از تو خشنود باشد. سپس حسين به
سخن پرداخت و گفت: اى عمو خداوند توانائى دارد كه آن چه را مى بينى دگرگون
سازد، خداوند هر روز دركارى است اين دسته تو را از دسترسى به دنياى خويش
بازداشتند و تو ايشان را از دستبرد به دينت بازداشتى چه بى نيازى تو از آن چه
ايشان از آن بازت داشتند و چه نيازمندند ايشان به آن چه تو از آن بازشان داشتى،
از خدا يارى و شكيبائى بخواه و آن را از بيتابى و آزمندى گواراتر شمار زيرا
شكيبائى از ديندارى و بزرگوارى است نه آزمندى روزى را پيش مى اندازد و نه بى
تابى مرگ را به تاخير مى افكند.
سپس عمار خشمگين به سخن پرداخت و گفت: هر كس تو را نگران كند خدا آرامش از
دل او ببرد و هر كس تو را بترساندخدا او را بترساند و خدا او را امان ندهد به
خدا سوگند كه اگر دنياى ايشان را مى خواستى تو را در امان مى داشتند و اگر به
كارهاشان خشنودى مى دادى دوستت مى داشتند و مردم از گفتن آن چه تو گفتى باز
نماندند مگر براى خرسندى به دنيا و بى تابى از مرگ گرايش به سمتى يافتند كه
قدرت گروهشان بر آن بود- كه سلطنت از كسى است كه چيرگى يابد- پس دين خود را به
ايشان بخشيدند و آن گروه نيز از دنياشان به آنان دادند و زيانكار دنيا و آخرت
شدند كه آن است زيان آشكار.
ابوذر خدا بيامرز كه پيرى بزرگ بود بگريست و گفت: اى خاندان رحمت خدا شما
رابيامرزد شما را كه مى ديدم با ديدن شما به ياد رسول " ص " مى افتادم مرادر
مدينه به جز شما كسى نبود كه دلم به او آرام گيرد يا برايش اندوه بخورم همان
گونه كه بودن من در شام بر معاويه گران مى آمد بودنم در حجازنيز بر عثمان گران
آمد و خوش نداشت كه در يكى از دو شهر با برادر يا پسرخاله اش همسايه باشم و كار
مردم را درفرمانبرى از او تباه كنم پس مرا به شهرى فرستاد كه نه ياورى در آن
دارم و نه پشتيبانى- بجز خدا- كه جز خدانيز هيچ ياورى نخواهم و با خدا هيچ
هراسى ندارم.