و به گزارش ابن اثير در اسد الغابه 423/3 از طريق سعد: عقيل بن ابيطالب
وامى به گردنش افتاد پس به كوفه بر على بن ابيطالب درآمد او وى را در خانه
ى خويش مهمان كرد و فرزندش حسن را بفرمود تا او راجامه پوشاند و چون شب شد
شام خواست وعقيل كه ديد جز نان و نمك و سبزى چيزى در كار نيست گفت: جز آن
چه مى بينم چيزى نيست؟ او گفت: نه. گفت: پس وام مرا ادا مى كنى؟ گفت و امت
چقدر است گفت: چهل هزار گفت چيزى نزد من نيست ولى درنگ كن تا سهم من از بيت
المال كه چهار هزار است پرداخت شود تا آن را به تو دهم عقيل گفت خزانه هاى
اموال در دست تو است و مرامعطل مى گذارى تا سهميه ات پرداخت شود. گفت آيا
به من دستور مى دهى اموال مسلمانان را كه مرا بر آن امين گردانيده اند به
تو دهم؟ بخوان و ميان مردم به حق داورى كن و پيرو هوس مباش.
بهره سعيد از بخشش خليفه
خليفه به سعيد- پسر عاص پسر سعيد پسر عاص پسر اميه- صد هزار درم بپرداخت
و به گفته ى بومخنف و واقدى: مردم اين را كه عثمان به سعيد پسر عاص صد هزار
درم بخشيد ناپسند شمردند و على و زبير و طلحه وسعد و عبد الرحمن بن عوف در
اين باره با او به سخن پرداختند و او گفت كه سعيد با من خويشاوندى و همخونى
دارد. گفتند: مگر بوبكر و عمر، خويشاوند و همخون نداشتند گفت: آن دو با
جلوگيرى از رسيدن اموال به دست خويشانشان اميد ثواب داشتند و من با رساندن
اموال به دست خويشانم اميد ثواب دارم گفتند: به خدا سوگند كه شيوه ى آن دو،
نزد ما محبوب تر است از شيوه ى تو گفت: لا حول و لا قوه الا بالله!
امينى گويد: عاص- پدر اين سعيد- از آن همسايگان رسول " ص " بود كه او را
آزار مى كردند و امير مومنان او را در جنگ بدر با ديگر بت پرستان بكشت اما
جانشين و دنباله ى او سعيد همان است كه به روايت ابن سعد جوانكى بيدادگر و
ناز پرورده بودو پس از آن كه وليد از حكومت كوفه بركنار شد او بى هيچ سابقه
اى از طرف عثمان به جاى وى منصوب شد و هنوز از راه نرسيده از همان نخستين
روزش حريصانه آغاز به كارهائى كرد كه احساسات را بر عليه خود برانگيخت و دل
ها را به نگرانى انداخت ايشان را به گردنكشى و دشمنى نسبت داد و گفت راستى
كه دهكده ها و كشتزارهاى عراق، باغستانى است براى كودكان قريش.
آن گاه همين كودك است كه به هاشم بن عتبه ى مرقال يعنى همان بزرگ يار
پيامبر و همان نيك مردى ايراد مى گيرد كه در جنگ صفين پرچمدارى على با او
بود و يكى از دو چشمش را در روز جنگ يرموك از دست داد و سپس در سپاه على
شهيد شد و درگذشت.
ابن سعد مى نويسد: يك بار سعيد بن عاص " يكى از بزرگان عثمان " در كوفه
گفت: كدام يك از شماماه نو را ديده ايد " و اين را براى آن پرسيد كه ببيند
ماه رمضان تمام شده يا نه " مردم گفتند ما نديده ايم هاشم بن عتبه بن ابى
وقاص گفت من آن را ديده ام سعيد به او گفت تو با اين يك چشمت بوده كه از
ميان همه ى مردم آن را ديدى. هاشم گفت: مرا به چشمم نكوهش مى كنى كه آن را
در راه خدا ازدست داده ام- چرا كه چشم او در روز يرموك آسيب ديده بود- صبح
كه شد هاشم در خانه اش افطار كرد و مردم نزد او چاشت خوردند و چون خبر به
سعيد رسيد كس به سراغ او فرستاد و كتكش زد و خانه اش را بسوخت
چه گستاخ كرده است پسر عاص را بر اين بزرگمرد از بزرگ ياران پيامبر كه
او را كتك مى زند و خانه اش را مى سوزاندكه چرا دستور العملى را كه درباره
ى ديدن ماه رسيده اجرا كرده است مگر نه پيامبر مى گويد: هلال را كه ديديد
روزه را آغاز كنيد و هلال را كه ديديدروزه را بشكنيد و به عبارتى: با ديدن
آن روزه بگيريد و با ديدن آن روزه را بشكنيد.
هاشم مرقال نمى دانست كه دستورها و هوس هاى آن فرمانروايان حتى در مورد
ديدن ماه نيزگرد و خاك بايد بكند و گواهى دادن به آن، گاهى از تبهكارى هاى
نيامرزيدنى شناخته مى شود و سياست روز حتى در گواهى هاى مردمان نيز دخالت
مى كند وكسانى كه گرايش به على داشته باشند گواهى ايشان پذيرفته نيست.
يك بار مردم كوفه از دست او شكايت به خليفه بردند و او اعتنائى نكرد و
گفت: به محض آن كه يكى از شما ستمى از اميرش ببيند از ما مى خواهد كه او را
بر كنار كنيم، پس سعيد با خاطر جمعى به كوفه برگشت و به مردم آن جا زيان
بسيار رسانيد و در سال 33با دستورى كه از خليفه اش گرفت گروهى از نيكان
كوفه و قرآن شناسان آن جا را به شام تبعيد كرد- كه تفصيل آن بيايد- و از
شيوه ى زشت خود دست نكشيد تا بار دوم در سال 34 از كوفه به سوى عثمان كوچيد
و آن جا با گروهى برخورد كه براى شكايت از او به نزد عثمان شده و عبارت
بودند از:
اشتر بن حارث، يزيد بن مكفف، ثابت بن قيس، كميل بن زياد، زيد بن صوحان،
صعصعه بن صوحان، حارث اعور، جندب بن زهير، ابو زينب ازدى، اصغر بن قيس
حارثى. كه از خليفه مى خواستند سعيد را بر كنار كندو او نپذيرفت و به وى
دستور داد بر سر كارش برگردد و آن گروه نيز پيش ازاو به سوى كوفه بازگشتند
و در آن جا فرود آمدند و او نيز در پى ايشان روان شد و مالك اشتر بن حارث
در ميان لشكرى سوار شد، تا او را از ورود به كوفه باز دارد پس جلوى او را
گرفتند تا به سوى عثمان بازش گردانيدند و شد آن چه شد كه گزارش آن اندكى
بعد خواهد آمد آرى خليفه خواست پيوند خويشاوندى اش با اين جوانك تبهكار
رااستوار گرداند و آن هم با دادن آن مبالغ بيش از حد و حق وى از بيت المال-
اگر اصلا بپذيريم كه او كوچك ترين حقى در آن داشته است- كه هر گاه اين بخشش
ها حق وى بود بزرگان صحابه، و پيشاپيش همه اميرمومنان، بر آن ايراد نمى
گرفتند.
اما اين كه عثمان عذر و بهانه آورده است كه او با رسيدگى به خويشانش
اميد ثواب داردهمچنان كه عمر و بوبكر با جلوگيرى ازرسيدن اموال زياد به
خويشانشان از بيت المال، اميد ثواب داشتند سخنى پوچ است زيرا رسيدگى به
خويشان آن گاه پسنديده و نيكو است كه هزينه ى آن از مال خالص خود شخص
پرداخت شود نه از اموالى كه همه ى مسلمانان در آن حق دارند و هر كس چيزى را
كه مال خودش نيست ببخشد درستكار نبوده و امين صاحبان مال شمرده نمى شود و
كارچنين كسى به گناه نزديك تراست تا پاداش خير.
بخشش خليفه به وليد از مال مسلمانان
خليفه به برادر مادرى اش- وليد بن عقبه ببن ابى معيط بن ابى عمرو بن
اميه- آن چه را به وسيله ى عبد الله بن مسعود از بيت المال مسلمين وام
گرفته بود بخشيد بلاذرى در الانساب 30/5 مى نويسد: چون وليد به كوفه آمد
ابن مسعود را كارگزار بيت المال يافت و از او مالى قرض خواست- كه اين كار
را واليان مى كردند و سپس آن چه را گرفته بودند پس مى دادند- عبد الله نيز
آن چه خواسته بود به وى قرض داد و سپس از وى خواست كه آن را بپردازد وليد
در اين باره با عثمان مكاتبه كرد و عثمان به عبد الله بن مسعود نوشت: تو
خزانه دار مائى و بس. پس براى آن چه وليد از اموال ستانده كارى به وى
نداشته باش، ابن مسعود كليدها رابيفكند و گفت من گمان مى كردم كه خزانه دار
مسلمانانم اما اگر قرار شود خزانه دار شما باشم مرا نيازى به آن نيست و پس
از افكندن كليد هاى بيت المال، در كوفه ماندگار شد عبد الله بن سنان گفت:
وليد در كوفه بود و ابن مسعود نيز كارگزارى بيت المال دركوفه را داشت يك
بار ما در مسجد بوديم كه ابن مسعود به سوى ما بيرون شد و گفت:: " اى كوفيان
يكشبه صدهزار سكه از بيت المال شما گم شد كه نه درباره ى آن نوشته اى از
خليفه به من رسيده و نه در مورد آن برائت نامه اى براى من فرستاده. " اين
سخن را وليد به عثمان نوشت و او ابن مسعود را از كار بيت المال برداشت
العقد الفريد 272/2
وليد و پدرش
پدرش عقبه، از همسايگان پيامبر بود كه بيش از همه در آزار رساندن به او
" ص " كوشش داشت ابن سعد به اسناداز طريق هشام بن عروه و او از پدرش واو از
عايشه آورده است كه رسول " ص " گفت: من ميان دو تا از بدترين همسايه ها
خانه داشتم يكى بولهب و ديگرى عقبه، سرگين هاى درون شكنبه ى حيوانات را مى
آوردند و درب خانه ى من مى ريختند تا آن جا كه ايشان آن چه را دور مى
ريختند مى آوردند و در خانه من مى ريختند.
و ابن سعد در طبقات 185/1 مى نويسد كسانى كه به دشمنى و كينه ورزى با
پيامبر و ياران او مى پرداختند اينان بودند: بوجهل، بولهب- تا آنجا كه مى
رسد به:- عقبه و حكم بن ابى العاص و سپس مى نويسد چون ايشان همسايگان بودند
و كسى كه دشمنى با او را به نهايت درجه رساند بولهب بود و بوجهل و عقبه و
ابن هشام در سيره 25/2 مى نويسد: كسى كه پيامبر را در خانه ى خودش مى آزرد
بولهب بود و حكم بن ابى العاص وعقبه
و در ج 1 ص 385 مى نويسد: ابى بن خلف با عقبه دوستى خالصانه خوشى در
ميانشان بود. عقبه با رسول " ص "نشسته و سخن او بشنيد و اين گزارش به گوش
ابى برسيد پس به نزد عقبه بيامد و ابى گفت: مگر به من نرسيده است كه تو با
محمد نشسته و سخن او را شنيده اى سپس گفت: " ديگر ناروا است كه روى به روى
تو بيارم و با تو سخن كنم" و سوگندى سخت برايش خورد كه اگر توبا او نشسته و
سخن او را شنيده يا به نزد او نشده اى در رويش تف بينداز دشمن خدا عقبه نيز
چنين كرد و خداونداين آيه درباره ى آن دو فرستاد: روزى كه ستمگر دست به
دندان مى گزد ومى گويد: اى كاش با رسول يك راه در پيش مى گرفتم اى واى
كاشكى فلان رادوست خود نمى گرفتم مرا از قرآن- پس از آن كه بيامد- گمراه
كرد و شيطان مايه ى خذلان آدمى است.
ابن مردويه و بونعيم در الدلائل به اسنادى كه سيوطى آن را صحيح شمرده
ازطريق سعيد بن جبير آورده است كه ابن عباس گفت: عقبه بن ابى معيط در مكه
با پيامبر مى نشست و اورا نمى آزرد و دوستى داشت كه آن موقع نزد او نبود و
در شام بود پس قريش گفتند عقبه دين خود را عوض كرده. و چون يكشب دوستش از
شام برگشت از زنش پرسيد: محمد از آن چه بر آن بود چه كرد؟ گفت: سخت تر از
آن گونه كه بود شده گفت: دوست من عقبه چه كرد گفت او هم دين خود را عوض
كرد. پس شب بدى گذراند و چون صبح شد عقبه به نزد او آمد و سلام كرد و او
جواب سلام نداد پرسيد چه شده كه جواب سلام مرا نمى دهى گفت با اين كه تو
دينت را عوض كرده اى چگونه جواب سلامت را بدهم. گفت: آيا اين كار را قريش
كرده اند؟ گفت آرى گفت اگر من چنان كارى كرده باشم چه چيزى دلشان را خنك مى
كند؟ گفت: آمدن تودر مجلس او و تف كردنت به چهره او و نثار كردن زشت ترين
فحش هائى كه بلد هستى به او. پس وى چنين كرد و پيامبرپاسخى به او نداد و
تنها صورتش را ازآب دهان وى پاك كرد و رو به او كرده گفت اگر تو را بيرون
از كوه هاى مكه بيابم گردنت را مى زنم. پس چون روز بدر برسيد و ياران وى
بيرون شدند او از بيرون شدن سرباز زد و يارانش او را گفتند با ما بيرون شو
گفت: اين مرد مرا وعده كرده است كه اگر مرا بيرون از كوه هاى مكه بيابد
گردن مرابزند. گفتند تو يك شتر سرخ مو دارى كه هيچ سوارى به آن نرسد و اگر
شكست خورديم بر آن بپر و برو و او با آنان بيرون شدند و چون خدا مشركان را
درهم شكست و شتر او وى را در روى زمين به حركت درآورد پس او از آن هفتاد
نفر قرشى بود كه رسول گرفتارشان ساخت و چون عقبه را به نزد وى آوردند گفت:
آيا ميان همه ى اين ها مرا مى كشى گفت: آرى به خاطر آب دهانى كه به صورت من
افكندى و به گزارش طبرى: به خاطر كفر و تبهكارى ات و براى سركشى ات از
فرمان خدا و رسول او. پس على را بفرمود تا گردن وى را زد و خدا اين آيه
درباره ى او نازل كرد: روزى كه ستمگر هر دو دست خود را مى گزد- تا آنجا
كه:- و شيطان براى آدمى مايه ى خذلان بود.
و ضحاك گفت: چون عقبه به روى رسول تف كرد آب دهانش به سوى خودش برگشت و
به آن جا كه مى خواست نرسيد و دو گونه ى او را سوزاند و اثر آن همچنان باقى
ماند تا به دوزخ رفت.
و در گزارشى هم آمده: عقبه بسيار با رسول نشست و برخاست داشت پس مهمانى
اى ترتيب داد و رسول را نيز دعوت كرد و او " ص " نپذيرفت كه از غذاى او
بخورد مگر كلمه ى شهادتين را بر زبان آرد او نيز چنين كرد ولى ابى بن خلف
كه دوستش بود وى را نكوهيد و گفت: عقبه تغيير دين دادى؟ گفت نه ولى او
سوگند خورده بود- كه با آن كه درخانه ى من است- از غذاى من نخورد من نيز از
او شرم داشتم و به زبان شهادت دادم ولى در قلبم شهادت ندادم او گفت: روبرو
شدن من و تو حرام خواهد بود مگر آن كه محمد را ديدار كنى و به پشت گردنش
بكوبى و در رويش تف كنى و به چشمش سيلى بزنى. او برفت و پيامبر را در دار
الندوه در حال سجده يافت و چنان كرد وى " ص " گفت: تو رادر خارج از مكه
ديدار نكنم مگر سرت را با شمشير بردارم.
و طبرى در تفسير خود مى نويسد: برخى گفته اند مقصود آيه از " ستمگر "
همان عقبه است زيرا او پس از مسلمانى از اسلام برگشت تا ابى بن خلف را
خشنود گرداندو گفته اند مقصود آيه از فلان نيز ابى است.
و از ابن عباس روايت شده كه گفت: ابى بن خلف در نزد پيامبر حاضرمى شد پس
عقبه او را از اينكار منع كرد و اين آيه فرود آمد: و روزى كه ستمگر دو دستش
را مى گزد الخ و گويد مقصود آيه از ستمگر عقبه است و از فلان ابى. و مانند
اين روايت از شعبى و قتاده و مجاهد نيز گزارش شده است. كسانى كه نزول اين
آيه " و روزى كه ستمگر... - تا:- مايه ى خذلان است " را درباره ى عقبه
روايت كرده و مقصود از ستمگر را او دانسته اند عبارت اند از: ابن مردويه،
بو نعيم در الدلائل، ابن منذر، عبد الرزاق در المصنف، ابن ابى شيبه، ابن
ابى حاتم، فريابى، عبد بن حميد، سعيد بن منصور، ابن جرير، برگرديد به:
تفسير طبرى 6/19، تفسير بيضاوى 161/2، تفسير قرطبى 25/13، تفسير زمخشرى
226/2، تفسير ابن كثير 317/3، تفسير نيشابورى كه در حاشيه ى تفسير طبرى چاپ
شده: 10/19، تفسير رازى 369/6، تفسير ابن جزى كلبى 77/3، امتاع از مقريزى ص
61 و 90، الدر المنثور از سيوطى 68/5، تفسير خازن 365/3، تفسير نسفى كه در
كنار تفسير خازن چاپ شده 365/3، تفسير شوكانى 72/4، تفسير آلوسى 11/19.
گزارش هايي پيرامون وليد
اما وليدكسى است كه به زبان وحى آشكار تبهكارخوانده شده، زناكار بوده و
بزهكار وهميشه مست و دائم الخمر كه دستورهاى دين را با پرده درى هايش
لگدكوب كرده و جلوى چشم همه با تازيانه هائى كه خورده پرده اش دريده شده.
درباره ى او از قرآن توضيح بخواه كه: " اگر تبهكارى خبرى براى شما آورده
درباره ى آن تحقيق كنيد " زيرا كسانى كه در زمينه ى تاويل قرآن دانشى دارند
چنان چه در ج 15 ص گذشت اجماع كرده اند كه اين آيه درباره ى او فرود آمده
است.
و نيز از آيه ى ديگر آن توضيح بخواه كه: " آيا كسى كه مومن بود همچون
كسى است كه تبهكار باشد؟ مساوى نيستند " و چنان كه در ج 2 ص 43 و 42 از چاپ
اول و ص 47 و 46 از چاپ دوم آورديم اين آيه مانند آيه ى سابق او را به
عنوان تبهكار ياد مى كند.
و نيز از محراب مسجد كوفه توضيح بخواه كه آن روز از سرمستى در آن جا قى
كرد و نماز صبح را چهار ركعت خواند و با صداى بلند به خواندن اين تصنيف
پرداخت:
دل به رباب " دلدار " آويخت
و آن هم پس از پير شدن هر دو.
و سپس گفت: بيشتر برايتان بخوانم؟ پس ابن مسعود او را با لنگه ى كفشش
بزد و نماز گزاران از هر سوى به او ريگ پرتاب كردند تا به خانه ى خويش
درآمد و ريگ ها نيز از پى اش روان- كه در ص تا از ج 15 برگردان پارسى مفصلا
آورده شد.
و نيز از عبد الله بن جعفر توضيح بخواه كه به مجازات شرب خمر او را
تازيانه زد و آن هم به اشاره ى امير مومنان كه وليدوى را در پيش روى عثمان
دشنام مى دادو تازه اين جريان پس ازشور و غوغائى بود كه مسلمانان براى
تاخير در اجراى حد برپا كردند كه جريان آن در ص ج 15 از ترجمه ى فارسى
گذشت.
و از عموزاده اش سعيد بن عاص توضيح بخواه كه چون از طرف عثمان پس از
وليد به حكومت كوفه رسيد دستور داد منبر و محراب مسجد جامع كوفه را شستشو
دهند تا از آلودگى به نجاست آن تبهكار پاك شود.
و نيز از سبط پيامبر امام حسن توضيح بخواه كه چون در مجلس معاويه به سخن
پرداخت گفت: اما تو اى وليد به خدا سرزنشت نمى كنم كه چرا با على دشمنى
زيرا براى باده گسارى ات هشتاد تازيانه به تو زد و پدرت را پيش روى رسول
بكشت و توئى آن كس كه خداوندش تبهكار ناميد وعلى را مومن ناميد و اين همان
گاه بود كه به فخر فروختن بر يك ديگر برخاستيد و تو به او گفتى: خاموش باش
على كه من دلم از تو شجاع تر و خود از تو زبان آورترم على به تو گفت خاموش
باش وليد كه من مومنم و تو تبهكارى و خداوند نيز در هماهنگى با سخن او اين
آيه فرستاد: " آيا كسى كه مومن بود همچون كسى است كه فاسق بود؟ مساوى
نيستند " و نيز در هماهنگى با سخن او اين آيه درباره ى تو فرستاد: " هر گاه
تبهكارى خبرى براى شما آورد در پيرامون آن تحقيق كنيد. " واى بر تو وليد هر
چه را فراموش كرده اى سخن شاعر را از ياد مبر كه درباره ى تو و او گفته:
" باآن كه نامه ى خدا گرامى بود
خدا درباره ى على و وليد- كنار يكديگر- آيه نازل كرد.
على را مومن و وليد را فاسق خواند
هرگز مومن خداشناس با فاسق خائن برابر نيست
در آينده ى نزديك على و وليد را
آشكارا به سوى حساب خواهند خواند.
پاداش على را بهشت قرار مى دهند و پاداش وليد را خوارى
چه بسيار از نياكان عقبه بن ابان بودند