عثمان موقعى كه نماز را در سفر تمام مى خواند، چون به مكه مى آمد در آن جا هر
يك از نمازهاى ظهر و عصر و عشاء را چهار ركعت مى خواند و چون به سوى منى و
عرفات بيرون مى شد نماز را شكسته مى خواند و چون از حج فراغت مى يافت و در منى
اقامت مى كرد نماز را تمام مى خواند تا از مكه خارج مى شد- با اين سوابق بود كه
چون معاويه نماز ظهر رابا ما دو ركعت خواند مروان بن حكم و عمرو بن- عثمان به
سوى او برخاسته وگفتند: هيچ كس پسر عموى خويش را زشت تر از اين سان كه تو عيب
كردى عيب نكرد به آن دو گفت: چگونه؟ گفتندش: مگر نمى دانى او نماز را در مكه
تمام مى خواند گفت واى بر شما آيا روش درست بجز آن بود كه من عمل كردم؟ من با
پيامبر و با ابوبكر و عمر نماز را به اين گونه خواندم گفتند پسر عمويت آن را
تمام خوانده و مخالفت تو با او عيبجوئى از او است. پس معاويه چون به نماز عصر
بيرون شد آن را با ما چهار ركعت خواند.
اين روايت را هيثمى نيز در مجمع الزوائد 156/2 به نقل از احمد و طبرانى
آورده و گويد رجال زنجيره ى احمد مورد اطمينان اند.
پس اگر بازى كردن مروان و خليفه ى وقتش معاويه، با نمازى كه ستون دين است
بدرجه اى باشدكه نگهداشتن جانب عثمان را- در كار وى كه مخالف با كتاب خدا و سنت
رسول است. بر عمل به سنت رسول مقدم بدارند تا آن جا كه معاويه نيز در برابر او
سر فرود آرد و به خاطر فتواى ناروائى كه برگزيده نماز عصر را چهارركعت بخواند،
در اين هنگام بازى كردن آن ها با دين، در آن سلسله از احكام كه كم اهميت تر از
نماز است تا چه درجه بوده است؟
و اگر تعجب كنى جا دارد كه او مخالفت با فتواى مخصوص عثمان را موجب عيبجوئى
بر وى مى شمارد و به خاطر پرهيز از عيبجوئى، دستور دينى ثابت را دگرگون مى سازد
ولى مخالفت با پيغمبر و آنچه را او آورده ناپسند نمى شمارد كه به خاطر آن بدعت
هاى باطل را رها كند.
و اين هم از عجايب است كه معاويه را از مخالفت با فتواى عثمان منع كنند ولى
كسى را كه با دستور پيامبر به مخالفت برخاسته از مخالفت باز ندارند. آيا اينان
از بهترين گروهى اند كه خروج داده شدند براى مردم كه امر بمعروف ونهى از منكر
مى كنند و به خدا ايمان دارند؟ و از همه ى اين ها شگفت تر آن كه اين بازى
كنندگان با دين خدا را، عادل بشمار آرند با آن كه سرگذشت ايشان اين است و
اندازه ى خضوعشان در برابر دستورهاى دين اين.
2- بخارى از طريق بوسعيد خدرى آورده است كه وى گفت: در روزگار فرماندارى
مروان بر مدينه در عيد فطر يا قربان با وى بيرون شدم پس چون به محل نماز خواندن
رسيديم ديدم كثير بن صلت منبرى برپا كرده و مروان مى خواهد پيش از نماز خواندن
بر فراز آن رود پس من پيراهن او را گرفته كشيدم او نيز مرا بكشيد و بالا رفت و
پيش از نماز، خطبه خواند من گفتم به خداكه سنت را تغيير داديد گفت: ابو سعيد آن
چه تو مى شناسى از ميان رفته- گفتم: به خدا كه آن چه مى شناسم بهتر است از آن
چه نمى شناسم گفت: چون مردم پس از نماز براى ما نمى نشستند خطبه را براى پيش از
نمازگذاشتم و در عبارت شافعى مى خوانيم كه مروان گفت: ابو سعيد آن چه تو مى
شناسى متروك شد.
مى بينى كه مروان چگونه سنت را دگرگون مى سازد و چگونه با دهان پر سخنى مى
گويد كه هيچ مسلمانى را نرسد بگويد؟ كه گويااين تغيير و تبديل ها به دست او
سپرده شده بود و گويا رها كردن سنت در آغاز- كه انگيزه اش گستاخى به خدا و رسول
بود مى تواند مجوزى براى آن باشد كه هميشه سنت متروك بماند. چرا سنتى را كه
بوسعيد مى شناخت از ميان رفت و چرا متروك ماند؟
آرى مروان اين روش را به دو لحاظ برگزيده بود: يكى براى پيروى از شيوه ى عمو
زاده اش عثمان و ديگر از اين روى كه او در خطبه اش به اميرمومنان بد مى گفت و
اورا دشنام مى داد و لعنت مى كرد اين بود كه مردم از پاى منبرش مى پراكندند و
او هم خطبه را بر نماز مقدم داشت تا پراكنده نشوند و سخنان سهمناكى را كه بر
زبان مى آرد بشنوندو گفته هاى گناه آلود و هلاك كننده ى او به گوش ايشان برسد.
برگرديد به آن چه مفصلا در ص 272 و 273 از برگردان فارسى ج 15 آورديم.
و از آن چه در ص 274 از همان جلد از سخن عبد الله بن زبير آورديم " = همه ى
سنت هاى رسول دگرگون شد حتى نماز " روشن مى شود كه دگرگونى همه جانبه در سنت ها
و بازى كردن هوس ها با آن، فقط منحصر به مورد خطبه ى پيش از نماز نبوده بلكه به
بسيارى ازاحكام راه يافته است و پژوهشگرانى كه در ژرفناى كتب سرگذشت نامه و
حديث فروبروند آن ها را خواهند يافت.
دشنام مروان به علي
3- دشنام دادن مروان به امير مومنان " ع " و اين كه به گفته ى اسامه بن زيد
مردكى دشنام سرا و هرزه گوى بوده است.
عامل اصلى اين جريان نيز عثمان بوده كه قورباغه ى لعنت شده را بر امير
مومنان گستاخ گردانيد و كى؟ همان روز كه به على گفت: بگذار مروان بر سر تو
تلافى در بياورد. پرسيد: به سر چه چيز. گفت سر اين كه به او بد گفتى و شترش را
كشيدى ونيز گفت: چرا او تو را دشنام ندهد؟ مگر تو بهتر از اوئى؟ و گذشته از
عثمان، معاويه نيز مروان را تا هر جا زورش مى رسيد و عقلش قد مى داد بالا برد و
او هم به بدترين شكلى از وى پيروى كرد و هر گاه كه بر فراز منبر قرار گرفت يا
خود را در جايگاه سخرانى يافت از هيچگونه كوششى در تثبيت اين بدعت " دشنام به
على " فرونگذاشت و هميشه در اين كار ساعى بود و ديگران را به آن وا مى داشت تا
شيوه اى گرديد كه پس از هر نماز جمعه و جماعتى هم در هر شهرى كه كار آن با او
بود رايج و متداول گرديد و هم ميان كارگزارانش در روزى كه خلافت يافت. همان
خلافتى كه چنانچه امير مومنان باز نمود به اندازه ى ليسيدن سگ، بينى خود را "
نه ماه " بيشتر طول نكشيد. اين بدعت و شيوه ى ناروا چيزى نبود مگر براى تحكيم
سياست روز كه خود او- مطابق آن چه دار قطنى از طريق او از زبان خودش آورده-
باطن خويش را نشان داده و گفته: هيچ كس بيشتر از على از عثمان دفاع نكرد.
گفتندش پس چرا شما بر سر منبرها دشنامش مى دهيد؟ گفت: كار ما جز با اين كار سر
است نمى شود
ابن حجر در تطهير الجنان- در حاشيه ى صواعق ص 124- مى نويسد: و با زنجيره اى
كه حلقه هاى ميانجى آن مورد اطمينان اند آورده اند كه مروان چون به حكومت مدينه
رسيد هر روز جمعه على را بر منبر دشنام مى داد پس از او سعيد بن عاص به حكومت
رسيد و او دشنام نمى داد و سپس كه دوباره مروان حكومت يافت دشنام گوئى را تجديد
كرد و حسن اين را مى دانست و جز هنگام برپا بودن نماز به مسجد در نمى آمد و
مروان از اين خشنود نبود تا كسى به نزد حسن فرستاد و در خانه ى خودش دشنام
بسياربه او و پدرش داد و از آن ميان: من مانندى براى تو نيافتم مگر استر كه چون
گويندش پدرت كيست گويد پدرم اسب است حسن به آن پيام آور گفت: نزد اوبازگرد و به
وى بگو: به خدا سوگند كه من با دشنام دادن به تو چيزى از آن چه را گفتى از ميان
نمى برم ولى وعده گاه من و تو نزد خداست كه اگر دروغگو باشى عذاب خدا شديدتر
است جد من بزرگوارتر از آن است كه مثل من مثل استر باشد. تا پايان.
و از شيعه و سنى هيچ كس را اختلافى در اين نيست كه دشنام دادن به امام على و
لعنت كردن او از گناهان مهلك است و ابن معين- به گونه اى كه ابن حجر در تهذيب
التهذيب 509/1 از قول او نقل كرده- مى گويد: هر كس عثمان يا طلحه يا كسى از
ياران رسول را دشنام دهد دجال است كه روايات از قول او نوشته نبايد شود و بر او
است لعنت خدا و همه ى فرشتگان و مردمان. پايان. پس اگر چنين سخنى درست است ديگر
مروان چه ارزشى دارد؟
و ما هرقدر كوتاه بيائيم از اين كوتاه تر نمى توانيم آمد كه اميرمومنان هم،
مانند يكى از ياران پيامبر است كه آن حكم درباره ى هر كسى كه ايشان را لعنت و
دشنام فرستد شامل او هم مى شود چه رسد كه به اعتقاد ما او بى چون و چرا سرور
همه ى صحابه است و سرور اوصيا و سرور همه ى گذشتگان و آيندگان- به جز عمو زاده
اش- و خودجان پيامبر اكرم است به تصريح قرآن. پس لعنت و دشنام دادن به او، لعنت
ودشنام به پيامبر است چنان چه خود او " ص " گفت: هر كس على را دشنام دهد مرا
دشنام داده و هر كه مرا دشنام دهد خدا را دشنام داده است. مروان هميشه در پى
موقعيتى مى گشت كه آسيبى به اهل بيت عصمت و طهارت برساند و در جستجوى فرصت ها
بود كه آنان را بيازارد ابن عساكر درتاريخ خود 227/4 مى نويسد: مروان ازبه خاك
سپردن حسن در خانه ى پيامبر جلوگيرى كرد و گفت نمى گذارم كه پسر ابو تراب را با
رسول در يك جا به خاك كنند با آن كه عثمان در بقيع دفن شده است. مروان آن روزها
معزول بود و بااين كار خود مى خواست خشنودى معاويه را به دست آرد. و همچنان با
هاشميان دشمنى مى كرد تا مرد پايان.
اين " معاويه " چه خليفه اى است كه براى جلب رضايت او عترت پيامبر را مى
آزارند و چه كسى و چه كسى سزاوارتر از حسن، دختر زداه ى پاك پيامبر است براى
خاك سپردن در خانه ى او و با كدام حكمى از كتاب خدا و سنت رسول و با كدام حق
ثابت، روا بود كه عثمان در آن جا دفن شود؟ آرى همان كينه هايى كه مروان از بنى
هاشم در دل نهان داشت او را وادار كرد كه در روزگار على، پسر عمر را به طلب
خلافت و جنگ بخاطر آن تشويق كند. بوعمر از طريق ماجشون و ديگران آورده است كه
مروان پس از كشته شدن عثمان همراه با گروهى بر عبد الله پسر عمر درآمد و همگى
خواستند با او بيعت نمايند. گفت: با مردم چگونه راه بيايم؟ گفت تو باايشان بجنگ
و ما هم همراه تو با ايشان مى جنگيم. گفت: بخدا كه اگر همه مردم زمين گرد من
فراهم آيند و فقط فدكيان باقى بمانند با ايشان نخواهم جنگيد. پس ايشان از نزد
او بيرون شدند و مروان مى گفت:
" پس ازبوليلى سلطنت از آن كسى است كه چيرگى يابد "
چرا پس از آن كه نوبت خلافت به سرور خاندان پيامبر رسيده، اين قورباغه آمده
است و شيوه ى انتخابات آزادانه را كنار گذارده؟ و چه انگيزه اى آن سركشى را در
ديده ى وى مباح گردانيده كه پسر عمر را براى برخاستن بكار تحريك مى كند و جز در
ركاب وى از جنگ خوددارى مى نمايد؟ آن هم پس از آن كه امت همداستان شده و با
امير مومنان بيعت كرده اند؟ آرى از همان نخستين روز هرگز نه انتخابات درستى در
كار بود و نه كسانى كه به كار گره بستن گشوده ها وگشودن گره ها مى پرداختند در
راى دادن آزاد بودند؟ كى بود و باز كى بود؟
" سلطنت پس از ابو زهرا " پيامبر " از آن كسى بود كه به زور برآن چيرگى
يابد. "
اين بود مروان
اكنون با من به سراغ خليفه برويم و پياپى بپرسيم كه اين قورباغه ى لعنت شده
در صلب پدرش و پس از آن را به چه مجوزى پناه داده و كار صدقات را به وى سپرده و
در مصالح توده به مشورت با وى اعتماد كرده؟ و چرا او را منشى خود گرفته و به
خويش چسبانده تابر خود وى چيره گردد با آن كه هم سخنان پيامبر بزرگ درباره ى وى
پيش چشمش بود و هم آن رسوائى ها و نادرستى هايى كه وى به بار آورد. و با آن كه
خليفه بايد مومنان شايسته را پيش اندازد و بزرگ بدارد تا كارهاى نيك ايشان را
سپاس بگزارد نه اين كه با مردم لا ابالى و ديوانه اى مانند مروان هم بزم گردد
كه بايد در برابر كارهاى ناپسندشان ترشروئى و نكوهش پيشه كرد زيرا پيامبر " ص "
گفت: هر كس كار ناپسندى ببيند اگر بتواند بايد آن را با دستش ديگرگون سازد و
اگر نتواند با زبانش و اگر بازبان هم نتواند با دلش و اين سست ترين مراتب ايمان
است و امير مومنان گفت: كمترين مراحل نهى از منكر آن است كه تبهكاران را با
روئى ترش ديدار كنى.
گرفتيم كه خليفه، اجتهاد و تاويل نموده و به خطا افتاده ولى آخر اين همه
گشاد بازى در برابر مروان چرا؟ چرا كسى را كه بايد بيرون كرد به خود مى چسباند
و كسى را كه شايسته است براند پناه مى دهد و كسى را كه سزاوار متهم داشتن است
امين مى شمارد و كسى را كه بايستى محروم ساخت بالاترين عطاها رااز مال مسلمانان
مى بخشد و كسى را كه بايد دستش از مستمرى هاى مسلمانان كوتاه باشد بر آن مستمرى
ها چيره مى گرداند. من چيزى از دلائل خليفه براى اين كارهايش سر در نمى آرم- و
شايد او عذرى داشته باشدو تو سرزنشش مى كنى- ولى اين هست كه مسلمانان روزگار
خودش كه از نزديك به امور آشنا بودند و در حقائق تامل و تعمق نموده و با نظر
دقيق در آن مى نگريستند او را معذور نداشتند و آخر چگونه معذورش دارند با آن كه
در برابر خود آيه ى قرآن را مى بينند كه: بدانيد كه هر چه را غنيمت برديد
ازچيزى، پس پنج يك آن از آن خدا و پيغمبر و خويشان او و يتيمان و تنگدستان و در
راه ماندگان است- اگر بخدا ايمان آورده ايد- مگر نه اين است كه دادن آن پنج يك
به مروان لعنتى موجب بيرون شدن از دستور قرآن است؟ و مگر عثمان خود همان كس
نبود كه همراه با جبير ببن مطعم با رسول به گفتگو پرداخت كه براى خاندان او هم
سهمى از خمس تعيين كند و او نپذيرفت و تصريح كرد كه فرزندان عبد الشمس " جد
عثمان " و نوفليان بهره اى از خمس ندارند.
جبير بن مطعم گويد: چون پيامبر سهم خويشاوندان خود را ميان هاشميان و
مطلبيان بخش كرد من و عثمان به نزد او شديم و من گفتم: اى رسول اين هاشميان
برترى شان انكار بردار نيست زيرا تو در ميان ايشان هستى و خداوندتو را از ايشان
قرار داده ولى آيا تو بر آنى كه مطلبيان سهم ببرند و ما نبريم؟ با آن كه ما و
ايشان در يك مرتبه قرار داريم گفت: ايشان نه در جاهليت و نه در مسلمانى از من
جدانشدند- يا: از ما جدا نشدند و جز اين نيست كه هاشميان و مطلبيان يك چيزند-
سپس انگشتان خود را در يكديگر كرد- رسول از آن خمس نه چيزى ميان نوفليان بخش
كرد و نه ميان زادگان عبد الشمس- با آن كه آن را ميان هاشميان و مطلبيان بخش
كرد.
چه گران است بر خدا و رسول او كه سهم خويشان رسول را به لعنت شده و طرد شده
ى او بدهند با آن كه پيامبر او و خاندانش را از خمس محروم داشته است. خليفه چه
عذرى داشت كه خود را از دستور كتاب خدا و سنت پيامبر كنار كشيد و چرا خويشان
خود- زادگان شجره اى را كه در قرآن بر ايشان لعنت شده- برتر از نزديكان پيامبر
شمرد كه خدا در قرآن دوستى شان را واجب شناخته؟ من نمى دانم و خدا از پس و پشت
آنان حسابگر است.
تيول هايى كه خليفه به حارث داد و بذل و بخشش هايش به او
به گزارش بلاذرى در انساب 52/5خليفه به حارث پسر حكم بن ابى العاص و برادر
مروان و شوهر دختر خودش- عايشه- سيصد هزار درم داد و هم به گزارش او در ص 28:
شترانى را كه به صدقه گرفته بودند براى عثمان آوردند و او آن ها را به حارث پسر
حكم بخشيد.
ابن قتيبه در المعارف ص 84 و ابن عبد ربه در العقد الفريد 261/2 و ابن ابى
الحديد در شرح خود 67/1 و راغب درمحاضرات 212/2 مى نويسند: پيامبر منطقه ى
بازارى در مدينه را كه معروف به مهزون بود براى مسلمانان صدقه ى جاريه گردانيد
و عثمان آن را به تيول به حارث داد.
و حلبى در سيره 87/2 مى نويسد: ده يك آن چه را در بازار- يعنى بازار مدينه-
مى فروشند به حارث داد.
امينى گويد: خليفه براى اين مرد سه كار كرده كه گمان نمى كنم ايراد وارد بر
آن را بتواند جواب دهد:
1- دادن 300000 سكه اى به او كه از مال آزادش نبوده
2- بخشيدن شتران صدقات به تنها او.
3- تيول دادن به او آن چه را رسول، صدقه اى براى عامه ى مسلمانان گردانيده
بود.
من نمى دانم كه اين مرد از كجا شايستگى اين همه بخشش هاى كلان را يافته و
چرا آن چه رسول بر همه اهل اسلام تصدق كرده بود ويژه ى وى گرديده و ديگران از
آن محروم گرديده اند؟ اگر خليفه از مال پدرش هم به اين اندازه ها به وى مى
بخشيد بسيار زياد بود زيرا كه مى بايست به نيازمندى هاى مسلمانان و سپاهان و
مرز داران ايشان برسد چه رسد كه مى بينيم آن را از مالى پرداخت كرده كه متعلق
به خودش نبوده و مال مسلمانان واز اوقاف و صدقات بوده و آن مرد هم از كسانى
نبوده كه به نيكوكارى شناخته شده و در راه دعوت به دين و خدمت به اجتماع كوشش
هائى ارزنده كرده باشد تا بتوان احتمال داد كه اواز كسانى است كه شايستگى عطاى
بيشترى دارند. و تازه گرفتيم كه قطعا چنان شايستگى اى در او بوده است ولى باز
هم بايد آن زيادتى حقوق از محلى به وى داده شود كه خليفه حق تصرف در آن را
داشته باشد نه به وسيله ى دستبرد زدن به آن چه نبايد تغيير كند. و نه با تيول
دادن آن چه را پيامبر صدقه گردانيده و آن را وقف عموم مسلمانان قرار داده بود
كه هيچ كس حق خصوصى درآن ندارد و نمى تواند ديگران را از آن محروم دارد و كسانى
كه پس از شنيدن چگونگى آن، ديگرگونش گردانند پس گناه آن تنها به گردن كسانى است
كه آن را ديگرگون مى گردانند.
پس هيچ مجوزى براى اين نيكوكارى هاى خليفه " يا بگو تبهكارى هايش " نمى ماند
مگر پيوند دامادى او با حارث و بستگى خويشاوندى اش. زيرا كه پسر عموى او بوده.
و اينك تو را مى رسد كه در رفتار هر يك از اين دو خليفه بنگرى:
1- عثمان، كه آنچه را به جا آورد در اين جا و ديگر جاها شناختى
2- سرور ما على كه آن روز برادرش عقيل مى آيد و از او مى خواهدكه يك پيمانه
گندم بيش از آن چه براى او مقررى گذاشته اند به وى ببخشد تا در زندگى خود و
خانواده اش گشايشى پديد آرد و على " ع " آن چه را حق برادرى و تربيت بر گردن وى
بود- آن هم به خصوصى در مورد كسى مثل عقيل ادا كرد- كه از بزرگان و ارجمندانى
بود كه بايد پيراسته تر از ديگران باشند- به اين گونه كه آهن تفتيده را به او
نزديك ساخت و آه او بلند شدپس على گفت: تو از اين آهن بى تابى مى كنى و مرا در
معرض آتش دوزخ قرار مى دهى