پاك كردنى، حتى اينكه ام سلمه" همسر خوب پيامبر ص"
اجازه خواست در اينكه داخل شود با ايشان پس اذن
دهد باو بعد از نزول آيه و پيامبر صلى الله عليه و
آله او را خوش آمد گفت از دخول او در مفاد آيه
كريمه و باو فرمود: " انك على خير " بدرستيكه توبر
نيكى و خوبى هستى. اشاره به منحصر و مقصور بودن
اين عطيه و بخشش بايشان و تفصيل اين جمله در كتب
صحاح و مسانيد ياد شده است.
راى خليفه در تحقق بلوغ
از ابن ابى مليكه نقل شده: كه عمر نوشت درباره
جوانى از اهل عراق كه دزدى كرده بود پس نوشت كه او
را وجب كنيد اگر شش وجب بود قدش پس دستش را قطع
كنيد، پس وجب كردند شش وجب يك بند انگشت كم شد پس
او را رها ساختند.
و از سليمان بن يسار نقل شده كه جوانى را
آوردند نزد عمر كه دزدى كرده بود پس فرمان داد تا
او را وجب كنند پس وجب كردند از شش وجب يك بند
انگشت كوتاه بود او را ول كردند.
امينى" قدس الله روحه" گويد: آنچه را كه از
شريعت در تحقق بلوغ ثابت شده آن احتلام است كه
ثابت شده بحديث صحيح قول آن حضرت درباره كسانيكه
از او رفع قلم شده، و الغلام حتى يحتلم، و پسر تا
آنكه محتلم شود يا موى" زهار" در عانه و زير نافش
روئيده باشد آنچنان موى عانه ايكه ثابت شده بصحاح
يا سنيكه محدود شده چنانچه در صحيحه عبد الله بن
عمر است و علامت چهارمى براى آن نيست كه حد شايع و
معمول باشد. و اما مساحت بوجب پس آن از فقه خليفه
و بدعتهاى او فقط است وشايد او بيناتر باشد بمواقع
فقاهتش.
كم كردن خليفه از حد
از ابى رافع نقل شده: كه شرابخواريرا آوردند
نزد عمر بن خطاب پس باو گفت: هر آينه تو را
ميفرستم پيش مرديكه او راملايمت و ترحمى درباره تو
نميگيرد، پس او را پيش مطيع بن اسود عدوى فرستاد
پس گفت: وقتيكه فردا را صبح كردم پس او را حد
ميزنم پس عمر آمد واو ميزد او را زدن سختى.
پس عمر گفت: اين مرد را كشتى چند ضربه او را
زدى گفت: شصت ضربه، گفت من قصاص ميكنم از او به
بيست ضربه.
ابو عبيده در معناى آن گويد: عمر ميگفت من قرار
ميدهم سختى اين زدن را قصاص به بيست شلاقيكه
باقيمانده است از حدپس آنرا نزن باو.
سنن كبرى ج 8 ص 317، شرح ابن ابى الحديد: ج 3 ص
133 امينى گويد: نگاهى باين مرد بكن چگونه در حكم
خدا رنگ برنگ ميشود پس يكروز دو برابر ميكند حد
شرابخوار راو آن چهل شلاق است پيش اهل سنت پيش
هشتاد شلاق ميزند پس از آن در روز ديگر دلش بحال
متهم ميسوزد و بيست ضربه شلاق كم ميكند و تلافى
ميكند شده زدن را بكم كردن مقدارى بعد از سپردن
شرابخوار بمرديكه او را به خشونت و شده ميشناخت و
تمام آن زايد است بر قانون خدائيكه پيامبر منزه
آنرا آورده است. و در حديث است كه فرداى قيامت
مردى را مياورند كه بيش از مقدار حد زده است پس
خداوند ميفرمايد:
براى چه زيادتر از آنچه كه دستور دادم زدى، پس
ميگويد: اى پروردگار براى تو غضب كردم و بيشتر زدم
پس ميفرمايد: آيا هر آينه غضب تو شديدتر از غضب من
بود. و كسى را مياورند كه تقصير كرده در حد پس باو
ميفرمايد: بنده من چرا تقصير كردى ميگويد: من بر
او ترحم كردم، پس ميفرمايد، آيا رحم تو بيشتر از
رحمت من بود.
و چه بسيار براى اين حديث نظائريستكه حافظين
آنرا نقل كرده اند رجوع بكنز العمال ج 3 ص 196 كن.
ابوالحسن خدا مرا باقى نگذارد براى مشكلى كه
تو در آن نباشى
از ابن عباس نقل شده كه گفت: بر عمر بن خطاب
قضيه اى پيش آمد كه برخاست از آن و نشست و دگرگون
شد و سياه شد و جمع كرد بر آن اصحاب پيامبر صلى
الله عليه و آله را و بر آنها عرضه كرد و گفت
بگوئيد بمن چه بايد بكنم، پس همگى گفتند اى امير
مومنان تو پناهگاه و برطرف كننده اى، پس عمر غضب
كرد و گفت: اتقوا لله و قولوا قولا سديدا يصلح لكم
اعمالكم به ترسيد از خدا و بگوئيد گفتنى صواب و
درست كه اصلاح كند اعمال شما را، پس گفتند: اى
امير مومنان از آنچه پرسيدى چيزى از آن نزد ما
نيست.
پس گفت: اما قسم بخدا كه من ميشناسم كسى را كه
اصل سرچشمه آن و كاملا بان آشناست و ميداند
پناهگاه كجاست و برطرف كننده كجا است.
پس گفتند: گويا منظورت على بن ابيطالب است، عمر
گفت: به خدا قسم اوست تنها پناه و دادرس و آيا هيچ
زن آزادى مانند او را در پرى و مهارت آورده
برخيزيد برويم نزد او.
پس گفتند: اى امير مومنان آيا شما نزد او
ميرويد بفرستيد كسى را كه او را بياورد پيش شما.
گفت: هيهات" او كجا و ما كجا" اينجا شاخه اى از
بنى هاشم و شاخه اى از پيامبر و باقيمانده از علم
و دانش است كه بايد خدمتش رسيد نه آنكه او بيايد-
در خانه او حكم ميايد، پس همه متوجه بانحضرت
شده و او را در چهار ديوارى و خانه اى يافتند كه
ميخواند: " ايحسب الانسان ان يترك سدى " آيا
انسانى خيال ميكند كه او را واميگذارد مهمل و
بيحساب و آنرا تكرار ميكرد و ميگريست پس عمر بشريح
گفت: بگو بابى الحسن آنچه را كه براى ما گفتى.
پس شريح گفت من در مجلس قضاوت و داورى نشسته
بودم پس اين مرد آمد و گفت كه مردى دو زن را باو
سپرده يكى آزاد سنگين مهر و ديگرى كنيز ام ولد، پس
باو گفت مخارج آنها را بده تا من بيايم.
پس چون شب گذشته شد هر دو با هم زائيدنديكى پسر
و ديگرى دختر و هر دو مدعى هستند كه پسر از من است
و دختر را براى ميراث از خود نفى ميكنند.
پس فرمود بچه حكم كردى ميان آنها، پس شريح گفت:
اگر نزد من چيزى بود كه بان ميان ايشان قضاوت كنم
نزد شما نمياوردم آنها را، پس على عليه السلام
كاهى را از زمين برداشت و فرمود بدرستيكه حكم در
اين آسان تر است از برداشتن اين كاه از زمين،
آنگاه قدحى خواست و بيكى از دو زن فرمود: شير
بدوش، پس دوشيد و حضرت آنرا كشيد و سنجيد سپس
بديگرى فرمود: تو بدوش شيرت را پس دوشيد و كشيد پس
آنرا نصف از شير اول ديدند پس باوفرمود: تو دخترت
را بگير و بديگرى فرمود تو هم پسرت را بگير.
آنگاه بشريح فرمود: آيا نميدانى كه شير دختر
نصف شير پسر است و اينكه ميراث دختر نصف ميراث پسر
است و اينكه عقل او نصف عقل مرد و شهادت او نصف
شهادت او است و اينكه ديه او نصف ديه پسر است و آن
بنابر نصف است در هر چيزى،پس عمر تعجب كرد تعجب
سختى آنگاه گفت: ابو الحسن خدا من را باقى نگذارد
درشدتيكه تو براى آن نباشى و خدا مرا درشهرى
نگذارد كه تو در آن نباشى.
كنز العمال ج 3 ص 179- مصباح الظلام جردانى ج 2
ص 56.
خليفه و نوزاد عجيب
از سعيد بن جبير نقل شده كه زنى را آوردند نزد
عمر بن خطاب كه فرزندى زائيده بود كه از نصف بالا
داراى دو بدن و دو شكم و دو سر و چهار دست و دو
عورت بود و در نيمه پائين داراى دو ران و دو ساق و
دو پامثل ساير مردم بود، پس زن از شوهرش مطالبه
ميراث آن نوزاد را ميكرد و آنمرد پدر اين آفريده
عجيب بود، پس عمر اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و
آله را خواست و درباره آن با ايشان مشورت كرد، پس
چيزى در پاسخ او نگفتند.
پس على بن ابيطالب عليه السلام را طلبيد:
پس على عليه السلام فرمود: بدرستيكه اين
امريستكه برايش خبر و آزمايش است، اين زن را حبس
كن و فرزندش را هم حبس كن و براى او كسى را بگمار
كه آنها را خدمت كند و مخارج آنها را هم بطورمعروف
و متعارف بده، پس عمر بفرموده على عليه السلام عمل
كرد پس آنزن مردو آن طفل عجيب بزرگ شد و مطالبه
ميراث كرد، پس على عليه السلام فرمان داد باينكه
خدمت گذار خواجه اى براى او قرار داده شود كه
عورتين او را خدمت كند و متصدى شود از او آنچه
مادران متصدى ميشوند از چيزهائيكه حلال نيست براى
كسى جز خادم سپس يكى از بدنها خواستار ازدواج شد،
پس عمر فرستاد خدمت على عليه السلام، پس گفت: اى
ابو الحسن چه ميبينى درامر اين دو بدن اگر يكى از
آن چيزيرا كه ميل كرد كه ديگرى مخالف با آن بود و
اگر ديگرى طلب كرد حالتى را كه آن كه پهلوى اوست
ضد آنرا خواست حتى آنكه در اين ساعت يكى از آنها
جماع وآميزش خواسته است.
پس على عليه السلام فرمود: الله اكبر، بدرستيكه
خدا صابرتر و كريم تر است از اينكه ببيند بنده اش
برادرش را كه با اهلش اميزش و جماع ميكند، و لكن
او را سه روز بتاخير بياندازيد كه خداوند بزودى
حكمى را جارى ميفرمايد درباره او كه طلب نكند در
نزد مردن.
پس بعد از سه روز مرد پس عمر اصحاب رسول خدا
صلى الله عليه و آله را جمع كرد و مشاورت كرد با
ايشان درباره او، بعضى گفتند قطع كن او را تا زنده
از مرده جدا شود و كفن كن و دفن نما.
پس عمر گفت: اينكه شما اشاره كرديد هر آينه
عجيب است كه ما زنده را براى حال مرده اى بكشيم
وبدن زنده فرياد و ناله كرد و گفت الله خدا براى
ما كافيست مرا ميكشيد و حال آنكه من شهادت ميدهم
باينكه لااله الا الله و ان محمدا رسول الله صلى
الله عليه و آله و قران ميخوانم.
پس فرستاد بسوى على عليه السلام و گفت: اى ابو
الحسن شما حكم فرما بين اين دو بدن، پس على عليه
السلام فرمود: امر در آن واضح تر و آسان ترو ساده
تر است از اين، حكم اينست، كه او را غسل دهيد و
كفن نمائيد و اورا با پسر مادرش واگذاريد كه او را
خدمت كند هر گاه راه ميرود پس برادرش او را كمك
نمايد پس هر گاه سه روز گذشت بدن مرده خشك ميشود
پس آنرا جدا كنيددر حال خشكيدن و موضع آنكه زنده
است دردناك نميشود پس من بتحقيق ميدانم كه خدا بدن
زنده را بعد از آن بيش ازسه روز باقى نميگذارد
زيرا متاذى ميشود ببوى عفونى و گند و مرده او پس
اين كار را كردند پس ديگرى سه روز زنده بود و بعد
مرد پس عمر گفت: اى پسر ابيطالب همواره تو برطرف
كننده هر شبهه و آشكار كننده هر حكمى هستى.
"كنز العمال ج 3 ص 179"
اجتهاد خليفه در حد كنيز
از يحى بن حاطب نقل شده گويد: حاطب از دنيا رفت
پس آزاد كرد برده گانيكه نماز خوانده و روزه گرفته
بودند و براى اوكنيزى بود اهل نوبه زنگبار كه نماز
خوانده و روزه گرفته بود و او اعجميه بيسوادى بود
پس رعايت نكرد او را مگرآنكه او را آبستن كرد و او
بيوه بود، پس رفت نزد عمر و باو بازگو كرد، پس عمر
گفت هر آينه تو مردى هستى كار خوبى نكردى پس اين
جمله او را ترسانيد، پس عمر فرستاد بسوى آن كنيزو
گفت: آيا آبستن شدى، گفت بلى: از مرغوشى بدو درهم،
پس هر گاه آن ظاهر شد آنرا كتمان نكن گويد: و
برخورد كرد با على عليه السلام و عثمان و عبد
الرحمن بن عوف... پس گفت بگوئيد بمن چه كنم و
عثمان نشسته بودپس دراز كشيد، پس على عليه السلام
وعبد الرحمن گفتند حد بر او واقع شده پس گفت اى
عثمان تو بگو، پس گفت برادران تو بتو گفتند، گفت
تو بگو:گفت ميبينم او را كه شروع كرد بان مثل آنكه
نميداند آنرا و حدى نيست مگر بر كسيكه بداند آنرا.
پس گفت: راست گفتى، راست گفتى، قسم بانكسيكه
جانم در دست اوست حد نيست مگر بر كسيكه بداند حد
را پس عمر او را صد شلاق زد و يكسال تبعيد كرد.
بيهقى گويد: شيخ رحمه الله گفته: حد آن سنگسار
بود پس مثل آنكه عمر، آنرا دفع كرد از او براى
شبهه جهالت و نادانى و شلاقش زد و تبعيدش نمود
بعنوان تعزير و تاديب.
امينى قدس الله سره گويد: من نميگويم، كه امردر
مسئله دائر بين دو امر است يا ثبوت حد و آن سنگسار
است و يا دفع حد بسبب شبهه و باز گذاردن راه زن
آبستن و قول بفصل عقيده ايست كه خارج از لسان و
منطق شرع است، و جز اين نيست كه ميگويم، كه آنچه
را بيقهى ديده است از اينكه شلاق زدن و تبعيد
تعزير و تاديب است تصحيح راى نميكند بلكه موجب
مزيد اشكال ميشود زيرا كه در روايت صحيح از رسول
خدا صلى الله عليه و آله ثابت شده كه هيچكس را
بيشتر از ده شلاق نميزنند مگر در حدى از حدود خدا.
و در صحيح ديگر است قول آنحضرت: شلاق زده
نميشود بيشتر از ده تازيانه در كمترين حد از حدود
خدا.
وقول آنحضرت: حلال نيست براى كسيكه بزند كسى را
بيش از ده شلاق مگر در حدى از حدود خدا.
و قول او صلى الله عليه و آله: بيش از ده ضربه
شلاق تعزير نكنيد
و قول او صلى الله عليه و آله: كسيكه برساند
حدى را در غير حد او از متجاوزين است.
و قول او صلى الله عليه و آله: نزند بيش از ده
شلاق مگر در حدى از حدود خدا.
و قول او صلى الله عليه و آله: نيست عقوبتى بيش
از ده ضربه مگر در حدى از حدود خدا.
پس آيا بر خليفه تمام اين احاديث مخفى مانده يا
تعهد دارد در صرف نظر كردن از آن و قرارداد آنها
پشت گوشش
نهى خليفه از آن چه رسول خدا امر به آن نموده
بود
از ابى هريره گويد: ما در اطراف رسول خدا صلى
الله عليه و آله