كند و بزايد. پس زائيد يك پسريكه دندان جلويش
درآمده بود و چون پدرش او را ديد از جهت شباهت
شناخت كه بچه اوست. پس گفت پسر منست پسر منست
بخداى كعبه قسم، پس بگوش عمر رسيد پس گفت زنها
عاجزند كه مانند معاذ بزايند. اگر معاذ نبود عمر
هلاك شده بود.
لفظ بيهقى
مردى آمد پيش عمر بن خطاب... و گفت اى امير
مومنين من دو سال غايب شدم از زنم و وقتى آمدم
ديدم كه او آبستن است. پس عمر... مشورت كردبا چند
نفر در سنگسار كردن او پس معاذ بن جبل گفت: اى
امير مومنان اگربراى تو راهى و سلطه اى بر آنزن
باشد بر طفليكه در رحم اوست راهى براى تو نيست پس
او را واگذار تا بزايد پس اورا رها كرد پس پسرى
زائيد كه دندان جلويش درآمده بود پس آنمرد شناخت
شباهت خود را در او. پس گفت بخدا قسم كه پسر منست،
پس عمر گفت: زنهاناتوانند كه مانند معاذ بزايند
اگر نبود معاذ عمر هلاك شده بود.
راى خليفه در قصاص
از مكحول روايت شده كه عباده بن صامت يكنفر
نبطى را خواست كه اسب او را در نزديكى بيت المقدس
نگهدارد پس آن امتناع كرد پس او را زد و سرش را
شكست پس او شكايت بعمر بن خطاب نمود. پس باو گفت:
چه تو را بر اين داشت كه باين چنين كنى گفت: اى
امير مومنان من او را فرمان دادم كه اسب و مركب
مرا نگهدارد پس او امتناع كرد و من مردى هستم كه
در من تندى و خشم است پس او را زدم پس گفت: بنشين
براى قصاص و تلافى، پس زيد بن ثابت گفت آيا قصاص
ميكنى غلامت را از برادرت پس عمر قصاص را از او
ترك نمود و ديه آنرا داد
راى خليفه در ذمى كشته شده
از مجاهد گويد: عمر بن خطاب وارد شام شد و ديد
كه مرد مسلمانى مردى از اهل ذمه" يهود و نصاراى كه
در زير لواء اسلام با شرايط زندگى ميكند" را كشته
است پس عازم شد كه او را قصاص كند پس زيد بن ثابت
گفت: آيا بنده ات را از برادرت قصاص ميكنى پس عمر
ديه براى آن قتل قرار داد.
قصه ديگرى درباره ذمى مقتول
از عمر بن عبد العزيز نقل شده: كه مردى از اهل
ذمه عمدا در شام كشته شد و عمر بن خطاب در اين
موقع در شام بود پس چون اين خبر باو رسيد. عمر
گفت: حريص شديد بكشتن اهل ذمه هر آينه البته ميكشم
او را باو.
ابو عبيده بن جراح گفت براى تو نيست كه اين
كاررا بكنى پس نماز خواند سپس ابو عبيده را طلبيد
و گفت چطور گمان كردى كه نكشم او را باو پس ابو
عبيده گفت: آيا ميبينى اگر كشته شود بنده اى براى
او آيا تو قاتل او هستى باو: پس عمر ساكت شد آنگاه
قضاوت كرد بر او به ديه دادن بهزار دينار براى
سختگيرى بر او.
راى خليفه در قاتل بخشوده شده
از ابراهيم نخعى نقل شده كه مردى را آوردند نزد
عمر بن خطاب كه شخصى را عمدا كشته بود پس فرمان
داد او را بكشند. پس بعضى از اولياء مقتول گذشتند
عمر دستور داد مجددا كه او رابكشند پس ابن مسعود
گفت: اين نفس مال همه آنهاست پس چون اين ولى او را
بخشيد نفس را احياء كرد. پس توان ندارد كه حقش را
بگيرد مگر آن كه غيراو بگيرد گفت: پس چه ميبينى،
گفت:من ميبينم كه ديه قرار دهى بر او در مالش و
بردارى حصه ايراكه بخشيده عمرگفت: منهم چنين
ميبينم.
اگر حكم در اين قضايا آنستكه خليفه در اول ديده
و راى داده پس چرا از آن عدول كرده و اگر آنستكه
جلب توجه و نظره او را اخيرا كرده پس براى چه
تصميم گرفت كه مخالفت با اول بكند. و آيا توان هست
كه بگوئيم كه حكم از فكر و انديشه خليفه مسلمين
دور بوده در همه اين موارد، يا اينكه اين قضايا
تنها راى و زورگوئى او بوده، يا اينها سيره و روش
اعلم امت است" بگفته صاحب الوشيعه".
راى خليفه در انگشتان
از سعيد بن مسيب نقل شده كه عمر بن خطاب...
قضاوت كرد درباره انگشتان در انگشت ابهام بسيزده
دينار و در انگشتيكه پهلوى آنست دوازده و در انگشت
وسط و ميانه بده و در آنكه كنارآنست به " 9 " و در
انگشت كوچك به شش دينار. و در عبارت ديگر:
بدرستيكه عمر بن خطاب حكم كرد در انگشت ابهام و
بزرگ به " 15" و در پهلوى آن بده و در ميانه بده و
در آنكه پهلوى كوچك است به " 9" و در حنضر و انگشت
كوچك به شش " 6"
از ابى عظفان: نقل شده كه ابن عباس ميگفت: در
انگشتان ده ده پس مروان فرستاد بسوى او و گفت آيا
در انگشتها ده ده تا فتوا ميدهى و حال آنكه بتو از
عمر رسيده در انگشتها، پس ابن عباس گفت: خدا رحم
كند بر عمر: قول پيغمبر صلى الله عليه و آله
سزاوارتر است كه پيروى شود از قول عمر امينى گويد:
در صحاح و مسانيد ثابت شده كه رسول خدا صلى الله
عليه و آله در انگشتها ده ده فرمود بنابر آنچه كه
ابن عباس فتوا داده بان و اينست سنت مسلمه آنحضرت
صلى الله عليه و آله و روش اوست در انگشتان و آنچه
كه عمر بان قضاوت نموده پس از آراء خاصه اوست و
مطلب همانستكه ابن عباس گفت: كه قول رسول صلى الله
عليه و آله شايسته تر است كه پيروى شود از قول
عمر، و من نميدانم كه خليفه اين را ميدانست و
مخالفت ميكرد يا اينكه نميدانست.
فان كان لا يدرى
فتلك مصيبه |
و ان كان يدرى
فالمصيبه اعظم |
پس اگر نميدانست پس اين مصيبتى است كه خليفه
جاهل باشد و اگر ميدانست و عمل نميكرد پس مصيبت
بزرگتر است.
راى خليفه در ديه جنين
از مسور بن مخرمه نقل شده كه گفت: عمر بن
خطاب... مشورت كرد با مردم در سقط جنين"كورتاژ"
كردن زن پس مغيره بن شعبه گفت: شنيدم رسول خدا صلى
الله عليه و آله حكم فرمود در آن بازاد كردن بنده
اى غلام يا كنيز پس عمر گفت شاهدى بياور كه با تو
شهادت دهد، پس محمد بن مسلمه شهادت داد. و از عروه
نقل شده: كه عمر... سئوال كرد، يا قسم داد مردم را
هر كس شنيده از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه
درباره سقط چه حكم فرموده، پس مغيره بن شعبه گفت:
من شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله حكم فرمود
در آن به آزاد كردن برده اى غلام باشد يا كنيز پس
گفت: شاهدى بيار كه با تو شهادت دهد بر اين مطلب
پس محمد بن مسلمه گفت: من شهادت ميدهم بر پيامبر
بمانند اين.
و در عباره ابى داود: پس عمر گفت: الله اكبر،
اگر نشنيده بودم اين را هر آينه حكم بغير اين
ميكردم.
و در حديثى: عمر از مردم خواست در ديه جنين پس
حمل بن نابغه گفت: كه رسول خدا صلى الله عليه و
آله حكم فرمود در آن به آزاد كردن بنده يا كنيزى،
پس عمر حكم بان نمود.
م- و شافعى زياد نموده: كه پس عمر گفت: اگر
نشنيده بوديم اين را هر آينه حكم ميكرديم در آن
بغير اين. ودر عبارتى: نزديك بود البته كه ما حكم
كنيم در اين مثل براى خودمان.
ابن حجر در اصابه ج 2 ص 259 گويد: احمد و
صاحبان سنن باسناد صحيح از طريق طاوس از ابن عباس
نقل كرده اند امينى گويد: چه اندازه خليفه نيازمند
بعقل منفصل است در هر قضيه اى تا اينكه اعتماد كند
بمثل مغيره زانى ترين مردم قبيله ثقيف و
دروغگوترين آنها در شريعت الهيه و دين خدا و حال
آنكه او جايز و روا ندانست شهادت مغيره را براى
عباس عموى پيغمبر صلى الله عليه و آله در ادعاء او
كه آنحضرت بحرين را باو بخشيد و تيول او قرار داد
يا استناد كند بمثل محمد بن مسلمه اى كه جز شش
حديث از او نيامده يا به مانند حمل بن نابغه اى
نزد ايشان غيراين حديثى نيست.
ابن دقيق العيد گويد: مشوره كردن عمر در اين
اصلى است در سئوال امام ازحكم هر گاه نداند آنرا.
يا در نزد او شكى باشد يا قصد تحقيق كردن داشته
باشد لكن ما نميبينيم در روش راست امام آسايشى
براى كسيكه جاهل باشد حكمى از احكام را يا شك كند
در آن چه كه ميداند. يا محتاج به تثبيت كردن باشد
در آنچه كه يقين او به آن پيوسته بگفته اين و آن
پس او مسلما مقتدى و مرجع در تمام احكام است. پس
اگر براى او نادانى در چيزى از آنها جايز بوده يا
شك يا حاجت و نياز به تثبيت كردن هر آينه جايز است
كه اين واقع شود زمانيكه نبايد كسى را كه از او
سئوال كند پس گيج شود در پاسخ يا صاحبش گرفتار شود
در گمراهى: يا حكم الهى معطل ميماند از كشش اين.
آيا نميشنوى قول عمر را: كه ميگفت: الله اكبر، اگر
نشنيده بودم اين را هر آينه حكم بغير اين ميكرديم
يا، نزديك بود كه ما حكم كنيم دور مثل اين براى
خودمان.
راى خليفه درباره دزد
از عبد الرحمن بن عائذ نقل شده كه گفت: مردى
دست وپا بريده را آوردند نزد عمر كه باز دزدى كرده
بود، پس عمر... فرمان داد كه پايش را قطع كنند پس
على عليه السلام فرمود: البته كه خداوند عز وجل
ميفرمايد:""انما جزاء الذين يحاربون الله و
رسوله""... جز اين نيست كه كيفر كسانيكه محاربه
ميكنند با خدا و پيامبر او... پس دست و پاى اين
مرد بريده شده پس سزاوار نيست كه پايش قطع شود پس
او را واگذار كه براى او پائى نيست كه بر آن راه
رود، يا اينكه او را تعزير كن و يا اينكه او را
زندانى نما پس او را زندانى كرد.
اجتهاد خليفه در پيشكشى ملكه روم
از قتاده نقل شده كه گويد: عمر سفيرى فرستاد
بسوى پادشاه روم پس ام كلثوم كه همسر عمر بود
دينارى قرض كرد و عطرى خريد و آن را در شيشه اى
قرار داده و با سفير براى زن پادشاه روم فرستاد پس
چون عطر باو رسيد براى ام كلثوم مقدارى از جواهرات
فرستاد و بسفير گفت اينها را براى همسر عمر ببر پس
چون بام كلثوم رسيد آنرا بر روى فرش خالى كرد پس
عمر وارد شد و گفت: اين چيست پس او را خبر داد پس
عمر جواهر را برداشت و آنرا بمسجد آورد و فرياد زد
الصلاه جامعه يعنى همه مردم حاضر شوند پس چون مردم
جمع شدند آنها را خبر داد و جواهر را بانها نشان
داد و گفت: شما چه ميبينيد در اين، پس گفتند ما
ميبينيم آنرا كه تو مستحق آنى چونكه آن هديه و
پيشكشى از همسر پادشاه روم است براى همسر تو نه
جزيه است و نه مالياتى بر آنست و نه حكمى از احكام
مردان متعلق بان ميشود: پس گفت لكن همسر امير
مومنين و سفير هم سفير امير المومنين است و مركبى
كه بر آن سوار شده مال مومنين است و اگر مومنين
نبودند هيچ يك از آنها نميايد. پس من ميبينم كه
اين مال بيت المال مسلمين است و ما بام كلثوم
ميدهيم سرمايه اش را پس جواهر را فروخت و بهمسرش
يك دينار داد و مابقى را در بيت مال مسلمين قرار
داد.