بود پس عمر گفت در حاليكه دست عبد الرحمن را گرفته
بود گفت: آيا ميدانى خانه كيست. گفتم نه، گفت: اين
خانه ربيعه بن اميه بن خلف است والان ايشان مشغول
ميگساريند تو چه ميبينى، عبد الرحمن گفت: من
ميبينم كه ما مرتكب شده ايم چيزيرا كه خدا نهى
كرده و فرمود: " و لا تجسسوا تجسس و تفتيش نكنيد و
ما تجسس كرديم پس عمر از ايشان رو گردانيده و
ايشانرا بخود گذارد.
سنن كبرى بيهقى ج 8 ص 334، الاصابه ج 1 ص 531
الدر المنثور ج 6 ص 93، سيره حلبيه ج 3 ص293،
فتوحات اسلاميه ج 2 ص 476.
4- عمر بن خطاب... وارد شد بر قوميكه ميگسارى
ميكردند و آتش در ميكده كرده بودند پس گفت من شما
را منع كردم از معتاد شدن بشراب و از آتش روشن
كردن در ميكده و شما آتش روشن كرديد خواست كه آنها
را تاديب كند، پس گفتند: اى رهبر مومنين خداوند تو
را نهى كرد از تجسس پس تو تجسس كردى و تو را نهى
كرد از داخل شدن بدون اذن پس تو وارد شدى بدون
رخصت پس گفت: اين دو بان دو در و برگشت در حاليكه
ميگفت: " كل الناس افقه منك يا عمر " همه مردم از
تو داناترند اى عمر.
العقد الفريد ج 3 ص 416
5- عمر شبى شبگردى ميكرد در مدينه پس مردى را
ديد با زنى بر عمل زشت پس چون صبح شد بمردم گفت:
آيا ميبينيد شما كه اگر امام مردى و زنى را بر عمل
زشت ببيند پس بر آنها حد جارى كند چه خواهيد كرد
گفتند البته تو امامى. پس على عليه السلام
فرموداين كار در اين وقت بر تو نيست بلكه در اين
موقع بر تو حد جارى ميشود، بدرستيكه خداوند اين
كار را بكمتر از چهار شاهد تامين و مقرر نكرده: پس
عمر آنها را آن اندازه كه خدا ميخواست واگذارد
واگذاشت سپس از آنهاسئوال كرد پس آنها مانند جواب
نخست را دادند و على عليه السلام مثل پاسخ اول را
داد. پس عمر قول على عليه السلام را گرفت
6- بيهقى در شعب الايمان از شعبى روايت كرده كه
گفت: زنى پيش عمر آمدو گفت اى رهبر مسلمين. من
كودكى را پيدا كردم و با او كيسه اى بود كه درآن
صد دينار بود پس من آنرا برداشته وبراى آن كودك
دايه اى گرفتم و بعد ديدم چهار نفر زن ميايند آن
طفل را ميبوسند و نميدانم كدام آنها مادر اوست.
عمر باو گفت هر گاه آنها آمدند مرا خبر كن. پس
آنزن اين كار را كرد و آن زنها را به عمر معرفى
نمود. پس عمر بيكى از آنها گفت كدامين شما مادر
اين طفل است پس بعمرگفتند بخدا قسم خوب كارى نكردى
اى عمر حمله ميكنى بر زنيكه خداوند پرده بر روى او
كشيده و ميخواهى پرده او را پاره و او را رسوا
كنى. گفت: راست گفتى، سپس بزن گفت: هر وقت آمدند
نزد تو پس از چيزى از آنها نه پرس و به بچه آنها
خوبى كن سپس منصرف شد.
امينى گويد: در هر يك ازاين آثار بحثهاى مهمى
است كه از خواننده ايكه تامل كند مخفى نيست. پس ما
در اينجا اطاله كلام نميدهيم.
راى خليفه در حد شراب
از انس بن مالك گويد: كه پيامبر صلى الله عليه
و آله را آوردند مرديرا كه شراب خورده بود پس او
را شلاق زد بدو شاخه خرماء حدود چهل مرتبه- گويد:
و ابوبكر هم همينطور كرد، پس چون نوبت بعمر رسيد
مشورت كرد با مردم پس عبد الرحمن بن عوف گفت:
كمترين" سبكترين" حدها هشتاد ضربه است پس عمر
دستور بان داد.
صورت ديگر:
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در شرابخوارى و
ميگسارى تازيانه زد با شاخه خرما و نعلين، و
ابوبكر چهل تازيانه زد پس چون عمر خليفه شد و مردم
از شهرها و روستاها آمدند گفت:چه ميبينيد در حد
شراب، پس عبد الرحمن بن عوف گفت: من صلاح ميدانم
كه آنرا كمترين حدها قراردهى پس عمر هشتاد تازيانه
زد
وابو داود در سننش ج 2 ص 242 در حديثى نقل كرده
كه ابوبكر در شراب چهل شلاق زد آنگاه عمر... اوائل
خلافتش چهل شلاق زد و عثمانهم هر دو حد را زد.
هشتاد و چهل تا سپس معاويه" عليه الهاويه" حد را
بر هشتاد مقرر كرد و از حضين ابى ساسان رقاشى نقل
شده گويد: نزد عثمان بن عفان رفتم در حاليكه وليد
بن عقبه را كه شراب خورده بود آورده بودند و حمران
بن ابان و مردى ديگر گواهى داده بودند پس عثمان
بعلى عليه السلام گفت: اقامه حد كن بر وليد، پس
على عليه السلام دستور داد كه عبد الله بن
جعفرطيارى" ذى الجناحين" كه او را شلاق زند. پس
عبد الله شروع كرد بزدن و على عليه السلام ميشمرد
تا چهل رسيد.باو فرمود دست نگهدار رسول خدا صلى
الله عليه و آله چهل شلاق زد و ابو بكر هم چهل
تازيانه زد ولى عمر... هشتاد تازيانه و هر يك سنت
است و اين پيش من محبوب تر است.
و در لفظ ديگر
وليد بن عقبه نماز صبح را با مردم چهار ركعت
خواند سپس برگشت بسوى ايشان و گفت: زيادتر كنم
براى شما پس اين خبر را بعثمان رسانيدند- تا آخر
حديث و در آنست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله
چهل شلاق زد و ابوبكر و عمر در اول رياستش نيز چهل
ضربه ميزد سپس آنرا عمر بهشتاد ضربه تمام كرد و هر
يك سنت است. امينى گويد: ارزش عبد الرحمن چيست و
راى او چه قيمتى دارد كه برابرى كند با آنچه كه
شارع بزرگوار مقرر فرموده و عمر براى چه مدتى از
خلافتش را بر اين منوال گذرانيده سپس آنرا نقض
كرده و از آن صرف نظر كرده و او را چه ميشود در
حاليكه خليفه مسلمين است مشورت ميكند و استفتاء
ميكند در حكمى از احكام دين كه ثابت شده بسنت
ثابته از صاحب شريعت. ابن رشد گويد: در بدايه
المجتهد ج 2 ص 435: كه ابوبكرمشوت كرد با اصحاب
رسول خدا صلى الله عليه و آله بچند ضربه رسيد شلاق
رسول خدا صلى الله عليه و آله شراب خوار را، پس
روايت كرده اند چهل تازيانه و روايت شده از ابو
سعيد خدرى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله زدند
در شراب با دو غلاف شمشير چهل ضربه،پس عمر قرار
داد جاى غلافى تازيانه وروايت شده از طريق ديگرى
از ابى سعيد خدرى چيزيكه آن محكم تر است از اين و
آن اينست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله زدند در
شراب چهل شلاق و روايت شده از على عليه السلام از
پيامبر صلى الله عليه و آله از طريقيكه محكمتر است
و شافعى هم همين راگويد:
و بدرستيكه از امور غريبه در حديث چيزيستكه
نسبت به اميرالمومنين على عليه السلام داده ميشود
از قول آنحضرت و هر يك سنت است و اين محبوب تر است
پيش من پس اگر هشتاد سنت مشروع بوده و هر آينه عمل
كرده بان رسول خدا صلى الله عليه و آله بنابر اقل
يكمرتبه يا گفته باشد آنرا براى يكنفر و اگر
فرموده بودند آنرا هر آينه بر تمام مسلمين مخفى
نميشد. و هر آينه عبد الرحمن احتجاج بان مينمودنه
قولش""اخف الحدود ثمانون"" سبكترين حدها هشتاد
ضربه است و هر آينه نميشرد عمر را اول كسى كه
اقامه حد نموده در شراب هشتاد ضربه را چنانچه جمعى
اين كار را كرده اند.
بلى: حلبى در سيره حلبيه ج 2 ص 314 گويد: قول
او را" و كل سنه" يعنى طريقه پس چهل ضربه طريقه و
روش پيامبر صلى الله عليه و آله و طريقه صديق... و
هشتاد ضربه طريقه و روش عمر بوده آنرا اجتهاد عمر
ديده با مشورت كردن او با بعضى از صحابه در اين
موضع وقتيكه مقرر كن آنرا از بسيار ميگسارى مردم.
و ابن قيم در زاد المعاد ج 2 ص 295 گويد: كسيكه
تامل كند احاديث را ميبيند كه دلالت ميكند بر
اينكه چهل ضربه حد است و چهل تاى زايد بر آن تعزير
است كه صحابه بر آن اتفاق كرده اند چه چيز ممكنست
مرا كه بگويم درباره مردميكه برابر سنت رسول خدا
طريقه و روشى گرفته اند باجتهاد كردن و مشورت
نمودن. و آيا بعد از حد تعزير است تا آنكه نتيجه
دهد اتفاق صحابه را برآن، و آيا براى اين ادعاء
معناى معقولى هست تا آنكه مذهبى گرفته شود من
نميدانم چه ارزشى براى اين روش هست در بازار
اعتبار و برابر روش كامل""و لن تجد لسنه الله
تحويلا"" و هرگز براى سنت و روش حق تغييرى نخواهى
ديد""و لن تجد لسنه الله تبديلا"" وهرگز براى آئين
حق تبديلى نخواهى يافت. وآنچه كه پيامبر بزرگوار
آورده است شايسته تر است كه پيروى شود""فمن بدله
بعد ما سمعه فانما اثمه على الذين يبدلونه"". پس
كسيكه آنرا تغيير دهد پس البته گناهش بر كسانيستكه
تغيير ميدهند و در اينجا سخنانيست بى نمك و بى
ارزش در اطراف اين اجتهاد مثل قول قسطلانى: از اين
كه تمامى را بر آن حدى قرار داده اند. پس حد
شرابخوار مخصوص است از ميان ساير حدها باينكه بعضى
از آن واجب شده است و برخى از آن هم بسته باجتهاد
امام است. تمام اين حرفها از حد و اندازه فهم و
ادراك بيرونست، كه از ساحت دانش آموز دور است تا
چه رسد بدانشمند و بر خواننده فساد اين قول مخفى
نيست
خليفه و زني كه بر جوانى حيله كرده بود
زنى را آوردند پيش عمر كه بجوانى از انصار
آويخته و دلباخته شده و عاشق او گشته بود و چون با
او راه نيامده بود بر آن جوان حيله كرده و نقشه
كشيده بود باينكه تخم مرغى گرفته و زردى آنرا
ريخته و سفيدى آنرا بر لباس و ميان دوران خود
ريخته بود و پس از آن فرياد زنان پيش عمر آمده كه
اين مرد بزور بر من تجاوز كرده در ميان فاميلم
رسوا نموده و اين هم اثر عمل اوست پس عمر از چند
زن سئوال كرد گفتند باو: كه آرى ببدن و لباس اين
زن اثر منى و شهوتست. پس عمر تصميم گرفت كه آنجوان
را عقوبت و شكنجه كند و آنجوان شروع كرد بكمك
خواهى و دادرسى كردن و ميگفت: اى امير مومنان
درباره كار من تحقيق كن كه قسم بخدا من هرگز كار
زشتى نكرده و خيال آنهم ننموده ام و اين زن با من
مراوده ميكرد و اصرار مينمود كه من باو تجاوز كنم
و من خوددارى ميكردم. پس عمر بحضرت امير المومنين
عليه السلام گفت: اى ابو الحسن چه ميبينى درباره
كار اين دو پس حضرت نگاهى كرد بانچه بر لباس زن
بود سپس آب داغى خواستند و بر لباس ريخته پس آن
سفيدى بسته شد و گرفت آنرا و بو كرد و چشيد و مزه
تخم مرغ ميداد و زن را تهديد كرد تا اعتراف بحيله
خود كرد.
خدا مرا بعد از على بن ابيطالب باقى نگذارد
از حنش بن معتمر نقل شده گويد كه دو مرد آمدند
پيش زنى از قريش و صد دينار پيش او امانت گذاردندو
گفتند: بيكى از ما دو نفر بدون ديگرى نده تا با هم
مجتمع باشيم. پس يكسال با هم ماندند آنگاه يكى از
آن دو آمد پيش آنزن و گفت: كه رفيق من مرده پس آن
صد دينار را بده پس آنزن خوددارى كرد از دادن پس
آنمرد سخت گرفت بر آنزن بسبب فاميل او مطالبه
ميكرد از آنزن تا آن كه داد آنرا باو سپس يكسال
ديگر درنگ كرد آنزن، پس آنمرد ديگرى آمد و گفت
دينارها را بمن بده، پس گفت: رفيق تو آمد و خيال
كرد كه تو مرده اى پس من آنرا باو دادم پس نزاع
آنها بعمر رسيد. پس خواست كه بر آنها داورى كند و
به آن زن گفت من نميبينم تو را مگر ضامن اين پول
پس گفت: تو را بخدا قسم كه ميان ما قضاوت نكنى ما
را خدمت على بن ابيطالب بفرست او بين ما داورى كند
پس خدمت على فرستاد و دانست كه آنها بزن حيله كرده
اند. پس فرمود: آيا شما نگفتيد كه پول رابيكى از
ما بدون ديگرى نده گفت: بلى، فرمود: مال تو پيش
ماست برو و رفيقت را بياور تا مالت را بشما بدهيم،
پس اين قضاوت بگوش عمر رسيد پس گفت: " لا ابقانى
الله بعد ابن ابيطالب " خداوندا مرا بعد از على
زنده نگذارد.
خليفه و كلاله
1- از معدان بن ابى طلحه يعمرى گويد: كه عمر بن
خطاب روز جمعه اى خطبه خواند و از پيامبر صلى الله
عليه و آله ياد كرد و ابوبكر هم ياد نمود پس گفت:
پس از آن من، چيزيرا بعد از خودم وانگذاشتم كه پيش
من مهمتر از كلاله باشد. من مراجعه به پيامبر خدا
صلى الله عليه و آله ننمودم درباره چيزى باندازه
آنچه درباره كلاله مراجعه كردم و سخت نگرفتم من
درباره چيزى باندازه يكه درباره كلاله سخت گرفتم
تا آنكه با انگشتش زد بسينه اش و گفت: اى عمر آيه
تابستان كه كه درآخر سوره نساء است تو را بس نيست
اگر زنده بمانم قضاوت ميكنم بقضيه اى كه هر كس
قرآن بخواند يا نخواند در آن قضاوت كند