است پس كسيكه قصد خانه كند پس از در آيد.
و در عبارت ديگرست از او: من شهر علم و على
دروازه آنشهر است پس كسيكه قصد علم نمايد پس
از در آن وارد شود.
و در اينجا احاديث ديگريست كه بزرگان قوم
در تاليفات ارزنده خود نقل كرده اند كه تقويت
ميكند صحت اين حديث را كه از آنهاست
1- انا دار الحكمه و على بابها. من خانه
حكمتم و على درب آنست.
2- انادار العلم و على بابها: من خانه علمم
و على در آنست.
3- انا ميزان العلم و على كفتاه: من ترازوى
علمم و على دو كفه آنست.
4- انا ميزان الحكمه و على لسانه: من
ترازوى حكمتم و على زبان يعنى شاهين آنست.
5- انا المدينه و انت الباب و لا يوتى
المدينه الا من بابها من شهرم و تو دروازه و
وارد شهر نشوند مگر از طرف درب آن.
6- فى حديث: فهو باب""مدينه"" علمى در
حديثى آمده كه او دروازه شهرعلم منست.
7- على اخى و منى و انا من على فهو باب
علمى و وصيى برادر من است و از منست و من از
على هستم پس او درب علم من و وصى منست.
8- على باب علمى و مبين لامتى ما ارسلت به
من بعدى: على دروازه علم من و بيان كننده براى
امت من است آنچه را كه فرستاده بان شدم از بعد
من.
9- انت باب علمى: تو دروازه علم منى فرمود
پيامبر صلى الله عليه و آله اين را بعلى عليه
السلام در حديثيكه خرگوشى و ابو نعيم و ديلمى
و خوارزمى و ابو العلاء همدانى و ابو حامد
صالحات و ابو عبد الله گنجى و سيد شهاب الدين
صاحب توضيح الدلائل و قندوزى نقل كرده اند.
10- يا ام سلمه اشهدى و اسمعى هذا على امير
المومنين و سيد المسلمين و عيبه علمى""وعاء
علمى"" و باب الذى اوتى منه اى ام سلمه گواهى
بده و بشنو اين على امير مومنان و آقاى
مسلمانان و كانون علم من""و ظرف علم من"" و
دروازه جنانيستكه از آن وارد ميشوند.
ابو نعيم و خوارزمى درمناقب نقل كرده و
رافعى در تدوين و گنجى در مناقب و حموى در
فرائد السمطين و حسام الدين محلى و شهاب الدين
در توضيح الرلائل و شيخ محمد حنفى در شرح جامع
صغير و گفت در حاشيه شرح عزيزى ج 2 ص 417 حديث
عيبه يعنى ظرف علم من است كه نگهدار آنست زيرا
كه آن شهر علم است و براى اين تمام اصحاب
محتاج باو بودند در مشكلات و براى اين معاويه
در حادثه جنگ صفين از مشكلات از او پرسيد پس
جواب ميداد باو پس جماعت او باو گفتند. براى
چى جواب دشمن ما را ميدهى: پس ميفرمود: آيا
كفايت نميكند شما را كه او نيازمند بماست.و
واقع شد براى او مشكلاتى با عمر پس گفت خدا
مرا باقى نگذارد تا اينكه اگر درك كنم مردمى
را كه در ميانشان ابو الحسن نباشد يا چنانچه
گفت پس خواست از خدا كه بعد از على عليه
السلام زنده نماند سپس ياد كرد قضايائى كه از
آنها حديث سيلى و حديث آنكه عمر فرمان داد زن
بدكاريرا كه حامله و آبستن بود سنگسار
كنند""تمامش خواهد آمد"" پس عمر گفت لو لا على
لهللك عمر اگر على نبود هر آينه عمر هلاك شده
بود.
و مناودى گويد: در""فيض القدير"" ج 4 ص
356: على عيبه علمى، على عليه السلام ظرف
كانون عم منست. يعنى: محل گمان روشن گوئى من و
خاصه من و محل سر منست و معدن تفاس منست.و
عيبه ظرفيت كه مردم نفائس و اشياء ارزنده خود
را در آن حفظ ميكند
ابن دريد گويد: و اين از سخنان موجزيستكه
سبقت نگرفته مثل زدنى بان در قصد كردن اختصاص
او بامور باطنى او كه غير او كسى بر آن مطلع
نشده است و اين نهايت در مدح على عليه السلام
است و دلهاى دشمنانش پر بوده بر اعتقاد
بزرگداشت و احترام او.
و در شرح قصيده همزيه است كه معاويه
ميفرستاد خدمت على عليه السلام و از مشكلات
ميپرسيد و پاسخ ميگرفت پس يكى از پسرانش گفت
بدشمنت پاسخ ميدهى گفت: آيا كافى نيست ما را
كه دشمن محتاج بماست و از ما ميپرسد.
11- انا مدينه الفقه و على بابها: من شهر
فقه هستم و على دروازه آنشهر است، ابو المظفر
سبط بن جوزى در تذكره ص 29 گويد و ابن بطه
عكبرى نقل كرده باسنادش از سلمه بن كهيل از
عبد الرحمن از على و ابو الحسن على بن محمد
مشهور بابن عراق در تنزيه الشريعه. ماداميكه
زنده باشى روزگار بتو شگفتى نشان دهد
متحيرم كه چه بگويم:درباره روشنفكرى كه خود
را فقيهى از فقهاء اسلامى حساب ميكند و اين
احاديث و مانند آن تمامى از صحيح ها و اخبار
حسن ياد شده در جزو سوم ص 100- 95 و آن چه ما
در اينجا و آنجا مقدم داشتيم از سخنان صحابه و
از اجماع تمام امت اسلاميه بر وارث بودن
اميرالمومنين عليه السلام علم پيامبربزرگ صلى
الله عليه و آله را. پس اوصرف نظر ميكند از
اين نصهاى صريحه و ميبيند در ميان امت از
صحابه و حتى تا امروز كسى را كه او اعلم و
داناتراز اميرالمومنين عليه السلام باشد.
در تعجبم كه چه بگويم: درباره مرديكه كتابى
تاليف ميكند از مطالب كهنه و پوسيده ننگين و
شرم آور و نام آنرا" الوشيعه" ميگذارد بدون
توجه بعاقبت بد آن و بدون وحشت از ظاهر شدن
زبان آن بلكه نزد خويشان و هم مسلكانش خرم و
مسرور است بر رد كردن شيعيان و نميداند احمق
كه فاسد كرد خوشنامى آنها را و سياه كرده چهره
تاريخ ايشانرا باين بدگوئى و افتراء بنام و
شيعه بدون احساس باينكه كاوش گر كنجكاو بزودى
پرده از دروغگوئى هاو تهمتهاى او بر ميدارد و
داغ بدنامى و ننگ بر آن گذارده و رسوا
مينمايد.
او گويد: عمر فقيه ترين صحابه و داناترين
اصحاب بود در زمانش بنابر اطلاق و جدا اعرف
فقيهان بود بموارد حديث و قران كريم در تمام
مدت عمرش در همه كارها عمل بكتاب و سنت ميكرد
وميشناخت موارد سنت را و ميفهميد معانى قرآن
را""ن ط"" اين چهار جمله را ما جمع آورى كرديم
و پيدا نموديم از ياوه سرائى هاى عنوان شده
بنام""الخلافه الراشده از صحيفه و ن- ه س"" و
ما منكر نيستم فقه و علم عمر بن خطاب را چونكه
شان هر مسلمانيكه همزمان با پيامبر بزرگ اسلام
باشد و معاشرت با او نموده باشد اگر دلالى و
واسطه گرى در بازار غافل و مشغولش نكرده باشد
اين است كه دانا و فقيه باشد و ما دوست داريم
كه او را معرفى نمائيم اگر مجال داشتيم بانچه
كه آنمردك توصيف او را نموده بعد از آنكه در
بين مردم بخلافه راشده معروف شده. و از حاملين
اين بار سنگين جز آنكه آنچه را كه من حفظ كردم
از متون كتابها و تواريخ متفق با اين ادعاء
باطل نيست.
و تاريخ صحيح ما را متوجه ميكند به قسمت
زياديكه اين مردك صورت خود را از آن گرداننده
است و دور ميدارد ما را از خيال آن دور داشتن
مشرق و مغرب و ميرساند بگوش ماسخن خود خليفه
را از پشت پرده نازكى كه.
" كل الناس افقه من عمر حتى رباب الحجال "
""همه مردم داناتر ازعمرند حتى زنان پرده
نشين""
پس ما پيش كش ميكنيم به كنجكاوان و كاوش
گران حقيقت آثاريرا كه ميشناساند راه راست را
و پرده برميدارد از ظهورحال.
آثار كمياب در دانش عمر
عقيده خليفه درباره كسي كه آب ندارد
امام مسلم در صحيح خود در باب تيمم بچهار
طريق از عبد الرحمن بن انبزى نقل كرده كه مردى
آمد نزد عمر: پس گفت من جنب شدم و آب نيافتم.
عمر گفت نماز نخوان. پس عمار گفت اى پيشواى
مومنين آيا يادت ميايد وقتيكه من و تو در يك
شبيخون و حمله بر دشمن بوديم پس جنب شديم و آب
نيافتيم پس اما تو نماز نخواندى و اما من خود
رابخاك ماليده و نماز خواندم.
پس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود
كافيست تو را البته كه دو كف دستت را بر زمين
زده و سپس فوت كنى آنگاه بان مسح كنى صورت و
دودستت را. پس عمر گفت: اى عمار به ترس از خدا
عمار گفت اگر خواستى من حديث نميكنم آنرا.
و در عبارتى: عمار گفت اى پيشواى مومنين.
اگر خواستى چون خدا بر گردن من از تو حقى قرار
داده اينكه آنرا به هيچكس بازگو نكنم و ياد
نكرد.
سنن ابى داود ج 1 ص 53- سنن ابن ماجه ج 1 ص
200 مسند احمد ج 4 ص 265 سنن نسائى ج 1 ص61-
59 سنن بيهقى ج 1 ص 209.
صورتى ديگر
ما نزد عمر بوديم پس مردى آمد پيش او و گفت
اى امير مومنان: ما البته يك ماه و دو ماه
ميشود كه آب پيدا نميكنيم. پس عمر گفت: اما
بنده پس نماز نميخوانم تا آنكه آب پيدا كنم.
پس عمار گفت اى رهبر مسلمين يادت ميايد وقتيكه
ما در فلان مكان بوديم و شتر ميچرانيديم پس
ميدانى كه ما جنب شديم گفت: بلى گفت پس من
خودم را در خاك ماليدم پس خدمت پيامبر صلى
الله عليه و آله آمدم و داستان را عرض كردم پس
پيامبر مى خنديد و فرمود خاك پاك يراى تو بس
است. و دست مباركش را بخاك زد سپس فوت كرد در
آن آنگاه با دو كف دستش پيشانى و بعضى از دستش
را مسح نمود.
عمر گفت: اى عمار به ترس از خدا.
عمار گفت: اى اميرمومنين: اگر خواستى
ماداميكه زندگى كردم يا زنده ماندم آنرا بازگو
نكنم.
عمر گفت: نه بخدا سوگند و لكن ما اعراض
ميكنيم از اين ماداميكه تو اعراض كردى، مسند
احمد ج 4 ص 319- سنن ابى داود ج 1 ص 53- سنن
نسائى ج 1 ص 60
تحريف و دروغ سازى
اين حديث را بخارى در كتاب صحيح خود ج 1 ص
45 در باب تيمم نقل كرده آيا فوت كرد در هردو
كف و در بابهاى بعد از آن جز آنكه او خوشش
آمده كه آنرا تحريف كند براى حفظ مقام خليفه
پس حذف كرده از آن پاسخ- عمر- را كه نماز
نخوان، يا، اما من پس نماز نميخوانم، غافل از
اينكه سخن عمار در اين موقع مربوطبچيزى نيست،
و شايد اين تحريف پيش بخارى سبك تر بوده از
جهت لگد مالى كردن از نقل حديث بنابر آنچه كه
آن بر آنست
و بيهقى آنرا تحريف شده ياد كرده در سنن
كبيرش ج 1 ص 209 و نقل كرده از صحيح مسلم و
صحيح بخارى و نقل كرده آنرا نسائى در سننش ج 1
ص 60 و در آن در جاى پاسخ عمر: نوشته، پس
ندانست كه چه بگويد. و بغوى آنرانقل كرده در
كتاب مصابيح ج 1 ص 36 و آنرا از اخبار صحيح
شمرده جز آنكه اول حديث را حذف كرده و ياد
كرده آمدن عمار را بخدمت پيامبر خدا صلى الله
عليه و آله فقط.
و ذهبى آنرا در تذكره اش ج 3 ص 152 تحريف
شده يادكرده و رديف كرده آنرا بقولش: كه بعضى
از ايشان گفتند: چطور براى عمار جايزه بود كه
اينگونه بگويد پس حلال شود بر او كتمان علم و
پاسخ اينكه، اين مطلب از كتمان علم نيست چونكه
او آنرا حديث كرد و روايت نمودو پيوست داد و
براى خدا سپاس است بماو آنرا نقل كرد در مجلس
امير المومنين عليه السلام و عمر مهربانى كرد
باو براى علمش چونكه او منع كرده بود از زياد
حديث گفتن براى ترس از اشتباه و غلط و براى
آنكه مبادا مردم مشغول بحديث شده و از قرآن
غافل شوند.
امينى گويد: در اينجا چيز بزرگى است امثال
اين سخنان ياوه و باطل و بحثهاى بيهوده و پوچ
كه آماده كرده اند براى كور كردن ساده لوحان
از خواننده گان از آنچه كه در تاريخ صحيح است
ايكاش ميدانستم چه چيز ايشانرا از گفته عمر
غافل نموده كه گفت: لا تصل- او: اما انا فلم
اكن لاصلى- نماز نخوان يا- اما بنده پس نيستم
كه نماز بخوانم" يعنى نمازنميخوانم" اين را
ميگفت در حاليكه او رهبر و پيشواء مسلمين بود
و مسئله جدا آسان و مورد ابتلاء همه مردم است،
و چه چيز ايشان را غافل نموده از سخن او
بعمار: اتق الله يا عمار، به ترس اى عمار، و
از نماز نخواندن او روزيكه جنب شده بود در آن
شبيخون و حمله كردن بعد از آنكه اسلام براى
مردم آب و خاك" دو طهور" را آورد وچه چيز
ايشانرا غافل نموده از نادانى او بايه تيمم و
كلمه قران كريم و چگونه ايشان غافل شده اند از
چشم پوشى عمر از تعليم و آموختن پيغمبر صلى
الله عليه و آله عمار را بكيفيت تيمم چه چيز
ايشانرا غافل نموده از اين بدبختى بزرگ و
مشغول داشته آنها را بعمار و سخن