زندگانى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام

علّامه محقق حاج شيخ باقر شريف قرشى
ترجمه : سيّد حسن اسلامى

- ۸ -


شهادت اصحاب

ديگر اصحاب امام ، پير و جوان و كودكان به سمت ميدان رزم تاختند و به خوبى به عهد خود وفا كردند. زبان از مدح و تمجيد آنان قاصر است و تاريخ مانند اين جانبازى و جهاد را در هيچ يك از عمليات جنگى سراغ ندارد. آنان با تعداد اندك خود، با دشمنان انبوه ، درآويختند و خسارات سنگينى بر آنان وارد كردند. كسى از آنان در عزم خود سست نشد و از ادامه كار بازنماند، بلكه همگى سرافراز از آنچه كردند و اندوهناك از آن كه بيشتر نتوانستند انجام دهند، به خون خود آغشته شدند و جان باختند.
امام بزرگوار، كنار قتلگاه آنان مكث كرد، وداع كنان در آنان نگريست ، همه را در خون تپيده ديد و زمزمه كنان گفت :
((كشتگانى چون كشتگان پيامبران و خاندان پيامبران )).(96)
ارواح پاك آنان به ملكوت اعلى پيوست ، در حالى كه افتخارى بى مانند كسب كرده و شرافتى بى همتا براى امت ثبت كرده بودند و به انسانيت ارمغانى بى نظير در طول تاريخ ، داده بودند.
به هر حال ، ابوالفضل ( عليه السّلام ) همراه اين اصحاب بزرگوار به ميادين جنگ شتافت و در جهادشان مشاركت داشت . آنان از حضرت معنويت و شجاعت كسب مى كردند و براى جانبازى الهام مى گرفتند. در مواردى كه يكى از آنان در حلقه محاصره دشمن قرار مى گرفت ، حضرت محاصره را مى شكست و او را نجات مى داد.

شهادت خاندان نبوت (ع )

پس از شهادت اصحاب پاكباز و روشن ضمير امام ، رادمردان خاندان پيامبر چون هُژبرانى خشمگين براى دفاع از ريحانه رسول خدا و حمايت از حريم نبوت و بانوان حرم ، بپا خاستند. نخستين كسى كه پيش افتاد، شبيه ترين شخص از نظر صورت و سيرت به پيامبر، على اكبر( عليه السّلام ) بود كه زندگى دنيوى را به تمسخر گرفت ، مرگ را در راه كرامت خود برگزيد و تن به فرمان حرامزاده فرزند حرامزاده نداد.
هنگامى كه امام ، فرزند را آماده رفتن ديد، به او نگريست در حالى كه از غم و اندوه ، آتش گرفته و در آستانه احتضار قرار داشت . پس محاسن خود را به طرف آسمان گرفت و با حرارت و رنجى عميق گفت :
((پروردگارا! بر اين قوم شاهد باش ، جوانى به سوى آنان روانه است كه شبيه ترين مردم از نظر خلقت و خو و منطق به پيامبرت است ، و ما هر وقت تشنه ديدار رسولت مى شديم در او مى نگريستيم . پروردگارا! بركات زمين را از آنان بازدار و آنان را فرقه فرقه ، دسته دسته و مخالف هم قرار ده و هرگز حاكمان را از آنان خشنود مكن . آنان ما را دعوت كردند تا ياريمان كنند، ليكن براى جنگ بر ضد ما آماده گشتند)).
صفات روحى و جسمى پيامبر بزرگ در نواده اش على اكبر( عليه السّلام ) مجسم شده بود و همين افتخار او را بس كه آينه تمام نماى پيامبر باشد.
امام قلبش از فراق فرزند به درد آمد و بر ابن سعد بانگ زد: ((چه كردى ! خدا پيوندت را قطع كند! كارت را مبارك نگرداند! و بر تو كسى را مسلط كند كه در رختخوابت تو را به قتل برساند! همانگونه كه پيوند و رحم مرا قطع كردى و رعايت خويشاوندى مرا با پيامبر نكردى ، سپس حضرت ، اين آيه را تلاوت كردند:(اِنَّ اللّهَ اصْطَفى آدَمَ وَنُوْحاً وَآلَ اِبْراهِيمَ وَآلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ ذُرِّيَّةَ بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَاللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ).(97)
((خداوند آدم و نوح و خاندان ابراهيم و خاندان عمران را بر جهانيان برگزيد، آنان فرزندان (و دودمانى ) بودند كه (از نظر پاكى و تقوا و فضيلت ،) بعضى از بعض ديگر گرفته شده بودند؛ و خداوند شنوا و داناست )).
امام ( عليه السّلام ) غرق در رنج و اندوه ، پاره جگر خود را بدرقه كرد و بانوان حرم به دنبال حضرت ، مويه شان بر شبيه پيامبر كه به زودى شمشيرها و نيزه ها اعضاى بدن او را به يغما خواهند برد بلند بود. آن رادمرد با هيبت پيامبر، قلبى استوار و بى هراس ، شجاعت جدّش على ( عليه السّلام )، دليرى عموى پدرش حمزه ، خويشتندارى حسين و با سرافرازى به رزمگاه پا گذاشت و در حالى كه با افتخار، رجز مى خواند، وارد معركه شد: ((من ، على بن حسين بن على هستم . به خداى كعبه سوگند! ما به پيامبر نزديكتر هستيم . به خدا قسم ! فرزند حرامزاده ميان ما حكم نخواهد كرد)).(98)
آرى اى پسر حسين ! اى افتخار امت و اى پيشاهنگ قيام و كرامت امت ! تو و پدرت به پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) و به منصب و مقامش از اين زنازادگان كه زندگى مسلمين را به دوزخى تحمل ناپذير بدل كردند شايسته تر و سزاوارتر هستيد.
على اكبر( عليه السّلام ) در رجزش عزم نيرومند و اراده استوار خود را بازگو كرد و تاءكيد نمود مرگ را بر خوارى ، تن دادن به حكم زنازاده پسر زنازاده ، ترجيح مى دهد.اين ويژگى را حضرت از پدرش ؛ بزرگ خويشتنداران عالم به ارث برده بود.
افتخار بنى هاشم ، با دشمنان درآويخت و با شجاعت غير قابل وصفى كه ارائه كرد، آنان را وحشت زده نمود. مورخان مى گويند: ((على آنان را به ياد قهرمانيهاى اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) كه شجاعترين انسانهاست كه خدا خلق كرده انداخت و بجز مجروحان ، يكصد و بيست سوار را به هلاكت رساند)).(99)
تشنگى بر حضرت غلبه كرد و ايشان را رنجور نمود، پس به سوى پدر بازگشت تا جرعه اى آب طلب كند و براى آخرين بار با او وداع نمايد. پدر با حزن و اندوه از او استقبال كرد. على گفت :
((اى پدرم ! تشنگى مرا كشت و سنگينى آهن از پايم انداخت . آيا جرعه آبى به دست مى آيد تا بدان وسيله بر دشمنان نيرو بگيرم ؟)).
قلب امام از محنت و درد آتش گرفت و با چشمانى اشكبار و صدايى نرم ، بدو گفت :
((واغوثاه ! چه بسيار زود جدت را ديدار خواهى كرد و او به تو جامى خواهد نوشاند كه پس از آن هرگز تشنه نخواهى شد)).
سپس زبان او را به كام گرفت و مكيد تا تشنگى خود را نشان دهد، زبانش ‍ از شدت تشنگى چون صفحه سوهان بود، امام خاتم خود را به فرزند داد تا در دهان گذارد.
اين صحنه دهشتناك ، از دردآورترين و تلخ ‌ترين مصايب حضرت بود كه پاره جگر و فرزند برومند خود را چون ماه شب چهارده در اوج شكوفايى چنين زخمى و خسته و از شدت تشنگى در آستانه مرگ ببيند، زخم شمشيرها تن او را پوشانده باشد، ليكن حضرت نتواند جرعه آبى در اختيار او قرار دهد و بدو يارى رساند.
حجة الاسلام ((شيخ عبدالحسين صادق )) در اين باره چنين مى سرايد:
((از تشنگى خود نزد بهترين پدر شكايت مى كند، ولى شكايت سوز جگر خود را نزد كسى برد كه خود به شدت تشنه بود، همه جگر و درونش چونان اخگرى سوزان بود و زبانش از تشنگى مانند صفحه سوهان خشك و خشن شده بود. پدر بر آن شد تا آب دهان خود را به پسر دهد، البته اگر آب دهانى نيز مانده و نخشكيده باشد)).(100)
افتخار بنى هاشم به ميدان نبرد بازگشت ، زخمها او را از پا انداخته و تشنگى قلبش را رنجور كرده بود، ليكن به هيچ يك از دردهاى طاقت فرساى خود توجهى نداشت . همه انديشه و عواطفش متوجه تنهايى پدرش بود؛ پدرى تنها در محاصره گرگان درّنده اى كه تشنه خون او بودند و مى خواستندبا ريختن خونش به پسرمرجانه نزديك شوند. على بن حسين با رجز ذيل در برابر دشمنان ظاهر شد:
((در جنگ ، حقايقى آشكار شد و پس از آن ، صداقتها روشن گشت . به خداوند، پرورگار عرش سوگند! رهايتان نخواهيم كرد تا آنكه شمشيرها را در نيام كنيد)).(101)
حقايق جنگ آشكار گشته و اهداف آن براى دو طرف روشن شده بود. امام حسين ( عليه السّلام ) براى از بين بردن فريب اجتماعى و تضمين حقوق محرومان و ستمديدگان و ايجاد زندگى كريمانه اى براى آنان مى جنگيد؛ و امّا ارتش امويان براى بنده كردن مردم و تبديل جامعه به باغستانى براى امويان تا تلاشهاى آنان را به يغما ببرند و آنان را به هر چه مى خواهند مجبور كنند مى جنگيد.
على بن حسين دررجزخوداعلام كردبراى پاسدارى ازاهداف والا و آرمانهاى عظيم ،همچنان خواهدجنگيدتاآنكه دشمن عقب نشيند و شمشيرها را غلاف كند.
فرزند حسين با دلاورى بى مانندى به نبرد پرداخت تا آنكه دويست تن از آنان را به هلاكت رساند(102) و از شدت خسارات و تلفاتى كه ارتش امويان متحمل شده بود، ضجه و فريادشان بلند شد. در اين هنگام ، خبيث پست ((مرة بن منقذ عبدى )) گفت : ((گناهان عرب بر دوش من اگر پدرش را به عزايش ‍ ننشانم )).(103) و به طرف شبيه رسول خدا تاخت و ناجوانمردانه از پشت با نيزه ضربتى به كمرش زد و با شمشير، سرش را شكافت . على دست در گردن اسب كرد به اين پندار كه او را نزد پدرش بازخواهد گرداند تا براى آخرين بار وداع كند، ليكن اسب او را به طرف اردوگاه دشمن برد و آنان على را از همه طرف محاصره كردند و با شمشيرهايشان او را قطعه قطعه كردند تا آنكه انتقام خسارات و تلفات خود را بگيرند.
على صدايش را بلند كرد:
((سلامم بر تو باد اى اباعبداللّه ! اينك اين جدم رسول خداست كه مرا با جام خود نوشاند كه پس از آن تشنه نمى شوم ، در حالى كه مى گفت : براى تو نيز جامى ذخيره شده است )).
باد، اين كلمات را به پدرش رساند، قلبش پاره پاره شد. بند دلش از هم گسيخت ، نيرويش فرو ريخت ، قدرتش را از دست داد. در آستانه مرگ قرار گرفت و شتابان خود را به فرزند رساند، گونه بر گونه اش گذاشت . پيكر پاره پاره فرزند بى حركت بود، امام با صدايى كه پاره هاى قلبش را در خود داشت و چشمانى خونبار مى گفت :
((خداوند قومى را كه تو را كشتند، بكشد، پسرم ! چقدر آنان بر خداوند و هتك حرمت پيامبر، جسارت دارند! پس از تو، خاك بر سر دنيا باد)).(104)
عباس ( عليه السّلام ) در كنار برادرش بود، با قلبى آتش گرفته و پاره پاره از رنج و درد از مصيبتى كه بر سرشان آمده بود. چرا كه پسر برادرش كه يك دنيا فضيلت و افتخار بود به شهادت رسيده بود. چقدر اين فاجعه هولناك و چقدر مصيبت دهشتناكى است !
نواده پاك مصطفى ، زينب ( عليها السّلام ) شتابان خود را بر سر پيكر پسر برادر رساند، خود را بر آن انداخت و در حالى كه با اشك خويش شستشويش مى داد، بانگ مويه سر داده بود و مى گفت :
((آه اى پسر برادرم ! آه اى ميوه دلم !)).
اين صحنه حزن آور در امام تاءثير كرد، پس شروع كرد به تسليت گفتن به خواهر، در حالى كه خود امام در حالت احتضار بود و دردمندانه مى گفت :
((پسرم ! پس از تو خاك بر سر دنيا)).
يا اباعبداللّه ! خداوند بر اين حوادث دهشتبارى كه صبر را به ستوه آوردند و كوهها را لرزاندند، پاداشت دهد. در راه اين دين مبين كه گروهى جنايتكار اموى و مزدورانشان آن را به بازى گرفته بودند، شرنگ به كامت رفت و مصيبتها كشيدى .

شهادت آل عقيل

رادمردان بزرگوار از آل عقيل براى دفاع از امام مسلمين و جانبازى در راه او تمسخر زنان بر زندگى و تحقيركنندگان بر مرگ ، بپاخاستند. امام شجاعت و شوق آنان را به دفاع از خود دريافت ، پس فرمود:
((پروردگارا! قاتلان آل عقيل را بكش ، اى آل عقيل پايدارى كنيد كه وعده گاه شما بهشت است )).(105)
آنان به دشمن زيانهاى جبران ناپذيرى وارد ساخته و چونان شيران شرزه به قلب دشمن زدند و با عزم نيرومند و اراده استوار خود بر تمام بخشهاى سپاه دشمن سر بودند. نُه تن از آن رادمردان پاك و افتخار خاندان نبوى به شهادت رسيدند. شاعر درباره آنان مى گويد:
((اى چشم ! خون ببار و ناله سر ده و اگر مويه مى كنى بر خاندان رسول مويه كن . هفت تن از فرزندان على و نه تن از فرزندان عقيل به شهادت رسيدند)).(106)
ارواح پاك آنان به ملكوت اعلى پيوست و به فردوس برين كه جايگاه پيامبران ، صدّيقان و صالحان است . و چه خوب همراهانى هستند وارد شد.

شهادت فرزندان امام حسن (ع )

رادمردان از فرزندان امام حسن ( عليه السّلام ) براى دفاع از عموى خود و يارى او با قلبى خونبار از مصايب حضرت ، بپاخاستند. يكى از اين دلاوران ، قاسم بن حسن بود كه مورخان در وصفش گفته اند: چون ماه شب چهارده بود. امام او را تغذيه روحى كرده و پرورش داده بود تا آنكه يكى از نمونه هاى عالى كمال و ادب گشت . قاسم و برادرانش از محنت و مصيبت عمويشان باخبر مى شدند و آرزو مى كردند اى كاش بتوانند ضربات دشمن را با خون و جان خود به تمامى ، دفع كنند. قاسم مى گفت : ((امكان ندارد عمويم كشته شود و من زنده باشم )).(107)
قاسم نزد امام آمد تا اذن جهاد بگيرد. حضرت او را دربرگرفت در حالى كه چشمانش اشكبار بود ولى اجازه نداد به ميدان رود، جز آنكه قاسم همچنان پافشارى مى كرد و دست و پاى امام را مى بوسيد تا اجازه او را دريافت كند. پس ‍ حضرت اذن داد و آن پيشاهنگ فتوت اسلامى ، راه رزمگاه را پيش گرفت و براى تحقير آن درندگان ، زره بر تن نكرد. سرها را درو مى كرد و گُردان را به خاك مى انداخت ، گويى مرگ مطيع اراده اش بود. در حين جنگ ، بند نعلينش كه از آن لشكر باارزشتر بود كنده شد. زاده نبوت ، نپسنديد كه يكى از پاهايش ‍ بدون نعلين باشد، پس ، از حركت باز ايستاد و به بستن بند آن پرداخت و اين حركت در حقيقت تحقير آنان بود. سگى از سگان آن لشكر به نام ((عمرو بن سعد ازدى )) اين فرصت را غنيمت شمرد و گفت :((به خدا بر او خواهم تاخت )). ((حميد بن مسلم )) بر او خرده گرفت و گفت :
((پناه بر خدا! از اين كار چه نتيجه اى خواهى برد؟! اين قوم كه هيچ يك از آنان را باقى نخواهند گذاشت ، براى او كافيست و نيازى به تو نيست )).
ليكن آن پليد توجهى به گفته اش نكرد و پيش تاخت و با شمشير ضربتى بر سر او زد. قاسم چون ستاره اى به خاك افتاد و در خون سرخش غوطه زد و با صداى بلندى فرياد زد:
((اى عمو! مرا درياب !)).
مرگ از اين صدا براى امام سبكتر بود، بند دلش از هم گسيخت و از اندوه و حسرت جانش به پرواز درآمد و به سرعت به طرف پسر برادرش رفت ، پس ‍ قصد قاتل او كرد و با شمشير ضربتى به او زد. عمرو دستش را بالا آورد و شمشير آن را از آرنج قطع كرد و خودش به زمين افتاد. سپاهيان اهل كوفه براى نجات او پيش تاختند ولى آن پست فطرت ، زير سم ستوران به هلاكت رسيد. سپس امام متوجه فرزند برادر گشت و او را غرق در بوسه كرد. قاسم چون كبوترى سربريده دست و پا مى زد و امام قلبش فشرده مى شد و با جگرى سوخته مى گفت : ((از رحمت خدا دور باشند قومى كه تو را كشتند! خونخواه تو در روز قيامت جدت خواهد بود. به خدا بر عمويت گران است كه او را بخوانى و پاسخت ندهد، يا پاسخت دهد، ليكن به تو سودى نبخشد. اين روزى است كه خونخواه آن بسيار و يار آن كم است )).(108)
امام پسر برادرش را بر دستانش بلند كرد. قاسم همچنان دست و پا مى زد.(109) تا آنكه در آغوش امام جان باخت . حضرت او را آورد و پهلوى پسرش على اكبر و ديگر شهداى گرانقدر خاندان نبوت گذاشت ، به آنان خيره شد، قلبش به درد آمد و عليه خونريزان جنايتكارى كه خون خاندان پيامبرشان را مباح كرده بودند، دست به دعا برداشت :
((پروردگارا! همه را به شمار آور، كسى از آنان را فرومگذار و آنان را هرگز نيامرز. اى عموزادگانم ! پايدارى كنيد؛ اى اهل بيتم ! پايدارى كنيد. پس از امروز، هرگز روى خوارى را نخواهيد ديد)).(110)
پس از آن ، عون بن عبداللّه بن جعفر و محمد بن عبداللّه بن جعفر كه مادرشان بانوى بزرگوار نواده پيامبر اكرم زينب كبرى بود براى دفاع از امام و ريحانه رسول خدا بپاخاستند و به شرف شهادت نايل شدند. پس از آنان از خاندان نبوت جز برادران امام و در راءسشان عباس ، كسى باقى نماند. عباس در كنار برادر به عنوان نيرويى بازدارنده عمل مى كرد و ايشان را از هر حمله و تجاوزى حفظ مى نمود و شريك تمامى دردها و رنجهاى برادر بود.
فصل هشتم : بر كرانه علقمه 
قلب ابوالفضل از رنج و اندوه فشرده شده بود و آرزو مى كرد كه مرگ ، او را در رُبايد و شاهد اين حوادث هولناك ، كه هر زنده اى را از پا درمى آورد و بنياد صبر را واژگون مى كرد و جز صاحبان عزيمت از پيامبران كه خداوند آنان را آزموده و بر بندگان برترى داده ، كسى طاقت آنها را نداشت نباشد.
از جمله اين حوادث هولناك آن بود كه ابوالفضل ( عليه السّلام ) هر لحظه به استقبال جوان نورسى مى شتافت كه شمشيرها و نيزه هاى بنى اميّه اندام او را پاره پاره كرده بودند و صداى بانوان حرم را مى شنيد كه به سختى بر عزيز خود مويه مى كردند و بر صورت خود مى كوفتند و ماههاى شب چهارده را كه در راه دفاع از ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) به خون تپيده بودند، در آغوش مى گرفتند.
علاوه بر همه اينها، ابوالفضل برادر تنهاى خود را ميان انبوه كركسانى مى ديد كه براى تقرب به جرثومه دنائت ، پسر مرجانه ، تشنه ريختن خون امام هستند، ليكن اين محنتها و رنجها عزم حضرت را براى پيكار با دشمنان خدا و جانبازى در راه نواده پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) جزم مى كرد و ايشان مصمم تر مى شدند.
در اينجا به اختصار به بحث از شهادت حضرت و حوادث منجر به آن مى پردازيم .

عباس (ع ) با برادرانش

پس از شهادت جوانان اهل بيت ( عليهم السّلام ) عباس قهرمان كربلا به برادران خود رو كرد و گفت :
اينك در ميدان نبرد درآئيد و مخلصانه در راه يارى دين خدا با دشمنان او كارزار نماييد زيرا يقين مى دانم از اين عمل ، زيانى نخواهيد ديد.(111)
از برادران بزرگوارش خواست خود را براى خدا قربانى كنند و خالصانه در راه خدا و رسولش جهاد نمايند و در جانبازى خود به چيز ديگرى اعم از نسب و غيره نينديشند. ابوالفضل متوجه برادرش عبداللّه گشت و گفت :
((برادرم ! پيش برو تا تو را كشته ببينم و نزد خدايت به حساب آورم )).(112)
آن رادمردان نداى حق را لبيك گفتند و براى دفاع از بزرگ خاندان نبوت و امامت ، حسين بن على ( عليه السّلام ) پيش تاختند.

سخن سست

از خنده آورترين و ناحق ترين سخنان ، گفتار ((ابن اثير)) است كه : ((عباس به برادران خود گفت : پيش برويد تا از شما ارث ببرم ؛ زيرا شما فرزندى نداريد!!)).
اين سخن را گفته اند تا از اهميت اين نادره اسلام و اين مايه افتخار مسلمانان بكاهند.
آيا ممكن است مايه سرافرازى بنى هاشم در آن ساعات هولناك كه مرگ در يك قدمى او بود و برادرش در محاصره گرگان اموى قرار داشت و يارى مى خواست و كسى به ياريش نمى آمد و مويه بانوان حرم رسالت را مى شنيد، به مسايل مادى بينديشد؟! در حقيقت حضرت عباس در آن لحظات به يك چيز مى انديشيد و بس ؛ اداى وظيفه و شهادت در راه سبط پيامبر همان راهى كه اهل بيت او پيمودند.
علاوه بر آن ، ام البنين مادر اين بزرگواران زنده بود و اگر قرار بود ارثى تقسيم شود، او بود كه ارث مى برد؛ زيرا در طبقه اول ميراث بران قرار داشت .
وانگهى ، پدرشان اميرالمؤ منين هنگام وفات نه زرى بجا گذاشت و نه سيمى ، پس فرزندان امام از كجا دارايى به هم زده بودند؟!
به احتمال قوى عبارت حضرت عباس چنين بوده است :
((تا انتقام خون شما را بگيرم ))(113)، ولى سخنان حضرت تصحيف يا تحريف شده است .

شهادت برادران عباس (ع)

برادران عباس ، ندايش را پاسخ مثبت دادند، جهت كارزار بپاخاستند و براى دفاع از برادرشان ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) آماده جانبازى و مرگ گشتند.
عبداللّه فرزند اميرالمؤ منين ( عليهما السّلام ) پيش تاخت و با سپاهيان اموى درآويخت در حالى كه اين رجز را مى خواند:
((پدرم على صاحب افتخارات والا، زاده هاشم نيك پى و برگزيده است . اينك اين حسين فرزند پيامبر مرسل است و ما با شمشير صيقل داده از او دفاع مى كنيم . جانم را فداى چنين برادر بزرگوارى مى كنم . پروردگارا! به من ثواب آخرت و سراى جاويد، عطا كن )).(114)
((عبداللّه )) در اين رجز، سربلندى و افتخار خود را نسبت به پدرش ‍ اميرالمؤ منين باب مدينه علم پيامبر و وصى او و برادرش سرور جوانان بهشت ، ابراز داشت و اعلام كرد در راه برادر جانبازى خواهد كرد زيرا او پسر پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله ) و بدين ترتيب ، خواستار ثواب اخروى و درجات رفيعه اى است كه پروردگارش عطا كند.
آن رادمرد همچنان به شدت پيكار مى كرد تا آنكه يكى از پليدان اهل كوفه به نام ((هانى بن ثبيت حضرمى )) بر او تاخت و او را به شهادت رساند.(115)
پس از او برادرش ((جعفر)) كه نوزده ساله بود، به پيكار پرداخت و دليرانه جنگيد تا آنكه قاتل برادرش او را نيز به شهادت رساند.(116)
پس از آن ، برادرش ، ((عثمان )) كه 21 ساله بود به جنگ پرداخت . خولى او را با تير زد كه ناتوانش ساخت و مردى پليد از ((بنى دارم )) بر او تاخت و سرش را برگرفت تا بدان نزد پسر بدكاره ؛ عبيداللّه بن مرجانه تقرب جويد.(117)
ارواح پاك آنان به سوى پروردگارشان بالا رفت . آنان زيباترين جانبازى و ايمان به درستى راه و فناى در حق را به نمايش گذاشتند.
ابوالفضل بر كنار پيكرهاى پاره پاره برادران ايستاد، در چهره نورانى شان خيره شد، سيرتهاى والا و وفادارى بى نظير آنان را يادآور گشت ، به تلخى بر آنان گريست و آرزو كرد اى كاش قبل از آنان به شهادت رسيده بود و پس از آن آماده شهادت و دستيابى به رضوان خداوند گشت .

شهادت ابوالفضل (ع)

هنگامى كه ابوالفضل ، تنهايى برادر، كشته شدن ياران و اهل بيتش را كه هستى خود را به خداوند ارزانى داشتند، ديد، نزد او شتافت و از او رخصت خواست تا سرنوشت درخشان خود را دنبال كند. امام به او اجازه نداد و با صدايى حزين فرمود:
((تو پرچمدار من هستى !)).
امام با بودن ابوالفضل ، احساس توانمندى مى كرد؛ زيرا عباس به عنوان نيروى بازدارنده و حمايتگر در كنار او عمل مى كرد و ترفند دشمنان را خنثى مى نمود. ابوالفضل با اصرار گفت :
((از دست اين منافقين سينه ام تنگ شده است ، مى خواهم انتقام خون برادرانم را از آنان بگيرم )).
آرى ، هنگامى كه برادرانش ، عموزادگانش و ديگر افراد كاروان را چون ستارگانى در خون نشسته ديد كه بر صحرا فتاده اند و جسدهاى پاره پاره آنان دل را به درد مى آورد، قلبش فشرده شد و از زندگى بيزار گشت . لذا بر آن شد كه انتقام آنان را بگيرد و به آنان بپيوندد.
امام از برادرش خواست براى اطفالى كه تشنگى ، آنان را از پا درآورده است ، آب تهيه كند. آن دلاور بزرگوار نيز به طرف آن مسخ شدگان هم آنان كه دلهايشان تهى از مهربانى و عطوفت بود رفت ، آنان را پند داد، از عذاب و انتقام الهى برحذر داشت و سپس سخن خود را متوجه عمر سعد كرد و گفت :
((اى پسر سعد! اين حسين فرزند دختر پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله ) است كه اصحاب و اهل بيتش را كشته ايد و اينك خانواده و كودكانش تشنه اند، آنان را آب دهيد كه تشنگى ، جگرشان را آتش زده است . و اين حسين است كه باز مى گويد: مرا واگذاريد تا به سوى ((روم )) يا ((هند)) بروم و حجاز و عراق را براى شما بگذارم )).
سكوتى هولناك نيروهاى پسر سعد را فرا گرفت ، بيشترشان سر فرو افكندند و آرزو كردند كه به زمين فرو روند.
پس شمر بن ذى الجوشن پليد و ناپاك ، چنين پاسخ داد:
((اى پسر ابوتراب ! اگر سطح زمين همه آب بود و در اختيار ما قرار داشت ، قطره اى به شما نمى داديم تا آنكه تن به بيعت با يزيد بدهيد)).
دنائت طبع ، پست فطرتى و لئامت ، اين ناجوانمرد را تا بدين درجه از ناپاكى تنزل داده بود. ابوالفضل به سوى برادر بازگشت ، طغيان و سركشى آنان را بازگو كرد، صداى دردناك كودكان را شنيد كه آواى العطش سرداده بودند، لبهاى خشكيده و رنگهاى پريده آنان را ديد و مشاهده كرد كه از شدت تشنگى در آستانه مرگ هستند، هراسان شد؛ درياى درد، در اعماق وجود حضرت موج مى زد، دردى كوبنده خطوط چهره اش را درهم كشيد و با شجاعت به فريادرسى آنان برخاست ؛ مشك را برداشت ، بر اسب نشست ، به طرف شريعه فرات تاخت ، با نگهبانان درآويخت ، آنان را پراكنده ساخت ، حلقه محاصره را درهم شكست و آنجا را در اختيار گرفت . جگرش از شدت تشنگى چون اخگرى مى سوخت ، مشتى آب برگرفت تا بنوشد، ليكن به ياد تشنگى برادرش و بانوان و كودكان افتاد، آب را ريخت ، عطش خود را فرونشاند و گفت :
((اى نفس ! پس از حسين ، پست شو و پس از آن مباد كه باقى باشى ، اين حسين است كه جام مرگ مى نوشد ولى تو آب خنك مى نوشى ، به خدا اين كار خلاف دين من است )).(118)
انسانيت ، اين فداكارى را پاس مى دارد و اين روح بزرگوار را كه در دنياى فضيلت و اسلام مى درخشد و زيباترين درسها را از كرامت انسانى به نسلهاى مختلف مى آموزد، بزرگ مى شمارد.
اين ايثار كه در چهار چوب زمان و مكان نمى گنجد از بارزترين ويژگيهاى آقايمان ابوالفضل بود. شخصيت مجذوب حضرت و شيفته امام نمى توانست بپذيرد كه قبل از برادر آب بنوشد. كدام ايثار از اين صادقانه تر و والاتر است ؟!
قمر بنى هاشم ، سرافراز، پس از پر كردن مشك آب ، راه خيمه ها را در پيش گرفت و اين عزيزترين هديه را كه از جان گراميتر مى داشت با خود حمل مى كرد. در بازگشت ، با دشمنان خدا و انسانهاى بى مقدار، درآويخت ، او را از همه طرف محاصره كردند و مانع از رساندن آب به تشنگان خاندان نبوت شدند. حضرت با خواندن رجز زير، آنان را تار و مار كرد و بسيارى را كشت :
((از مرگ هنگامى كه روى آورد بيمى ندارم ، تا آنكه ميان دلاوران به خاك افتم ، جانم پناه نواده مصطفى باد! منم عباس كه براى تشنگان آب مى آورم و روز نبرد از هيچ شرى هراس ندارم )).(119)
با اين رجز، دليرى بى مانند خود را آشكار ساخت ، بى باكى خود را از مرگ نشان داد و گفت كه : با چهره خندان براى دفاع از حق و جانبازى در راه برادر به استقبال مرگ خواهد شتافت . سر افراز بود از اينكه مشكى پرآب براى تشنگان اهل بيت مى برد.
سپاهيان از برابر او هراسان مى گريختند، عباس آنان را به ياد قهرمانيهاى پدرش ، فاتح خيبر و درهم كوبنده پايه هاى شرك ، مى انداخت ؛ ليكن يكى از بزدلان و ناجوانمردان كوفه در كمين حضرت نشست و از پشت به ايشان حمله كرد و دست راستشان را قطع كرد؛ دستى كه همواره بر سر محرومان و ستمديدگان بود و از حقوق آنان دفاع مى كرد. قهرمان كربلا اين ضربه را به هيچ گرفت و به رجزخوانى پرداخت :
((به خدا قسم ! اگر دست راستم را قطع كرديد، من همچنان از دينم دفاع خواهم كرد و از امام درست باور خود، فرزند پيامبر امين و پاك ، حمايت خواهم نمود)).(120)
با اين رجز، اهداف بزرگ و آرمانهاى والايى را كه به خاطر آنها مى جنگيد، نشان داد و روشن كرد كه براى دفاع از اسلام و امام مسلمانان و سيد جوانان بهشت ، پيكار مى كند.
اندكى دور نشده بود كه يكى ديگر از ناجوانمردان و پليدان كوفه به نام ((حكيم بن طفيل ))دركمين حضرت نشست و دست چپ ايشان را قطع كرد.حضرت به گفته برخى منابع مشك را به دندان گرفت و بدون توجه به خونريزى و درد بسيار، براى رساندن آب به تشنگان اهل بيت شروع به دويدن كرد.
حقيقتاً اين بالاترين مرحله شرف ، وفادارى و محبت است كه انسانى از خود نشان مى دهد. در حالى كه مى دويد تيرى به مشك اصابت كرد و آب آن را فروريخت . سردار كربلا ايستاد، اندوه او را فراگرفت ، ريخته شدن آب برايش ‍ سنگين تر از جدا شدن دستانش بود. ناگهان يكى از آن پليدان به حضرت حمله ور شد و با عمود آهنين بر سر ايشان كوفت ، فرق ايشان شكافت و حضرت بر زمين افتاد، آخرين سلام و درودش را براى برادر فرستاد:
((يا اباعبداللّه ! سلامم را بپذير)).
باد،صداى عباس رابه امام رساند،قلبش شرحه شرحه شد،دلش ازهم گسيخت ، به طرف علقمه شتافت ، با دشمنان درآويخت ، بر سر پيكر برادر ايستاد، خود را بر روى او انداخت با اشكش او را شستشو داد و با قلبى آكنده از درد و اندوه گفت :
((آه ! اينك كمرم شكست و راهها بر من بسته شد و دشمنشاد شدم )).
امام با اندامى درهم شكسته ، نيرويى فروريخته و آرزوهايى بر باد رفته به برادرش خيره شد و آرزو كرد قبل از او به شهادت رسيده باشد. ((سيد جعفر حلى )) حالت امام را در آن لحظات ، چنين وصف كرده است :
((حسين به طرف شهادتگاه عباس رفت در حالى كه چشمانش از خيمه ها تا آنجا را كاوش مى كرد. جمال برادر رانهان يافت ، گويى ماه شب چهارده كه زير نيزه ها شكسته نهان باشد، بر پيكر او افتاد و اشكش زمين را گلگون كرد. خواست او را ببوسد، ليكن جايى در بدن او در امان از زخم سلاح نيافت تا ببوسد، فريادى كشيد كه در صحرا پيچيد و سنگهاى سخت را از اندوهش به درد آورد:
برادرم ! بهشت بر تو مبارك باد، هرگز گمان نداشتم راضى شوى كه در تنعم باشى و من مصيبت تو را ببينم .
برادرم ! ديگر چه كسى دختران محمد را حمايت خواهد كرد، كه ترحم مى خواهند ليكن كسى به آنان رحم نمى كند.
پس از تو نمى پنداشتم كه دستانم از كار بيفتد، چشمانم نابينا شود و كمرم بشكند.
براى غير تو سيلى به گونه مى نوازند و اينك براى تو است كه با شمشيرهاى آخته به پيشانيم كوبيده مى شود.
ميان شهادت جانگداز تو و شهادت من ، جز آنكه تو را مى خوانم و تو از نعيم بهره مندى ، فاصله اى نيست .
اين شمشير تو است ، ديگر چه كسى با آن ، دشمنان را خوار مى كند؟! اين پرچم توست ، ديگر چه كسى با آن پيش خواهد رفت ؟! برادرم ! مرگ فرزندانم را بر من سبك كردى و زخم را تنها زخم دردناكتر، تسكين مى دهد)).(121)
اين شعر توصيف دقيقى است از مصايبى كه امام پس از فقدان برادر، به آنها دچار شدند. شاعر ديگرى به نام ((حاج محمد رضا ازدى )) وضعيت امام را چنين توصيف مى كند:
((خود را بر او انداخت درحالى كه مى گفت :
امروز شمشير از كف افتاد، امروز سردار سپاه از دست رفت ، امروز راه يافتگان ، امام خود را از دست دادند، امروز جمعيت ما پريشان شد. امروز پايه ها از هم گسيخت ، امروز چشمانى كه با بودنت به خواب نمى رفتند آرام گرفتندوخوابيدندوچشمانى كه به راحتى مى خوابيدند از خفتن محروم شدند.
اى جان برادر! آيا مى دانى كه پس از تو لئيمان بر تو تاختند و يورش ‍ آوردند، گويى آسمان به زمين آمده است يا آنكه قله هاى كوهها فرو ريخته است ، ليكن يك چيز مصيبت تو را برايم آسان مى كند؛ اينكه به زوردى به تو ملحق مى شوم و اين خواسته پروردگار داناست )).(122)
با اين همه هرچه شاعران و نويسندگان بگويند و بنويسند، نمى توانند ابعاد مصيبت امام ، رنج و اندوه كمرشكن و سوگ او را كاملاً تصوير كنند. نويسندگان مقتلها نقل مى كنند امام هنگامى كه از كنار پيكر برادر برخاست ، نمى توانست قدم بردارد و شكست برايشان عارض شده بود، ليكن حضرت صبور بود، با چشمانى اشكبار به طرف خيمه ها رفت ، سكينه به استقبالش آمد و گفت :
((عمويم ابوالفضل كجاست ؟)).
امام غرق گريه شد و با كلماتى بريده بريده از شدت گريه خبر شهادت او را داد. سكينه دهشت زده مويه اش بلند شد. هنگامى كه نواده پيامبر اكرم ، زينب كبرى ( عليها السّلام ) از شهادت برادرش كه همه گونه خدمتى به خواهر كرده بود، مطلع شد، دست بر قلب آتش گرفته خود نهاد و فرياد زد: ((آه برادرم ! آه عباسم ! چقدر فقدانت بر ما سنگين است واى از اين فاجعه ! واى از اين سوگ بزرگ !)).
زمين از شدت گريه و مويه لرزيدن گرفت و بانوان حرم كه يقين به فقدان برادر يافته بودند، سيلى به گونه ها نواختند. سوگوار اندوهگين ، پدر شهيدان نيز در غم و سوگ آنان شريك شد و گفت :
((يا اباالفضل ! چقدر فقدانت بر ما سنگين است !)).
امام پس از فقدان برادر كه در نيكى و وفادارى مانندى نداشت ، احساس ‍ تنهايى و بى كسى كرد. فاجعه مرگ برادر، سخت ترين فاجعه اى بود كه امام را غمين كرد و او را از پا انداخت .
بدرود، اى قمر بنى هاشم !
بدرود، اى سپيده هر شب !
بدرود، اى سمبل وفادارى و جانبازى !
سلام بر تو! روزى كه زاده شدى ، روزى كه شهيد شدى و روزى كه زنده ، برانگيخته مى شوى .