درس دوم: عرفان نظرى
اكنون بايد به توضيح بخش دوم عرفان، يعنى عرفان نظرى بپردازيم. عرفان
نظرى به تفسير هستى مىپردازد، درباره خدا و جهان و انسان بحث مىنمايد.
عرفان در اين بخش خود مانند فلسفه الهى است كه در مقام تفسير و توضيح
هستى است و همچنانكه فلسفه الهى براى خود موضوع، و مسائل و مبادى معرفى
مىنمايد. ولى البته فلسفه در استدلالات خود تنها به مبادى و اصول عقلى
تكيه مىكند و عرفان مبادى و اصول به اصطلاح كشفى را مايه استدلال قرار
مىدهد و آنگاه آنها را با زبان عقل توضيح مىدهد.
استدلالات عقلى فلسفى مانند مطالبى است كه به زبانى نوشته شده باشد و با
همان زبان اصلى مطالعه شود، ولى استدلالات عرفانى مانند مطالبى است كه از
زبان ديگر ترجمه شده باشد. يعنى عارف لااقل به ادعاى خودش آنچه را كه با
ديده دل و با تمام وجود خود شهود كردهاست با زبان عقل توضيح مىدهد.
تفسير عرفان از هستى، و به عبارت ديگر: جهان بينى عرفانى هستى، با تفسير
فلسفه از هستى تفاوتهاى عميقى دارد.
از نظر فيلسوف الهى، هم خدا اصالت دارد و هم غير خدا، الا اينكه خدا
واجب الوجود و قائم بالذات است و غير خدا ممكن الوجود و قائم بالغير و
معلول واجب الوجود. ولى از نظر عارف، غير خدا به عنوان اشيايى كه در برابر
خدا قرار گرفته باشند، هر چند معلول او باشند، وجود ندارد، بلكه وجود
خداوند همه اشياء را در بر گرفته است، يعنى همه اشياء، اسماء و صفات و شؤون
و تجليات خداوندند، نه امورى در برابر او.
نوع بينش فيلسوف با عارف متفاوت است. فيلسوف مىخواهد جهان را فهم كند،
يعنى مىخواهد تصويرى صحيج و نسبتا جامع و كامل از جهان در ذهن خود داشته
باشد. از نظر فيلسوف حد اعلاى كمال انسان به اين است كه جهان را آنچنانكه
هست با عقل خود دريابد به طورى كه جهان در وجود او وجود عقلانى بيابد و او
جهانى شود عقلانى. لهذا در تعريف فلسفه گفته شدهاست:
«صيرورة الانسان عالما عقليا مضاهيا للعالم العينى» يعنى فيلسوفى عبارت
است از اينكه انسان جهانى بشود عقلى شبيه جهان عينى.
ولى عارف به عقل و فهم كارى ندارد، عارف مىخواهد به كنه و حقيقت هستى
كه خدا است برسد و متصل گردد و آن را شهود نمايد.
از نظر عارف كمال انسان به اين نيست كه صرفا در ذهن خود تصويرى از هستى
داشته باشد، بلكه به اين است كه با قدم سير و سلوك، به اصلى كه از آنجا
آمده است باز گردد و دورى و فاصله را با ذات حق از بين ببرد و در بساط قرب
از خود فانى و به او باقى گردد.
ابزار كار فيلسوف، عقل و منطق و استدلال است، ولى ابزار كار عارف، دل و
مجاهده و تصفيه و تهذيب و حركت و تكاپو در باطن است.
بعدا آنجا كه درباره جهان بينى عرفانى بحثخواهيم كرد، تفاوت آن با جهان
بينى فلسفى روشن خواهد گشت.
عرفان و اسلام
عرفان، هم در بخش عملى و هم در بخش بصرى، با دين مقدس اسلام تماس و
اصطكاك پيدا مىكند، زيرا اسلام مانند هر دين و مذهب ديگر و بيشتر از هر
دين و مذهب ديگر روابط انسان را با خدا و جهان و خودش بيان كرده و هم به
تفسير و توضيح هستى پرداخته است.
قهرا اينجا اين مساله طرح مىشود كه ميان آنچه عرفان عرضه مىدارد با
آنچه اسلام بيان كرده است چه نسبتى برقرار است؟
البته عرفاى اسلامى هرگز مدعى نيستند كه سخنى ماوراء اسلام دارند، و از
چنين نسبتى سخت تبرى مىجويند. برعكس، آنها مدعى هستند كه حقايق اسلامى را
بهتر از ديگران كشف كردهاند و مسلمان واقعى آنها مىباشند. عرفا چه در بخش
عملى و چه در بخش نظرى همواره به كتاب و سنت و سيره نبوى و ائمه و اكابر
صحابه استناد مىكنند. ولى ديگران درباره آنها نظريههاى ديگرى دارند و ما
به ترتيب آن نظريهها را ذكر مىكنيم:
الف. نظريه گروهى از محدثان و فقهاء اسلامى. به عقيده اين گروه، عرفا
عملا پايبند به اسلام نيستند و استناد آنها به كتاب و سنت صرفا عوامفريبى و
براى جلب قلوب مسلمانان است و عرفان اساسا ربطى به اسلام ندارد.
ب. نظريه گروهى ازمتجددان عصر حاضر. اين گروه كه با اسلام ميانه خوبى
ندارند و از هر چيزى كه بوى «اباحيت» بدهد و بتوان آن را به عنوان نهضت و
قيامى در گذشته عليه اسلام و مقررات اسلامى قلمداد كرد به شدت استقبال
مىكنند، مانند گروه اول معتقدند كه عرفا عملا ايمان و اعتقادى به اسلام
ندارند، بلكه عرفان به تصوف نهضتى بوده از ناحيه ملل غير عرب بر ضد اسلام و
عرب، در زير سرپوشى از معنويت.
اين گروه با گروه اول در ضديت و مخالفت عرفان با اسلام وحدت نظر دارند،
و اختلاف نظرشان در اين است كه گروه اول اسلام را تقديس مىكنند و با تكيله
به احساسات اسلامى توده مسلمان، عرفا را «هو» و تحقير مىنمايند و
مىخواهند به اين وسيله عرفان را از صحنه معارف اسلامى خارج نمايند، ولى
گروه دوم با تكيه به شخصيت عرفا - كه بعضى از آنها جهانى است - مىخواهند
وسيلهاى براى تبليغ عليه اسلام بيابند و اسلام را «هو» كنند كه انديشههاى
ظريف و بلند عرفانى در فرهنگ اسلامى با اسلام بيگانه است و اين عناصر از
خارج وارد اين فرهنگ گشته است، اسلام و انديشههاى اسلامى در سطحى پايينتر
از اينگونه انديشهها است.
اين گروه مدعى هستند كه استناد عرفا به كتاب و سنت صرفا تقيه و از ترس
عوام بوده است، مىخواستهاند به اين وسيله جان خود را حفظ كنند.
ج. نظريه گروه بىطرفها. از نظر اين گروه، در عرفان و تصوف خصوصا در
عرفان عملى، و بالاخص آنجا كه جنبه فرقهاى پيدا مىكند بدعتها و انحرافات
زيادى مىتوان يافت كه با كتاب الله و با سنت معتبر وفق نمىدهد. ولى عرفا
مانند ساير طرقات فرهنگى اسلامى و مانند غالب فرق اسلامى نسبت به اسلام
نهايتخلوص نيت را داشتهاند و هرگز نمىخواسته بر شد اسلام مطلبى گفته و
آورده باشند. ممكن است اشتباهاتى داشته باشند همچنانكه ساير طبقات فرهنگى
مثلا متكلمين، فلاسفه، مفسرين، فقهاء، اشتباهاتى داشتهاند; ولى هرگز سوء
نيتى نسبت به اسلام در كار نبوده است.
مساله ضديت عرفا با اسلام از طرف افرادى طرح شده كه غرض خاص داشتهاند
يا با عرفان و يا با اسلام. اگر كسى بىطرفانه و بىغرضانه كتب عرفا را
مطاله كند، به شرط آنكه با زبان و اصطلاحات آنها آشنا باشد، اشتباهات زيادى
ممكن است بيابد ولى ترديد هم نخواهد كرد كه آنها نسبت به اسلام صميميت و
خلوص كامل داشتهاند.
ما نظر سوم را ترجيح مىدهيم و معتقديم عرفا سوء نيت نداشتهاند، در عين
حال لازم است افراد متخصص و وارد در عرفان و در معارف عميق اسلامى
بىطرفانه درباره مسائل عرفانى و انطباق آنها با اسلام بحث و تحقيق نمايند.
شريعت، طريقت، حقيقت
يكى از موارد اختلاف مهم ميان عرفا و غير عرفا، خصوصا فقهاء نظريه خاص
عرفا درباره شريعت و طريقت و حقيقت است.
عرفا و فقها متفق القولاند كه شريعت، يعنى مقررات و احكام اسلامى مبنى
بر يك سلسله حقايق و مصالح است. فقهاء معمولا اين مصالح را به امورى تفسير
مىكنند كه انسان را به سعادت، يعنى حد اعلاى ممكن استفاده از مواهب مادى و
معنوى مىرساند. ولى عرفا معتقدند كه همه راهها به خدا منتهى مىشود و همه
مصالح و حقايق از نوع شرائط و امكانات و وسائل و موجباتى است كه انسان را
به سوى خدا سوق مىدهد.
فقها همين قدر مىگويند: در زير پرده شريعت (احكام و مقررات) يك سلسله
مصالح نهفته است، و آن مصالح به منزله علل و روح شريعت به شمار مىروند.
تنها وسيله نيل به آن مصالح عمل به شريعت است. اما عرفا معتقدند كه مصالح و
حقايقى كه در تشريع احكام نهفته است از نوع منازل و مراحى است كه انسان را
به مقام قرب الهى و وصول به حقيقتسوق مىدهد.
عرفا معتقدند كه باطن شريعت «راه» است و آن را «طريقت» مىخوانند، و
پايان اين راه «حقيقت» استيعنى توحيد به معنيى كه قبلا به آن اشاره شد كه
پس از فناء عارف از خود و انانيتخود دست مىدهد. اين است كه عارف به سه
چيز معتقد است: شريعت، طريقت، حقيقت، معتقد است كه شريعت وسيله يا پوستهاى
است براى طريقت، و طريقت پوسته يا وسيلهاى براى حقيقت.
فقهاء طرز تفكرشان درباره اسلام همان است كه در بخش درسهاى كلام شرح
داديم. معتقدند كه مقررات اسلامى در سه بخش خلاصه مىشود:
اول بخش اصول عقايد كه كلام عهدهدار آن است. در مسائل مربوط به اصول
عقايد لازم است انسان از راه عقل، ايمان و اعتقاد تزلزل ناپذير داشته باشد.
دوم بخش اخلاق. در اين بخش دستورهايى بيان شده است كه وظيفه انسان را از
نظر فضائل و رذائل اخلاقى بيان مىكند و علم اخلاق عهدهدار بيان آن است.
بخش سوم، بخش احكلم است كه مربوط به اعمال ورفتار خارجى انسان است و فقه
عهده دار آن است.
اين سه بخش از يكديگر مجزا هستند. بخش عقائد مربوط است به عقل و فكر،
بخش اخلاق مربوط است به نفس و ملكات و عادات نفسانى، بخش احكام مربوط اس به
اعضاء و جوارح.
ولى عرفا در بخش عقائد، صرف اعتقاد ذهنى و عقلى را كافى نمىدانند، مدعى
هستند كه به آنچه بايد ايمان داشت و معتقد بود بايد رسيد و بايد كارى كرد
كه پردهها از ميان انسان و آن حقايق برداشته شود. و در بخش دوم همچنانكه
قبلا اشاره شد، اخلاق را كه هم ساكن است و هم محدود كافى نمىدانند، به جاى
اخلاق علمى و فلسفى، سير و سلوك عرفانى را كه تركيب خاص دارد پيشنهاد
مىكنند. و در بخش سوم ايراد و اعتراضى ندارند، فقط در موارد خاصى سخنانى
دارند كه احيانا ممكن است بر ضد مقررات فقهى تلقى شود.
عرفا از اين سه بخش به «شريعت و طريقت و حقيقت» تعبير مىكنند و
معتقدند كه همانگونه كه انسان واقعا سه بخش مجزا نيست، يعنى بدن و نفس و
عقل از يكديگر مجزا نيستند، بلكه در عين اختلاف با يكديگر متهد اند و نسبت
آنان با يكديگر نسبت ظاهر و باطن است، شريعت و طريقت و حقيقت نيز اين
چنيناند، يعنى يكى ظاهر است و ديگرى باطن و سومى باطن باطن; با اين تفاوت
كه عرفا مراتب وجود انسان را بيش از سه مرتبه و سه مرحله مىدانند، يعنى به
مراحل و مراتبى مارواء عقل نيز معتقدند و انشاء الله بعدا توضيح خواهيم
داد.