آشنائى با علوم اسلامى جلد ۱
منطق ، فلسفه

علامه شهيد حاج شيخ مرتضى مطهرى

- ۱۵ -


درس پانزدهم: ارزش قياس(3)

در درس پيش ايرادهائى كه بر مفيد بودن منطق ارسطوئى گرفته‏اند ذكر كرديم. اكنون ايرادهائى كه بر درستى آن گرفته و آن را پوچ و باطل و غلط دانسته‏اند به ترتيب ذكر مى‏كنيم. البته ياد آورى مى‏كنيم كه در اينجا هر چند لازم مى‏دانيم اكثريت قريب به اتفاق آن ايرادها را، براى روشن شدن ذهن دانشجويان عزيز كه از هم اكنون بدانند چه حملاتى به منطق ارسطوئى شده است ذكر نمائيم، اما در اينجا فقط به پاسخ بعضى از آنها مبادرت مى‏كنيم زيرا پاسخ بعضى ديگر نيازمند به دانستن فلسفه است ناچار در فلسفه بايد به سراغ آنها برويم.

1- ارزش منطق بسته به ارزش قياس است، زيرا قواعد درست قياس كردن را بيان مى‏كند، عمده قياسات قياس اقترانى است، و در قياسات اقترانى كه به چهار شكل صورت مى‏گيرد، عمده شكل اول است زيرا سه شكل ديگر متكى به اين شكل مى‏باشند، شكل اول كه پايه اولى و ركن ركين منطق است دور است و باطل پس علم منطق از اساس باطل است.

بيان مطلب اين است هنگامى كه در شكل اول مثلا مى‏گوئيم:

هر انسان حيوان است (صغرى)

هر حيوان جسم است (كبرى)

پس انسان جسم است (نتيجه)

قضيه «هر انسان جسم است‏» به حكم اينكه مولود و نتيجه دو قضيه ديگر است، زمانى معلوم ما خواهد شد كه قبلا به هر دو مقدمه، از آن جمله كبرى، علم پيدا كرده باشيم. به عبارت ديگر: علم به نتيجه موقوف است بر علم به كبرى، از طرف ديگر: قضيه كبرى به حكم اينكه يك قضيه كليه است آنگاه معلوم ما خواهد شد كه قبلا هر يك از جزئيات آن معلوم شده باشد، پس قضيه «هر حيوان جسم است‏» آنگاه براى ما معلوم و محقق خواهد شد كه قبلا انواع حيوانات و از آن جمله انسان را شناخته و علم پيدا كرده باشيم كه جسم است، پس علم به كبرى (هر حيوان جسم است) موقوف است بر علم به نتيجه.

پس علم به نتيجه موقوف است بر علم به كبرى و علم به كبرى موقوف است بر علم به نتيجه، و اين خود دور صريح است. اين ايراد همان است كه بنا به نقل نامه دانشوران(1) ابو سعيد ابو الخير بر ابو على سينا هنگام ملاقاتشان در نيشابور ايراد كرد و بو على بدان پاسخ گفت: نظر به اينكه پاسخ بو على مختصر و خلاصه است و ممكن است براى افرادى مفهوم نباشد ما با توضيح بيشتر و با اضافاتى پاسخ مى‏دهيم سپس عين پاسخ بو على را ذكر مى‏كنيم. پاسخ ما اين است:

اولا خود اين استدلال قياسى است به شكل اول. زيرا خلاصه‏اش اين است.

شكل اول دور است.

و دور باطل است.

پس شكل اول باطل است.

از طرف ديگر چون شكل اول باطل است. به حكم يك قياس كه هر مبتنى بر باطلى باطل است. همه اشكال قياسى ديگر هم كه مبتنى بر شكل اول است باطل است.

چنانكه مى‏بينيم استدلال ابو سعيد بر بطلان شكل اول قياسى است از نوع شكل اول.

اكنون مى‏گوئيم اگر شكل اول باطل باشد استدلال خود ابو سعيد هم كه به شكل اول بر مى‏گردد باطل است. ابو سعيد خواسته با شكل اول شكل اول را باطل كند و اين خلف است.

«ثانيا» اين نظر كه علم به كبراى كلى موقوف است به علم به جزئيات آن، بايد شكافته شود كه منظور اين است كه علم به كبرى موقوف است به علم تفصيلى به جزئيات آن، يعنى بايد اول يك يك جزئيات را استقراء كرد تا علم به كلى حاصل شود، اصل نظر درست نيست زيرا راه علم به يك كلى منحصر به استقراء جزئيات نيست بعضى كليات را ما ابتداء و بدون سابقه تجربى و استقرائى علم داريم، مثل علم به اينكه دور محال است و بعضى كليات را از راه تجربه افراد معدودى از جزئيات به دست مى‏آوريم و هيچ ضرورتى ندارد كه ساير موارد را تجربه كنيم مانند علم پزشك به خاصيت دوا و جريان حال بيمار. وقتى يك كلى از راه تجربه چند مورد معدود به دست آمد با يك قياس به ساير موارد تعميم داده مى‏شود.

اما اگر منظور اين است كه علم به كبرى علم اجمالى به همه جزئيات و از آن جمله نتيجه است و به اصطلاح علم به نتيجه در علم به كبرى منطوى است، مطلب درستى است ولى آنچه در نتيجه مطلوب است و قياس به خاطر آن تشكيل مى‏شود علم تفصيلى به نتيجه است نه علم بسيط اجمالى و انطوائى، پس در واقع در هر قياسى علم تفصيلى به نتيجه موقوف است به علم اجمالى و انطوائى به نتيجه در ضمن كبرى، و اين مانعى ندارد و دور نيست زيرا دو گونه علم است.

پاسخى كه بو على به ابو سعيد داد همين بود كه علم به نتيجه در نتيجه تفصيلى است و علم به نتيجه در ضمن كبرى اجمالى و انطوائى است و اينها دو گونه علمند.

2- هر قياس يا تكرار معلوم است و يا مصادره به مطلوب، زيرا آنگاه كه قياس تشكيل داده مى‏گوئيم:

هر انسان حيوان است.

و هر حيوان جسم است.

پس هر انسان جسم است.

يا اين است كه در ضمن قضيه «هر حيوان جسم است‏» (كبرى) مى‏دانيم كه انسان نيز كه يكى از انواع حيوانات است جسم است، يا نمى‏دانيم؟ اگر مى‏دانيم پس نتيجه قبلا در كبرى معلوم بود. و بار ديگر تكرار شده است پس نتيجه تكرار همان چيزى است كه در كبرى معلوم است و چيز جديدى نيست، و اگر مجهول است پس ما خودش را كه هنوز مجهول است دليل بر خودش دانسته در ضمن كبرى قرار داده‏ايم و اين مصادره بر مطلوب است‏يعنى شك شى‏ء مجهول خودش دليل بر خودش واقع شده است.

اين ايراد از استوارت ميل فيلسوف معروف انگليسى است كه در قرن هيجدهم ميلادى مى‏زيسته است. (1)

چنانكه مى‏بينيم اين استدلال حاوى مطلب تازه‏اى نيست، با ايراد ابو سعيد ابو الخير ريشه مشترك دارد و آن اينكه علم به كبرى آنگاه حاصل است كه قبلا علم به نتيجه (از راه استقراء) حاصل شده باشد.

پاسخش همان است كه قبلا گفتيم. اينكه مى‏گويد آيا نتيجه در ضمن كبرى معلوم است‏يا مجهول؟ پاسخش همان است كه بو على به ابو سعيد داد كه نتيجه معلوم است اجمالا، و مجهول است تفصيلا، لهذانه تكرار معلوم لازم مى‏آيد و نه مصادره به مطلوب.

3- منطق ارسطوئى منطق قياسى است، و اساس قياس بر اين است كه سير فكرى ذهن همواره «نزولى‏» و از بالا به پائين است، يعنى انتقال ذهن از كلى به جزئى است، در گذشته چنين تصور مى‏شد كه ذهن ابتداء كليات را درك مى‏كند و بوسيله كليات به درك جزئيات نائل مى‏شود.

اما تحقيقات اخير نشان داده كه كار، كاملا بر عكس است. سير ذهن همواره صعودى و از جزئى به كلى است. عليهذا روش قياسى از نظر مطالعات دقيق علم النفسى جديد روى ذهن و فعاليتهاى ذهن، محكوم و مطرود است. به عبارت ديگر، تفكر قياسى به اساس است و يگانه راه تفكر، استقراء است.

اين اشكال بيان عالمانه مطلبى است كه ضمن اشكالات گذشته گفته مى‏شد. پاسخش اين است كه محصور ساختن حركت ذهن به حركت صعودى به هيچ وجه صحيح نيست. زيرا اولا چنانكه مكرر گفته‏ايم خود تجربه و نتيجه‏گيرى علمى از امور تجربى بهترين گواه است كه ذهن هم سير صعودى دارد هم سير نزولى. زيرا ذهن از آزمايش در چندين مورد يك قاعده كلى استنباط مى‏كند و به اين وسيله سير صعودى مى‏كند.

سپس در ساير موارد همين قاعده كلى را بصورت قياسى تعميم مى‏دهد و سير نزولى و قياسى مى‏نمايد.

بعلاوه همه اصول قطعى ذهن انسان تجربى و حسى نيستند حكم ذهن به اينكه دور باطل است و يا يك جسم در آن واحد در دو مكان مختلف محال است وجود داشته باشد، و دهها امثال اينها كه حكم مورد نظر امتناع يا ضرورت است. به هيچ وجه نمى‏تواند حسى، استقرائى يا تجربى بوده باشد.

عجبا خود اين استدلال كه مى‏گويد قياس انتقال از كلى به جزئى است و انتقال از كلى به جزئى، غلط و نا ممكن است، يك استدلال قياسى است و از نوع سير نزولى است. چگونه استدلال كننده مى‏خواهد با قياس كه على الفرض در نظر او باطل است قياس را ابطال كند؟ ! اگر قياس باطل است اين قياس هم باطل است پس دليلى بر بطلان قياس وجود ندارد.

4- منطق ارسطوئى چنين فرض كرده كه همواره رابطه دو چيز در يك قضيه بصورت «اندراج‏» است لهذا قياس را منحصر كرده بر استثنائى و اقترانى و قياس اقترانى را منحصر كرده به چهار شكل معروف و حال آنكه نوعى رابطه ديگرى غير از رابطه اندراج وجود دارد و آن رابطه «تساوى‏» يا «اكبريت‏» يا «اصغريت‏» است كه در رياضيات به كار برده مى‏شود. مثل اينكه مى‏گوئيم:

زاويه الف مساوى است با زاويه ب.

و زاويه ب مساوى است با زاويه ج.

پس زاويه الف مساوى است با زاويه ج.

اين قياس با هيچ يك از شكلهاى چهار گانه منطق منطبق نيست، زيرا حد وسط تكرار نشده است.

در قضيه اول محمول عبارت است از مفهوم «مساوى‏» و در قضيه دوم موضوع عبارت است از «زاويه‏» نه «مساوى‏» و در عين حال اين قياس منتج است.

اين ايراد را منطقيون رياضى جديد مانند برتراند راسل و غيره ذكر كرده‏اند.

پاسخ اين است كه منطقيين - لا اصل منطقيين اسلامى - اين قياس را شناخته‏اند و آن را قياس مساوات نام نهاده‏اند ولى آنها معقتدند كه قياس مساوات در واقع چند قياس اقترانى است كه رابطه‏ها همه «اندراجى‏» مى‏شوند تفصيل مطلب را از كتب منطق مانند اشارات و غيره بايد جستجو كرد.

5- اين منطق از نظر صورت نيز ناقص است، زيرا ميان قضاياى حمليه واقعى «هر انسان داراى قلب است‏» كه در قوه اين است كه گفته شود «اگر چيزى وجود يابد و انسان باشد ضرورتا بايد قلب داشته باشد» فرق نگذاشته است و اين فرق نگذاشتن منشاء اشتباهات عظيم در ماوراء الطبيعه شده است.

پاسخ اين است كه منطقيين اسلامى كاملا به اين نكته توجه داشته‏اند و فرق گذاشته‏اند و با توجه به آن فرق، شرائط قياس را ذكر كرده‏اند و اين بحث چون دامنه دراز دارد ما در اينجا از ذكر آن خوددارى مى‏كنيم.

6- منطق ارسطوئى بر اساس مفاهيم و كليات ذهن نهاده شده است در صورتى كه مفهوم كلى حقيقت ندارد. تمام تصورات ذهن جزئى است و كلى يك لفظ خالى بيش نيست.

اين ايراد نيز از استورات ميل است. اين نظريه بنام نوميناليسم معروف است.

پاسخ اين نظريه در فلسفه بخوبى داده شده است.

7- منطق ارسطوئى بر اساس «هويت‏» است كه مى‏پندارد همواره هر چيز خودش است از اين رو مفاهيم در اين منطق ثابت و جامع و بى‏حركتند. در صورتى كه اصل حاكم بر واقعيتها و مفاهيمى، حركت است كه عين دگرگونى يعنى تبديل شدن شى‏ء به غير خود است. لهذا اين منطق با واقعيت تطبيق نمى‏كند.

يگانه منطق صحيح آن است كه مفاهيم را تحرك ببخشد و از اصل هويت دورى جويد و آن منطق ديالكتيك است.

اين ايراد را پيروان منطق هگل خصوصا پيروان مكتب ماترياليسم ديالكتيك ذكر كرده‏اند و ما در جلد اول و دوم اصول فلسفه در اين باره بحث كرده‏ايم.

تحقيق در آن نيز از عهده اين درسها بيرون است.

8- اين منطق بر اصل امتناع تناقض بنا شده است، و حال آنكه اصل تناقض مهمترين اصل حاكم بر واقعيت و ذهن است.

پاسخ اين ايراد نيز در جلد اول و دوم اصول فلسفه داده شده است در يكى از درسهاى گذشته نيز درباره آن گفتگو خواهيم كرد.


پى‏نوشتها:

1- رجوع شود به المنطق الصورى على سامى النشار صفحات 21 - 22 و سير حكمت در اروپا جلد سوم، ضمن شرح حال و فلسفه استوارت ميل و منطق صورى دكتر محمد خوانسارى جلد دوم، صفحه 183.