التاسع : كلّ ما هو سبب للكمال ...
اين دليل در واقع به همان دليل ششم برگشت مىكند ، وما قبلاً يك دليلى را ذكر كرديم
كه جامع دليل سوم و چهارم و پنجم و ششم بود ، واين دليل نيز ذيل همان دليل قرار
مىگيرد . گر چه مستقل قرار دادن هر يك از اين ادله نيز هيچ اشكالى ندارد .
بهرحال فخر رازى در اين دليل ادعا مىكند كه احكام نفس و بدن متضاد و متعاكس هستند ،
آنچه موجب كمال نفس است سبب ضعف بدن مىباشد و نيز آنچه سبب كمال بدن است موجب ضعف
نفس مىشود . مثلاً زهد و رياضت نفس و خواب موجب ضعف يا تعطيل شدن بدن مىگردند اما
سبب قدرت نفس و حتى اطلاع آن بر علم غيب مىگردند . وبر عكس آن شكمبارگى و پُر خورى
است كه سبب تقويت بدن و ضعف نفس وضعف ادراك مىگردد . پس معلوم مىشود كه نفس غير از
بدن مادى است .
مثل الرياضة .
رياضت به معناى ورزش است ، اما در اينجا به معناى فرهيختگى است يعنى رياضت نفس و
تهذيب آن . در «فرهنگ الرائد» آمده است: «الرياضة : ورزش ، فرهيختگى ، حال وصفات
ناپسند را كنار گذاشتن و به جاى آن متصف به صفات نيك گرديدن ، خلوت گزينى و عبادت ،
در اصطلاح صوفيه عبارتست از تهذيب نفس به وسيله دست كشيدن از خواستنىها و پرداختن
به عبادت»(1).
كما قال أفلاطون : البطنة يذهب الفطنة .
فخر رازى اين كلام را از افلاطون نقل كرده است ، ومنبعى براى آن
نيافتم ولى از امير المؤمنين (عليه السلام) نقل شده است كه :
لاتَجْتَمِعُ الفِطْنَةُ وَالْبِطْنَةُ(2) = زيركى با شكمبارگى جمع نمىشود .
لا فِطْنَةَ مَعَ بِطْنَة(3) = با شكمبارگى زيركى وجود ندارد .
البِطْنَةُ تَمْنَعُ الْفِطْنَةَ(4) = شكمبارگى زيركى را از بين مىبرد .
البِطْنَةُ تَحْجُبُ الْفِطْنَةَ(5) = شكمبارگى حجاب زيركى مىشود .
مرحوم خوانسارى در شرح حديث سوم گويد : پرى شكم از طعام منع مىكند فكر را ، زيرا كه
سبب گرانى بدن و غلبه بخار بر دماغ گردد و با آن حال فكر و تأمّل ميسر نباشد(6).
العاشر : الله تعالى فرد ...
اين دليل را در غير از كتابهاى فخر رازى نيافتم ، گرچه فخر رازى اين دليل را در
تفسير خود به ديگران نسبت داده است(6).
اين دليل از طريق شكل دوم منطق بيان مىگردد :
عالم به خدافرد است
هيچ جسمىفرد نيست
پس عالم به خدا جسم نمىباشد .
واگر كبرى را عوض كرده و بگوئيم :
هيچ حلول كننده در جسمى فرد نيست .
نتيجه قياس اين مىشود كه :
پس عالم به خدا حلول كننده در جسم نمىباشد .
صحت اين قياس متوقف بر اثبات دو مقدمه آن است .
اما اثبات كبرى بسيار واضح و روشن بلكه بديهى است ، زيرا هر جسمى بايد مركب از
اجزاى مختلف باشد ، ولا اقل از آنكه هر جسمى مركب از ماده و صورت است . پس هيچ جسمى
فرد نمىباشد ، وهمچنين است حلول كننده در جسم .
واما اثبات صغرى ، فخر رازى دليل روشنى بر آن اقامه ننموده است، وظاهراً خواسته است
از راه اتحاد عاقل و عقل و معقول آنرا ثابت كند ، به اين بيان كه : خداوند متعال
فرد و بسيط است و اين مسأله روشن است . از طرف ديگر خداى متعال معلوم انسان است و
معلوم با علم و عالم اتحاد دارد پس عالم نيز فرد و بسيط است .
ولكن اين بيان به اين نحو كاملاً غلط و باطل بلكه مستلزم محال مىباشد . زيرا اولاً
خداى متعال براى هيچ انسانى معلوم به علم حصولى نمىباشد ، وعلم پيدا كردن به او
نوعى احاطه به اوست (ولا يحيطون به علماً)(7) وخداى نامحدود در ظرف ادراكى محدود
انسان قرار نمىگيرد . بله انسان علم حضورى به وجود خداى متعال دارد ، به عبارت ديگر
علم به هستى او داريم نه به چيستى او .
ثانياً مقصود از اتحاد عالِم با معلوم و عاقل با معقول اين است كه نفس انسانى با
معلوم با لذّات متحد مىگردد نه با معلوم بالعرض . صورتهاى ذهنى انسان معلوم بالذات
او مىباشند ، واشياء و موجودات خارجى معلوم بالعرض هستند ، وهيچ عاقلى معتقد به
اتحاد عاقل با موجودات خارجى نمىباشد . در اين ترديدى نيست كه هر تصورى كه از خدا
در ذهن انسان بيايد انسان با آن تصور اتحاد دارد ولى اولاً آن تصور غلط است زيرا
آنچه به ذهن بشر بيايد آن خدا نيست . و ثانياً اين اتحاد با آن صورت ذهنى است .
وثالثاً اتحاد با خداوند به همان ظاهر اتحاد چيزى غير از حلول واتحادى نيست كه
درويشان حلوليه به آن معتقدند و كفر محض مىباشد .
بله امكان دارد كلام فخر رازى را توجيه كرده و بگوئيم مقصود اين است كه خداى متعال
واحد و بسيط من جميع الجهات است . وخداوند متعلّق علم حضورى انسان مىباشد ، يعنى
انسان علم حضورى به وجود مقدس او دارد ، و چون معلوم ، واحد است علم به او نيز واحد
است زيرا بين علم و معلوم تضايف است . وعالِم با اين علم حضورى اتحاد دارد نه با
خود معلوم خارجى كه ذات مقدّس خداوند باشد ، پس در اين صورت عالِم به خداوند فرد و
بسيط مىباشد . و چون جسم هيچ گاه بسيط نيست پس عالِم به خداوند بايد مجرد و غير
جسمانى باشد .
تعليقات فصل دوّم
فخر رازى در فصل اوّل با ده دليل ثابت نموده كه نفس غير از بدن است . واين ادله هم
وجود نفس ناطقه انسانى و هم تجرد آنرا اثبات مىنمود . وارتباط اين فصل اول با موضوع
بحث كه زيارت قبور و اموات است بسيار روشن است . زيرا فايدههائى كه براى زائر ذكر
خواهد شد و نيز فايدههاى مربوط به شخص زيارت شده كاملاً بر وجود و تجرد نفس توقف
دارند همانگونه كه در آينده روشن خواهد شد .
اكنون در فصل دوم به بحث از علم نفس به جزئيات پرداخته و آنرا اثبات مىنمايد . و
چون در فصل چهارم ارتباط نفس را با بدن و خاك داخل قبر بيان مىكند بايد در اينجا
علم نفس به جـزئيات را اثبات كند.
النفس عالمة بالجزئيات لأنّه ...
در اينجا فخر رازى يك دليل براى اثبات آنكه نفس علم به جزئيات و كليات دارد ذكر
نموده است ، توضيح دليل :
وقتى انسان مىتواند تصديقى را ساخته و به آن حكم نمايد كه ابتداء موضوع و محمول يا
محكوم و محكوم عليه را كاملاً تصور نموده باشد. زيرا حكم كردن بر مجهول مطلق محال
است . و تصديق
به ثبوت چيزى بر چيزى ممكن نيست مگر بعد از تصور طرفين آن . پس بايد در انسان يك
قوهاى وجود داشته باشد كه بتواند موضوع و محمول را تصور كند .
و چون گاهى مىگوئيم : «سيبى كه رنگ قرمز دارد طعم آن شيرين است» ـ و موضوع و محمول
هر دو محسوس بوده ، اما يكى مربوط به حس بينائى است و ديگرى مربوط به چشيدنى ـ بايد
در انسان يك قوهاى باشد كه بتواند هم مبصرات را درك كند و هم مطعومات را ، پس آن
قوه بايد بتواند تمام محسوسات پنجگانه را درك كند و حواس پنجگانه خادم و وسيله او
باشند . و معلوم است كه حواس پنجگانه فقط جزئيات را درك مىكنند نه كليات را .
از طرف ديگر گاهى مىگوئيم : «هذا الشخص انسان» يا «زيد انسان است» موضوع اين قضيه
يك امر جزئى و محسوس است اما محمول آن كلى است ، پس بايد در انسان قوهاى باشد كه
مدرِك اين فرد جزئى و نيز مدرِك آن معناى كلّى انسان باشد ، پس نفس انسان چيزى است
كه محسوسات و معقولات و جزئيات و كليات را درك مىكند(8).
فإن قيل : لم لا يجوز ...
اين اشكال متوجه دليلى كه در متن رساله ذكر شد نمىباشد ، بلكه
اين اشكال مربوط به آن است كه فخر رازى فرمود «النفس عالمة بالجزئيات» . وبا اين
جمله : «فإن قيل ...» مىخواهد دليلى بياورد براى اثبات آنكه نفس علم به جزئيات
ندارد ، توضيح اين دليل آن است كه : اگر آفت يا آسيبى به عضوى از اعضاى بدن انسان
برسد افعال و كارهاى مربوط به آن عضو باطل مىگردد ، مثلاً وقتى چشم آسيب ببيند
بينائى از بين مىرود و يا اگر مغز آسيب ببيند قوه خيال يا ذاكره يا مفره انسان از
كار باز مىماند . اما وقتى كه اين اعضاى بدن سالم باشند نفس انسان آن ادراكات را
خواهد داشت . واز اينجا معلوم مىشود كه همين قواى جسمانى هستند كه سبب ادراك نفس
مىشوند ، واين ادراكات جزئيه مربوط به همين اعضاى مادى بدن است . پس نفس علم به
جزئيات نداشته بلكه علم به جزئيات اختصاص به اعضا و حواس ظاهرى و باطنى (اجزاى مغز)
بدن دارد ، وتنها قواى جسمانى ادراكات جزئى دارند .
اين دليل را فخر رازى به عنوان دومين دليل كسانيكه معتقدند نفس علم به جزئيات ندارد
در كتاب «المباحث المشرقية» نقل كرده است(9).
قلنا : إدراكاتها حاصلة ...
در پاسخ به اشكال فوق فخر رازى به جواب نقضى قناعت كرده ،
ومىگويد :
هنگام خواب كه همه حواس ظاهرى تعطيل مىباشند باز نفس ادراكات خود را دارد ، وچه بسا
موقع خواب به رنگ يا طعم چيزى توجه دارد . پس معلوم مىشود كه نفس انسانى جزئيات را
درك مىكند و ادراك جزئيات مربوط به قواى جسمانى نيست .
و جواب حلّى اشكال آنست كه نفس در كارهائى كه به توسط اين آلات وقواى جسمانى
مىخواهد انجام دهد احتياج به سلامت اعضا و حواس دارد ، واگر اين حواس آسيب ببينند
آن كار نفس نيز مختل مىشود . اما نفس در كارهائى كه بدون توسط اين آلات انجام مىدهد
حتى اگر چه آن كارها امور محسوس و جزئى باشند مثل ادراك رنگ يا طعم چيزى احتياج به
اين قواى جسمانى ندارد . بنابر اين اصل آن ادعا كه نفس علم به جزئيات دارد صحيح
مىباشد .
تعليقات فصل سوم
فى بقاء النفس مع هلاك البدن .
براى اين مسأله عنوانهاى مختلفى ذكر شده است ، گاهى از آن به «مسأله خلود نفس»
تعبير مىشود ، وگاهى مىگويند : «با مرگ بدن نفس نمىميرد» ، وگاهى مىگويند «با فساد
بدن عنصرى نفس فاسد نمىشود» ، وگاهى عنوان را «بقاء نفس پس از هلاكت بدن» قرار
مىدهند . واين اختلافات در تعبير ، اختلافى در مدعا و استدلال پديد نمىآورد .
فخر رازى معتقد است كه در اين مسأله احتياج به استدلال جديدى نيست و همان ادله تجرد
نفس اين مسأله را نيز اثبات مىكنند. زيرا فساد و متلاشى شدن از عوارض اجسام و
مركبات است، وچيزى كه ماده و مركب نباشد متلاشى شدن نيز در آن معنا ندارد . قبلاً
معلوم شد كه نفس غير از بدن است و بدن داراى تبديل و تغيير است ولى نفس باقى است ،
و نفس در بقاء خود محتاج به بدن نيست پس با از بين رفتن بدن نفس از بين نمىرود .
بنابر اين همان ده دليلى كه در فصل اول براى اثبات وجود و تجرد نفس ناطقه ذكر شد
دليل بر مدعاى اين فصل سوم نيز مىباشند . همچنانكه در هر كتاب فلسفى يا كلامى هر
دليلى كه براى اثبات بقاء نفس پس از هلاك بدن اقامه كردهاند در واقع آن دليل دليل
بر تجرد نفس ناطقه انسانى نيز مىباشد . مدعاى ما در اين فصل آنست كه
نفس گر چه حادث است و ازلى نمىباشد اما ابدى بوده و قابل فناء و زوال نيست ، واين
مدعا احتياج به هيچ دليل جديدى ندارد .
وهذا متأكّد بنصوص القرآن .
فخر رازى معتقد است كه مهمترين دليل اين مسأله سخنان انبياء و اولياء (عليهم
السلام) است و ادله عقلى آن تنها دليلهاى اقناعى مىباشند(10). به همين جهت در همه
كتابهاى خود براى اين مسأله از ادله نقلى بصورت گسترده سود برده است .
كقوله تعالى : لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتاً(11).
اين آيه مربوط به شهداى جنگ بدر و اُحد است ، و ظاهر آيه آنست كه آن شهداء زنده
مىباشند . فخر رازى در تفسير خود ذيل اين آيه شريفه اين احتمال را پذيرفته است كه
شهداى بدر و اُحد هم اكنون زندهاند . و پس از ذكر دو دليل براى آنكه انسان چيزى غير
از اين بدن است مىگويد : نفس ياجسم مخصوصى است كه در بدن سريان دارد مثل آتش در
زغال ، و روغن در كنجد ، وگلاب در گل ; ويا آنكه جوهر قائم به نفسى است كه جسم و
جسمانى نيست . بهرحال با مرگ بدن آن نفس در حاليكه زنده است از بدن جدا مىشود و
بنابر اين مسأله ثواب و عقاب در قبر نيز كاملاً روشن مىگردد . سپس چند
آيه شريفه و برخى از احاديث را نيز شاهد آورده است(12).
و در كتاب «النفس والروح» گويد : «قرآن مجيد دلالت مىكند بر اينكه انسان پس از موت
بدن طبيعى زنده بوده و عاقل مىباشد و همين آيه مورد بحث را نقل كرده و سپس گويد :
واضح است كه بدن پس از مرگ حياتى ندارد ولى آيات شريفه قرآن دلالت مىكنند بر اينكه
انسان پس از مرگ باقى است ، پس معلوم مىشود كه انسان همان بدن يا اعضاى مادى او
نيست»(13).
شبيه همين كلام را فخر رازى ذيل آيه شريفه 154 سوره بقره نيز عنوان كرده است(14).
وقوله تعالى : يا أيتها النفس المطمئنّة ارجعى الى ربّك(15).
اين آيه شريف درباره كسانى است كه به شناخت خدا نائل شده و با ذكر و ياد او به
اطمينان و آرامش رسيدهاند . بسيارى از مفسران از اين آيه شريفه استفاده كردهاند كه
نفوس انسانى قديم هستند و ارواح پيش از اجساد وجود داشتهاند(16). ولى صحيح آنست كه
گفته شود
اگر اين آيه شريفه مربوط به پيش از خلقت انسان در دنيا بوده و مقصود از «ارجعى الى
ربّك» رجوع به دنيا و بدن انسانى باشد در اين صورت آيه تنها دلالت دارد بر تقدم
خلقت ارواح بر اجساد ، نه بر قديم بودن ارواح. واگر آيه شريفه مربوط به پس از مرگ
باشد همانگونه كه روايات نيز بر آن دلالت دارد معناى آيه آنست كه نفسى كه از بدن
جدا شده است مورد خطاب واقع شده و به او گفته مىشود به پروردگارت بر گشت كن . گر چه
اين احتمال نيز وجود دارد كه «ربّ» در اين آيه به معناى بدن باشد كه هنگام قيامت
محشور مىشود. بهرحال دلالت بر بقاى نفس بدون بدن دارد .
فخر رازى در تفسير خود ذيل اين آيه شريفه به بحث از تجرد نفس پرداخته و دو دليل اول
فصل اول همين رساله حاضر را ذيل اين آيه شريف نقل كرده و نتيجه گرفته است كه نفس و
حقيقت انسان همان ذاتى است كه با كلمه «من» به آن اشاره مىشود ، و آن جوهرى غير
جسمانى است و با بدن تفاوت دارد و با هلاك بدن زايل و نابود نمىگردد(17). و در كتاب
«النفس والروح» گويد : اين آيه دلالت مىكند بر آنكه نفس با مرگ بدن نمىميرد بلكه از
بدن به عالم قدس برمىگردد(18).
فكقوله تعالى : النار يعرضون عليها غدواً وعشياً(19).
اين آيه مربوط به آل فرعون است و به روشنى دلالت بر ثبوت عذاب قبر دارد ، و ادامه
آيه شريفه (ويوم يقوم الساعة أدخلوا آل فرعون أشد العذاب)(20) مربوط به عذاب قيامت
بر آل فرعون است . و وقتى عذاب قبر بر آل فرعون ثابت شود براى ديگران نيز ثابت
خواهد بود(21).
ضمناً در كتاب «المطالب العالية» ادله نقلى بيشترى براى اين موضوع نقل كرده است(22).
تعليقات فصل چهارم
الفصل الرابع : فى فوايد لزيارة القبور .
در اين فصل چهارم فخر الدين رازى به موضوع رساله پرداخته است . وسه فصل قبلى در
واقع مقدمه براى اين فصل بودهاند . در اين فصل چهارم سه فايده براى زائر و سه فايده
براى زيارت شده بيان مىنمايد .
الأوّل : أنّ الإنسان إذا شاهد القبر ...
اولين فايدهاى كه از زيارت قبور به زائر مىرسد يك فايده اخلاقى است . حب دنيا منشأ
همه مفاسد و گناهان است و زيارت قبور براى از بين بردن حب دنيا بسيار مؤثّر بوده و
انسان را متوجه آخرت و كناره گيرى كننده از دنيا مىكند .
آرى ، ياد مرگ موجب زهد در دنيا و توجه به آخرت مىگردد . كسيكه به ياد مرگ و قبر
باشد همه سختىهاى دنيا بر او آسان مىگردد ، زيرا متوجه مىشود كه : اولاً اين سختىها
ماندنى نيستند . وثانياً مرگ از همه اين مصيبتها سخت تر است . ياد مرگ دلها را
سوزانده ، چشمها را گريان و شهوتها را مىميراند . كسيكه به زيارت قبور مىرود اگر با
حالت فكر وتأمّل باشد و غفلت را از خود دور كند مىفهمد كه ثروت اندوزان ثروتشان
براى آنان سودى نداشته و هرگز مرگ را از آنان دور ننموده ، و هرگز از اهوال و
سختىهاى قبر و قيامت
رهائى نيافتند .
فراموش نكنيم كه تنها نصيب وبهره ما از دنيا يك كفن است ، بنابر اين دنيا آنقدر
ارزش ندارد كه همه تلاش و همت خود را متوجه آن سازيم . ورّام بن ابى فراس كه از
علماى بسيار بزرگ اخلاق است گويد: «جنازه و مقبره بهترين موعظه هستند بشرط آنكه
تصور كنيد كه خود شما در آن هستيد»(23). روزى عمر بن عبد العزيز بر قبر ستانى مىگذشت
وقتى قبرها را ديد گريه كرد و گفت : اينها قبر پدران و مادران ماست كه در دنيا اسير
لذتهاى فريبنده آن بودند و اكنون همنشين خاك مىباشند سپس بقدرى گريست كه غش نموده و
پس از به هوش آمدن گفت : به خداى سوگند كسى را سعادتمند تر از آن نمىدانم كه در قبر
گرفتار عذاب الهى نشود ، و كفنى كه در اين خاك پوسيده و تباه نمىشود عمل صالح و
تقواى الهى است(24). مرحوم آشيخ عباس قمى نيز در بعضى آثار خود بحث مفصلى درباره
عبرت گرفتن از قبر مطرح نموده است(25).
غزالى گويد : «قيل لعلىّ كرم الله وجهه : ما شأنك جاورت المقبرة؟ قال : «إنّى أجدهم
خير جيران ، إنّى أجدهم جيران صدق ، يكفون الألسنة ويذكّرون الآخرة» يعنى به امير
المؤمنين على (عليه السلام) گفته شد : چرا مجاور و همنشين قبرستان شدهاى ؟ حضرت
فرمود : اينان
را بهترين همسايگان يافتم ، اينان همنشينان درستى هستند ، زبان خود را باز داشته
غيبت نمىكنند ، وانسان را به ياد آخرت مىاندازند» سپس گويد : ربيع بن خثيم در خانه
خود قبرى ساخته بود و هرگاه احساس قساوت در دل خود مىنمود مدتى داخل آن قبر
مىخوابيد و سپس اين آيه شريفه را تلاوت مىكرد (ربّ ارجعونِ لعلّى أعمل صالحاً فيما
تركتُ)(26) و چند بار آنرا تكرار نمود ، سپس مىگفت : اى ربيع تو را بر گردانديم پس
اكنون عمل كن»(27).
بهر حال هدف اصلى از زيارت قبور بايد عبرت گرفتن از احوال مردگان باشد ، غزالى گويد
: «زيارة القبور مستحبة على الجملة للتذكر والاعتبار ، وزيارة قبور الصالحين مستحبة
لأجل التبرك مع الاعتبار»(28). فيض كاشانى نيز فرموده است : «مقصود از زيارت قبور
برى زيارت كنندگان عبرت گرفتن است ، وبراى شخص زيارت شده سود بردن به دعاى زائرين
است ، پس سزاوار است كه زائرين از دعاى بر خود و بر ميت غافل نشوند . و راه تحصيل
عبرت آنست كه در دل خود تصور كند كه مرده است و در يكى از اين قبرها قرار داشته و
اجزاى بدنش متلاشى شده و چگونه از آن خارج خواهد شد و اين سرنوشت به زودى گرفتار او
مىشود»(29).
قرطبى كه از فقهاى بزرگ مالكى در قرن هفتم بوده است پس از نقل دو حديث درباره آنكه
زيارت قبور موجب زهد در دنيا و به ياد آخرت بودن مىگردد گويد : «عالمان معتقدند هيچ
چيزى براى دلها بهتر و مفيدتر از زيارت قبور نيست ، مخصوصاً اگر آن دلها داراى
قساوت باشند و بايد آنرا با حضور در مجالس موعظه و ياد مرگ و مشاهده مردگان معالجه
نمود . اما تأثير زيارت قبور از همه اينها بيشتر است ، وسود بردن به آن سزاوارتر
است . پس بايد زيارت قبور را با همه آداب و سنّتهايش انجام داد ، تنها به فكر طواف
بر قبرها نباشد بلكه قصد قربت واصلاح فساد قلب خود و سود رساندن به ميت بوسيله قرآن
خواندن را داشته باشد ، به صاحب آن قبرها سلام كرده و بداند كه سرنوشت او نيز مثل
صاحبان همان قبرها است»(30).
با توجه به آنچه گذشت معلوم شد كه زيارت قبور :
اولاً موجب عبرت است ، وانسان را از خواب غفلت بيدار كرده كه فريب دنيا را نخورد و
بداند زهد در دنيا بهترين سرمايه براى آخرت است .
ثانياً ياد مرگ را در دل انسان زنده مىكند ، و توجه به مرگ آثار تربيتى بسيار زيادى
در زندگى انسانها دارد ، وشايد در دين مقدس اسلام پس از توجه به حضور دائمى خداوند
و اينكه عالم محضر خدا است هيچ عاملى براى جلوگيرى از گناه مهمتر از توجه به معاد
نباشد.
ثالثاً موجب كوتاه شدن آرزوهاى غير الهى مىگردد . در روايات اسلامى از طول الأمل و
آرزوهاى بلند نكوهش شده است . و توجه به مرگ و زيارت قبور اين آرزوهاى باطل را از
ذهن و خاطر انسان پاك مىنمايد .
رابعاً باعث دور شدن قساوت دل از انسان مىگردد . به همين جهت دين سفارش زياد نموده
است كه عيادت مريض ، تشييع جنازه، ياد مرگ و آخرت و قبر و سؤال نكير و منكر و تلقين
و زيارت قبور داشته باشيد و ثواب زيادى را براى آن نقل نموده است(
31).
ضمناً اهميت فوق العاده خطبه 221 نهج البلاغه را نبايد فراموش كرد كه امام (عليه
السلام) پس از تلاوت آيه شريفه : (الهاكم التكاثر حتّى زرتم المقابر) آن خطبه را
ايراد نمودند(
32). ابن ابى الحديد گويد : «به خداى سوگند من بيش از پنجاه سال است كه
اين خطبه را بيش از هزار بار خواندهام ، و در هر مرتبهاى كه آنرا خواندم آثار آن در
تمام وجودم ظاهر گرديد ، و هيچ سخنى مثل اين سخن داراى تأثير نبوده است ، سپس برخى
از اشعار و حكايتها درباره مردگان را نقل كرده است»(
33).
در اينجا دو حكايت از كسانى كه مواظب بر زيارت قبور بودهاند نقل مىكنيم :
حكايت اول :
«شيخ بهائى به زيارت بعضى از ارباب حال كه در مقبرهاى از مقابر اصفهان مأوا گزيده
بود رفت ، آن شخص عارف به شيخ گفت : من در اين قبرستان قبل از اين روز امر غريبى
مشاهده كردم ، وآن امر اين است كه : ديدم جماعتى جنازهاى را آوردند در اين قبرستان
دفن كردند در فلان موضع ، ورفتند . پس چون ساعتى گذشت بوى خوشى شنيدم كه از بوهاى
اين نشأه نبود ، متحيّر ماندم ، به راست و چپ خود نظر كردم تا بدانم كه اين بوى خوش
از كجا آمد ، كه ناگاه ديدم جوان خوش صورتى در لباس ملوك است مىرود نزد آن قبر ، پس
رفت تا رسيد به آن قبر . من تعجب بسيار كردم از آمدن او نزد آن قبر ، پس چون نشست
نزد آن قبر ديدم مفقود شد ، گويا داخل در قبر شد .
پس از اين واقعه زمانى نگذشت كه ناگاه بوى خبيثى شنيدم كه از هر بوى بدى پليدتر
بود ، پس نگاه كردم ديدم سگى مىرود بر اثر آن جوان . تا رسيد به آن قبر و پنهان شد
. پس من در تعجب شدم و در حال تعجب بودم كه ناگاه آن جوان بيرون آمد ، بد حال و بد
هيئت ، با بدن مجروح ، واز همان راهى كه آمده بود برگشت .
من عقب او رفتم و از او خواهش كردم كه حقيقت حال را براى من بگويد . گفت : من عمل
صالح اين ميت بودم و مأمور بودم كه در قبر با او باشم ، كه ناگاه اين سگى كه ديدى
آمد ، واو عمل غير صالح او بود. من خواستم او را از قبر بيرون كنم تا وفا كنم به حق
صحبت او ، آن
سگ مرا دندان گرفت و گوشت مرا كند ، ومرا مجروح كرد چنانچه مىبينى ، ومرا نگذاشت كه
با او باشم ، ديگر نتوانستم در قبر با او بمانم بيرون آمدم و او را واگذاشتم .
چون عارف مكاشف اين حكايت را براى شيخ نقل كرد شيخ فرمود : راست گفتى فنحن قائلون
بتجسّد الاعمال وتصوّرها بالصورة المناسبة بحسب الأحوال يعنى ما به تجسّم اعمال و
صورت يافتن آن به صورت مناسب با حالات معتقديم»(34).
پىنوشتها:
1) «فرهنگ الفبائى الرائد» ج1 ، ص890 . براى توضيح اين دليل نهم به «التفسير
الكبير» ج9 ، ص92 رجوع شود .
2) «شرح غرر و درر آمدى» ج6 ، ص370 ، ش10572 .
3) همان مدرك ، ج6 ، ص361 ، ش10528 .
4) همان مدرك ، ج1 ، ص94 ، ش345 .
5) همان مدرك ، ج1 ، ص172 ، ش652 .
6) همان مدرك ، ج1 ، ص94 .
7) سوره طه ، آيه 110 .
8) براى توضيح بيشتر رجوع شود به «النجاة» ص702 ; «المباحث المشرقية» ج2 ، ص345
ـ 346 ; «المطالب العالية من العلم الالهى» ج7 ، ص276 ; «التفسير الكبير» ج4 ، ص167
.
9) «المباحث المشرقية» ج2 ، ص351 .
10) رجوع شود به پاورقى «المباحث المشرقية» ج2 ، ص412 .
11) سوره آل عمران : 3 ، آيه 169 .
12) «التفسير الكبير» ج9 ، ص91 .
13) «كتاب النفس والروح و شرح قواهما» ص43 .
14) «التفسير الكبير» ج4 ، ص165 .
15) سوره فجر : 89 ، آيه 27 .
16) مثل بيضاوى در «انوار التنزيل» ج2 ، ص559 ، و فخر رازى نيز در «التفسير
الكبير» ج31 ، ص178 از عدهاى آنرا نقل كرده است .
17) «التفسير الكبير» ج31 ، ص177 .
18) «كتاب النفس والروح وشرح قواهما» ص44 .
19) سوره غافر : 40 ، آيه 46 .
20) سوره غافر : 40 ـ آيه 46 .
21) براى توضيح بيشتر رجوع شود به «كتاب النفس والروح و شرح قواهما» ص43 ، و
«التفسير الكبير» ج27 ، ص72 ; «الاربعون حديثاً» از شيخ بهائى ، ص348 ، ذيل حديث 39
.
22) «المطالب العالية من العلم الإلهى» ج7 ، ص129 .
23) «تنبيه الخواطر و نزهة النواظر» معروف به «مجموعه ورام» ج1 ، ص283 .
24) همان مدرك ، ج2 ، ص238 .
25) «منازل الآخرة» ص21 .
26) سوره مؤمنون : آيه 99 و 100 .
27) «احياء علوم الدين» ج6 ، ص169 .
28) همان مدرك ، ج6 ، ص174 .
29) «المحجة البيضاء» ج8 ، ص292 .
30) «التذكرة فى أحوال الموتى واُمور الآخرة» ج1 ، ص25 ـ 27 .
31) «جامع الأخبار» چاپ سنگى ، فصل 132 ، ص193 .
32) «نهج البلاغة» ، خطبه 221 ، ص338 .
33) «شرح نهج البلاغة» ج11 ، ص153 .
34) «معاد شناسى» ج1 ، ص140 . آنچه نقل شد همراه با تلخيص بود ، در آن كتاب چند
نمونه ديگر شبيه به حكايت فوق نيز وجود دارد .