خـداى لـعـنـت كـنـد پـسـر مـرجانه را, به خدا, اگر من با پدرت روبه رو مى شدم ,
هر چه از من مـى خـواسـت , بـه او مـى دادم و باتمام قوا مرگ را از او دور مى كردم
, هر چند به هلاكت بعضى از فرزندانم تمام مى شد, ولى آن چه راكه ديدى خواست خدا
بود.
سـپس , تقاضا كرد كه هر حاجتى براى او پيدا مى شود بنويسد, و آن گاه به سوى خواب
گاه خود رفت ولى هنوز طنين صداى زينب در گوشش بود, كه با شدتى هر چه تمام تر تكانش
مى داد.
نـگـهـبان , زنان و كودكان حسين را از شام بيرون آورد و آن ها را با آرامش و
مهربانى در شب راه مـى بـرد, هـمه درپيشاپيش او حركت مى كردند و هيچ يك از نظرش دور
نمى شدند.
هنگام پياده شدن , از ايشان كناره مى گرفت و خودش وكسانش هم چون پاسبان در اطراف
پراكنده مى شدند, و آنان را آزاد مى گذاردند كه اگر كسى بخواهد وضويى بگيرد, ياقضاى
حاجتى كند, آسوده باشد و شرم نكند, و با آن ها در راه همراهى مى كرد و گاه گاهى مى
پرسيد: آيا احتياجى داريد؟ در يك بار زينب گفت : اگر مى شد, ما را از راه كربلا مى
بردى .
نگهبان غم گينانه جواب داد: اطاعت مى كنم .
بردشان تا به زمين شوم كربلا رسيدند.
چـهـل روز بـر آن كـشتار گذشته بود و هنوز قسمت هايى از زمين به خون شهيدان رنگين
بود و قـطـعات گنديده ازپيكرهاى آن ها كه وحشيان بيابان از خوردن آن ها سرباز زده
بودند, موجود بـود
((75)) نـوحه گران به نوحه گرى برخاستند, سه روز در آن جا بماندند و آنى سوزش
دلشان آرام نگرفت و اشكشان نايستاد.
سپس , كاروان مصيبت زده , راه مدينه را پيش گرفت .
هنگامى كه نزديك مدينه رسيدند, فاطمه دختر على به خواهر خود بانوى بانوان زينب گفت
: خواهر عزيزم , اين مرد كه به همراه ما آمد, به ما نيكى كرد, آيا صلاح مى دانى به
او چيزى بدهيم ؟ بانوى خردمند جواب داد: به خدا چيزى همراه ما نيست كه به او بدهيم
به جز زيورمان .
آن گـاه النگو و دستبندهايشان را درآورده , پيش آن مرد فرستادند و از اين كه هديه
بسيار ناچيز است معذرت خواستندكه اكنون دست تنگيم و چيزى نداريم .
ولى آن مرد زيورها را پس فرستاد و گفت : اگـر آن چـه من كردم براى دنيا بود,
زيورهاى شما آن قدر مى ارزيد كه مرا خشنود سازد, ولى به خدا كه جز براى خدا وبراى
بستگى شما با رسول خدا, كارى نكردم .
بازگشت كاروان
در ايـن مـدت , مـديـنه در خاموشى بهت آميزى فرو رفته بود و پيوسته مترصد بود كه
بداند بر سر حـسـيـن سبط رسول چه آمده , حسينى كه بر حسب دعوت شيعيانش به كوفه رفته
بود.
ناگهان منادى ندا داد: على بن حسين با عمه ها و خواهرانش آمده اند.
على بن حسين ؟ عمه ها و خواهران ؟ پـس امام حسين كجاست ؟ پس عموها و برادران
كجايند؟ پسر عموها چه شدند؟ ستارگان زمين كـه فـرزنـدان زهـرا و ازدودمـان
عبدالمطلب بودند, كجا رفتند و بر سر آن ها چه آمده ؟ و كجا؟ وكجا؟ انـعـكـاس اين
خبر شوم , همه جا را پر كرد, تا به دامنه كوه احد رسيد, و از آن جا به بقيع رفت ,
واز آن جا به مسجد قبا.
خـبـرى بـود آرام , ولـى جـانـگـداز و جـگـرخـراش , و ديرى نپاييد كه اين خبر در
ميان ناله هاى گريه كنندگان و شيون هاى ضجه زنندگان نابود شد.
در مـديـنـه , بانويى پرده نشين نماند, مگر آن كه از پرده بيرون آمد و به نوحه گرى
و ناله و زارى پرداخت .
زيـنـب دختر عقيل بن ابى طالب , خواهر مسلم , از خانه بيرون شتافت و خود را در
پيراهن پيچيده بود و همراه او زنان و كنيزكانش بودند, زينب مى ناليد و مى گفت : چـه
جـواب مـى دهـيد, اگر پيغمبر از شما بپرسد كه بعد از من با فرزندان من و اهل بيت من
چه كـرديد؟ دسته اى را اسيركرديد و دسته اى را آغشته به خون , آيا پاداش خير خواهى
من اين بود كه با بستگان من اين گونه رفتار كنيد؟! صدايى از دور شنيده مى شد كه با
ناله مى گفت : اى كسانى كه حسين را از روى نادانى كشتيد! مژده باد شما را كه عذاب و
شكنجه الهى در انتظار شماست .
هـمـه آسـمـانـيـان و پيغمبران و فرشتگان و فرمانبران حق , به شما نفرين مى كنند,
شما بر زبان سليمان و موسى و عيسى لعنت شده ايد.
كاروان مصيبت كشيده در ميان گروه هاى مردمى كه به استقبال آمده بودند, قرار داشت .
مـديـنه پيغمبر منظره اى دردناك تر از آن روز نديده بود, و تا آن روز به اين اندازه
مرد و زن اشك ريز و گريان ننگريسته بود.
مـدينه , شبى را به ياد مى آورد كه اين كاروان به سوى مكه روانه شد, آن شب از شب
هاى ماه رجب بـود, كـه كـاروانـى مجلل از مدينه بيرون رفته و قافله سالارش زينت
جوانان اهل بهشت در ميان خـرمـنـى از سـتـارگان درخشان قرار داشت ,كاروانيان مى
رفتند, تا يزيد پسر معاويه را كه براى خلافت شايسته اش نمى دانستند از تخت سرنگونش
سازند.
اكـنـون بيش از چند ماهى نگذشته كه كاروان از سفر خود بازمى گردد پناه بر خدا كه
روزگار با آن ها چه كرد! آنـان را بـا شتاب به سوى قتلگاه ببرد, هنگامى كه به دره
مرگ رسيدند, دره اى كه آن را دره آرزو مـى پـنداشتند, داس اجل يكايكشان را درو كرد,
و جز اين باقى مانده محنت كشيده كه عبارتند از كودكانى يتيم و زنانى داغ ديده كسى
نماند.
و از مردان بزرگ و جوانان رشيد كاروان , هيچ مسافرى بر نگشت .
مـديـنـه رسـول , شـب هـا و روزهـا شاهد مجالس ماتم و سوگوارى بود, و به نوحه هاى
جان سوز نوحه گرها گوش مى داد وزمين پاكش سرشك گريه كنندگان را در بر مى گرفت .
در ايـن وقت , عبداللّه جعفر شوهر زينب را مى بينيم كه در خانه مى نشيند و تسليت
دهندگان به حـضـورش مى روند واو را براى شهادت عون و اكبر و محمد و پسرعمويش حسين و
بقيه شهدا از فرزندان جعفر و عبدالمطلب تسليت مى گويند.
و مى شنويم كه غلامى از غلامانش احمقانه مى گويد: اين مصيبت را از حسين داريم .
عبداللّه خشمگين شده و كفش خود را به سوى غلامش پرتاب كرده مى گويد: اى پـسـر زن
گـنـده تـن ! آيـا در بـاره حسين اين سخن را مى گويى ؟ به خدا, اگر در خدمتش مى
بودم , دوست مى داشتم كه ازاو جدا نشوم تا با او كشته شوم .
به خدا, آرزو داشتم خودم به جاى فـرزندانم درراه حسين جان بازى كنم .
چيزى كه مصيبت مرا در باره اين دو پسر تخفيف مى دهد, آن است كه آن ها در راه برادرم
و پسر عمويم كشته شدند و تا آخرين نفس يارى اش كردند.
سپس به مجلسيان رو كرده مى گويد: مـصـيـبت حسين بر من بسيار سخت و ناگوار است , هر
چند دو دستم او را يارى نكردند ولى دو فرزندم يارى اش كردند.
مـجـالس ماتم و سوگوارى پايان مى پذيرد, ولى سوز دل زنان بيوه شده وداغ ديده پايان
ندارد, و مـى سوزند و مى سازندو هرروز بر سر قبرستان مى روند و براى عزيزانى كه در
كربلا شهيد شده اند مـى نـالـنـد و مـى زارند و نوحه سرايى مى كنند,طنين ناله و
شيونشان به مدينه مى آيد و دوست و دشمن بر آن ها مى گريد.
نـقل مى كنند كه ام البنين دخت حزام همسر امام على (ع ) به قبرستان بقيع مى رفت و
براى چهار پـسـرش : عـبـداللّه ,جـعـفـر, عـثمان , و عباس گريه مى كرد, نوحه سرايى
مى نمود, نوحه اى كه سـوزنـاك تـريـن و جـان سوزين نوحه سرايى ها بود,مردم گرد اين
بانو جمع مى شدند و به نوحه سـرايى اش گوش مى دادند, حتى مروان حكم - دشمن دودمان
ابوطالب -مى آمد و به نوحه هاى ام البنين گوش مى داد و گريه مى كرد.
و نـقل شده كه رباب دخت امراءالقيس همسر امام حسين مادر سكينه , پس از شهادت آن
حضرت بـه مـدينه بازگشت وهر كس از بزرگان قريش او را خواستگارى كرد نپذيرفت و يك
سال بيشتر بعد از آن حضرت زنده نماند و سقف خانه اى بر او سايه نينداخت تا بيمار شد
و از دنيا برفت .
بـانـوى بانوان زينب را در مجالس عزا و سوگوارى كه عبداللّه جعفر براى دو فرزندش
برپا كرده , نـمـى بينيم , به گمان مامى رسد كه بيدار خوابى و رنج مصيبت و فرسودگى
بر او فشار آورده و دراثر ناتوانى به خواب رفته است . ولـى چـيـزى نـمى گذرد, كه او
را مى بينيم از اشك خوددارى كرده و درپى انجام كارى شده و چيزى را جست و جومى كند.
امروز براى زينب به جز گريه و زارى , وظيفه ديگرى است . اين خون پاك نبايد به هدر
رود. و به خدا, اين شهداى بزرگ وار, سزاوار نيست كه ازصفحه گيتى محو شوند.
آخرين سفر
بانوى بانوان آرزو داشت كه چند روزه آخر عمر را در كنار جدش رسول خدا بگذراند, ولى
بنى اميه از اين هم جلوگيرى كردند.
زيـنـب و كـسانى كه همراهش بودند مصيبت هايى را كه سبط رسول خدا از لشكر يزيد ديده
بود, مى گفتند و آن قربان گاه خونين را كه امام حسين و شيعيانش را در آن سر بريده
بودند, توصيف مى كردند.
وجود بانوى بانوان زينب در مدينه كافى بود كه آتش حزن بر شهيدان را شعله ور كند و
مردم را بر ضـد سـتـم كـاران بـشـوراند, تا كار به جايى رسيد كه نزديك شد شورش برضد
بنى اميه پيدا شود فرماندار مدينه به يزيد گزارش داد: بودن زينب در ميان اهل مدينه
, احساسات را بر مى انگيزاند, او زنى است فصيح , خردمند, دانا, او و كسانى كه با
اوهستند تصميم گرفته اند براى خون خواهى قيام كنند.
يزيد امر داد كه باقى مانده اهل بيت را به شهرها و نقاط مختلف تبعيد كرده و پراكنده
شان سازد.
فرماندار, از بانوى بانوان خواست كه از مدينه بيرون رود و هر جايى كه خواهد اقامت
كند.
زينب كه از اين سخن خشمگين شده و به هيجان آمده بود, گفت : خداى مى داند كه چه ها
بر سر ما آمده است , بهترين كس ما كشته شده , و باقى مانده ما را از اين شـهـر به
آن شهر چنان كه چارپايان را مى رانند براندند و ما را بر بارها سوار كردند, به خدا,
هرگز بيرون نخواهم رفت هر چند خونمان ريخته شود. ولـى زنان بنى هاشم از خشم آن
ستمگر بر زينب بيمناك شدند, دور بانو را گرفتند و با ملايمت و مهربانى با وى سخن
گفتند و هم دردى كردند و به خارج شدن از مدينه متمايلش ساختند.
زينب دختر عقيل بن ابى طالب گفت : دخـتر عموى عزيزم ! خداى در وعده اى كه به ما
داده است , راست گفته , زمين را تحت اختيار ما خـواهد گذارد, كه ازهر جايش بخواهيم
بهره برگيريم و به همين زودى خداى كيفر ستم كاران را خواهد داد.
سفرى كن به شهرى كه درآسايش و امان باشى . زينب به قصد مصر آماده سفر شد و مدينه را
ترك گفت . وه كه زينب چه بسيار سفر كرده ! آيـا بايد تمام عمر را در خانه به دوشى
از شهرى به شهرى به سربرد و روى زمين يك جا پيدا نكند كه در آن بياسايد؟ بـانـوان
بـنـى هاشم كه به همراه زينب بودند, احساس كردند كه بانوى خردمندشان نيرويش را از
دسـت داده و تـا كـنـون ايـن سان ناتوان نبوده .
او مات و حيرت زده مى نگرد و ديدگانش خشك گرديده و اشكى نمى فشاند, گويا هستى او
درهم شكسته شده و بر باد رفته است .
مـى خواهند مانوسش كنند و آشفتگى اش را بر طرف سازند, ولى جز بر بهت و پريشانى اش
افزوده نـمى شود.
در آخركار, به خاطرشان رسيد كارى كنند شايد بار غمش سبك شود, از مصايب كربلا سخن
گفتند, تا عقده دلش بتركد وبگريد. ولى اشك در حلقه هاى چشمش سنگ شده بود و زخم قلبش
چنان عميق گشته بود كه شكافى كشنده ايجاد كرده بود.
گرفتگى و اندوه بانوى بانوان در شب هاى اخير مسافرت , از همه منزل ها بيشتر بود.
كـاروان شـب رو از خـاك حجاز بگذشت , جايى كه چمن زار كودكى و اقامت گاه پدران و
نياكان زينب بود.
و به خاك نيل نزديك شد, جايى كه زينب غريب است , نه كسى دارد و نه منزلى . ابرهاى
تيره جهان را فرا گرفته بود و ماه در آسمان يافت نمى شد.
بر بيابان شرقى مصر هوا ايستاده , سنگينى مى كرد. گويا درنگ كرده تا كاروان شب پيما
را ببيند. وحشت و هراس آن فضاى پهناور را پر كرده بود. سپس وضع عوض شد.
در هـمـان دمـى كـه بانوى بانوان به خاك نيل قدم گذارد, هلال شعبان سال 61 هجرت در
افق نمايان شد, گروه هايى ازمردم براى استقبال بانوى بانوان جمع شده بودند.
كاروان به سير خود ادامه داد, تا به دهكده اى نزديك به بلبيس رسيد, در آن جا گروه
هاى ديگرى از پايتخت دره نيل به استقبال آمده بودند.
ايـنـان مـسـلـمة بن مخلد انصارى فرمانفرماى مصر با عده اى از اشراف و علماى آن
ديار كه براى استقبال دختر زهرا وخواهر امام شهيد آمده بودند.
هنگامى كه طلعت درخشان زينب كه به نور شهادت تابش مى كرد نمايان شد, به يك باره همه
به گريه درافتادند.
گـرداگـرد كـاروان را گـرفـتـند و به راه ادامه دادند.
هنگامى كه به پايتخت رسيدند, مسلمه مـيـهمان گرامى را به خانه برد,بانوى ما در آن
جا نزديك به يك سال اقامت كرد.
در آن مدت جز در حال عبادت و گوشه گيرى ديده نشد. سپس , پايان دوره گردى فرا رسيد.
بـنـا بـر ارجـح اقوال , بانوى بانوان زينب در شب يك شنبه چهاردهم رجب سال 62 هجرت
از دنيا رفت و دوچشمى كه قربان گاه كربلا را ديده بود, برهم نهاده شد. وقت آن رسيد
كه اين پيكر ستم كشيده و لاغر بياسايد.
سرزمين پاك مصر براى زينب بسترى نرم در اتاق خودش در خانه مسلمه فراهم كرد, همان
جايى كه زينب هنگام آمدن وارد شده بود و همان جايى كه خودش خواسته بود كه آخرين
خواب گاهش باشد
((76)) قبرش زيارت گاهى شد كه مسلمانان تا به امروز از هر شهرى و ديارى به
زيارتش مى آيند.
و داستان دردهاى شورانگيزش در زبان نسل ها و سال ها باقى بماند.
در پى خون خواهى
بـانـوى بانوان , پس از برادر شهيدش , بيش از يك سال و نيم زنده نماند.
ليكن در اين مدت كوتاه توانست جريان تاريخ را عوض كند.
بـنـى امـيـه گمان بردند كه كشته شدن حسين و همه كسان او, آخرين قسمت از داستان
تشيع خواهد بود.
در ايـن گـمـان هم , چندان غافل و خطاكار نبودند, زيرا ديگر اميدى به دودمان على
نبود, كه از مـيـان آن هـا كـسـى قـيـام كند.
پس از آن كه همه مردانشان كشته شدند و جز كودكانى يتيم و بيوه زنانى داغ ديده باقى
نمانده بود.
نـخست على كشته شد و روزگار بدون درنگ و انحراف مى گذشت و موقعيت معاويه مستحكم
گـرديـد, مخصوصاوقتى كه در ميان مردم شايع شد كه به تحريك او همسر حسن بن على سرور
دودمان على را زهر خورانيد.
روزگـار هـم چنان به سير خويش ادامه مى داد, بدون آن كه توجه كند كه چه شد و چه از
دست رفت . سـپـس , در پيش چشم و گوش شيعيانش , حسين كشته شد و زمينه چنين بود كه
اهل كوفه بار ديگر خيانت خود راتكرار كرده , پسر حسين , زين العابدين را براى بيعت
دعوت كنند.
سپس , به وى خيانت نموده , تسليم دشمنانش كنندچنان كه با پدر و عمويش چنين كردند,
در اين صحنه پيش از آن كـه پـرده بـيفتد, زينب ظاهر شد, تا اهل كوفه و ستم كاران
بنى اميه را لعنت كند و سرزنش نمايد. الـبـته اين پرده هرگز نيفتاد و گمان ندارم كه
روزى برسد كه اين پرده افتاده شود, مگر آن كه زمين و ساكنانش عوض شوند. زينب از اين
دنيا نرفت مگر وقتى كه لذت پيروزى را دركام ابن زياد و يزيد و بنى اميه از ميان برد
و قطراتى از زهرى كشنده در جام هاى پيروزمندان فرو ريخت .
دل خوشى و سرورى بود, ولى طولى نكشيد. پيروزى موقتى بود و ديرى نپاييد كه منتهى به
چنان شكستى شد كه در آخر, حكومت بنى اميه را بر باد داد.
هـنـوز زيـنـب از مجلس يزيد قدم بيرون ننهاده بود كه يزيد احساس كرد در فرحى كه از
كشتن حسين به او دست داده ,خللى راه يافت و روزبه روز در افزايش بود تا كم كم به
صورت يك پشيمانى گزنده درآمد, و سه سال آخر عمر يزيد راتيره و تار كرد و از ناحيه
او به ابن زياد شر بسيارى رسيد.
طبرى وابن اثير نقل مى كنند: مـوقـعـى كـه عبيداللّه زياد, حسين بن على (ع ) و
برادرانش را بكشت و سرهاى آن ها را نزد يزيد فـرسـتاد, در ابتدا يزيدخشنود گرديد و
عبيداللّه پيش او مقام عالى يافت .
ولى چيزى نگذشت كه پشيمان شد و مى گفت : چه مى شد كه من قدرى تحمل مى كردم و به
حسين آن چه مى خواست مى دادم ؟ خداى پسر مرجانه را لعنت كند كه حسين را وادار به
خروج كرد و ناچار نمود و سپس او را بكشت و در اثـر كـشـتن اومرا نزد مسلمانان مبغوض
نمود و دشمنى مرا در دل هاى آن ها جاى داد, زيرا كشتن حسين نزد آن ها بزرگ بود. مرا
با پسر مرجانه چه كار, خدا لعنتش كند. و بر ابن زياد خشمگين گرديد.
و شنيد كه يحيى بن حكم اموى مى گويد:
سـمـيـة امـسـى نـسـلها عدد الحصى ----- و ليس لل المصطفى اليوم من نسل
((77)) - شماره زادگـان سميه (مادر زياد) به اندازه ريگ هاى بيابان رسيده , ولى
از دودمان پاك مصطفى كسى نمانده ! پـس از وفـات بـانوى بانوان زينب , مردم از
مستجاب شدن دعاى اين زن پاك سخن مى گفتند و شـب هـا و جـلـسـات شـبـانـه خـود را
بـه گفت و گو از خشم آسمان بر ريختن اين خون پاك و بى احترامى به اين دودمان بزرگ
مى گذرانيدند.
تـاريخ نويسان آمدند و نتوانستند از اين داستان ها بگذرند, واين گفت و گوهاى شبانه
را براى ما نقل نكنند, و هركس كه در فاجعه كربلا شركت كرده بود, نشد مگر آن كه از
او داستانى بگويند كه خـشـم آسـمـان با او چه كرد, و انتقام خداى ازچه بود.
گاهى در چيزهايى كه كتاب هاى گزافه گـويـان شـيـعـه در باره سرانجام اين جنايت
كاران نوشته اند ترديد مى كنيم ,ولى هنگامى كه به سـخـنـان تـاريـخ نويسانى كه به
درستى و ميانه روى شناخته شده اند, گوش مى دهيم , عجايبى شگفت انگيزمى شنويم : مردى
است از قبيله دارم كه نگذارد حسين آب بنوشد.
سيدالشهدا او را نفرين كرد كه هميشه تشنه بماند.
كسى كه بعد از اين او را ديده بود, مى گويد: به خدا, چيزى نگذشت كه تشنگى بر او
چيره شد و ديگر سيراب نگرديد.
ديدمش كه كوزه هاى آب و كاسه هاى شير پيش رويش نهاده بودند, او مى گفت : واى
بـرشما, آب به من دهيد, تشنگى مرا كشت , كوزه يا كاسه را به او مى دادند, او مى
آشاميد, پس از اندى دوباره مى گفت : واى بر شما آب به من بدهيد, تشنگى مرا كشت , تا
شكمش پاره شد.
يكى ديگر از آن ها را حسين نفرين كرد: پروردگار! او را از تشنگى بكش .
كسى كه در بيمارى اش عيادتش كرده , مى گويد: بـه خـدايـى كـه جـز او خـدايـى نيست ,
ديدمش كه آب مى آشاميد و سپس قى مى كرد و دوباره مى آشاميد و ...
و سيراب نشد تا بمرد.
سومى از ايل كنده بود, شب كلاه امام شهيد را ربوده به خانه آورده خونش را مى شست ,
زنش به او گفت : آيا چيزى كه از پسر رسول خدا ربوده شده , به خانه من مى آورى ؟ از
پيش من ببرش .
مى گويند: آن مرد آن قدر در بى چارگى و بدبختى به سر برد تا بمرد.
چهارمى زير جامه امام را برده بود وآن پيكر نازنين را برهنه گذارده بود.
مى گويند: در زمستان دست هايش خون پس مى داد و در تابستان مانند چوب خشك مى شد.
شايد اين سخنان بيشترش از ساخته هاى شب قصه گوها باشد, ولى چيزى كه نزد تاريخ
نويسان در آن ترديدى نيست ,آن است كه خون حسين كه زينب خون خواهى اش كرد, به هدر
نرفت .
هـنـوز سـه سال نگذشته بود كه آتش غضب پنهانى كه باكندى پخته شده بود, شعله ور
گرديد و زبانه كشيدن آغاز كرد واخگرهاى سوزنده اش را به هر سو پراكند.
شهر كوفه فرياد كشيد: خون خواهان حسين كجايند؟ سال 66 شاهد قتل گاه ديگرى در عراق
بود كه براى خون خواهى از قتل گاه كربلا پديد آمده بود.
از كسانى كه در كشتن حسين شركت كرده بودند, 240 تن در يك واقعه كشته شدند.
فراريان را سخت دنبال مى كردند, وقتى كه دست گير مى شدند از آنان مى پرسيدند: حسين
بن على كجاست ؟ كسى را كه امر داشتيد بر او صلوات بفرستيد, كشتيد؟ آن گـاه براى هر
كدام يك جور كشتن در نظر مى گرفتند, كه مناسب با جنايتى بود كه در كربلا مرتكب شده
بودند. اين , بايد به آتش سوخته شود. آن , بايد دست و پايش جدا گردد و بماند تا
بميرد. سومى هم چون گوسفند, بايد سربريده شود. چـهـارمـى گفته بود: تيرى به سوى
جوانى از خاندان حسين رها كردم , دستش را بر پيشانى اش نهاد كه از تير جلوگيرى كند,
تير, دستش را شكافت .
گويند, دستش بر پيشانى اش گذارده و به تير زده شد. عبيداللّه زياد از كسانى بودكه
در اين وقت كشته شد.
و نيز عمر سعد و فرزندش حفص كشته شدند. اشـعـث بـن قـيس
((78)) بگريخت , خانه اش را ويران كردند و از مصالح آن , خانه حجربن عدى را
ساختند, همان خانه اى را كه زياد پسر سميه , ويران كرده بود.
تاهمه را نابود و سر به نيست كردند. در ايـن بـار, سـرهـا به مدينه فرستاده شد نه
به شام
((79)) ولى داستان به اين خون خواهى پايان نيافت .
و دنباله داشت و هنوز دنباله دارد. دنباله هايى كه عبارت بود از فصولى بسيار .
از آن فصول , شورش عبداللّه زبير در حجاز, و خروج برادرش مصعب در عراق بود. پس از
آن سقوط حكومت بنى اميه و قيام دولت عباسى بود كه شيعيان پنداشته بودند كه براى آل
عـلى دعوت مى كنند.
سپس پيدايش سلطنت فاطميان در مغرب بود, و هر چه كه با اين جريانات رخ مى داد, و آن
چه كه در پى داشت كه آن هاعبارتند از جنگ ها و حوادثى كه در تواريخ ما نوشته شده و
از روز شهادت حسين آغاز گرديده است .
بـلـكه اثرى از همه آن ها پراهميت تر به جاى گذاشت , و آن پا برجا شدن و استحكام
مذهب شيعه بـود, كـه آثـارى پـر مغزدر زندگى سياسى و دينى براى شرق و اسلام داشته
است
((80)) زينب , برانگيزاننده تمام اين وقايع و شوراننده همه اين حوادث بود.
من اين سخن را از پيش خود نمى گويم , بلكه سخن تاريخ است .
نداى جاويد
زينب در فرداى شهادت امام , به اهل كوفه نمونه مهيجى از جناياتى كه نسبت به شهداى
اهل بيت مرتكب شده بودند,نشان داد.
و چنان سخن گفت كه احساساتى گزنده و سوزاننده , همراه با حسرت و رسوايى و پشيمانى ,
در آن ها ايجاد شد.
سپس از كوفه بيرون رفت .
ولى فرياد زينب هم چنان در گوش اهل كوفه طنين مى انداخت و فضاى آن شهر را پر مى
كرد, و آنان را به گناه زشتشان يادآور مى شد.
اين طنين باقى ماند, و با حوادث گوناگونى كه در اثر كشتار كربلا پديد آمد, از ميان
نرفت .
در جـنـايـات كربلا در عده چهارهزار نفرى كه در كشتن هفتادنفر شركت كرده بودند, سهم
اهل كوفه كه شيعيان ودوستان و ياران حسين بودند, زشت تر و شوم تر بود.
آيا مى شود, رفتارى كه دوستان يزيد با حسين كردند, با رفتارى كه از دوستان حسين و
شيعيانش نسبت به او سرزد,مقايسه نمود؟ ايـنـان امـام خود را دعوت كردند و از
پناهگاهش بيرون آوردند, سپس او را تسليم نيزه و شمشير كرده , خود تماشاچى شدند.
ولى آنان قشون دولتى بودند كه به امر امير خود به جنگ آمده بودند.
دشمنان حسين و كشندگانش , همگى كشته شدند. ولى دوستان دغل بازش باقى ماندند. ايـن
ها كسانى بودند كه پس از اين رفتار شوم مى رفتند, و با آسودگى و لاابالى گرى زندگى
از سر مى گرفتند, و توجهى به گناه بزرگ خود و خيانت زشتشان نداشتند. مگر از رفتارى
كه قبلا با امام على (ع ) و سپس با فرزندش حسن كردند, پشيمان شدند؟ هرگز! عـلى از
دنيا رفت و حسن جهان را بدرود گفت , چنان كه ديديم .
رفتار اهل كوفه با حسين نيز از ميان مى رفت و جزچند سطرى در تاريخ و حكايتى چند بر
زبان شب قصه گويان باقى نمى ماند. ولى بانوى بانوان زينب , بر پيكرهاى شهيدان
ايستاد, و هنگامى كه اهل كوفه از ديدن دسته اسيران دختران رسول به گريه درآمده
بودند, فرياد زد: آياگريه مى كنيد؟ اشكتان هرگز بند نيايد! اين نفرين در آسمان اثر
كرد و اهل كوفه هرگز اشكشان بند نيامد.
و از همان دمى كه بانوى كربلا بايستاد وآن سخنان شورانگيز دردناك را بگفت , احساس
پشيمانى كردند.
طبرى و ابن اثير مى گويند: تـا دو مـاه يا سه ماه پس از شهادت حسين , از وقتى كه
خورشيد طلوع مى كرد, تا هنگامى كه بالا مى آمد, اهل كوفه ديوارها را خون آلود مى
ديدند.
((81))
و آن دو مى گويند: وقـتـى كـه حسين كشته شد, ابن زياد از لشكرگاهش نخيله به كوفه
بازگشت تا براى استقبال سرهاى كشته ها و اسراى دودمان رسول , آماده شود.
شيعيان كوفه يك ديگر را ملامت مى كردند و پـشـيمان بودند و آن را خطاى بزرگ مى
دانستند كه حسين را براى يارى دعوت كردند, پس او را نديده گرفته , يارى اش ننمودند.
ديوارهاى كوفه سخنان زينب را منعكس مى كرد: آرى , به خدا بيشتر بگرييد و كمتر
بخنديد, شما ننگ و رسوايى را به منتها رسانيديد, و اين ننگ از دامان شما شسته
نخواهد شد. چگونه مى شود كه از ننگ كشتن جگر گوشه خاتم پيغمبران و سرور جوانان اهل
بهشت پاك شويد. همگى تصديق كردند. و سخن گفتند.
گويى از زبان زينب سخن مى گويند. سخنگوى آن ها چنين گفت : پـسـر دخـتر پيغمبرمان را
دعوت كرديم و از جان بازى در راه او دريغ كرديم , تا در كنار ما كشته شـد, نـه بـا
دسـت يارى اش كرديم و نه با زبان از او به دفاع پرداختيم و نه با ثروتمان او را
نيرومند ساختيم .
هـنـگـامـى كـه در پيشگاه پروردگار به ديدار پيغمبر خود نايل شويم , عذر ما چه
خواهد بود, در صـورتى كه فرزند او, ونور ديده او, ذريه او و يادگار او در ميان
ماكشته شد؟ به خدا سوگند, كه عذرى نداريم جز آن كه كشندگان او و هم دستانشان را
بكشيم و يا آن كه در اين راه كشته شويم .
شـايـد پـروردگـارمـان را خشنود سازيم , ولى در عين حال , پس ازديدار خداى , از
كيفر او ايمن نيستيم .
ديگرى دنبال سخنش راگرفت و گفت : مـاكسانى بوديم كه آماده شديم كه آل پيغمبرمان كه
نزد ماآمدند, يارى كنيم و آن ها را به آمدن , تحريص و ترغيب كرديم .
هنگامى كه آمدند, سستى كرديم و بى عرضگى نشان داديم , منتظر شديم بـبينيم چه مى
شود, تا فرزند پيغمبر ما ونور چشم او, و شيره جان او و قطعه اى از گوشت و خون او,
در ميان ما, در برابر ما كشته شد.
خـيـزيـد, كه خدايتان خشمگين است .
سوى زنان و فرزندان خود نرويد تا وقتى كه خداى از شما خشنود گردد, به خداسوگند, كه
گمان ندارم كه از شما خشنود شود, مگر با كشنده او بجنگيد و يا خود نابود شويد.
آن گاه اين آيه را تلاوت كرد: فاقتلوا انفسكم ذلكم خير لكم عند بارئكم ,
((82)) خودتان را بكشيد, اين كارتان نزد آفريدگارتان براى شما بهتر است .
آرى , به خدا, گويى همه از زبان زينب سخن مى گفتند. اهـل كـوفـه از سال 61, سالى كه
حسين كشته شد, خود را سرزنش كرده و هم ديگر را براى قيام مـى خـوانـدنـد و
ابـزارجنگ را آماده مى ساختند, تا سپاهى فراهم شد كه در تاريخ به سپاه توابين
ناميده شد.
شعار آن ها اين بود: كجايند خون خواهان حسين ؟ اين بار در نهان دست به كار نشدند و
فعاليت ها را پنهانى انجام ندادند, بلكه تاريخ مى گويد: توابين علانيه بيرون آمده و
آشكارا اسلحه مى خريدند و مجهز مى شدند و به همه كس مى گفتند: مـا دنـيـا را نـمى
خواهيم و براى دنيا قيام نمى كنيم , ما براى توبه كردن و خون خواهى پسر دختر رسول
خدا , پيغمبرخودمان , قيام كرده ايم .
هـنـوز سـال 65 هجرى نيامده بود كه فرياد آن ها: كجايند خونخواهان حسين ؟ زمين را
زير پاى بـنـى امـيـه مـى لرزانيد وشهر كوفه ناظر بود كه همگى لباس رزم بر تن كرده
, به سوى آرام گاه حسين مى روند و اين آيه را تلاوت مى كنند: فـتـوبـوا الـى
بـارئكـم فاقتلوا انفسكم ذلكم خير لكم عند بارئكم ,
((83)) به سوى آفريدگار خود بازگرديد وتوبه كنيد, و سراسر همه تن به كشتن دهيد
تا نزد خداى سعادت مند شويد.
هـنـگـامى كه به قبر حسين رسيدند, همگى به يك بار ناله برآورده گريه و زارى آغاز
كردند, كه بـيـشـتـر از آن روز مردمى گريان و ديدگانى اشك ريزان ديده نشد, يك روز و
يك شب نزد قبر مبارك بماندند, مى گريستند و مى ناليدند و مى گفتند: بارالها ! بر
حسين شهيد فرزند شهيد, رحمت فرست .
بـارالـهـا ! تـو را گـواه مى گيريم كه مابه دين آن هاييم و به راه آن ها قدم مى
گذاريم و دشمن كشندگان آن ها هستيم ودوست دوست دارانشان مى باشيم . بارالها ! ما به
پسر دختر پيغمبرمان ناروا زديم . بار پروردگارا! ما را بيامرز و از آن چه از ما
سرزد, بگذر و توبه ما را بپذير.
بار پروردگارا ! اگر ما را نيامرزى و بر ما رحم نكنى , از زمره سياه روزان و
بدبختان خواهيم بود.
پـيوسته پشيمانى و جوش وخروش آن ها در افزايش بود, از قبر دور شدند, و دليرانه
مانند موج به سوى هزاران سربازى كه از سپاه بنى اميه آماده جنگ باآن ها بود, روانه
شدند, و بالاترين آرزوشان ايـن بـود كـه در راه خون خواهى حسين كشته شوند, شايد
سنگينى گناهشان سبك گردد و از كيفرشان كاسته شود.
از جانب بنى اميه امان داده شد, نپذيرفتند و فرياد زدند: ما در اين دنيا در خانه
هاى خود در امان بوديم , خروج مابراى آن است كه در آخرت امان يابيم .
آن قدر كوشيدند, تا آخرين فردشان كشته شدند و يك تن از آن ها باقى نماند.
اعشى همدانى در باره هريك از آن ها مى گويد: دسـت از دنـيـا بـرداشـت و گـفت : آن
را به دور انداختم و تا زنده هستم به سوى دنيا بر نخواهم گشت .
من به دنيايى كه مردم از نبودنش ناراحتند و براى رسيدن به آن مى كوشند, رغبتى ندارم
.
آن گاه در باره همه گويد: همگى روان شدند, دسته اى به دنبال تقوا و پرهيزكارى مى
گشتند و دسته اى توبه كرده , پشيمان بودند.
لشكر شام گروه گروه هم چون امواج دريا رسيدند و از هر سو به آن ها حمله كردند.
آنـان بـا شـامـيـان دلـيرانه جنگيدند و آن قدر استقامت كردند تا همه كشته شدند و
از آن ها جز دستارهايى باقى نماند.
پـيـكرهاى پاره پاره اين مردم با استقامت روى زمين افتاده بود و باد جنوب و شمال بر
آن ها ازاين سو و آن سومى وزيد.
آنـان كسانى بودند كه جز با ضربات شمشيرى كه فرق ها را دو نيمه كند و سرنيزه هايى
كه تن ها را بشكافد, با دشمن روبه رو نشدند و چيزى نخواستند.
اى بهترين سپاه عراق و اهل عراق , از ابرهاى باران ريز رحمت خداى , سيراب شويد.
تـوابـيـن رفـتـنـد, ولى پشيمانى و توبه را براى فرزندان و نوادگان خود, ارثى بزرگ
و سهمگين گذاردند.
زينب كسى بود كه از شهادت حسين ماتمى جاودانى بر جاى گذارد كه تا كنون ما چيزى
مؤثرتر از آن در تـطـور عـقـيـده شيعه نشناخته ايم .
زينب كسى بود كه از شب دهم محرم , مجلس عزاى ساليانه براى تذكر مصايب تاسيس كرد تا
نوادگان توابين به شهادت گاه مقدس كربلا حج كرده و مـصيبت را تجديد كنند و بر تن
خود شديدترين شكنجه ها را روا دارند,بلكه گناهان نياكانشان را روپوشى كنند.
زينب بود كه چنان از خودشان بر خودشان عذابى دردناك مسلط كرد كه با مرگ هم خاتمه
نيافت وآن آتش فروزنده وسركش پشيمانى بود, كه هر نسلى پس از نسل ديگر از آن آتش
بچشد و بسوزد.
سال ها مى آيد و مى رود و قرن ها مى گذرد, و آن ها اصرار دارند كه آن آتش براى
هميشه افروخته بـمـانـد, و زيـرخـاكـسـتـر نرود و خاموش نشود.
گويا توبه و كفاره از گناهشان را در اين عذاب مى بينند.
آرى , سـال هـا مى رود و قرن ها مى گذرد و عراقيان با رنج و اندوه همنشينند, و طعم
آن را خوش دارند و مزه آن را گوارايافته اند و خود را به رنج وسختى مى اندازند, كه
گناهى كه در كشتن امام شهيد مرتكب شده اند زنده بماند و فراموش نشود.
گـمـان نـدارم تاريخ چنين غمى سراغ داشته باشد كه اين اندازه طول كشيده باشد و بيش
از ده قـرن ادامـه پـيـدا كـند, بدون آن كه در آن اندك سستى رخ دهد.
مرثيه هاى شهداى كربلا همان سرودهايى است كه عراقى ها در مجالس حزن خودساليانه در
روز عاشورا مى خوانند و شاعر سخن سـنـجشان همان كسى است كه حزنشان را بر مى
انگيزاند, و آتش افروخته در دل هاشان را نيرويى تازه مى بخشد: - اى كـسـى كه خبر
كشته شدگان طف را مى دهى , اين خبر را هميشه بده , تا در شب هاى دراز, آتـش دل گريه
كنندگان رابيفروزى , ذكر آن هارا در كربلا از سر بگير كه دلم از شدت سوزش و غم هم
چون طومار درهم مى پيچد.
- بگذار ديدگانم پس از اشك خون ببارد, زيرا شمردن اين مصايب , اشك را خون مى كند.
شاعر تواناى آن ها كسى است كه براى شنيدنشان مصيبت را با سوزشى سخت تر از سر مى
گيرد, و داسـتـان دسـته كوچك با ايمانى كه مرگ را بر كناره گيرى از حق و حقيقت مقدم
داشتند, بيان مى كند.
- با دل هايى كه از تشنگى مى سوخت به خاك رفتند و جز با تير مرگ لب تر نكردند.
- و مؤثرترين سرودشان ياد شهدا و گريه بر كودكان يتيم آن ها باشد.
- چه كودكانى كه ازآنان كشته شدند و چه مادرانى كه بيوه شده و داغ ديدند.
- از آغوش كشتار بپرس كه چه شيرخوارى را شير داد؟ ولى پستانى كه در دهان شيرخوار
گذارد, پيكان تير بود.
آرى او زيـنـب بـود, كـه از كـشـتـه شدن برادر شهيدش سرگذشتى جاويدان بر پا كرد و
از روز شهادتش ماتمى ساليانه ازرنج و درد تشكيل داد.
زينب , بانوى خردمند بنى هاشم در تاريخ اسلام و انسانيت چنين بود.
قـهـرمانى بود كه توانست از برادر شهيد بزرگوارش خون خواهى كند و تيشه هايى بسيار
مؤثر بر ريشه سلطنت بنى اميه مسلط سازد و جريان تاريخ را عوض كند.
در شنبه نوزدهم صفر 1370 ق برابر هفدهم آبان ماه 1331 در منزل حجة الاسلام آقاى شيخ
محمد نقى صادق دام ظله اين ترجمه پايان افتاد.
شهر نبطيه , كشور لبنان , سيد رضا صدر