۲۰۰ داستان از فضايل ، مصايب و كرامات
حضرت زينب (ع)

عباس عزيزى

- ۷ -


كرامات حضرت زينب (س )  

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
 

برطرف شدن حاجت يك هندى
يكى از علماى بزرگوار مى گويد: متولى حرم حضرت زينب (س ) فرمود: يك روز يك هندى آمد جلوى صحن حضرت زينب دستش را دراز كرد و چيزى گفت . ديدم يك سكه طلايى در دست او گذاشته شد. رفتم پيشش و گفتم : اين سكه را با پول من عوض ‍ مى كنى . مرد هندى با تعجب گفت : براى چه ؟ گفتم : براى تبرك . با تعجب گفت : مگر شما از اين سكه ها نمى گيريد من بيست سال است كه هر روز يك سكه مى گيرم و در شهر شام زندگى مى كنم .

نتيجه احترام يك سنى به زينب (س )
يكى از شيعيان ، به قصد زيارت قبر بى بى حضرت زينب (س ) از ايران حركت كرد تا به گمرك ، در مرز بازرگان ، رسيد. شخصى كه مسئول گمرك بود، پير زن را خيلى اذيت كرد و به شدت او را آزار روحى داد. مرتب سؤ ال مى كرد: براى چه به شام مى روى ؟ پولهايت را جاى ديگر خرج كن .
زن گفت : اگر به شام بروم ، شكايت تو را به آن حضرت مى كنم .
گمركچى گفت : برو و هر چه مى خواهى بگو، من از كسى ترسى ندارم .
زن پس از اينكه خودش را به حرم و به قبر مطهر رساند، پس از زيارت با دلى شكسته و گريه كنان عرض كرد: اى بى بى ! تو را به جان حسين ات انتقام مرا از اين مرد گمركچى بگير.
زن هر بار به حرم مشرف مى شد، خواسته اش را تكرار مى كرد. آن شب در عالم خواب بى بى زينب (س ) را ديد كه آن را صدا زد.
زن متوجه شد و پرسيد: شما كيستيد؟
حضرت زينب (س ) فرمود: دختر على بن ابى طالب (ع ) هستم ، آيا از اين مرد شكايت كردى ؟
زن عرض كرد: بله ، بى بى جان ! او به واسطه دوستى ما به شما مرا به سختى آزار داد من از شما مى خواهم انتقام مرا از او بگيريد.
بى بى فرمود: به خاطر من از گناه او بگذر.
زن گفت : از خطاى او نمى گذرم .
بى بى سه بار فرمايش خود را تكرار كرد و از زن خواست كه گمركچى را عفو كند و در هر بار زن با سماجت بسيار بر خواسته اش اصرار ورزيد. روز بعد زن خواسته اش را دوباره تكرار كرد. شب بعد هم بى بى را در خواب و به زن فرمود: از خطاى گمركچى بگذر.
باز هم زن حرف بى بى را قبول نكرد و بار سوم بى بى به او فرمود: او را به من ببخش ، او كار خير كرده و من مى خواهم تلافى كنم .
زن پرسيد: اى بانوى دو جهان ! اى دختر مولاى من ، اين مرد گمركچى كه شيعه نبود، اين قدر مرا اذيت كرد، چه كارى انجام داده كه نزد شما محبوب شده است ؟
حضرت فرمود: او اهل تسنن است ، چند ماه پيش از اين مكان رد مى شد و به سمت بغداد مى رفت . در بين راه چشمش به گنبد من افتاد، از همان راه دور براى من تواضع و احترام كرد. از اين جهت او بر ما حقى دارد و تو بايد او را عفو كنى و من ضامن مى شوم كه اين كار تو را در قيامت تلافى كنم .
زن از خواب بيدار شد و سجده شكر را به جاى آورد و بعد به شهر خود مراجعت كرد.
در بين راه گمركچى زن را ديد و از او پرسيد: آيا شكايت مرا به بى بى كردى ؟
زن گفت : آرى اما بى بى به خاطر تواضع و احترامى كه به ايشان كردى ، تو را عفو كرد. سپس ماجرا را دقيق بازگو كرد.
مرد گفت : من از قوم قبيله عثمانى هستم و اكنون شيعه شدم . سپس ‍ ذكر شهادتين را به زبان جاى كرد.

شفاى يك جوان
مردى مصرى نقل مى كرد: روزى در حجره بودم ، زنى باوقار و با حجاب و متانت نزد من آمد و متاعى طلب كرد. سؤ ال كردم : مادر! چرا پريشانى ؟
عرض كرد: اى جوان مصير! يك فرزند بيشتر ندارم ، آن هم به مرض سل مبتلا شده و تمام پزشكان از درمان او عاجز مانده اند حالا آمده ام و آذوقه اى مهيا كنم و به وطن باز گردم .
مردى مصرى گفت : مى شود امشب را در منزل ما مهمان شوى ، تا من هم طبيبى سراغ دارم و فرزند تو را نزد او مى برم ، زن رفت و پسر را آورد و گفت : من هر چه طبيب بوده بردم . مرد مصرى رفت در مقام حضرت زينب (س ) در مصر، و طولى نكشيد برگشت و به زن گفت : آماده باش برويم .
وقتى كه زن با فرزند خود به همراه مرد مصرى وارد حرم حضرت زينب كبرى (س ) شدند، زن تعجب كرد و گفت : اين جا كه كسى نيست .
چون اين زن مسلمان نبود و به اين چيزها عقيده نداشت ، ولى مصرى گفت : شما برو و استراحت كن .
زن در گوشه حرم خوابش برد. اما مرد مصرى وضو گرفت و جوان را به همراه يك روسرى به حرم بسته و شروع به عبادت نماز و دعا و التماس كرد. ناگهان ديد مادر جوان كه خوابيده بود، بيدار شد و نزد جوان آمد و بى اختيار گريه كنان دنبال در ضريح مى گردد و جوانش بلند شد و با مادر مشغول زيارت ضريح و حرم مطهر بى بى شدند. مرد مصرى مرتب سوال مى كرد كه چه شده ؟
زن جواب داد: خواب بودم ، ديدم زن جوانى وارد ضريح شد كه دستش را به پهلو گرفته بود. وقتى وارد شد، خانم مجلله اى كه در حرم بود، دست و پاهاى او را بوسيد و به بى بى فرمود: اى نور چشم من ! اين جوان مسيحى را در خانه ات آورده اند، دست خالى بر مگردان .
گفت : مادر! خدا را به جان شما قسم دادم تا حاجت اين را روا كند.
يك وقت ديدم كه مادر وارد جايى شد كه همه در پيش پاى او برخاسته و حضرت فاطمه (س ) فرمود: يا جدا، يا رسول الله ! در خانه زينب آمده ، و رسول خدا (ص ) از خدا خواست تا جوان را شفا عنايت فرمايد.

شفاى پسرى كه از بام سرنگون شده بود
مرحوم سيد كمال الدين رقعى ، كه زمانى مسئوليت واحد تاءسيسات و برق صحن مقدس حضرت زينب (س ) را به عهده داشت ، براى يكى از دوستان خود چنين تعريف مى كرد:
روزى پسرى به نام ((صاحب )) مشغول چراغانى مناره هاى حرم حضرت زينب (س ) براى جشن مبعث بود كه از بالاى پشت بام به وسط حياط صحن سرنگون شد. مردم جمع شدند و بلافاصله او را به بيمارستان عباسيه شهر شام منتقل كردند و به عليت حال بسيار وخيم او، توسط پزشكان بسترى شد.
خود او نقل مى كند: هنگامى كه در روى تخت دراز كشيده بودم ، ناگهان بى بى مجلله اى دست يك دختر كوچك را گرفته و آن دختر فرمود: اينجا چه مى كنى ؟ بر خيز و برو كارت را انجام بده . و باز ادامه داد: عمه جان ! بگو برود و كارش را انجام بدهد. بى بى اشاره فرمود: برو كارت نيمه تمام مانده . من كه ترسيده بودم ، با همان لباس بيمارستان از روى تخت بلند شدم و فرار كردم . در خيابان افرادى كه مرا آورده بودند با تعجب از من پرسيدند: اينجا چه مى كنى ؟ و چرا از بيمارستان بيرون آمدى ؟ من شرح واقع را گفتم و خلاصه ، اين واقعه ، مشهور آن زمان شهر شام شد.

يهودى و طلب فرزند از زينب (س)
نقل مى كنند: در بروجرد مردى يهودى بود به نام يوسف ، معروف به دكتر. او ثروت زيادى داشت ولى فرزند نداشت . براى داشتن فرزند چند زن گرفت ، ديد از هيچ كدام فرزندى به دنيا نيامد. هر چه خود مى دانست و هر چه گفتند عمل كرد، از دعا و دارو، اثر نبخشيد. روزى ماءيوس نشسته بود، مرد مسلمانى نزد او آمد و پرسيد: چرا افسرده اى ؟ گفت ، چرا نباشم ، چند ميليون مال و ثروت براى دشمنان جمع كردم ! من كه فرزندى ندارم كه مالك شود. اوقات وارث ثروت من مى شود. مرد مسلمان گفت : من راه خوبى بهتر از راه تو مى دانم . اگر توفيق داشته باشى ، ما مسلمانان يك بى بى داريم ، اگر او را به جان دخترش قسم بدهى ، هر چه بخواهى ، از خدا مى خواهد. تو هم بيا مخفى برو حرم زينب (س ) و عرض ‍ حاجت كن تا فرزنددار شوى . مى گويد: حرف اين مرد مسلمان را شنيدم و به طور مخفى از زنها و همسايه هايم و مردم با قافله اى به دمشق حركت كردم . صبح زود رسيديم ، ولى به هتل نرفتم ، اول غسل و وضو و بعد هم زيارت و گفتم : آقا يا رسول الله ! دشمن تو و دامادت در خانه فرزندت براى عرض حاجت آمده ، حاشا به شما بى بى جان ! كه مرا نااميد كنى . اگر خدا به من فرزندى دهد، نام او را از نام ائمه مى گذارم و مسلمان مى شوم . او با قافله برگشت . پس از سه ماه متوجه شد كه زنش حامله است ، چون فرزند به دنيا آمد و نام او را حسين نهادند و نام دخترش را زينب . يهوديها فهميدند و اعتراضها به من كردند كه چرا اسم مسلمانها را براى فرزندت انتخاب كردى . هر چه دليل آوردم نشد قصه را بازگو كردم ناگهان ديدم تمام يهوديهايى كه در كنار من بودند با صداى بلند گفتند: ((اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان عليا ولى الله )) و همه مسلمان شدند.

درك عظمت اهل بيت (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زمانى كه اهل بيت (ع ) را با آن وضع ناراحت كننده و بدون پوشش ‍ مناسب ، سوار شتران برهنه وارد شام نمودند و مردم به آنها مى نگريستند و برخى آنان را مورد اذيت و آزار قرار مى دادند، يكى از شيعيان از ديدن اين منظره بسيار ناراحت شد و تصميم گرفت خود را به امام سجاد (ع ) برساند، ولى موفق نشد. خود را خدمت حضرت زينب (س ) رسانيد و عرض كرد: اى پاره تن زهرا! شما از كسانى هستيد كه جهان به خاطر و وجود شما آفريده شده ، متحيرم كه چرا شما را به اين صورت مى بينم .
حضرت زينب (س ) با دست مبارك اشاره به آسمان نمود و فرمود: آن جا را بنگر تا عظمت ما را درك نمايى . آن شخص نگاه مى كند، ناگاه لشكريان زيادى را ميان زمين و آسمان مشاهده مى نمايد كه از كثرت به شماره نمى آيد و همچنين مشاهده مى كند كه جلو اهل بيت (ع ) كسى ندا مى دهد كه چشمهاى خود را از اهل بيتى كه ملايكه به آنها نامحرم هستند، بپوشانيد.(200)

نفرين زينب (س ) در حق بحر بن كعب

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
بحر بن كعب (يا ابجر) را آوردند ابراهيم رو به او گفت : راست بگو، در روز عاشورا چه كردى ؟ واى بر تو باد! ابجر گفت : كارى انجام نداده ام ، فقط روسرى زينب را از سرش گرفتم و گواشواره ها را از گوشش كندم ، به حدى كه گوشهايش را پاره نمود...
ابراهيم در حالى كه گريه مى كرد گفت : واى بر تو! آيا چيزى به تو نگفت .
ابجر گفت : چرا، او به من گفت : خداوند دستها و پاهاى تو را بشكند و با آتش دنيا قبل از آخرت تو را بسوزاند! ابراهيم رو به او كرد و گفت : اى واى بر تو! آيا از خدا و رسول خدا (ص ) خجالت نكشيدى و رعايت حال جد او را ننمودى ؟ آيا هرگز دلت به حال او نسوخت و به حال او رقت و راءفت نياوردى ؟
ابراهيم گفت : دستهايت را جلو بيار. او دسته را جلو آورد. در همان لحظه دستور داد آنها را قطع كنند. سپس ابراهيم پاهاى او را نيز قلم نمود و چشمان او را بيرون آورد و با انواع عذاب و شكنجه ها به درك واصل ساخت .

سكوت محض در هنگام خواندن خطبه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در دروازه كوفه در آن ازدحام و شلوغى كه صدا به كسى نمى رسد، زينب (س ) مى خواست حق را ظاهر كند و خطبه اى انشاد فرمايد. هيچ كس گوش نمى كرد. سر و صداى لشكر و هياهوى تماشاچيان و هلهله ايشان نمى گذاشت صدا به كسى برسد كه ناگاه به قوه ولايت اشاره فرمود: ((اشارت الى الناس ان اسكتوا فارتدت الاصوات و سكنت الاجراس )) ساكت شويد! همه صداها گرفته شد، بلكه به همان اشاره زنگهاى گردن اسبها و قاطرها و شترها ايستاد و در يك سكوت محض خطبه غرايش را انشاد فرمود و حق را ظاهر ساخت (201)

متوسل شويد، ماءيوس نمى شويد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هركه را حاجتى باشد، دنيويه و اخرويه ، هر گاه متوسل به خانه آن مظلومه شود، ماءيوس نخواهد شد؛ چرا كه انجام مقاصد از قبيل رحمات اند و اعطاى هر مطلبى ، رحمتى است خاص . و چون آن مكرمه ، عالم به رحمات ، و قادر بر اعطاى هر گونه موهبات مى باشد، چگونه ممكن است كسى در خانه او روى برد و ماءيوس ‍ گردد؟ با آن جود و كرم كه جبلى خانواده محمدى بوده ؟! با اينكه هر يك از صدماتى را كه متحمل شد، مكافاتى دنيويه و مثوباتى اخرويه دارد، كه محتاج به تفصيل مى باشد و آن منافى با غرض ‍ است . ولى اجمالا اين مكرمه در اين عالم از علايق خود دور مانده زيرا كسانى را كه از علاقه خود در اين عالم دور افتاده اند هر گاه به او متوسل شوند - احتراما لها- به علايق خود رسند.(202)

اولين سفر به شام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حاج سيد حسن ابطحى گويد: در سفرى كه به شام رفتم ، با ماشين شخصى با خانواده ام همسفر بوديم . حدود دويست كيلومتر كه به شام مانده بود، عيبى در موتور ماشين پيدا شد كه به هيچ وجه روشن نمى شد. در اين بين ، آقا مهدى در بيابان با ماشين بنزش پيدا شد و با كمال محبت ماشين ما را بكسل كرد و به شهر شام آورد، ولى از اين موضوع خيلى ناراحت بودم و به حضرت زينب (س ) عرض كردم ! چرا ما با اين وضع در سفر اول وارد شام شديم ؟! شب در عالم رؤ يا خدمت حضرت زينب (س ) رسيدم ، حضرت در جواب من فرمودند: آيا نمى خواهى شباهتى به ما داشته باشى ؟ مگر نمى دانى ما در سفر اولى كه به شام آمديم ، اسير بوديم و چه سختى ها كشيديم ؟ تو هم چون از ما هستى (و سيد هستى ) بايد در اولين سفرى كه به شام وارد مى شوى اسيروار وارد شوى .(203)

توسل به زينب كبرى (س )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مرحوم بهبهانى ، بانى شبستان مسجد نقل مى كرد.
پدرم قبل از تمام شدن كار شبستان مسجد، به مرض موت مبتلا شد و در آن حال وصيت نمود كه ((مبلغ دوازده هزار دينار حواله را صرف اتمام كار مسجد نماييد)).
زمانى كه فوت كرد، به منظور احترام به پدر و اشتغال به مجالس ‍ ترحيم ،
چند روزى كار ساختمان تعطيل شد. شبى در عالم خواب پدرم را ديدم كه به من گفت : چرا كار مسجد را تعطيل كردى ؟ گفتم : به منظور احترام به شما و اشتغال به مجالس ترحيمتان . در جوابم گفت : اگر مى خواستى براى من كارى بكنى ، نبايد كار ساختمان مسجد را تعطيل مى كردى .
زمانى كه بيدار شدم تصميم به اتمام كار ساختمان مسجد نمودم به اين منظور باى حواله دينارهايى كه پدرم در وصيت خود عنوان كرده بود وصول كرده و از آن مصرف مى نمودم . اما هر چه بيشتر جست و جو مى كردم حواله ها پيدا نمى شد هر جا كه احتمال وجود حواله ها مى رفت گشتم ، اما خبرى از حواله ها نبود. سرانجام در حالى كه بسيار ناراحت بودم به مسجد رفته و متوسل به حضرت زينب (س ) شدم و خدا را به حق آن ساعتى كه امام حسين (ع ) و زينب (س ) از يكديگر وداع نمودند قسم دادم . ناگهان خوابم برد.
پس از مدتى بيدار شدم و ديدم همان ورقه اى كه حواله ها داخل آن بود كنار من است از همان ساعت كار مسجد را ادامه دادم تا به اتمام رسانيدم و هميشه اين كرامت را براى ديگران نقل مى كنم .(204)

گزيده اشعار در منقبت زينب (س )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ



دختر درياى نجات
چاك شده سينه گل از غمت اى همه شب ناله گل همدمت
سينه به سينه غم تو راز شد شاهد شب هاى پر آواز شد
گوهر درياى عفافى شما در حيايى و عزيز خدا
آن كه دلش با تو هم آوا شده موج شكن در دل دريا شده
با تو حديث غم ياران شنيد نغمه پر درد بهاران شنيد
وارث اشك و غم و آه على ! دفتر صبرى و نگاه على
با تو شده كاخ ستم واژگون گشته به درياى عدم رهنمون
در حيا را چو تو خود مظهرى آينه دار ره هر باورى
با تو زمين فخر فروشد به صبر دست بشويد ز تمناى ابر
غيرت آن دست بريده تويى ناله آن زخم چكيده تويى
گرچه برادر به فراتش رسيد آب بديد و لب خود را نديد
تشنه اگر وارد پيكار شد سير به دست شه كرار شد
كرب و بلا بود و عطش در خروش ناله گل بود و غرورى خموش
طفل عطش سينه خون را مكيد كرب و بلا در شطى از خون دميد
 
با يادش ؛ ظهر عاشورا
زينب ! بيار آب گلوى حسين را پر كن تو شور اشك سبوى حسين را
ظهر است و يك نسيم كه آشفته مى كند با دست هاش مشرق موى حسين را
زينب ! غبار فاجعه نزديك مى شود زينب ! ببين ! مقابل روى حسين را
در ناگهان ضربه يك تيغ ، يك تبر پر شد فضاى باغچه بوى حسين را
زينب ! به اهل كوفه ، به نامردمان بگو: آرى ! خدا خريد گلوى حسين را
 
كاروان اشك
مى نويسم نامه اى با اشك و خون از زبان داغ داران قرون
كاروان اشك و محمل هاى آه در ميان لاله ها مى جست راه
لاله ها از سينه هاى چاك چاك مى دميد از سينه گلگون خاك
بال هاى سوگ در پرواز بود پرده هاى آه در آواز بود
كاروان را طاقت اين راه نيست از دل زينب كسى آگاه نيست
دست ها در آرزوى پيكرند مرغكان عشق ، بى بال و پرند
دشت مى گريد در آغوش غروب واى از سيماى مدهوش غروب !
ساقه هاى نيزه گل داده ست ، آه ! دست ها هر سوى افتاده است ، آه !
مى دود در لاله ها خون حسين واى از رخسار گلگون حسين
زينب و بدرود مهمانان خاك زينب و گلزخم هاى چاك چاك
جامه هاى زخم بر اندامشان پيشگامان رهايى ، نامشان
هر طرف سروى به خاك افتاده است وين طلوع سرخ هر آزاده است
پيشگامان ، ارغوانى گشته اند لاله رويان ، جاودانى گشته اند
 
تا اربعين ...
دل اگر عزم جنون تازى كند سر به روى نيزه جانبازى كند
دل اگر در سينه گردد عشقباز سر به روى نيزه گردد سر فراز
دل اگر در عاشقى دلداده است سر به روى نيزه بردن ساده است
چون جنون در دشت دل گل مى كند با لب نى سر تغزل مى كند
ظهر عاشورا، عزيز بوتراب شد به جنگ آخرين پا در ركاب
نقل شيرين جنون در باده كرد ذوالجناح عشق را آماده كرد
بعد از آن بهر وداع آخرين راند سوى خيمه ها سلطان دين
ابتداى كار، آن شاه شهيد روبه روى خيمه زينب رسيد
ماه بانوى حرم بيرون بيا! دختر تيغ دو دم بيرون بيا!
خواهرم ! اين جنگ جنگى ديگر است در طريق عشق ، خط آخر است
يادگار مادرم ، زينب ، بيا! خواهر غم پرورم زينب ، بيا!
چون كه زينب ، اسم خواهر را شنيد از نهانگاه حرم بيرون دويد
در مقابل ديد اسب شاه را بر كشيد از سينه داغ آه را
ديد زينب ، يادگار ذوالفقار بار ديگر كرده عزم كارزار
ناگهان سرتاسرش آتش گرفت اشك در چشم ترش آتش گرفت
زانوانش ناتوان ، خم شد، نشست پايه هاى آسمان گويى شكست
بر زمين دستى و دستى بر كمر پا شد از نو زينب خونين جگر
بر گل روى برادر رو نمود گريه بر آن چشم و آن ابرو نمود
به شكوه گيسوانت يا حسين ! به دو قوس ابروانت يا حسين !
جان صد زينب به قربان سرت يك تقاضا دارد از تو خواهرت
مادر ما، دختر ختم رسل آن كه پر پر شد به تيغ غم چو گل
چند دفعه لحظه هاى آخرش گفت با اين دختر غم پرورش
زينب من ! در زمين كربلا مى شود سر از حسين من جدا
پيش از آن كه وقت را از كف دهى بر گل افتد قد آن سرو سهى
دست بگشا و گلويش را ببوس آن گلوى غنچه بويش را ببوس
جان صد زينب به قربان سرت يك تقاضا دارد از تو خواهرت
خم بشو، قدرى الف را دل كن زينبت را غرق عشق و حال كن
اى به قربان قد و بالاى تو خواهر محنت كش تنهاى تو
خم بشو، قربان عطر و رنگ و روت تا ببوسم غنچه ناز گلوت
شد پياده از فراز قاچ زين تكسوار عاشقى ، سلطان دين
خم شد و بازوى خواهر را گرفت خواهر غمديده را در برگرفت
آفتاب آمد قرين ماهتاب گوييا گل شد هم آغوش گلاب
دست دور گردن خواهر فكند گريه اهل حرم آمد بلند
خواهرم ، زينب ، تو اى سنگ صبور! قد بكش ، بشكوه ، اى كوه غرور!
گر چه غمگينى ، به ظاهر شاد باش مرهم زخم دل سجاد باش
اى زبانت ، ذوالفقار حيدرى در نگاهت ، صولت پيغمبرى
شانه هايت وارث حلم حسن بعد از اين ، هستى رسول خون من
تازه اين آغاز فصل عاشقى ست خواهرم كار تو اصل عاشقى ست
گر رسول خون من باشى ، خوش است باز هم مجنون من باشى ، خوش است
باز هم روشن ترين كوكب بمان زينب من ! باز هم زينب بمان
بعد از آن رو كرد بر اهل حرم كاى عزيزان ، اهل بيت رنج و غم !
بانوان بى قرينه ...الوداع ام ليلا و سكينه ...الوداع
موسم موعود پيغمبر رسيد فصل سرخ سينه و خنجر رسيد
ماه بانوى حرم ، بيرون بيا! دختر تيغ دو دم ، بيرون بيا!
ذوالجناح آمد چه زينى ، واژگون ذوالجناح آمد، چه يالى ، غرق خون
ذوالجناح آمد، نگاهش پر غبار ذوالجناح آمد، وليكن بى سوار
آنكه بر نى نور حق را منجلى ست بى گمان راءس حسين بن على ست
سرنگو، خورشيد روى نيزه رفت جا به جا لرزيد پشت عرش هفت
سر به ريوى نيزه ديدن مشكل است خاصه آن سر، كه جگر گوشه دل است
آه از آن دم كه ميان قتلگاه زينب آمد بر فراز نعش شاه
تا به نعش بى سرش نزديك شد آسمان در چشم او تاريك شد
ديد با چشمش ولى باور نداشت تن همان تن بود، اما سر نداشت
گفت : اى نعشى كه اين سان بى سرى تو همان نو باوه پيغمبرى ؟
گفت : اى فرزند زهراى بتول ! حاجى حج جنون ، حجت قبول
ناگهان خورشيد را بر نيزه ديد مشت زد چاك گريبان را دريد
اى برادر! بى تو روز و شب مباد در زمانه بعد از اين زينب مباد
اى برادر! كاشكى زينب نبود جان خواهر! كاشكى زينب نبود
بعد از اين از كربلا تا شام تار مى شوم بر ناقه عريان سوار
بعد از اين اى چلچراغ خانه ام تازيانه مى خورد بر شانه ام
ناله من تا مدينه مى رود خار در پاى سكينه مى رود
حرفها از اين و آن خواهم شنيد طعنه ها از كوفيان خواهم شنيد
كوفه ، شهر گول و نيرنگ و فريب كوفه ، شهر آشنايان غريب !
بعد از اين ماييم و فصل بى كسى بعد از اين ما و غم و دلواپسى
اى سر سلطان دين ، اى تاج نور! كى روا باشد كه باشى در تنور؟
طاقتم كو، بنگرم چوب يزيد مى خورد كنج لب شاه شهيد
اين همه داغ و بليه مشكل است ديدن مرگ رقيه مشكل است
ياد از ديروز و از آن آب و تاب آه از فردا و از شام خراب
اى كه معجر مى ربايى از سرم زينبم من ، دختر پيغمبرم
روزگارى ، روزگارى داشتم سايه سار از ذوالفقار ما چه شد؟
گر چه روزى اين چنين موعود بود گوهر غلطان در خون ... الوداع
الوداع ...اى پور ختم المرسلين تا به ديدار دگر، تا اربعين
 
ميلاد حضرت زينب (س )
تو مهر روشن و اوج خصال آينه اى عيار پاكى و حسن كمال آينه اى
تو صبح صادق فجرى ، شكوه آينه اى تو حرف روشن و پاك زلال آينه اى
در آسمان اصالت به كهكشان مانى گواه مريم و صبح وصال آينه اى
به صبر و حلم محمد، شجاعتت چو على ست به زهد فاطمه مانى ، مثال آينه اى
تويى پيام رسان قيام عاشورا تو مهر صلح حسن ، هم مقال آينه اى
ولادت تو بود رويش صلابت و حجب تويى طراز نجابت جمال آينه اى
تو الگويى به زنان و تو شمس نسوانى تو زيورى به زمان و مدال آينه اى
تو شعر سبز شگونى ، تو بحر خوش يمنى بهار حسين و، الحق كه فال آينه اى
پيام مكتب تو درس هر پرستار است تو شعر سبز بهار، اعتدال آينه اى
تو زيب صبر و شكوهى فرشته تقوا تو قهرمان زنانى ، جلال آينه اى
طنين صاعقه مانى به بزم بد خواهان تو سيف ايزد و چونان هلال آينه اى
غزل به وصف تو گر مختصر كند ((قدسى )) به قدر وسع و توان و مجال آينه اى
 
پيام خون حضرت زينب (س )
وقتى به دل داغ برادر ماند و زينب يك كربلا غم در برابر ماند و زينب
وقتى شهادت حرف آخر را رقم زد غمنامه تنهاى بى سر ماند و زينب
وقتى خزان بر سرخى آلاله ها زد صحرايى از گل هاى پرپر ماند و زينب
وقتى كه آتش با قساوت همزبان شد در خيمه ها توفان آذر ماند و زينب
وقتى غزالان حرم هر سو رميدند موى پريشان ، ديده تر ماند و زينب
وقتى فضا خالى شد از پرواز ياران يك آسمان بى كبوتر ماند و زينب
تا كربلا در كربلا مدفون نگردد در نينوا فرياد آخر ماند و زينب
ديديم جاى گريه ، جاى ناله كردن ((قد قامت )) غوغاى ديگر ماند و زينب
دست على از آستينش شد نمايان روح شجاعت هاى حيدر ماند و زينب
هنگامه اى ديگر به پا شد كربلا را اوج تعهد، حفظ سنگر ماند و زينب
تكميل نهضت در بيانش جلوه گر شد وقتى پيام خون رهبر ماند و زينب
 
زينب ؛ پاسدار لاله ها
مى سوخت چوشمع و پايدارى مى كرد دل از مژه جاى اشك جارى مى كرد
شب دختر شير حق به جاى عباس از عترت عشق پاسدارى مى كرد
 
با پاى برهنه
زان فتنه خونين كه به بار آمده بود خورشيد ولا، بر سر دار آمده بود
با پاى برهنه ، دشت ها را زينب دنبال حسين ، سايه وار آمده بود