سفيد شدن موى
و خم شدن كمر زينب (س )
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
دل كندن از خرابه شام و رقيه براى
زنان و كودكان ، خصوصا حضرت زينب (س )
بسيار مشكل بود. مگر مى شود نو گل
بوستان ابى عبدالله (ع ) و بلبل
شاخسار ولايت را تنها گذاشت و رفت .
گوييا كه از شام بيرون روند، مگر نام
((رقيه
)) از
ياد مى رود. نسيم باد، در هر كجا بوى
رقيه را بر كاروان مى افشاند و زينب
در هر مكان ، يادمان رقيه را فرياد مى
كند. آن گاه كه باران اشك زينب ، خاك
قبر حسين (ع ) را مى شويد، ياد رقيه ،
دل عمه اش را آتش مى زند و مى گويد:
برادر جان ! همه كودكانى را كه به من
سپرده بودى ، به همراه خود آوردم ،
مگر
((رقيه
ات
))
كه او را در شهر شام ؛ با دل غمبار به
خاك سپردم .!
(176)
و آن زمان كه پيام آور عاشورا پا به
شهر پيامبر مى گذارد، از حكايت هاى
كربلا و كوفه و شام ، سخن مى راند در
جمع زنان ، ياد دختر كوچك برادر را
پاس مى دارد و علت موى سفيد و خم شدن
كمرش را مصيبت رقيه مى داند.
(177)
در
عزايش گشته موهايم سفيد
|
قلب محزونم از اين ماتم برفت
.
|
گويا همان محبت ، زينب (س ) را باز به
شام آورد ديگر بار اشك شور در كنار
قبر رقيه ريخت به ياد دوران اسارت و
زمان شهادت دختر برادر، قطرات باران
چشم بر گونه هايش غلطيد عقده دل باز
كرد و در زينبيه ، به ديدار مادر
شتافت تا غصه كربلا و شام را براى
حضرت زهرا (س ) باز گويد.(178)
مگر خانه
نداريم ، مگر بابا نداريم
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در ميان ناله و اندوه بانوان رها شده
از زنجير ستم ، اطفالى بودند كه همراه
آنها در خرابه شام اسكان داده شده
بودند، آنها شاهد ناله هاى جانكاه
بزرگ بانوان بودند، عصرها كه مى شد آن
اطفال خردسال يتيم كنار درب خرابه صف
مى كشيدند و مى ديدند كه مردم شام دست
كودكان خود را گرفته آب و نان فراهم
كرده و به خانه ها مى روند ولى اينها
خسته ، مانند مرغان پرشكسته دامن عمه
را مى گرفتند و مى گفتند: همه ! مگر
ما خانه نداريم ، مگر ما بابا نداريم
؟
زينب (س ) مى فرمود:
((چرا، نور ديدگان ،
خانه هاى شما در مدينه است و باباى
شما به سفر رفته
))(179)
نقل كرده اند كه از آن اطفال يتيم ،
نه تن در خرابه از دنيا رفتند، كه
نهمين آنها حضرت رقيه (س ) دختر سه
ساله حضرت امام حسين (ع ) بود.
(180)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ام حبيبه خادمه زينب (س ) در دوران
حضور وى در كوفه ، صداى ام كلثوم را
كه مى شنود، مى گويد:
((غير از اهل بيت
پيامبر اكرم (ص ) صدقه بر احدى حرام
نمى باشد. اينان كه هستند؟
))
زينب (س ) نگاهى به ام حبيبه مى كند و
مى فرمايد:
((من
الان از سرزمين كربلا مى آيم . اين
گرد و غبار، گرد و غبار رنج كربلاست .
))
اما، گويى ام حبيبه او را نمى شناسد.
زينب (س ) با سوز دل مى فرمايد:
((ام
حبيبه ! منم ، زينب ، دختر على (ع )،
تو در اين كوفه كنيز من بودى . چگونه
است كه مرا اينك نمى شناسى ؟
))
ام حبيبه نگران و مضطرب سؤ ال مى كند:
((اگر
تو زينب هستى ، او هيچ گاه بدون
برادرش حسين جايى نمى رفت ، بگو حسينت
كجاست ؟
))
دل زينب (س ) آتش مى گيرد و مى
فرمايد:
((نگاه
بر نوك نيزه رو به رويت بنما. آن ، سر
بريده حسين مى باشد!
))(181)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه زن غساله ، بدن رقيه (س )
را غسل مى داد، ناگاه دست از غسل
كشيد، و گفت :
((سرپرست
اين اسيران كيست ؟
))
حضرت زينب (س ) فرمود: چه مى خواهى ؟
غساله گفت : اين دخترك به چه بيمارى
مبتلا بوده كه بدنش كبود است ؟
حضرت زينب (س ) در پاسخ فرمود: اى زن
! او بيمار نبود؛ و اين كبوديها آثار
تازيانه ها و ضربه هاى دشمنان است .
(182)
و در روايت ديگر است كه آن زن دست از
غسل كشيد و دستهايش را بر سرش زد و
گريست . گفتند: چرا بر سر مى زنى ؟
گفت : مادر اين دختر كجاست تا به من
بگويد چرا قسمتهايى از بدن اين دخترك
سياه شده است ؟ گفتند: اين سياهى ها
اثر تازيانه هاى دشمنان است .
(183)
به خواب ديدن
حضرت زهرا(س )
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
طراز المذاهب از بحر المصائب نقل مى
كند: روزى حضرت عليا مخدره زينب (س )
نزد حضرت سجاد (ع ) آمد. حضرت چون
چشمش به آن مخدره افتاد، فرمود: اى
عمه ، ديشب در عالم رؤ يا چه ديدى و
از مادرت فاطمه چه شنيدى ؟ آن مخدره
عرض كرد: تو از تمامى علوم آگاهى . آن
حضرت فرمود: چنين است ، و مقام ولايت
همين است ؛ اما من مى خواهم از زبان
تو بشنوم و بر مصيبت پدرم بنالم .
عرض كرد: اى فروغ ديده بازماندگان ،
چون چشمم قدرى آشنا به خواب شد، مادرم
زهرا را با جامه سياه و موى پريشان
ديدم كه روى و موى خود را با خون
برادرم رنگين ساخته است . چون اين حال
را بديدم ، خويشتن را بر پاى مباركش
بيفكندم و صدا به گريه و زارى بلند
كردم و سر آن حال پر ملال را از وى
پرسيدم . فرمود: دخترم ، زينب ! من
اگر چه در ظاهر با شما نبودم ليكن در
باطن با شما بودم و از شما جدا نبودم
. مگر به خاطر ندارى عصر روز تاسوعا،
كه برادرت را از خواب برانگيختى ،
برادرت بعد از مكالمات بسيار گفت : جد
و پدر و مادر و برادرم آمده بودند چون
بر مى گشتند مادرم وعده وصول از من
بگرفت ؟! اى زينب ، مگر فراموش كردى
شب عاشورا را كه ناله واحسيناه !
واحسيناه ! از من بلند شد و تو با ام
كلثوم مى گفتى كه صداى مادرم را مى
شنوم ؟ آرى ، من در آن شب ، با هزار
رنج و تعب ، در اطراف خيمه ها مى
گرديدم و ناله و فرياد مى زدم و از
اين روى بود كه برادرت حسين به تو گفت
: اى خواهر، مگر صداى مادرم را نمى
شنوى ؟ اى زينب ! مگر در وداع بازپسين
فرزندم حسين ، و روان شدن او سوى
ميدان ، من همى خاك مصيبت بر سر نمى
كردم ؟ اى زينب ، چه گويم از آن هنگام
كه شمر خنجر بر حنجر فرزندم حسين را
بر نوك سنان بر آوردند. اى زينب ، اى
دخترجان من ! چه گويم از آن وقت كه
لشكر از قتلگاه به سوى خيمه گاه روى
نهادند و شعله نار به گنبد دوار بر
آوردند. اى دختر محنت رسيده ، من
همانا در نظاره بودم كه مردم كوفه با
آن آشوب و همهمه و و لوله خيمه ها را
غارت كردند و آتش در آنها زدند و جامه
هاى شما را به يغما بردند و عابد
بيمار را از بستر به زمين افكندند و
آهنگ قتلش نمودند و تو، نالان و گريان
، ايشان را از اين كار باز مى داشتى ،
و هيز هنگامى كه شما را از قتلگاه
عبور مى دادند تمامى آن احوال را مى
ديدم و آن چهار خطاب تو به جد و پدر و
مادر و برادرت را استماع مى نمودم و
اشك حسرت از ديده مى باريدم و آه
جانسوز از دل پردردم بر مى كشيدم .
دخترجان من ، اين خون حسين است كه بر
گيسوان من است ، و من در همه جا با
شما همراه بودم ، خصوصا هنگام ورود به
شام و مجلس يزيد خون آشام و رفتار و
گفتار آن نابكار بدفرجام .
عليا مخدره (س ) مى فرمايد، عرض كردم
: اى مادر، از چه روى اين خون را از
موى و روى خويش پاك نمى فرمايى ؟
فرمود: اى روشنى ديده ، بايد با اين
موى پر خون در حضرت قادر بيچون به
شكايت برم و داد خود را از ستمكاران و
كشندگان فرزندم بازجويم ، و عزاداران
و گنه كاران امت پدرم را شفاعت بنمايم
. و تو را وصيت مى كنم كه سلام مرا به
فرزند بيمارم ، سيد سجاد، برسانى و
بگويى به شيعيان ما اعلام كند كه در
عزادارى و زيارت فرزندم حسين كوتاهى
نكنند و آن را سهل نشمارند كه موجب
ندامت آنها در قيامت خواهد بود.
(184)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ماجراى كربلا پايان پذيرفته ، ولى
غمهاى زينب فراموش شدنى نيست . هر
لحظه او كربلا و عاشورا و اسارت و درد
رنج است . هر لحظه ، مدينه يادآور
حديث كساء اهل بيت و دوران هجرت زينب
و حسين ، از سخت ترين دوران عمر اوست
.
در مدينه قحطى سختى رخ داده است .
عبدالله بن جعفر كه بحر جود و كرم است
و عادت بر بذل و عطا دارد، به دليل
اينكه دستش از سرمايه دنيا تهيه
گشته راهى شام مى گردد و به كار زراعت
مشغول مى شود؛ ولى زينب ، هر روز او
گريه و داغ دل است . مدتى مى گذرد كه
زينب گرفتار تب وصل خانواده اش مى
گردد و هر لحظه مريضى او شدت پيدا مى
كند، تا اينكه نيمه ظهر به همسر خويش
عبدالله مى گويد:
((بستر مرا در حياط به زير
آفتاب قرار بده .
))
عبدالله مى فرمايد:
((او را در حياط جاى
دادم كه متوجه شدم چيزى را روى سينه
خويش نهاده و مدام زير لب حرفى مى
زند. به او نزديك شدم ديدم پيراهنى را
كه يادگار از كربلاست ؛ يعنى پيراهن
حسين را، كه خونين و پاره پاره است ،
بر روى سينه نهاده و مدام مى گويد:
((حسين
، حسين ، حسين !...
))
لحظاتى بعد او وارد بر حريم اهل بيت
النبوة گشت و كارنامه عمرش به به خير
و سعادت ختم گرديد.
(185)
وفاوت عليا
مخدره زينب (س )
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در بحر المصائب گويد: حضرت زينب (س )
بعد از واقعه كربلا و رنج و شام و
محنت ايام ، چندان بگريست كه قدش
خميده و گيسوانش سفيد گرديد؛ دائم
الحزن بزيست تا رخت به ديگر سراى
كشيد.
نيز گويد: عليا مخدره ام كلثوم ، بعد
از چهار ماه از ورود اهل بيت به مدينه
طيبه ، از اين سراى پرملال به رحمت
خداوند لايزال پيوست . وقتى هشتاد روز
از وفات ام كلثوم بگذشت ، شبى عليا
مخدره زينب مادرش را در خواب ديد و
چون بيدار شد بسيار بگريست و بر سر و
صورت خويش بزد تا از هوش برفت . زمانى
كه آمدند و آن مخدره را حركت دادند،
ديدند روح مقدس او به شاخسار جنان
پرواز كرده است .
در اين وقت آل رسول و ذريه بتول ، در
ماتم آن مخدره به زارى در آمدند چندان
كه گويى اندوه عاشورا و آشوب قيامت بر
پا شد. و اين واقعه جانگداز، در دهم
رمضان يا چهاردهم رجب بنابر قول
عبيدلى نسابه ، متوفى در سنه 277 در
كتاب زينبيات
))
از سال 62 هجرى روى داد.
وفات اين مخدره در سنه 62 مورد اتفاق
همگان است ، ولى در تاريخ روز وفات وى
بين مورخان اختلاف وجود دارد، و گذشته
بر دو قولى كه ذكر شد، بعضى نيز وفات
او را در شب يكشنبه پنجم ماه رجب
دانسته اند.
(186)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
راجع به محل دفن حضرت زينب (س ) سه
نظر وجود دارد:
1- مدينه منوره ، كنار قبور خاندان
اهل بيت عصمت و طهارت يعنى بقيع ؛
2- قاهر مصر؛
3- مقام معروف و مشهور در قريه
((راويه
)) واقع
در منطقه غوطه دمشق .
قول اول : ظاهرا هيچ مدركى به جز حدس
و تخمين ندارد، و مبتنى بر اين نظريه
احتمالى است كه چون حضرت زينب (س ) پس
از حادثه كربلا به مدينه مراجعت كرده
است . چنانچه رويداد تازه اى پيش
نيامده باشد، به طور طبيعى در مدينه
از دنيا رحلت كرده و نيز به طور طبيعى
در بقيع آرامگاه خاندان پيغمبر (ص )
دفن شده است !
در مورد قول دوم نيز، كه مصر باشد،
مدرك درستى در دست نيست .
با تضعيف اقوال فوق ، اعتبار قول سوم
ثابت مى شود كه قبر حضرت زينب (س ) را
در قريه راويه از منطقه غوطه شام ،
واقع در هفت كيلومترى جنوب شرقى دمشق
، مى داند. در آن جا بارگاه و مرقد
بسيار باشكوهى به نام حضرت زينب (س )
دختر اميرالمؤ منين (ع ) وجود دارد كه
همواره مزار دوستان اهل بيت و شيعيان
و حتى غير شيعيان بوده است . آنچه از
تاريخ به دست مى آيد، قدمت بسيار بناى
اين مزار است كه حتى در قرن دوم نيز
موجود بوده است ،
زيرا بانوى بزرگوار: سيده نفيسه ،
همسر اسحاق مؤ تمن فرزند امام جعفر
صادق (ع ) به زيارت اين مرقد مطهر
آمده است .
(187)
گريه امام
زمان (ع ) در وفات زينب (س )
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مرحوم آيت الله سيد نورالدين جزايرى
(متوفى 1348 ه ق ) در كتاب
((الخصائص
الزينبيه
))
آورده است كه عالم دانشمند و محدث
خبير شيخ محمد باقر قاينى ، صاحب كتاب
كبريت الاحمر در كتاب كشكول خود به
نام
((سفينة
القماش
))
مى نويسد:
در عصرى كه در نجف اشرف به تحصيل علوم
حوزوى اشتغال داشتم در آنجا سيدى زاهد
و پرهيز كار بود كه سواد نداشت ، روزى
در حرم حضرت على (ع ) به زيارت مرقد
حضرت مشغول بود، ديد يكى از زايران
ترك زبان ، گوشه اى از حرم نشست و
مشغول تلاوت قران شد، اين سيد جليل
احساساتى شد و به خود گفت :
((آيا
سزاوار است كه ترك و ديلم قران ، كتاب
جدت را بخوانند و تو بى سواد باشى و
از خواند آيات قرآن محروم بمانى ؟!
))
او از روى غيرت و همت قسمتى زا اوقاتش
را در سقايى (آبرسانى ) صرف كرد تا
مخارج زندگى اش را تاءمين كند، و قسمت
ديگر را به تحصيل علوم پرداخت و كم كم
ترقى كرد تا به حدى كه در درس خارج
آيت الله العظمى ميرزا محمد حسن
شيرازى (ميرزاى بزرگ ، متوفى 1312 ه
ق ) شركت مى كرد و به درجه اى رسيد كه
احتمال مى دادند به حد اجتهاد رسيده
است . اين سيد جليل و پارسا براى من
چنين نقل كرد:
در عالم خواب امام زمان حضرت ولى عصر
(عج ) را ديدم ، بسيار غمگين و آشفته
حال بود، به محضرش رفتم و سلام كردم ،
سپس عرض كردم :
((چرا اين گونه ناراحت و
گريان هستى ؟
))
فرمود:
((امروز
روز وفات عمه ام حضرت زينب (س ) است .
از آن روزى كه عمه ام زينب (س ) وفات
كرده ، تاكنون ، هر سال در روز وفات
او، فرشتگان در آسمانها مجلس عزا به
پا مى كنند، آن چنان مى گريند كه من
بايد بروم و آنها را ساكت كنم ، آنها
خطبه حضرت زينب (س ) را كه در بازار
كوفه خواند، مى خوانند و مى گريند، من
هم اكنون از آن مجلس فرشتگان مراجعت
نموده ام .
))(188)
امام زمان (ع
) روضه وداع مى خواند!
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
جناب آقاى كافى به نقل از مقدس
اردبيلى مى فرمود:
((با
طلاب پياده به كربلا مى رفتيم . در
بين راه يك آقاى طلبه اى بود كه گاهى
براى ما روضه مى خواند و امام حسين (ع
) يك نمكى در حنجره اش گذاشته بود.
آمدم كربلا. زيارت اربعين بود. از بس
كه ديدم زاير آمده و شلوغ است ،
گفتم : داخل حرم نروم و مزاحم زايران
نشوم . طلبه ها را دور خود جمع كردم و
گوشه صحن آماده خواندن زيارت شديم ،
يك وقت گفتم : آن طلبه اى كه در راه
براى ما روضه يم خواند كجاست ؟ گفتند:
نمى دانيم بين اين جمعيت كجا رفت .
ناگهان ديدم كه يك مرد عربى مردم را
كنار مى زند و به طرف من مى آيد. صدا
زد: ملا محمد مقدس اردبيلى ! مى خواهى
چه بكنى ؟ گفتم : مى خواهم زيارت
اربعين بخوانم . فرمود: بلندتر بخوان
تا من هم گوش كنم زيارت را بلندتر
خواندم ، يكى دو جا توجه ام را به
نكاتى ادبى دادم . وقتى زيارت تمام
شد، به طلبه ها گفتم : آن طلبه پيدا
نشد؟ گفتند نمى دانيم كجا رفته است .
يك وقت آن مرد عرب به من فرمود: مقدس
اردبيلى ! چه مى خواهى ؟ گفتم : يكى
از طلبه ها در راه براى ما گاهى روضه
مى خواند، نمى دانم كجا رفته ؟ خواستم
بيايد و براى ما روضه بخواند. آن عرب
به من فرمود: مقدس اردبيلى ! مى خواهى
من برايت روضه بخوانم ؟ گفتم : آرى ،
آيا به روضه خواندن واردى ؟ فرمود:
آرى . ناگاه آن شخص رويش را به طرف
ضريح امام حسين (ع ) كرد و از همان
طرز نگاه كردن ، ما را منقلب كرد، يك
وقت صدا زد: ابا عبدالله ! نه من و نه
اين مقدس اردبيلى و نه اين طلبه ها
هيچ كدام يادمان نمى رود، آن ساعتى را
كه مى خواستى از خواهرت زينب (س ) جدا
شوى ! ناگاه ديدم كسى نيست ، و فهميدم
آن عرب ، مهدى زهرا (س ) بوده است .
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
استاد ما، عالم عامل ، حضرت آيت الله
عبدالكريم حق شناس فرمود:
((در
دوران طلبگى حجره اى كنار كتابخانه
مسجد جامع در طبقه دوم داشتم . ايام
محرم بود، در مسجد عزادارى امام حسين
(ع ) بر پا بود و من در حجره خود
مشغول مطالعه بودم . هنگام مطالعه
خوابم برد و پس از مدت كوتاهى بيدار
شدم و برخاستم وضو گرفتم ، و به حجره
بازگشتم . دفعه سوم در حال خواب و
بيدارى بودم كه ديدم در بسته حجره ام
باز شد و چند خانم مجلله وارد شدند.
به من الهام شد كه يكى از آنها حضرت
زينب (س ) بود.
فرمود: چرا در مراسم عزادارى شكرت نمى
كنى ؟
عرض كردم : مطالعه مى كنم ، بعد مى
روم .
فرمود: نه ! در ايام محرم (يا روز
عاشورا) درس تعطيل است ، بايد بروى
مجلس شركت كنى .
امام زمان (ع
) كنار قبر عمه اش در شام
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در مقدمه كتاب
((خصايص
الزينبيه
))
داستانى آمده است كه نشان مى دهد قبر
زينب (س ) در شام است و آن اينكه :
مرحوم حاج محمد رضا سقازاده ، كه يكى
از وعاظ توانمند بود، نقل مى كند:
روزى به محضر يكى از علماى بزرگ و
مجتهد مقدس و مهذب ، حاج ملاعلى
همدانى مشرف گشتم و از او درباره مرقد
حضرت زينب جويا شدم ، او در جوابم
فرمود:
((روزى
مرحوم حضرت آيت الله الغظمى آقا ضياء
عراقى (كه از محققين و مراجع تقليد
بود) فرمودند: شخصى شيعه مذهب از
شيعيان قطيف عربستان به قصد زيارت
حضرت امام رضا (ع ) عازم ايران مى
گردد. او در طول راه پول خود را گم مى
كند. حيران و سرگردان مى ماند و براى
رفع مشكل متوسل به حضرت بقية الله
امام زمان (عج ) مى گردد. در همان حال
سيد نورانى را مى بيند كه به او مبلغى
مرحمت كرده و مى گويد: اين مبلغ تو را
به
((سامره
)) مى
رساند.
چون به آن شهر رسيدى ، پيش وكيل ما
((حاج
ميزا حسن شيرازى
))
مى روى و به او مى گويى : سيد مهدى مى
گويد آن قدر پول از طرف من به تو بدهد
كه تو را به مشهد برساند و مشكل مالى
ات را برطرف سازد. اگر او نشانه خواست
، به او بگو: امسال در فصل تابستان ،
شما با حاج ملاعلى كنى طهرانى ، در
شام در حرم عمه ام مشرف بوديد، ازدحام
جمعيت باعث شده بود كه حرم عمه ام
كثيف گردد و آشغال ريخته شود. شما عبا
از دوش گرفته و با آن حرم را جاروب
كردى ! و حاج ملاعلى كنى نيز آن آشغال
ها را بيرون مى ريخت ... و من در كنار
شما بودم !!
)).
شيعه قطيفى مى گويد: چون به سامرا
رسيدم و به خدمت مرحوم شيرازى شرفياب
شدم جريان را به عرض او رساندم . بى
اختيار در حالى كه اشك شوق مى ريخت ،
دست در گردنم افكند و چشمهايم را
بوسيد و تبريك گفت و مبالغى را برايم
مرحمت كرد.
چون به تهران آمدم ، خدمت حاج آقاى
كنى رسيدم و آن جريان را براى او نيز
تعريف نمودم . او تصديق كرد، ولى
بسيار متاءثر گشت كه اى كاش اين
نمايندگى و افتخار نصيب او مى شد.
(189)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
فيض الاسلام مى فرمايد:
بيش از دوازده سال پيش به درد شكم
گرفتار شدم و معالجه اطباء سودى
نبخشيد. براى استشفاء به اتفاق و
همراهى اهل بيت و خانواده به كربلاى
معلى مشرف شديم . در آن جا هم سخت
مبتلا گشتم . روزى دوستى از زايرين در
نجف اشرف ، من و گروهى را به منزلش
دعوت نموده ، با اينكه رنجور بودم ،
رفتم . در بين گفت و گوهاى گوناگون ،
يكى از علماء (ره ) كه در آن مجلس
حضور داشت ، فرمود:
((پدرم
مى گفت : هر گاه حاجت و خواسته اس
دارى ، خداى تعالى را سه بار به نام
عليا حضرت زينب كبرى (س ) بخوان ، بى
شك و دودلى ، خداى عزوجل خواسته است
را روا مى سازد. از اين رو من چنين
كرده ، شفا و بهبودى بيمارى خود را از
خداى تعالى خواستم ، و علاوه بر آن
نذر نموده و با پروردگارم عهد و پسمان
بستم كه اگر از اين بيمارى بهبودى
يافت ، كتاب در احوال سيده معظمه (س )
بنويسم تا همگان از آن بهره مند
گردند.
حمد سپاس خداى جل و شاءنه را كه پس از
زمان كوتاهى شفا يافتم . اما از
بسيارى اشغال و كارها و نوشتن و چاپ و
نشر كتاب و ترجمه و خلاصه تفسير قرآن
عظيم به نذر خويش وفا ننمودم ، تا
اينكه چند روز پيش يكى از دخترانم مرا
آگاه ساخت كه به نذرم وفا ننموده ، من
هم از خداى عز اسمه توفيق و كمك
خواسته ، به نوشتن آن شروع نمودم و آن
را كتاب ترجمه خاتون دوسرا سيدتنا
المعصومة ، زينب الكبرى - ارواحنا
لتراب اقدامهاالفداه - ناميدم .
(190)
نابودى
سرمايه افراد سنگدل |
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه اسيران آل محمد (ص ) را از
سوى كوفه به شام مى بردند، در مسير
راه به كوه جوشن (نزديك شهر حلب )
رسيدند، بچه يكى از بانوان حرم كه در
رحم داشت و نام او را محسن نهاده
بودند، بر اثر سختى راه و تشنگى اش
سقط شد، كه هم اكنون در آن جا
زيارتگاهى به نام
((مشهد السقط
))
موجود است كه يادآور همان صحنه دلخراش
مى باشد.
روايت شده است كه حضرت زينب (س ) ديد
در نزديك آن كوه ، معدن مس قرار دارد
و عده اى در آن جا مشغول كار هستند،
براى گرفتن آب و غذا نزد آنها رفت ،
آنها كه از دشمنان بودند، با كمال
سنگدلى از دادن آب و غذا امتناع
نمودند، بلكه به ناسزاگويى به اهل بيت
(ع ) پرداختند.
دل حضرت زينب (س ) بسيار سوخت ، در
مورد آنها نفرين كرد، همين نفرين باعث
شد كه آن معدن به كلى نابود گرديد و
سرمايه آنها كه سالها، ثروت كلانى از
آن معدن به دست آورده بودند، بر باد
رفت .
و در روايت ديگر، نظير اين مطلب به
كوهى به نام كوه حران ، نسبت داده شده
كه كارگران مس در آن جا حتى از آب
دادن به اهل بيت (ع ) خوددارى كردند و
با برخوردى بى رحمانه اهل بيت (ع ) را
از خود راندند، بر اثر نفرين زينب (س
) صاعقه اى بر آنها فرود آمد، و تمامى
آن سنگدلان تيره بخت را سوزانيد و
نابود ساخت .
(191)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در مسير راه كوفه و شام ، اسيران آل
محمد (ص ) به منزلگاهى رسيدند كه نام
آن
((قصر
عجوز
))
بود، منظور از عجوزه زنى به نام
((ام
الحجام
))
بود، اين زن كه سرشتى ناپاك داشت و از
دشمنان كوردل بود، گستاخى و بى شرمى
را به جايى رسانيد كه كنار سر مقدس
امام حسين (ع ) آمد و بر سنگى چهره
سرى را كشيد و آن را خراشيد به طورى
كه از آن سر مقدس خون ريخت .
زينب (س ) با ديدن اين صحنه دلخراش
پرسيد: اين زن چه نام دارد؟
گفتند: نام او
((ام
الحجام
))
است .
حضرت زينب (س ) با آه و ناله جانسوز
آن زن پليد چنين نفرين كرد:
((اللهم
خرب عليها قصرها، واحرقها بنار الدنيا
قبل نار الاخرة
))؛
خدايا، خانه اين زن را ويران فرما، و
او را با آتش دنيا قبل از آتش آخرت
، بسوزان .
))
روايت كننده مى گويد: سوگند به خدا
هنوز دعاى زينب (س ) به آخر نرسيده
بود كه ديدم قصر ويران شده ، و آتشى
در آن قصر ويران شده روى آورد و همه
آنچه را در آنجا بود با آن زن سوزانيد
و به خاكستر تبديل كرد و سپس باد تندى
وزيد و همه آن خاكسترها را پراكنده
ساخت و ديگر نشانه و اثرى از آن قصر
باقى نماند.
(192)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اهل بيت (ع ) از آن جا (قصر عجوزه )
گذشتند. هنگامى كه به منزلگاهى به نام
((قصر
حفوظ
))
سپس به سيبور رسيدند مردم آن جا با
اسيران آل محمد (ص ) خوشرفتارى كردند.
حضرت زينب (س ) از آنها تشكر كرد، و
براى آنها دعا كرد، بر اثر دعاى آن
حضرت ، مردم آنجا از گزند ظالمان
محفوظ ماندند و آبشان شيرين و گوارا
شد، و رزق و روزى شان پر بركت و ارزان
گرديد.
(193)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علامه حاج ميرزا حسين نورى ، صاحب
مستدرك ، از سيد محمد باقر سلطان
آبادى ، كه از بزرگان و شخصيتهاى با
كمال بود، نقل مى كند كه گفت : من در
بروجرد به بيمارى شديد درد چشم مبتلا
شدم ، چشم راستم ورم كرد و به طورى
ورم بزرگ شد كه سياهى چشمم پيدا نبود،
و از شدت درد، خواب و آرامش نداشتم ،
نزد همه پزشكان رفتم ، و مداواى آنها
بى نتيجه ماند، و آنها از درمان آن ،
اظهار ناتوانى كردند. بعضى مى گفتند
تا شش ماه بايد تحت درمان باشى ، و
بعضى مى گفتند تا چهل روز نياز به
درمان است . بسيار محزون و غمگين بودم
، تا اينكه يكى از دوستان به من گفت :
بهتر است كه به زيارت قبر منور ابا
عبدالله الحسين (ع ) بروى ، و از آن
حضرت شفا بگيرى ، من عازم هستم ، بيا
با من با هم به كربلا برويم . گفتم با
اين حال چگونه سفر كنم ، مگر طبيب
اجازه بدهد. به طبيب مراجعه كردم ،
گفت : براى تو سفر روا نيست ، اگر
مسافرت كنى ، به منزل دوم نمى رسى ،
مگر اينكه به طور كلى نابينا مى شوى .
به خانه بازگشتم ، يكى از دوستانم به
عيادت آمده ، و گفت : بيمارى چشم تو
را جز خاك كربلا و تربت شهدا و
مريضخانه اولياى خدا شفا نبخشد، در
ضمن شرح حالش را گفت كه نه سال قبل
مبتلا به تپش قلب بود، و از درمان همه
پزشكان ماءيوس شد، و تنها از تربت
امام حسين (ع ) شفا يافت . من با توكل
به خدا با كاروان كربلا به سوى كربلا
حركت كردم ، در منزلگاه دوم درد چشمم
شدت يافت ، بر اثر فشار درد، چشم چپم
نيز درد گرفت ، همسفران مرا سرزنش
كردند كه سفر براى تو خوب نيست ، بهتر
است مراجعت كنى . همچنان در ناراحتى و
حيرت به سر مى بردم هنگام سحر درد
چشمم آرام گرفت و اندكى خوابيدم . در
عالم خواب حضرت زينب (س ) را ديدم به
محضرش رفتم و گوشه مقنعه او را گرفتم
و بر چشمم ماليدم ، سپس از خواب بيدار
شدم ، از آن پس هيچ گونه درد و رنجى
در چشمم احساس نكردم ، و چشم راستم
همچون چشم چپم خوب شد. ماجرا را به
همراهان و دوستان گفتم ، آنها چشمان
مرا نگاه كردند، ديدند هيچ فرقى بين
دو چشم من نيست ، و هيچ اثرى از ورم و
زخم ديده نمى شود. اين كرامت حضرت
زينب (س ) را براى همه نقل نمودم .
محدث نورى نظير اين مطلب را در مورد
شفاى ملافتحعلى سلطان آبادى كه از
اوتاد پارسايان بزرگ بود، نقل نموده
است
(194)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مرحوم محمد رحيم اسماعيل بيك ، كه در
توسل به اهل بيت (ع ) و علاقه به حضرت
سيدالشهداء (ع ) كم نظير بود و از اين
باب رحمت و بركات صورى و معنوى نصيبش
شده و در ماه رمضان 1378 به رحمت حق
واصل شد، نقل نمود كه در شش سالگى به
درد چشم مبتلا شدم و تا سه سال گرفتار
بوده و عاقبت از هر دو چشم نابينا
گرديدم .
در ماه محرم ايام عاشورا در منزل دايى
بزرگوارم مرحوم حاج محمد تقى اسماعيل
بيك روضه خوانى بود، هوا گرم و شربت
سرد به مستمعين مى دادند. من از دايى
ام خواهش كردم كه اجازه دهد من به
مردم شربت بدهم ؟! دايى ام فرمود: تو
چشم ندارى و نمى توانى ! گفتم : يك
نفر بينا همراهم بيايد! قبول كرد، و
من با كمك خودش قدرى شربت به شنوندگان
دادم .
مرحوم معين الشريعه اصطهباناتى
سخنرانى مى كرد. در ذكر مصيبت خود
روضه حضرت زينب (س ) خواند و من تحت
تاءثير قرار گرفتم . آن قدر گريه كردم
تا از حال رفتم در آن حال بانوى مجلله
اى دست مباركشان را بر چشمان من كشيده
و فرمودند:
((خوب
شدى و ديگر به چشم درد مبتلا نخواهى
شد
)).
ناگاه چشم باز كردم . اهل مجلس را
ديدم ، شاد و فرح ناك . به طرف دايى
ام دويدم ، تمام اهل مجلس منقلب شده و
اطراف مرا گرفتند، به دستور دايى ام
مرا به اتاقى بردند و جمعيت را متفرق
نمودند. اين از بركت و توسلات به حضرت
ابا عبدالله الحسين (ع ) بود كه در يك
آن چشمم را شفا داده و مرا از
نابينايى نجات دادند
((باءبى انت و اءمى
اءبا عبدالله الحسين
)).
(195)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يزيد پس از شهادت امام حسين (ع ) پيش
از آنكه به عذاب آخرت مبتلا شود، در
دنيا به درد بى درمانى معذب گرديد.
يكى از اطباى يهودى را براى معالجه
طلب كرد. طبيب نگاهى به يزيد كرد و از
روى تعجب انگشت حيرت به دندان گزيد.
سپس با تدبير ويژه اى چند عقرب از
گلوى او بيرون كشيد و گفت : ما در كتب
آسمانى ديده ايم و از علما شنيده ايم
كه هيچ كس به اين بيمارى مبتلا نمى
شود مگر آنكه قاتل پسر پيغمبر باشد،
بگو چه گناهى را كرده اى كه به اين
بيمارى گرفتار شده اى ؟!
يزيد از خجالت سر را به زير افكند و
پس از لحظاتى گفت : من حسين بن على را
كشته ام يهودى انگشت سبابه خود را
بلند كرد و گفت :
((اشهد ان لا اله الا الله
و اشهد ان محمدا رسول الله
)).
طبيب مسلمان شد و از جاى برخاست و به
منزل خود رفت برادر خود را به دين
اسلام دعوت كرد، قبول نكرد، ولى همسر
او و خويشانش پذيرفتند. همسر برادرش
نيز اسلام را قبول كرد و اسلامش را از
شوهر مخفى داشت .
در همسايگى آنها، يكى از شيعيان خالص
بود كه اكثر روزها مجلس تعزيه دارى
حضرت سيدالشهداء (ع ) بر پا مى كرد،
آن زن تازه مسلمان در آن مجلس شركت مى
نمود و بر مصايب اهل بيت عصمت و طهارت
مى گريست . بعضى از يهوديان جريان زن
را به شوهرش اطلاع دادند، يهودى گفت :
امروز او را امتحان مى كنم ، لذا به
خانه رفت و به همسرش گفت : امشب هفتاد
نفر يهودى مهمان ما خواهند بود، شرايط
ميزبانى را آماده و انواع خوردنى ها
را جهت پذيرايى مهيا كن !
بانوى تازه مسلمان خواست مشغول غذا
پختن شود، صداى ذكر مصيبت حضرت
سيدالشهداء (ع ) را شنيد، فورا به
مجلس عزا رفت و در عزاى آن حضرت گريه
زيادى كرد. وقتى به خود آمد، سخن شوهر
به يادش آمد، ولى وقت تنگ شده بود.
متوسل به فاطمه (س ) شد و به سوى خانه
آمد، وقتى به خانه رسيد ديد بانوانى
سياه پوش جمع شده و هر يك با چشم
گريان مشغول خدمت مى باشند و لحظه اى
استراحت ندارند!
در ميان بانوان خانم بلند بالايى را
ديد در مطبخ مشغول پختن غذاست و بانوى
مجلله اى را ديد كه پيراهن خون آلودى
در كنارش گذاشته است ! زن تازه
مسلمان عرض كرد: اى بانوى گرامى ! شما
كيستيد كه با قدوم خود اين كاشانه را
مزين فرموده و لوازم مهيمانى را مهيا
كرده ايد؟
آن بانوى مجلله فرمود: چون تو عزادارى
فرزند غريب و شهيدم را بر كار خانه ات
مقدم داشتى ، بر فاطمه لازم شد كه تو
را يارى كند، تا با نكوهش شوهر خود رو
به رو نگردى و پس از اين بيشتر به عزا
خانه فرزندم بروى .
بانوى تازه مسلمان عرض كرد: اى بانو!
خانمى را در مطبخ مى بينم كه مشغول
غذا پختن و بيش از همه بى قرار است ،
او كيست ؟
فرمود: نزد او برو و از خودش بپرس .
بانوى تازه مسلمان رفت و پاى او را
بوسه داد و نامش را از او سؤ ال كرد؟
فرمود: من زينب خواهر امام حسينم .
در همين زمان زنان يهودى با هفتاد
مهمان وارد شدند. وقتى كه يهوديها
خانه را در كمال آراستگى و نورافشانى
ديدند و بى خوش غذاها به مشام شان
رسيد و در جريان واقعه قرار گرفتند
همه مسلمان شدند.
(196)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زينب (س ) گفت : كنار خيمه ايستاده
بودم ، ناگاه مردى كبود چشم به سوى
خيمه آمد (و آن خولى بود) و آنچه در
خيمه يافت ، ربود. امام سجاد (ع ) روى
فرش پوستى خوابيده بود، آن نامرد آن
پوست را آن چنان كشيد كه امام سجاد (ع
) روى خاك زمين افتاد، سپس او به من
متوجه شد و مقنعه ام را كشيد و
گوشواره ام را از گوشم بيرون آورد كه
گوشم پاره شد، و در عين حال گريه مى
كرد. گفتم : غارت مى كنى در عين حال
گريه مى كنى ؟ گفت : براى مصايبى كه
بر شما اهل بيت پيامبر (ص ) وارد شده
گريه مى كنم . گفتم : خداوند دستها و
پاهايت را قطع كند و در آتش دنيا قبل
از آخرت بسوزاند.
هنگامى كه مختار روى كار آمد و به
دستور او خولى را دستگير كرده و نزدش
آوردند، مختار به او گفت : تو در
كربلا چه كردى ؟ جواب داد: به خيمه
على بن الحسين امام سجاد (ع ) رفتم ،
روسرى و گوشواره زينب (س ) را كشيدم و
ربودم . مختار گريه كرد و گفت : در
اين هنگام زينب (س ) چه گفت : خولى
جواب داد: گفت خدا دستها و پاهايت را
قطع كند و تو را در آتش دنيا قبل از
آخرت بسوزاند، مختار گفت : سوگند به
خدا، خواسته او را بر مى آوردم ، آن
گاه دستور داد دستها و پاهاى خولى را
بريدند و او را آتش زدند.
(197)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سيد جليل و فاضل نبيل ، جناب آقاى سيد
حسن برقعى واعظ، ساكن قم ، چنين مرقوم
داشته اند:
آقاى قاسم عبدالحسينى ، پليس موزه
آستانه مقدسه حضرت معصومه (س ) و در
حال حاضر، يعنى سنه 1348، به خدمت
مشغول است و منزل شخصى او در خيابان
تهران ، كوچه آقابقال براى اين جانب
حكايت كرد كه در زمانى كه متفقين
محمولات خود را از راه جنوب به شوروى
مى بردند و در ايران بودند من در راه
آهن خدمت مى كردم . در اثر تصادف با
كاميون سنگ كشى يك پاى من زير چرخ
كاميون رفت و مرا به بيمارستان فاطمى
شهرستان قم بردند و زير نظر دكتر
مدرسى كه اكنون زنده است و دكتر سيفى
معالجه مى نمودم ، پايم ورم كرده بود
به اندازه يك متكا بزرگ شده بود و مدت
پنجاه شبانه روز از شدت درد حتى يك
لحظه خواب به چشمم نرفت و دايما از
شدت درد ناله و فرياد مى كردم . امكان
دانشت كسى دست به پايم بگذارد؛ زيرا
آن چنان درد مى گرفت كه بى اختيار مى
شدم و تمام اطاق و سالن را صداى
فريادم فرا مى گرفت و در خلال اين مدت
به حضرت زهرا و حضرت زينب و حضرت
معصومه (س ) متوسل بودم و مادرم
بسيارى از اوقات در حرم حضرت معصومه
مى رفت و توسل پيدا مى كرد و يك بچه
كه در حدود سيزده الى چهارده سال داشت
و پدرش كارگرى بود در تهران در اثر
اصابت گلوله اى مثل من روى تختخواب
پهلوى من در طرف راست بسترى بود و
فاصله او با من در حدود يك متر بود و
در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله ، زخم
تبديل به خوره و جذام شده بود و
دكترها از او ماءيوس بودند و چند روز
در حال احتضار بود و گاهى صداى خيلى
ضعيفى از او شنيده مى شد و هر وقت
پرستارها مى آمدند مى پرسيدند تمام
نكرده است ؟ و هر لحظه انتظار مرگ او
را داشتند.
شب پنجاهم بود. مقدارى مواد سمى براى
خود كشى تهيه كردم و زير متكاى خود
گذاشتم و تصميم گرفتم كه اگر امشب
بهبود نيافتم خود كشى كنم ؛
چون طاقتم تمام شده بود.
مادرم براى ديدن من آمد، به او گفتم :
اگر امشب شفاى مرا از حضرت معصومه
گرفتى فبها، و الا صبح جنازه مرا روى
تختخواب خواهى ديد و اين جمله را جدى
گفتم ، تصميم قطعى بود. مادر مغروب به
طرف حرم مطهر رفت همان شب مختصرى
چشمانم را خواب گرفت ، در عالم رؤ يا
ديدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب
سالن ) وارد اطاق من كه هما بچه هم
پهلوى من روى تخت خوابيده بود آمدند
يكى از زنها پيدا بود شخصيت او بيشتر
است و فهميدم كه اولى حضرت زهرا و
دومى حضرت زينب و سومى حضرت معصومه
سلام الله عليهم اجمعين - هستند حضرت
زهرا جلو، حضرت زينب پشت سر و حضرت
معصومه رديف سوم مى آمدند مستقيم به
طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوى
هم جلو تخت ايستادند حضرت زهرا (س )
به آن بچه فرمودند: بلند شو. بچه گفت
: نمى توانم فرمودند: بلند شو. گفت :
نمى توانم فرمودند: تو خوب شدى . در
عالم خواب ديدم بچه بلند شد و نشست من
انتظار داشتم به من هم توجهى
بفرمايند، ولى بر خلاف انتظار حتى به
سوى تحت من توجهى نفرمودند، در اين
اثناء از خواب پريدم و با خود فكر
كردم معلوم مى شود آن بانوان مجلله به
من عنايتى نداشتند.
دست كردم زير متكا و سمى كه تهيه كرده
بود بر دارم و بخورم ، با خود فكر
كردم ممكن است چون در اتاق ما قدم
نهاده اند از بركت قدوم آنها من هم
شفا يافته ام ، دستم را روى پايم
نهادم ديدم درد نمى كند، آهسته پايم
را حركت دادم ديدم حركت مى كند،
فهميدم من هم مورد توجه قرار گرفته ام
، صبح شد پرستارها آمدند و گفتند: بچه
در چه حال است به اين خيال كه مرده
است ، گفتم : بچه خوب شد، گفتند چه مى
گويى ؟! گفتم حتما خوب شده ، بچه خواب
بود، گفتم بيدارش نكنيد تا اينكه
بيدار شد، دكترها آمدند هيچ اثرى از
زخم در پايش نبود گويا ابدا زخمى
نداشته اما هنوز از جريان كار من خبر
ندارند.
پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول
از روى پاى من بردارد و تجديد پانسمان
كند چون ورم پايم تمام شده بود، فاصله
اى بين پنبه ها و پايم بود، گويا اصلا
زخمى و جراحتى نداشته .
مادرم از حرم آمد، چشمانش از زيادى
گريه ورم كرده بود، پرسيد: حالت چطور
است ؟ نخواستم به او بگويم شفا يافتم
؛ زيرا از فرح زياد ممكن بود سكته
كند، گفتم : بهتر هستم رو عصايى بياور
برويم منزل . با عصا (البته مصنوعى
بود) به طرف منزل رفتم و بعدا جريان
را نقل كردم .
و اما در بيمارستان ، پس از شفا يافتن
من و بچه ، غوغايى از جمعيت و
پرستارها و دكترها بود، زبان از شرح
آن عاجز است ، صداى گريه و صلوات ،
تمام فضاى اطاق و سالن را پر كرده
بود.
(198)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرت حجة الاسلام حاج شيخ محمد تقى
صادق در تحقيقاتى كه در مورد داستان
ذيل كرده و براى مرحوم آية الله
العظمى بروجردى (ره ) نوشته و فرستاده
كه ترجمه آن اين است كه معظم له بعد
از سلام و درود به مخاطب خود و به
تمام مؤ منين از شيعه آل محمد (ص ) مى
نويسد:
و تقديم مى دارم به سوى تو كرامت را
كه هيچ گونه شك و شبهه اى در او نباشد
و آن كرامت از عليا مكرمه حضرت زينب
(س ) بانوى بانوان عالم و برگزيده امت
است و آن قضيه اين است كه : زنى به
نام فوزية زيدان از خاندان مردمى صالح
و متقى و پرهيزكار در يكى از قراء
(روستاهاى ) جبل عامل به نام جوية
مبتلا به درد پاى بى درمانى شد تا
جايى كه به عنوان عمل جراحى متوسل به
بيمارستانهاى متعددى گرديد ولى نتيجه
اين شد كه سستى در رانها و ساق پاى وى
پديد آمد و هيچ قادر به حركت نبود،
مگر اينكه نشسته و به كمك دو دست راه
مى رفت و روى همين اصل بيست و پنج سال
تمام خانه نشين شد و به همان حال صبر
مى كرد و مدام با اين حال مى بود تا
اينكه عاشوراى آقا ابى عبدالله الحسين
(ع ) فرا رسيد ولى او ديگر از مرض به
ستوه آمده بود و عنان صبر را از دست
او گرفته ، ناچار برادران و خواهران
خود را كه از خوبان مؤ منين به شمار
مى روند خواست و از آنان تقاضا كرد كه
او را به حرم حضرت زينب (س ) در شام
برده تا در اثر توسل به ذيل عنايت
دختر كبراى على (ع ) شفا يافته و از
گرفتارى مزبور به در آيد ولى برادران
پيشنهاد وى را نپذيرفتند و گفتند كه
شرعا مستحسن نيست كه تو را با اين حال
به شام ببريم و اگر بناست حضرت تو را
شفا دهد همين جا كه در خانه ات قرار
دارى براى او امكان دارد.
فوزيه هر چه اصرار كرد بر اعتذار آنان
مى افزود ناچار وى خود را به خدا
سپرده و صبر بيشترى را پيشه نمود، تا
اينكه در يكى از روزهاى عاشورا در
همسايگى مجلسى عزايى جهت حضرت
سيدالشهداء (ع ) بر پا بود فوزيه به
حال نشسته و به كمك دو دست به خانه
همسايه رفت ، از بيانات وعاظ استماع
كرد و دعا كرد و توسل نمود و گريه
زيادى كرد، تا اينكه بعد از پايان
عزادارى با همان حال به خانه بر مى
گردد. شب با حال گريه و توسل بعد از
نماز مى خوابد و نزديك صبح بيدار مى
شود كه نماز صبح را بخواند مى بيند
هنوز فجر طالع نشده او به انتظار طلوع
فجر مى نشيند در اين اثناء متوجه دستى
مى شود كه بالاى مچ وى را گرفته و يك
كسى به او مى گويد: (قومى يا فوزيه )
برخيز اى فوزيه . او با شنيدن اين سخن
و كمك آن دست فورى بر مى خيزد و به دو
قدمى خود مى ايستد و از عقال و پاى
بندى كه از او برداشته شده بى اندازه
مسرور و خوشحال مى شود. آن وقت نگاهى
به راست و چپ مى كند، احدى را نمى
بيند. سپس رو مى كند به مادرش كه در
همان اطاق خوابيده بود و بنا مى كند
به
((الله
اكبر
))
و
((الا
اله الا الله
))
گفت وقتى كه مادرش او را به آن حال
ديد مبهوت شد سپس از نزد مادرش بيرون
دويد و به خارج از خانه رفت و صداى
خود را به
((الله
اكبر
))
و
((لا
اله الا الله
))
بلند كرد تا اينكه برادرانش با صداى
خواهر به سوى او مى آيند وقتى آنان او
را به آن حال غير مترقبه ديدند، صدا
به صلوات بلند كردند. آن گاه همسايگان
خبردار مى شوند، و آنها نيز صلوات و
تهليل و تكبير بر زبان جارى مى كنند.
اين خبر كم كم به تمام شهر رسيد و
ساير بلاد و قراء مجاور نيز خبردار مى
شوند و مردم از هر جانب براى ديدن
واقعه مى آيند و تبرك مى جويند و خانه
آنها مركز رفت و آمد مردم دور و نزديك
مى شد. پس سلام و درود بى پايان بر
تربت پاك مكتب وحى حضرت زينب (س )
باد.
(199)