تفسير نمونه جلد ۵

جمعي از فضلا

- ۴ -



آيه و ترجمه


يايها الذين امنوا لا تسلوا عن اشياء ان تبد لكم تسوكم و ان تسلوا عنها حين ينزل القران تبد لكم عفا الله عنها و الله غفور حليم (101)
قد سالها قوم من قبلكم ثم اصبحوا بها كفرين (102)


ترجمه :
101 - اى كسانى كه ايمان آورده ايد از مسائلى سوال نكنيد كه اگر براى شما آشكار گردد شما را ناراحت مى كند، و اگر به هنگام نزول قرآن از آنها سوال كنيد براى شما آشكار ميشود، خداوند آنها را بخشيده (و از آن صرف نظر كرده ) است و خداوند آمرزنده و حليم است .
102 - جمعى از پيشينيان از آنها سوال كردند و سپس به مخالفت با آن برخاستند، (ممكن است شما هم چنان سرنوشتى پيدا كنيد).
شان نزول :
در شان نزول آيات فوق در منابع حديث و تفسير اقوال مختلفى ديده ميشود، ولى آنچه با آيات فوق و تعبيرات آن سازگارتر است شان نزولى است كه در تفسير مجمع البيان از على بن ابيطالب (عليه السلام ) نقل شده است كه روزى پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) خطبه اى خواند و دستور خدا را درباره حج بيان كرد شخصى بنام عكاشه - و بروايتى سراقه - گفت آيا اين دستور براى هر سال است ، و همه سال بايد حج بجا بياوريم ؟ پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) به سوال او پاسخ نگفت ، ولى او لجاجت كرد، و دو بار، و يا سه بار، سوال خود را تكرار نمود، پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود: واى بر تو چرا اينهمه اصرار ميكنى اگر در جواب تو بگويم بلى ، حج در همه سال بر همه شما واجب ميشود و اگر در همه سال واجب باشد توانائى انجام آن را نخواهيد داشت و اگر با آن مخالفت كنيد گناهكار خواهيد بود، بنابراين مادام كه چيزى به شما نگفته ام روى آن اصرار نورزيد زيرا (يكى از) امورى كه باعث هلاكت (بعضى از) اقوام گذشته شد اين بود كه لجاجت و پرحرفى مى كردند و از پيامبرشان زياد سوال مى نمودند، بنابراين هنگامى كه به شما دستورى ميدهم به اندازه توانائى خود آنرا انجام دهيد (اذا امرتكم من شى ء فاتوا منه ما استطعتم ) و هنگامى كه شما را از چيزى نهى مى كنم خوددارى كنيد آيات فوق نازل شد و آنها را از اين كار باز داشت .
اشتباه نشود منظور از اين شان نزول - همانطور كه در تفسير آيه خواهيم گفت - اين نيست كه راه سؤ ال و پرسش و فراگيرى مطالب را بروى مردم ببندد زيرا
قرآن در آيات خود صريحا دستور مى دهد كه مردم آنچه را نميدانند از اهل اطلاع بپرسند (فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون ).
بلكه منظور سوالهاى نابجا و بهانه گيريها و لجاجتهائى است كه غالبا سبب مشوب شدن اذهان مردم ، و موجب مزاحمت گوينده ، و پراكندگى رشته سخن و برنامه او ميگردد.
تفسير
سؤ الات بيجا!
شك نيست كه سوال كردن كليد فهم حقائق است ، و به همين دليل كسانى كه كمتر مى پرسند كمتر مى دانند، و در آيات و روايات اسلامى نيز به مسلمانان دستور اكيد داده شده است كه هر چه را نمى دانند بپرسند، ولى از آنجا كه هر قانونى معمولا استثنائى دارد، اين اصل اساسى تعليم و تربيت نيز استثنائى دارد و آن اينكه گاهى پاره اى از مسائل پنهان بودنش براى حفظ نظام اجتماع و تامين مصالح افراد بهتر است در اينگونه موارد جستجوها و پرسشهاى پى در پى ، براى پرده برداشتن ، از روى واقعيت ، نه تنها فضيلتى نيست بلكه مذموم و ناپسند نيز مى باشد، مثلا غالب پزشكان صلاح اين مى دانند كه بيماريهاى سخت و وحشتناك را از شخص بيمار مكتوم دارند، گاهى تنها اطرافيان را در جريان مى گذارند، با اين قيد كه از بيمار پنهان دارند، زيرا تجربه نشان داده ، بيشتر مردم اگر از عمق بيمارى خود آگاه شوند گرفتار وحشتى مى گردند كه اگر كشنده نباشد لااقل بهبودى را به تاخير مى اندازد.
در اينگونه موارد بيمار هرگز نبايد در برابر طبيب دلسوز خود به سوال و اصرار بپردازد. زيرا اصرارهاى مكرر او گاهى چنان ميدان را بر طبيب تنگ
مى كند كه براى آسودگى خود و رسيدگى به ساير بيماران جز اين نمى بيند كه حقيقت را براى اين بيمار لجوج آشكار سازد اگر چه او از اين رهگذر زيانهائى ببيند.
همچنين مردم در همكاريهاى خود نياز به خوشبينى دارند و براى حفظ اين سرمايه بزرگ صلاح اين است كه از تمام جزئيات حال يكديگر با خبر نباشند، زيرا بالاخره هر كس نقطه ضعفى دارد، و فاش شدن تمام نقطه هاى ضعف ، همكاريهاى افراد را مواجه با اشكال ميكند، مثلا ممكن است يك فرد با شخصيت و موثر تصادفا در يك خانواده پست و پائين متولد شده باشد، اكنون اگر سابقه او فاش شود، ممكن است آثار وجودى او در جامعه متزلزل گردد در اين گونه موارد به هيچوجه نبايد افراد، اصرارى داشته باشند و به جستجو برخيزند.
و يا اينكه بسيارى از نقشه ها و طرحهاى مبارزات اجتماعى بايد تا هنگام عمل مكتوم باشد و اصرار در افشاى آنها ضربهاى بر موفقيت و پيروزى اجتماع است .
اينها و امثال آن مواردى است كه سؤ ال كردن در آن صحيح نيست و رهبران تا در فشار زياد قرار نگيرند، نبايد آنها را پاسخ گويند.
قرآن در آيه فوق به اين موضوع اشاره كرده ، صريحا مى گويد: اى كسانى كه ايمان آوردهايد از امورى كه افشاى آنها باعث ناراحتى و دردسر شما ميشود پرسش نكنيد (يا ايها الذين آمنوا لا تسالوا عن اشياء ان تبد لكم تسؤ كم ).
ولى از آنجا كه سؤ الات پى در پى از ناحيه افراد و پاسخ نگفتن به آنها ممكن است موجب شك و ترديد براى ديگران گردد و مفاسد بيشترى به بار آورد اضافه مى كند اگر در اينگونه موارد زياد اصرار كنيد بوسيله آيات قرآن بر شما افشاء مى شود و به زحمت خواهيد افتاد (و ان تسالوا عنها حين ينزل القرآن تبدلكم ).
و اينكه افشا كردن اينها را به زمان نزول قرآن اختصاص مى دهد به خاطر آن است كه سؤ الات مربوط به مسائلى بوده كه مى بايست از طريق وحى روشن گردد.
سپس اضافه ميكند: تصور نكنيد اگر خداوند از بيان پارهاى از مسائل سكوت كرده است از آن غفلت داشته بلكه ميخواسته است شما را در توسعه قرار دهد و آنها را بخشوده است ، و خداوند بخشنده حليم است
(عفا الله عنها و الله غفور حليم ).

در حديثى از على (عليه السلام ) ميخوانيم : (ان الله افترض عليكم فرائض فلا تضيعوها و حد لكم حدودا فلا تعتدوها و نهى عن اشياء فلا تنتهكوها و سكت لكم عن اشياء و لم يدعها نسيانا فلا تتكلفوها:) خداوند واجباتى براى شما قرار داده آنها را ضايع ميكنيد، و حدود و مرزهائى تعيين كرده از آنها تجاوز ننمائيد و از امورى نهى كرده در برابر آنها پردهدرى نكنيد، و از امورى ساكت شده و صلاح در كتمان آن ديده و هيچگاه اين كتمان از روى نسيان نبوده ، در برابر اينگونه امور، اصرارى در افشاء نداشته باشيد.
سؤ ال :
ممكن است گفته شود اگر افشاى اين امور بر خلاف مصلحت مردم است چرا با اصرار افشا ميشود؟
پاسخ :
دليل آن همان است كه در بالا اشاره كرديم كه گاهى اگر رهبر در مقابل
سؤ الات پى در پى و مصرانه سكوت كند، مفاسد ديگرى ببار مى آورد، سوظنهائى بر ميانگيزد و باعث مشوب شدن اذهان مردم ميشود، همانطور كه اگر طبيب در برابر سؤ الات پى در پى مريض ، سكوت اختيار كند گاهى ممكن است بيمار را، در اصل تشخيص بيمارى بوسيله طبيب ، به ترديد اندازد، و تصور كند كه اصولا بيمارى او ناشناخته مانده و دستورات او را به كار نبندد، در اينجا طبيب چارهاى جز از افشاى بيمارى ندارد، اگر چه بيمار از اين رهگذر دردسرهائى پيدا كند.
در آيه بعد براى تاكيد اين مطلب مى گويد: بعضى از اقوام پيشين ، اين گونه سؤ الات را داشتند و به دنبال پاسخ آنها به مخالفت و عصيان برخاستند
(قد سالها قوم من قبلكم ثم اصبحوا بها كافرين ).
در اينكه اين اشاره كلى درباره اقوام پيشين مربوط به كداميك از آنها است ميان مفسران بحث است :
بعضى احتمال داده اند مربوط به درخواست مائده آسمانى از مسيح (عليه السلام ) وسيله شاگردان بوده كه بعد از تحقق يافتن آن بعضى به مخالفت برخاستند، و بعضى احتمال داده اند مربوط به تقاضاى معجزه از حضرت صالح (عليه السلام ) بوده است ، ولى ظاهرا تمام اين احتمالات اشتباه است ، زيرا آيه درباره سؤ ال به معنى پرسش و كشف مجهول سخن ميگويد، نه سؤ ال به معنى تقاضا و درخواست چيزى گويا استعمال كلمه سؤ ال در هر دو معنى باعث چنين اشتباهى شده است .
ولى ممكن است مراد، جمعيت بنى اسرائيل بوده باشد كه چون مامور به ذبح گاوى براى تحقيق درباره جنايتى شدند (كه شرح آن در جلد اول صفحه 209 گذشت ) موسى را سؤ الپيچ كرده و از جزئيات گاو كه هرگز دستور خاصى در مورد آن نداشتند پيدرپى پرسش كردند، به همين جهت كار را بر خود آن چنان سخت كردند كه بدست آوردن چنان گاوى آنقدر مشكل و پر هزينه شد كه نزديك بود از آن صرفنظر كنند.
در معنى جمله اصبحوا بها كافرين دو احتمال وجود دارد نخست اينكه مراد از كفر، عصيان و مخالفت بوده باشد همانطور كه در بالا اشاره كرديم ، و ديگر اينكه كفر به معنى معروف آن بوده باشد، زيرا گاهى شنيدن پاسخهاى ناراحت كننده كه بر ذهن شنونده سنگين آيد، سبب ميشود كه به انكار اصل موضوع و صلاحيت گوينده بپاخيزد مثل اينكه گاهى شنيدن يك پاسخ ناراحت كننده از ناحيه طبيب ، سبب مى شود كه بيمار عكس العمل از خود نشان دهد و صلاحيت او را انكار كند و اين تشخيص را فى المثل ناشى از پيرى و خرفت شدن پزشك معرفى كند در پايان اين بحث تكرار نكتهاى را كه در آغاز گفتيم لازم ميدانيم كه آيه هاى فوق به هيچوجه راه سؤ الات منطقى و آموزنده و سازنده را به روى مردم نمى بندد، بلكه منحصرا مربوط به سؤ الات نابجا و جستجو از امورى است كه نه تنها مورد نياز نيست بلكه مكتوم ماندن آن بهتر و حتى گاهى لازم است .

آيه و ترجمه


ما جعل الله من بحيرة و لا سائبة و لا وصيلة و لا حام و لكن الذين كفروا يفترون على الله الكذب و أ كثرهم لا يعقلون(103)
و إ ذا قيل لهم تعالوا إ لى ما اءنزل الله و إ لى الرسول قالوا حسبنا ما وجدنا عليه ءاباءنا اءو لو كان ءاباؤ هم لا يعلمون شيا و لا يهتدون(104)


ترجمه :
103 - خداوند هيچگونه بحيره و سائبه و وصيله و حام قرار نداده است (اشاره به چهار نوع از حيوانات اهلى كه در زمان جاهليت استفاده از آنها را ممنوع مى دانستند و اين بدعت در اسلام ممنوع شد) ولى كسانى كه كافر شدند بر خدا دروغ ميبندند و بيشتر آنها نميفهمند.
104 - و هنگامى كه به آنها گفته شود، به سوى آنچه خدا نازل كرده و به سوى پيامبر بيائيد مى گويند آنچه را از پدران خود يافته ايم ما را بس است !، آيا نه چنين است كه پدران آنها چيزى نمى دانستند و هدايت نيافته بودند؟ !
تفسير:
در آيه نخست ، اشاره به چهار بدعت نابجا شده كه در ميان عرب جاهلى معمول بود، آنها بر پارهاى از حيوانات به جهتى از جهات علامت و نامى گذارده و خوردن گوشت آن را ممنوع ميساختند و يا حتى خوردن شير و چيدن پشم و سوار شدن بر پشت آنها را مجاز نمى شمردند، گاهى اين حيوانات را آزاد مى گذاشتند كه هر راهى ميخواهند بروند و كسى متعرض آنها نميشد يعنى عملا حيوان را بلا استفاده و بيهوده رها مى ساختند.
لذا قرآن مجيد مى گويد: خداوند هيچيك از اين احكام را به رسميت
نمى شناسد، نه (بحيره ) اى قرار داده و نه (سائبه ) و نه (وصيله ) و نه (حام ) (ما جعل الله من بحيرة و لا سائبة و لا وصيلة و لا حام ) و اما توضيح اين چهار نوع حيوان :
1 - بحيره به حيوانى ميگفتند كه پنج بار زائيده بود و پنجمين آنها ماده - و به روايتى نر - بود، گوش چنين حيوانى را شكاف وسيعى ميدادند، و آن را بحال خود آزاد ميگذاشتند و از كشتن آن صرف نظر ميكردند.
بحيره از ماده بحر به معنى وسعت و گسترش است ، و اينكه عرب دريا را بحر ميگويد به خاطر وسعت آن است ، و اينكه بحيره را به اين نام مى ناميدند به خاطر شكاف وسيعى بود كه در گوش آن ايجاد ميكردند.
2 - سائبه شترى بوده كه دوازده - و به روايتى ده - بچه مى آورد، آن را آزاد ميساختند و حتى كسى سوار بر آن نميشد و بهر چراگاهى وارد ميشد آزاد بود و از هر آبگاه و چشمهاى آب مينوشيد كسى حق مزاحمت آن را نداشت ، تنها گاهى از شير آن ميدوشيدند و به مهمان ميدادند (از ماده سيب به معنى جريان آب و آزادى در راه رفتن است ).
3 - وصيله به گوسفندى ميگفتند كه هفت بار فرزند مى آورد و به روايتى به گوسفندى مى گفتند: كه دوقلو ميزائيد (از ماده وصل به معنى بهم پيوستگى است ) كشتن چنان گوسفندى را نيز حرام ميدانستند.
4 - حام كه اسم فاعل از ماده حمايت ميباشد و به معنى حمايت كننده است به حيوان نرى ميگفتند كه از وجود آن براى تلقيح حيوانات ماده استفاده ميشد، هنگامى كه ده بار از آن براى تلقيح استفاده ميكردند، و هر بار فرزندى از نطفه آن به وجود مى آمد، مى گفتند: اين حيوان پشت خود را حمايت كرده يعنى كسى حق سوار شدن بر آن را ندارد (يكى از معانى حمى ، نگاهدارى و جلوگيرى و ممنوعيت است ).
در معنى عناوين چهارگانه بالا در ميان مفسران و در احاديث احتمالات ديگرى نيز ديده مى شود اما قدر مشترك همه آنها، آن است كه منظور حيواناتى بوده كه در واقع خدمات فراوان و مكررى به صاحبان خود از طريق انتاج ميكردند، و آنها هم در مقابل يكنوع احترام و آزادى براى اين حيوانات قائل ميشدند.
درست است كه در تمام اين موارد، جلوه هائى از روح شكرگزارى و قدردانى حتى در برابر خدمت حيوانات به چشم ميخورد، و از اين نظر عمل آنها قابل تقديس بوده ، ولى از آنجا كه اجراى چنين احترامى در مورد اين حيوانات علاوه بر اينكه با عدم درك آنها مفهومى پيدا نميكرد، يكنوع اتلاف مال و از بين بردن نعمتهاى الهى و معطل ساختن آنها محسوب ميشد و از همه گذشته اين حيوانات به خاطر اين احترام ، گرفتار زجرها و شكنجه هاى جانكاهى ميشدند، زيرا عملا كمتر كسى حاضر ميشد غذاى درستى به آنها بدهد و از آنها مراقبت و نگاهدارى كند، و با توجه به اينكه اين حيوانات معمولا داراى سن زيادى بودند، به حالت دردناكى در ميان انبوهى از محروميتها به سر ميبردند تا بميرند، روى اين جهات اسلام از اين كار جدا جلوگيرى كرده است !.
از همه گذشته از پارهاى از روايات و تفاسير استفاده مى شود كه آنها همه يا قسمتى از اين برنامه را به خاطر بتها انجام مى دادند و در واقع آنها را نذر بت مى كردند در اين صورت مبارزه اسلام با اين كار شكل مبارزه با بت پرستى نيز به خود ميگيرد.
و عجيب اين است كه طبق پارهاى از روايات هنگامى كه بعضى از اين حيوانات به مرگ طبيعى ميمردند، گاهى از گوشت آن (گويا به عنوان تبرك و تيمن ) استفاده مى كردند كه اين خود يكنوع عمل زشت ديگر بود!
سپس مى فرمايد: افراد كافر و بتپرست اينها را به خدا نسبت مى دادند و مى گفتند: قانون الهى است (و لكن الذين كفروا يفترون على الله الكذب ).
و اكثر آنها در اين باره كمترين فكر و انديشهاى نمى كردند و عقل خود را به كار نميگرفتند، بلكه كوركورانه از ديگران تقليد مينمودند
(و اكثر هم لا يعقلون ).

در آيه بعد اشاره به دليل و منطق آنها در اين تحريمهاى نابجا و بيمورد كرده ، مى گويد: هنگامى كه به آنها گفته شود به سوى آنچه خدا نازل كرده و به سوى پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) بيائيد، آنها از اين كار سرباز زده ، مى گويند همان رسوم و آداب نياكان ما، ما را بس است ! (و اذا قيل لهم تعالوا الى ما انزل الله و الى الرسول قالوا حسبنا ما وجدنا عليه آبائنا).
در حقيقت خلافكاريها و بت پرستيهاى آنها از يكنوع بت پرستى ديگر به نام تسليم بدون قيد و شرط در برابر آداب و رسوم خرافى نياكان سرچشمه ميگرفت ، گويا آنها تنها عنوان نياكان و پدران را براى ، صحت و درستى عقيده و عادات و رسوم خود كافى مى پنداشتند.
قرآن صريحا به آنها پاسخ مى گويد: كه مگر نه اين است كه پدران آنها دانشى نداشتند و هدايت نيافته بودند (ا و لو كان آبائهم لا يعلمون شيئا و لا يهتدون )
يعنى اگر نياكانى كه شما در عقيده و اعمالتان به آنها متكى هستيد، دانشمندان و هدايت يافتگانى بودند، اقتباس و پيروى شما از آنان از قبيل تقليد جاهل از عالم بود، اما با اينكه خودتان ميدانيد آنها چيزى بيشتر از شما نميدانستند و شايد عقبتر هم بودند، با اين حال كار شما مصداق روشن تقليد جاهل از جاهل است كه در ميزان عقل و خرد بسيار ناپسند ميباشد؟
از اينكه در جمله بالا قرآن روى كلمه اكثر تكيه كرده چنين بر مى آيد
در آن محيط جهل و تاريكى نيز، اقليتى هر چند ضعيف ، فهميده وجود داشتند كه به اينگونه اعمال بچشم حقارت و تنفر نگاه ميكردند.
بتى به نام نياكان !
از موضوعاتى كه در زمان جاهليت به شدت رائج بود و به همين دليل در آيات مختلفى از قرآن منعكس است مساله افتخار به نياكان و احترام بيقيد و شرط و تا سرحد پرستش ، در برابر آنان و افكار و عادات و رسوم آنها بود، اين موضوع اختصاصى به عصر جاهليت نداشت ، امروز هم در ميان بسيارى از ملتها وجود دارد، و شايد يكى از عوامل اصلى اشاعه و انتقال خرافات از نسلى به نسل ديگر محسوب ميشود، گويا مرگ يكنوع مصونيت و قداست براى گذشتگان ايجاد مى كند و آنها را در هالهاى از احترام و تقوا فرو ميبرد!
شك نيست كه روح قدردانى و رعايت اصول انسانى ايجاب مى كند كه پدران و اجداد و نياكان محترم شمرده شوند، اما نه به اين معنى كه آنها را معصوم از خطا و اشتباه بدانيم ، و از نقد و بررسى افكار و آداب آنها خوددارى كنيم ، و از خرافات آنها كوركورانه تبعيت نمائيم .
زيرا اين عمل در واقع يكنوع بت پرستى و منطق جاهلى است ، بلكه بايد در عين احترام به حقوق و افكار و سنتهاى مفيدشان ، سنن غلط آنها را بشدت درهم شكست ، به خصوص اينكه نسلهاى آينده بر اثر گذشت زمان و پيشرفت علم و دانش و تجربيات بيشتر معمولا از نسلهاى پيشين داناتر و باهوشترند، و هيچ عقل و خردى اجازه تقليد كوركورانه از گذشتگان را نميدهد.
عجب اين است كه بعضى از دانشمندان و حتى اساتيد دانشگاه را مى بينيم كه از اين نقطه ضعف بر كنار نمانده و گاهى با كمال شگفتى به خرافات مضحكى همچون پريدن از روى آتش در روزهاى آخر سال تن در ميدهند و ميل دارند
آتش پرستى نياكان را به نوعى زنده كنند و در حقيقت منطقى جز منطق اعراب زمان جاهليت ندارند.
تضاد بى دليل
در تفسير (الميزان ) از تفسير (در المنثور) از جمعى از دانشمندان عامه نقل شده : كه شخصى به نام ابو الاحوص ميگويد خدمت پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) رسيدم در حالى كه لباس كهنه و مندرسى بر تن داشتم پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود: مال و ثروتى دارى ، گفتم : آرى فرمود: چه نوع مال ؟
گفتم : همه گونه مال در اختيار دارم ، شتر، گوسفند، اسب ، و مانند اينها پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود: هنگامى كه خدا به تو چيزى داد بايد آثار آن را در تو ببيند (نه اينكه ثروت خود را كنار بگذارى و همانند مسكينان زندگى كنى ).
سپس فرمود: آيا بچه شترهاى تو گوش دريده متولد مى شوند يا با گوشهاى سالم ، گفتم : مسلما با گوش سالم ، مگر ممكن است شتر، نوزاد گوش دريده بياورد؟! فرمود: پس لابد خودت تيغ به دست گرفته گوشهاى يكعده از آنها را شكاف ميدهى و ميگوئى اين (بحر) است و گوشهاى بعضى ديگر را پاره كرده و ميگوئى اين (صرم ) است ؟ گفتم آرى چنين كار را ميكنم ، فرمود: هرگز چنين كارى مكن هر چه خدا به تو داده است براى تو حلال است ، سپس تلاوت فرمود: ما جعل الله من بحيرة و لا سائبة و لا وصيلة و لا حام .
از اين روايت استفاده مى شود كه آنها قسمتى از اموال خود را معطل و بى مصرف نگاه ميداشتند، ولى بجاى آن صرفه جوئى كرده ، لباسهاى كهنه و مندرس در تن مى پوشيدند و اين يك تضاد بيدليل بود.

آيه و ترجمه


يأ يها الذين ءامنوا عليكم اءنفسكم لا يضركم من ضل إ ذا اهتديتم إ لى الله مرجعكم جميعا فينبئكم بما كنتم تعملون(105)


ترجمه :
105 - اى كسانى كه ايمان آوردهايد مراقب خود باشيد، هنگامى كه شما هدايت يافتيد گمراهى كسانى كه گمراه شده اند به شما زيانى نمى رساند، بازگشت همه شما به سوى خدا است و شما را از آنچه عمل ميكرديد آگاه ميسازد.
تفسير:
هر كس مسئول كار خويش است
در آيه قبل سخن از تقليد كوركورانه مردم عصر جاهليت از نياكان گمراه ، به ميان آمد و قرآن به آنها صريحا اخطار كرد كه چنين تقليدى ، با عقل و منطق سازگار نيست ، به دنبال اين موضوع طبعا اين سوال در ذهن آنها مى آمد كه اگر ما حسابمان را از نياكانمان در اين گونه مسائل جدا كنيم ، پس سرنوشت آنها چه خواهد شد، به علاوه اگر ما دست از چنان تقليدى برداريم سرنوشت بسيارى مردم كه تحت تاثير چنين تقاليدى هستند، چه ميشود، آيه فوق در پاسخ اينگونه سؤ الات مى گويد: اى كسانى كه ايمان آورده ايد شما مسئول خويشتنيد، اگر شما هدايت يافتيد گمراهى ديگران (اعم از نياكان و يا دوستان و بستگان هم عصر شما) لطمه اى به شما نخواهد زد (يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم لا يضركم من ضل اذا اهتديتم ).
سپس اشاره به موضوع رستاخيز و حساب و رسيدگى به اعمال هر كس كرده ، ميگويد بازگشت همه شما به سوى خدا است ، و به حساب هر يك از شما جداگان
رسيدگى ميكند، و شما را از آنچه انجام ميداديد آگاه ميسازد.
(الى الله مرجعكم جميعا فينبئكم بما كنتم تعملون ).
پاسخ به يك ايراد
در پيرامون اين آيه سر و صداى زيادى براه انداخته اند و بعضى چنين پنداشته اند كه ميان اين آيه و دستور امر به معروف و نهى از منكر كه از دستورات قاطع و مسلم اسلامى است يكنوع تضاد وجود دارد، زيرا اين آيه مى گويد شما مراقب حال خويشتن باشيد، انحراف ديگران اثرى در وضع شما نمى گذارد.
اتفاقا از روايات چنين بر مى آيد كه اين نوع سوء تفاهم و اشتباه حتى در عصر نزول آيه براى بعضى از افراد كم اطلاع وجود داشته است ، جبير بن نفيل ميگويد در حلقه جمعى از ياران پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) نشسته بودم و از همه كم سنتر بودم آنها سخن از امر به معروف و نهى از منكر به ميان آوردند، من به ميان سخنان آنها پريدم و گفتم مگر خداوند در قرآن نميگويد: يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم لا يضركم من ضل اذا اهتديتم (بنابراين امر به معروف و نهى از منكر چه لزومى دارد !) ناگاه همگى يكزبان مرا مورد سرزنش و اعتراض قرار دادند و گفتند: آيه اى از قرآن را جدا ميكنى ، بدون اينكه معنى تفسير آن را بدانى ؟! من از گفتار خود سخت پشيمان شدم ، و آنها به مباحثه در ميان خود ادامه دادند، هنگامى كه ميخواستند برخيزند و مجلس را ترك گويند، رو به من كرده و گفتند: تو جوان كم سن و سالى هستى و آيهاى از قرآن را بدون اينكه معنى آن را بدانى از بقيه جدا كرده اى ولى شايد به چنين زمانى كه ميگوئيم برسى كه ببينى بخل مردم را فرا گرفته و بر آنها حكومت ، هوى و هوس پيشواى مردم است ، و هر كس تنها راى خود را ميپسندد، در چنان زمانى مراقب خويش باش ، گمراهى ديگران به تو زيانى نميرساند (يعنى آيه مربوط به چنان زمانى است ).
بعضى از راحت طلبان عصر ما نيز هنگامى كه سخن از انجام دو فريضه بزرگ الهى امر به معروف و نهى از منكر به ميان مى آيد براى شانه خالى كردن از زير بار مسئوليت به اين آيه ميچسبند و معنى آن را تحريف ميكنند.
در حالى كه با كمى دقت ميتوان دريافت كه تضادى در ميان اين دو دستور نيست ، زيرا:
اولا: آيه مورد بحث ميگويد حساب هر كس جدا است و گمراهى ديگران مانند نياكان و غير نياكان لطمه اى به هدايت افراد هدايت يافته نميزند حتى اگر برادر هم باشند و يا پدر و فرزند، بنا بر اين شما از آنها پيروى نكنيد و خود را نجات دهيد (دقت كنيد).
ثانيا: اين آيه اشاره به موقعى مى كند كه امر به معروف و نهى از منكر كارگر نميشود، و يا شرائط تاثير آن جمع نيست گاهى بعضى از افراد در چنين موقعى ناراحت مى شوند كه با اين حال ، تكليف ما چيست ؟ قرآن به آنها پاسخ مى دهد كه براى شما هيچ جاى نگرانى وجود ندارد زيرا وظيفه خود را انجام دادهايد، و آنها نپذيرفته اند و يا زمينه پذيرشى در آنها وجود نداشته است ، بنابراين زيانى از اين ناحيه به شما نخواهد رسيد.
اين معنى در حديثى كه در بالا نقل كرديم و همچنين در بعضى از احاديث ديگر نقل شده است كه از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) درباره اين آيه سؤ ال كردند فرمودند: ايتمروا بالمعروف و تناهوا عن المنكر فاذا رايت دنيا مؤ ثرة و شحا مطاعا و هوى متبعا و اعجاب كل ذى راى برايه فعليك بخويصة نفسك و ذر عوامهم !: امر به معروف كنيد و نهى از منكر، اما هنگامى كه ببينيد، مردم دنيا را مقدم داشته و بخل و هوى بر آنها حكومت مى كند و هر كس تنها راى خود را ميپسندد (و گوشش بدهكار سخن ديگرى نيست ) به خويشتن بپردازيد و عوام را رها كنيد.
روايات ديگرى نيز به اين مضمون نقل شده كه همگى همين حقيقت را تعقيب ميكند.
فخر رازى چنانكه عادت او است براى پاسخ به سؤ ال فوق چندين وجه ذكر مى كند كه تقريبا همه بازگشت به يك چيز يعنى آنچه در بالا آورديم ميكند و گويا او براى تكثير عدد آنها را از هم جدا كرده است !.
در هر حال شك نيست ، كه مساله امر به معروف و نهى از منكر از مهمترين اركان اسلام است كه بهيچ وجه نميتوان شانه از زير بار مسؤ ليت آن خالى كرد، تنها در موردى اين دو وظيفه ساقط مى شود كه اميدى به تاثير آن نباشد و شرايط لازم در آن جمع نگردد.

آيه و ترجمه


يأ يها الذين ءامنوا شهدة بينكم إ ذا حضر اءحدكم الموت حين الوصية اثنان ذوا عدل منكم اءو ءاخران من غيركم إ ن اءنتم ضربتم فى الا رض فأ صبتكم مصيبة الموت تحبسونهما من بعد الصلوة فيقسمان بالله إ ن ارتبتم لا نشترى به ثمنا و لو كان ذا قربى و لا نكتم شهدة الله إ نا إ ذا لمن الاثمين(106)
فإ ن عثر على اءنهما استحقا إ ثما فاخران يقومان مقامهما من الذين استحق عليهم الا ولين فيقسمان بالله لشهدتنا اءحق من شهدتهما و ما اعتدينا إ نا إ ذا لمن الظلمين(107)
ذلك اءدنى اءن يأ توا بالشهدة على وجهها اءو يخافوا اءن ترد اءيمن بعد اءيمنهم و اتقوا الله و اسمعوا و الله لا يهدى القوم الفسقين(108)


ترجمه :
106 - اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه مرگ يكى از شما فرا رسد در موقع وصيت بايد دو نفر عادل را از ميان شما به شهادت بطلبد، يا اگر مسافرت كرديد و مرگ شما را فرا رسد (و در راه مسلمانى نيافتيد) دو نفر از غير شما، و اگر به هنگام اداى شهادت در صدق آنها شك كرديد آنها را بعد از نماز نگاه مى داريد تا سوگند ياد كنند كه ما حاضر نيستيم حق را به چيزى بفروشيم اگر چه در مورد خويشاوندان ما باشد و شهادت الهى را كتمان نميكنيم كه از گناهكاران خواهيم بود.
107 - و اگر اطلاعى حاصل شود كه آن دو مرتكب گناهى شده اند (و حق را كتمان كرده اند) دو نفر از كسانى كه گواهان نخست بر آنها ستم كرده اند به جاى آنها قرار ميگيرند و به خدا سوگند ياد ميكنند كه گواهى ما از گواهى آن دو به حق نزديكتر است و ما مرتكب تجاوزى نشدهايم كه اگر چنين كرده باشيم از ظالمان خواهيم بود.
108 - اين كار بيشتر سبب مى شود كه به حق گواهى دهند (و از خدا بترسند) و يا (از مردم ) بترسند كه (دروغشان فاش گردد و) سوگندهائى جاى سوگندهاى آنها را بگيرد، و از (مخالفت ) خدا بپرهيزيد و گوش ‍ فرا دهيد و خداوند جمعيت فاسقان را هدايت نميكند.
شان نزول :
در مجمع البيان و بعضى تفاسير ديگر در شان نزول آيات فوق نقل شده است كه يك نفر از مسلمانان به نام (ابن ابى ماريه ) به اتفاق دو نفر از مسيحيان عرب به نام (تميم ) و (عدى ) كه دو برادر بودند به قصد تجارت از مدينه خارج شدند در اثناى راه ابن ماريه كه مسلمان بود بيمار شد، وصيتنامهاى نوشت و آن را در ميان اثاث خود مخفى كرد، و اموال خويش را بدست دو همسفر نصرانى سپرد وصيت كرد كه آنها را به خانواده او برسانند، و از دنيا رفت ، همسفران متاع او را گشودند و چيزهاى گرانقيمت و جالب آنرا برداشتند و بقيه را به ورثه باز گرداندند، ورثه هنگامى كه متاع را گشودند، قسمتى از اموالى كه ابن ابى ماريه با خود برده بود در آن نيافتند، ناگاه چشمان آنها به وصيتنامه افتاد، ديدند، صورت تمام اموال مسروقه در آن ثبت است ، مطلب را با آن دو نفر مسيحى همسفر در ميان گذاشتند آنها انكار كرده و گفتند: هر چه به ما داده بود به شما تحويل دادهايم ! ناچار به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) شكايت كردند، آيات فوق نازل شد و حكم آن را بيان كرد.
ولى از شان نزولى كه در كتاب كافى آمده است چنين بر مى آيد كه آنها نخست انكار وجود متاع ديگرى كردند و جريان به خدمت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) كشيده شد، و پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) چون دليلى بر ضد آن دو نفر وجود نداشت ، آنها را وادار به سوگند كرد، سپس آنها را تبرئه نمود، اما چيزى نگذشت كه بعضى از اموال مورد بحث نزد آن دو نفر پيدا شد و به اين وسيله دروغشان اثبات گرديد، جريان به عرض پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) رسيد پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) در انتظار ماند تا آيات فوق نازل شد، سپس دستور داد، اولياء ميت سوگند ياد كنند، و اموال را گرفت و به آنها تحويل داد.
تفسير:
از مهمترين مسائلى كه اسلام روى آن تكيه ميكند، مساله حفظ حقوق و اموال مردم و به طور كلى اجراى عدالت اجتماعى است ، آيات فوق گوشهاى از دستورات مربوط به اين قسمت است ، نخست براى اينكه حقوق ورثه در اموال ميت از ميان نرود و حق بازماندگان و ايتام و صفار پايمال نشود، به افراد با ايمان دستور مى دهد و مى گويد: اى كسانى كه ايمان آوردهايد، هنگامى كه مرگ يكى از شما فرا رسد بايد به هنگام وصيت كردن دو نفر از افراد عادل را به گواهى بطلبيد و اموال خود را به عنوان امانت براى تحويل دادن به ورثه به آنها بسپاريد (يا ايها الذين آمنوا شهادة بينكم اذا حضر احدكم الموت حين الوصية اثنان ذوا عدل منكم ).
منظور از عدل در اينجا همان عدالت به معنى پرهيز از گناه كبيره و مانند آن است ، ولى اين احتمال در معنى آيه نيز هست كه مراد از عدالت ، امانت در امور مالى و عدم خيانت باشد، مگر اينكه با دلائل ديگر ثابت شود كه شرائط بيشترى در چنين شاهدى لازم است .
و منظور از منكم يعنى از شما مسلمانان ، در مقابل افراد غير مسلمان است كه در جمله بعد به آنها اشاره شده است .
البته بايد توجه داشت كه در اينجا بحث از شهادت معمولى و عادى نيست ، بلكه شهادتى است توام با وصايت ، يعنى اين دو نفر هم وصيند و هم گواه و اما اين احتمال كه علاوه بر دو نفر شاهد انتخاب شخص ‍ سومى به عنوان وصى در اينجا لازم است بر خلاف ظاهر آيه و مخالف شان نزول است ، زيرا در شان نزول خوانديم كه ابن ابى ماريه تنها دو نفر همسفر داشت كه آنها را به عنوان وصى و گواه بر ميراث خود انتخاب كرد.
سپس اضافه ميكند: اگر در مسافرتى باشيد و مصيبت مرگ براى شما فرا رسد (و از مسلمانان وصى و شاهدى پيدا نكنيد) دو نفر از غير مسلمانها را براى اين منظور انتخاب نمائيد (او آخر ان من غير كم ان انتم ضربتم فى الارض فاصابتكم مصيبة الموت ).
گرچه در آيه سخنى از اين موضوع كه انتخاب وصى و شاهد از غير مسلمانها مشروط به عدم دسترسى به مسلمانان است ديده نميشود ولى روشن است كه منظور در صورتى است كه دسترسى به مسلمان نباشد و ذكر قيد مسافرت نيز به همين جهت است ، همچنين كلمه او گرچه معمولا براى تخيير است ولى در اينجا - مانند بسيارى از موارد ديگر - منظور ترتيب ميباشد، يعنى نخست از مسلمانان و اگر ممكن نشد از غير مسلمانان انتخاب كنيد.
ذكر اين نكته نيز لازم است كه منظور از غير مسلمانان تنها اهل كتاب يعنى يهود و نصارى ميباشد زيرا اسلام براى مشركان و بت پرستان در هيچ مورد اهميتى قائل نشده است .
سپس دستور مى دهد كه به هنگام اداى شهادت بايد آن دو نفر را بعد از نماز - در زمينه ترديد و شك - وادار كنند كه به نام خدا سوگند ياد كنند (تحبسونهما من بعد الصلوة فيقسمان بالله ان ارتبتم ).
و بايد شهادت آنها به اينگونه بوده باشد كه بگويند ما حاضر نيستيم حق را به منافع مادى بفروشيم و بنا حق گواهى دهيم ، هر چند در مورد خويشاوندان ما باشد (لا نشترى به ثمنا و لو كان ذاقربى ).
و ما هيچگاه شهادت الهى را كتمان نميكنيم كه در اين صورت از گناهكاران خواهيم بود (و لا نكتم شهادة الله انا اذا لمن الاثمين ).
بايد توجه داشت كه :
اولا اين تشريفات براى اداى شهادت در زمينه شك و ترديد و اتهام است .
ثانيا به مقتضاى ظاهر آيه فرقى در ميان مسلمان و غير مسلمان از اين نظر نيست و در حقيقت يكنوع محكم كارى براى حفظ اموال ، در زمينه اتهام ميباشد و اين هيچگونه منافاتى با قبول شهادت عدلين بدون سوگند ندارد، زيرا اين حكم مربوط به مورد عدم اتهام است بنابراين نه حكم آيه نسخ شده است و نه اختصاص به غير مسلمانان دارد (دقت كنيد).
ثالثا منظور از نماز در مورد غير مسلمانان قاعدتا نمازهاى خود آنها است ؟ كه در آنها ايجاد توجه و ترس از خدا مى كند و اما در مورد مسلمانان جمعى معتقدند كه منظور خصوص نماز عصر است و در بعضى از روايات اهل بيت (عليهمالسلام ) نيز به آن اشاره شده است اما ظاهر آيه مطلق است و هر نمازى را شامل مى شود و ممكن است ذكر خصوص نماز عصر در روايات ما جنبه استحبابى داشته باشد زيرا در نماز عصر، اجتماع بيشترى شركت مى كردند و به علاوه وقت داورى و قضاوت در ميان مسلمين بيشتر آن موقع بود.
و رابعا انتخاب وقت نماز براى شهادت به خاطر آن است كه روح خدا ترسى به مقتضاى الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر در انسان بيدار مى شود، و موقعيت زمانى و مكانى توجهى در او به سوى حق ايجاد ميكند و حتى بعضى از
فقها گفته اند كه خوبست براى اداى شهادت اگر در مكه باشند در كنار كعبه در ميان ركن و مقام كه جايگاه بسيار مقدسى است و اگر در مدينه باشند در كنار منبر پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) اين شهادت ادا شود.
و در آيه بعد سخن از موردى به ميان آمده كه ثابت شود، دو شاهد مرتكب خيانت و گواهى بر ضد حق شده اند - همانطور كه در شان نزول آيه آمده بود - در چنين موردى دستور مى دهد كه : اگر اطلاعى حاصل شود كه آن دو نفر مرتكب گناه و جرم و تعدى شده اند و حق را پايمال كرده اند، دو نفر ديگر از كسانى كه گواهان نخست به آنها ستم كرده اند (يعنى ورثه ميت ) بجاى آنها قرار گرفته و براى احقاق حق خود شهادت و گواهى ميدهند (فان عثر على انهما استحقا اثما فاخران يقومان مقامهما من الذين استحق عليهم الاوليان ).
مرحوم طبرسى در مجمع البيان معتقد است كه اين آيه از نظر معنى و اعراب از پيچيده ترين و مشكلترين آيات قرآن است ولى با توجه به دو نكته معلوم مى شود كه اين آيه آنقدر هم پيچيده نيست .
اولا منظور از استحق در اينجا به قرينه كلمه اثم (گناه ) همان جرم و تجاوز به حق ديگرى است .
و ثانيا (اوليان ) در اينجا به معنى اولان است يعنى آن دو شاهدى كه در آغاز ميبايست شهادت بدهند و از راه راست منحرف شده اند.
بنابراين معنى آيه چنين مى شود كه اگر اطلاعى حاصل شد كه دو شاهد نخستين ، مرتكب خلافى شده اند، دو نفر ديگر جاى آنها را ميگيرند از همان كسانى كه دو شاهد نخست بر آنها تجاوز كرده اند.
و در ذيل آيه وظيفه دو شاهد دوم را چنين بيان مى كند كه آنها بايد به خدا سوگند ياد كنند كه گواهى ما از گواهى دو نفر اول شايسته تر و به حق نزديكتر است و ما مرتكب تجاوز و ستمى نشده ايم و اگر چنين كرده باشيم از ظالمان و ستمگران خواهيم بود (فيقسمان بالله لشهادتنا احق من شهادتهما و ما اعتدينا انا اذا لمن الظالمين ).
در حقيقت اولياى ميت روى اطلاعاتى كه از جلوتر درباره اموال و متاع او بهنگام مسافرت يا غير مسافرت داشته اند گواهى ميدهند كه دو شاهد نخست مرتكب ظلم و خيانت شده اند و اين شهادت جنبه حسى پيدا ميكند نه حدسى و از روى قرائن .
در آخرين آيه مورد بحث در حقيقت فلسفه احكامى را كه در زمينه شهادت در آيات قبل گذشت بيان مى كند كه : اگر طبق دستور بالا عمل شود يعنى دو شاهد را بعد از نماز و در حضور جمع به گواهى بطلبند، و در صورت بروز خيانت آنها، افراد ديگرى از ورثه جاى آنها را بگيرند و حق را آشكار سازند، اين برنامه سبب مى شود كه شهود در امر شهادت دقت به خرج دهند و آن را بر طبق واقع - به خاطر ترس از خدا يا به خاطر ترس از خلق خدا - انجام دهند (ذلك ادنى ان ياتوا بالشهادة على وجه ها او يخافوا ان ترد ايمان بعد ايمانهم ).
در حقيقت اين كار سبب مى شود كه حد اكثر ترس از مسئوليت در برابر خدا و يا بندگان خدا در آنها بيدار گردد و از محور حق منحرف نشوند.
و در آخر آيه براى تاكيد روى تمام احكام گذشته دستور ميدهد: پرهيزگارى پيشه كنيد و گوش به فرمان خدا فرا دهيد و بدانيد خداوند جمعيت فاسقان را هدايت نخواهد كرد (و اتقوا الله و اسمعوا و الله لا يهدى القوم الفاسقين )

آيه و ترجمه


يوم يجمع الله الرسل فيقول ماذا اءجبتم قالوا لا علم لنا إ نك أ نت علم الغيوب(109)


ترجمه :
109 - از آن روز بترسيد كه خداوند پيامبران را جمع مى كند و به آنها ميگويد مردم در برابر دعوت شما چه پاسخى دادند؟ مى گويند ما چيزى نمى دانيم تو خود از تمام پنهانيها آگاهى .
تفسير:
اين آيه در حقيقت مكملى براى آيات قبل است ، زيرا در ذيل آيات گذشته كه مربوط به مساله شهادت حق و باطل بود، دستور به تقوا و ترس از مخالفت فرمان خدا داده شد، در اين آيه مى گويد: از آن روز بترسيد كه خداوند پيامبران را جمع مى كند و از آنها درباره رسالت و ماموريتشان سؤ ال مى كند و ميگويد مردم در برابر دعوت شما چه پاسخى گفتند (يوم يجمع الله الرسل فيقول ما ذا اجبتم ).
آنها از خود نفى علم كرده و همه حقايق را موكول به علم پروردگار كرده ميگويند: خداوندا! ما علم و دانشى نداريم ، تو آگاه بر تمام غيوب و پنهانيها هستى (قالوا لا علم لنا انك انت علام الغيوب ).
و به اين ترتيب سر و كار شما با چنين خداوند علام الغيوب و با چنين دادگاهى است ، بنابراين در گواهيهاى خود مراقب حق و عدالت باشيد.
در اينجا دو سؤ ال پيش مى آيد نخست اينكه از آيات ديگر قرآن استفاده ميشود كه پيامبران شاهدان و گواهان بر امت خويشند در حالى كه از آيه فوق
بر مى آيد كه آنها از خود نفى علم ميكنند و همه چيز را به خدا وامى گذارند.
ولى ميان اين دو تضاد و اختلافى نيست ، بلكه مربوط به دو مرحله است ، در نخستين مرحله كه آيه مورد بحث اشاره به آنست ، انبياء در پاسخ سؤ ال پروردگار اظهار ادب كرده ، و از خود نفى علم نموده ، و همه چيز را موكول به علم خدا ميكنند، ولى در مراحل بعد آنچه را ميدانند در مورد امت خود بازگو ميكنند و گواهى ميدهند، اين درست به آن ميماند كه گاهى استاد به شاگرد خود ميگويد كه پاسخ فلان شخص را بده ، شاگرد نخست اظهار ادب كرده و علم خود را در برابر علم او هيچ توصيف ميكند و پس از آن آنچه را ميداند ميگويد.
ديگر اينكه چگونه انبيا از خود نفى علم ميكنند با اينكه آنها علاوه بر علم عادى بسيارى از حقايق پنهانى را از طريق تعليم پروردگار ميدانند؟ گرچه در پاسخ اين سؤ ال مفسران بحثهاى گوناگونى دارند، ولى به عقيده ما روشن است كه منظور انبياء آن است كه علم خود را در برابر علم خدا هيچ بشمرند و در حقيقت چنين است ، هستى ما در برابر هستى بى پايان او چيزى نيست و علم ما در برابر علم او علم محسوب نميشود، و خلاصه (ممكن ) هر چه باشد در برابر (واجب ) چيزى ندارد و به تعبير ديگر: دانش انبياء اگر چه در حد خود دانش قابل ملاحظهاى است ولى با مقايسه به دانش پروردگار چيزى محسوب نمى شود.
و در حقيقت عالم واقعى كسى است كه در همه جا و هر زمان حاضر و ناظر و از پيوند تمام ذرات عالم با خبر و از تمام خصوصيات اين جهان كه يك واحد بهم پيوسته است آگاه باشد، و اين صفت مخصوص ذات پاك خدا است .
از آنچه گفتيم روشن مى شود كه اين آيه دليل بر نفى هر گونه علم غيب از پيامبران و امامان نمى شود، آنچنانكه بعضى پنداشته اند، زيرا علم غيب بالذات مربوط به كسى است كه همه جا و هر زمان حاضر است ، و غير او بالذات چنين علمى را ندارد بلكه آنچه را خدا از غيب به او تعليم داده است ميداند، شاهد اين
سخن آيات متعددى از قرآن است ، از جمله در سوره جن آيه 26 ميخوانيم عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول : خداوند عالم الغيب است و هيچكس را از علم غيب خود آگاه نميكند مگر رسولانى را كه برگزيده است و در سوره هود آيه 49 ميخوانيم : تلك من انباء الغيب نوحيها اليك : اينها از خبرهاى غيبى است كه ما به تو وحى مى فرستيم .
از اين آيات و مانند آن استفاده مى شود كه علم غيب مخصوص ذات خدا است ولى به هر كس آنچه صلاح ببيند تعليم مى دهد و كميت و كيفيت آن مربوط به خواست و مشيت او است .

آيه و ترجمه


إ ذ قال الله يعيسى ابن مريم اذكر نعمتى عليك و على ولدتك إ ذ اءيدتك بروح القدس تكلم الناس فى المهد و كهلا و إ ذ علمتك الكتب و الحكمة و التورئة و الانجيل و إ ذ تخلق من الطين كهية الطير بإ ذنى فتنفخ فيها فتكون طيرا بإ ذنى و تبرئ الا كمه و الا برص بإ ذنى و إ ذ تخرج الموتى بإ ذنى و إ ذ كففت بنى إ سرئيل عنك إ ذ جئتهم بالبينت فقال الذين كفروا منهم إ ن هذا إ لا سحر مبين(110)


ترجمه :
110 - بياد آور هنگامى را كه خداوند به عيسى بن مريم گفت متذكر نعمتى كه بر تو و مادرت دادم باش ، زمانى كه تو را بوسيله روح القدس تقويت كردم كه در گاهواره و به هنگام بزرگى با مردم سخن ميگفتى ، و هنگامى كه كتاب و حكمت و تورات و انجيل بر تو آموختم ، و هنگامى كه به فرمان من از گل چيزى بصورت پرنده مى ساختى و در آن مى دميدى و به فرمان من پرندهاى مى شد و كور مادرزاد و مبتلا به بيمارى پيسى را به فرمان من شفا ميدادى ، و مردگان را (نيز) به فرمان من زنده ميكردى ، و هنگامى كه بنى اسرائيل را از آسيب رسانيدن به تو باز داشتم در آن موقع كه دلايل روشن براى آنها آوردى ولى جمعى از كافران آنها گفتند اينها جز سحر آشكار نيست .
تفسير:
مواهب الهى بر مسيح
اين آيه و آيات بعد تا آخر سوره مائده مربوط به سرگذشت حضرت مسيح (عليه السلام )
و مواهبى است كه به او و امتش ارزانى داشته كه براى بيدارى و آگاهى مسلمانان در اينجا بيان شده است .
نخست مى گويد: بياد بياور هنگامى را كه خداوند به عيسى بن مريم فرمود: نعمتى را كه بر تو و بر مادرت ارزانى داشتم متذكر باش ‍ (اذ قال الله يا عيسى ابن مريم اذكر نعمتى عليك و على والدتك ).
طبق اين تفسير، آيات فوق بحث مستقلى را شروع مى كند كه براى مسلمانان جنبه تربيتى دارد و مربوط به همين دنيا است ، ولى جمعى از مفسران مانند طبرسى و بيضاوى و ابو الفتوح رازى اين احتمال را داده اند كه آيه دنباله آيه قبل و مربوط به سؤ الات و سخنانى باشد كه خداوند با پيامبران در روز قيامت خواهد داشت ، و بنابراين قال كه فعل ماضى است در اينجا به معنى يقول كه فعل مضارع است ميباشد، ولى اين احتمال مخالف ظاهر آيه است ، بخصوص اينكه معمولا شمردن نعمتها براى كسى به منظور زنده كردن روح شكرگزارى در او است ، در حالى كه در قيامت اين مساله مطرح نيست .
سپس به ذكر مواهب خود پرداخته ، نخست ميگويد تو را با روح القدس تقويت كردم (اذ ايدتك بروح القدس ).
درباره معنى روح القدس در جلد اول صفحه 236 مشروحا بحث شد و خلاصه يك احتمال اين است كه مراد از آن فرشته وحى جبرئيل مى باشد و احتمال ديگر اينكه منظور همان نيروى غيبى است كه عيسى را براى انجام معجزات و تحقق بخشيدن به رسالت مهمش تقويت ميكرد، اين معنى در غير انبياء نيز به درجه ضعيفتر وجود دارد.
ديگر از مواهب الهى بر تو اين است كه به تاييد روح القدس با مردم در گهواره و به هنگام بزرگى و پختگى سخن ميگفتى (تكلم الناس فى المهد و كهلا).
اشاره به اينكه سخنان تو در گاهواره همانند سخنان تو در بزرگى ، پخته و حساب شده بود، نه سخنان كودكانه و بى ارزش .
ديگر اينكه كتاب و حكمت و تورات و انجيل را به تو تعليم دادم (و اذ علمتك الكتاب و الحكمة و التورية و الانجيل ).
ذكر تورات و انجيل بعد از ذكر كتاب با اينكه از كتب آسمانى است ، در حقيقت از قبيل تفصيل بعد از اجمال است .
ديگر از مواهب اينكه از گل به فرمان من چيزى شبيه پرنده مى ساختى سپس در آن مى دميدى و به اذن من پرنده زندهاى مى شد (و اذ تخلق من الطين كهيئة الطير باذنى فتنفخ فيها فتكون طيرا باذنى ).
ديگر اينكه : كور مادرزاد و كسى كه مبتلا به بيمارى پيسى بود به اذن من شفا ميدادى (و تبرء الاكمه و الابرص ‍ باذنى ).
و نيز مردگان را به اذن من زنده ميكردى (و اذ تخرج الموتى باذنى ).
و بالاخره يكى ديگر از مواهب من بر تو اين بود كه بنى اسرائيل را از آسيب رساندن به تو باز داشتم در آن هنگام كه كافران آنها در برابر دلائل روشن تو بپاخاستند و آنها را سحر آشكارى معرفى كردند من در برابر اين همه هياهو و دشمنان سر سخت و لجوج تو را حفظ كردم تا دعوت خود را پيش ببرى (و اذ كففت بنى اسرائيل عنك اذ جئتهم بالبينات فقال الذين كفروا منهم ان هذا الا سحر مبين ).
قابل توجه اينكه در اين آيه چهار بار كلمه باذنى (به فرمان من ) تكرار شده است ، تا جائى براى غلو و ادعاى الوهيت در مورد حضرت مسيح (عليه السلام ) باقى نماند، يعنى آنچه او انجام ميداد گرچه بسيار عجيب و شگفت انگيز بود، و به كارهاى خدائى شباهت داشت ولى هيچيك از ناحيه او نبود بلكه همه از ناحيه خدا انجام ميگرفت ، او بندهاى بود سر بر فرمان خدا و هر چه داشت از طريق استمداد
از نيروى لا يزال الهى بود.
ممكن است گفته شود تمام اين مواهب مربوط به مسيح (عليه السلام ) بوده است چرا در اين آيه براى مادرش مريم نيز موهبت شمرده است ؟
پاسخ اينكه مسلم است هر موهبتى به فرزند برسد در حقيقت به مادر او هم رسيده است زيرا هر دو از يك اصلند و ساقه و ريشه يك درخت .
ضمنا همانطور كه در ذيل آيه 49 سوره آل عمران يادآور شديم اين آيه و مانند آن از دلائل روشن ولايت تكوينى اولياى خدا است ، زيرا در سرگذشت مسيح زنده كردن مردگان ، و شفاى كور مادرزاد، و بيمار غير قابل علاج ، به شخص مسيح (عليه السلام ) نسبت داده شده ، منتها به اذن و فرمان خدا.
از اين تعبير استفاده مى شود كه ممكن است خداوند چنين قدرتى را براى تصرف در عالم تكوين در اختيار كسى بگذارد كه گاه گاه چنين اعمالى را انجام دهد، و تفسير اين آيه به دعا كردن انبياء، و اجابت دعاى آنها از ناحيه خدا كاملا بر خلاف ظواهر آيات است . و منظور ما از ولايت تكوينى اولياى خدا چيزى جز آنكه در بالا ذكر شد نمى باشد، زيرا دليلى بر بيش از اين مقدار نداريم ، (براى توضيح بيشتر به جلد دوم صفحه 422 مراجعه نمائيد).

next page

fehrest page

back page