تفسير نمونه جلد ۱
جمعي از فضلا
- ۳ -
جالب اينكه گذشت زمان نه تنها طراوت آن را نمى كاهد، بلكه با پيشرفت علوم و برداشته
شدن پرده از روى اسرار كائنات حقائق قرآن روشنتر مى گردد، و هر قدر علم به سوى
تكامل پيش مى رود درخشش اين آيات بيشتر مى شود.
اين يك ادعا نيست ، واقعيتى است كه به خواست خدا در لابلاى همين كتاب تفسير به آن
پى خواهيم برد.
نكته ها
1- چرا اشاره به دور ؟
ميدانيم كلمه (ذلك
) در لغت عرب اسم اشاره بعيد است ، بنابر اين ذلك الكتاب مفهومش
(آن كتاب )
است ، در حالى كه در اينجا بايد از اشاره به نزديك استفاده مى شد، و
(هذا الكتاب
) مى گفت چرا كه قرآن در دسترسى مردم قرار گرفته بود.
اين به خاطر آن است كه گاهى از اسم اشاره بعيد براى بيان عظمت چيز يا شخصى استفاده
مى شود، يعنى آنقدر مقام آن بالا است كه گوئى در نقطه دور دستى در اوج آسمانها،
قرار گرفته است در تعبيرات فارسى نيز نظير آن را داريم فى المثل در حضور افراد بزرگ
مى گوئيم : (اگر آن سرور اجازه دهند چنين
كار را مى كنيم
). در حالى كه بايد اين سرور گفته شود،
اين تنها براى بيان عظمت و بلندى مقام است .
در بعضى ديگر از آيات قرآن تعبير به (تلك
) شده كه آنهم اشاره بعيد است مانند تلك آيات الكتاب الحكيم
) (لقمان آيه 2).
2- معنى كتاب
كتاب به معنى مكتوب و نوشته شده است ، و بدون ترديد منظور از كتاب در آيه مورد بحث
قرآن مجيد است .
در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه مگر تمام قرآن در آن روز نوشته شده بود؟ در پاسخ
اين سؤ ال مى گوئيم نوشته شدن تمام قرآن لازم نيست چرا كه قرآن هم به كل اين كتاب
گفته مى شود و هم به اجزاء آن .
به علاوه (كتاب
) گاهى به معنى وسيعترى اطلاق مى شود به معنى مطالبى كه درخور نوشتن است
و به صورت مكتوب بيرون خواهد آمد، هر چند تا آن زمان نوشته نشده باشد، در سوره ص
آيه 29 مى خوانيم : كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته :
(اين كتابى است كه بر تو نازل كرديم ،
كتابى است پر بركت تا مردم در آيات آن بينديشند)
مسلم است كه قرآن قبل از نزولش به صورت نوشتهاى در ميان انسانها وجود نداشت .
اين احتمال نيز وجود دارد كه تعبير به كتاب اشاره به مكتوب بودنش در
(لوح محفوظ)
باشد (درباره لوح محفوظ در جاى خود بحث خواهيم كرد).
3- هدايت چيست ؟
كلمه هدايت در قرآن در مورد فراوانى استعمال شده است ولى ريشه و اساس همه آنها به
دو معنى بازگشت مى كند:
1-(هدايت تكوينى
) كه در تمام موجودات جهان وجود دارد (منظور از هدايت تكوينى رهبرى
موجودات به وسيله پروردگار زير پوشش نظام آفرينش و قانونمنديهاى حساب شده جهان هستى
است ).
قرآن مجيد در اين زمينه از زبان موسى (عليه السلام ) مى گويد: ربنا الذى اعطى كل
شيى ء خلقه ثم هدى : (پروردگار ما همان
كسى است كه همه چيز را آفريد و سپس آن را هدايت كرد)
(طه 50).
2- (هدايت تشريعى
) كه به وسيله پيامبران و كتابهاى آسمانى انجام
مى گيرد و انسانها با تعليم و تربيت آنان در مسير تكامل پيش ميروند شاهد آن نيز در
قرآن فراوان است از جمله مى خوانيم : و جعلناهم ائمة يهدون بامرنا:
(آنها را راهنمايانى قرار داديم كه به فرمان ما مردم را هدايت مى كنند)
(انبياء 73).
4- چرا هدايت قرآن ويژه پرهيزكاران است ؟
مسلما قرآن براى هدايت همه جهانيان نازل شده ، ولى چرا در آيه فوق هدايت قرآن مخصوص
پرهيزكاران معرفى گرديده ؟
علت آن اين است كه تا مرحله اى از تقوا در وجود انسان نباشد (مرحله تسليم در مقابل
حق و پذيريش آنچه هماهنگ با عقل و فطرت است ) محال است انسان از هدايت كتابهاى
آسمانى و دعوت انبياء بهره بگيرد.
به تعبير ديگر: افراد فاقد ايمان دو گروهند: گروهى هستند كه در جستجوى حقند و اين
مقدار از تقوا در دل آنها وجود دارد كه هر جا حق را ببينند پذيرا مى شوند.
گروه ديگرى افراد لجوج و متعصب و هواپرستى هستند كه نه تنها در جستجوى حق نيستند
بلكه هر جا آن را بيابند براى خاموش كردنش تلاش مى كنند.
مسلما قرآن و هر كتاب آسمانى ديگر تنها به حال گروه اول مفيد بوده و هست و گروه دوم
از هدايت آن بهره اى نخواهند گرفت .
و باز به تعبير ديگر: علاوه بر (فاعليت
فاعل ) (قابليت
قابل ) نيز شرط است ، هم در هدايت تكوينى
و هم در هدايت تشريعى .
زمين شوره زار هرگز سنبل بر نيارد، اگر چه هزاران مرتبه باران بر آن ببارد بلكه
بايد زمين آماده باشد تا از قطرات زنده كننده باران بهره گيرد.
سرزمين وجود انسانى نيز تا از لجاجت و عناد و تعصب پاك نشود، بذر هدايت را نمى
پذيرد، و لذا خداوند مى فرمايد:(قرآن هادى
و راهنماى متقيان است ).
آيه و ترجمه
الذين يؤ منون بالغيب و يقيمون الصلوة و مما رزقنهم ينفقون
(3)
و الذين يؤ منون بما انزل اليك و ما انزل من قبلك و بالاخرة هم يوقنون
(4)
اولئك على هدى من ربهم و اولئك هم المفلحون (5)
|
ترجمه :
3- (پرهيزكاران ) آنها هستند كه به غيب (آنچه از حس پوشيده و پنهان است ) ايمان مى
آورند، و نماز را بر پا مى دارند و از تمام نعمتها و مواهبى كه به آنها روزى
دادهايم انفاق مى كنند.
4 آنها به آنچه بر تو نازل شده و آنچه پيش از تو (بر پيامبران پيشين نازل گرديده )
ايمان مى آورند، و به رستاخيز يقين دارند.
5 آنان را خداوند هدايت كرده ، و آنهارستگارانند.
تفسير:
آثار تقوا در روح و جسم انسان
قرآن در آغاز اين سوره ، مردم را در ارتباط با برنامه و آئين اسلام به سه گروه
متفاوت تقسيم مى كند:
1- (متقين )
(پرهيزكاران ) كه اسلام را در تمام ابعادش پذيرا گشته اند.
2- (كافران
) كه درست در نقطه مقابل گروه اول قرار گرفته و به كفر
خود معترفند و از گفتار و رفتار خصمانه در برابر اسلام ابا ندارند.
3- (منافقان
) كه داراى دو چهره اند، با مسلمانان ظاهرا مسلمان و با گروه مخالف ،
مخالف اسلامند، البته چهره اصلى آنها همان چهره كفر است ولى تظاهرات اسلامى نيز
دارند.
بدون شك زيان اين گروه براى اسلام بيش از گروه دوم است و به همين سبب خواهيم ديد كه
قرآن با آنها برخورد شديدترى دارد.
البته اين موضوع مخصوص اسلام نيست ، تمام مكتبهاى جهان با اين سه گروه روبرو هستند،
يا مؤ من به آن مكتب ، يا مخالف آشكار، و يا منافق محافظه كار، و نيز اين مساءله
اختصاص به زمان معينى ندارد، بلكه در همه ادوار جهان بوده است .
در آيات مورد بحث سخن از گروه اول است ، ويژگيهاى آنها را از نظر ايمان و عمل در
پنج عنوان مطرح مى كند (ايمان به غيب اقامه نماز انفاق از همه مواهب ايمان به دعوت
همه انبياء و ايمان به رستاخيز).
1- ايمان به غيب
نخست مى گويد: آنها كسانى هستند كه ايمان به غيب دارند (الذين يؤ منون بالغيب ).
(غيب و شهود)
دو نقطه مقابل يكديگرند، عالم شهود عالم محسوسات است ، و جهان غيب ، ماوراء حس ،
زيرا غيب در اصل به معنى چيزى است كه پوشيده و پنهان است و چون عالم ماوراء محسوسات
از حس ما پوشيده است به آن غيب گفته مى شود، در قرآن كريم مى خوانيم عالم الغيب و
الشهادة هو الرحمن الرحيم : (خداوندى كه
به غيب و شهود، پنهان و آشكار دانا است و او است خداوند بخشنده و رحيم
) (حشر 22).
ايمان به غيب درست نخستين نقطه اى است كه مؤ منان را از غير آنها جدا
مى سازد و پيروان اديان آسمانى را در برابر منكران خدا و وحى و قيامت قرار مى دهد و
به همين دليل نخستين ويژگى پرهيزكاران ايمان به غيب ذكر شده است .
مؤ منان مرز جهان ماده را شكافته ، و خويش را از چهار ديوارى آن گذرانده اند، آنها
با اين ديد وسيع با جهان فوق العاده بزرگترى ارتباط دارند در حالى كه مخالفان آنها
اصرار دارند انسان را همچون حيوانات در چهار ديوارى جهان ماده محدود كنند، و اين
سير قهقرائى را تمدن و پيشرفت و ترقى نام مى نهند!
در مقايسه (درك و ديد)
اين دو، به اينجا مى رسيم كه (مؤ منان به
غيب ) عقيده دارند جهان هستى از آنچه ما
با حس خود درك مى كنيم بسيار بزرگتر و وسيعتر است ، سازنده اين عالم آفرينش ، علم و
قدرتى بى انتها، و عظمت و ادراكى بى نهايت دارد، او ازلى و ابدى است . و عالم را
طبق يك نقشه بسيار حساب شده و دقيق پى ريزى كرده ، در جهان انسانها، روح انسانى
فاصله زيادى آنان و حيوانات ايجاد كرده ، مرگ به معنى فنا و نابودى نيست ، بلكه يكى
از مراحل تكاملى انسان و دريچه اى است به جهان وسيعتر و پهناورتر.
در حالى كه يك فرد مادى معتقد است جهان هستى محدود است به آنچه ما مى بينيم و علوم
طبيعى براى ما ثابت كرده است : قوانين طبيعت يك سلسله قوانين جبرى است كه بدون
هيچگونه نقشه و برنامه اى پديد آورنده اين جهان است ، نيروى خلاقه عالم حتى به
اندازه يك كودك خردسال هم عقل و شعور ندارد، بشر جزئى از طبيعت است و پس از مرگ همه
چيز پايان مى گيرد، بدن او متلاشى مى گردد، و اجزاى آن بار ديگر به مواد طبيعى مى
پيوندند، بقائى براى انسان نيست و ميان او و حيوان چندان فاصله اى وجود ندارد.
آيا اين دو انسان با اين دو طرز تفكر با هم قابل مقايسه اند ؟! آيا خط سير زندگى و
رفتار آنها در اجتماع يكسان است .
اولى نمى تواند از حق و عدالت و خير خواهى و كمك به ديگران صرف نظر كند، و دومى
دليلى براى هيچگونه از اين امور نمى بيند، مگر آنچه در زندگى مادى او براى امروز يا
فردا اثر داشته باشد، به همين دليل در دنياى مؤ منان راستين برادرى است و تفاهم ،
پاكى است و تعاون ، در حالى كه در دنيائى كه ما ديگرى بر آن حكومت مى كند، استعمار
است و استثمار، و خونريزى است و غارت و چپاول ، و اگر مى بينيم قرآن نقطه شروع تقوى
را در آيات فوق ، ايمان به غيب دانسته دليلش همين است .
در اينكه آيا ايمان به غيب در اينجا تنها اشاره به ايمان به ذات پاك پروردگار است ،
و يا غيب در اينجا مفهوم وسيعى دارد كه عالم وحى و رستاخيز و جهان فرشتگان و به طور
كلى آنچه ماوراى حس است شامل مى شود، در مفسران بحث است .
از آنچه در بالا گفتيم كه ايمان به جهان ماوراء حس ، نخستين نقطه جدائى مؤ منان از
كافران است روشن مى شود كه غيب در اينجا داراى همان مفهوم وسيع كلمه مى باشد، به
علاوه تعبير آيه مطلق است ، و هيچگونه قيدى در آن وجود ندارد كه به معنى خاصى
محدودش كنيم .
و اگر مى بينيم در بعضى از روايات اهل بيت (عليهمالسلام ) غيب در آيه فوق تفسير به
امام غائب حضرت مهدى سلام الله عليه شده كه به عقيده ما هم اكنون زنده است و از
ديده ها پنهان مى باشد، منافاتى با آنچه در بالا گفتيم ندارد، چرا كه رواياتى كه در
تفسير آيات وارد شده و نمونه هاى فراوانى از آن را بعدا ملاحظه خواهيد كرد غالبا
مصداقهاى خاصى را بيان مى كند، بى آنكه به آن مصداق محدود باشد، روايات فوق در
حقيقت مى خواهد وسعت معنى ايمان به غيب و شمول آن را حتى نسبت به امام غائب (عليه
السلام ) مجسم كند، حتى مى توان گفت ايمان به غيب
معنى وسيعى دارد كه ممكن است با گذشت زمان حتى مصداقهاى تازهاى پيدا كند.
2- ارتباط با خدا
ويژگى ديگر پرهيزگاران آنست كه : نماز را بر پا مى دارند (و يقيمون الصلوة ).
(نماز)
كه رمز ارتباط با خدا است ، مؤ منانى را كه به جهان ماوراء طبيعت راه يافته اند در
يك رابطه دائمى و همى شگى با آن مبدء بزرگ آفرينش نگه مى دارد آنها تنها در برابر
خدا سر تعظيم خم مى كنند، و تنها تسليم آفريننده بزرگ جهان هستى هستند، و به همين
دليل ديگر خضوع در برابر بتها، و يا تسليم شدن در برابر جباران و ستمگران ، در
برنامه آنها وجود نخواهد داشت .
چنين انسانى احساس مى كند از تمام مخلوقات ديگر فراتر رفته ، و ارزش آن را پيدا
كرده كه با خدا سخن بگويد، و اين بزرگترين عامل تربيت او است .
كسى كه شبانه روز حد اقل پنج بار در برابر خداوند قرار مى گيرد، و با او به راز و
نياز مى پردازد، فكر او، عمل او گفتار او، همه خدائى مى شود، و چنين انسانى چگونه
ممكن است بر خلاف خواست او گام بردارد (مشروط بر اينكه راز و نيازش به درگاه حق ،
از جان و دل سرچشمه گيرد و با تمام قلب رو به درگاهش آورد).
3 ارتباط با انسانها
آنها علاوه بر ارتباط دائم با پروردگار رابطه نزديك و مستمرى با خلق خدا دارند، و
به همين دليل سومين ويژگى آنها را قرآن چنين بيان مى كند(و
از تمام مواهبى كه به آنها روزى داده ايم انفاق مى كنند)
(و مما رزقناهم ينفقون ).
قابل توجه اينكه قرآن نمى گويد: من اموالهم ينفقون (از اموالشان انفاق مى كنند)
بلكه مى گويد (مظما رزقناهم
) (از آنچه به آنها روزى داديم ) و به اين ترتيب مساءله
(انفاق )
را آنچنان تعميم مى دهد كه تمام مواهب مادى و معنوى را در بر مى گيرد.
بنابر اين مردم پرهيزگار آنها هستند كه نه تنها از اموال خود، بلكه از علم و عقل و
دانش و نيروهاى جسمانى و مقام و موقعيت اجتماعى خود، و خلاصه از تمام سرمايه هاى
خويش به آنها كه نياز دارند مى بخشند، بى آنكه انتظار پاداشى داشته باشند.
نكته ديگر اينكه : انفاق يك قانون عمومى در جهان آفرينش و مخصوصا در سازمان بدن هر
موجود زنده است ، قلب انسان تنها براى خود كار نمى كند، بلكه از آنچه دارد به تمام
سلولها انفاق مى كند، مغز و ريه و ساير دستگاه هاى بدن انسان ، همه از نتيجه كار
خود دائما انفاق مى كنند، و اصولا زندگى دسته جمعى بدون انفاق مفهومى ندارد.
ارتباط با انسانها در حقيقت نتيجه ارتباط و پيوند با خدا است ، انسانى كه به خدا
پيوسته و به حكم جمله مما رزقناهم همه روزيها و مواهب را از خدا مى داند، نه از
ناحيه خودش ، عطاى خداوند بزرگى مى داند كه چند روزى اين امانت را نزد او گذاشته ،
نه تنها از انفاق و بخشش در راه او ناراحت نمى شود بلكه خوشحال است ، چرا كه مال
خدا را به بندگان او داده ، اما نتائج و بركات مادى و معنويش را براى خود خريده است
، اين طرز تفكر، روح انسان را از بخل و حسد پاك مى كند، و جهان تنازع بقا را به
دنياى تعاون تبديل مى سازد دنيائى كه هر كس در آن خود را مديون مى داند كه از
مواهبى كه دارد در اختيار
همه نيازمندان بگذارد، همچون آفتاب نورافشانى كند بى آنكه انتظار پاداشى داشته
باشد.
جالب اينكه در حديثى از امام صادق (عليه السلام ) مى خوانيم كه در تفسير جمله و مما
رزقناهم ينفقون فرمود: ان معناه و مما علمناهم يبثون :(مفهوم
آن اين است از علوم و دانشهائى كه به آنها تعليم داده ايم نشر مى دهند، و به
نيازمندان مى آموزند).
بديهى است مفهوم اين سخن آن نيست كه انفاق مخصوص به علم است ، بلكه چون غالبا نظرها
در مساءله انفاق متوجه انفاق مالى مى شود امام با ذكر اين نوع انفاق معنوى مى خواهد
گستردگى مفهوم انفاق را روشن سازد.
ضمنا از اينجا به خوبى روشن كه انفاق در آيه مورد بحث خصوص زكات واجب ، يا اعم از
زكات واجب و مستحب نيست ، بلكه معنى وسيعى دارد كه هر گونه كمك بلاعوضى را در بر مى
گيرد.
4- ويژگى ديگر پرهيزكاران ايمان به تمام پيامبران و برنامه
هاى الهى
است ، قرآنمى گويد: (آنها كسانى هستند كه
به آنچه بر تونازل شده و آنچه پيش از تو نازل گرديده ايمان دارند)
(و الذين يؤ منون بماانزل اليك و ما انزل من قبلك ).
و به اين ترتيب نه تنها اختلافى از نظر اصول و اساس در دعوت انبياء نمى بينند بلكه
آنها را معلمان و مربيان هماهنگى مى دانند كه يكى پس از ديگرى در اين آموزشگاه بزرگ
جهان انسانيت براى پيش بردن انسانها در سير تكامليشان گام مى گذارند آنها نه تنها
اديان آسمانى را مايه تفرقه و نفاق نمى شمرند، بلكه با توجه به وحدت اصولى آنها،
وسيله اى براى ارتباط و پيوند ميان انسانها مى دانند.
كسانى كه داراى اين درك و ديد باشند، روح خود را از تعصب پاك مى سازند و به آنچه
همه پيامبران الهى براى هدايت و تكامل انسانها آورده اند، ايمان پيدا مى كنند، همه
هاديان و راهنمايان راه توحيد را محترم مى شمرند.
البته ايمان به دستورات پيامبران پيشين مانع از آن نخواهد بود كه فكر و عمل خود را
با آئين آخرين پيامبر كه آخرين حلقه سلسله تكاملى اديان است تطبيق دهند چرا كه اگر
غير از اين كنند در مسير تكامل خود گامى به عقب برداشته اند.
5- ايمان به رستاخيز آخرين صفتى است كه در اين سلسله از صفات
براى
پرهيزگارانبيان شده است آنها به آخرت قطعا ايمان دارند (وبالاخرة هم يوقنون ).
آنها يقين دارند كه انسان ، مهمل و عبث و بى هدف آفريده نشده ، آفرينش براى او خط
سيرى تعيين كرده است كه با مرگ هرگز پايان نمى گيرد، چرا كه اگر در همينجا همه چيز
ختم مى شد مسلما اين همه غوغا براى اين چند روز زندگى ، عبث و بيهوده بود.
او اعتراف دارد كه عدالت مطلق پروردگار در انتظار همگان است و چنان نيست كه اعمال
ما در اين جهان ، بى حساب و پاداش باشد.
اين اعتقاد به او آرامش مى بخشد، از فشارهائى كه در طريق انجام مسئوليتها بر او
وارد مى شود نه تنها رنج نمى برد بلكه از آن استقبال مى كند، همچون كوه در برابر
حوادث مى ايستد، در برابر بى عدالتيها تسليم نمى شود، و مطمئن است كوچكترين عمل نيك
و بد پاداش و كيفر دارد، بعد از مرگ به جهانى وسيعتر كه خالى از هر گونه ظلم و ستم
است انتقال مى يابد و از رحمت وسيع و الطاف پروردگار بزرگ بهره مند مى شود.
ايمان به آخرت ، يعنى شكافتن ديوار عالم ماده و ورود در محيطى عاليتر
و والاتر كه اين جهان ، مزرعهاى براى آن ، و آموزشگاهى براى آمادگى هر چه بيشتر در
برابر آن ، محسوب مى شود، حيات و زندگى اين جهان هدف نهائى نيست بلكه جنبه مقدماتى
دارد، و دوران سازندگى براى جهان ديگر است .
زندگى در اين جهان همچون زندگى دوران جنينى است كه هرگز هدف آفرينش انسان آن نبوده
، بلكه يك دوران تكاملى است براى زندگى ديگرى ، ولى تا اين چنين سالم و دور از هر
گونه عيب متولد نشود در زندگى بعد از آن خوشبخت و سعادتمند نخواهد بود.
ايمان به رستاخيز اثر عميقى در تربيت انسانها دارد، به آنها شهامت و شجاعت مى بخشد،
زيرا بر اساس آن ، اوج افتخار در زندگى اين جهان (شهادت
) در راه يك هدف مقدس الهى است كه آن محبوبترين اشياء براى فرد با ايمان
و آغازى است براى يك زندگى ابدى و جاودانى .
ايمان به قيامت انسانرا در برابر گناه كنترل مى كند، و به تعبير ديگر گناهان ما با
ايمان به خدا و آخرت نسبت معكوس دارند، به هر نسبت كه ايمان قويتر باشد گناه كمتر
است ، در سوره ص آيه 26 مى خوانيم خداوند به داود مى فرمايد: و لا تتبع الهوى فيضلك
عن سبيل الله ان الذين يضلون عن سبيل الله لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب :
(از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از مسير الهى گمراه مى سازد، كسانى كه
از طريق الهى گمراه شوند عذاب دردناكى دارند، چرا كه روز قيامت را فراموش كردند)
آرى اين فراموشى روز جزا، سرچشمه انواع طغيانها و ستمها و گناهان است و آنها هم
سرچشمه عذاب شديد.
آخرين آيه مورد بحث ، اشاره اى است به نتيجه و پايان كار مؤ منانى كه صفات پنجگانه
فوق را در خود جمع كرده اند، مى گويد: (اينها
بر مسير هدايت پروردگارشان هستند)
(اولئك على هدى من ربهم ).
و اينها رستگارانند (و اولئك هم المفلحون ).
در حقيقت هدايت آنها و همچنين رستگاريشان از سوى خدا تضمين شده است و تعبير
(به من ربهم ) اشاره به همين
حقيقت است .
جالب اينكه مى گويد:(على هدى من ربهم
) اشاره به اينكه هدايت الهى همچون مركب راهوارى است كه آنها بر آن
سوارند، و به كمك اين مركب به سوى رستگارى و سعادت پيش مى روند (زيرا ميدانيم كلمه
(على ) معمولا در جائى به كار
مى رود كه مفهوم تسلط و علو و استيلاء را مى رساند).
ضمنا تعبير به (هدى
) (به صورت نكره ) اشاره به عظمت هدايتى است كه از ناحيه خداوند شامل
حال آنها مى شود، يعنى آنها هدايتى بس عظيم دارند.
و نيز تعبير به (هم المفلحون
) با توجه به آنچه در علم معانى و بيان گفته شده دليل بر انحصار است ،
يعنى تنها راه رستگارى راه اين گروه است كه با كسب پنج صفت ويژه مشمول هدايت الهى
گشته اند.
نكته ها
1- استمرار در طريق ايمان و عمل
در آيات فوق در همه جا از فعل مضارع كه معمولا براى استمرار است استفاده شده (يؤ
منون بالغيب يقيمون الصلوة ينفقون و بالاخرة هم يوقنون ) و اين نشان مى دهد كه
پرهيزگاران و مؤ منان راستين كسانى هستند كه در برنامه هاى
ود، ثبات و استمرار دارند، فراز و نشيب زندگى در روح و فكر آنها اثر نمى گذارد و
خللى در برنامه هاى سازنده آنها ايجاد نمى كند.
آنها در آغاز روح حق طلبى دارند و همان سبب مى شود كه به دنبال دعوت قرآن بروند و
سپس دعوت قرآن ، اين ويژگيهاى پنجگانه را در آنان ايجاد مى كند.
2- حقيقت تقوا چيست ؟
(تقوا)
در اصل از ماده (وقايه
) به معنى نگهدارى يا خويشتن دارى است و به تعبير ديگر يك نيروى كنترل
درونى است كه انسان را در برابر طغيان شهوات حفظ مى كند، و در واقع نقش ترمز
نيرومندى را دارد كه ماشين وجود انسان را در پرتگاه ها حفظ و از تندرويهاى خطرناك ،
باز مى دارد.
به همين دليل امير مؤ منان على (عليه السلام ) تقوا را به عنوان يك دژ نيرومند در
برابر خطرات گناه شمرده است ، آنجا كه مى فرمايد: اعلموا عباد الله ان التقوى دار
حصن عزيز:(بدانيد اى بندگان خدا تقوا دژى
است مستحكم و غير قابل نفوذ.)
در احاديث اسلامى و همچنين كلمات دانشمندان ، تشبيهات فراوانى براى تجسم حالت تقوا
بيان شده است امير مؤ منان على (عليه السلام ) مى فرمايد:
الا و ان التقوى مطايا ذلل ، حمل عليها اهلها و اعطوا ازمتها، فاوردتهم الجنة :
تقوا همچون مركبى است راهوار كه صاحبش بر آن سوار است و زمامش در دست او است و تا
دل بهشت او راه پيش مى برد)!.
بعضى ، تقوا را به حالت كسى تشبيه كرده اند كه از يك سرزمين پر از خار عبور مى كند،
سعى دارد دامن خود را كاملا برچيند و با احتياط گام بردارد مبادا نوك خارى در پايش
بنشيند، و يا دامنش را بگيرد.
(عبد الله )
معتز اين سخن را به شعر در آورده است و مى گويد:
خل الذنوب صغيرها و كبيرها فهو التقى
و اصنع كماش فوق ار ض الشوك يحذر ما يرى
لا تحقرن صغيرة ان الجبال من الحصى
(گناهان را از كوچك و بزرگ ترك كن كه
حقيقت تقوا همين است .)
(همچون كسى باش كه در يك زمين پر خار با
نهايت احتياط گام بر مى دارد.)
( گناهان صغيره را كوچك مشمر كه كوه ها از
سنگ ريزه ها تشكيل مى شود).
ضمنا از اين تشبيه به خوبى استفاده مى شود كه تقوا به اين نيست كه انسان انزوا و
گوشه گيرى انتخاب كند، بلكه بايد در دل اجتماع باشد و اگر اجتماع آلوده بوده خود را
حفظ كند.
در هر صورت اين حالت تقوا و كنترل نيرومند معنوى ، روشنترين آثار ايمان به
(مبدء)
و (معاد)
يعنى خدا و رستاخيز است ، و معيار فضيلت و افتخار انسان و مقياس سنجش شخصيت او در
اسلام محسوب مى شود تا آنجا كه جمله (ان
اكرمكم عند الله اتقاكم
) به صورت يك شعار جاودانى اسلام در آمده
است (حجرات آيه 14).
على (عليه السلام ) مى فرمايد: ان تقوى الله مفتاح سداد و ذخيرة معاد و عتق من كل
ملكة و نجاة من كل هلكة :(تقوا و ترس از
خدا، كليد گشودن هر در بستهاى است ، ذخيره رستاخيز، و سبب آزادى از بردگى شيطان و
نجات از هر هلاكت است ) (نهج البلاغه خطبه
230).
ضمنا بايد توجه داشت كه تقوا داراى شاخه ها و شعبى است ، تقواى مالى و اقتصادى
تقواى جنسى ، و اجتماعى ، و تقواى سياسى و مانند اينها.
آيه و ترجمه
ان الذين كفروا سواء عليهم ء انذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤ منون
(6)
ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصرهم غشوة و لهم عذاب عظيم
(7)
|
ترجمه :
6- كسانى كه كافر شدند براى آنها تفاوت نمى كند كه آنان را (از عذاب خداوند)
بترسانى يا نترسانى ، ايمان نخواهند آورد.
7- خدا بر دلها و گوشهاى آنان مهر نهاده ، و بر چشمهاى آنها پرده افكنده شده ، و
عذاب بزرگى در انتظار آنها است .
تفسير:
گروه دوم ، كافران لجوج و سرسخت .
اين گروه درست در نقطه مقابل متقين و پرهيزگاران قرار دارند و صفات آنها در دو آيه
فوق به طور فشرده بيان شده است .
در نخستين آيه مى گويد آنها كه كافر شدند (و در كفر و بى ايمانى سخت و لجوجند) براى
آنها تفاوت نمى كند كه آنانرا از عذاب الهى بترسانى يا نترسانى
ايمان نخواهند آورد (ان الذين كفروا سواء عليهم ء انذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤ منون
).
گروه اول از هر نظر با تمام حواس و ادراكات آماده بودند كه پس از دريافت حق آن را
پذيرا شوند و از آن پيروى كنند.
ولى اين دسته چنان در گمراهى خود سرسختند كه هر چند حق براى آنان روشن شود حاضر به
پذيرش نيستند، قرآنى كه راهنما و هادى متقين بود، براى اينها بكلى بى اثر است ،
بگوئى يا نگوئى ، انذار كنى يا نكنى بشارت دهى يا ندهى ، اثر ندارد، اصولا آنها
آمادگى روحى براى پيروى از حق و تسليم شدن در برابر آن را ندارند.
آيه دوم اشاره به دليل اين تعصب و لجاجت مى كند و مى گويد: آنها چنان در كفر و عناد
فرو رفته اند كه حس تشخيص را از دست داده اند (خدا
بر دلها و گوشهايشان مهر نهاده و بر چشمهاشان پرده افكنده شده
) (ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصار هم غشاوة ).
به همين دليل نتيجه كارشان اين شده است كه براى آنها عذاب بزرگى است (و لهم عذاب
عظيم ).
به اين ترتيب چشمى كه پرهيزگاران با آن آيات خدا را مى ديدند، و گوشى كه سخنان حق
را با آن مى شنيدند، و قلبى كه حقايق را بوسيله آن درك مى كردند در اينها از كار
افتاده است ، عقل و چشم و گوش دارند، ولى قدرت درك و ديد و شنوائى ندارند! چرا كه
اعمال زشتشان و لجاجت و عنادشان پردهاى شده است در برابر اين ابزار شناخت .
مسلما انسان تا به اين مرحله نرسيده باشد قابل هدايت است ، هر چند گمراه باشد، اما
به هنگامى كه حس تشخيص را بر اثر اعمال زشت خود از دست داد ديگر
راه نجاتى براى او نيست ، چرا كه ابزار شناخت ندارد و طبيعى است كه عذاب عظيم در
انتظار او باشد.
نكته ها
1- آيا سلب قدرت تشخيص ، دليل بر جبر نيست ؟
نخستين سؤ الى كه در اينجا پيش مى آيد اين است كه اگر طبق آيه فوق خداوند بر دلها و
گوشهاى اين گروه مهر نهاده ، و بر چشمهاشان پرده افكنده ، آنها مجبورند در كفر باقى
بمانند، آيا اين جبر نيست ؟ شبيه اين آيه در موارد ديگرى از قرآن نيز به چشم مى
خورد، با اين حال مجازات آنها چه معنى دارد؟ پاسخ اين سؤ ال را خود قرآن داده است و
آن اينكه اصرار و لجاجت آنها در برابر حق و ادامه به ظلم و بيدادگرى و كفر سبب مى
شود كه پرده اى بر حس تشخيص آنها بيفتد، در سوره نساء آيه 155 مى خوانيم : بل طبع
الله عليها بكفرهم : خداوند بواسطه كفرشان ، مهر بر دلهاشان نهاده ! و در سوره مؤ
من آيه 35 مى خوانيم : كذلك يطبع الله على كل قلب متكبر جبار: اينگونه خداوند مهر
مى نهد بر هر قلب متكبر ستمكار! و در سوره جاثيه آيه 23 چنين آمده است : افراءيت من
اتخذ الهه هواه و اضله الله على علم و ختم على سمعه و قلبه و جعل على بصره غشاوة :
آيا مشاهده كردى كسى را كه هواى نفس را خداى خود قرار داده ؟ و لذا گمراه شده ، و
خدا مهر بر گوش و قلبش نهاده و پرده بر چشمش افكنده است . ملاحظه مى كنيد كه سلب حس
تشخيص و از كار افتادن ابزار شناخت در آدمى در اين آيات معلول عللى شمرده شده است ،
كفر، تكبر، ستم ، پيروى هوسهاى سركش لجاجت و سرسختى در برابر حق ، در واقع اين حالت
عكس العمل و بازتاب اعمال خود انسان است نه چيز ديگر.
اصولا اين يك امر طبيعى است كه اگر انسان به كار خلاف و غلطى ادامه دهد تدريجا با
آن انس مى گيرد، نخست يك حالت است ، بعدا يك عادت مى شود، سپس مبدل به يك ملكه مى
گردد و جزء بافت جان انسان مى شود، گاه كارش به جائى مى رسد كه بازگشت بر او ممكن
نيست ، اما چون خود آگاهانه اين راه را انتخاب كرده است مسئول تمام عواقب آن مى
باشد بى آنكه جبر لازم آيد، درست همانند كسى كه آگاهانه با وسيله اى چشم و گوش خود
را كور و كر مى كند تا چيزى را نبيند و نشنود.
و اگر مى بينيم اينها به خدا نسبت داده شده است به خاطر آنست كه خداوند اين خاصيت
را در اينگونه اعمال نهاده است (دقت كنيد)
عكس اين مطلب نيز در قوانين آفرينش كاملا مشهود است ، يعنى كسى كه پاكى و تقوا،
درستى و راستى را پيشه كند، خداوند حس تشخيص او را قويتر مى سازد و درك و ديد و
روشن بينى خاصى به او مى بخشد، چنانكه در سوره انفال آيه 29 مى خوانيم : يا ايها
الذين آمنو ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا: اى مؤ منان اگر تقوا پيشه كنيد خداوند
فرقان يعنى وسيله تشخيص حق از باطل را به شما عطا مى كند.
اين حقيقت را در زندگى روزمره خود نيز آزموده ايم ، افرادى هستند كه عمل خلافى را
شروع مى كنند، در آغاز خودشان معترفند كه صددرصد خلافكار و گنهكارند، و به همين
دليل از كار خود ناراحتند، ولى كم كم كه با آن انس گرفتند اين ناراحتى از بين مى
رود، و در مراحل بالاتر گاهى كارشان به جائى مى رسد كه نه تنها ناراحت نيستند بلكه
خوشحالند و آن را وظيفه انسانى و يا وظيفه دينى خود مى شمرند!
در حالات حجاج بن يوسف آن ابر جنايتكار روزگار مى خوانيم كه براى توجيه جنايات
هولناكش مى گفت : اين مردم گنهكارند من بايد بر آنها مسلط
باشم و به آنها ستم كنم ، چرا كه مستحقند، گوئى اينهمه قتل و خونريزى و جنايت را
ماءموريتى از سوى خدا براى خود مى پنداشت !
و نيز مى گويند يكى از سپاهيان چنگيز در يكى از شهرهاى مرزى ايران سخنرانى كرد و
گفت : مگر شما معتقد نيستيد كه خداوند عذاب بر گنهكاران نازل مى كند ما همان عذاب
الهى هستيم پس هيچگونه مقاومت نكنيد!.
2- اگر اينها قابل هدايت نيستند اصرار پيامبران براى چيست ؟
اين سؤ ال ديگرى است كه در رابطه با آيات فوق در نظر مجسم مى شود ولى توجه به يك
نكته پاسخ آن را روشن مى سازد و آن اينكه مجازات و كيفرهاى الهى همى شه با اعمال و
رفتار انسان ارتباط دارد تنها نمى توان كسى را به خاطر اينكه قلبا آدم بدى است كيفر
نمود، بلكه لازم است ابتدا او را دعوت به سوى حق كنند، اگر تبعيت نكرد و ناپاكى
درون را در عملش منعكس ساخت در اين حال مستحق كيفر است ، در غير اين صورت مصداق
قصاص قبل از جنايت خواهد بود.
اين همان چيزى است كه ما نام آن را اتمام حجت مى گذاريم .
بطور خلاصه : جزا و پاداش عمل ، حتما بايد پس از انجام عمل باشد، و تنها تصميم و يا
آمادگى و زمينه هاى روحى و فكرى براى اين كار كافى نيست .
بعلاوه پيامبران فقط براى هدايت اينها نيامده اند، اينها در اقليتند، اكثريت توده
هاى گمراه كسانى هستند كه تحت تعليم و تربيت صحيح قابل هدايت مى باشند.
3- مهر نهادن بر دلها
در آيات فوق و بسيارى ديگر از آيات قرآن براى بيان سلب حس تشخيص و درك واقعى از
افراد، تعبير به ختم شده است ، و احيانا تعبير به طبع و رين .
اين معنى از آنجا گرفته شده است كه در ميان مردم رسم بر اين بوده هنگامى
كه اشيائى را در كيسه ها يا ظرفهاى مخصوصى قرار مى دادند، و يا نامه هاى مهمى را در
پاكت مى گذاردند، براى آنكه كسى سر آن را نگشايد و دست به آن نزند آن را مى بستند و
گره مى كردند و بر گره مهر مى نهادند، امروز نيز معمول است اسناد رسمى املاك را به
همين منظور با ريسمان مخصوصى بسته و روى آن قطعه سربى قرار مى دهند و روى سرب مهر
ميزنند، تا اگر از صفحات آن چيزى كم و زياد كنند معلوم شود.
در تاريخ شواهد فراوانى ديده مى شود كه رؤ ساى حكومتها كيسه هاى زر را به مهر خويش
مختوم مى ساختند و براى افراد مورد نظر مى فرستادند، اين براى آن بوده كه هيچگونه
تصرفى در آن نشود تا بدست طرف برسد، زيرا تصرف در آن بدون شكستن مهر ممكن نبود.
امروز نيز معمول است كيسه هاى پستى را لاك و مهر مى كنند.
در لغت عرب براى اين معنى كلمه ختم به كار مى رود، البته اين تعبير درباره افراد بى
ايمان لجوجى است كه بر اثر گناهان بسيار در برابر عوامل هدايت نفوذناپذير شده اند،
و لجاجت و عناد در برابر مردان حق در دل آنان چنان رسوخ كرده كه درست همانند همان
بسته و كيسه سر به مهر هستند كه ديگر هيچگونه تصرفى در آن نمى توان كرد، و به
اصطلاح قلب آنها لاك و مهر شده است .
طبع نيز در لغت به همين معنى آمده است و طابع (بر وزن خاتم ) هر دو به يك معنى مى
باشد يعنى چيزى كه با آن مهر مى كنند.
اما رين به معنى زنگار يا غبار يا لايه كثيفى است كه بر اشياء گرانقيمت مى نشيند،
اين تعبير در قرآن نيز براى كسانى كه بر اثر خيره سرى و گناه زياد قلبشان
نفوذناپذير شده به كار رفته است ، در سوره مطففين آيه 14 مى خوانيم : كلا بل ران
على قلوبهم ما كانوا يكسبون : چنين نيست ، اعمال زشت آنها زنگار و لايه بر قلب آنها
افكنده است .
و مهم آنستكه انسان مراقب باشد اگر خداى ناكرده گناهى از او سر مى زند در فاصله
نزديك آن را با آب توبه و عمل صالح بشويد، مبادا به صورت رنگ ثابتى براى قلب در آيد
و بر آن مهر نهد.
در حديثى از امام باقر (عليه السلام ) مى خوانيم : ما من عبد مؤ من الا و فى قلبه
نكتة بيضاء فاذا اذنب ذنبا خرج فى تلك النكتة نكتة سوداء فان تاب ذهب ذلك السوادو
ان تمادى فى الذنوب زاد ذلك السواد حتى يغطى البياض ، فاذا غطى البياض لم يرجع
صاحبه الى خير ابدا، و هو قول الله عز و جل كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون
: هيچ بنده مؤ منى نيست مگر اينكه در قلب او يك نقطه (وسيع ) سفيد و درخشندهاى است
هنگامى كه گناهى از او سر زند در آن منطقه سفيد، نقطه سياهى پيدا مى شود، اگر توبه
كند آن سياهى بر طرف مى گردد و اگر به گناهان ادامه دهد بر سياهى افزوده مى شود، تا
تمام سفيدى را بپوشاند، و هنگامى كه سفيدى پوشانده شد ديگر صاحب چنين دلى هرگز به
خير و سعادت باز نمى گردد، و اين معنى گفتار خدا است كه مى گويد: كلا بل ران على
قلوبهم ما كانوا يكسبون .
4- مقصود از قلب در قرآن
چرا درك حقايق در قرآن به قلب نسبت داده شده است در حالى كه مى دانيم قلب مركز
ادراكات نيست بلكه تلمبهاى است براى گردش خون در بدن ؟!
در پاسخ چنين مى گوئيم :
قلب در قرآن به معانى گوناگونى آمده است ، از جمله :
1- به معنى عقل و درك چنانكه در آيه 37 سوره ق مى خوانيم ان فى ذلك لذكرى لمن كان
له قلب در اين مطالب تذكر و يادآورى است براى
آنان كه نيروى عقل و درك داشته باشند.
2- به معنى روح و جان چنانكه در سوره احزاب آيه 10 آمده است : و اذ زاغت الابصار و
بلغت القلوب الحناجر: هنگامى كه چشمها از وحشت فرو مانده و جانها به لب رسيده بود.
3- به معنى مركز عواطف ، آيه 12 سوره انفال شاهد اين معنى است : سالقى فى قلوب
الذين كفروا الرعب : بزودى در دل كافران ترس ايجاد مى كنم . و در جاى ديگر در سوره
آل عمران آيه 159 مى خوانيم فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب
لانفضوا من حولك : ... اگر سنگدل بودى از اطرافت پراكنده مى شدند
توضيح اينكه :
در وجود انسان دو مركز نيرومند بچشم مى خورد:
1- مركز ادراكات كه همان مغز و دستگاه اعصاب است و لذا هنگامى كه مطلب فكرى براى ما
پيش مى آيد احساس مى كنيم با مغز خويش آنرا مورد تجزيه و تحليل قرار مى دهيم .
(اگر چه مغز و سلسله اعصاب در واقع وسيله و ابزارى هستند براى روح ).
2- مركز عواطف كه عبارت است از همان قلب صنوبرى كه در بخش چپ سينه قرار دارد و
مسائل عاطفى در مرحله اول روى همين مركز اثر مى گذارد، اولين جرقه از قلب شروع مى
شود.
مابالوجدان هنگامى كه با مصيبتى روبرو مى شويم فشار آن را روى همين قلب صنوبرى
احساس مى كنيم ، و همچنان وقتى كه به مطلب سرورانگيزى برمى خوريم فرح و انبساط را
در همين مركز احساس مى كنيم (دقت كنيد).
درست است كه مركز اصلى ادراكات و عواطف همگى روان و روح آدمى است ولى تظاهرات و عكس
العملهاى جسمى آنها متفاوت است عكس العمل
درك و فهم نخستين بار در دستگاه مغز آشكار مى شود، ولى عكس العمل مسائل عاطفى از
قبيل محبت ، عداوت ، ترس ، آرامش ، شادى و غم در قلب انسان ظاهر مى گردد، بطوريكه
بهنگام ايجاد اين امور به روشنى اثر آنها را در قلب خود احساس مى كنيم .
نتيجه اينكه اگر در قرآن مسائل عاطفى به قلب (همين عضو مخصوص ) مسائل عقلى به قلب
(به معنى عقل يا مغز) نسبت داده شده ، دليل آن همان است كه گفته شد، و سخنى به گزاف
نرفته است .
از همه اينها گذشته قلب به معنى عضو مخصوص نقش مهمى در حيات و بقاى انسان دارد،
بطوريكه يك لحظه توقف آن با نابودى همراه است . بنابراين چه مانعى دارد كه فعليتهاى
فكرى و عاطفى به آن نسبت داده شود.
5- چرا قلب و بصر به صيغه جمع و سمع به صيغه مفرد ذكر شده
است ؟
در آيه فوق مانند بسيارى ديگر از آيات قرآن ، قلب و بصر به صورت جمع (قلوب و ابصار)
آمده ولى سمع همه جا در قرآن به صورت مفرد ذكر شده است اين تفاوت حتما نكته اى
دارد، نكته آن چيست ؟
پاسخ درست است كه كلمه سمع در قرآن همه جا بصورت مفرد آمده و بصورت جمع (اسماع )
نيامده است ولى قلب و بصر گاهى بصورت جمع مانند آيه فوق و گاهى بصورت مفرد مانند
آيه 23 سوره جاثيه آمده است : (و ختم على سمعه و قلبه و جعل على بصره غشاوة ).
عالم بزرگوار مرحوم شيخ طوسى در تفسير تبيان از يكى از ادباى معروف چنين نقل مى كند
كه : علت مفرد آمدن سمع ممكن است يكى از دو چيز باشد:
نخست : اينكه سمع گاهى بعنوان اسم جمع بكار مى رود و ميدانيم كه
در اسم جمع معنى جمع افتاده و نيازى به جمع بستن ندارد.
ديگر اينكه سمع مى تواند معنى مصدرى داشته باشد و مى دانيم مصدر دلالت بر كم و زياد
هر دو مى كند و نيازى به جمع بستن ندارد.
بعلاوه مى توان وجه ذوقى و علمى ديگرى براى اين تفاوت گفت و آن اينكه : تنوع
ادراكات قلبى و مشاهدات با چشم نسبت به مسموعات فوق العاده بيشتر است و بخاطر اين
تفاوت قلوب و ابصار بصورت جمع ذكر شده ولى سمع بصورت مفرد آمده است .
در فيزيك جديد نيز مى خوانيم امواج صوتى قابل استماع تعداد نسبتا محدودى است و از
چندين ده هزار تجاوز نمى كند. در حاليكه امواج نورها و رنگهائى كه قابل رؤ يت هستند
از ميليونها مى گذرد (دقت كنيد).
آيه و ترجمه
و من الناس من يقول ءامنا بالله و باليوم الاخر و ما هم بمؤ منين
(8)
يخدعون الله و الذين ءامنوا و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون
(9)
فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا و لهم عذاب اليم بما كانوا يكذبون
(10)
و اذا قيل لهم لا تفسدوا فى الاءرض قالوا انما نحن مصلحون
(11)
الا انهم هم المفسدون و لكن لا يشعرون (12)
و اذا قيل لهم ءامنوا كما ءامن الناس قالوا ا نؤ من كما ءامن السفهاء الا انهم هم
السفهاء و لكن لا يعلمون (13)
و اذا لقوا الذين ءامنوا قالوا ءامنا و اذا خلوا الى شيطينهم قالوا انا معكم انما
نحن مستهزءون
(14)
الله يستهزئ بهم و يمدهم فى طغينهم يعمهون (15)
اولئك الذين اشتروا الضللة بالهدى فما ربحت تجرته(16)
|
ترجمه :
8- در ميان مردم كسانى هستند كه مى گويند به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده ايم در
حالى كه ايمان ندارند.
9- مى خواهند خدا و مؤ منان را فريب بدهند (ولى ) جز خودشان را فريب نمى دهند (اما
نمى فهمند.
10- در دلهاى آنها يك نوع بيمارى است ، خداوند بر بيمارى آنها مى افزايد و عذاب
دردناكى به خاطر دروغهائى كه مى گويند در انتظار آنهاست .
11- و هنگامى كه به آنها گفته شود، در زمين فساد نكنيد مى گويند ما فقط اصلاح كننده
ايم .
12- آگاه باشيد اينها همان مفسدانند ولى نمى فهمند.
13- و هنگامى كه به آنها گفته شود همانند ساير) مردم ايمان بياوريد مى گويند: آيا
همچون سفيهان ايمان بياوريم ؟ بدانيد اينها همان سفيهانند ولى نمى دانند.
14- و هنگامى كه افراد با ايمان را ملاقات مى كنند مى گويند ما ايمان آورده ايم ،
(ولى هنگامى كه با شياطين خود خلوت مى كنند مى گويند با شمائيم ما (آنها) را مسخره
مى كنيم .
15- خداوند آنها را استهزاء مى كند، و آنها را در طغيانشان نگه مى دارد تا سرگردان
شوند.
16- آنها كسانى هستند كه هدايت را با گمراهى معاوضه كرده اند و (اين ) تجارت براى
آنها سودى نداده ، و هدايت نيافته اند.
تفسير:
گروه سوم (منافقان )
آيات فوق شرح فشرده و بسيار پر مغزى پيرامون منافقان و ويژگيهاى روحى
و اعمال آنها بيان مى كند.
توضيح اينكه : اسلام در يك مقطع خاص تاريخى خود با گروهى روبرو شد كه نه اخلاص و
شهامت براى ايمان آوردن داشتند و نه قدرت و جرات بر مخالفت صريح .
اين گروه كه قرآن از آنها به عنوان منافقين ياد مى كند و ما در فارسى از آنها تعبير
به دورو يا دو چهره مى كنيم در صفوف مسلمانان واقعى نفوذ كرده بودند، و خطر بزرگى
براى اسلام و مسلمين محسوب مى شدند، و از آنجا كه ظاهر اسلامى داشتند، غالبا شناخت
آنها مشكل بود، ولى قرآن نشانه هاى دقيق و زندهاى براى آنها بيان مى كند كه خط
باطنى آنها را مشخص مى سازد و الگوئى در اين زمينه بدست مسلمانان براى همه قرون و
اعصار مى دهد.
نخست تفسيرى از خود نفاق دارد مى گويد: بعضى از مردم هستند كه مى گويند به خدا و
روز قيامت ايمان آورده ايم در حالى كه ايمان ندارند (و من الناس من يقول آمنا بالله
و باليوم الاخر و ما هم بمؤ منين ).
آنها اين عمل را يك نوع زرنگى و به اصطلاح تاكتيك جالب حساب مى كنند: آنها با اين
عمل مى خواهند خدا و مؤ منان را بفريبند يخادعون الله و الذين آمنوا).
در حالى كه تنها خودشان را فريب مى دهند اما نمى فهمند (و ما يخدعون الا انفسهم و
ما يشعرون ).
آنها با انحراف از راه صحيح و صراطمستقيم ، عمرى را در بيراهه مى گذرانند تمام
نيروها و امكانات خود را بر باد مى دهند و جز ناكامى و شكست و بدنامى و عذاب الهى
بهره اى نمى گيرند.
سپس قرآن در آيه بعد به اين واقعيت اشاره مى كند كه نفاق در واقع يك نوع بيمارى است
، انسان سالم يك چهره بيشتر ندارد، هماهنگى كامل در ميان روح و جسم او حكمفرما است
، چرا كه ظاهر و باطن و روح و جسم همه مكمل يكديگرند اگر مؤ من است ، تمام وجود او
فرياد ايمان مى كشد و اگر منحرف شود باز هم ظاهر و باطن او نشان دهنده انحراف است ،
اين دوگانگى جسم و روح درد تازه و بيمارى اضافى است ، اين يك نوع تضاد و ناهماهنگى
و از هم گسستگى است كه حاكم بر وجود انسان مى شود.
مى گويد: در دلهاى آنها بيمارى خاصى است (فى قلوبهم مرض ).
اما از آنجا كه در نظام آفرينش ، هر كس در مسيرى قرار گرفت و وسائل آن را فراهم
ساخت در همان مسير، رو به جلو مى رود، و يا به تعبير ديگر تراكم اعمال و افكار
انسان در يك مسير آن را پررنگتر و راسختر مى سازد، قرآن اضافه مى كند: خداوند هم بر
بيمارى آنها مى افزايد (فزادهم الله مرضا).
و از آنجا كه سرمايه اصلى منافقان ، دروغ است و تا بتوانند، تناقضها را كه در
زندگيشان ديده مى شود با آن توجيه كنند، در پايان آيه مى فرمايد: براى آنها عذاب
اليمى است بخاطر دروغهائى كه مى گفتند (و لهم عذاب اليم بما كانوا يكذبون ).
سپس به ويژگيهاى آنها اشاره مى كند كه نخستين آنها داعيه اصلاح طلبى است در حالى كه
مفسد واقعى همانها هستند: هنگامى كه به آنها گفته شود در روى زمين فساد نكنيد مى
گويند ما فقط اصلاح كنندهايم ! (و اذا قيل لهم لا تفسدوا فى الارض قالوا انما نحن
مصلحون ).
ما برنامه اى جز اصلاح در تمام زندگى خود نداشته و نداريم !
قرآن در آيه بعد مى گويد: بدانيد اينها همان مفسدانند و برنامه اى جز فساد ندارند
ولى خودشان هم نمى فهمند! (الا انهم هم المفسدون و لكن لا يشعرون ).
بلكه اصرار و پافشارى آنها در راه نفاق و خو گرفتن با اين برنامه هاى زشت و ننگين
سبب شده كه تدريجا گمان كنند اين برنامه ها مفيد و سازنده و اصلاح طلبانه است ، و
همانگونه كه سابقا نيز اشاره كرديم گناه اگر از حد بگذرد، حس تشخيص را از انسان مى
گيرد، بلكه تشخيص او را واژگونه مى كند، و ناپاكى و آلودگى به صورت طبيعت ثانوى او
در مى آيد.
نشانه ديگر اينكه : آنها خود را عاقل و هوشيار و مؤ منان را سفيه و ساده لوح و
خوشباور مى پندارند، آنچنانكه قرآن مى گويد: هنگامى كه به آنها گفته ايمان بياوريد
آنگونه كه توده هاى مردم ايمان آورده اند، مى گويند آيا ما همچون اين سفيهان ايمان
بياوريم ؟! (و اذا قيل لهم آمنوا كما آمن الناس قالوا ا نؤ من كما آمن السفهاء).
و به اين ترتيب افراد پاكدل و حق طلب و حقيقت جو را كه با مشاهده آثار حقانيت در
دعوت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و محتواى تعليمات او، سر تعظيم فرود
آورده اند به سفاهت متهم مى كند و شيطنت و دوروئى و نفاق را دليل بر هوش و عقل و
درايت مى شمرد آرى در منطق آنها عقل ، جايش را با سفاهت عوض كرده است .
لذا قرآن در پاسخ آنها مى گويد: بدانيد سفيهان واقعى اينها هستند اما نمى دانند
(الا انهم هم السفهاء و لكن لا يعلمون ).
آيا اين سفاهت نيست كه انسان خط زندگى خود را مشخص نكند و در ميان هر گروهى به رنگ
آن گروه در آيد و به جاى تمركز و وحدت شخصيت ، دوگانگى و چند گانگى را پذيرا گردد،
استعداد و نيروى خود را در طريق شيطنت و توطئه
و تخريب به كار گيرد، و در عين حال خود را عاقل بشمرد ؟!
سومين نشانه آنها آنست كه هر روز به رنگى در مى آيند و در ميان هر جمعيتى با آنها
همصدا مى شوند، آنچنانكه قرآن مى گويد: هنگامى كه افراد با ايمان را ملاقات كنند مى
گويند ايمان آورديم (و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا)
ما از شما هستيم و پيرو يك مكتبيم ، از جان و دل اسلام را پذيرا گشتيم و با شما هيچ
فرقى نداريم !
اما هنگامى كه با دوستان شيطان صفت خود به خلوتگاه مى روند مى گويند ما با شمائيم !
(و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم ).
و اگر مى بينيد ما در برابر مؤ منان اظهار ايمان مى كنيم ما مسخره شان مى كنيم !
(انما نحن مستهزئون ).
ما بر افكار و اعمالشان در دل مى خنديم ، مى خواهيم كلاه بر سرشان بگذاريم ، دوست
ما و محرم اسرار ما و همه چيز ما شمائيد!
سپس قرآن با يك لحن كوبنده و قاطع مى گويد: خدا آنها را مسخره مى كند (الله يستهزى
ء بهم ).
و خدا آنها را در طغيانشان نگه مى دارد تا به كلى سرگردان شوند (و يمدهم فى طغيانهم
يعمهون ).
آخرين آيه مورد بحث سرنوشت نهائى آنها را كه سرنوشتى است بسيار
غم انگيز و شوم و تاريك چنين بيان مى كند:
آنها كسانى هستند كه در تجارتخانه اين جهان ، هدايت را با گمراهى معاوضه كرده اند
(اولئك الذين اشتروا الضلالة بالهدى ).
و به همين دليل تجارت آنها سودى نداشته بلكه سرمايه را نيز از كف داده اند (فما
ربحت تجارتهم ).
و هرگز روى هدايت را نديده اند (و ما كانوا مهتدين ).
نكته ها
1- پيدايش نفاق و ريشه هاى آن
هنگامى كه انقلابى در محيطى روى مى دهد مخصوصا انقلابى همچون انقلاب اسلام كه بر
پايه هاى حق و عدالت قرار داشت مسلما منافع گروهى غارتگر و ظالم و خودكامه به خطر
مى افتد، آنها نخست با تمسخر و استهزاء و سپس با استفاده از نيروى مسلح ، فشار
اقتصادى تبليغات مستمر اجتماعى ، سعى مى كنند انقلاب را در هم بشكنند.
اما هنگامى كه نشانه هاى پيروزى انقلاب بر همه قدرتهاى محيط آشكار شود گروهى از
مخالفان تاكتيك و روش عملى خود را تغيير داده ، ظاهرا تسليم مى شوند اما در واقع
يك گروه زير زمينى مخالف را تشكيل مى دهند.
|