تفسير نمونه جلد ۱۶

جمعي از فضلا

- ۱۳ -


و از آنـجـا كـه در سـلسـله آيـاتـى كـه گـذشـت و نـيـز بـعـدا خـواهـد آمـد مـسـائل مـربـوط بـه مبدء و معاد همچون تار و پود يك پارچه درهم انسجام يافته ، در آيه بـعـد بـاز بـه مساءله معاد بر مى گردد و مى گويد: (او كسى است كه آفرينش را آغاز كـرد سـپـس آنـرا بـاز مى گرداند، و اين براى او آسانتر است )! (و هو الذى يبدء الخلق ثم يعيده و هو اهون عليه ).
قرآن در اين آيه با كوتاهترين استدلال ، مساءله امكان معاد را اثبات كرده
است ، مى گويد: شما معتقديد آغاز آفرينش از او است ، بازگشت مجدد كه از آن آسانتر است چرا از او نباشد؟
دليل آسانتر بودن (اعاده ) از (آغاز) اين است كه در آغاز اصلا چيزى نبود و خدا آنرا ابـداع كـرد، ولى در اعـاده لااقل مواد اصلى موجود است ، قسمتى در لابلاى خاكهاى زمين ، و بخشى در فضا پراكنده مى باشد، تنها مساءله همان نظام دادن و صورت بندى آن است .
ولى تـوجـه بـه يك نكته در اينجا ضرورى است كه تعبير به آسان بودن و سخت بودن از دريـچـه فـكـر ما است ، والا براى وجودى كه بينهايت است (سخت ) و (آسان ) هيچ تـفاوتى ندارد، اصولا سخت و آسان در جائى مفهوم دارد كه سخن از قدرت محدودى در ميان بـاشد كه از عهده كارى به خوبى برآيد و از عهده كار ديگرى به زحمت ، اما هنگامى كه سخن از قدرت نامحدود در ميان است سخت و آسان بى معنى مى شود.
به تعبير ديگر برداشتن عظيمترين كوه هاى روى زمين براى خداوند به همان اندازه آسان است كه برداشتن يك پر كاه !
و شـايـد بـه هـمـيـن دليـل بلافاصله در ذيل آيه مى فرمايد: (و براى خدا است توصيف برتر در آسمان و زمين ) (و له المثل الا على فى السموات و الارض ).
چـرا كـه هـر وصـف كمالى در آسمان و زمين در باره هر موجودى تصور كنيد از علم قدرت و مـالكـيـت و عـظـمـت وجود و كرم ، مصداق اتم و اكمل آن نزد خدا است ، چرا كه همه محدودش را دارنـد، و او نـامحدودش ، اوصاف همه عارضى است و اوصاف او ذاتى و او منبع اصلى همه كمالات است .
حتى الفاظ ما كه غالبا براى بيان مقاصد روزمره ما است بيانگر اوصاف او نمى تواند باشد، همانگونه كه در تعبير (اهون ) (آسانتر) نمونه آن را ديديم .
جمله فوق همانند چيزى است كه در سوره اعراف آيه 180 آمده : و لله
الاسـمـاء الحسنى فادعوه بها: (براى خدا بهترين نامها است او را با آن بخوانيد) و در سوره شورى - 11 آمده است ليس كمثله شى ء: (هيچ چيز در عالم همانند خدا نيست ).
سـرانـجـام در پـايـان آيـه بـه عـنـوان تـاءكـيـد يـا بـه عـنـوان يـك دليل ، مى گويد: (و او است عزيز و حكيم ) (و هو العزيز الحكيم ).
عـزيز است و شكست ناپذير اما در عين قدرت نامحدودش كارى بى حساب انجام نمى دهد، و همه افعالش بر طبق حكمت است .
بعد از بيان قسمتى ديگر از دلائل توحيد و معاد در آيات گذشته به ذكر دليلى بر نفى شـرك بـه صورت بيان يك مثال پرداخته ، مى گويد: (خداوند مثالى از خودتان براى شما زده است ) (ضرب لكم مثلا من انفسكم ).
و آن مـثـال ايـن اسـت كـه اگـر بـردگـان و مـمـلوكـهـائى در اخـتـيـار شـما باشد (آيا اين مـمـلوكـهـايـتـان هـرگـز شـريـك شـمـا در روزيـهـائى كه به شما داده ايم مى باشند)؟! (هل لكم من ما ملكت ايمانكم من شركاء فى ما رزقناكم ).
(آنچنان كه هر دو با هم كاملا مساوى باشيد) (فانتم فيه سواء).
(آنـچـنان كه بيم داشته باشيد آنها مستقلا و بدون اجازه شما در اموالتان تصرف كنند، هـمـانگونه در مورد شركاى آزاد، در اموال يا ميراث خود بيم داريد) (تخافونهم كخيفتكم انفسكم ).
يـا آنـچـنـان كـه شـمـا حـاضـر نـيـسـتـيـد بـدون اجـازه آنـهـا دخل و تصرفى در اموالتان كنيد.
وقـتـى در مورد بردگانتان كه (ملك مجازى ) شما هستند اين چنين امرى را نادرست و غلط مى دانيد، چگونه مخلوقات را كه ملك حقيقى خدا هستند شريك او مى پنداريد؟ يا پيامبرانى همچون مسيح ، يا فرشتگان خدا، يا مخلوقاتى
همچون جن ، و يا بتهاى سنگى و چوبى را شركاء خدا مى شمريد؟ اين چه قضاوت زشت و دور از منطقى است ؟!
(مـمـلوكـهـاى مـجـازى ) كـه بـه سرعت ممكن است آزاد شوند و در رديف شما قرار گيرند (هـمـانـگـونـه كـه در اسـلام ايـن طـرح ريـخـتـه شـده ) هـرگـز در حـال مـمـلوك بـودن در رديـف مالك خود قرار نمى گيرند، و حق دخالت در قلمرو او ندارند، چـگـونـه (مـمـلوكـهـاى حـقـيـقـى ) كـه ذات و وجـودشـان مـتـعـلق بـه خـدا اسـت ، و مـحـال است اين تعلق و وابستگى از آنها سلب شود، و هر چه داريد از او داريد، و بدون او هيچ است و پوچيد، چگونه آنها را به عنوان شريك خدا انتخاب كرده ايد؟
بعضى از مفسران گفته اند كه اين آيه ناظر به سخنى است كه مشركان قريش به هنگام مراسم حج و گفتن (لبيك ) ذكر مى كردند، چرا كه آنها مى گفتند:
لبـيـك ، اللهـم لا شريك لك ، الا شريكا هو لك ، تملكه و ما ملك ! كه محتواى آن اين بود (خداوندا تو شريكى دارى كه مالك او هستى و مالك املاك او)!.
بـديـهـى است اين شاءن نزول مانند سائر شاءن نزولها معناى آيه را محدود نمى كند و در هـر حـال آيـه پـاسخى است به همه مشركان ، و از زندگى خود آنها كه بر مدار بردگى مى چرخيد گرفته ، و بر آنها احتجاج مى كند.
تعبير به (ما رزقناكم ) اشاره به اين نكته است كه شما نه مالك واقعى اين بردگان هـسـتـيـد، و نـه مـالك واقـعـى امـوالتـان ، چـرا كـه هـمـه از آن خـدا اسـت ، امـا بـا ايـن حـال حـاضـر نـيـسـتـيـد امـوال مجازى خود را به مملوكهاى مجازى خود واگذار كنيد و آنها را شـريـك خـود بـشـمـاريـد، در حـالى كـه از نـظـر تـكـويـنـى مشكل و محالى لازم نمى آيد، زيرا سخن در محور اعتباريات دور مى زند.
امـا تـفـاوت خـدا بـا مـخـلوقـاتـش يـك تـفـاوت تـكـويـنـى و غـيـر قابل تغيير است ، و شريك
قرار دادن آنها محال است محال .
از سـوى ديـگر پرستش يك موجود يا بخاطر عظمت او است ، يا بخاطر سود و زيانى است كه از او به انسان مى رسد، اما اين معبودان ساختگى نه آن دارند نه اين !.
و در دنـبـاله آيـه بـراى تـاءكـيـد بـر دقـت هـر چـه بـيـشـتـر بـر مـضـمـون ايـن سـؤ ال ، مـى فـرمـايـد: (ايـن گـونـه آيـات خـود را بـراى افـرادى كـه تعقل مى كنند تشريح مى كنيم ) (كذلك نفصل الايات لقوم يعقلون ).
آرى بـا ذكـر مـثالهاى روشن از متن زندگى خود شما حقايق را بازگو مى كنيم تا انديشه خـود را بـه كـار انـدازيـد، و لااقـل چـيـزى را كـه حـتـى بـراى خـود نـمـى پـسـنديد براى پروردگار جهان قائل نشويد.
ولى ايـن آيـات بـيـنات و اين گونه مثالهاى واضح و روشن براى صاحبان انديشه است ، نـه ظـالمـان هـواپـرسـت بـى دانـشـى كـه پـرده هـاى جهل و نادانى بر قلب آنها فرو افتاده ، و خرافات و تعصبات جاهلى فضاى فكر آنها را تـيـره و تـار كـرده . لذا در آيه بعد مى افزايد: (ظالمان از هوا و هوسهاى خويش بدون عـلم و آگـاهـى پـيـروى مـى كـنـنـد و تـابـع هـيـچ مـنـطـقـى نـيـسـتـنـد) (بل اتبع الذين ظلموا اهوائهم بغير علم ).
ايـنـها را خداوند به خاطر اعمالشان در وادى ضلالت افكنده است و (چه كسى مى تواند آنـهـا را كـه خـدا گـمـراه كـرده اسـت هـدايـت كـنـد)؟! (فـمـن يـهـدى مـن اضل الله ).
تـعـبـيـر بـه (ظـلمـوا) بـجـاى (اشـركـوا) اشـاره بـه ايـن است كه (شرك ) خود بزرگترين (ظلم ) محسوب مى شود، ظلم بر خالق از اين نظر كه مخلوقش را همرديف او قرار داده اند (و مى دانيم ظلم اين است كه چيزى را در غير جاى خود قرار دهند).
و ظلم بر خلق خدا كه آنها را از راه خير و سعادت كه راه توحيد است باز داشته اند.
و ظـلم بر خويشتن كه تمام سرمايه هاى وجود خود را بر باد داده و در بيراهه سرگردان شده اند.
ضـمـنـا اين تعبير مقدمه اى است براى جمله بعد كه اگر خداوند آنها را از طريق حق گمراه سـاخـتـه بـه خـاطـر ظـلمـشان است ، همانگونه كه در سوره ابراهيم آيه 27 مى خوانيم : و يضل الله الظالمين : (خداوند ظالمان را گمراه مى سازد).
و مـسـلم اسـت كـسانى را كه خدا رهايشان سازد و به خويشتن واگذار كند (براى آنها هيچ يار و ياورى نخواهد بود) (فما لهم من ناصرين ).
و بـه ايـن تـرتـيب سرنوشت شوم اين گروه را روشن مى سازد، چرا چنين نباشد در حالى كـه آنـهـا مـرتـكـب بـزرگـتـريـن ظلمها شده اند، عقل و انديشه خود را از كار انداخته و به آفـتـاب عـلم و دانـش پشت كرده ، و به تاريكى هوى و هوس روى آورده اند، طبيعى است كه خـداونـد توفيقش را از آنها سلب مى كند و در ظلمتها رهايشان مى سازد و هيچ يار و ياورى براى آنها باقى نمى ماند.
آيه و ترجمه


فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكن اءكثر الناس لا يعلمون (30)
منيبين اليه و اتقوه و اءقيموا الصلوة و لا تكونوا من المشركين (31)
من الذين فرقوا دينهم و كانوا شيعا كل حزب بما لديهم فرحون (32)


ترجمه :
30 - روى خـود را مـتوجه آئين خالص پروردگار كن اين فطرتى است كه خداوند انسانها را بر آن آفريده دگرگونى در آفرينش خدا نيست اين است دين و آئين محكم و استوار ولى اكثر مردم نمى دانند.
31 - ايـن بـايـد در حـالى بـاشـد كه شما بازگشت به سوى او كنيد و از او بپرهيزيد و نماز را بر پا داريد و از مشركان نباشيد.
32 - از كـسـانـى كه دين خود را پراكنده ساختند و به دسته ها و گروه ها تقسيم شدند و (عجب اينكه ) هر گروهى به آنچه نزد آنهاست (دلبسته و) خوشحالند.
تفسير:
تـا ايـنجا بحثهاى فراوانى پيرامون توحيد و خداشناسى از طريق مشاهده نظام آفرينش و اسـتـفـاده از آن بـراى اثـبات يك مبدء علم و قدرت در ماوراى جهان طبيعت با استفاده از آيات توحيدى اين سوره داشته ايم .
و بـه دنـبـال آن در نـخـسـتين آيه از آيات مورد بحث سخن از توحيد فطرى است يعنى همان مساءله را از طريق درون و مشاهده باطنى و درك ضرورى و جدائى تعقيب مى كند.
مـى فـرمـايـد: (روى خـود را مـتـوجـه آئين پاك و خالص پروردگار كن )! (فاقم وجهك للدين حنيفا).
چـرا كـه (ايـن فـطـرتـى اسـت كـه خـداونـد انـسـانها را بر آن آفريده ، دگرگونى در آفـريـنـش خـدا نـيـسـت ) (فـطـرة الله التـى فـطـر النـاس عـليـهـا لا تبديل لخلق الله ).
(اين است دين و آئين محكم و استوار) (ذلك الدين القيم ).
(ولى اكثر مردم نمى دانند) (و لكن اكثر الناس لا يعلمون ).
(وجـه ) بـه مـعـنـى (صـورت ) اسـت ، و در ايـنـجـا مـنـظـور صـورت باطنى و روى دل مى باشد، بنابراين منظور تنها توجه با صورت نيست ، بلكه توجه با تمام وجود اسـت ، زيـرا وجـه و صـورت مـهـمـتـريـن عـضـو بـدن و سنبل آن است .
(اقم ) از ماده (اقامه ) به معنى صاف و مستقيم كردن و بر پا داشتن است .
و (حـنـيـف ) از مـاده (حـنـف ) (بـر وزن كـنـف ) بـه مـعـنـى تـمايل از باطل به سوى حق و از كجى به راستى است ، به عكس (جنف ) (بر همين وزن ) به معنى تمايل از راستى به گمراهى است .
بـنـابـرايـن دين حنيف يعنى دينى كه از تمام كجيها و از انحرافات و خرافات و گمراهيها به سوى راستى و درستى متمايل شده است .
مجموع اين جمله چنين معنى مى دهد كه توجه خود را دائما به سوى آئينى داشته باش كه از هرگونه اعوجاج و كجى خالى است ، همان آئين اسلام و همان آئين پاك و خالص خدا است .
آيـه فـوق تـاءكـيـد مـى كـند كه دين حنيف و خالص خالى از هرگونه شرك دينى است كه خداوند در سرشت همه انسانها آفريده است سرشتى است جاودانى و تغيير ناپذير هر چند بسيارى از مردم توجه به اين واقعيت نداشته باشند.
آيه فوق بيانگر چند حقيقت است :
1 - نـه تـنـها خداشناسى ، بلكه دين و آئين بطور كلى ، و در تمام ابعاد، يك امر فطرى اسـت ، و بـايـد هـم چـنـيـن بـاشـد، زيـرا مـطـالعـات توحيدى به ما مى گويد ميان دستگاه (تكوين ) و (تشريع ) هماهنگى لازم است ، آنچه در شرع وارد شده حتما ريشه اى در فطرت دارد و آنچه در تكوين و نهاد آدمى است مكملى براى قوانين شرع خواهد بود.
بـه تـعـبـيـر ديـگـر: (تكوين ) و (تشريع ) دو بازوى نيرومندند كه به صورت هـمـاهـنـگ در تـمـام زمـيـنه ها عمل مى كنند، ممكن نيست در شرع دعوتى باشد كه ريشه آن در اعـمـاق فـطـرت آدمـى نـباشد، و ممكن نيست چيزى در اعماق وجود انسان باشد و شرع با آن مخالفت كند.
بـدون شـك شـرع بـراى رهـبـرى فـطـرت حـدود و قـيـود و شـرائطى تعيين مى كند تا در مـسـيـرهـاى انـحرافى نيفتد، ولى هرگز با اصل خواسته فطرى مبارزه نمى كند بلكه از طريق مشروع آن را هدايت خواهد كرد، و گرنه در ميان تشريع و تكوين تضادى پيدا خواهد شد كه با اساس توحيد سازگار نيست .
به عبارت روشنتر خدا هرگز كارهاى ضد و نقيض نمى كند كه فرمان
تكوينيش بگويد انجام ده ، و فرمان تشريعيش بگويد انجام نده !.
2 - ديـن بـه صـورت خـالص و پاك از هرگونه آلودگى در درون جان آدمى وجود دارد، و انـحـرافات يك امر عارضى است ، بنابراين وظيفه پيامبران اين است كه اين امور عارضى را زايل كنند و به فطرت اصلى انسان امكان شكوفائى دهند.
3 - جـمـله لا تـبـديـل لخـلق الله و بـعد از آن جمله ذلك الدين القيم تاءكيدهاى ديگرى بر مساءله فطرى بودن دين و مذهب و عدم امكان تغيير اين فطرت الهى است هر چند بسيارى از مردم بر اثر عدم رشد كافى قادر به درك اين واقعيت نباشند.
تـوجـه بـه ايـن نـكـتـه نـيـز لازم اسـت كـه (فـطـرت ) در اصـل از مـاده (فـطـر) (بـر وزن بـذر) بـه مـعـنـى شـكـافـتـن چـيـزى از طـول است ، و در اينگونه موارد به معنى خلقت به كار مى رود، گوئى به هنگام آفرينش موجودات ، پرده عدم شكافته مى شود و آنها آشكار مى گردند.
به هر حال از نخستين روزى كه انسان قدم به عالم هستى مى گذارد اين نور الهى در درون جان او شعله ور است .
روايـات مـتـعـددى كـه در تـفـسير اين آيه آمده آنچه را در بالا گفتيم تاءييد مى كند كه در بـحـث نـكات از آن سخن خواهيم گفت ، علاوه بر بحثهاى ديگرى كه در زمينه فطرى بودن توحيد خواهيم داشت .
در آيه بعد چنين مى افزايد: اين توجه شما به دين حنيف خالص و فطرى (در حالى است كه شما بازگشت به سوى پروردگار مى كنيد) (منيبين اليه ).
اصـل و اسـاس وجـود شـمـا بـر تـوحـيـد اسـت و سـرانـجـام بـايـد بـه سـوى هـمـيـن اصل بازگرديد.
(مـنـيـبـيـن ) از ماده (انابه ) در اصل به معنى بازگشت مكرر است ، و در اينجا منظور بازگشت به سوى خدا و بازگشت به سوى سرشت توحيدى مى باشد
بـه ايـن مـعـنـى كـه هـر زمـان عـامـلى پـيـدا شـود كـه انـسـان را از نـظـر عـقـيـده و عـمـل از اصـل تـوحـيـد منحرف سازد بايد به سوى او بازگردد، و هر قدر اين امر تكرار شـود مـانـعـى نـدارد تـا سرانجام پايه هاى فطرت آنچنان محكم و موانع و دوافع آنچنان سـسـت و بـى اثـر گـردد كه بطور مداوم در جبه ه توحيد بايستيد، و مصداق تام (و اقم وجهك للدين حنيفا) گردد.
قـابـل تـوجـه اينكه : (اقم وجهك ) به صورت مفرد آمده ، (منيبين ) به صيغه جمع ، اين نشان مى دهد كه دستور اول گرچه مفرد است و مخاطب آن پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى باشد، ولى در حقيقت همه مؤ منين و مسلمين مخاطبند.
و بـه دنـبـال دستور (انابه ) و بازگشت ، دستور به (تقوا) مى دهد كه جامع همه اوامر و نواهى الهى است ، مى فرمايد (از خداوند بپرهيزيد) (و اتقوه ).
يعنى از مخالفت فرمان او.
سـپـس از مـيان تمام اوامر تكيه و تاءكيد بر موضوع نماز كرده ، مى گويد: (و نماز را بر پا داريد) (و اقيموا الصلوة ).
چرا كه نماز در تمام ابعادش مهمترين برنامه مبارزه با شرك و مؤ ثرترين وسيله تقويت پايه هاى توحيد و ايمان به خدا است .
لذا از مـيـان تـمـام نـواهى نيز روى (شرك ) تكيه مى كند و مى گويد: (و از مشركان نباشيد) (و لا تكونوا من المشركين ).
چـرا كـه شـرك بـزرگـتـريـن گـنـاه و اكـبر كبائر است كه هر گناهى را ممكن است خداوند بـبـخـشـد اما شرك را هرگز نخواهد بخشيد چنانكه در آيه 48 نساء مى خوانيم : ان الله لا يغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء: (خداوند شرك را نمى بخشد ولى كمتر از آن را براى هر كس بخواهد مى بخشد).
پـيـدا اسـت كـه دسـتـورات چـهارگانه اى كه در اين آيه آمده همه تاءكيدى است بر مساءله توحيد و آثار عملى آن ، اعم از توبه و بازگشت به سوى خدا، تقوا،
اقامه نماز، و پرهيز از شرك .
در آخـريـن آيـه مورد بحث يكى از نشانه ها و پى آمدهاى شرك را در عبارتى كوتاه و پر معنى بيان كرده ، مى گويد: (از مشركان نباشيد، از آنها كه دين خود را پراكنده ساختند، و به دسته ها و گروه هاى مختلفى تقسيم شدند) (من الذين فرقوا دينهم و كانوا شيعا).
و عـجب اين كه با تمام تضاد و اختلافى كه داشتند (هر گروه از آئين و روش خود شاد و خوشحالند)! (كل حزب بما لديهم فرحون ).
آرى يـكـى از نـشـانه هاى شرك پراكندگى و تفرقه است ، چرا كه معبودهاى مختلف منشاء روشهاى متفاوت ، و سرچشمه جدائيها و پراكندگيها است ، به خصوص اينكه شرك همواره تواءم با هواى نفس و تعصب و كبر و خودخواهى و خودپسندى و مولود آن است ، لذا اتحاد و وحدت جز در سايه خداپرستى و عقل و تواضع و ايثار امكان پذير نيست .
بـنـابـرايـن هـر جا اختلاف و پراكندگى ديديم بايد بدانيم نوعى شرك حاكم است ، اين مـوضـوع را بـه صـورت نـتـيجه مى توان بازگو كرد كه نتيجه شرك جدائى صفوف ، تضاد، هدر رفتن نيروها، و سرانجام ضعف و زبونى و ناتوانى است .
و امـا ايـنـكـه هر گروهى از منحرفان و مشركان از راهى كه انتخاب كرده اند خوشحالند و آنرا حق مى پندارند دليلش روشن است ، چرا كه هوا و هوس كارش زينت كردن خواسته هاى دل در نـظـر انـسـان اسـت ، و ايـن تـزيـيـن نتيجه اش دلبستگى هر چه بيشتر و خوشحالى بخاطر راهى است كه برگزيده ، هر چند بيراهه و گمراهى باشد.
هواپرستى هرگز به انسان اجازه نمى دهد چهره حقيقت را آن چنان كه هست ببيند، و قضاوت صحيح و خالى از حب و بغضها پيدا كند.
قرآن مجيد در آيه 8 سوره فاطر مى گويد: فمن زين سوء عمله فرآه حسنا: (آيا كسى كه اعـمـال زشـتـش در نـظرش تزيين شده و آن را زيبا مى بيند (همانند كسى است كه در راه حق گام برمى دارد و حقايق را آن چنان كه هست مى بيند و مى داند).
نكته ها:
1 - توحيد يك جاذبه نيرومند درونى
بـدون شـك هـمـانـگـونـه كـه دلائل عقلى و منطقى به انسان جهت مى دهد در درون جان او نيز كـششها و جاذبه هائى وجود دارد كه گاهى آگاهانه و گاه ناخود آگاه براى او تعيين جهت مى كند.
فـلسـفـه وجـودى آنـهـا هـمـين است كه در مسائل حياتى انسان هميشه نمى تواند به انتظار عـقـل و مـنـطـق بـنـشـيـنـد، چـرا كـه ايـن كـار گـاهـى سـبـب تـعـطـيـل هـدفـهـاى حـيـاتـى مى شود، مثلا اگر انسان براى خوردن غذا، يا آميزش جنسى ، بـخـواهـد از مـنـطـق (لزوم بـدل مـا يـتـحـلل ) و (لزوم تـداوم نـسـل از طريق توالد و تناسل ) الهام بگيرد و طبق آن حركت كند، بايد مدتها پيش از اين نـوع او مـنـقـرض شـده بـاشد، ولى غريزه و جاذبه جنسى از يكسو و اشتها به تغذيه از سـوى ديـگـر خـواه نـاخـواه او را بـه سوى اين هدف مى كشاند، و هر قدر هدفها حياتيتر و عموميتر باشد اين جاذبه ها نيرومندتر است !.
ولى بايد توجه داشت كه اين كششها و جاذبه ها بر دو گونه است : بعضى ناآگاه است يـعـنـى نـياز به وساطت عقل و شعور ندارد، همانگونه كه حيوان بدون نياز به تفكر به سوى غذا و جنس مخالف جذب مى شود.
امـا گـاهـى تـاءثـيـر آن بـه صـورت آگـاهـانـه اسـت يـعـنـى ايـن جـاذبـه درونـى در عقل و انديشه اثر مى گذارد و او را وادار به انتخاب طريق مى كند.
معمولا قسم اول را (غريزه ) و قسم دوم را (فطرت ) مى نامند (دقت كنيد).
خداگرائى و خداپرستى به صورت يك فطرت در درون جان همه انسانها قرار دارد.
مـمـكـن است بعضى در اينجا اين سخن را تنها يك ادعا بدانند كه از ناحيه خداپرستان جهان عـنـوان شـده ، ولى شواهد گوناگونى در دست داريم كه فطرى بودن (خداگرائى ) بلكه مذهب را در تمام اصولش روشن مى كند:
1 - دوام اعـتـقـاد مـذهبى و ايمان به خدا در طول تاريخ پرماجراى بشر خود نشانه اى بر فـطـرى بـودن آن اسـت ، چـرا كـه اگـر عـادت بود نه جنبه عمومى و همگانى داشت ، و نه دائمى و هميشگى بود، اين عموميت و جاودانگى آن دليلى است بر اينكه ريشه فطرى دارد.
مورخان بزرگ مى گويند: تا آنجا كه تاريخ بشر را بررسى كرده اند، و تا آنجا كه دسـتـرسـى بـه دوران قـبـل از تـاريـخ دارنـد هـرگز (لادينى ) را جز به صورت يك استثناء در جوامع انسانى نديده اند.
(ويل دورانت ) مورخ معروف معاصر، مى گويد:
(اگـر ديـن را به معنى پرستش نيروهاى برتر از طبيعت ) تعريف كنيم از همان ابتداى بحث بايد اين نكته را در نظر بگيريم كه بعضى از اقوام ابتدائى ظاهرا هيچگونه دينى نـداشـته اند... سپس بعد از ذكر نمونه هائى براى اين موضوع ، چنين ادامه مى دهد: (با وجود اينها، نمونه هائى كه ذكر شد جزء (حالات نادر) است ، و اين اعتقاد كهن كه (دين نمودى است كه عموم افراد بشر را شامل مى شود با حقيقت وفق مى دهد.... )
سپس اضافه مى كنند: (اين قضيه در نظر فيلسوف يكى از قضاياى اساسى تاريخ و روانشناسى بشمار مى رود، او به اين نكته قانع نمى شود كه همه اديان از
مطالب لغو و باطل آكنده است ، بلكه به اين مساءله توجه دارد كه دين از قديم الايام با تـاريـخ بـشـر هـمـراه بـوده اسـت )... و در پايان سخنش با اين استفهام پر معنى گفتار خـويـش را خـاتـمـه مـى دهـد: (آيـا مـنـبـع ايـن تـقـوائى كـه بـه هـيـچـوجـه از دل انسان زدوده نمى شود در كجا قرار دارد).
هـمـان (مـورخ ) در تـحـقـيـقـات ديـگـرى كـه در زمـيـنـه وجـود مـذهـب در دورانـهـاى قبل از تاريخ نموده چنين مى گويد:
(و اگـر مـا بـراى مـذهـب ريـشه هائى در دوران پيش از تاريخ تصور نكنيم هرگز نمى توانيم آنها را در دوران تاريخى چنانكه هست بشناسيم ).
كـاوشـهـائى كـه پـيـرامـون انـسانهاى قبل از تاريخ از طريق حفاريها، انجام شده نيز اين مـطـالب را تـاءيـيـد مى كند، چنانكه جامعه شناس ‍ معروف (ساموئلكنيگ ) در كتاب خود بـنـام (جـامـعـه شـنـاسـى ) تـصـريـح مى كند كه : (اسلاف انسانهاى امروزى (انسان نـئانـدرتـال ) حـتما داراى مذهب بوده اند)، سپس براى اثبات اين مطلب به آثارى كه در حـفاريها به دست آمده كه آنها مرده هاى خود را با وضع مخصوصى به خاك مى سپردند و اشـيـائى هـمـراه آنـهـا دفـن مـى كـردنـد كـه بـيـانـگـر اعتقاد آنها به رستاخيز بوده است ، استدلال مى نمايند.
به هر حال جدا كردن مذهب را از تاريخ بشر چيزى نيست كه هيچ محققى بتواند بپذيرد.
2 - مـشـاهـدات عـيـنى در دنياى امروز نشان مى دهد با تمام تلاش و كوششى كه بعضى از رژيـمـهـاى اسـتـبـدادى جـهـان بـراى محو مذهب و آثار مذهبى از طرق مختلف به خرج داده اند نتوانسته اند مذهب را از اعماق اين جوامع ريشه كن سازند.
بـه خـوبـى مـى دانـيـم حـزب حـاكـم (روسـيـه شـوروى بـيـش از 60 سـال اسـت كـه بـا تـبـليـغـات مـسـتمر و بدون هيچگونه وقفه ، و با كمك گرفتن از تمام وسـائل ارتـبـاط جـمـعـى ، سـعـى كـرده اسـت كـه مغزها و دلها را به كلى از اعتقادات مذهبى شـسـتـشـو دهـد، ولى اخبارى كه جسته گريخته از اين محيط در بسته بخارج درز كرده ، و اخـيـرا در مـطـبـوعات خوانديم ، نشان مى دهد كه نه تنها با آن همه تبليغات و سختگريها نـتـوانـسـتـه انـد، به چنان هدفى برسند، بلكه در اين اواخر جنب و جوش و كشش بيشترى نسبت به مسائل مذهبى در بعضى از جمهوريهاى شوروى به چشم مى خورد كه سران نظام حاكم را متوحش ساخته ، و اين نشان مى دهد كه اگر يكروز فشار و اختناق برداشته شود، مـذهـب بـه سـرعـت جاى خود را باز خواهد يافت ، و اين شاهد ديگرى بر فطرى بودن مذهب است .
3 - كـشـفـيـات اخير روانكاوان و روانشناسان در زمينه ابعاد روح انسانى شاهد ديگرى بر ايـن مـدعـا اسـت ، آنـهـا مى گويند: بررسى در باره ابعاد روح انسان نشان مى دهد كه يك بـعـد اصـيـل آن (بـعد مذهبى ) يا به تعبير آنها (قدسى ) و (يزدانى ) است ، و گـاه ايـن بـعد مذهبى را سرچشمه ابعاد سه گانه ديگر يعنى بعد (راستى ) (علم ) و (نيكوئى ) و (زيبائى ) دانسته اند.
آنها مى گويند انگيزه هاى اصولى و اساسى روح آدمى به شرح زير است :
1 - (حـس راسـتى ) كه سرچشمه انواع علوم و دانشها و انگيزه كنجكاوى مستمر و پيگير در شناخت جهان هستى است .
2 - (حس نيكى ) كه انسانرا به سوى مفاهيم اخلاقى همچون عدالت و شهامت و فداكارى و مـانـنـد آن جـذب مـى كـند، حتى اگر انسان خود داراى اين صفات نباشد به قهرمانان اين صفات عشق مى ورزد، و اين نشان مى دهد كه عشق به نيكى در ريشه هاى جان او نهفته است .
3 - (حـس زيـبـائى ) كـه انـسـانـرا بـه سـوى هـنـرهـاى اصيل ، زيبائيها، ادبيات ،
مسائل ذوقى جذب مى كند، و گاه سرچشمه تحول هائى در زندگى فرد و جامعه مى شود.
4 - (حس مذهبى ) يعنى ايمان به يك مبدء متعالى و پرستش و نيايش او.
در مقاله اى كه (كوونتايم ) در اين زمينه نگاشته چنين مى خوانيم :
(روانـشـناسى به وسيله جستجو در روان ناآگاه بشر كه توسط (فرويد) شروع و بـه كـمـك (آدلر) و (يـونـگ ) ادامه يافت ، در اعماق روح انسان به عالم تازه اى از قـواى مـسـتـور و انـحـاء درك و مـعـرفـت وراء عـقـل رسيده است كه ممكن است يكى از كليدهاى حل معماى (حس دينى ) شود.
هـر چـنـد در ايـن بـاره هـنـوز از اتـفـاق نـظـر دوريـم ، امـا بـا ايـن حـال هم اكنون يك جريان فكرى وجود دارد كه روز به روز تعداد بيشترى از متفكران را از مكتبهاى گوناگون به تعريفى همانند آنچه ذيلا مى آوريم معتقد مى سازد.
(حـس ديـنـى يـكـى از عـناصر اوليه و ثابت و طبيعى روح انسانى است ، اصلى ترين و مـاهـوى تـريـن قـسـمـت آن ، و بـه هـيـچـيـك از رويـدادهـاى ديـگـر قـابـل تـطـبيق نيست ، بلكه ... يكى از چشمه هاى آن از ژرفاى روان ناخودآگاه فوران مى كـنـد، و نسبت به مفاهيم زيبائى و نيكى و راستى ، مفهوم دينى يا بطور صحيحتر (مفهوم مـقـدس ) مـقـوله چـهـارمـى اسـت كـه داراى هـمـان اصـالت و استقلال سه مفهوم ديگر است ).
و نـيز در ترجمه و اقتباسى كه از مقاله محققانه (تانه گى - دو - كنتن ) شده چنين مى خـوانـيم : (همانگونه كه يكى از مزاياى عصر حاضر است كه در عالم طبيعت بعد چهارمى بـنـام زمـان يـا جـايـگـاه كـشـف كـنـنـد كـه از سـه بـعـد فـضـائى مـشـخـص و در عـيـن حال جامع آن سه بعد است ، همچنين در اين عصر به موازات سه مفهوم
(زيبائى ، و نيكوئى ، و راستى ، مقوله چهارم قدسى يا يزدانى كه در حقيقت بعد چهارم روح انـسانى است دو باره كشف گرديده ، در اينمقام نيز اين بعد چهارم روحى از سه مفهوم ديگر مجزا است ، و ممكن است منشاء توليد سه بعد ديگر بوده باشد)!.
4 - پـنـاه بردن انسان در شدائد و سختيها به يك نيروى مرموز ماوراى طبيعى و تقاضاى حـل مـشـكـلات و فـرونـشـسـتن طوفانهاى سخت زندگى از درگاه او، نيز گواه ديگرى بر اصالت اين جاذبه درونى و الهام فطرى است كه به انضمام ساير شواهدى كه گفتيم - مى تواند ما را به وجود چنين كشش نيرومندى در درون وجودمان به سوى خدا واقف سازد.
البته ممكن است بعضى اين توجه را واكنش تلقينات و تبليغات مذهبى محيط بدانند كه در تمام طول عمر تحت تاءثير آن بوده و هستيم .
ولى عـمـومـيـت ايـن پـديـده در هـمـه انـسـانـهـا و حـتـى در آنـهـائى كـه مـعـمـولا بـا مـسـائل مـذهـبـى سـر و كـار نـدارنـد نشان مى دهد كه ريشه اى عميقتر از اين فرضيه دارد، ريشه اى كه در اعماق وجود انسان نهفته شده و نه مولود تبليغ و تلقين است .
5 - در زنـدگـى انـسـان رويـدادهـائى ديـده مـى شـود كـه جـز از طـريق اصالت حس مذهبى قـابـل تـفـسـيـر نيست : انسانهائى را مى بينيم كه همه امكانات مادى خود را عاشقانه فداى عـواطـف مـذهـبـى كرده و مى كنند، و همه آنچه را كه دارند، با گذشت بينظيرى در پاى مذهب خود ريخته و حتى جان خويش را بر سر اين كار مى نهند.
شـهـيدانى كه در ميدانهاى جنگ براى پيشبرد اهداف الهى شربت شهادت را با شوق و عشق نـوشـيـده انـد كـه نمونه هاى آن نه تنها در تاريخ انقلاب اسلامى به وضوح و فراوان به چشم مى خورد بلكه در تاريخ اقوام و ملل ديگر نيز كم نيست
روشنگر اين حقيقت است كه حس مذهبى ريشه عميقى در روح انسان دارد.
مـمـكن است ايراد شود كه افرادى مانند كمونيستها كه موضعگيرى الحادى و ضد مذهبى خود را هـرگـز مـكـتـوم نكرده و نمى كنند، و نيز كم و بيش داراى چنين فداكاريهائى در راه حفظ مكتب و اعتقادات خود هستند.
ولى بـا تـوجـه بـه يـك نـكـتـه اين ايراد كاملا حل مى شود و آن اينكه حتى كمونيستها كه ظـاهـرا مـذهـب را به كلى نفى مى كنند، و معتقدند مذهب مربوط به تاريخ گذشته است و در جـامـعـه هـاى كـمـونـيـسـتـى هـرگـز نـمـى تواند جائى داشته باشد - آرى همانها - بطور ناخودآگاه شكل ديگرى از مذهب را پذيرا گشته اند.
آنـها به پيشوايانشان به همان - ديد نگاه مى كنند كه بت پرستان مصرى به بتهايشان ، و صـفـهـاى طـولانـى كـه بـسـيـارى روزهـا در كـنـار قـبـر لنـيـن بـراى زيـارتـش تشكيل مى شود دليل ديگرى بر اين موضوع است .
آنها غالبا اصول ماركسيسم را همانند وحى آسمانى (خدشه ناپذير) و (مقدس ) مى شـمـرنـد، و مـاركـس و لنين را همچون معصومانى خالى از خطا و اشتباه مى پندارند، و حتى تجديد نظر در اين اصول را گناه نابخشودنى مى پندارند، و مخالفان را با همان تعبير مـذهـبـى (مـرتـد) خطاب مى كنند، و به اين ترتيب بسيارى از مفاهيم و مراسم و اعتقادات مـذهـبـى را پـذيـرفـتـه انـد مـنـتـهـا يـكـنـوع تـفـكـر مـذهـبـى در شكل انحرافى است !
2 - فطرت خداشناسى در احاديث اسلامى :
نـه تـنـها در آيات قرآن كه در احاديث اسلامى نيز در باره فطرى بودن (معرفة الله و تـوحـيـد) بـحـثـهاى قابل ملاحظه اى وارد شده است كه در بعضى تاءكيد بر (فطرت توحيدى ) و در بعضى تحت عنوان (معرفت ) و در بعضى ديگر (فطرت اسلامى ) و بالاخره در بعضى نيز به عنوان (ولايت ) آمده است .
در حـديـث مـعـتـبـرى كـه مـحـدث بـزرگـوار (كـليـنـى ) در اصـول كـافـى آورده از هـشام بن سالم چنين نقل مى كند كه مى گويد: از امام صادق (عليه السـلام ) پـرسـيـدم : مـنـظـور از فـطـرة الله التـى فـطـر النـاس عليها چيست ؟ فرمود: (منظور، توحيد است ).
و نـيـز در هـمـان كـتـاب كـافـى از يـكـى ديـگـر از يـاران امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نقل شده كه وقتى از امام ، تفسير آيه را مطالبه كرد، امام فرمود: هى الاسلام .
در حديث مشابهى از امام باقر (عليه السلام ) مى خوانيم كه در پاسخ (زراره ) يكى از يـاران دانـشـمـندش كه از تفسير آيه سؤ ال كرده بود فرمود: فطرهم على المعرفة به : (خداوند سرشت آنها را بر معرفت و شناخت خود قرار داد).
حـديـث مـعـروف (كـل مـولود يـولد عـلى الفـطـرة حتى ليكون ابواه هما اللذان يهودانه و يـنـصـرانـه ) كـه از پـيـامـبـر گـرامـى اسـلام (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) نـقل شده نيز نشان مى دهد كه هر نوزادى بر فطرت اسلام و دين خالى از شرك متولد مى شـود و رنـگـهائى همچون يهوديت و نصرانيت انحرافى از طريق پدر و مادر به آنها القا مى شود).
و بـالاخـره در حـديـثـى كـه آن نـيـز در اصـول كـافـى از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نـقـل شـده اسـت در تـفسير همين آيه مى خوانيم : قال هى الولاية : فرمود: (منظور فطرت ولايت و پذيرش رهبرى اولياى الهى است ).
در خطبه اول نهج البلاغه نيز از اميرمؤ منان على (عليه السلام ) در عبارتى كوتاه و پر مـعـنـى چـنـيـن آمده است : فبعث فيهم رسله و واتر اليهم انبيائه ليستادوهم ميثاق فطرته و يـذكـروهـم مـنـسـى نـعـمـتـه و يـحـتـجـوا عـليـهـم بـالتـبـليـغ و يـثـيـروا لهـم دفـائن العقول : (خداوند رسولان خود را به سوى انسانها فرستاد و انبياى
خـود را يـكـى پـس از ديـگرى ماءموريت داد تا وفاى به پيمان فطرت را از آنها مطالبه كـنـنـد، و نـعـمتهاى فراموش شده الهى را به آنها يادآور شوند، از طريق تبليغ بر آنان اتمام حجت نمايند، و گنجينه هاى انديشه ها را براى آنها فاش سازند)!
طـبـق روايـات فـوق ، نه تنها (معرفة الله )، كه مجموع اسلام به صورت فشرده در درون سرشت انسانى نهاده شده ، از توحيد گرفته تا رهبرى پيشوايان الهى و جانشينان راستين پيامبر و حتى فروع احكام .
بـنـابـر ايـن طـبـق تـعـبـيـرى كـه در نـهج البلاغه آمده بود، كار پيامبران شكوفا ساختن فـطـرتـهـا، و بـه يـاد آوردن نـعـمـتـهاى فراموش شده الهى ، از جمله سرشت توحيدى ، و استخراج گنجهاى معرفت است كه در درون جان و انديشه انسانها نهفته و مستور مى باشد.
جـالب تـوجـه اينكه قرآن مجيد، در آيات متعددى از شدائد و مشكلات و حوادث دردناكى كه در زندگى انسان روى مى دهد به عنوان (زمينه ساز شكوفائى حس مذهبى ) ياد مى كند از جـمـله مـى گـويـد: و اذا ركـبـوا فـى الفلك دعوا الله مخلصين له الدين فلما نجاهم الى البـر اذا هم يشركون : (هنگامى كه بر كشتى سوار مى شوند و در وسط دريا گرفتار مشكلات وحشتناك مى گردند خدا را با اخلاص ‍ مى خوانند، اما هنگامى كه آنها را به سلامت به خشكى مى رساند باز مشرك مى شوند)! (عنكبوت - 65).
البته در اين زمينه ذيل آيات بعد در همين سوره كه بى شباهت به آيه سوره عنكبوت نيست باز هم به خواست خدا سخن خواهيم گفت .
آيه و ترجمه


و اذا مـس النـاس ضر دعوا ربهم منيبين اليه ثم اذا اءذاقهم منه رحمة اذا فريق منهم بربهم يشركون (33)
ليكفروا بما ءاتيناهم فتمتعوا فسوف تعلمون (34)
اءم اءنزلنا عليهم سلطانا فهو يتكلم بما كانوا به يشركون (35)
و اذا اءذقنا الناس رحمة فرحوا بها و ان تصبهم سيئة بما قدمت اءيديهم اذا هم يقنطون (36)


ترجمه :
33 - هـنـگـامـى كـه ضـرر و ناراحتى به مردم برسد پروردگار خود را مى خوانند و به سـوى او باز مى گردند اما هنگامى كه رحمتى از خودش به آنها بچشاند گروهى از آنان نسبت به پروردگارشان مشرك مى شوند.
34 - (بـگـذار) نعمتهائى را كه ما به آنها داده ايم كفران كنند و (از نعمتهاى زودگذر دنيا هر چه مى توانيد) بهره گيريد اما به زودى خواهيد دانست (كه نتيجه كفران و كامجوئيهاى بى حساب شما چه بوده است ).
35 - آيـا مـا دليـل مـحكمى براى آنها نازل كرديم كه از شرك آنها سخن مى گويد و آنرا موجه مى شمارد؟
36 - و هـنـگـامـى كـه رحـمـتـى بـه مـردم بـچـشـانـيـم خـوشـحـال مـى شوند و هر گاه رنج و مصيبتى به خاطر اعمالى كه انجام داده اند به آنها رسد ناگهان ماءيوس مى شوند.
تفسير:
نـخستين آيه مورد بحث در حقيقت استدلال و تاءكيدى است بر بحث گذشته در زمينه فطرى بودن توحيد و شكوفا شدن اين نور الهى در شدائد و سختيها.
مـى فـرمـايـد: (هـنـگـامـى كـه مختصر ضررى به انسانها برسد پروردگارشان را مى خوانند، و به سوى او انابه مى كنند) (و اذا مس الناس ‍ ضر دعوا ربهم منيبين اليه ).
ولى آنـچـنان كمظرفيت و كوتاه فكر و اسير تعصب و تقليد كوركورانه از نياكان مشرك خود هستند كه به مجرد اينكه حوادث سخت بر طرف مى شود و نسيم آرامش مى وزد و خداوند رحمتى از سوى خودش به آنها مى چشاند گروهى از آنان نسبت به پروردگارشان مشرك مى شوند) (ثم اذا اذاقهم منه رحمة اذا فريق منهم بربهم يشركون ).
تعبير به مس الناس ضر اشاره به مختصر ناراحتى است .
هـمـانـگونه كه تعبير اذاقهم منه رحمة (رحمتى از سوى خود به آنها مى چشاند) اشاره به رسـيـدن بـه مـختصر نعمت است ، زيرا تعبير چشيدن در اينگونه موارد در امور كم و جزئى اطلاق مى شود مخصوصا با ذكر كلمه (ضر) و (رحمة ) به صورت نكره .
يـعـنـى گـروهـى چـنانند كه با مختصر مشكلى به سراغ (الله ) مى روند و پرده ها از روى فطرت توحيديشان به كنار مى رود، اما با مختصر نعمتى به كلى تغيير مسير داده و مست و غافل مى شوند، و همه چيز را به دست فراموشى مى سپارند.
البـتـه در مورد اول به صورت كلى مى گويد همه مردم چنين هستند كه در مشكلات به ياد خدا مى افتند زيرا وجود فطرت توحيدى همگانى است .
اما در مورد دوم ، يعنى نعمت ، تنها از گروهى ياد مى كند كه راه شرك را
مـى پويند، چرا كه گروهى از بندگان خدا هم در مشكلات به ياد او هستند و هم در نعمتها، هرگز تغييرات زندگى آنها را از ياد حق غافل نمى كند.
تكيه روى منيبين اليه با توجه به مفهومى كه براى (انابه ) سابقا ذكر كرديم كه (انـابـه ) از مـاده (نوب ) به معنى بازگشت مكرر به چيزى است اشاره لطيفى به ايـن مـعنى مى باشد كه پايه و اساس در فطرت انسان توحيد و خداپرستى است و شرك امـر عـارضـى اسـت كـه وقـتى از آن قطع اميد مى كند خواه ناخواه به سوى ايمان و توحيد بازمى گردد.
جـالب ايـنـكـه (رحـمـت ) در آيـه فوق از ناحيه خدا شمرده شده اما (ضر) و ناراحتى اسـنـاد بـه او داده نـشـده اسـت ، زيـرا بـسـيـارى از گـرفـتـاريـهـا و مـشـكـلات مـا نـتـيـجه اعـمال و گناهان خود ما است ، اما رحمتها همه به خدا باز مى گردد، خواه به طور مستقيم يا غير مستقيم .
كـلمـه (ربـهـم ) كه دو بار در آيه ذكر شده تاءكيدى است بر اينكه انسان ربوبيت و تـدبـير الهى را بر وجود خويش احساس مى كند اگر تعليمات غلط او را به سوى شرك سوق ندهد.
ذكـر ايـن نكته نيز لازم است كه ضمير در (منه ) به خدا بازمى گردد و تاءكيدى است بـر ايـن حـقـيـقـت كـه تـمـام نـعمتها از ناحيه او است ، بسيارى از مفسران مانند نويسندگان الميزان و تبيان و ابوالفتوح رازى همين معنى را اختيار كرده اند هر چند بعضى ديگر مانند فـخـر رازى ايـن ضـمـيـر را بـه (ضـر) بـازگـردانـده و آيـه را چـنـين معنى كرده اند: (هـنـگـامى كه خداوند رحمتى بعد از مضرت و ناراحتى به آنها مى رساند گروهى مشرك مى شوند)(بنابراين (من ) در اينجا به معنى بدليت است ).
ولى روشن است كه تفسير اول با ظاهر آيه سازگارتر مى باشد.
در آيـه بـعـد بـه عـنـوان تـهـديـد بـه ايـن افـراد كـم ظـرفـيـت مـشـرك كـه بـه هـنـگـام نيل به نعمتها خدا را به دست فراموشى مى سپارند مى گويد: (بگذار نعمتهائى را كه مـا به آنها داده ايم كفران كنند) و هر كار از دستشان ساخته است انجام دهند (ليكفروا بما آتيناهم ).
(و تا مى توانيد از اين نعمتهاى زودگذر دنيا بهره گيريد) (فتمتعوا).
(اما به زودى نتيجه شوم اعمال خويش را خواهيد دانست ) (فسوف تعلمون ).
گرچه مخاطب ، مشركانند، ولى بعيد نيست آيه مفهوم وسيعى داشته باشد كه تمام كسانى را كـه بـه هنگام رو آوردن نعمتها خدا را فراموش كرده و تنها به تمتع و بهره گيرى از ايـن نـعـم پـرداخـتـه ، و بـخـشـنـده نـعـمـتـهـا را از يـاد مـى بـرنـد، شامل گردد.
بديهى است به كار بردن صيغه امر در اينجا به عنوان تهديد است .
در آيـه بـعـد بـراى مـحـكـوم سـاختن اين گروه مشرك ، سخن را در قالب استفهام آميخته با تـوبـيـخ در آورده ، مـى گـويـد: (آيـا مـا دليـل مـحـكـمـى بـر آنـهـا نـازل كـرديم دليلى كه از شرك آنها سخن مى گويد و خبر مى دهد)؟! (ام انزلنا عليهم سلطانا فهو يتكلم بما كانوا به يشركون ).
(ام ) در اينجا براى استفهام است ، و استفهام جنبه انكارى و توبيخ را دارد
يـعـنـى پـيـروى از ايـن راه و رسـم يـا بـايـد بـه خـاطـر نـداى فـطـرت بـاشـد، يـا حكم عقل ، يا فرمان خدا، اما وجدان و فطرت آنها كه در شدائد و سختيها آشكار مى شود فرياد توحيد مى كشد، عقل نيز مى گويد بايد به سراغ كسى رفت كه (واهب النعم ) است .
بـاقـى مى ماند حكم خدا كه در اين آيه مورد نفى قرار گرفته كه ما هرگز چنين دستورى بـه آنـهـا نـداده ايـم ، بـنـابـرايـن آنـهـا در ايـن اعـتـقـاد خـود بـه هـيـچ اصل قابل قبولى متكى نيستند.
(سلطان ) به معنى چيزى است كه مايه سلطه و پيروزى مى گردد و در اينجا به معنى دليل محكم و قانع كننده است .
تـعـبـيـر بـه (يـتـكـلم ) (سخن مى گويد) يكنوع تعبير مجازى است كه به هنگام روشن بودن يك دليل تعبير مى كنيم : (اين دليلى است گويا كه با انسان حرف مى زند).
بعضى از مفسران احتمال داده اند كه (سلطان ) در اينجا به معنى فرشته اى است صاحب قـدرت كـه در ايـن صـورت تكلم به معنى حقيقى خواهد بود، يعنى ما فرشته اى كه پيام آور شرك باشد براى آنها نفرستاديم تا با آنها در اين زمينه سخن گويد.
ولى اين تفسير روشنتر است .
بـالاخـره آخـريـن آيـه مـورد بـحـث كه ترسيم ديگرى از طرز فكر و روحيه اين جاهلان كم ظـرفـيـت اسـت چـنـيـن مـى گـويـد: (هـنـگـامـى كـه رحـمـتـى بـه مـردم بـچـشـانـيـم خـوشـحال و مغرور مى شوند، و هر گاه بلا و رنج و دردى به خاطر اعمالى كه انجام داده اند به آنها برسد ناگهان ماءيوس و نوميد مى گردند) (و اذا اذقنا الناس رحمة فرحوا بها و ان تصبهم سيئة بما قدمت ايديهم اذا هم يقنطون ).
ولى در حالى كه مؤ منان راستين كسانى هستند نه به هنگام نعمت گرفتار غرور و غفلت مى شـونـد و نـه به هنگام مصيبت ، گرفتار ياءس و نوميدى ، نعمت را از خدا مى دادند و شكر بـه درگـاه او مـى بـرنـد، و مـصـيـبـت را آزمـون و امـتـحـان ، و يـا نـتـيـجـه اعمال خويش محسوب مى دارند و صبر مى كنند و رو به درگاه او مى آورند.
در حالى كه افراد بى ايمان در ميان (غرور) و (ياءس ) دست و پا ميزنند افراد با ايمان در ميان (شكر) و (صبر) قرار دارند.
ضـمـنـا از ايـن آيـه بـه خـوبـى اسـتـفـاده مـى شـود كـه لااقـل ، بـخـشـى از مـصـائب و گـرفـتـاريـهـائى كـه دامـان انـسـان را مـى گـيـرد نـتـيـجـه اعمال و گناهان او است ، خدا مى خواهد به اين وسيله به آنها هشدار دهد و آنان را پاك كرده و به سوى خود آورد.
ايـن نـكـتـه نـيـز لازم بـه يـادآورى اسـت كه جمله (فرحوا بها) در اينجا تنها به معنى خـوشـحـال شـدن بـه نـعـمـت نـيـسـت ، بـلكه منظور شادى تواءم با غرور و يكنوع مستى و بيخبرى است همان حالتى كه به افراد كم مايه به هنگامى كه به نوائى مى رسند دست مـى دهـد و گـرنـه شـادى تـواءم با شكر و توجه به خدا نه تنها بد نيست بلكه به آن دستور داده شده است قل بفضل الله و برحمته فبذلك فليفرحوا (يونس ‍ - 58).
تـعـبـيـر بـه مـا قـدمـت ايديهم كه معاصى را به دستها نسبت مى دهد به خاطر اين است كه بـيشترين اعمال انسان به كمك دست او انجام مى شود، هر چند گناهانى با قلب يا با چشم و زبان نيز صورت مى گيرد، اما فزونى اعمال دست موجب اين تعبير شده است .
در ايـنـجـا سـؤ الى پـيـش مـى آيـد كـه آيـا اين آيه با آيه سى و سوم همين سوره (دو آيه قـبـل ) تضاد ندارد؟!، چون در اين آيه سخن از ياءس ‍ آنها به هنگام مصائب است ، در حالى كـه آيـه گذشته از توجه آنها به خدا به هنگام بروز مشكلات و شدائد سخن مى گويد، خلاصه ، آن يكى سخن از اميدوارى مى گويد و اين
سخن از ياءس ؟
اما با توجه به يك نكته ، پاسخ اين سؤ ال را روشن مى سازد و آن اينكه :
در آيـه گـذشـتـه بـحـث از مـساءله ضر يعنى حوادث زيانبار مانند طوفانها و زلزله ها و شـدائد ديـگـر در مـيـان بـود كـه عـمـوم مـردم - اعـم از مـوحـد و مـشـرك - در ايـن حال به ياد خدا مى افتند و اين يكى از نشانه هاى فطرت توحيدى است .
اما در آيه مورد بحث ، سخن از بازتابهاى معاصى انسان است و ياءس ناشى از آن ، زيرا بـعـضـى از افـراد چنانند كه اگر عمل نيكى انجام دهند مغرور مى شوند و خود را مصون از عذاب الهى مى شمرند، و هنگامى كه كار بدى انجام دهند و عكس العملش دامن آنها را بگيرد، ياءس از رحمت خدا سراسر وجودشان را احاطه مى كند، هم آن (عجب ) و غرور مذموم است و هم اين (ياءس و نوميدى ) از رحمت خدا.
بنابراين هر يك از دو آيه مطلبى را مطرح كرده كه از ديگرى جدا است .
آيه و ترجمه


اءولم يروا اءن الله يبسط الرزق لمن يشاء و يقدر إ ن فى ذلك لايات لقوم يؤ منون (37)
فـات ذاالقـربـى حـقـه و المـسـكـيـن و ابـن السـبـيـل ذلك خير للذين يريدون وجه الله و اءولئك هم المفلحون (38)
و مـا اتـيـتـم مـن ربـا ليـربوا فى اءموال الناس فلا يربوا عند الله و ما ءاتيتم من زكوة تريدون وجه الله فاولئك هم المضعفون (39)
الله الذى خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شى ء سبحانه و تعلى عما يشركون (40)


ترجمه :
37 - آيـا نـديـدنـد كه خداوند روزى را براى هر كس بخواهد گسترده يا تنگ مى سازد در اين نشانه هائى است براى جمعيتى كه ايمان مى آورند.
38 - چـون چـنـيـن اسـت حـق نـزديـكـان و مـسـكـيـنـان و ابـن سـبـيـل را ادا كـن ايـن بـراى آنـهـا كـه رضـاى خـدا را مـى طـلبـنـد بهتر است و چنين كسانى رستگارانند.
39 - آنـچـه را بـه عـنـوان ربـا مـى پـردازيـد تـا در امـوال مـردم فـزونـى يـابـد نـزد خدا فزونى نخواهد يافت و آنچه را به عنوان زكات مى پردازيد و تنها رضاى خدا را مى طلبيد كسانى كه چنين مى كنند داراى پاداش مضاعفند.
40 - خداوند همان كسى است كه شما را آفريد سپس روزى داد بعد مى ميراند سپس زنده مى كند آيا هيچيك از شريكانى كه براى خدا ساخته ايد چيزى از اين كارها را مى توانند انجام دهند منزه است او و برتر است از آنچه شريك براى او قرار مى دهند.
تفسير:
نـخـسـتـيـن آيـه مـورد بـحـث هـمچنان از (توحيد ربوبيت ) سخن مى گويد، و به تناسب بـحـثـى كـه در آيـات گـذشـته آمده بود كه بعضى از كم ظرفيتان با روى آوردن نعمت ، مغرور و با مواجه شدن بلا، ماءيوس مى شوند، چنين مى فرمايد: (آيا آنها نمى دانند كه خـداونـد روزى را بـراى هـر كـس بخواهد گسترده و براى هر كس بخواهد تنگ مى سازد) (اولم يروا ان الله يبسط الرزق لمن يشاء و يقدر).
نـه ظـهور نعمتها بايد مايه غرور و فراموشكارى و طغيان شود، و نه پشت كردن آن مايه يـاءس و نـومـيـدى كـه وسـعـت و ضـيـق روزى بـه دسـت خـدا اسـت ، گـاهـى مـصـلحـت را در اول مى بيند و گاه در دوم .
درسـت اسـت كـه عـالم ، عـالم اسـبـاب است و آنها كه تلاشگرند و سختكوشند معمولا بهره بيشترى از روزيها دارند و آنها كه تنبلند و سست و كم تلاش ، بهره كمترى ، ولى در عين حال اين يك قاعده كلى و هميشگى نيست ، چرا كه گاه افراد بسيار جدى و لايقى را مى بينيم كه هر چه مى دوند به جائى نمى رسند، و به عكس گاه افراد كم دست و پا را مشاهده مى كنيم كه درهاى روزى از هر سو به روى آنها گشوده است !.
ايـن اسـتـثـنـاهـا گـويـا براى اين است كه خداوند نشان دهد با تمام تاءثيرى كه در عالم اسـبـاب آفـريده ، نبايد در عالم اسباب گم شوند، و نبايد فراموش كنند كه در پشت اين دستگاه ، دست نيرومند ديگرى است كه آن را مى گرداند.
گاه چنان سخت مى گيرد كه هر چه انسان مى كوشد و به هر درى مى زند، همه درها را به روى خـود بـسـته مى بيند، و گاه آنچنان آسان مى گيرد كه هنوز به سراغ درى نيامده در برابر او باز مى شود!.
ايـن امر كه در زندگى خود كم و بيش با نمونه هاى آن روبرو بوده ايم علاوه بر اينكه با غرور نعمت و ياءس ناشى از فقر مبارزه مى كند، دليلى است بر اينكه در ماوراى اراده و خواست ما دست نيرومند ديگرى در كار است .
لذا در پايان آيه مى گويد: (در اين نشانه هائى است از قدرت و عظمت خدا براى قومى كه ايمان مى آورند) (ان فى ذلك لايات لقوم يؤ منون ).
بـعـضـى از مـفـسـران سـخـنـى بـه ايـن مـضـمـون نـقـل كرده اند كه از عالمى پرسيدند: ما الدليل على ان للعالم صانعا واحدا؟: (چه دليلى داريم كه عالم را خالقى يكتا است )؟ گـفـت : بـه سـه دليـل : ذل اللبيب ، و فقر الاديب ، و سقم الطبيب !: (عقب ماندگى افراد هوشيار، و تنگدستى افراد هنرمند و سخنور، و بيمارى طبيبان )!.
آرى وجـود ايـن اسـتـثـنـاهـا نـشـانـه اين است كه كار به دست ديگرى است ، چنانكه در حديث مـعـروفـى از عـلى (عـليـه السـلام ) مـى خـوانـيـم : عـرفـت الله سبحانه بفسخ الغرائم و حل العقود و نقض الهمم : (من خداوند سبحان را از آنجا شناختم كه (گاه ) تصميمهاى محكم ، فسخ مى شود و گاه گره ها گشوده و اراده هاى قوى نقض مى گردد و ناكام مى ماند).
و از آنـجا كه هر نعمت و موهبتى ، وظائف و مسئوليتهائى را همراه مى آورد، در آيه بعد روى سـخـن را به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) كرده ، مى گويد: (چون چنين است حق بـسـتـگـان و نزديكان را ادا كن ، و همچنين مسكينان و در راهماندگان را) (فات ذا القربى حقه و المسكين و ابن السبيل ).
بـه هـنـگـام وسـعـت روزى فـكـر نـكـن آنـچـه دارى از آن تـو اسـت ، بـلكـه ديگران نيز در امـوال تـو حـق دارنـد، از جـمـله خويشاوندان و افراد مستمندى كه از شدت فقر زمينگير شده اند، و همچنين افراد آبرومندى كه دور از وطن بر اثر حوادثى در راه مانده اند و محتاجند.
تـعـبـيـر بـه (حـقـه ) بـيـانـگـر ايـن واقـعـيـت اسـت كـه آنـهـا در امـوال انـسـان شـريكند و اگر چيزى انسان مى پردازد حق خود آنها را ادا مى كند و منتى بر گردن آنان ندارد.
جمعى از مفسران ، مخاطب را در اين آيه منحصرا پيامبر گرامى اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سـلّم ) دانـسـتـه اند و (ذى القربى ) را خويشاوندان او، در روايت معروفى از (ابو سـعـيـد خـدرى ) و غـيـر او چـنـيـن نـقـل شـده : (هـنـگـامـى كـه آيـه فـوق نازل شد پيغمبر گرامى اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) فدك را به فاطمه بخشيد و تـسـليـم وى نـمـود) (لمـا نـزلت هـذه الاية على النبى (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) اعطى فاطمه فدكا و سلمه اليها).
عـيـن ايـن مـضـمـون از امـام بـاقـر (عـليـه السـلام ) و امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نقل شده است .
ايـن مـعـنـى در روايـت بـسـيـار مـشـروحـى ضـمن بيان گفتگوى بانوى اسلام فاطمه زهراء (عليهاالسلام ) با ابوبكر از امام صادق (عليه السلام ) آمده است .

next page

fehrest page

back page