تفسير نمونه جلد ۱۲
جمعي از فضلا
- ۹ -
عـلاوه بـر ايـن سـلولهـاى مـغز بهنگام فكر كردن و يا ساير فعاليتهاى روانى داراى
يك رشته فعل و انفعالات شيميائى هستند.
بـنـابـر ايـن روح و پـديـده هـاى روحـى چـيـزى جـز خـواص فـيـزيـكـى و فعل و
انفعالات شيميائى سلولهاى مغزى و عصبى ما نمى باشد.
آنها از اين بحث چنين نتيجه مى گيرند.
1 - هـمـانـطـور كـه فـعـاليـت غـده هـاى بـزاقـى و اثـرات مـخـتـلف آن قبل از بدن
نبوده و بعد از آن نيز نخواهد بود، فعاليتهاى روحى ما نيز با پيدايش مغز و دستگاه
اعصاب ، موجود ميشوند، و با مردن آن مى ميرند!
2 - روح از خواص جسم است ، پس مادى است و جنبه ماوراى طبيعى ندارد.
3 - روح مشمول تمام قوانينى است كه بر جسم حكومت ميكند.
4 - روح بدون بدن وجود مستقلى ندارد و نميتواند داشته باشد.
دلائل ماديها بر عدم استقلال روح
مـاديـهـا براى اثبات مدعاى خود و اينكه روح و فكر و ساير پديده هاى روحى همگى مادى
هـسـتـنـد، يـعـنـى از خـواص فـيزيكى و شيميائى سلولهاى مغزى و عصبى ميباشند شواهدى
آوردهاند كه در زير به آنها اشاره ميشود:
1 - به آسانى ميتوان نشان داد كه با از كار افتادن يك قسمت از مراكز، يا سلسله
اعصاب يك دسته از آثار روحى تعطيل ميشود.
مـثـلا آزمـايـش شـده كـه اگـر قـسـمـتهاى خاصى از مغز كبوتر را برداريم نمى ميرد
ولى بـسيارى از معلومات خود را از دست ميدهد، اگر غذا به او بدهند ميخورد و هضم
ميكند و اگر نـدهـنـد و تـنـهـا دانـه را در مـقـابل او بريزند نمى خورد و از
گرسنگى ميميرد! همچنين در پـارهـاى از ضـربـه هـاى مـغـزى كـه بـر انـسـان وارد
مـيـشـود، و يـا بـه عـلل بـعـضـى از بـيماريها قسمتهائى از مغز از كار ميافتد،
ديده شده كه انسان قسمتى از معلومات خود را از دست ميدهد.
چـنـدى قـبـل در جرائد خوانديم كه يك جوان تحصيل كرده بر اثر يك ضربه مغزى در يك
حـادثـه كـه در نزديكى اهواز رخ داد تمام حوادث گذشته زندگى خود را فراموش كرد و
حـتـى مـادر و خـواهـر خـود را نـمـى شـنـاخـت ، هنگامى كه او را به خانهاى كه در
آن متولد و بزرگ شده بود بردند كاملا براى او ناآشنا بود!
اينها و نظاير آن نشان ميدهد كه رابطه نزديكى در ميان فعاليت سلولهاى مغزى و پديده
هاى روحى وجود دارد.
2 - هـنـگـام فـكـر كردن تغييرات مادى در سطح مغز بيشتر ميشود، مغز بيشتر غذا
ميگيرد، و بيشتر مواد فسفرى پس ميدهد موقع خواب كه مغز كار تفكر را انجام نميدهد
كمتر غذا ميگيرد اين خود دليل بر مادى بودن آثار فكرى است .
3 - مـشـاهـدات نشان ميدهد كه وزن مغز متفكران عموما بيش از حد متوسط است (حد متوسط
مغز مـردان در حـدود 1400 گـرم و حـد مـتـوسـط مـغـز زنان مقدارى از آن كمتر است )
اين نشانه ديگرى بر مادى بودن روح است .
4 - اگـر نـيـروى تـفـكـر و تـظـاهـرات روحـى دليـل بـر وجـود روح مـسـتـقـل بـاشـد
بـايـد ايـن مـعـنـى را در حـيـوانـات نيز بپذيريم ، زيرا آنها هم در حد خود
ادراكـاتـى دارنـد خـلاصـه آنـهـا مـيـگويند ما احساس ميكنيم كه روح ما موجود
مستقلى نيست و پيشرفتهاى معلوم مربوط به انسانشناسى نيز اين واقعيت را تاييد ميكند.
از مجموع اين استدلالات چنين نتيجه ميگيرند كه پيشرفت و توسعه فيزيولوژى انسانى و
حـيـوانـى روز بـه روز ايـن حقيقت را واضحتر ميسازد كه ميان پديده هاى روحى و
سلولهاى مغزى رابطه نزديكى وجود دارد.
نقطه هاى تاريك اين استدلال
اشتباه بزرگى كه دامنگير ماديها در اينگونه استدلالات شده اين است كه ابزار كار را
با فاعل كار اشتباه كرده اند.
بـراى ايـنـكـه بـدانـيـم چـگونه آنها ابزار را با كننده كار اشتباه كرده اند،
اجازه دهيد يك مثال بياوريم (دقت كنيد).
از زمـان گـاليـله بـايـن طـرف تـحـولى در مـطـالعـه وضـع آسـمـانـهـا پيدا شد
گاليله ايـتـاليـائى بـه كـمـك يك عينك ساز موفق به ساختن دوربين كوچولوئى شد ولى
البته گاليله بسيار خوشحال بود و شب هنگام كه به كمك آن به مطالعه
سـتارگان آسمان پرداخت ، صحنه شگفت انگيزى در برابر چشم او آشكار گرديد كه تا آن
روز هـيـچ انـسان ديگرى نديده بود، او فهميد كشف مهمى كرده است و از آن روز به بعد
كليه مطالعه اسرار جهان بالا بدست انسان افتاد!
تـا آن روز انـسـان شـبـيـه پـروانـه اى بـود كـه فقط چند شاخه اطراف خود را مى ديد
اما هـنـگـامـى كـه دوربـيـن را بـه چـشـم گـرفـت ، مـقـدار قـابـل مـلاحـظـه اى از
درخـتـان اطـراف خـود را در ايـن جنگل بزرگ آفرينش نيز مشاهده كرد.
ايـن مـساله به تكامل خود ادامه داد تا اينكه دوربينهاى بزرگ نجومى ساخته شد كه قطر
عدسى آنها پنج متر يا بيشتر بود، آنها را بر فراز كوه هاى بلندى كه در منطقه مناسبى
از نـظـر صـافـى هـوا قرار داشت نصب كردند، اين دوربينها كه مجموع دستگاه آنها گاهى
بـه انـدازه يـك عـمـارت چند طبقه ميشد عوالمى از جهان بالا را به انسان نشان داد
كه چشم عادى حتى يكهزارم آن را نديده بود.
حال فكر كنيد اگر روزى تكنولوژى بشر اجازه ساختمان دوربينهائى به قطر يكصد متر بـا
تـجـهـيزاتى به اندازه يك شهر دهد چه عوالمى بر ما كشف خواهد شد؟! اكنون اين سؤ ال
پيش مى آيد كه اگر اين دوربينها را از ما بگيريد به طور قطع بخشى يا بخشهائى از
معلومات و مشاهدات ما در باره آسمانها تعطيل خواهد شد، ولى آيا بيننده اصلى ، ما
هستيم يا دوربين است ؟!
آيـا دوربـيـن و تـلسـكـوپ ابـزار كـار مـا اسـت كـه بـوسـيـله آن مـى بـيـنـيـم و
يـا فاعل كار و بيننده واقعى است ؟!
در مـورد مـغـز نـيز هيچكس انكار نميكند كه بدون سلولهاى مغزى انجام تفكر و مانند
آن ممكن نيست ولى آيا مغز ابزار كار روح است ؟ يا خود روح ؟!
كـوتـاه سـخـن آنـكـه : تـمـام دلائلى كـه ماديها در اينجا آورده اند فقط ثابت
ميكند كه ميان سـلولهـاى مـغـزى و ادراكات ماارتباط وجود دارد، ولى هيچكدام از آنها
اثبات نميكند كه مغز انجام دهنده ادراكات است نه ابزار ادراك (دقت كنيد).
و از ايـنجا روشن ميشود اگر مردگان چيزى نمى فهمند به خاطر اين است كه ارتباط روح
آنـهـا بـا بـدن از بـيـن رفـتـه ، نـه ايـنـكـه روح ، فانى شده است درست همانند
كشتى يا هـواپـيمائى كه دستگاه بى سيم آن همه از كار افتاده است ، كشتى و راهنمايان
و ناخدايان كـشـتـى وجـود دارنـد اما ساحلنشينان نمى توانند با آنها رابطهاى برقرار
سازند، زيرا وسيله ارتباطى از ميان رفته است .
دلائل استقلال روح
سـخـن از مـسـاله روح بـود و ايـنـكـه مـاديـهـا اصرار دارند، پديده هاى روحى را از
خواص سلولهاى مغزى بدانند و (فكر)
و (حافظه )
و (ابتكار)
و (عشق )
و (نفرت
) و (خـشـم
) و (عـلوم و دانـشـهـا)
را هـمـگـى در رديـف مـسـائل آزمـايـشـگـاهـى و مـشـمـول قـوانـيـن جـهـان مـاده
بـدانـنـد، ولى فـلاسـفـه طـرفـدار اسـتـقـلال روح دلائل گـويـائى بـر نـفـى و طـرد
ايـن عـقـيـده دارنـد كـه در ذيل به قسمتهائى از آن اشاره مى شود:
1 - خاصيت واقع نمائى (آگاهى از جهان برون )
نـخـسـتـيـن سؤ ال كه مى توان از ماترياليستها كرد اين است كه اگر افكار و پديده
هاى روحـى هـمـان خـواص (فـيزيكوشيميائى
) مغزند، بايد (تفاوت اصولى
) ميان كار مـغـز و كـار مـعـده يـا كـليـه و كـبـد مـثـلا نـبوده باشد،
زيرا كار معده (مثلا)
تركيبى از فـعـاليتهاى فيزيكى و شيميائى است و با حركات مخصوص خود و ترشح اسيدهائى
غذا را هـضـم و آمـاده جـذب بدن مى كند، و همچنين كار بزاق چنان كه گفته شد تركيبى
از كار فيزيكى و شيميائى است ، در حالى كه ما مى بينيم كار روحى با همه آنها متفاوت
است .
اعـمـال تمام دستگاه هاى بدن كم و بيش شباهت بيكديگر دارند بجز
(مغز) كه وضع آن استثنائى است
آنها همه مربوط به جنبه هاى داخلى است در حالى كه پديده هاى روحى جنبه خارجى دارند
و ما را از وضع بيرون وجود ما آگاه مى كنند.
براى توضيح اين سخن بايد به چند نكته توجه كرد:
نـخـسـت اينكه : آيا جهانى بيرون از وجود ما هست يا نه ؟ مسلما چنين جهانى وجود
دارد و ايده آليـسـتـهـا كـه وجـود جـهـان خـارج را انـكـار مى كنند و مى گويند هر
چه هست (مائيم
) و
(تـصورات ما)
و جهان خارج درست همانند صحنه هائى كه در خواب مى بينيم چيزى جز تصورات نيست ، سخت
در اشتباهند، و اشتباه آنها را در جاى خود اثبات كرده ايم كه چگونه ايـده
آليـسـتـهـا در عـمل رئاليست مى شوند، و آنچه را در محيط كتابخانه خود مى انديشند
هـنـگـامى كه به كوچه و خيابان و محيط زندگى معمولى قدم مى گذارند همه را فراموش مى
كنند.
ديگر اينكه آيا ما از وجود جهان بيرون آگاه هستيم يا نه ؟
قطعا پاسخ اين سؤ ال نيز مثبت است ، زيرا ما آگاهى زيادى از جهان بيرون خود داريم ،
و از موجوداتى كه در اطراف ما با نقاط دور دست است اطلاعات فراوانى در اختيار ما
هست .
اكـنـون ايـن سـؤ ال پـيش مى آيد آيا جهان خارج به درون وجود ما مى آيد؟ مسلما نه ،
بلكه نـقـشـه آن پـيـش ما است كه با استفاده از خاصيت
(واقع نمائى ) به جهان بيرون
وجود خود پى مى بريم .
ايـن واقـع نـمـائى نـمـى تواند تنها خواص فيزيكوشيميائى مغز باشد زيرا اين خواص
زائيـده تـاثـرات مـا از جـهـان بـيـرون اسـت ، و بـه اصـطـلاح مـعـلول آنـهـا اسـت
، درست همانند تاثيرهائى كه غذا روى معده ما مى گذارد. آيا تاثير غذا روى مـعـده و
فـعـل و انـفـعـال فـيزيكى و شيميائى آن سبب مى شود كه معده از غذاها آگاهى داشته
باشد، پس چطور مغز ما مى تواند از دنيا بيرون خود با خبر گردد؟!
به تعبير ديگر: براى آگاهى از موجودات خارجى و عينى يك نوع احاطه بر آنها لازم است
، و ايـن احاطه كار سلولهاى مغزى نيست ، سلولهاى مغزى تنها از خارج متاثر مى شوند،
و اين تاءثر: همانند تاثر ساير دستگاههاى بدن از وضع
خارج است ، اين موضوع را ما به خوبى درك مى كنيم .
اگـر تـاءثـر از خارج دليلى بر آگاهى ما از خارج بود لازم بود ما با معده و زبان
خود نـيـز بـفـهـمـيـم در حـالى كـه چـنـيـن نـيـسـت ، خـلاصـه وضـع اسـتـثـنـائى
ادراكـات مـا دليل بر آن است كه حقيقت ديگرى در آن نهفته است ، كه نظامش با نظام
قوانين فيزيكى و شيميائى كاملا تفاوت دارد (دقت كنيد).
2 - وحدت شخصيت
دليـل ديـگـر كـه بـراى اسـتـقـلال روح مـى تـوان ذكـر كـرد، مـسـئله وحـدت
شـخـصـيـت در طول عمر آدمى است .
تـوضـيح اينكه ما در هر چيز شك و ترديد داشته باشيم در اين موضوع ترديدى نداريم كه
(وجود داريم ).
(مـن هـسـتـم
) و در هـستى خود ترديد ندارم ، و علم من به وجود خودم به اصطلاح
(علم حضورى ) است ، نه علم
(حصولى ) يعنى من پيش خود
حاضرم و از خودم جدا نيستم .
بـه هـر حـال ، آگـاهـى مـا از خـود روشـنـتـريـن مـعـلومـات ما است و احتياج و
نيازى ابدا به اسـتـدلال ندارد، و استدلال معروفى كه دكارت فيلسوف معروف فرانسوى
براى وجودش كـرده كـه : (مـن فـكـر مـى
كـنم پس هستم ) استدلال زايد و نادرستى به
نظر مى رسد، زيرا پيش از آنكه اثبات وجود خود كند دو بار اعتراف به وجود خودش كرده
! (يكبار آنجا كه مى گويد (من
) و بار ديگر آنجا كه مى گويد (مى
كنم ) اين از يكسو.
از سـوى ديـگر اين (من
) از آغاز تا پايان عمر يك واحد بيشتر نيست
(من امروز) همان
(من ديروز)
همان (من بيست سال
) قبل مى باشد من از كودكى تاكنون يك نفر بيشتر نبودم ، من همان شخصى
هستم كه بوده ام و تا آخر عمر نيز همين
شـخـص هـسـتـم ، نـه شـخـص ديـگـر، البـتـه درس خـوانـدم ، بـاسـواد شـده ام ،
تـكـامـل يـافـتـه ام ، و بـاز هـم خـواهـم يـافـت ، ولى يـك آدم ديـگـر نـشـده ام
، و بـه هـمـين دليـل هـمه مردم از آغاز تا پايان عمر مرا يك آدم مى شناسند يك نام
دارم يك شناسنامه دارم و...
اكـنـون حـسـاب كـنـيـم و ببينيم اين موجود واحدى كه سراسر عمر ما را پوشانده چيست
؟ آيا ذرات و سـلولهـاى بـدن مـا و يـا مـجـمـوعـه سـلولهـاى مـغـزى و فـعـل و
انـفـعالات آن است ؟ اينها كه در طول عمر ما بارها عوض مى شوند و تقريبا در هفت
سـال يـكـبـار تـمام سلولها تعويض مى گردند، زيرا مى دانيم در هر شبانه روز مليونها
سـلول در بـدن مـا مـى ميرد و مليونها سلول تازه جانشين آن مى شود، همانند ساختمانى
كه تـدريـجـا آجـرهاى آنرا برون آورند، و آجرهاى تازه اى جاى آن كار بگذارند اين
ساختمان بعد از مدتى بكلى عوض مى شود اگر چه مردم سطحى متوجه نشوند، و يا همانند
استخر بـزرگـى كـه از يـك طـرف آهـسـتـه آهـسـته آب وارد آن مى شود، و از طرف ديگر
خارج مى گردد، بديهى است بعد از مدتى تمام آب استخر عوض مى شود، اگر چه افراد
ظاهربين توجه نداشته باشند و آن را به همان حال ثابت ببينند.
بـه طور كلى هر موجودى كه دريافت غذا مى كند و از سوى ديگر مصرف غذا دارد تدريجا
(نوسازى )
و (تعويض )
خواهد شد.
بـنـابـرايـن يـك آدم هـفـتاد ساله احتمالا ده بار تمام اجزاى بدن او عوض شده است
روى اين حـسـاب اگـر هـمـانـنـد مـاديـهـا انـسـان را هـمـان جـسم و دستگاه هاى
مغزى و عصبى و خواص فـيـزيـكـوشـيـمـيـائى آن بـدانـيـم بـايـد ايـن
(مـن ) در 70 سـال ده بـار
عـوض شـده بـاشـد و همان شخص سابق نباشد در حالى كه هيچ وجدانى اين سخن را نخواهد
پذيرفت .
از اينجا روشن مى شود كه غير از اجزاى مادى ، يك حقيقت واحد ثابت در سراسر عمر،
وجود دارد كـه هـمـانـنـد اجـزاى مـادى تـعـويـض نـمـى شـود و اسـاس وجـود، را
هـمـان تشكيل مى دهد و عامل وحدت شخصيت ما همان است .
پرهيز از يك اشتباه
بـعـضـى تـصـور مـى كـنـنـد سـلولهاى مغزى عوض نمى شوند و مى گويند: در كتابهاى
فـيـزيولوژى خوانده ايم كه تعداد سلولهاى مغزى از آغاز تا آخر عمر يكسان است ، يعنى
هـرگـز كـم و زيـاد نـمـى شـونـد، بـلكـه فـقـط بـزرگ مـى شـونـد، امـا تـوليـد
مـثـل نـمـى كـنـنـد، و بـه هـمـيـن جـهـت اگـر ضـايـعـه اى بـراى آنـهـا پـيـش
بـيـايـد قـابـل تـرمـيم نيستند، بنابراين ما يك واحد ثابت در مجموع بدن داريم كه
همان سلولهاى مغزى است ، و اين حافظ وحدت شخصيت ماست .
اما اين اشتباه بزرگى است ، زيرا آنها كه اين سخن را مى گويند، دو مساله را با
يكديگر اشـتـبـاه كـرده انـد، آنـچـه در عـلم امـروز ثـابت شده اين است كه سلولهاى
مغزى از آغاز تا پـايـان عـمـر از نـظـر تـعـداد ثـابـت اسـت ، و كـم و زيـاد نـمـى
شـود. نـه ايـنـكـه ذرات تـشـكـيـل دهـنده اين سلولها تعويض نمى گردند، زيرا
همانطور كه گفتيم سلولهاى بدن دائمـا غـذا دريافت مى كنند و نيز تدريجا ذرات كهنه
را از دست مى دهند، درست همانند كسى هـستند كه دائما از يك طرف دريافت و از طرف
ديگر پرداخت دارد، مسلما سرمايه چنين كسى تـدريـجـا عـوض خـواهـد شـد اگر چه مقدار
آن عوض نشود، همانند همان استخر آبى كه از يكسو آب به آن مى ريزد و از سوى ديگر آب
از آن خارج مى شود، پس از مدتى محتويات آن به كلى تعويض مى گردد، اگر چه مقدار آب
ثابت مانده است .
(در كـتـابـهـاى فيزيولوژى نيز به اين مسئله اشاره شده است به عنوان نمونه به كتاب
هـورمـونـهـا صـفـحـه 11 و كتاب فيزيولوژى حيوانى تاليف دكتر محمود بهزاد و همكاران
صـفـحـه 32 مـراجـعـه شـود) بـنـابـراين سلولهاى مغزى نيز ثابت نيستند و همانند
ساير سلولها عوض مى شوند.
3 - عدم انطباق بزرگ و كوچك
فرض كنيد كنار درياى زيبائى نشسته ايم چند قايق كوچك و يك كشتى عظيم روى امواج آب
در حـركـتـنـد، آفـتاب را مى بينيم كه از يكسو غروب مى كند و ماه را مى بينيم كه از
سوى ديگر در حال طلوع كردن است .
مـرغـهاى زيباى دريائى دائما روى آب مى نشينند و برمى خيزند، در يك سمت ، كوه عظيمى
سر به آسمان كشيده است .
اكـنـون ، لحـظاتى چشم خود را مى بنديم و آنچه را ديده ايم در ذهن خود مجسم مى
نمائيم : كوه با همان عظمت ، دريا با همان وسعت ، و كشتى عظيم با همان بزرگى كه
دارد در ذهن ما مجسم مى شوند، يعنى همانند تابلوى فوق العاده بزرگى در برابر روح ما
يا در درون روح ما وجود دارند.
حالا اين سؤ ال پيش مى آيد كه جاى اين نقشه بزرگ كجا است ؟ آيا سلولهاى فوق العاده
كوچك مغزى مى توانند چنين نقشه عظيمى را در خود بپذيرند؟ مسلما نه ، بنابراين بايد
ما داراى بـخـش ديـگـرى از وجود باشيم كه مافوق اين ماده جسمانى است و آن قدر وسيع
است كه تمام اين نقشه ها را در خود جاى مى دهد.
آيا نقشه يك عمارت 500 مترى را مى توان روى يك زمين چند ميليمترى پياده كرد؟
مـسـلمـا پـاسخ اين سؤ ال منفى است ، چون يك موجود بزرگتر با حفظ بزرگى خود منطبق
بر موجود كوچكى نمى شود، لازمه انطباق اين است كه يا مساوى آن باشد يا كوچكتر از آن
كه بتواند روى آن پياده شود.
بـا ايـنـحـال چـگـونـه مـا مى توانيم نقشه هاى ذهنى فوق العاده بزرگى را در
سلولهاى كوچك مغزى خود جاى دهيم ؟
مـا مـى تـوانـيم كره زمين را با همان كمربند چهل ميليون متريش در ذهن ترسيم كنيم ،
ما مى توانيم كره خورشيد را كه يك ميليون و دويست هزار مرتبه
از كـره زمـيـن بـزرگـتـر اسـت و هـمـچـنـيـن كـهـكشانهائى را كه ميليونها بار از
خورشيد ما وسـيـعـتـرند همه را در فكر خود مجسم كنيم ، اين نقشه ها اگر بخواهند در
سلولهاى كوچك مـغـزى مـا پـيـاده شـونـد طـبق قانون عدم انطباق بزرگ بر كوچك امكان
پذير نيست ، پس بـايد به وجودى مافوق اين جسم اعتراف كنيم كه مركز پذيرش اين نقشه
هاى بزرگ مى باشد.
يك سؤ ال لازم
مـمـكـن اسـت گـفـتـه شـود، نـقـشـه هـاى ذهـنـى مـا، همانند
(ميكروفيلمها) و يا
(نقشه هاى جـغـرافيائى ) است
كه در كنار آن يك عدد كسرى نوشته شده مانند: 1000000 / 1 و يا 100000000 / 1 كـه
مـقياس كوچك شدن آن را نشان مى دهد و به ما مى فهماند كه بايد ايـن نـقـشـه را به
همان نسبت بزرگ كنيم تا نقشه واقعى به دست آيد، و نيز بسيار ديده ايـم عـكسى از
كشتى غولپيكرى گرفته شده كه نمى تواند به تنهائى عظمت آن كشتى را نـشـان بـدهـد، و
لذا قـبـل از گرفتن عكس براى نشان دادن عظمت آن انسانى را در عرشه كشتى قرار مى
دهند و عكس آن دو را با هم مى گيرند تا با مقايسه عظمت كشتى روشن شود.
نـقـشه هاى ذهنى ما نيز تصويرهاى بسيار كوچكى هستند كه با مقياسهاى معينى كوچك شده
انـد بـه هـنـگـامـى كه به همان نسبت ، آنها را بزرگ كنيم نقشه واقعى به دست مى
آيد، و مسلما اين نقشه هاى كوچك مى تواند به نوعى در سلولهاى مغزى ما جاى گيرد (دقت
كنيد).
پاسخ :
مساله مهم اينجا است كه ميكروفيلمها را معمولا يا به وسيله پروژكتورها بزرگ مى كنند
و روى پـرده اى مـنعكس مى نمايند يا در نقشه هاى جغرافيائى عددى كه زير آن نوشته
شده است به ما كمك مى كند كه نقشه را در آن عدد ضرب
كـنـيـم و نـقـشـه بـزرگ واقـعـى را در ذهـن خـود مـنـعـكـس نـمـائيـم ، حـالا ايـن
سـؤ ال پـيـش مى آيد كه آن پرده بزرگى كه ميكروفيلمهاى ذهنى ما روى آن به صورت عظيم
منعكس مى گردد كجا است .
آيا اين پرده بزرگ همان سلولهاى مغزى هستند؟ قطعا نه . و آن نقشه جغرافيائى كوچك را
كه ما در عدد بزرگ ضرب مى كنيم و تبديل به نقشه عظيمى مى نمائيم ، مسلما محلى لازم
دارد، آيا مى تواند سلولهاى كوچك مغزى باشد.
بـه عـبـارت روشنتر: در مثال ميكروفيلم و نقشه جغرافيائى آنچه در خارج وجود دارد،
همان فـيـلمـهـا و نـقـشـه هاى كوچك هستند، ولى در نقشه هاى ذهنى ما اين نقشه ها
درست به اندازه وجـود خـارجـى آنـهـا مـى بـاشـنـد و قـطـعـا مـحلى لازم دارند به
اندازه خودشان و مى دانيم سلولهاى مغزى كوچكتر از آن است كه بتواند آنها را با آن
عظمت منعكس سازد.
كـوتـاه سـخن اينكه : ما اين نقشه هاى ذهنى را با همان بزرگى كه در خارج دارند تصور
مـى كـنـيم و اين تصور عظيم نمى تواند در سلول كوچكى منعكس گردد، بنابراين نيازمند
به محلى است و از اينجا به وجود حقيقى مافوق اين سلولها پى مى بريم .
4 - پديده هاى روحى با كيفيات مادى همانند نيستند
دليـل ديـگـرى كه مى تواند ما را به استقلال روح و مادى نبودن آن رهنمون گردد اين
است كـه : در پديده هاى روحى خواص و كيفيتهائى مى بينيم كه با خواص و كيفيتهاى
موجودات مادى هيچ گونه شباهت ندارند، زيرا:
اولا: موجودات (زمان
) مى خواهند و جنبه تدريجى دارند.
ثانيا با گذشت زمان فرسوده مى شوند.
ثالثا قابل تجزيه به اجزاء متعددى هستند.
ولى پـديـده هـاى ذهـنـى داراى ايـن خواص و آثار نيستند، ما مى توانيم جهانى همانند
جهان فـعـلى در ذهـن خـود تـرسـيم كنيم ، بى آنكه احتياج به گذشت زمان و جنبه هاى
تدريجى داشته باشد.
از اين گذشته صحنه هائى كه مثلا از زمان كودكى در ذهن ما نقش بسته با گذشت زمان نه
كـهـنـه مـى شـود و نـه فـرسـوده ، و همان شكل خود را حفظ كرده است ، ممكن است مغز
انسان فـرسـوده شـود ولى بـا فـرسـوده شـدن مـغـز خـانـه اى كـه نـقـشـه اش از
بـيـسـت سـال قبل در ذهن ما ثبت شده فرسوده نمى گردد و از يكنوع ثبات كه خاصيت جهان
ماوراى ماده است برخوردار است .
روح ما نسبت به نقشها و عكسها خلاقيت عجيبى دارد و در يك آن مى توانيم بدون هيچ
مقدمه اى هـر گـونـه نـقشى را در ذهن ترسيم كنيم ، كرات آسمانى ، كهكشانها و يا
موجودات زمينى دريـاهـا و كوهها و مانند آن ، اين خاصيت يك موجود مادى نيست ، بلكه
نشانه موجودى مافوق مادى است .
بـه عـلاوه مـا مـى دانـيـم مـثـلا 2 + 2 4 شـكـى نـيـسـت كـه طـرفين اين معادله را
مى توانيم تـجـزيهكـنيم يعنى عدد دو را تجزيه نمائيم ، و يا عدد چهار را، ولى اين
برابرى را هـرگـز نـمـىتــوانـيـم تـجزيه كنيم و بگوئيم برابرى دو نيم دارد و هر
نيمى غـيـر از نـيـم ديـگـر اسـت ،بـرابـرى يـك مـفـهـوم غـيـر قـابـل تـجـزيـه
اسـت يـا وجـود دارد و يـا وجـود ندارد هرگز نمى توانآن را دو نيم كرد.
بـنـابـرايـن ، ايـن گـونـه مـفـاهـيـم ذهـنـى قـابـل تـجـزيـه نـيـسـتـنـد و بـه
هـمـيـن دليـل نـمـى تـوانـنـد مـادى بـاشـنـد زيـرا اگـر مـادى بـودنـد قـابـل
تـجزيه بودند و باز به همين دليل روح ما كه مركز چنين مفاهيم غير مادى است نمى
تواند مادى بوده باشد بنابراين مافوق ماده است (دقت كنيد).
آيه و ترجمه
و لئن شئنا لنذهبن بالذى اوحينا اليك ثم لا تجد لك به علينا وكيلا
(86)
الا رحمة من ربك ان فضله كان عليك كبيرا
(87)
|
ترجمه :
86 - و اگـر بـخـواهـيم آنچه را بر تو وحى فرستاديم از تو مى گيريم سپس كسى را نمى
يابى كه از تو دفاع كند.
87 - مـگـر رحـمـت پـروردگـارت (شـامـل حـالت گـردد) كـه فضل پروردگارت بر تو بزرگ
بوده است .
تفسير:
آنچه دارى از بركت رحمت او است !
در آيات گذشته سخن از قرآن بود، دو آيه مورد بحث نيز در همين زمينه سخن مى گويد.
نـخـسـت مـى فـرمـايـد: (مـا اگـر
بـخـواهيم آنچه را بر تو وحى فرستاده ايم از تو مى گيريم
) (و لئن شئنا لنذهبن بالذى اوحينا اليك ).
(سـپـس كـسـى را نـمـى يابى كه از تو دفاع
كند) و آن را از ما باز پس گيرد (ثم لا
تجد لك به علينا وكيلا)
پس اين مائيم كه اين علوم را به تو بخشيده ايم تا رهبر و هادى مردم باشى ، و اين
مائيم كـه هـر گـاه صـلاح بـدانـيـم از تـو بـاز پـس مـى گـيـريم ، و هيچكس را در
اين رابطه دخل و تصرفى نيست !
در پـيـونـد ايـن آيـات بـا آيـه قـبـل ، عـلاوه بـر آنـچـه گـفـتـه شـد ايـن
احـتمال نيز وجود دارد كه در آخرين جمله بحث گذشته خوانديم
(تنها بهره اندكى از علم و دانش به شما داده شده است
).
و در آيات مورد بحث مى خوانيم كه خداوند حتى بهره اى را كه از علم و دانش به
پيامبرش داده است مى تواند باز پس بگيرد، پس همه چيز شما حتى علم و آگاهيتان از سوى
او است .
آيـه بـعـد كـه بـه صـورت استثناء آمده است مى گويد (اگر
ما اين علم و دانش را از تو نمى گيريم رحمت پروردگار تو است
) (الا رحمة من ربك ).
رحـمـتـى است براى هدايت و نجات خودت و رحمتى است براى هدايت و نجات جهان بشريت و
اين رحمت در واقع دنباله همان رحمت آفرينش است .
آن خـدائى كـه بـه مـقـتـضـاى رحـمـت عـام و خـاصـش ، انسانها را آفريد و لباس هستى
كه بـرتـريـن لبـاس تـكامل است در اندامشان پوشانيد، همان خدا براى پيمودن اين راه
، به مقتضاى رحمتش ، به آنها كمك مى كند، رهبرانى آگاه و معصوم ، خستگى ناپذير و
دلسوز، و مـهـربان و پراستقامت براى هدايتشان مبعوث مى نمايد، همين رحمت است كه
ايجاب مى كند هرگز روى زمين از حجت الهى خالى نماند.
و در پـايـان آيـه بـه عـنـوان تـاكـيـد، يـا بـه عـنـوان بـيـان دليـل بـر جـمـله
سـابـق مى گويد: (فضل پروردگار بر تو بزرگ
بوده است ) (ان فضله كان عليك كبيرا).
وجود زمينه اين فضل در دل تو كه با آب عبادت و تهذيب نفس و جهاد آبيارى شده از
يكسو، و نـيـاز مـبـرم بـنـدگـان بـه چـنـيـن رهـبـرى از سـوئى ديـگـر، ايـجـاب
كـرده اسـت كـه فضل خدا بر تو فوق العاده زياد باشد:
درهـاى علم را به روى تو بگشايد، از اسرار هدايت انسان آگاهت سازد، و از خطاها
محفوظت دارد، تا الگو و اسوه اى براى همه انسانها تا پايان
جهان باشى .
ضـمـنـا ذكـر ايـن نـكـتـه نـيـز لازم اسـت كـه جـمـله اسـتـثـنـائيـه فـوق بـا
آنـچـه در آيـه قـبـل آمـده اسـت ارتـبـاط دارد، و مـفـهـوم مـستثنى و مستثنى منه
چنين است (اگر ما بخواهيم مى تـوانـيـم
ايـن وحـى را كه بر تو فرستاده ايم بگيريم ولى چنين نمى كنيم چرا كه رحمت الهى شامل
حال تو و مردم است ).
روشـن اسـت كـه ايـن گونه استثناها دليل بر اين نيست كه ممكن است خداوند عملا روزى
اين رحمت را از پيامبرش بگيرد، بلكه دليل بر آنست كه پيامبر (صلى اللّه عليه و آله
و سلّم ) نـيز چيزى از خود ندارد، علم و دانش و وحى آسمانى او همه از ناحيه خدا و
بسته به مشيت او است .
آيه و ترجمه
قـل لئن اجـتـمـعـت الانـس و الجـن عـلى ان يـاتـوا بـمثل هذا القران لا ياتون
بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا
(88)
و لقد صرفنا للناس فى هذا القران من كل مثل فابى اكثر الناس الا كفورا
(89)
|
ترجمه :
88 - بـگو اگر انسانها و پريان اتفاق كنند كه همانند اين قرآن را بياورند، همانند
آنرا نخواهند آورد هر چند يكديگر را در اين كار كمك كنند.
89 - ما در اين قرآن براى مردم از هر چيز نمونه اى آورديم (و همه معارف در آن جمع
است ) اما اكثر مردم (در برابر آن ) جز انكار حق ، كارى ندارند.
تفسير:
هيچگاه همانند قرآن را نخواهيد آورد
با توجه به اينكه آيات قبل و بعد در ارتباط با مباحث قرآن است ، پيوند آيه مورد بحث
كه با صراحت از اعجاز قرآن سخن مى گويد با آنها نياز به گفتگو ندارد.
بـه عـلاوه در آيات آينده بحث مشروحى پيرامون بهانه جوئيهاى مشركان در زمينه اعجاز
و طـلب مـعـجزات گوناگون آمده است ، آيه مورد بحث در حقيقت مقدمه اى است براى بحث
آينده تا به اين بهانه جويان نشان دهد كه عالى ترين و زنده ترين سند حقانيت پيامبر
اسلام (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) كـه به صورت يك معجزه جاودانى هميشه در
تاريخ مى درخشد همين قرآن است و با وجود اين قرآن ، بهانه جوئيها بيجا است !
بـعـضـى نـيـز خواسته اند پيوند اين آيه را با آيات گذشته از نظر مقايسه اسرار آميز
بـودن روح بـا اسـرار آمـيـز بـودن قـرآن بـيـان كـنند ولى پيوندى را كه در بالا
گفتيم روشنتر به نظر مى رسد.
به هر حال خدا روى سخن را در اينجا به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) كرده
، مى گـويـد: (بـه آنـهـا بگو اگر تمام
انسانها و پريان اجتماع و اتفاق كنند تا همانند اين قـرآن را بـيـاورنـد قـادر
نـخـواهـنـد بـود هـر چـنـد يـكـديـگـر را مـعـاضـدت و كـمك كنند)
(قـل لئن اجـتـمـعـت الانـس و الجن على ان ياءتوا بمثل هذا القرآن لا ياءتون بمثله
و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا).
ايـن آيـه بـا صـراحـت تـمـام ، هـمـه جـهانيان را اعم از كوچك و بزرگ ، عرب و غير
عرب ، انـسانها و حتى موجودات عاقل غير انسانى ، دانشمندان ، فلاسفه ، ادباء،
مورخان ، نوابغ و غـيـر نـوابـغ ، خـلاصـه هـمه را بدون استثناء دعوت به مقابله با
قرآن كرده است و مى گـويـد اگـر فـكـر مـى كـنـيد قرآن سخن خدا نيست و ساخته مغز
بشر است ، شما هم انسان هـسـتـيـد، هـمـانند آن را بياوريد و هر گاه بعد از تلاش و
كوشش همگانى ، خود را ناتوان يافتيد، اين بهترين دليل بر معجزه بودن قرآن است .
ايـن دعـوت بـه مـقـابـله كـه در اصـطـلاح علماء عقائد،
(تحدى ) ناميده مى شود يكى از
اركـان هـر مـعـجـزه اسـت ، و هـر جـا چـنـين تعبيرى به ميان آمد به روشنى مى فهميم
كه آن موضوع ، از معجزات است .
در اين آيه چند نكته جلب توجه مى كند:
1 - قـبـل از هـر چـيـز عـمـومـى بـودن دعـوت بـه تـحـدى كـه هـمـه انـسـانـهـا و
مـوجـودات عاقل ديگر را فرا مى گيرد.
2 - جاودانى بودن دعوت نكته ديگر است ، زيرا هيچگونه قيدى از نظر زمان در آن نيست و
به اين ترتيب اين ندا و دعوت همانگونه كه در زمان
پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) بوده است ، امروز هم هست ، فردا نيز خواهد
بود.
3 - تعبير به اجتماع ، اشاره به مساله همكارى و همفكرى و تعاون و تعاضد است كه
مسلما بازده كار انسانها را صدها يا هزاران برابر مى كند.
4 - جـمـله (و لو كـان بـعـضهم لبعض ظهيرا)
(هر چند بعضى ، بعض ديگر را يارى و كـمـك كـنـند) تاءكيد مجددى است روى مساءله
همفكرى و تعاون ، و ضمنا اشاره سربسته اى است به اهميت و تاثير اين كار در پيشبرد
هدفها.
5 - تعبير به (مثل هذا القرآن
) تعبير جامعى است كه شباهت و همانندى را در تمام زمينه هـا مـى
رسـانـد، يـعـنـى مـثـل آن از نـظـر فـصـاحـت ، مـثـل آن از نـظـر مـحـتـوى و مثل
آن از نظر انسان سازى ، بحثهاى علمى ، قانونهاى حياتبخش اجتماعى ، تاريخ خالى از
خرافات ، پيشگوئيهاى مربوط به آينده و امثال آن .
6 - دعـوت از هـمـه انـسـانها دليل بر اين است كه در مساله اعجاز تنها جنبه الفاظ
قرآن و فصاحت و بلاغت مطرح نيست ، چرا كه اگر چنين بود دعوت از ناآشنايان به زبان
عربى بى فايده بود.
7 - يـك مـعـجزه گويا و رسا آنست كه آورنده آن مخالفان را نه تنها دعوت به مقابله
كند بـلكـه آنها را با وسائل مختلف به اين كار تحريك و تشويق نموده ، و به اصطلاح
بر سـر غـيـرت آورد، تـا آنـچـه را در توان دارند به كار گيرند، سپس كه عجز آنها
نمايان شد، عمق و عظمت اعجاز روشن گردد.
در آيه مورد بحث اين موضوع كاملا عملى شده است ، زيرا از يكسو پاى همه انسانها را
به مـيـان كـشـيـده ، و بـا تـصـريـح بـه ناتوانى آنها طى جمله
(لا ياتون بمثله ) آنها را
برانگيخته و با جمله (و لو كان بعضهم لبعض
ظهيرا) تحريك بيشترى نموده است .
آيه بعد در واقع بيان يكى از جنبه هاى اعجاز قرآن يعنى
(جامعيت )
آن اسـت ، مـى گـويـد: (مـا بـراى مردم در
اين قرآن از هر نمونه اى از انواع معارف بيان كـرديـم
) (و لقـد صـرفـنـا للنـاس فـى هـذا القـرآن مـن كل مثل ).
(ولى بـا ايـن حـال اكـثـر مـردم جـاهـل و
نـادان جـز انـكـار حـق ، و نـاديـده گـرفـتـن دلائل هدايت ، عكس العملى نشان
ندادند) (فابى اكثر الناس الا كفورا)
(صـرفـنـا)
از مـاده (تـصـريـف
) بـه مـعـنـى تـغـيـيـر، يـا تبديل و از حالى به حالى كردن آمده است .
(كفور)
به معنى انكار حق است .
براستى اين تنوع محتويات قرآن ، آن هم از انسانى درس نخوانده ، عجيب است ، چرا كه
در ايـن كتاب آسمانى ، هم دلائل متين عقلى با ريزه كاريهاى مخصوصش در زمينه عقائد
آمده ، و هـم بـيـان احـكـام مـتـيـن و اسـتـوار بر اساس نيازمنديهاى بشر در همه
زمينه ها، هم بحثهاى تـاريـخـى قـرآن در نـوع خـود بـى نـظير، هيجان انگيز،
بيدارگر، دلچسب ، تكان دهنده و خالى از هر گونه خرافه است .
و هم مباحث اخلاقيش كه با دلهاى آماده همان كار را مى كند كه باران بهار با زمينهاى
مرده !
مـسـائل عـلمـى كـه در قـرآن مـطـرح شـده ، پـرده از روى حـقـايـقـى بـرمـى دارد
كـه حداقل در آن زمان براى هيچ دانشمند شناخته نشده بود.
خلاصه قرآن در هر وادى گام مى نهد، عاليترين نمونه را ارائه مى دهد.
آيـا با توجه به اينكه معلومات انسان محدود است (همانگونه كه در آيات گذشته به آن
اشـاره شـده ، مخصوصا با توجه به اينكه پيامبر اسلام در محيطى پرورش يافته بود كه
از همان علم و دانش محدود بشرى آن زمان نيز خبرى نبود، آيا وجود اينهمه محتواى
متنوع در زمـيـنـه هـاى تـوحـيـدى و اخـلاقـى و اجـتـمـاعـى و سـيـاسـى و نـظـامـى
دليل بر اين نيست كه از مغز انسان تراوش نكرده بلكه از ناحيه
خدا است ).
و به همين دليل اگر جن و انس جمع شوند كه همانند آنرا بياورند قادر نخواهند بود.
فـرض كـنـيـم تـمـام دانشمندان امروز و متخصصان علوم مختلف جمع شوند دائرة المعارفى
تـنـظـيـم كنند و آن را در قالب بهترين عبارات بريزند ممكن است اين مجموعه براى
امروز جـامـعـيـت داشـتـه باشد اما مسلما براى پنجاه سال بعد نه تنها ناقص و نارسا
است بلكه آثار كهنگى از آن مى بارد.
در حالى كه قرآن در هر عصر و زمانى كه خوانده مى شود - مخصوصا در عصر ما - آنچنان
اسـت كـه گـوئى (امـروز)
و (بـراى امـروز)
نازل شده و هيچ اثرى از گذشت زمان در آن ديده نمى شود.
آيه و ترجمه
و قالوا لن نومن لك حتى تفجر لنا من الارض ينبوعا
(90)
او تكون لك جنة من نخيل و عنب فتفجر الانهار خلالها تفجيرا
(91)
او تسقط السماء كما زعمت علينا كسفا او تاتى بالله و الملائكة قبيلا
(92)
او يـكـون لك بـيـت مـن زخـرف او تـرقـى فـى السـمـاء و لن نـومـن لرقـيـك حـتـى
تنزل علينا كتابا نقرؤ ه قل سبحان ربى هل كنت الا بشرا رسولا
(93)
|
ترجمه :
90 - و گفتند ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم مگر اينكه چشمه اى از اين سرزمين (خشك
و سوزان ) براى ما خارج سازى !
91 - يـا بـاغـى از نـخـل و انـگـور در اخـتـيـار تو باشد و نهرها در لابلاى آن به
جريان اندازى .
92 - يـا قـطـعـات (سنگهاى ) آسمان را آنچنان كه مى پندارى - بر سر ما فرود آرى :
يا خداوند و فرشتگان را در برابر ما بياورى !!
93 - يا خانه اى پر نقش و نگار از طلا داشته باشى ، يا به آسمان بالا روى ، حتى به
آسـمـان رفـتـنـت ايـمـان نـمـى آوريـم مـگـر آنـكـه نـامـه اى بـر مـا نازل كنى كه
آنرا بخوانيم !!
بـگـو مـنـزه است پروردگارم (از اين سخنان بى ارزش ) مگر من جز بشرى هستم فرستاده
خدا؟!
شاءن نزول :
در روايـات اسـلامـى و هـمچنين كلمات مفسران معروف شاءن نزولى با عبارات مختلف براى
آيات فوق نقل شده است كه خلاصه اش چنين است :
(گـروهـى از مـشـركـان مـكـه كـه
(وليـد بـن مـغـيـرة ) و
(ابوجهل )
در جمع آنها بودند در كنار خانه كعبه اجتماع كردند و با يكديگر پيرامون كـار
پـيـامبر سخن گفتند، سرانجام چنين نتيجه گرفتند كه بايد كسى را به سراغ محمد
فـرسـتـاد و بـه او پـيـغام داد كه اشراف قريش ، طائفه تو، اجتماع كرده اند و آماده
سخن گفتن با تواند، نزد ما بيا.
پـيامبر به اميد اينكه شايد نور ايمان در قلب آنها درخشيدن گرفته است و آماده پذيرش
حق شده اند فورا به سراغ آنها شتافت .
اما با اين سخنان روبرو شد:
اى مـحـمد! ما تو را براى اتمام حجت به اينجا خوانديم ، ما سراغ نداريم كسى به قوم
و طـائفـه خـود ايـنـقدر كه تو آزار رسانده اى آزار رسانده باشد: خدايان ما را
دشنام دادى ، بر آئين ما خرده گرفتى ، عقلاى ما را سفيه خواندى ، در ميان جمع تخم
نفاق افشاندى .
بگو ببينيم درد تو چيست ؟!
پول مى خواهى ؟ آنقدر به تو مى دهيم كه بى نياز شوى !
مقام مى خواهى ؟ منصب بزرگى به تو خواهيم داد!
بـيـمـار هستى ؟ (و كسالت روانى دارى ؟) ما بهترين طبيبان را براى معالجه تو دعوت
مى كنيم !.
پيامبر فرمود: هيچيك از اين مسائل نيست خداوند مرا به سوى شما فرستاده
و كتاب آسمانى بر من نازل كرده اگر آن را بپذيريد به نفع شما در دنيا و آخرت خواهد
بود و اگر نپذيريد صبر مى كنم تا خدا ميان من و شما داورى كند.
گفتند بسيار خوب ، حال كه چنين مى گوئى هيچ شهرى تنگتر از شهر ما نيست (اطراف مكه
را كوههاى نزديك به هم فرا گرفته ، از پروردگارت بخواه اين كوهها را عقب بنشاند و
نهرهاى آب همچون نهرهاى شام و عراق در اين سرزمين خشك و بى آب و علف جارى سازد.
و نـيـز از او بـخـواه نـيـاكان ما را زنده كند و حتما
(قصى بن كلاب ) بايد در ميان
آنها بـاشد چرا كه پيرمرد راستگوئى است ! تا ما از آنها بپرسيم آنچه را تو مى گوئى
حق است يا باطل ؟!:
پيامبر با بى اعتنائى فرمود: من مامور به اين كارها نيستم .
گـفـتند اگر چنين نمى كنى لااقل از خدايت بخواه كه فرشته اى بفرستد و تو را تصديق
كند، و براى ما باغها و گنجها و قصرها از طلا قرار دهد!
فـرمـود: به اين امور هم مبعوث نشده ام ، من دعوتى از ناحيه خدا دارم اگر مى پذيريد
چه بهتر و الا خداوند ميان من و شما داورى خواهد كرد.
گـفـتـنـد پـس قـطـعـاتى از سنگهاى آسمانى را - آنگونه كه گمان مى كنى خدايت هر وقت
بخواهد مى تواند بر سر ما بيفكند - بر ما فرود آر!
فرمود: اين مربوط به خدا است اگر بخواهد مى كند.
يـكـى از آن مـيان صدا زد: ما با اين كارها نيز ايمان نمى آوريم ، هنگامى ايمان
خواهيم آورد كه خدا و فرشتگان را بياورى و در برابر ما قرار دهى !
پيامبر (هنگامى كه اين لاطائلات را شنيد) از جا برخاست تا آن مجلس را ترك كند بعضى
از آن گروه به دنبال حضرت حركت كردند و گفتند:
اى مـحـمـد قـوم تـو هـر پيشنهادى كردند قبول نكردى ، سپس امورى در رابطه با خودشان
خواستند آن را هم انجام ندادى ، سرانجام از تو خواستند عذابى را
كـه تـهـديـدشـان بـه آن مـى كـنـى بـر سرشان فرود آرى آنرا هم انجام ندادى ، به
خدا سـوگـنـد هـرگـز بـه تـو ايـمـان نـخـواهـيـم آورد تـا نـردبـانى به آسمان قرار
دهى و مـقابل چشم ما از آن بالا روى ، و چند نفر از ملائكه را پس از بازگشت با خود
بياورى ! و نامه اى در دست داشته باشى كه گواهى بر صدق دعوتت دهد!.
ابـو جـهـل گـفت (ولش كنيد) او جز دشنام به بتها و نياكان ما كار ديگرى بلد نيست !،
و من با خدا عهد كرده ام صخره اى بردارم و هنگامى كه سجده كرد بر مغز او بكوبم !!
پـيـامـبـر (صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم ) در حالى كه قلبش را هاله اى از اندوه
و غم به خاطر جهل و لجاجت و استكبار اين قوم فرا گرفته بود از نزد آنها بازگشت ...
در اين هنگام آيات فوق نازل شد و به گفتگوهاى آنها پاسخ داد.
تفسير:
بهانه هاى رنگارنگ !
پـس از بـيـان عـظـمـت و اعـجـاز قـرآن در آيـات گذشته ، در آيات مورد بحث به قسمتى
از بهانه جوئيهائى مشركان اشاره مى كند.
بهانه جوئيهائى كه نشان مى دهد موضع اين دسته از كفار در برابر دعوت حيات آفرين
پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) جز لجاجت و عناد و طغيان و استكبار نبوده
چرا كه در بـرابـر پـيشنهاد منطقى پيغمبر و سند زنده اى كه همراه داشته چه
درخواستهاى نامعقولى كه نمى كردند.
اين درخواستها در آيات فوق در شش قسمت بيان شده است :
1 - نـخست مى گويد: (و آنها گفتند ما هرگز
به تو ايمان نمى آوريم مگر اينكه از اين سـرزمـيـن چشمه پر آبى براى ما خارج كنى
)! (و قالوا لن نؤ من لك حتى تفجر لنا من الارض ينبوعا).
(فـجـور و تـفـجـير)
به معنى شكافتن است اعم از شكافتن زمين به وسيله چشمه ها و يا شكافتن افق به وسيله
نور صبحگاهان (البته تفجير مبالغه بيشترى نسبت به فجور را مى رساند).
(ينبوع )
از ماده (نبع
) محل جوشش آب است ، بعضى گفته اند كه ينبوع چشمه آبى است كه هرگز خشك
نمى شود.
2 -: يـا ايـنكه باغى از درختان خرما و انگور در اختيار تو باشد كه جويبارها و
نهرها در لابـلاى درخـتـانـش بـه جـريـان انـدازى )!
(او تـكـون لك جـنـة مـن نخيل و عنب فتفجر الانهار خلالها تفجيرا).
3 - (يا آسمان را آنچنان كه مى پندارى
قطعه قطعه بر سر ما فرود آرى ) (او تسقط
السماء كما زعمت علينا كسفا).
4 -: (يـا خداوند و فرشتگان را در برابر
ما رو در رو بياورى ) (او تاءتى بالله و
الملائكة قبيلا).
(قـبـيـل )
گـاهـى بـه مـعـنـى كـفـيـل و ضـامـن تفسير شده ، و گاه به معنى چيزى كه در مقابل
انسان قرار مى گيرد و رو در روى او قرار داردبعضى نيز آن را جمع
(قبيله ) به معنى جماعت دانسته
اند.
طبق معنى اول تفسير آيه چنين مى شود: تو بايد خدا و فرشتگان را به عنوان ضامن صدق
گفتارت بياورى .
و طبق معنى دوم چنين است : تو بايد خدا و فرشتگان را بياورى و در برابر ما قرار دهى
.
و امـا طـبق معنى سوم مفهوم آيه چنين است تو بايد خدا و فرشتگان را گروه ، گروه نزد
ما آورى !.
بايد توجه داشت كه اين مفاهيم سه گانه با هم منافات و تضادى ندارند، و ممكن است همه
در مـفـهـوم آيـه جـمـع شـونـد، چـرا كه استعمال لفظ واحد در اكثر از معنى نزد ما
هيچ مانع ندارد.
5 -: (يـا ايـنكه خانه اى از طلا داشته
باشى ، خانه اى پر نقش و نگار و زينتى )
(او يكون لك بيت من زخرف ).
(زخـرف )
در اصل به معنى زينت است ، و از آنجا كه طلا يكى از فلزات معروف زينتى اسـت بـه آن
زخـرف گـفـتـه مـى شـود خـانـه هـاى پر نقش و نگار را نيز
(زخرف ) مى گويند، و همچنين
سخنان پر آب و رنگ فريبنده را گفتار مزخرف مى نامند.
6 - (يـا بـه آسـمـان بـالا روى ! ولى
هرگز تنها به آسمان بالا رفتنت ايمان نخواهيم آورد مگر اينكه نامه اى همراه خود
براى ما بياورى كه آن را بخوانيم )!
(او تـرقـى فـى السـمـاء و لن نـومـن لرقـيـك حـتـى تنزل علينا كتابا نقروه ).
در پـايـان ايـن آيات مى خوانيم كه خداوند به پيامبرش دستور مى دهد كه در برابر اين
پـيـشنهادهاى ضد و نقيض و بى پايه و گاهى مضحك بگو پاك و منزه است پروردگار من از
اين اوهام ) (قل سبحان ربى ).
(آيـا مـن جـز انـسـانـى فـرسـتـاده خـدا
بـيـشـتـرم )
(هل كنت الا بشرا رسولا).
نكته ها :
1 - پاسخ پيامبر در برابر بهانه جويان
هـمـانـگـونـه كـه لحـن خـود آيـات فـوق ، عـلاوه بـر شـاءن نـزول ، گـواهـى مـى
دهد اين درخواستهاى عجيب و غريب مشركان هرگز از روح حقيقت جوئى سرچشمه نمى گرفت ،
بلكه آنها تمام هدفشان اين بود كه آئين بت پرستى و شرك كه پايه هاى
قـدرت رؤ ساى مكه را تشكيل مى داد همچنان بر جا بماند، و پيامبر اسلام را به هر
وسيله ممكن است از ادامه راه توحيد بازدارند.
ولى پيامبر دو جواب منطقى و روشن در يك عبارت كوتاه به آنها داد.
نخست اينكه پروردگار منزه از اينگونه امور است ، منزه است از اينكه تحت فرمان اين و
آن قرار گيرد و تسليم پيشنهادهاى واهى و بى اساس سبك مغزان گردد (سبحان ربى ).
ديگر اينكه : قطع نظر از آنچه گذشت اصولا آوردن معجزات كار من نيست ، من بشرى هستم
هـمـچـون شـمـا، بـا ايـن تـفـاوت كـه رسـول خـدايـم ، ارسـال مـعجزات كار او است ،
و به اراده و فرمان او انجام مى گيرد، من حتى حق ندارم پيش خـود چـنـيـن تـقـاضـائى
كنم ، او هر وقت لازم بداند براى اثبات صدق دعوت پيامبرش هر معجزه اى كه لازم باشد
مى فرستد (هل كنت الا بشرا رسولا).
درسـت اسـت كـه ايـن دو پـاسـخ بـا هـم ارتـبـاط و پـيـونـد دارنـد، ولى در عـيـن
حـال دو پـاسـخ محسوب مى شوند، يكى ضعف بشر را در برابر اين امر اثبات مى كند، و
ديگرى منزه بودن خداى بشر را از قبول اينگونه معجزات اقتراحى .
اصـولا پـيـامـبـر يك خارق العاده گر نيست كه در جائى بنشيند و هر كسى از در وارد
شود پيشنهاد اعجازى به ميل خود كند و اگر نپسنديدند پيشنهاد ديگرى مطرح نمايد، و
خلاصه قـوانـيـن و سـنـن آفـريـنـش را بـه بـازى بـگـيـرد، و بـعـد از ايـنـهـمـه
نـيـز اگـر مايل بود بپذيرد و اگر ميل مباركش اقتضا نكرد با بهانه اى شانه خالى
كند.
وظـيـفـه پـيـامـبر اثبات ارتباط خود به خدا از طريق آوردن معجزه است ، و هر گاه به
قدر كافى معجزه نشان دهد ديگر هيچگونه وظيفه اى در اين رابطه ندارد.
او حـتـى زمـان نـزول مـعجزات را ممكن است نتواند پيش بينى كند و تنها در جائى از
خداوند تقاضاى معجزه مى كند كه بداند خدا به اين امر راضى است .
2 - افكار محدود و تقاضاهاى نامعقول :
هـر كـس بـه انـدازه مـحـدوده فـكـر خـود سـخـن مـى گـويـد، و بـه هـمـيـن دليل
سخنان هر كس نشانه ميزان سطح فكر او است .
افرادى كه جز به فكر مال و مقام نيستند چنين مى پندارند هر كس سخنى مى گويد نيز در
همين رابطه است .
بـه هـمـيـن جهت اشراف كوته فكر قريش گاه به پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و
سـلّم ) پـيـشـنـهـاد مال مى كردند، و گاه مقام ، تا دست از دعوتش بردارد، آنها روح
پهناور پيامبر را با پيمانه بسيار كوچك انديشه خود اندازه گيرى مى كردند.
آنـهـا حـتـى فـكـر مـى كـردنـد اگـر تـلاش كـسـى بـراى مـال و مـقـام نـبـاشـد
حـتـما ديوانه است و شق چهارمى ندارد! و لذا گفتند اگر نه اين را مى خواهى نه آن را
شق سوم را بپذير اجازه بده براى درمان تو از اطباء دعوت كنيم !
آنها همچون كسى كه در يك اطاقك بسيار كوچك زندانى باشد و چشمش به آسمان پهناور و
آفتاب درخشنده و اينهمه كوه و دريا و صحرا نيفتاده تا پى به عظمت عالم هستى ببرد مى
خواستند روح ناپيدا كرانه پيامبر را با مقياسهاى خود بسنجند.
از ايـن گـذشـته ببينيم آنها چه چيز از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى
خواستند كـه در اسـلام نـبـود، آنـهـا زمـيـنـهـاى آبـاد چـشـمـه هـاى پـر آب ،
بـاغـهـاى نخل و انگور، و خانه هاى مرفه تقاضا مى كردند، و مى دانيم كه اسلام در
مسير پيشرفت خـود آنچنان تمدن شكوفائى به وجود آورد كه امكان همه گونه پيشرفت
اقتصادى در آن بـود، و ديـديـم كـه مـسلمانها در پرتو همين برنامه قرآن بسيار فراتر
از آن رفتند كه مشركان عرب با فكر ناقصشان طالب آن بودند.
آنـها اگر چشم حقيقت بينى داشتند هم پيشرفتهاى معنوى را در اين آئين پرشكوه مى
ديدند، و هم پيروزيهاى مادى را، چرا كه قرآن ضامن سعادت انسان
در هر دو زمينه است .
بـگـذريم از پيشنهادهاى كودكانه يا احمقانه آنها مانند اينكه اگر راست مى گوئى عذاب
الهى را بر ما بفرست و قطعات سنگهاى آسمانى را بر سر و مغز ما فرود آور!.
يـا ايـنـكـه نـردبـانـى بـگذار و به آسمان صعود كن و از آنجا نامه فدايت شوم براى
ما بياور!
و يا اينكه خدا و فرشتگان را دسته جمعى نزد ما احضار كن .
حتى پيشنهاد نكردند ما را نزد او ببر، چه جهل و غرور و تكبرى اين انسان بى مغز
دارد؟!
3 - دستاويز ديگر براى نفى اعجاز
بـا ايـنـكـه مـفـهـوم آيـات فـوق پـيـچـيده نيست ، و معلوم است كه مشركان
(مكه ) چگونه تقاضائى از
پيامبر اسلام داشتند، و برخورد منفى پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) بـا
آنـهـا بـه چـه دليـل بـوده اسـت ، ولى بـا ايـنـحـال بـاز مـشاهده مى كنيم كه اين
آيات دستاويزى براى بهانه جويان عصر ما كه بعضا اصرار در نفى هر گونه معجزه براى
پيامبر اسلام دارند شده است .
آنـهـا ايـن آيـات را روشـنترين آياتى مى شمرند كه نفى اعجاز از پيامبر مى كند، چرا
كه مـخالفان شش نوع معجزه مختلف از زمين و آسمان ، مفيد و حياتبخش و يا مرگ آفرين ،
از او خـواستند، ولى او زير بار هيچكدام از آنها نرفت ، تنها جوابش اين بود:
(منزه است خداى من ، مگر من جز بشرى كه فرستاده خدايم هستم
)؟!
امـا اگـر اين بهانه جويان عصر ما همچون دوستان بهانه جويشان در عصر پيامبر (صلى
اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) نـبـاشـنـد، پاسخشان در همين آيات به روشنى بيان شده
است ، زيرا:
1 - بـعـضـى از ايـن درخـواسـتـهـاى شـشـگـانـه اصـولا درخـواسـتـى مـضـحـك و
نامعقول
بوده است ، مانند احضار كردن خداوند و فرشتگان . و يا نامه مخصوص از آسمان لابد به
نام و نشان آنها آوردن !
بـعـضى ديگر اقتراحى بوده كه اگر عملى مى شد اثرى از تقاضاكنندگان باقى نمى ماند تا
ايمان بياورند يا نياورند (مانند نازل شدن سنگهاى آسمانى بر سر آنها).
بـقـيـه پـيـشـنـهـادهـاى آنـان در داشـتـن يـك زنـدگـى مـرفـه و كـامـلا
تـجـمـلاتـى بـا مال و ثروت فراوان خلاصه مى شده است در حالى كه مى دانيم پيامبران
براى چنين كارى نيامده اند.
و اگـر فـرض كنيم بعضى از اينها هيچيك از اين اشكالات را نداشته مى دانيم صرفا به
مـنـظـور بـهـانـه جوئى بوده است ، به قرينه بخشهاى ديگر اين آيات و مى دانيم وظيفه
پيامبر اين نيست كه در مقابل پيشنهادات بهانه جويان تسليم گردد، بلكه وظيفه او
ارائه معجزه است به مقدارى كه صدق دعوت او ثابت شود، و بيش از اين چيزى بر او نيست
.
2 - پاره اى از اين تعبيرات خود اين آيات با صراحت مى گويد كه اين درخواست كنندگان
تـا چـه انـدازه بـهـانه جو و لجوج بودند، آنها در حالى كه پيشنهاد صعود بر آسمان
را به پيامبر مى كنند با صراحت مى گويند اگر به آسمان هم صعود كنى ما ايمان نخواهيم
آورد، مگر اينكه نامه اى براى ما از آسمان با خود آورى .
اگـر بـه راسـتـى آنها تقاضاى معجزه داشتند، پس چرا مى گويند صعود بر آسمان نيز
بـراى ما كافى نيست ؟ آيا قرينه اى از اين واضحتر براى غير منطقى بودن آنها پيدا مى
شود؟
3 - از هـمـه ايـنـها گذشته ما مى دانيم كه معجزه كار خدا است نه كار پيامبر، در
حالى كه لحـن سـخـن ايـن بـهـانـه جـويان به وضوح نشان مى دهد كه آنها معجزه را كار
پيامبر مى دانستند، لذا تمام افعال را به شخص پيامبر نسبت مى دادند:
تو بايد اين زمين را بشكافى و نهرهاى آب در آن جارى كنى ، تو بايد سنگهاى آسمان را
بر سرمان فرود آورى ، تو بايد خدا و فرشتگان را نزد ما ظاهر كنى !.
|